جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,516 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت هشتم
- چیزی نیست استرس دیدنت رو داشتم. تو خوبی؟
مسعود دست دیگرش را حصار دهان و گوشی کرد و آرام گفت:
- عشقم این‌جوری نگو، من قلبم ضعیفه، همین‌جوری هم می‌بینمت اختیار از کف میدم؛ چه برسه که میگی به خاطر دیدنم استرس گرفتی.
و لبخندی زد. عاطفه چشمان مشکیِ مشتاقش را به مسعود دوخت و کمی جلوتر آمد و دستش را پشت شیشه گذاشت و گفت:
- مسعود جات خیلی خالیه، من خیلی تنهام. یه چکِ دیگه‌ات مونده، اون پاس بشه میای بیرون، دیگه از استرس و عذاب راحت می‌شیم. چه‌قدر ته ریش بهت میاد! موهات رو چرا این‌قدر کوتاه کردی؟ چه‌قدر هم لاغر شدی!
مسعود دستش را جای دست گذاشته شده‌ی عاطفه روی شیشه گذاشت.
- شاید باورت نشه که گرمی دستت رو از پشت شیشه هم حس می‌کنم. موی بلند رسیدگی می‌خواد که زندان جاش نیست. راستی عاطفه، من الان سه ماهه نفهمیدم و هر چی هم ازت می‌پرسم، نگفتی قضیّه اون کاغذهای بدون خونده‌ی امضا شده چی بود؟ اصلاً چی شد که تو دقیقاً بعد اون کاغذِ امضا شده، تونستی پول دیّه رو جور کنی و چکیش کنی؟
لحظه‌ای سکوت کرد و طبق عادتش برای این‌که از احوال عاطفه سر درآورد، در حالی که چشمانش را ریزتر می‌کرد مانند عقاب، نگاه تیزبین و دقیقش را به چشمان عاطفه دوخت و نگاه دزدیده شده‌ی عاطفه را شکار کرد، کلافه از فرار کردن و دزدیدن چشمانش، گوشی را به دست دیگرش داد و برای این‌که صدای عاطفه را در آن شلوغی بهتر بشنود با انگشتِ دست دیگرش، سوراخ گوشش را فشار داد و گفت:
- ببین عاطفه ما که کَسی رو نداریم که بتونه ضامنمون بشه و پول و چک بده. هی خودخوری می‌کردم؛ امّا شب‌ها از فکرش خوابم نمی‌بره، نه تو ارث از پدر و مادر خدا بیامرزت برات مونده، نه من چیزی دارم. تو که همون خونه کلنگی یک اتاقه رو داشتی، که پول اون‌ هم صد تومن بیشتر نیست. از اون روزی که شهرداری اومد و گفت می‌خوایم خیابون بندازیم، معلوم شد صد تومن بیشتر نمی‌ارزه و قیمتش همین‌قدره... از کجا آوردی خانمم؟
عاطفه از همین موضوع بود که می‌ترسید، از مطرح شدنش توسط مسعود! چندین‌ بار از جواب دادن به مامان فاطمه(مادر مسعود) طفره رفته بود و با وام، قضیّه را فیصله داده بود؛ امّا مسعود را نمی‌شد به این راحتی‌ها گول زد. مامان فاطمه پیر بود و ساده، خیلی راحت می‌شد گولش زد، او هم به خاطره سادگی و دل‌ پاکش، هر چیزی را سریع و ساده قبول می‌کرد. فکر می‌کرد هنوز هم مثل قدیم‌ها آدم خوب پیدا می‌شود و همه چیز ارزان است و پول دیّه آن‌قدرها هم نمی‌شود؛ امّا مسعود این‌جوری نبود، تا الانش هم خیلی صبوری کرده بود که پاپیچ نشده بود، شاید چون دستش به جایی بند نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت نهم
با صدای مسعود که گفت:
- عاطفه الان وقت تموم میشه بگو عزیزم، بگو فدای اون چشم‌هات که اشک توش حلقه زده، بگو از کجا اوردی؟
به خود آمد. دستش را برداشت و به زیر چادر برد، گلویش را نوازش کرد تا بلکه این بغض لعنتی همراه آب گلویش پایین رود و صدایش خبر ندهد از سرِ درونش. نفسی گرفت و چادرش را که خیلی هم وارد به سر کردنش نبود جلو کشید.
- مسعود میگم اگه تو اومدی بیرون و من، اینی که الان می‌بینی، نیستم، چی‌کار می‌کنی؟
مسعود که از حرف‌های عاطفه سر در نمی‌آورد و کلافه شده بود؛ امّا دوست نداشت حالا که عاطفه بعد از دو هفته آمده، دل‌خوری پیش بیاید، سعی کرد خون‌سردی‌اش را حفظ کند و سر به زیر انداخت، نفسی گرفت و دوباره سر بلند کرد و پیشانی‌اش را که رگ‌هایش از آن بیرون زده بود را کمی ماساژ داد.
- یعنی‌ چی خانمم؟! اینی که میگی یعنی‌ چی؟ مگه میشه تو عوض بشی؟ چند ساله هم‌دیگه رو می‌شناسیم، خونه‌هامون دیوار به دیوار هم بود، باباهامون با هم شریک بودن؛ اگه ورشکست نشده بودن و اون اتّفاق برای بابا و مامان تو نیفتاده بود و پشتش بابای من نمرده بود، خیلی اتّفاق‌ها نمی‌افتاد. شناخت من و تو کار یکی دو روز نیست، خیالت بابت دوست داشتن من راحت، اگه می‌خوای با این حرف‌هات، من رو امتحان کنی، من، توی زندان عوض نشدم. تو همه‌جوره با اون اتّفاقی که برای من افتاد، پای من موندی و به هر دری زدی که من آزاد بشم و پول رو جور کنی. من هم، پات همه‌جوره هستم. از همون اوّل هم با این‌که توی اون محلّه مانتویی بودن زیاد جالب نبود و مورد پسند همسایه‌ها نبود، پات وایسادم. آها! عاطفه نکنه برای همیشه چادری شدی؟
بعد کمی فکر کرد و در حالی‌ که ضربه‌های ریزی با نوک انگشتانش به لبه‌ی پنجره می‌زد گفت:
- شاید هم برعکسش، چیسان‌پیسان شدی؟ هان؟ عاطفه منظورت به این‌هاست؟ به خدا، من همه‌جوره دوست دارم.
مسعود که دید هیچ مهلتی به عاطفه برای حرف زدن نداده، سکوت کرد و منتظّر حرف زدن عاطفه شد. عاطفه تا آمد حرف بزند، بلندگو چندین بار اعلام کرد که:
- قابل توجه زندانیان... وقت ملاقات تمام شده است.
صدا که بلند شد، عاطفه نگاهی به سربازی که قفل کشویی درب زندان را کشید و چند تن از همکارانش را به داخل برای هدایت زندانیان می‌فرستاد، کرد و دیگر حتّی نتوانستن با هم خداحافظی کنند. هر چه الو‌‌الو گفت دیگر نه صدای مسعود را شنید و نه صدایش را مسعود. با آمدن سربازها، همهمه‌ایی از سر و صدای باقی زندانی‌ها با خداحافظی کردن از عزیزانشان ایجاد شد. با آمدن سرباز با آن لباس سبز تیره‌اش که مسعود را به داخل زندان و خارج شدن از آن‌جا راهنمایی می‌کرد، عاطفه هم بلند شد و با چشم و لب‌خوانی خداحافظی نثار مسعود کرد و با دور شدنش، از زندان خارج شد. چادر را از سر برداشت که بگذارد داخل کیفش، امّا لحظه‌ایی چشمش به شکمش افتاد و پشیمان دوباره سر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت دهم
خودش هم نمی‌دانست با خودش چند‌چند است و جدیداً برای هر کاری دچار تردید می‌شد. کم‌کم حس کرد، دارد از خود عاطفه بودنش، بابت بودن این بچّه دور می‌شود. لحظه‌ای از طفل درونش متنفّر شد و با حرص دستش را مشت کرد، می‌خواست مشتی نثار شکمش کند؛ بلکه آرام گیرد که صدای زنگ موبایلش او را از آن کار واداشت. با دیدن اسم سهیلا‌ غفاری لحظه‌ای فکر کرد و با خود گفت:
- حس مادری سهیلا به او حتماً الهام شده که هم‌زمان با به خطر افتادن جون بچّه‌اش زنگ زده... .
از این‌که به طفل درونش آسیبی وارد نکرده، لبخندی از رضایت نثار خود کرد و تماس را برقرار کرد. صدای پر شوق سهیلا در گوشی پیچید.
- الو سلام خانم‌خانوما! خوبی؟ نی‌نی ما چه‌طوره؟ اذیّتت که نمی‌کنه؟
صدای مردانه‌ایی ضعیف از پشت گوشی به گوشش خورد.
- سهیلا جان! مهلت بده به اون بنده خدا جواب سلامت رو بده!
به جدال حرفی بین آن دو، لبخندش کش‌دار شد و غم و غصّه‌ی خود را فراموش کرد.
- سلام خانم غفاری، ممنون ما خوبیم. نی‌نی هم سالمه‌سالمه. شما، آقای رادش خوب هستین؟ اتّفاقاً الان توی فکرتون بودم... .
سهیلا گوشی را از خسرو‌ رادش (شوهرش) دورتر کرد و با شیطنت و آرام گفت:
- جون سهیلا یکم گوشت رو ببر اون طرف، من دو کلمه با عاطفه، زنونه حرف بزنم.
خسرو از شیطنت کلام بامزه همسرش، دلش آب شد و در حالی‌ که بوسی از دور برایش می‌فرستاد با خنده گفت:
- خیلی خب عزیزدلم من رفتم. قربون اون ذوقت بشم.
سهیلا انگشتش را روی بلندی تلفن گذاشت و آرام گفت:
- هیس! این‌جوری جلوش نگو می‌شنوه، گناه داره شوهرش نیست.
و دستش را برداشت تا به مکالمه‌اش با عاطفه برسد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- دخترِ خوب، چند بار بهت بگم با من راحت باش. چهار ماه دارم بهت میگم ما به هم خیلی نزدیکیم، نمی‌شه که مثل غریبه‌ها صدام کنی. حالا بگو ببینم هنوز هم تکون نمی‌خوره؟
عاطفه کمی فکر کرد هنوز تکانی حس نکرده بود. هم‌زمان یک موتوری با آن صدای قیژقیژ گاز دادنش از کنارش رد شد. دستش را روی آن یکی گوشش فشار داد تا صدا را واضح‌تر بشنود و خودش به کنار پیاده‌رو زیر درختی که سایه‌ای کوچک درست کرده بود رفت تا در آن گرما، حالش جا بیاید و با نگرانی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت یازدهم
- نه من چیزی حس نکردم. میگم خانم دکتر نکنه مشکلی پیش اومده؟
سهیلا خندید و دست به پشت سرش برد و کیلیپس زرد رنگش را روی سرش محکم‌تر کرد و گفت:
- نه عزیزم! آخه زود هم هست، تو تازه رفتی توی دوازده هفته، هنوز غربالگری هم انجام ندادی. من خودم گفتم شاید بارداری اوّلت باشه، یه تکون‌هایی مثل ماهی یا نبض حس کنی؛ البتّه اون‌هایی که فرزندشون از خودشونه و حس مادری خاصّی دارن، به خاطر اون یه تکون‌های ریزی رو هم زودتر حس می‌کنند.
جملات سهیلا در سر عاطفه تکرار و تکرار می‌شد؛ حس مادری، فرزند خود داشتن... . بغض بدی به گلویش نشست. این بچّه می‌توانست، بچّه‌ی او و مسعود باشد و همان حسی را که سهیلا می‌گوید را تجربه کند و حتّی برایش ذوق کند؛ امّا حالا با این اوضاع... . با صدای سهیلا که گفت:
- عاطفه جون! خوبی عزیزم؟ کجا رفتی؟
به خود آمد. بغضش را قورت داد چادرش را بالا کشید و جواب داد.
- جانم هستم.
سهیلا که خسرو آخرین جملاتش را شنیده بود و به او اخطار داده بود که:
- ممکنه حرفت ناراحتش کرده باشه.
از سر دل‌جویی برآمد.
- عزیزم، من منظوری از حرفم نداشتم که تو... .
صدای عاطفه نگذاشت جمله‌ی سهیلا تمام شود.
- نه خانم دکتر! شما راست می‌گین، این بچّه‌ی شماست؛ مسلماً حس مادری شما بیشتره تا من که فقط حملش می‌کنم. نمونه‌اش همین چند دقیقه پیش که... .
یک‌دفعه یادش آمد که آن حرکت مشت و گفتنش، می‌تواند برایش دردسر درست کند و خانم دکترِ حساس را به هول و ولا بیندازد و چک آخر پاس نشود و مسعود، حالا‌‌حالاها اون تو بماند. پس سکوت کرد و جمله‌اش را نیمه، رها کرد و گفت:
- اگه نگرانین، بیام که به پیش دکتر فروزش بریم.
سهیلا که از حرف نیمه‌ تمام عاطفه کنجکاو شده بود که چه حسّ مادری از او متوجّه شده، حرف نیمه‌ی او را رها نکرد.
- چرا جمله‌ات رو خوردی دختر؟ بگو ببینم! شاید من هم یکم ذوق کنم.
صدای خسرو تشری شد به سهیلا.
- سهیلا این‌قدر به این بدبخت گیر نده. حالا یه چیزی گفت، بذار راحت باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت دوازدهم
- شاید همین کار تو بهش استرس بده. ندیدی دکتر فروزش(دوست خودت) بهت چی گفت؟ گفت به خاطر شرایطش استرسش زیاده، تو بدترش نکن!
سهیلا مجاب شد و کوتاه آمد و با سر به خسرو اطمینان داد که دیگر پاپیچ نشود و به عاطفه گفت:
- عاطفه جان، خسرو سلام می‌رسونه و میگه که یکم برات خرید انجام دادیم. اگه چیز دیگه‌ای هم احتیاج داری یا الان بگو یا پیام بده که بخریم و بیایم بهت برسونیم و روی ماهت رو ببینیم.
عاطفه از جمله آخر خانم دکتر خنده‌اش گرفت و پیش خود زمزمه کرد:
- روی ماه من که نه! نگران بچّتونین، می‌خواین خیالتون از بابت اون راحت بشه.
با این فکر لبخندش کش‌دار شد و چادرش را که از زیر بغلش دوباره رها شده بود، جمع کرد و گفت:
- نه ممنون! هنوز از خریدهای اون‌ دفعه هست، دیگه نمی‌خواد زحمت بکشین.
سهیلا کمی حرصی شد و مرغی که با کارد به جانش افتاده بود و در حال تکّه کردن بود را رها کرد و با اخم گفت:
- دختر مگه چه‌قدر خریده بودیم که میگی هنوز هست؟ تو باید به خودت برسی! نکنه به خودت سخت می‌گیری؟ من چی بهت گفتم، تو فقط لب تر کن، هر چی هوس کردی، هر چی دلت خواست، نکنه بچّه چیزی بخواد و تو کم بذاری؟ غذا درست می‌خوری؟ باید وزن اضافه کرده باشی‌ ها... راستی حالت تهوعت بهتر شد؟
عاطفه از کلنجار رفتن با خانم دکتر، آن هم در آن گرما و لبِ خشک شده‌اش، دیگر خسته شده بود و دلش می‌خواست هر چه سریع‌تر به خانه برود و استراحت کند. لبانش را با زبانش تر کرد و گفت:
- به خدا همه‌ چیز خوردم و می‌خورم. چشم! هر وقت خواستم میگم بهتون؛ البتّه من خودم هنوز پس انداز دارم... .
صدای سهیلا کلامش را نیمه‌کاره گذاشت.
- پس اندازت برای خودت، از اوّل هم توی قرارداد خورد و خوراک و تمام هزینه‌های دکتر و بچّه و بقیّه با ما بوده. الان صدای موتور و ماشین میاد، بیرونی؟
عاطفه کلافه نفسی بیرون داد و برای خنک شدنش مقنعه‌ی مشکی‌اش را شروع به تکان دادن کرد.
- بله برای ملاقات مسعود به زندان رفته بودم. من کم‌کم برم خونه یکم استراحت کنم شما هم خواستین، تشریف بیارین. امری نیست؟
به خواست خسرو فقط با یک
《باشه عزیزم برو ما هم کم‌کم می‌آییم و مراقب خودت باش》بسنده کرد و با خداحافظی تماس را قطع کرد.
***
ساعت هشت شب بود که با صدا زدن‌های مریم چشم باز کرد. مریم بالای سرش ایستاده بود و با لبخند نگاهش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت سیزدهم
دست جلوی دهانش گرفت و خمیازه‌ای کشید. با این‌که هنوز از حرف‌های مریم دل‌خور بود، بدون آن‌که نگاهش کند، با دل‌خوری گفت:
- چیزی می‌خوای بیدارم کردی؟
مریم لباس صورتی رنگی که زنجیری از دور کمرش آویزان بود را کنار تشک عاطفه گذاشت و صورتش را یک‌دفعه بوسید و گفت:
- تو رو خدا قهر نباش! غلط کردم هر چی گفتم. عاطفه؟ نگاهم کن! به جون خودم، به خاک بابام قسم... .
عاطفه نگذاشت حرف مریم تمام شود، او خوب می‌دانست و مریم را می‌شناخت که چه‌قدر روی قسم خاک پدرش تعصّب دارد و چه‌قدر برایش سخت است و فقط در مواقع خاص این قسم را می‌خورد.
- باشه! آشتی، ولی... ولی حرفت برام سنگین بود. نمی‌خواد قسم بخوری! حالا کارم داشتی؟
مریم از این‌که دل رفیقِ شفیقش را به دست آورده بود، خوشحال شد و نفسی گرفت و در حالی که گوشه‌ی شال طوسی‌اش را که از روی شانه‌اش به پایین افتاده بود، دوباره به روی شانه می‌انداخت گفت:
- خانم دکتر غفاری و همسرش اومدن، کلّی هم برات خرید کردن. این لباس رو بپوش، بیا. یه ربعی هست که رسیدن، می‌خواستم بیدارت کنم؛ امّا گفتن بذارم که استراحت کنی. دیدم دیگه شب شده و هنوز خوابی، بیدارت کردم که شب بدخواب نشی.
عاطفه لباسش را برداشت و دستش را به زمین تکیه داد و از جایش بلند شد.
- باشه! تو برو، الان لباسم رو عوض می‌کنم، میام.
مریم که انگار قصد بلند شدن نداشت و شوخی‌اش گرفته بود، دست به سی*ن*ه نشست و همان‌‌طور به دوستش زل زد و با لبخند نگاهش کرد. صدای عاطفه بلند شد.
- ای بابا، چته؟ چرا زل زدی به من؟ چه لبخند ژکوندی هم برای من می‌زنه، پاشو برو بیرون دیگه... توقع نداری که لباسم رو جلوت عوض کنم؟
مریم لبخند شیطونی زد و با چشم عسلی‌ رنگش چشمکی حواله‌‌اش کرد و گفت:
- خب عوض کن! مگه من دل ندارم؟ دلم پوسید، نه برام آرایش می‌کنی، نه لباس خوشگل‌مشگل می‌پوشی، نه می‌ذاری لمست کنم... .
عاطفه که از حرف‌های مریم تعجّب کرده بود، با چشم‌های گرد شده رو به دوستش کرد و دستش را به نشانه‌ی کتک بالا و پایین کرد و گفت:
- خاک بر سر بی‌حیات. بی‌شوهری به کجا رسوندتت که جنسیتت هم داره عوض میشه، پاشو برو بیرون، حیا کن! خانم دکتر و آقای رادش منتظّرن، نشسته لیچار میگه. حالا تا بعد یه شوهر خوب برات پیدا کنم که به این حسرت‌هات برسی و بتونی لمسش کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت چهاردهم
و در حالی‌ که می‌خندید، لگدی آرام به پای مریم زد. مریم با خنده از جایش بلند شد.
- حداقل شکمت رو ببینم چه‌قدر بزرگ شده.
عاطفه لب گزید و در حالی که خم می‌شد تا دمپایی روفرشی که کنار کمد لباسِ عسلی رنگ بود را بردارد، گفت:
- برو بیرون بی‌حیا! دیگه با تو تنها نمی‌مونم.
مریم به محض دیدن دمپایی پا به فرار گذاشت و خندان از اتاق خارج شد. عاطفه سریع لباسش را عوض کرد و دستی به صورتش کشید تا حالت پف چشمان مشکی و رنگ پریده‌اش از دید آن دو پنهان شود و با روی خوش به استقبال مهمانانش رفت.
****
صبح با صدای تلق و تولوق قابلمه چشم باز کرد. یادش آمد که دیشب بعد از خواندن نماز و دیدن فیلم با مریم، در سالن کوچک رو به آشپزخانه خوابشان برده بود. با صدای خواب آلود در حالی که یک چشمش هنوز بسته بود گفت:
- دختر! چه خبره اوّل صبح این همه سر و صدا؟!
مریم لقمه‌ی نان و پنیر و گردویش را پایین داد.
- بابا باید برم سره کار، من که بی‌کار نیستم، دیرم شده! عاطفه ببین چه گردویی برات آوردن، تازه و پوست کاغذی... ببین من به سفارش خانم دکتر همه چیز برات گذاشتم کره و مربّا، خامه و عسل، همه‌ چیز... به خدا اگه می‌تونست، می‌گفت هر روز عین این بلاگرهای اینستاگرام براش عکس سلفیِ غذا بگیری و بفرستی که بدونه چی می‌خوری و باد معده دادی یا نه.
عاطفه با خنده بلند شد و در حالی که ملحفه کرم رنگِ گل‌گلی را تا می‌کرد، بی‌شعوری نثارش کرد و ادامه داد.
- لودگی بسه! دستت درد نکنه خودم برای خودم صبحونه می‌اوردم تو که وظیفه این کارها رو نداری! همین که می‌ذاری، این‌جا باشم تا عمّه‌ات نرسیده، خودش خیلیه.
مریم کیف مشکی رنگش را که خیلی هم ساده بود و تنها کادر نزدیک زیپش دالبردالبری بود را برداشت و نتوانست از گردوی آخر هم بگذرد و آن را در دهان گذاشت و گفت:
- وای عاطفه حالا من یه غلطی کردم. بسه دیگه! دهنم رو صاف کردی. عمّه‌ام که رفته روستا،‌ حالا کو تا بیاد. انشاالله تا اون‌موقع مسعود بیرون اومده و شماها هم سر خونه و زندگیتون رفتین.
مریم ندانست با آوردن اسم مسعود چه ولوله‌ای در دل دوستش راه انداخت. عاطفه، غمگین نگاهی به مریم کرد و ملحفه‌ی تا شده را روی مبل گذاشت.
- حق با تو بود. مسعود دوباره دیروز ازم پرسید؛ امّا مجال نشد بهش بگم. مریم از پنهان‌کاری متنفّرم کاش می‌شد بهش بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت پانزدهم
مریم آخرین بند کفش اسپرتش را بست و بلند شد و موهای صاف و خرمایی‌اش را به زیر مقنعه‌ی مشکی‌‌اش هل داد و گفت:
- به خدا بگو و خودت رو راحت کن! اصلاً غلط می‌کنه حرفی بزنه، هم مدارکش هست هم تو که برای خوش‌گذرونی نکردی، برای اون بوده. اگه تو این کار رو نمی‌کردی که آقا باید تا ابد، اون تو آب خنک می‌خورد، هیچ خری هم نبود از زندان درش بیاره. درسته که تصادف بود و غیر عمد و به دیّه و دو سال حبس محکوم شده؛ امّا چه‌جوری و از کجا می‌تونست این همه پول رو جور کنه؟ اون رادشِ بدبخت، عاشق چشم و ابروش بود که فرت و فرت چک کشید و دست طلبکار داد؟ پس حق نداره که بخواد حرف بزنه. حالا هم برو صبحونه‌ات رو با این جوجه‌ات بزنین به بدن. ناهار هم یه چیز خوش‌مزه درست کن تا من بیام. فکر الکی هم نکن! یه فکری با هم می‌کنیم!
خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. بعد از رفتن مریم، با شوق نگاهی به سفره‌ی چیده شده توسط مریم کرد و بر سر سفره نشست. همه چیز در کمال سلیقه داخل سفره چیده شده بود. چشمش به مربای آلبالوی خوش‌رنگ و سرشیر کنارش افتاد و لقمه‌اش را با آن‌ها پر کرد و به دهان گذاشت. انگار سفره‌ی پر و پیمان و رنگین اشتهایش را حسابی باز کرده بود که وقتی دست از خوردن کشید چیز چندانی درون سفره باقی نمانده بود. چشمانش از حیرت گرد شده بود؛ این همه را او خورده بود؟! با تعجّب زیر لب زمزمه کرد:
- من که این‌قدر گرسنم نبود!
بی‌قید شانه‌ای بالا انداخت و وسایل صبحانه را جمع کرد و یک چایی با هل، برای خودش ریخت و خرمایی کنارش گذاشت و سراغ گوشی‌اش رفت. او جز مریم و مسعود و مامان‌ فاطمه، کسی را نداشت که منتظّرش باشد که به او زنگ یا پیام بدهد. از زمان بارداری تا الان فقط یک بار، آن هم اوایل سری به مامان فاطمه زده بود. از این‌که مامان فاطمه از حالاتش متوجّه شود واهمه داشت. چرخی در گوشی زد و بی‌حوصله آن را بست و چایی و خرمایش را با لذّت خورد. هم دلش به شیرینی می‌رفت هم ترشی، آخرش نفهمید، بچّه با این اوصاف دختر می‌شود یا پسر. از جایش بلند شد و درب یخچال را باز کرد. نگاهش به خریدهای سهیلا خشک شد، از هر چیزی که فکرش را نمی‌کرد در آن یخچالِ فسقلی جا داده بودند. نگاهش گشت و گشت تا روی ماهی سالمون خشک شد. ناخودآگاه دستی جلو برد و آن را برداشت و بیرون گذاشت. برنج را خیس کرد، عطر برنج که بلند شد نفس عمیق کشید و لبخند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت شانزدهم
کاسه‌ی مخصوص ماهی را برداشت و پیاز و بقیّه ادویه‌هایش را به روی ماهی زد و با دستکش همه را مخلوط کرد و درب ظرف ماهی را گذاشت تا حسابی طعم‌دار شود و بوی زهمش گرفته شود. سبزیجات سالادش را برداشت و توی آبکش ریخت و کمی نمک زد و حسابی آبکشی کرد. وقتی خیالش از بابت ضدعفونی کردن وسایل سالادش راحت شد، شروع کرد به درست کردن سالاد، که گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن شماره زندان، بدون این‌که فکر کند که چه‌قدر مسعود زودتر از همیشه زنگ زده، تماس را برقرار کرد و صدای گرم مسعود مثل همیشه تا عمق جانش نشست. لبخندی به زبان آورد.
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام مسعود جان خوبم تو خوبی عزیزم؟ وسایلی که برات آورده بودم به دستت رسید؟
- آره خانمم، دستت درد نکنه. من که توقّع نداشتم، توی این تنگ‌دستی این همه چیز بیاری. عزیزم نمی‌خواد پول‌هات رو خرج کنی.
و بعد با صدای گرفته، با شرمزدگی ادامه داد.
- من شرمندتم! وظیفه‌ی من خاک بر سر که خرجت کنم، تو رو خدا حلال کن! به خدا جبران می‌کنم. عاطفه من اگه تو رو نداشتم، می‌مردم.
عاطفه از این‌که می‌دید. شوهر عزیزش چه‌قدر حسِ حقارت و شرمندگی می‌کند، هیچ خوشش نیامد و با خنده برای عوض کردن حال مسعود گفت:
- بسه دیگه! مسعود جان، من و تو نداریم که فدات‌شم. انشاالله بیرون میای، جبران پولی که نه؛ ولی کمبود محبّت این چند وقته رو جبران می‌کنی. پول که چیزی نیست به قول آقاجونِ خدابیامرزم، پول واسه خرج کردنه؛ اگه خرج نکنی، آخرش جمع می‌کنی و خرج دوا و دکتر می‌کنی.
مسعود دستی در موهای صافش کشید و گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
و یه راست سر اصل مطلب رفت.
- خب عاطفه‌ خانم، حرفمون اون روز نصفه و نیمه موند.
عاطفه می‌دانست که هر وقت مسعود او را عاطفه‌ خانم صدا می‌زند، حرفش کاملاً جدّی است و از گیری که داده پایین نمی‌آید. برای همین از پارچ روی اپن آشپزخانه، لیوان آبی برای خودش ریخت و یک‌مرتبه سر کشید و به جنگ با مسعود رفت.
- مسعود جان تو به من اعتماد داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,368
19,062
مدال‌ها
7
#پارت هفدهم
- آره معلومه! تو همه‌جور خودت رو بهم ثابت کردی.
- خب پس دیگه سوال نپرس! بذار اومدی بیرون خودت می‌فهمی؛ اصلاً خودت همه چیز رو با چشم خودت می‌بینی.
مسعود کلافه از حرف مرد پشت سرش که مدام می‌گفت:
- داداش سریع‌تر، تلفن عمومیه‌ ها.
دستش را به معنی باشه برای مرد پشت سرش تکان داد و گفت:
- عاطفه اگه چیزی هست که من باید بدونم، قبل از آزادی‌ام بگو... جون مسعود بگو این همه پول رو از کجا آوردی؟ کاش قسمم نداده بودی. کاش خامت نشده بودم و بدون خوندن امضاء نکرده بودم. کاش چشم بسته اون برگه‌ی مسخره رو که زندگیم رو از این‌رو به اون‌رو کرد رو امضاء نکرده بودم. از قدیم گفتن بی‌خبری کج خبری میاره.
عاطفه پشت تلفن برای سرباز کردن مسعود از خودش راحت‌تر بود تا رو در رو. دستی به پشت کمرش کشید و بازدمش را با فوت بیرون داد و با اعتماد به نفس ادامه داد.
- این‌ها خرافاته! مطمئن باش از راه درست بوده، یعنی چاره‌ای جز این نداشتیم. من و تو که غیر خودمون کَسی رو نداریم. تو که دلت نمی‌خواست تا آخر عمر توی زندان بودی و زندگی مشترکمون رو توی زندان شروع می‌کردیم؟ هان مسعود؟
مسعود چیزی به ذهنش نمی‌رسید. او بارها و بارها راجع بهش و راه‌های به دست آوردنش فکر کرده بود، آخر دست از پا درازتر به جایی نرسیده بود که با عقل جور از آب درآید، برای همین تصمیم گرفت، بگذارد برای وقتی که عاطفه را برای ملاقات می‌بیند و با گفتن جمله‌ی این‌که《 عاطفه دیگه باید قطع کنم.》 خداحافظی عاشقانه‌ای کرد و عاطفه را به حال خود گذاشت.
***
ساعت را نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌دادن. کم‌کم مریم از سر کار پیدایش می‌شد. عاطفه دست به کار شد و شربت بهارنارنجِ دوست شفیقش را درست کرد و چند تکّه یخ در آن گذاشت. او خوب می‌دانست که مریم شربت بهارنارنج بعد از خوردن ماهی را دوست دارد. داشت پلو شویدش را می‌کشید که صدای مریم از دمه درب گویای آمدنش بود.
- سلام عاطفه جونی! به‌به، چه بویی راه انداختی!
و با لبخند خود را به آشپزخانه رساند. عاطفه در حالی‌ که عرق روی پیشانیش را پاک می‌کرد
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین