Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,368
- 19,062
- مدالها
- 7
#پارت هجدهم
عاطفه لبخند پر انرژی و شوقش را نثار چهرهی مریم کرد و جواب داد.
- سلام خسته نباشی! آره هوس ماهی کردم، گفتم تو هم دوست داری، درست کردم.
مریم مقنعهی مشکیاش را از سرش خارج کرد و دستی به موهای لَختِ آبشاریاش کشید و گفت:
- دست گلت درد نکنه، الان میام کمک... راستی یه خبر هم دارم.
عاطفه چشمان مشتاقش را از ماهیهایی که در روغن در حال سرخ شدن، بودند گرفت و به چهره خندان مریم دوخت و در سکوت منتظر خبر خوش مریم ماند. مریم به سمت سینک رفت و صابون سفید رنگ را از جایش برداشت و بعد از کفی کردن دستهایش آنها را آب کشی کرد و حولهی قرمزش را که به آویزه عروسکی چسبیده به کاشی دیوار بود را برداشت و در حالی که آنها را خشک میکرد گفت:
- امر خیره.
و قاهقاه زیر خنده زد و بعد از آویز کردن حوله، دیس برنج و سالاد را از روی اپن برداشت و بر سر سفره گذاشت. عاطفه دیس ماهی و پارچ شربت بهارنارنج را برداشت و در حالی که بر سر سفره میگذاشت گفت:
- بگو دیگه! چه امر خیری؟... ام... نکنه خبریه؟
و موهای بافته شدهاش را که با کش پاپیونی بسته بود به پشت سرش روانه کرد. مریم اوّلین قاشق پر از ماهی و برنج را در دهان گذاشت و بعد از خوردن طعم بینظیر ماهی گفت:
- وای چه خوشمزه درست کردی! عمّه هر وقت درست میکرد، بوی زهمش اذیّتم میکرد.
عاطفه کمی دلش از حرف و بوی نیامده امّا در ذهنش جا گرفتهی زهم ماهی زیر و رو شد و گفت:
- حالا واجب بود بگی؟
و دست روی معدهاش گذاشت.
- کلّی ترفند زدم بوش بره که عق نزنم.
مریم چهرهی درهم رفته و حال دگرگون عاطفه را که دید، دست جلو برد و سریع از پارچ، شربت بهارنارنج را در لیوان ریخت و به دستش داد.
- خیلی نخور، بیشتر بوش کن تا اون از یادت بره! ببخشید... میگم بارداری هم پروسهی عجیبی داره ها! شما پا پنگوئنیها تَوَهُم بو هم میزنین!
و لبخند موذیانهای زد. عاطفه بعد از بو کردن شربت، کمی از آن را خورد و زمانی که حالش جا آمد گفت:
- برای پا پنگوئنی زوده هنوز. آره، اصلاً هیچی دست خودت نیست، خر نشی زود باردار بشی ها! راستی نگفتی چه خبری؟
و با اتمام جملهاش شروع کرد به خوردن ماهی و وقتی مطمئن شد که دیگر حالش بد نمیشود با اشتهای بیشتری به خوردن ادامه داد. مریم نگاهی به پرخوری عاطفه کرد و خندید.
- یادش بخیر، چهقدر قبلاً روی خورد و خوراکت حسّاس بودی، دو تا قاشق اضافهتر میخوردی، زمین رو به زمان میدوختی، هزار کار میکردی که چاق نشی؛ امّا حالا... .
عاطفه لبخند پر انرژی و شوقش را نثار چهرهی مریم کرد و جواب داد.
- سلام خسته نباشی! آره هوس ماهی کردم، گفتم تو هم دوست داری، درست کردم.
مریم مقنعهی مشکیاش را از سرش خارج کرد و دستی به موهای لَختِ آبشاریاش کشید و گفت:
- دست گلت درد نکنه، الان میام کمک... راستی یه خبر هم دارم.
عاطفه چشمان مشتاقش را از ماهیهایی که در روغن در حال سرخ شدن، بودند گرفت و به چهره خندان مریم دوخت و در سکوت منتظر خبر خوش مریم ماند. مریم به سمت سینک رفت و صابون سفید رنگ را از جایش برداشت و بعد از کفی کردن دستهایش آنها را آب کشی کرد و حولهی قرمزش را که به آویزه عروسکی چسبیده به کاشی دیوار بود را برداشت و در حالی که آنها را خشک میکرد گفت:
- امر خیره.
و قاهقاه زیر خنده زد و بعد از آویز کردن حوله، دیس برنج و سالاد را از روی اپن برداشت و بر سر سفره گذاشت. عاطفه دیس ماهی و پارچ شربت بهارنارنج را برداشت و در حالی که بر سر سفره میگذاشت گفت:
- بگو دیگه! چه امر خیری؟... ام... نکنه خبریه؟
و موهای بافته شدهاش را که با کش پاپیونی بسته بود به پشت سرش روانه کرد. مریم اوّلین قاشق پر از ماهی و برنج را در دهان گذاشت و بعد از خوردن طعم بینظیر ماهی گفت:
- وای چه خوشمزه درست کردی! عمّه هر وقت درست میکرد، بوی زهمش اذیّتم میکرد.
عاطفه کمی دلش از حرف و بوی نیامده امّا در ذهنش جا گرفتهی زهم ماهی زیر و رو شد و گفت:
- حالا واجب بود بگی؟
و دست روی معدهاش گذاشت.
- کلّی ترفند زدم بوش بره که عق نزنم.
مریم چهرهی درهم رفته و حال دگرگون عاطفه را که دید، دست جلو برد و سریع از پارچ، شربت بهارنارنج را در لیوان ریخت و به دستش داد.
- خیلی نخور، بیشتر بوش کن تا اون از یادت بره! ببخشید... میگم بارداری هم پروسهی عجیبی داره ها! شما پا پنگوئنیها تَوَهُم بو هم میزنین!
و لبخند موذیانهای زد. عاطفه بعد از بو کردن شربت، کمی از آن را خورد و زمانی که حالش جا آمد گفت:
- برای پا پنگوئنی زوده هنوز. آره، اصلاً هیچی دست خودت نیست، خر نشی زود باردار بشی ها! راستی نگفتی چه خبری؟
و با اتمام جملهاش شروع کرد به خوردن ماهی و وقتی مطمئن شد که دیگر حالش بد نمیشود با اشتهای بیشتری به خوردن ادامه داد. مریم نگاهی به پرخوری عاطفه کرد و خندید.
- یادش بخیر، چهقدر قبلاً روی خورد و خوراکت حسّاس بودی، دو تا قاشق اضافهتر میخوردی، زمین رو به زمان میدوختی، هزار کار میکردی که چاق نشی؛ امّا حالا... .
آخرین ویرایش: