جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,516 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت هجدهم
عاطفه لبخند پر انرژی و شوقش را نثار چهره‌ی مریم کرد و جواب داد.
- سلام خسته نباشی! آره هوس ماهی کردم، گفتم تو هم دوست داری، درست کردم.
مریم مقنعه‌ی مشکی‌اش را از سرش خارج کرد و دستی به موهای لَختِ آبشاری‌اش کشید و گفت:
- دست گلت درد نکنه، الان میام کمک... راستی یه خبر هم دارم.
عاطفه چشمان مشتاقش را از ماهی‌هایی که در روغن در حال سرخ شدن، بودند گرفت و به چهره خندان مریم دوخت و در سکوت منتظر خبر خوش مریم ماند. مریم به سمت سینک رفت و صابون سفید رنگ را از جایش برداشت و بعد از کفی کردن دست‌هایش آن‌ها را آب کشی کرد و حوله‌ی قرمزش را که به آویزه عروسکی چسبیده به کاشی دیوار بود را برداشت و در حالی که آن‌ها را خشک می‌کرد گفت:
- امر خیره.
و قاه‌قاه زیر خنده زد و بعد از آویز کردن حوله، دیس برنج و سالاد را از روی اپن برداشت و بر سر سفره گذاشت. عاطفه دیس ماهی و پارچ شربت بهارنارنج را برداشت و در حالی که بر سر سفره می‌گذاشت گفت:
- بگو دیگه! چه امر خیری؟... ام... نکنه خبریه؟
و موهای بافته شده‌اش را که با کش پاپیونی بسته بود به پشت سرش روانه کرد. مریم اوّلین قاشق پر از ماهی و برنج را در دهان گذاشت و بعد از خوردن طعم بی‌نظیر ماهی گفت:
- وای چه خوش‌مزه درست کردی! عمّه هر وقت درست می‌کرد، بوی زهمش اذیّتم می‌کرد.
عاطفه کمی دلش از حرف و بوی نیامده امّا در ذهنش جا گرفته‌ی زهم ماهی زیر و رو شد و گفت:
- حالا واجب بود بگی؟
و دست روی معده‌اش گذاشت.
- کلّی ترفند زدم بوش بره که عق نزنم.
مریم چهره‌ی درهم رفته و حال دگرگون عاطفه را که دید، دست جلو برد و سریع از پارچ، شربت بهارنارنج را در لیوان ریخت و به دستش داد.
- خیلی نخور، بیشتر بوش کن تا اون از یادت بره! ببخشید... میگم بارداری هم پروسه‌ی عجیبی داره‌ ها! شما پا پنگوئنی‌ها تَوَهُم بو هم می‌زنین!
و لبخند موذیانه‌ای زد. عاطفه بعد از بو کردن شربت، کمی از آن را خورد و زمانی که حالش جا آمد گفت:
- برای پا پنگوئنی زوده هنوز. آره، اصلاً هیچی دست خودت نیست، خر نشی زود باردار بشی‌ ها! راستی نگفتی چه خبری؟
و با اتمام جمله‌اش شروع کرد به خوردن ماهی و وقتی مطمئن شد که دیگر حالش بد نمی‌شود با اشتهای بیشتری به خوردن ادامه داد. مریم نگاهی به پرخوری عاطفه کرد و خندید.
- یادش بخیر، چه‌قدر قبلاً روی خورد و خوراکت حسّاس بودی، دو تا قاشق اضافه‌تر می‌خوردی، زمین رو به زمان می‌دوختی، هزار کار می‌کردی که چاق نشی؛ امّا حالا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت نوزدهم
خندید و در برابر مشت عاطفه که با اخم ساختگی و اعتراض حواله‌ی بازویش شد جاخالی داد و ادامه داد:
- خب حالا تو هم، اصلاً تو اسکلت... خبر رو بچسب.
مریم با شرم چشم‌هایش را از نگاه عاطفه گرفت و سرش را پایین انداخت و در حالی که گونه‌هایش کمی سرخ شده بودند، لب گزید و گفت:
- بالاخره خوش‌تیپ چشم عسلی، مدیر شرکت ازم خواستگاری کرد.
عاطفه لقمه در گلویش پرید و دست جلوی دهانش برد و به سرفه افتاد، مریم با زدن چند ضربه به پشتش گفت:
- چی شدی تو؟!
عاطفه سرفه‌ی آخر را زد و با تعجّب ابروهای مشکی‌اش را بالا داد و گفت:
- امیر تابش رو میگی؟! تو رو خدا؟ راست میگی؟
وقتی اطمینان و صورت سرخ شده از خجالت مریم را دید، با شوق او را بغل کرد.
- آخی عزیزم، مبارک باشه! خیلی خوش‌حال شدم؛ پس دیدی از اون نگاه کردن‌ها که می‌گفتی و من می‌گفتم این به تو نظر داره، حقیقت داشت... وای مریم مبارک باشه... تو چی گفتی؟ اصلاً چه‌جوری بهت گفت؟
مریم که دیگر غذایش تمام شده بود، شربت بهارنارنجی برای خودش ریخت و گفت:
- تو همیشه حواست به همه چیز هست؛ حتّی به شربت بهارنارنج بعد از ماهی من! دستت درد نکنه.
عاطفه نوش‌جانی گفت و منتظّر چشم به مریم دوخت و مریم جرعه‌اش را پایین داد و ادامه داد:
- دیدم صبح با لطافت بیشتری بهم سلام داد و هی از اتاقش تا دمه اتاقم می‌رفت و می‌اومد، آخرش هم زنگ زد. من نمی‌دونم پس چرا این‌قدر الکی رفت و اومد و بقیّه رو به شک انداخت؟ آخرش هم وقتی زنگ زد، گفت که باهام کار داره و آخر ساعت کاری که همه رفتن، به دفترش برم، این‌قدر دلهره داشتم که حساب‌ها رو چند بار خراب کردم، مهسا هم که اومد که با هم بریم، دست به سرش کردم و گفتم تو برو من یکم از کارهام عقبم، اون که رفت، مثل این‌که جناب تابش زیاد طاقت نیاورده بود و به اتاقم اومد. تا من گفتم چیزی شده؟ گفت اگه وقت دارین بریم توی این کافی‌شاپ سر خیابون. وای عاطفه نمی‌دونی چه لحظه دلهره‌آوری بود، بعد سفارش قهوه و کیک، یکم این پا و اون پا کرد و آخرش سر به زیر، برام از سیر تا پیازش رو تعریف کرد، گفت که از همون اوّل که تو شرکتش، یعنی دو سال پیش برای مصاحبه حساب‌داری رفته بودم توجهش رو جلب کردم. چند وقتیه که مطمئن شده که من همون کسی هستم که برای ادامه‌ی زندگیش بهش فکر می‌کرده و با خانواده‌اش مطرح کرده، اون‌ها هم مخالفتی نکردن و اینه که می‌خوان یه زمانی رو تعیین کنیم که به خواستگاری بیان. فقط قرار شد یکم قبلش با هم معاشرت داشته باشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیستم
عاطفه دست از خوردن کشید و برای لحظه‌ای در فکر فرو رفت و برای این‌که ذوق مریم را کور نکند چیز دیگری نگفت و به کمک مریم، ظرف‌ها را جمع کرد. آخر شب بود و موقع خواب، هر دو روی تشک‌هایشان که در تک اتاق عمّه فخری پهن کرده بودن، دراز کشیده بودند. مریم سرش در گوشی، لحظه‌ای لبخند به لبش می‌آمد و دوباره شروع به تایپ کردن می‌کرد و دوباره لبخند. عاطفه از حالات مریم، متوجّه شد که احتمالاً امیر تابش به او پیام می‌دهد و جواب می‌گیرد که مریم را این‌طور همانند اوایل دوران نامزدی خودش با مسعود، درگیر گوشی کرده و این لبخندها حاکی از ارتباط با اوست. چشم از مریم گرفت و پشت به او کرد و به پهلوی چپ غلطید. دلش گرفته بود از این‌که مریم ازدواج می‌کند و او دوباره آواره می‌شد؛ تازه مریم و امیر هم در دوران عقدشان با بودن او مشکلی نداشته باشند، پای عمّه‌ خانم حتماً وسط می‌آید و محال است قبول کند و بگذارد عاطفه بماند. تا همین چند وقت پیش که مریم مجرّد بود، نمی‌گذاشت و مدام غر می‌زد وای به حال بعد از ازدواجش! بغض گلویش را گرفته بود و آخر تاب نیاورد و اشک مانند مروارید روی صورتش غلطید و فین‌فینش هوا رفت. مریم در حال و هوای خودش و پیام‌های امیر بود؛ امّا با صدای فین‌فین عاطفه گوشی را کنار گذاشت و از پشت، دوست عزیزش را بغل کرد و گفت:
- چی شده عاطفه جونی؟ چرا گریه می‌کنی؟ نکنه دلت برای مسعود تنگ شده؟ دیوونه فکرش رو نکن! خیلی دیگه نمونده!
عاطفه پوست لبش را با دندانش گرفت‌ و گفت:
- هیچی! تو برو به کارت برس.
سعی کرد حال خوشِ رفیقش را بیشتر از این خراب نکند؛ امّا انگار این بالا و پایین شدن هورمون‌های بارداریش، کار دستش داده بود و به جای آرام شدن، بدتر شد و به هق‌هق افتاد. مریم که از حال رفیقش هیچ سر در نمی‌آورد، او را به سمت خود برگرداند و روی یک دست نیم خیز شد و دسته‌ی موی فر عاطفه را کمی کشید و گفت:
- هی دیوونه! مگه من مردم که این‌جوری گریه می‌کنی؟ قضیّه از سر دل‌تنگی مسعود نیست، پس بگو ببینم چته؟ تو که تا ظهر خوب بودی.
بعد یک‌دفعه سکوت کرد و فکری که به ذهنش رسیده بود را به زبان آورد.
- نکنه از خواستگاری امیر ناراحت شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و یک
عاطفه با پشت دست اشکش را پاک کرد و با هق‌هق گفت:
- نه دیوونه! مگه من خلم؟ خیلی هم خوش‌حالم؛ امّا... امّا... .
و دوباره دو دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه را سر داد. مریم کلافه از حال عاطفه و فین‌فین کردنش، دست‌مالی از بالای سرشان برداشت و به دستش داد.
- اوّل اون رو خالی کن! این‌قدر اون دماغت رو بالا نکش، چشم بچّه مردم سبز شد! یه نفس عمیق هم بکش! بذار اون بچّه نفس بکشه! سهیلا اگه بفهمه، تو هر چند روزی هی زرزر سر میدی، حتماً خودش زودتر می‌کشتت. بگو ببینم چته تا دیوونم نکردی؟
عاطفه بینی‌اش را با دست‌مال پاک کرد و با صدای تودماغی حاصل از گریه‌اش گفت:
- اگه تو ازدواج کنی، من آواره میشم. چه غلطی بکنم؟ پیش مامان‌ فاطمه هم که نمی‌تونم برم.
مریم نگاه متحیرش را از چشمان لبریز از اشک عاطفه گرفت و ناگهان به خنده افتاد. صدای شلیک خنده‌ی بلند و ناگهانی مریم، عاطفه را از جا پراند. دست روی قلب پر کوبشش گذاشت و گفت:
- چته یهو استارت می‌زنی؟! ترسیدم.
و بینی‌اش را بالا کشید و رویش را از مریم برگرداند. مریم که صورت رنگ مهتابی‌اش از خنده قرمز شده بود، دندان به لب گزید.
- آخه دیوونه، این چه فکریه می‌کنی؟! کو تا امیر و خانواده‌اش به خواستگاری بیان، کارهای آزمایش و نامزدی و این حرف‌ها انجام بشه، کلّی زمان می‌بره؛ اون‌ وقت کلّی هم زمان می‌بره تا به عروسی برسیم؛ تازه من هم که جهیزیه‌ام آماده نیست؛ بعدش هم اصلاً هنوز که خواستگاری نیومدن. حالا تا عمّه از روستا بیاد و من باهاش مطرح کنم خیلی زمان می‌بره.
عاطفه که دلش هنوز آرام نگرفته بود با چشمان مشکی به اشک نشسته‌اش نگاهی به مریم که موهای لختش را به پشت سرش روانه می‌کرد، کرد و گفت:
- مریم چرا خودت رو به اون راه زدی؟ عمّه فخری وقتی مجرّد بودی، می‌خواست من رو بیرون کنه، می‌گفت خوبیت نداره ما با هم باشیم؛ مخصوصاً که این‌جوری فهمید باردار شدم، تا الان هم دستش به مریضی عموت بند بوده و فکر می‌کنه تو طبق قولی که بهش دادی، همون یه ماهه اوّل بارداری، من رو پیش خودت نگه داشتی؛ اگه بفهمه زیر قولت زدی و تازه من الان توی سه ماه که هنوز پیش توام و یه خواستگار خوب مثل امیر داری، دیگه عمراً بذاره، بمونم؛ اصلاً این‌ها یادت بود که این‌جوری به حرف من خندیدی؟
مریم به قولی که به عمّه‌اش داده بود، یادش نبود و با مطرح کردن توسط عاطفه خودش هم دل‌شوره گرفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و دوّم
ولی برای این‌که حال دوستش را با این وضعیت بدتر نکند، کمی فکر کرد و در حالی‌ که از موهای لختش که در صورتش سرکشی می‌کرد، کلافه شده بود، آن‌ها را جمع کرد و با کیلیپس قرمز رنگش، بالای سرش بست و گفت:
- خیلی خب من حواسم نبود؛ امّا مگه من مردم؟! عاطفه تو عین خواهرمی. باز با عمّه حرف می‌زنم؛ اصلاً به امیر میگم که یه مدّت با ما زندگی کنی که عمّه هم نتونه، حرفی بزنه.
عاطفه با چشم غره‌ نگاهش را به مریم دوخت.
- تو رو خدا یه کم فکر کن! همیشه، همه‌ چیز رو این‌قدر ساده نگیر، مگه امیر مغز خر خورده که تو این دوران خوش نامزدبازی و عروسی، سر خر بخواد؟ اگه می‌خواست، می‌رفت یه زنی می‌گرفت که بچّه داشته باشه که زحمت درست کردنش هم نکشه.
مریم از حرف دوستش خنده‌اش گرفت و نیشگونی به پای عاطفه گرفت و 《آخ》 گفتن عاطفه که بلند شد با شیطنت با چشمان عسلی‌اش چشمکی زد و گفت:
- نگاه کن از وقتی حامله شدی، خیلی بی‌حیا شدی‌ ها! حواست هست؟
و لبخند کش‌داری نصیب دوستش کرد. عاطفه که خودش هم از حرفش خنده‌اش گرفته بود، حلقه‌ی نامزدی‌اش را که خیلی هم ساده بود از داخل انگشتش درآورد و گفت:
- تو هم اگه می‌رفتی، انگولک می‌شدی، اون‌وقت بهت می‌گفتم.
مریم از جایش بلند شد و به سمت صفحه‌ی گوشی‌اش که کنار تشکش گذاشته بود و نورش مرتّب روشن و خاموش می‌شد، رفت و گفت:
- خوبه حالا کاری هم باهات نکردن، یه معاینه با این چیزها بوده دیگه؛ تازه هنوز به انگولک‌های بعدش نرسیدی.
و با کشیدن انگشت روی صفحه‌ی گوشی‌اش، آن را باز کرد و با دیدن، ده پیام از امیر نیشش باز شد و با انداختن ابروهای هلالش به بالا، تعجّبی چاشنی صورتش کرد. عاطفه انگشتر را بالای سرش گذاشت و از پارچ شیشه‌ای بالای سرش، لیوان آبی ریخت و یک‌سره سر کشید.
- درسته که تجربه‌ی شب عروسی و این چیزها رو نداشتم و برام حسرت شده؛ امّا تو که نبودی، ببینی با اون دستگاه و این چیزها، چه‌قدر اذیّت شدم، دردی بدون معاشقه... تازه دکتر فروزش می‌دونست و مراعاتم رو کرد وگرنه... .
حرفش را خورد و گفت:
- اصلاً بی‌خودی حرف رو به کجا رسوندی!
مریم آخرین پیام را به امیر داد و دکمه‌ی ارسال را زد و با لبخند گفت:
- فکرش رو نکن! بالاخره یه فکری با هم می‌کنیم، من که تو رو تنها نمی‌ذارم. حالا هم بهتره بخوابی، ساعت از دوازده گذشته، من فردا خواب می‌مونم. اون‌وقت دیگه شرکت راهم نمی‌دند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و سوّم
عاطفه چراغ را خاموش کرد و با گفتن:
- تو که دیگه شوهرت مدیره، غمت نباشه.
شب بخیری گفت و زود خوابش برد.
***
سه هفته از خواستگاری امیر تابش از مریم می‌گذرد. عاطفه بارها و بارها خواسته که یک سر به مامان‌ فاطمه بزند؛ امّا الان که وارد ماه سوّم شده، بیشتر از قبل ترسیده و از رفتن منصرف شد. گوشی‌اش را از روی اپن برداشت و تماس را به رفتن، ترجیح داد و شماره‌ی منزل مامان‌ فاطمه را گرفت. کم‌کم داشت از جواب دادن، ناامید می‌شد که با آخرین بوق، صدای ما‌مان‌ فاطمه به گوشش خورد.
- الو بفرمایید؟
- الو سلام! مامان‌ فاطمه خوبی؟
مامان‌ فاطمه که گویا هنوز صدا را نشناخته بود. کمی به مغزش فشار آورد، تا بلکه صدا را که این‌گونه او را مامان‌ فاطمه خطاب می‌کند، به یاد آورد، کمی مکث کرد و بعد با تردید پرسید.
- عاطفه، مادر تویی؟
- بله خودمم! ببخشید، چند وقته می‌خوام، بهتون سر بزنم، دنبال کارهای مسعودم، نرسیدم.
مامان‌ فاطمه هم دلش برای عروسش که مانند دخترش بود، تنگ شده بود و هم از او دل‌خور بود، بابت نرفتن. با این حال، دل‌خور گفت:
- عاطفه مادر! مگه همه‌ وقت دنبال کارهای مسعودی؟ نمیگی یه پیرزن این گوشه‌ی دنیا، بدون فک و فامیل، چشم به راه تو و مسعودِ؟‌ نمیای ببینی، من مُردم یا زنده؟ من که غیر از شما، نور چشم‌هام کسی رو ندارم. هر چه‌قدر بهت میگم، بیا با خودم زندگی کن، نمیای. آدرس دوستت رو هم که بهم ندادی. گفتی صاحب‌خونش روی رفت و آمد حساسه. مادر من که مرد نیستم، که حساس باشه. اگه تو نمی‌تونی بیای یه سر به منِ پیرزن بزنی، آدرس بده خودم بیام، ببینمت. تو بوی مسعودم رو میدی. دو هفته پیش رفته بودم سر مسعود، گلایه می‌کرد که عاطفه دیگه هر هفته نمیاد و اومدنش رو کرده، دو هفته، شاید هم بیشتر. شما هم که دیر به دیر میای. گفتم مادر خدا می‌دونه پا ندارم، ماشین در اختیارم ندارم، تو اون سر دنیا، من این سر. عاطفه رو هم هر چی تو خبر داری من هم ازش خبر دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و چهارم
عاطفه که عاشق حرف زدن مامان‌ فاطمه بود بیشتر به حال و هوای حرف زدن مامان‌ فاطمه گوش می‌داد تا به گلایه‌هایش. برای همین حواسش نبود و باز مامان‌ فاطمه شروع کرد، به حرف‌زدن.
- مادر الان هم که چیزی نمیگی، حرف بدی زدم؟ به خدا، دلِ من و مسعود برات تنگ شده... عاطفه؟ مادر هستی؟
عاطفه یک آن به خود آمد و با گفتن:
- بله هستم. چی بگم، به‌خدا درگیرم وگرنه شما و مسعود تنها امید منین.
با خداحافظی و قربان صدقه‌ی مادر شوهر گوشی را قطع کرد. یک آن چیزی شبیه نبضِ دست در شکمش حس کرد و حال عجیبی بهش دست داد. به سمت یخچال رفت و چند پسته برداشت و تندتند شروع کرد به خوردن. دلش ضعف رفته بود. هنوز عادت نکرده بود که زودتر از آن‌که بهش فشار بیاورد، به خاطر بچّه، باید میان‌وعده‌ای نوش جان کند.
صبح به سره کوچه رفته بود و کمی سبزی‌ خوردن از عبّاس سه‌ چرخه‌ایی سبزی فروش خریده بود و حالا در حال پاک کردن بود، بوی ریحان و نعنا چنان حالش را بهتر کرده بود که چند باری شاخه‌اش را به بینی‌اش نزدیک کرد و عمیق بو کشید که زنگ گوشی‌اش بلند شد، با دیدن اسم سهیلا غفاری لبخندی زد و تماس را برقرار کرد و پیش خود گفت:
- حتّی وقت‌هایی هم که چیزی هوس می‌کنم یا یه حرکت جدید از این فسقلی سر می‌زنه، سریع انگار به دل مامان سهیلاش می‌‌اندازه که زنگ می‌زنه؛ انگار با هم تله پاتی دارن، امان از حسّ مادری!
و با گفتن:
- سلام... جانم خانم غفاری خوبین؟
خودش را از فکر و خیال آزاد کرد.
- سلام به روی ماهت! خوبی عزیزم؟ نی‌نی خوبه؟
عاطفه لبش را با زبان تر کرد.
- ممنون خوبه! راستی خانوم دکتر باورتون میشه، همین چند دقیقه پیش روی شکمم یه چیزی شبیه نبض، حس کردم! یه حس خاصی بود، یعنی نمی‌دونم چجوری بگم!
سهیلا خودش دو بار در هر سقطی که انجام داده بود این حس را تجربه کرده بود و حالِ عاطفه را کامل درک می‌کرد. اوّل با یادآوری آن روزها حالش گرفت، و منقلب شد؛ امّا نفس عمیقی کشید و برای روحیّه دادن به عاطفه، در صدایش خوشحالی نشان داد و گفت:
- الهی من قربون جفتتون برم. بچّه‌ام داره اعلام بودن می‌کنه. وای عاطفه از این حسّت لذّت ببر! همش منتظرم، برسه روزی که قشنگ توی دلت تکون بخوره و دستم رو بذارم روی شکمت و باهاش حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و پنجم
عاطفه از این‌که توانست، خانم دکتر را خوش‌حال کند، خوش‌حال شد و بعد از رد و بدل کردن چند جمله‌ی دیگر و یادآوری خانم‌ دکتر برای هفته‌ی بعد، برای رفتن به غربالگری و تعیین جنسیت، با هم خداحافظی کردند و تلفن را قطع کرد.
***

خسرو و سهیلا در ماشین منتظر عاطفه نشسته بودند و ذوق زده از این‌که بالاخره آزمایش غربالگری جنینشان خوب و جنسیت فرزندشان مشخّص شده و خیالشان از سالم بودن جنین راحت شده، با هم در مورد فرزند در راهشان رویا بافی می‌کردند و قرار می‌گذاشتن که هر طور شده، عاطفه را هم برای خرید سیسمونی همراه کنند؛ بلکه حسّ مادری عاطفه از جانب فرزندشان، چیزهایی به چشمش بیاید و مطابق سلیقه او باشد تا فرزندشان هم در خرید وسایل خودش، شریک پدر و مادر دور از او باشد. عاطفه سوار ماشین خسرو شد و در حالی که گوشه‌ی چادرش را از لای درب برمی‌داشت تا در را ببندد گفت:
- ببخشید دست‌شویی خیلی شلوغ بود.
با اتمام جمله‌اش در را بست و در صندلی عقب جاگیر شد. هنوز که هنوز است، عاطفه با خسرو که هیچ، با سهیلا هم معذّب است و احساس راحتی از این نزدیکی نداشت. خسرو استارت ماشین را زد و نیم نگاهی از توی آینه به عاطفه کرد و در حالی که فرمان را می‌چرخاند تا به سمت خیابان حرکت کند، گفت:
- سهیلا‌ جان به عاطفه‌ خانم گفتی؟
سهیلا که انگار از ذوقش فراموش کرده بود. با گفتن:
- آهان یادم رفت.
کمی از روی صندلی جلو به عقب برگشت و موهای رنگ شده‌اش را پشت گوش زد و روسری ساتنش را جلوتر کشید و رو به عاطفه گفت:
- میگم عاطفه جون، ما می‌خوایم برای خرید سیسمونی بریم بیرون، خواستیم تو هم همراهمون باشی که اگه یه وقت هوس چیزی کردی، به سلیقه تو و نی‌نی باشه، همراهمون میای؟
عاطفه خواست بگوید نه! این دیگر چه صیغه‌ی مسخره‌ایی است! مگر خوراکی می‌خواهید بخرید که هوس کند! امّا وقتی شوق‌ و ذوق خسرو و سهیلا را دید، نخواست ذوقشان را کور کند. چادرش را از زیر بدنش به بالا کشید و گفت:
- با کمال میل!
با آن دو کلمه اشتیاق رفتنش را هر چند مصنوعی بروز داد. عاطفه همراه خسرو و سهیلا در فروشگاه بزرگ سیسمونی با آن شکم کمی برآمده‌اش راه می‌رفت و هر از گاهی به سوی اسباب‌ بازی‌های رنگارنگ کشیده می‌شد و گاه برای حتّی جوراب و بالشت و پستانک آبی و صورتی چنان ذوق و کششی نشان می‌داد که خودش هم تعجّب کرده بود، هر چند سعی می‌کرد، که آرام گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و ششم
امّا این موش‌موش کوچولو دست بردار نبود و با هر ذوق عاطفه، او هم تکان آرامی می‌خورد و عاطفه را وامی‌داشت، که سر جایش بیاستد و دست روی شکم بگذارد و حسّ متفاوت‌تر از نبض را احساس کند و سهیلا را صدا بزند. سهیلا با ذوقی که در چشمان درخشان و حرکات پر شتابش دیده میشد، بی‌توجه به نگاه پر تعجّب و گاه پر شوق رهگذران، دست روی شکم عاطفه‌ی سرخ شده از شرم بگذارد و چنان قربان صدقه برود که حتّی فروشنده‌ها را هم به خنده وادارد. تمام چیزهایی که انتخاب کرده بودن، ترکیبی از صورتی و سفید بود. سهیلا از این‌که همدم و مونسی مانند جنسیت خود پیدا کرده بود و آرزوی خسرو برای داشتن دختر مو خرگوشی را برآورده کرده بود، خدا را شکر کرده بود و هر بار نگاهش به عاطفه می‌افتاد در دل از خدا ممنون‌دار می‌شد که اگرچه خودش نتوانسته بود، بچه‌ای را در خود پرورش دهد، حداقل خدا، عاطفه‌‌ای با ذات و سرشت خوب و پاک، سر راهش قرار داده است؛ هر چند که هر از گاهی گریه می‌کرد، آن هم به دور از چشم خسرو و برای از دست دادن حس‌های دوران خوش و حتّی سخت بارداری. گاهی دلش می‌خواست، چیزی در دلش آن‌قدر لگد بزند و تکان بخورد، که حتّی نتواند، راحت بخوابد؛ امّا... آخرش این خسرو بود که متوجّه حال او می‌شد و برای دل‌داری دادن، وارد عمل می‌شد و می‌گفت:
- سهیلا، خدا رو شکر کن! تو خیلی چیزهای خوبه دیگه داری، از اون‌ها غافل نباش، تو الان یه متخصصی، اون هم یه متخصص ماهرِ کودک و نوزاد، فکر کردی کم چیزیه؟ یه خونه‌ی خوب داری و ماشینی زیر پاته که خیلی‌ها حسرتش رو می‌خورن و آرزوشونه که جای تو باشن؛ در ضمن تو چیزی داری که خیلی‌ها ندارن، تو یه شوهر خوب داری که عاشقته و توی سختی‌ها و شیرینی‌های زندگی قدم به قدم همراهیت می‌کنه؛ تازه آقا، مهندس هم هست!
و با شیطنت چشمکی به سهیلا می‌‌زد و او را به خنده وامی‌داشت و دل سهیلا آرام می‌گرفت. بالاخره خرید سیسمونی با انتخاب‌های ترکیبی عاطفه و سهیلا و خسرو انجام شد. خریدشان طولانی شده بود و توان عاطفه برای همراهی کردنشان تمام شد و در آخر با اظهار خستگی‌اش، خسرو دیگر بودن را جایز ندانست و عاطفه را به خانه رساند. کلید انداخت و وارد خانه شد، به محض رسیدنش، مریم را در چهارچوب آشپزخانه، ملاقه به دست دید.
- به‌به عاطفه‌ خانوم! کجا بودی عخشم؟
عاطفه در حالی‌ که کفش‌هایش را درمی‌آورد گفت:
- وای مریم خیلی خستم، یه چیزی بده بخورم.
مریم که می‌دانست رفیقش که تازگی‌ها شکمو و پرخور شده بود، از راه می‌رسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت بیست و هفتم
از قبل برایش شیرموزه درست کرده بود، لیوان شیرموز را از داخل یخچال خارج کرد و به دست عاطفه داد و گفت:
- تپل‌مپل مگه خسرو خان برات چیزی نخرید، که این‌جوری عین خرس پاندا ضعف داری؟
بعد به شوخی گفت:
- عسل بیارم؟
عاطفه جرعه‌ایی از شیرموز را سر کشید و گفت:
- کوفت تو حلقت مریم، نمی‌گی بخندم، بپره تو گلوم؟ خودم به جهنم، این بچّه یه طوریش بشه، جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خرس خودتی با اون عمّه‌ات... چرا خرید؛ امّا میل نداشتم، یعنی آب پرتقال گرفت بیشتر ضعف گرفتم. چی پختی؟ چه بوی خوبی میاد!
مریم درب قابلمه‌ی خورشت فسنجان را برداشت و گفت:
- خورشت فسنجون، هوس کردم. میگم تو حامله‌ای ولی هوس کردن‌هات به من هم سرایت کرده!
و خندید. عاطفه مانتوی مشکی‌اش را آویزان کرد و گوشی به دست، پا به آشپزخانه گذاشت و گفت:
- دستت درد نکنه! این‌جور که از بوش میاد باید خوش‌مزه شده باشه.
و با دیدن چندین تماس از مسعود نگران گفت:
- خاک بر سرم! مسعود چند بار زنگ زده، گوشیم روی سایلنت بود نفهمیدم. الان سه هفته میشه که بهش سر نزدم. این‌جا زنگ نزد؟
مریم که انگار تازه یادش افتاده بود. با خوردن کمی از آب فسنجان جا افتاده‌اش و برق رضایت از دست‌پختش گفت:
- خوبه گفتی! چرا زنگ زد، حواسم نبود بهت بگم تازه سوتی هم دادم.
عاطفه با شنیدن جمله‌ی آخر مریم با نگرانی چشم به مریم دوخت.
- چه گندی زدی؟ خدا بگم چی‌کارت نکنه... .
مریم همان‌طور که برنج را در دیس می‌کشید گفت:
- هول نکن! گفتم دکتر رفتی، می‌گفت چی شده و از این حرف‌ها، پیچوندمش. گفتم فردا زنگ بزن از خودش بپرس. بابا آخرش چی؟ تا کی می‌خوای نری و نگی... الان نه، چند وقت دیگه که بیرون میاد اون‌وقت چی؟ راستی چک آخر برای کیه؟
عاطفه که از خراب‌کاری دوستش حسابی غصه‌دار شده بود با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین