- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت بیست و هشتم
- آخه تو هیچی به ذهنت نرسید که راستش رو گفتی؟ حالا من بهش چی بگم؟ هم الکی اون رو نگران کردی، هم من رو برای جواب دادن، به هزار تا دروغ وادار!
و در حالی که گوشی را روی اپن میگذاشت و بر سر سفره مینشست، ادامه داد.
- برای یه ماه دیگه، چهطور؟
مریم سبزی و بشقاب خورشت فسنجان را سر سفره گذاشت.
- بخور سرد نشه! میگم دیوونهای به خدا، برای همین چیزهاست! یه ماه دیگه میشه بیست هفتهات، شکمت از الان بیشتر مشخص میشه؛ مخصوصاً تو که لاغری، شکمت بیشتر به چشم میاد. مسعود هم آزاد میشه؛ چون حبسش تموم شده... حالا نمیری ملاقات، وقتی که آزاد شد رو میخوای چیکار کنی؟ اون هم میخوای نری؟ چهقدر بهت بگم، بگو بهش تا نیومده بیرون و تنهاست بیشتر فکر کنه. عزیزِ من، مسعودِ بدبخت، بالاخره یه مرد هست یا نه؟ غرور داره یا نه؟ بدون اجازهاش رفتی ازش امضا گرفتی و همه چیزت رو به فنا دادی! بالاخره باید با خودش و کارت کنار بیاد.
عاطفه با نگرانی اوّلین قاشق فسنجان را در دهان گذاشت و لحظهای از طعم ترش و ملس آن، هوس قاشق دیگری کرد. انگار فقط غذا را میدید، با ذوق سوّمین قاشق را هم در دهان گذاشت و سر بلند کرد که با چشمان گرد شده از تعجب مریم روبهرو شد. مریم همینطور که با تعجّب به عاطفه نگاه میکرد گفت:
- شکمو باتوام! جدیداً غذا میبینی، همه چیز یادت میره ها! روی کجات دایورت میکنی؟
عاطفه که از حرف مریم خندهاش گرفته بود، ادامه داد:
- وای چی میگی؟ به خدا این بچّه (به شکمش اشاره کرد) من رو از خود بیخود کرده، غذا میبینم، دیگه نمیفهمم. کاش میشد تمام غصّههای دنیا رو تا آخر عمر، با غذا خوردن فراموش کرد!
و بعد درحالی که ریحانی از سبزی خوردن برمیداشت، ادامه داد:
- نمیدونم! همه حرفهات درست؛ امّا الان برم بگم، تو زندان تنهاست یه وقت کار دست خودش میده، باز بیرون باشه خودم آرومش میکنم و راحتتر میتونم براش توضیح بدم؛ اصلاً میبرمش پیش خانم دکتر و آقای رادش، هان؟ به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
- آخه تو هیچی به ذهنت نرسید که راستش رو گفتی؟ حالا من بهش چی بگم؟ هم الکی اون رو نگران کردی، هم من رو برای جواب دادن، به هزار تا دروغ وادار!
و در حالی که گوشی را روی اپن میگذاشت و بر سر سفره مینشست، ادامه داد.
- برای یه ماه دیگه، چهطور؟
مریم سبزی و بشقاب خورشت فسنجان را سر سفره گذاشت.
- بخور سرد نشه! میگم دیوونهای به خدا، برای همین چیزهاست! یه ماه دیگه میشه بیست هفتهات، شکمت از الان بیشتر مشخص میشه؛ مخصوصاً تو که لاغری، شکمت بیشتر به چشم میاد. مسعود هم آزاد میشه؛ چون حبسش تموم شده... حالا نمیری ملاقات، وقتی که آزاد شد رو میخوای چیکار کنی؟ اون هم میخوای نری؟ چهقدر بهت بگم، بگو بهش تا نیومده بیرون و تنهاست بیشتر فکر کنه. عزیزِ من، مسعودِ بدبخت، بالاخره یه مرد هست یا نه؟ غرور داره یا نه؟ بدون اجازهاش رفتی ازش امضا گرفتی و همه چیزت رو به فنا دادی! بالاخره باید با خودش و کارت کنار بیاد.
عاطفه با نگرانی اوّلین قاشق فسنجان را در دهان گذاشت و لحظهای از طعم ترش و ملس آن، هوس قاشق دیگری کرد. انگار فقط غذا را میدید، با ذوق سوّمین قاشق را هم در دهان گذاشت و سر بلند کرد که با چشمان گرد شده از تعجب مریم روبهرو شد. مریم همینطور که با تعجّب به عاطفه نگاه میکرد گفت:
- شکمو باتوام! جدیداً غذا میبینی، همه چیز یادت میره ها! روی کجات دایورت میکنی؟
عاطفه که از حرف مریم خندهاش گرفته بود، ادامه داد:
- وای چی میگی؟ به خدا این بچّه (به شکمش اشاره کرد) من رو از خود بیخود کرده، غذا میبینم، دیگه نمیفهمم. کاش میشد تمام غصّههای دنیا رو تا آخر عمر، با غذا خوردن فراموش کرد!
و بعد درحالی که ریحانی از سبزی خوردن برمیداشت، ادامه داد:
- نمیدونم! همه حرفهات درست؛ امّا الان برم بگم، تو زندان تنهاست یه وقت کار دست خودش میده، باز بیرون باشه خودم آرومش میکنم و راحتتر میتونم براش توضیح بدم؛ اصلاً میبرمش پیش خانم دکتر و آقای رادش، هان؟ به نظرت اینجوری بهتر نیست؟
آخرین ویرایش: