Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,368
- 19,062
- مدالها
- 7
#پارت هشتم
- چیزی نیست استرس دیدنت رو داشتم. تو خوبی؟
مسعود دست دیگرش را حصار دهان و گوشی کرد و آرام گفت:
- عشقم اینجوری نگو، من قلبم ضعیفه، همینجوری هم میبینمت اختیار از کف میدم؛ چه برسه که میگی به خاطر دیدنم استرس گرفتی.
و لبخندی زد. عاطفه چشمان مشکیِ مشتاقش را به مسعود دوخت و کمی جلوتر آمد و دستش را پشت شیشه گذاشت و گفت:
- مسعود جات خیلی خالیه، من خیلی تنهام. یه چکِ دیگهات مونده، اون پاس بشه میای بیرون، دیگه از استرس و عذاب راحت میشیم. چهقدر ته ریش بهت میاد! موهات رو چرا اینقدر کوتاه کردی؟ چهقدر هم لاغر شدی!
مسعود دستش را جای دست گذاشته شدهی عاطفه روی شیشه گذاشت.
- شاید باورت نشه که گرمی دستت رو از پشت شیشه هم حس میکنم. موی بلند رسیدگی میخواد که زندان جاش نیست. راستی عاطفه، من الان سه ماهه نفهمیدم و هر چی هم ازت میپرسم، نگفتی قضیّه اون کاغذهای بدون خوندهی امضا شده چی بود؟ اصلاً چی شد که تو دقیقاً بعد اون کاغذِ امضا شده، تونستی پول دیّه رو جور کنی و چکیش کنی؟
لحظهای سکوت کرد و طبق عادتش برای اینکه از احوال عاطفه سر درآورد، در حالی که چشمانش را ریزتر میکرد مانند عقاب، نگاه تیزبین و دقیقش را به چشمان عاطفه دوخت و نگاه دزدیده شدهی عاطفه را شکار کرد، کلافه از فرار کردن و دزدیدن چشمانش، گوشی را به دست دیگرش داد و برای اینکه صدای عاطفه را در آن شلوغی بهتر بشنود با انگشتِ دست دیگرش، سوراخ گوشش را فشار داد و گفت:
- ببین عاطفه ما که کَسی رو نداریم که بتونه ضامنمون بشه و پول و چک بده. هی خودخوری میکردم؛ امّا شبها از فکرش خوابم نمیبره، نه تو ارث از پدر و مادر خدا بیامرزت برات مونده، نه من چیزی دارم. تو که همون خونه کلنگی یک اتاقه رو داشتی، که پول اون هم صد تومن بیشتر نیست. از اون روزی که شهرداری اومد و گفت میخوایم خیابون بندازیم، معلوم شد صد تومن بیشتر نمیارزه و قیمتش همینقدره... از کجا آوردی خانمم؟
عاطفه از همین موضوع بود که میترسید، از مطرح شدنش توسط مسعود! چندین بار از جواب دادن به مامان فاطمه(مادر مسعود) طفره رفته بود و با وام، قضیّه را فیصله داده بود؛ امّا مسعود را نمیشد به این راحتیها گول زد. مامان فاطمه پیر بود و ساده، خیلی راحت میشد گولش زد، او هم به خاطره سادگی و دل پاکش، هر چیزی را سریع و ساده قبول میکرد. فکر میکرد هنوز هم مثل قدیمها آدم خوب پیدا میشود و همه چیز ارزان است و پول دیّه آنقدرها هم نمیشود؛ امّا مسعود اینجوری نبود، تا الانش هم خیلی صبوری کرده بود که پاپیچ نشده بود، شاید چون دستش به جایی بند نبود.
- چیزی نیست استرس دیدنت رو داشتم. تو خوبی؟
مسعود دست دیگرش را حصار دهان و گوشی کرد و آرام گفت:
- عشقم اینجوری نگو، من قلبم ضعیفه، همینجوری هم میبینمت اختیار از کف میدم؛ چه برسه که میگی به خاطر دیدنم استرس گرفتی.
و لبخندی زد. عاطفه چشمان مشکیِ مشتاقش را به مسعود دوخت و کمی جلوتر آمد و دستش را پشت شیشه گذاشت و گفت:
- مسعود جات خیلی خالیه، من خیلی تنهام. یه چکِ دیگهات مونده، اون پاس بشه میای بیرون، دیگه از استرس و عذاب راحت میشیم. چهقدر ته ریش بهت میاد! موهات رو چرا اینقدر کوتاه کردی؟ چهقدر هم لاغر شدی!
مسعود دستش را جای دست گذاشته شدهی عاطفه روی شیشه گذاشت.
- شاید باورت نشه که گرمی دستت رو از پشت شیشه هم حس میکنم. موی بلند رسیدگی میخواد که زندان جاش نیست. راستی عاطفه، من الان سه ماهه نفهمیدم و هر چی هم ازت میپرسم، نگفتی قضیّه اون کاغذهای بدون خوندهی امضا شده چی بود؟ اصلاً چی شد که تو دقیقاً بعد اون کاغذِ امضا شده، تونستی پول دیّه رو جور کنی و چکیش کنی؟
لحظهای سکوت کرد و طبق عادتش برای اینکه از احوال عاطفه سر درآورد، در حالی که چشمانش را ریزتر میکرد مانند عقاب، نگاه تیزبین و دقیقش را به چشمان عاطفه دوخت و نگاه دزدیده شدهی عاطفه را شکار کرد، کلافه از فرار کردن و دزدیدن چشمانش، گوشی را به دست دیگرش داد و برای اینکه صدای عاطفه را در آن شلوغی بهتر بشنود با انگشتِ دست دیگرش، سوراخ گوشش را فشار داد و گفت:
- ببین عاطفه ما که کَسی رو نداریم که بتونه ضامنمون بشه و پول و چک بده. هی خودخوری میکردم؛ امّا شبها از فکرش خوابم نمیبره، نه تو ارث از پدر و مادر خدا بیامرزت برات مونده، نه من چیزی دارم. تو که همون خونه کلنگی یک اتاقه رو داشتی، که پول اون هم صد تومن بیشتر نیست. از اون روزی که شهرداری اومد و گفت میخوایم خیابون بندازیم، معلوم شد صد تومن بیشتر نمیارزه و قیمتش همینقدره... از کجا آوردی خانمم؟
عاطفه از همین موضوع بود که میترسید، از مطرح شدنش توسط مسعود! چندین بار از جواب دادن به مامان فاطمه(مادر مسعود) طفره رفته بود و با وام، قضیّه را فیصله داده بود؛ امّا مسعود را نمیشد به این راحتیها گول زد. مامان فاطمه پیر بود و ساده، خیلی راحت میشد گولش زد، او هم به خاطره سادگی و دل پاکش، هر چیزی را سریع و ساده قبول میکرد. فکر میکرد هنوز هم مثل قدیمها آدم خوب پیدا میشود و همه چیز ارزان است و پول دیّه آنقدرها هم نمیشود؛ امّا مسعود اینجوری نبود، تا الانش هم خیلی صبوری کرده بود که پاپیچ نشده بود، شاید چون دستش به جایی بند نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: