جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,318 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت بیست و هشتم
- آخه تو هیچی به ذهنت نرسید که راستش رو گفتی؟ حالا من بهش چی بگم؟ هم الکی اون رو نگران کردی، هم من رو برای جواب دادن، به هزار تا دروغ وادار!
و در حالی‌ که گوشی را روی اپن می‌گذاشت و بر سر سفره می‌نشست، ادامه داد.
- برای یه ماه دیگه، چه‌طور؟
مریم سبزی و بشقاب خورشت فسنجان را سر سفره گذاشت.
- بخور سرد نشه! میگم دیوونه‌ای به خدا، برای همین چیزهاست! یه ماه دیگه میشه بیست هفته‌ات، شکمت از الان بیشتر مشخص میشه؛ مخصوصاً تو که لاغری، شکمت بیشتر به چشم میاد. مسعود هم آزاد میشه؛ چون حبسش تموم شده... حالا نمیری ملاقات، وقتی که آزاد شد رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ اون هم می‌خوای نری؟ چه‌قدر بهت بگم، بگو بهش تا نیومده بیرون و تنهاست بیشتر فکر کنه. عزیزِ من، مسعودِ بدبخت، بالاخره یه مرد هست یا نه؟ غرور داره یا نه؟ بدون اجازه‌ا‌ش رفتی ازش امضا گرفتی و همه‌ چیزت رو به فنا دادی! بالاخره باید با خودش و کارت کنار بیاد.
عاطفه با نگرانی اوّلین قاشق فسنجان را در دهان گذاشت و لحظه‌ای از طعم ترش و ملس آن، هوس قاشق دیگری کرد. انگار فقط غذا را می‌دید، با ذوق سوّمین قاشق را هم در دهان گذاشت و سر بلند کرد که با چشمان گرد شده‌ از تعجب مریم روبه‌رو شد. مریم همین‌طور که با تعجّب به عاطفه نگاه می‌کرد گفت:
- شکمو باتوام! جدیداً غذا می‌بینی، همه چیز یادت میره‌ ها! روی کجات دایورت می‌کنی؟
عاطفه که از حرف مریم خنده‌اش گرفته بود، ادامه داد:
- وای چی میگی؟ به خدا این بچّه (به شکمش اشاره کرد) من رو از خود بی‌خود کرده، غذا می‌بینم، دیگه نمی‌فهمم. کاش می‌شد تمام غصّه‌های دنیا رو تا آخر عمر، با غذا خوردن فراموش کرد!
و بعد درحالی‌ که ریحانی از سبزی خوردن برمی‌داشت، ادامه داد:
- نمی‌دونم! همه حرف‌هات درست؛ امّا الان برم بگم، تو زندان تنهاست یه وقت کار دست خودش میده، باز بیرون باشه خودم آرومش می‌کنم و راحت‌تر می‌تونم براش توضیح بدم؛ اصلاً می‌برمش پیش خانم دکتر و آقای رادش، هان؟ به نظرت این‌جوری بهتر نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت بیست و نهم
مریم آخرین قاشق را در دهان گذاشت و با دهان پر گفت:
- یعنی نمی‌خوای تا یه ماه دیگه بری دیدنش؟!
عاطفه که از دیدن مسعود و نگاهش روی تغییراتش می‌ترسید، موهای فرفری‌اش را پشت گوش زد.
- نه! امّا بهش میگم، یکم مریض احوالم که با چیزی که تو برای نبودن امروزم گفتی جور در بیاد. میگم مرتّب بهم زنگ بزنه.
مریم دست از خوردن کشید و موشکافانه به عاطفه نگاه کرد.
- عاطفه! نمی‌دونم چی تو فکرت می‌گذره. درسته که از گفتن ماجرا می‌ترسی؛ اما به مسعود هم فکر کردی؟ تا الان هزارتا فکر و خیال کرده. داری دستی‌دستی هم خودت رو هم اون رو بیچاره می‌کنی.
عاطفه‌ که حرف‌های مریم، بی‌اشتهایش کرده بود، قاشق و چنگالش را داخل بشقاب رها کرد و دست از خوردن باقی غذایش کشید.
- دیوونم کردی! اشتهام رو کور کردی! من که برای آزادیش، همه‌ کاری کردم و پول دیّه رو جور کردم، دیگه می‌خواد چه فکر و خیالی به سرش بیاد؟ حالا که دیگه داره آزاد میشه.
مریم از جایش برخاست و در حالی که بشقاب خالی از غذایش را داخل سینک می‌گذاشت گفت:
- خود دانی! از ما گفتن بود.
و به سمت گوشی‌اش که صدای زنگ آرامش شنیده میشد رفت، با گفتن:
- الو سلام.
عاطفه را تنها گذاشت. عاطفه دلش تاب نیاورد، از جایش بلند شد، به داخل دستشویی رفت و بعد از گرفتن وضواش، سجاده‌اش را پهن کرد و شروع به خواندن نمازش کرد و با خدای خود درد و دل کردن. این را از بچّگی از مادرش یاد گرفته بود. مادرش می‌گفت:
- هر وقت از همه‌ جا، رونده و مونده شدی و دلت خواست آروم بگیری، کافیه فقط دو کلمه با خدا حرف بزنی؛ هیچ‌کَس بلد نباشه، اون بالاسری خوب بلده دل بنده‌اش رو چه‌جوری آروم کنه.
دلش که آرام گرفت با توکّل به خدا گوشی‌اش را در دست گرفت و شماره‌ی سهیلا را بعد از چند بار دل‌دل کردن گرفت. بعد از خوردن دو بوق صدای سهیلا در گوشی پیچید.
- سلام عاطفه جون خوبی؟ چیزی شده؟
عاطفه صدای لرزانش که ناشی از نگرانی‌اش بود را صاف کرد.
- سلام ممنون خوبم! شما و آقای رادش خوب هستین؟ نه! نگران نباشین! دختر گلتون سالمه! موضوع مربوط به خودمه که خواستم، باهاتون حرف بزنم.
سهیلا که خیالش از بابت فرزندش راحت شده بود، نفس آسوده‌ایی کشید و با چشم به خسروی چهارشانه‌اش فهماند که نگران نباشد و به مکالمه‌اش ادامه داد.
- خدا رو شکر! جانم چی شده؟ بگو عزیزم.
عاطفه این‌پا و آن‌پا کرد و با صدای سهیلا که گفت:
- دختر بگو دیگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی
آب دهانش را قورت داد و با دست مژه‌ی برآمده در چشمش را که اذیتش می‌کرد برداشت و گفت:
- راستش... راستش قضیّه‌ی مسعود، همسرمه. پشت تلفن چه‌جوری بگم؟
سهیلا که کمی نگرانیش رفع شده بود، با حرف‌های عاطفه دوباره اضطراب به قلبش چنگ انداخت و آن را به تپش پر قدرتی واداشت. موهای تازه لایت شده‌اش را پشت گوش انداخت و نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چی شده؟ من رو نصفه جون کردی دختر! آقا مسعود چیزیش شده؟
و یک‌دفعه فکری که به سرش زد را با ناله به زبان آورد.
- نکنه... نکنه از این کار پشیمون شده؟آره؟ ببین ما با هم قرارداد بستیم. عاطفه اون نمی‌تونه... .
جمله‌ی عاطفه حرف سهیلا را نیمه‌ تمام گذاشت.
- نه... نه... نه... صبر کنین! موضوع این نیست. راستش، میشه اوّل من رو ببخشید؟
سهیلا که دیگر صبرش لبریز شده بود و از حرف‌های عاطفه سر درنمی‌آورد، سرش را به سمت آشپزخانه‌اش که خسرو سر در کابینیت سفید و چوبی‌اش کرده بود و در حال پیدا کردن سبد داروها بود، کج کرد.
- خسرو! خسرو! بیا ببین عاطفه چی میگه! الان غش می‌کنم... خدایا! چه‌قدر تو حسرت بچّه باشم؟ تا میام یه کم آروم بشم، دوباره... .
و بغض‌آلود گوشی را به دست خسرو که با صدا زدنش کارش را نیمه کاره رها کرده بود، داد و خودش جلوی پای همسرش زانو زد. تحمّل هر حرفی را داشت، الّا درمورد بچّه و مسائل مربوط به آن! خسرو تلفن را از سهیلا گرفت و در حالی که دست روی بلندی تلفن می‌گذاشت تا عاطفه صدایش را نشنود، پیشانی همسرش را بوسید و آرام گفت:
- آروم باش عزیزم! چرا این‌قدر زود بهم می‌ریزی؟ صبر کن، ببینم عاطفه‌ خانم چی میگه! تو که با این رفتارت، اون رو هم مضطرب کردی!
و نفسی گرفت و دستش را پایین آورد و بلندی گوشی را به لب‌هایش نزدیک کرد و به مکالمه‌اش با عاطفه رسید.
- سلام عاطفه‌ خانم! چی شده؟ سهیلا چی میگه؟ فقط آروم باش و حرف بزن؛ اصلاً می‌خوای بیای این‌جا؟ یا ما بیایم اون‌جا؟
عاطفه که حوصله نداشت و کلافه شده بود، شقیقه‌هایش را فشار داد تا بلکه از فشاری که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، کمتر کند و سریع گفت:
- سلام آقای رادش! نه! اصلاً پشیمون شدم، فعلاً کاری ندارین؟
خسرو که هوا را پس دید و اوضاع را ناآرام، قبل از این‌که عاطفه خداحافظی کند سریع گفت:
- صبر کن عاطفه‌ خانوم! ما الان یه خانواده‌ایم، درسته؟ درسته که نسبت خونی نداریم؛ امّا به دلایلی به هم وصل شدیم، الان یه خانواده محسوب می‌شیم. آروم باش لطفاً و راحت قضیّه رو بگو! سهیلا دست خودش نیست با اون دو بار سقط که براش اتّفاق افتاده تا یه چیزی در مورد بچّه و شما پیش میاد، این‌جوری زود بهم می‌ریزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و یک
- ترس از دست دادن بچّه، ازش یه آدم عجول ساخته، حالا شما به من بگو.
عاطفه که کمی با حرف‌های خسرو، آرام شده بود، دست از کندن پوست لبش برداشت و لبانش را با زبانش تر کرد.
- راستش من یه چیزی رو هم از شما و هم از شوهرم پنهان کردم؛ امّا خانم‌ دکتر فروزش کامل در جریانن.
خسرو با گفتن:
- خب بگو... .
منتظر ادامه‌ی حرف عاطفه‌ شد. عاطفه روی زمین نشست و برای لحظه‌ای لرزی عجیب در بدنش حس کرد، پتوی مسافرتی که طرح ماه و ستاره‌ی آبی رنگی بود را دور خود پیچید و ادامه داد.
- خودتون که در جریان زندان رفتن همسرم و شاکیش هستین و می‌دونین.
خسرو دست سهیلایش را بوسید تا آرامش از دست رفته‌ی همسرش را بازگرداند و کمی مکث کرد و در حالی که بین ابروهای پیوسته‌اش را می‌خارانید، با یادآوریِ مطلبی دستش را به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
- نکنه بابت شاکیش زنگ زدی؟! والا اون، همین امروز صبح زنگ زد و تاریخ چکش رو عوض کرد.
عاطفه که گیج شده بود و حرف خودش یادش رفته بود، موی سرکش چتری‌ فرفری‌اش را به بالا روانه کرد و پرسید:
- چی شده؟
- هیچی! چون از همون اوّل به خاطره بچّه با هم قرار گذاشتیم که برای این‌که به شما استرس وارد نشه، آقای عبّاسی بابت چک‌هاش با خود ما در تماس باشه و وکیل رو در جریان بذاره.
عاطفه با گفتن:
- خب... .
منتظر ادامه‌ی حرف خسرو شد. خسرو روی صندلی چوبی کنار تلفن نشست و تلفن بی‌سیمش را به آن یکی دست دیگرش داد و ادامه داد.
- صبح زنگ زد و گفت؛ خانمش رو برای عمل قلبش به بیمارستان بردن و پول احتیاج داره، اگه میشه تاریخش رو برای امروز بزنم که پول به دستش برسه و تا یه ماه دیگه نمی‌تونه، صبر کنه. من هم بهش گفتم که نصفش رو بیشتر نمی‌تونم بدم؛ معلوم بود که خیلی گیره، چون سریع قبول کرد و گفت که بقیّه‌اش رو هم می‌بخشم، فقط همین امروز، پول رو به دستش برسونم. من هم چک رو با یه دست‌خط ازش گرفتم که دیگه از شما طلبی نداره؛ البتّه ایشون همون اوّل، یادتونه که شکایتش رو پس گرفت. من هم پول رو از بانک گرفتم و بهش دادم؛ منتها اصلاً یادمون رفت بهتون بگیم؛ ولی گفت که وکیلش قرار شده به آقا مسعود خبر بده.
عاطفه از شنیدن حرف‌های خسرو بُهت زده شده بود و حالا معنی آن همه تماس از دست رفته از مسعود را می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و دو
لحظه‌ای نگران شد، لبش را به دندان گرفت و با استرس سرش را میان دو دستش قرار داد. صدای کوبش قلبش را که حالا ریتم تندی گرفته بود، به وضوح می‌شنید. یک آن حس کرد تمام محتویات معده‌اش به دهانش هجوم آورده‌اند، سرش را بالا گرفت و دست جلوی دهانش گذاشت، چند نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. در افکارش غوطه‌ور بود که با صدا زدن‌های ریز خسرو که از پشت تلفن به صورت ناواضح به گوشش می‌خورد، به خود آمد.
- عاطفه‌ خانم! عاطفه خانم چی‌ شد؟
عاطفه که صدایش لرزش عجیبی پیدا کرده بود، برای کم شدن استرسش دست به دامان پیچاندن سیم تلفن شد و در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، گفت:
- وای آقای رادش، بدبخت شدیم! مسعود نمی‌دونه که من حامله‌ام! اگه این هفته آزاد بشه چی؟
خسرو آن‌چه را که می‌شنید، باور نداشت، لحظه‌ای به صورت زیبای سهیلایِ نگرانش خیره شد و حسّ از دست دادن فرزندش، چنگی به دلش زد، اشک در چشمانش حلقه زد و با عصبانیّت که سهیلا و عاطفه تا به حال از او ندیده بودند از جایش بلند شد و با صدایی که شبیه فریاد بود گفت:
- عاطفه‌ خانم چی‌کار کردی؟ چرا این کار رو با ما کردی؟ یعنی‌ چی مسعود نمی‌دونه؟
سهیلا با شنیدن جمله‌ی مسعود نمی‌دونه از دهان خسرو، عین یخ وا‌رفت و به یک‌باره رنگش مانند گچ دیوار، سفید شد و به دهان خسرو خیره شد.
عاطفه که به گریه افتاده بود و از دادِ خسرو ترسیده بود با تته‌پته ادامه داد.
- ب... ب... به خدا مجبور بودم. مسعود هیچ‌جوره قبول نمی‌کرد، من هم اصلاً باهاش مطرح نکردم؛ چون می‌دونستم قبول نمی‌کنه؛ امّا... امّا به پول شما برای آزادیش احتیاج داشتم.
خسرو که حالش دست خودش نبود دستش را مشت کرد و به دیوار کوبید و پشت به سهیلایش شد و با فریاد ادامه داد:
- یه کلمه فقط بگو، پس اون امضای لعنتی چی بود؟ رضایتش چی؟ چه‌جوری ازش گرفتی؟ جعل کردی؟ آره؟
عاطفه که فین‌فینش بلند شده بود با بغض و اشک پتو را از خود کنار زد و گفت:
- نه به خدا! من از این کارها بلد نیستم. مسعود تو زندان داشت اذیّت می‌شد؛ یعنی اذیّتش می‌کردن، گفت هر کاری می‌تونی بکن، من رو از این‌جا بیار بیرون، من‌ هم فقط... فقط نذاشتم بخونه و قسمش دادم، نخونده امضا کنه، اون هم این‌قدر عجله برای بیرون اومدن داشت که قبول کرد؛ منتها بعدش پاپیچم شد، گفتم یواش‌یواش بهش میگم؛ امّا نشد.
- ما داریم میایم اون‌جا.
خسرو با اتمام جمله‌اش بدون خداحافظی، گوشی را گذاشت و به طرف سهیلا برگشت. رنگ سهیلا پریده بود و حالش خوب نبود و به زور نفس می‌کشید. خسرو خوب می‌دانست که سهیلا با آن تنگی‌نفسی که دارد، در مواقعی که دچار حمله‌ی عصبی می‌شود، تنگی‌نفس بدتری به سراغش می‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و سه
و حتماً یا باید اسپری بزند یا راهی بیمارستان شود. به سمت کشوی میز توالت اتاق خوابشان رفت، هر چه گشت اسپری‌ای پیدا نکرد. صدای نفس سهیلا بیشتر به خس‌خس تبدیل می‌شد. خسرو که از حال سهیلا ترسیده بود، در حالی‌ که با شتاب برای بازکردن پنجره‌ی سالن به سمتش می‌رفت با صدای بلندی گفت:
- سهیلا جان آروم باش! جونِ من... خدایا! چرا نگفتی اسپری تموم شده... تو کیفت نیست؟
و هم‌زمان پرده‌ی حریر کرمی رنگ را کنار زد و پنجره را تا آخر باز کرد و در سالن بیست متریشان چشم انداخت، هر چه روی مبل‌ها و کاناپه‌ها را گشت، چیزی پیدا نکرد، آخر چشمش به کیف سهیلا که روی جزیره آشپزخانه بود، افتاد. دست در کیف چرمی قهوه‌ایی رنگ سهیلا کرد؛ امّا اسپری نیست و نابود شده بود. خسرو که دید حال سهیلا هر لحظه بد و بدتر می‌شود کلافه دستش را لای موهای حالت‌دار مشکی‌اش فرو برد و برای لحظه‌ای درمانده سرش را میان دستانش گرفت، ماندن را جایز ندانست و به سمت سهیلا با شتاب قدم برداشت، شال سبز رنگ سهیلا را از روی چوب لباسی بیرون کشید و روی سرش انداخت، او را بغل گرفت و از جا بلند کرد و به سمت ماشین که در حیاط پارک شده بود، رفت و زیر لب با سهیلا حرف زد.
- خانمی نفس بکش! قربونت برم چیزی نیست که، نفس بکش... .
و سریع سهیلا را سوار کرد و ریموت ماشین را زد و راهی بیمارستان شد. همان‌طور که با سرعت رانندگی می‌کرد، شال دور گردن سهیلا را باز کرد.
- تو رو خدا سهیلا جان حرف بزن! چرا حرف نمی‌زنی؟ نفس بکش قربونت برم... خدایا چه غلطی کردم بلند گفتم اون حرف‌ها رو! نفس بکش!
سهیلا نفسش هر لحظه تنگ و تنگ‌تر می‌شد و مدام دست دور گردنش می‌انداخت تا هوای تازه را نفس بکشد. می‌خواست با دست‌هایش به خسرو بفهماند که دلش می‌خواهد با او حرف بزند؛ امّا نفسش بالا نمی‌آید، هر بار دست‌ و پا میزد و هوای تازه طلب می‌کرد، سرش را به شیشه نزدیک می‌کرد؛ امّا با این هوای آلوده مگر نفسی باقی می‌ماند. خسرو درب داشبورد ماشین را باز کرد و با دیدن اسپری، برق خوشحالی در چشمانش دوید، رو به سهیلای نیمه جانش که رنگ صورتش به کبودی می‌زد، کرد و گفت:
- خدایا شکرت! چرا نگفتی تو ماشینه؟
با اتمام جمله‌اش تا آمد، اسپری را به دست سهیلا بدهد، اسپری از دستش به کف ماشین افتاد؛ همان‌طور که رانندگی می‌کرد و حواسش بود که ماشین نیاید، خم شد و اسپری را که برداشت، صدای بوق ماشین همانا و خوردن ماشینشان به یک نیسان همان و دیگر هیچ‌چیز نفهمیدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و چهار
عاطفه صدای بوق‌بوق پشت سر هم قطع مکالمه را که شنید گوشی را با بهت از کنار گوشش برداشت و روی اپن گذاشت. بغض بدی به گلویش چنگ زد، دستانش را جلوی صورتش گرفت و های‌های گریه را سر داد. مریم که از شنیدن صدای گریه و حرف زدن عاطفه نگران شده بود و تقریباً تمام مکالمات آخر عاطفه را با خسرو شنیده بود. تماسش را با امیر قطع کرد و با تعجّب و دل‌خوری به سمت عاطفه رفت و در حالی‌ که لیوان آبی از روی اپن برمی‌داشت تا به دستش بدهد، گفت:
- والا به مولا خری... خر پیشت کم میاره، چه‌جوری به خسرو و سهیلا هم نگفتی؟ همه کارهات شده ندونم کاری و پنهان‌کاری... وای‌وای عاطفه! دلم می‌خواد از دستت سرم رو تو دیوار بزنم. تو به منِ احمق هم که فکر می‌کردم، همدم و رفیق و خواهرتم هم نگفتی؟! چه خبطی کردی!؟ بگو، پس من هی می‌گفتم چه‌جوری دو تا آدم تحصیل‌کرده و پول‌دار راضی شدن تا به شوهرت نگی و این کار رو انجام بدن! برای اون‌ها که آدم قحط نبود، بود؟ عاطفه، تو در حق نه تنها مسعود، بلکه سهیلا و خسرو هم بد کردی! حتّی منِ خر رو هم احمق فرض کردی!
سرش را با دو دستش گرفت و با دل‌خوری در حالی که زیر چشمی با چشمان عسلی‌اش چشم غره‌ایی نثارش می‌کرد، ادامه داد.
- آب رو بخور یکم نفست بالا بیاد، دختره‌ی نفهم!
عاطفه دستنش را از روی صورت غرق در اشکش برداشت و لیوان آب را با دو دست لرزانش بالا برد و جرعه‌ایی از آن رل نوشید و با چشمان مشکی به اشک نشسته‌اش، نگاهی به مریم کرد و آرام در حالی که چانه‌اش از بغض می‌لرزید گفت:
- گفت... گفت میان این‌جا! من چه‌جوری تو چشماشون نگاه کنم؟
مریم که از دست عاطفه حسابی کفری شده بود، با همان چشم‌غره‌‌اش سرش را بلند کرد و نگاهش را به او دوخت.
- پس می‌خواستی نیان و بشینن و برات دست بزنن که سرشون کلاه گذاشتی و دروغ گفتی!
عاطفه ناباور از حرف‌های مریم نگاه متحیرش را به او دوخت و هق‌هقش بیشتر شد و با گریه گفت:
- به خدا... به خدا نمی‌خواستم این‌جوری بشه... من... من اهل کلک نیستم... تو که من رو می‌شناسی‌... فقط مجبور شدم.
و لیوان را روی زمین گذاشت و دوباره دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریه را سر داد. مریم با وجود تمام عصبانیّتی که از دوستش داشت؛ امّا دلش به حال او هم سوخت، او را در آغوش گرفت و هر دو به گریه افتادند.
ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود و خبری از سهیلا و خسرو نشد. عاطفه نگران در حالی که دوباره با دندان به جان لب‌هایش افتاده بود رو به مریم کرد و گفت:
- خیلی وقته راه افتادن، پس چرا نیومدن؟! نکنه... میگم نکنه اتّفاقی افتاده؟! خدایا! نکنه با هم دعواشون شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و پنج
و از هزار فکر جور واجور در ذهن نقش بسته‌اش درمانده خیره مریم شد. مریم که حسابی خوابش گرفته بود در حالی که خمیازه‌ای می‌کشید، آخرین پیام را به امیر داد و رو به عاطفه گفت:
- حتماً با هم حرف زدن به این نتیجه رسیدن که دیر وقته، گذاشتن واسه فردا... فردا رو که خدا ازشون نگرفته!
عاطفه یاد حرف‌های خسرو و آزاد شدن احتمالی مسعود، آخر هفته افتاد و در حالی که دستش را به پشت کمرش می‌کشید تا درد تبر مانندش آرام گیرد با نگرانی گفت:
- نه! قضیّه این نیست! قضیّه مربوط به چکه... چک امروز پاس شده؛ البتّه نصفش... عبّاسی بقیّه‌اش رو بخشیده. فکر کنم مسعود آزاد بشه؛ چون حبسش رو هم کشیده.
مریم که تازه متوجّه شده بود نگرانی اصلی عاطفه چیه، گوشی را روی مبل تک نفره رها کرد و به طرفش آمد و در چشمانش زل زد.
- خب پس تا آخر هفته مسعود آزاد شده، زنگ زدنش هم خبر آزادیش بوده که تو جواب ندادی. بعدش هم الان دیگه گریه بسه، خودت می‌خواستی مسعود بیاد و رو در رو بهش بگی! پس با این اوصاف اومدن خانم‌ دکتر و شوهرش حتمیه! پاشو یه زنگ بزن، ببین کجاند!
عاطفه که انگار تحمّل وزنش را نداشت با التماسی که در چشمانش موج می‌زد، به مریم زل زد.
- میشه... میشه تو... .
مریم تلفن را برداشت و رو به عاطفه کرد.
- باشه... زور نزن، من زنگ می‌زنم، شماره رو بگو.
عاطفه گوشی‌اش را از روی اپن برداشت و از داخل لیست مخاطبین شماره را گفت و مریم تماس را برقرار کرد. اوّلین تماس اپراتور جواب داده بود؛ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.
"The mobile set is off"
دو باره و سه باره... هر بار اپراتور، همان جمله را تکرار کرده بود. مریم گوشی را متفکّر در زیر چانه تکیه داد.
- مگه میشه خاموش کنن؛ وقتی که گفتن این‌جا میان! این شماره کی بود؟
- سهیلا خانم. می‌خوای به خسرو خان زنگ بزنی؟
مریم دوباره گوشی را در دست گرفت و ادامه داد.
- اره سریع بگو.
تماس اوّل فقط بوق بود و بوق... کَسی جواب نداد، دوباره بعد از پنج دقیقه تماس گرفت و صدای یک مرد در گوشش پیچید.
- الو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و شش
- الو، سلام آقای رادش خوب هستید؟
سروان احمدی که متوجّه شده بود آن‌که پشت خط تلفن است، آشنایی است که نسبت زیاد چندانی ندارد که به جای اسمش با فامیلی خطاب کرده، پس آرام با خون‌سردی گفت:
- سلام، سروان احمدی هستم. شما آقای رادش رو می‌شناسید؟
مریم که از شنیدن کلمه سروان، جا خورده بود با حیرت چشمان گرده شده از تعجبش را به عاطفه دوخت و با لب و لوچه آویزان که به او نشان داد گفت:
- بله از دوستانشون هستم. ببخشید گوشی ایشون دست شما چی‌کار می‌کنه؟! اتّفاقی افتاده؟
- بله متاسفانه تصادف کردن. اگه خانواده‌اشون رو می‌شناسید، بهشون اطّلاع بدین و اگر خودتون می‌تونید تشریف بیارید.
مریم ناباور چشمی گفت و تماس را قطع کرد و هاج و واج به عاطفه خیره شد و با خود ماند، که چه‌گونه به عاطفه بگوید که او پس نیفتد.
نگاهی به ساعت کرد‌ و با دیدن ساعت یک و پانزده دقیقه‌ی نیمه شب نچ‌نچی کرد و سر به زیر انداخت.
- باید زنگ بزنم آژانس بیاد که به بیمارستان بریم.
عاطفه به دوستش که هر وقت می‌خواست چیزی را از او پنهان کند سر به زیر می‌انداخت و به چشمان او نگاه نمی‌کرد، نگاهی کرد و به سمتش رفت‌ و در حالی که با دست‌های لرزان و یخ زده‌اش چانه‌ی مریم را بالا می‌آورد، چشمانش را که از نگرانی دودو میزد به چشمان مریم دوخت و با صدای لرزانش گفت:
- کُ... کجا؟ کجا بریم؟ بی‌‌... بیمارستان برای چی؟ نکنه... نکنه برای خسرو خان و سهیلا خانم اتّفاقی افتاده؟ آره؟
و عین دیوانه‌ها "آره" را چند بار تکرار کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. مریم دستِ یخ زده‌ی دوستش را از زیر چانه‌اش برداشت و میان دو دستش گرفت و گفت:
- هول نکن تو رو خدا! الان پس می‌افتی، اون‌ وقت من هم ساعت یک نصفه شب نمی‌دونم ماشین از کجا گیر بیارم. به جای آژانس باید به اورژانس زنگ بزنم! چیزی نشده که! یه تصادف کوچولو کردن، می‌خوان تو رو ببینند، همین... حالا هم برو آماده شو، اگه نمی‌تونی، فردا می‌ریم.
عاطفه اشک حلقه‌ زده در چشمش را که مانند مروارید از چشمانش چکه کرد، با پشت دست پاک کرد و با بغض در حالی که چانه‌اش می‌لرزید گفت:
- نه بریم! خاک بر سرم کنن که تصادفشون تقصیر من شد. خدایا از سر تقصیرات من بگذر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت سی و هفت
و به بالا نگاه کرد و با سری افتاده راهی اتاق شد تا آماده شود. عاطفه هنوز هم چادر سر می‌کرد، از این‌که حتّی غریبه‌ها هم به شکم بالا آمده‌اش نگاه کنند و از او سوال بپرسند، واهمه داشت. بعد از چندین تماس با آژانس بالاخره پراید نقره‌ای رنگی پیدا شده بود و دمه درب منتظرشان ایستاده بود. خیابان در آن وقت شب خلوت بود و زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کردن رسیدند. همین که در بیمارستان پا گذاشتن، هم‌زمان صدای آمبولانسی که از درب وردی با آژیر وارد می‌شد، حواسش را پرت کرد و پایش به چادرش روی پله گیر کرد و سکندری خورد که اگر مریم او را نگه نداشته بود، قطعاً کله‌‌ پا شده بود. نفسی گرفت و از پذیرش جویای حال آن دو شد. تا پرستار آمد جواب دهد، سروان احمدی که گویا منتظر آشنای پشت تلفن بود، در حالی که بی‌سیم‌اش چندین بار خش‌خش صدا داده بود، به سمتشان آمد.
- سلام سروان احمدی هستم. با شما صحبت کردم؟
مریم به طرف صدا برگشت و با سروان احمدی چهارشانه که ته ریشی صورتش را پوشانده بود، روبه‌رو شد. دست عاطفه را گرفت و قدمی به جلو گذاشت. اوضاع را نامناسب دید و برای جواب دادن پیش‌دستی کرد.
- بله با من بودید.
و بعد رو به عاطفه گفت:
- عاطفه می‌خوای بری، بنشینی تا من ببینم جناب سروان چی میگن؟
عاطفه که بوهای خوبی به مشامش نمی‌رسید ابروهای پهنش را بالا داد و سریع گفت:
- نه! می‌خوام باشم، گندیه که خودم زدم؛ خودم هم باید درستش کنم. باید برم باهاشون صحبت کنم و ازشون عذرخواهی کنم.
سروان احمدی که انگار دنبال مقصّر می‌گشت، به چهره عاطفه‌ی چشم و ابرو مشکی، اما رنگ پریده دقیق‌تر شد و سریع نان را به تنور داغ چسباند و گفت:
- نکنه شما زدین و فرار کردین؟ البتّه همکاران ما دارن دوربین‌ها رو بررسی می‌کنن و قرار شد که سریعاً اطلاع بدن.
عاطفه پشیمان از حرف بی‌جایش و دردسر دوباره پیشانی‌اش را با دستش ماساژ داد و دستپاچه و سریع گفت:
- من... من که... من که اصلاً ماشین ندارم. من با این وضعم، چه‌جوری می‌تونم... چه‌جوری می‌تونم‌ پشت ماشین نداشته‌ام، بشینم؟ تازه من... من اصلاً گواهینامه ندارم.
و با تعجّب و دل‌خوری چشم در چشم سروان احمدی کرد. سروان احمدی که تازه متوجّه شده بود این دختر بلبل‌ زبان با آن لب و بینی ورم کرده، قضایای دیگری دارد و به اشتباه تصادف را می‌خواسته به آن‌ها ربط دهد و از اصل تصادف خبری ندارد، چشمان میشی‌اش را به مریم دوخت.
- فقط یه فرضیّه بود و سنجیدن عکس‌العمل شما! فکر کنم با این اوضاع دوستتون بهتره با شما صحبت کنم و ایشون منتظر بمونن. شما با من چند لحظه تشریف بیارید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین