جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,038 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هجده
سهراب با نگرانی میان حرف حمید پرید.
- یا خدا! یعنی پنج سال باید صبر کنم؟!
حمید قهوه‌اش را داخل فنجانش ریخت، بوی قهوه که به مشامش رسید لبخندش را عمیقتر کرد و ادامه داد:
- سهراب! عین پسر بچّه‌های پونزده ساله که تازه عاشق می‌شند، شدی. گفتم بهش زمان بده، اصلاً بذار یکم نفس بکشه، بذار یکم برای خودش زندگی کنه، بذار بودنت رو حس کنه. نمیگم تنهاش بذار؛ اصلاً به نظرم برو ازش بابت پیشنهادت عذرخواهی کن. همین‌جوری که اون می‌خواد. همون‌طور که آقاجونت گفته. بذار برای ادامه‌ی زندگیش خودش تصمیم بگیره. اون یه بار به خاطر شوهرش، تمام اهداف و آرزوهاش رو کنار گذاشته. همیشه بقیّه براش تصمیم گرفتن. پسر می‌دونستی دوران حاملگی، چه‌قدر مزخرفه؟ این هورمون‌هاش که بالا و پایین میشه، ازش یه آدم دیگه می‌سازه.
سهراب آرام شده بود. حمید راست می‌گفت باید با عاطفه راه می‌آمد. صدای حمید او را به خود آورد.
- سهراب، بذار عاطفه به موقع ببینتت. بذار ببینیم، اصلاً دوستت داره؟ تو یه بار تنهایی عاشق سیمین شدی، امّا آیا سیمین هم بود؟ اگه بود که اون دروغ رو به نافت نمی‌بست و خ*یانت نمی‌کرد. حالا داری اشتباهی که چند سال پیش توی خامی و جوونی انجام دادی رو، دوباره توی پختگی هم انجام میدی. نخواه که یه تنه عاشق بشی و جُورِ دوست داشتن رو بکشی. صبر کن. بذار عاطفه هم تو رو انتخاب کنه.
سهراب دستی به چشمان خسته و نگرانش کشید و دوباره میان حرفش پرید.
- اگه انتخاب نکرد چی؟ اگه به خاطر کار شوهر قبلیش، از همه‌ی مردها متنفر شده باشه و به خودش فرصت نده، چی؟
حمید فنجانش را بالا آورد و با بینی‌اش در حالی که چشمانش را می‌بست، چند باری نفس عمیق کشید و بوی خوش قهوه را به ریه‌هایش کشاند و در حالی‌ که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشید ادامه داد:
- پسر، قهوه چه حالی داد! این‌قدر برات فک زدم، کف کردم. حق مشاورت میشه دویست تومن، بریز به کارت‌، برای بقیّه‌اش هم از منشی‌ام وقت بگیر، در خدمتیم.
سهراب از این‌که حمید با وجود مشکلاتش، همیشه سنگ صبور او بود و شوخ طبعی‌اش را با خودش داشت. گفت:
- من که نوکر رفیق مشاورمون هم هستم. با یه بازی بیلیارد، حق مشاورت رو میدم. حله؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و نوزده
حمید که عاشق بیلیارد بود و با سهراب قبل از این‌که آخر هفته‌هایش مختص ویلای شمال و عاطفه شود، پاتوقشان کافه گیم رضا بود. سر کیف شد و با خوشحالی با دستش ضرب دستی به پایش زد و گفت:
- ایول، داری آدم میشی. چاکرتیم!
سهراب لبخندی زد و دستی در موهای بالا رفته‌اش کشید و ادامه داد:
- حالا آخرین سوالی که پرسیدم رو هم جواب بده‌ که، هم من برم ببینم عاطفه چی شد هم تو بری بخوابی.
حمید فنجانش را روی میز چوبی کنار آباژورش گذاشت.
- اگه فرصت دادی و انتخاب نکرد، باید باهاش راه بیای. دوست داشتن و عشقه یه طرفه به درد هیچ‌‌کَس نمی‌خوره. آخرش میشه سرگذشت قبلی خودت... .
و بعد با تردید پرسید:
- تو که این رو نمی‌خوای؟
سهراب دیگر به درب کشویی بیمارستان که پسر بچّه‌ای با هم‌زمان باز و بسته شدنش، بازی‌اش گرفته بود، رسید و همان‌طور که وارد راه‌رویی که با نوار سفید به بخش اتاق عمل و زایمان خط کشی شده بود، می‌شد گفت:
- معلومه که نه!
حمید از این‌که رفیقش هنوز عشق و دوست داشتنش، عقلش را زائل نکرده بود، لبخندی زد.
- آفرین این نشون میده که داری درست پیش میری. بعضی وقت‌ها عاشقی، آدم رو کور و کر می‌کنه. هر دست و پایی می‌زنی تا فقط به دستش بیاری. عاطفه باید با کاری که در حق مسعود کرده و نارویی که مسعود در حقش کرده، کنار بیاد. برای حل این موضوع هم فقط زمان لازمه، چه برای بخشش و چه برای فراموشی! پس بهش فرصت بده! نترس، هیچ زن و مردی تا آخر عمرشون دوام نمیارند که تنها باشند، بالاخره یه روزی به یه جایی می‌رسه که حس می‌کنه به یه همدم و مونس احتیاج داره چه از نظر احساسی، چه پشتوانه و تکیه‌گاه داشتن و چه مسائل خاک برسری... .
سهراب خندید و《بی‌شعوری》 نثارش کرد و بعد از خداحافظی از رفیقش تلفن را قطع کرد و به پیش آقاجانش برگشت. حالا حالش بهتر شده بود و آرامش از دست رفته‌اش دوباره برگشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست
بالاخره بعد از یک ساعت درب اتاق عمل باز شد و مامایی با نوزادی که داخل انکوباتور (وسیله‌ای که نوزادان را زمانی که به دنیا می‌آورند برای منظّم شدن تنفس و سازگار شدن دمای بدنشان با محیط، داخل آن می‌گذارند) بود، خارج شد و با روی خوش به مریم گفت:
- این هم خواهرزادتون، یه دختر خوشگل، مبارک باشه!
هر سه هیجان‌زده و با لبخند و ذوق به نوزاد درون انکوباتور که لب‌ها و بینی سربالایش درست شبیه مادرش، سهیلا بود، زل زده بودند و به حرکت انگشت و سردادن گریه‌اش، ذوق زده حرکاتش را به هم‌دیگر نشان می‌دادند و قربان صدقه می‌رفتند. در این بین سهراب و مریم هم‌زمان با هم پرسیدن.
- ببخشید حال مادرش چه‌طوره؟
مریم نگاه معنی‌داری به سهراب کرد و موهای تازه هایلایت شده‌اش را به زیر شال قرمزش روانه کرد و ادامه داد:
- حالش خوبه؟ عملش خوب بود؟
- بله عزیزم فعلاً توی ریکاوریه. به‌هوش که بیاد و علائم حیاتیش ثابت بشه، میاریمشون بخش زنان، اون‌وقت می‌تونین ببینیدشون.
سهراب یک آن از معنی ثابت شدن علائم ترسید و آرام رو به ماما گفت:
- یعنی اتّفاقی افتاده که باید علائم ثابت بشه؟
ماما که گویا فکر کرده بود سهراب باید پدر این نوزاد کوچولو باشد با لبخند گفت:
- نه جناب، حال همسرتون خوبه؟
سهراب خدا را شکری گفت و در حالی‌ که کت اسپرتش را درمی‌آورد و روی دستش می‌انداخت به پیش برادرزاده‌اش رفت. ماما همان‌طور که انکوباتور را به سمت بخش نوزادان که روبه‌روی اتاق عمل بود حرکت می‌داد گفت:
- ببخشید دیگه نی‌نی باید بره فعلاً توی دستگاه، تا نفسش جا بیاد. بعداً که مادرش رو آوردیم، میارمش. با اجازه!
و سلانه‌سلانه به بخش نوزادان حرکت کرد. کوروش که با آن عصای چوبی‌اش سرپا ایستاده بود لحظه‌ای با حسرت به جای خالی دو عزیزش که انتظار این روز را کشیده بودند و نبودند غم به دلش نشست و قطره‌ای اشک به روی گونه‌اش غلطید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و یک
سهراب که حال خودش هم دست کمی از آقاجانش نداشت، سر به شانه‌ی پدر گذاشت و هر دو به یاد آن دو عزیزی که حاصلشان را ندیده بودن، اشک ریختند. امیر دو لیوان آبی که مریم از دستگاه آب سردکنی که کمی از درب ورودی فاصله داشت و به دستش داده بود را گرفت و به طرف آن پدر و پسر حرکت کرد. دستش را روی شانه سهراب گذاشت. سهراب از آغوش پدر جدا شد و به امیر نگاه کرد. امیر لیوان‌ها را به طرف آن‌ها گرفت و صدایش را صاف کرد و گفت:
- می‌دونم که لحظه‌ی سختیه، هیچ‌کَس نمی‌تونه حال شما رو درک کنه. جای اون دو عزیز امروز، خالی‌تر از همیشه است. می‌دونیم که چه‌قدر لحظه شماری می‌کردن واسه امروز و دیدن فرزندشون، جاشون همیشه توی قلب تک‌تک ما می‌مونه و خاطرشون واسه ماها هم عزیزه، امّا هم حال پدرتون با اون مشکل قلب و فشار بهم می‌ریزه و هم این‌که هممون به اندازه کافی ناراحت هستیم.
مریم مداخله کرد و می‌دانست چه‌قدر ممنون‌دار امیر است که کار او را راحت کرد تا حرف زدن برایش راحت‌تر شود، با این‌که نمی‌خواست، هیچ‌گونه دخالتی داشته باشد. در حالی‌ که کیفش را روی شانه‌اش جا به‌ جا می‌کرد ادامه داد:
- عاطفه به قدر کافی ناراحت و غمگین هست، هم بابت جداییش و هم نبودن اون خدابیامرزها، مطمئن باشین به‌هوش بیاد با دیدن نوه‌اتون چه‌قدر دوباره غمگین میشه؛ منتها دکتر فروزش گفت که افسردگی بعد از زایمان ممکنه برای هر خانم زائویی پیش بیاد، ولی اون‌هایی که شرایط بحرانی مثل عاطفه گذروندن اگه... اگه جلوش رو نگیریم ممکنه گریبانگیر عاطفه بشه. عاطفه خیلی تنهاست و سختی کشیده، دلم نمی‌خواد که ناراحتی شما به اون هم... .
کوروش که کاملاً حرف‌های مریم و امیر را فهمیده بود، نم اشکش را پاک کرد و با صدای گرفته از ناراحتی‌اش گفت:
- می‌فهمم دخترم! این غم و گریه، همین‌جا دفن میشه، عاطفه به اندازه‌ی سهیلا برام عزیز شده، عاطفه دختر خوبیه، من از این‌که سهیلا و خسرو، عاطفه رو انتخاب کردن، خوشحالم. خوشحالم که نوه‌ام درون یه دختر نجیب و با ذات پاک، پرورش پیدا کرده. اگه خدا اون دو تا رو ازم گرفت که نمی‌دونم چرا و حکمتش چی بود، به جاش دو تا دختر دیگه بهم داده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و دو
مریم از درک بالای کوروش در دل او را تحسین کرد و با شعف رو به کوروش گفت:
- خدا سایه‌اتون رو از سر ما و عاطفه کم نکنه! خیلی بزرگ‌وارین! نمی‌دونم با چه زبونی ازتون به‌خاطر این همه بزرگی و بخشش تشکّر کنم! شما کاری کردید که آدم حس کنه، هنوز آدم خوب توی این دنیا هست و دنیا قشنگی‌های خودش رو داره.
و ناخودآگاه اشکی به روی گونه‌اش غلطید، دستش را بالا برد و سیاهی پایین آمده‌ی آرایش چشمش را پاک کرد و ادامه داد:
- من و عاطفه با مسعود هم‌بازی بودیم و با هم بزرگ شدیم. روزی که مسعود اوّلین بار آوازه‌ی دوست داشتن عاطفه رو سر داد، نوزده سالش بود و تازه سربازی رفته بود، امّا پدر عاطفه مخالفت کرد، به خاطره سن پایینشون و قبول نکرد. سربازی مسعود که تموم شد عاطفه هم دانشگاه قبول شد. همون موقع‌ها بود که باباهاشون با هم شریکی، کارخونه‌ی فرش و گلیم راه انداخته بودن، سر صادرات به خارج از کشور و عراق، از یه نفر بد رکب خوردن و ورشکست شدن، جوری سرشون کلاه گذاشته بود که تمام دار و ندارشون رو بالا کشید. بعد از ورشکستگی‌اشون، یه شب مامان عاطفه قلبش درد می‌گیره، بعد از کلّی بیمارستان و دوا و دکتر و اکو و آنژیوگرافی کردن، یه شب خواب می‌بینه که رفته مشهد و حالش خوب شده. عاطفه تازه دو ترم رفته بود که توی راه مشهد، بابا و مامانش تصادف می‌کنن و درجا تموم می‌کنن. نه خواهر و برادری داشت نه فامیلی، چون سر ازدواج مامان و باباش که مخالف بودن، با همه قطع رابطه کرده بودند و بعد از عقدشون اومده بودن تهران وگرنه عاطفه اصالتاً اصفهانیه.
سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم چفت کرد و با صدای گرفته و غمگینش ادامه داد:
- عاطفه داغون شد، خیلی سخته دو تا از بزرگ‌ترین و عزیزترین سرمایه‌های زندگیت رو از دست بدی! جوری بهم ریخته بود که تصمیم گرفت انصراف بده و دیگه دانشگاه نره، منتها من و مامان فاطمه نذاشتیم. بعد از اون طولی نکشید که بابای مسعود هم سکته کرد و اون هم مرد. عاطفه دختر مستقلی بود، از این‌که از نظر مالی به کسی وابسته بشه خوشش نمی‌اومد، من هم مجبور شدم نقل مکان کنم و پیش عمّه فخری بیام، این‌جوری شد که از عاطفه دور شدم و فقط تلفنی باهاش در تماس بودم که یه روز گفت از توی آگهی استخدام یه جا کار پیدا کرده برای منشی مطب دکتر زنان، همین دکتر فروزش خودمون و برای مصاحبه رفته و قبول شده، رفت که دستش توی جیب خودش باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و سه
- از اون طرف خب درست نبود که یه دختر تنها تو اون خونه و اون محله باشه. چون از قبل رابطه خانوادگی با مامان فاطمه داشتن، مامان فاطمه هم عاطفه رو عین دختر خودش دوست داشت و با هم رابطه خیلی نزدیک‌تر از دو دوست خانوادگی داشتن، جوری شد که عاطفه سه روز توی هفته پیش مامان فاطمه می‌موند. بعد از سالِ مامان و باباش، مامان فاطمه که از علاقه زیاد مسعود خبر داشت از عاطفه خواستگاری کرد. راستش... .
به این‌جای حرفش که رسید زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد تا عکس‌العمل او را ببیند، هم‌زمان درب ورودی که به صورت شیشه‌ای کشویی بود، باز شد و چند پرستار با برانکارد یک مریض تصادفی را که با ناله سر و صدا راه انداخته بود، به داخل آوردن. مریم با چشم آن‌ها را که با عجله به داخل اتاق عمل می‌رفتن همراهی کرد، بند کیفش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و ادامه داد:
- عاطفه هم عاشق مسعود شده بود. توی اون مدّتی که عاطفه سه روزش خونه مامان فاطمه بود، مسعود اون‌قدر عاشقانه رفتار کرده بود که عاطفه رو هم عاشق خودش کرد و بالاخره عقد کردن؛ امّا عاطفه شرط کرده بود که تا پایان دانشگاه برای رفتن به سر خونه زندگیشون باید صبر کنن، مسعود هم قبول کرده بود. بالاخره دانشگاه عاطفه تموم شد، مسعود هم توی شرکت بسته‌بندی صبح‌ها تا عصر سره کار بود و با مقدار پولی که جمع کرده بود، یه ماشین خریده بود و عصرها رو هم توی آژانس کار می‌کرد. مسعود واقعاً عاطفه رو می‌خواست، اون‌قدر تلاش می‌کرد که بتونه یه خونه‌ی خوب رهن کنه و یه عروسی مجلل بگیره؛ امّا... .
مریم زمانی که از دوست داشتن عاطفه و مسعود حرف می‌زد، مشت گره شده انگشتان سهراب را دید، لبخندی زد و رو به کوروش ادامه داد:
- امّا بدبختیشون از اون‌جایی شروع شد که مسعود یه شب خسته میره آژانس، یه مسافر برای یه روستا به پستش می‌خوره که توی راه برگشت، خوابش می‌گیره و اون تصادف رخ میده و میره زندان، عاطفه هم افتاد دنبال بیرون اوردنش. پول‌هایی که مسعود پس انداز کرده بود و گذاشته بود بانک که از روش وام بگیره رو از بانک گرفتن؛ امّا در برابر پول دیه، مبلغ ناچیزی بود و فایده نداشت. ماشین مسعود رو هم دادن به یه نفر توی همون آژانس روش کار کنه و خرج مامان فاطمه رو در بیاره،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و چهار
- تا این‌که بعدش عاطفه به صورت اتّفاقی مشکل سهیلا خانم رو می‌شنوه، از دکتر فروزش در موردش سوال می‌پرسه و داستان زندگی‌اش رو براش تعریف می‌کنه و خانم دکتر بهش پیشنهاد این کار رو میده. این‌که ماجرا رو مسعود نمی‌دونست و عاطفه ازش پنهان کرده بود، به خاطره برخورده مسعود بود.
سرش را به سمت عکس دختر بچه‌ای که انگشتش را به معنی سکوت روی بینی‌اش گذاشته بود، چرخاند و نفسی گرفت و با نگاه به کوروش ادامه داد:
- عاطفه می‌خواست بگه، امّا فکرش رو هم نمی‌کرد مسعود بخواد به طلاق بکشونه ‌ و بهش شک کنه و عاقبتش با اون همه عشق و عاشقی بشه طلاق. عاطفه خیلی سختی کشیده، امّا دختر صبوریه. خونه‌ای هم که از پدر و مادرش بعد از ورشکستگیه باباش براش به ارث موند رو چون توی یه محله قدیمی بود، شهرداری ازش بابت خیابون انداختن با قیمت ناچیزی خرید. به‌خاطره حاملگی دیگه نخواست تو اون محله بمونه و با وجود اذیّت‌های عمه فخری اومد پیشه من و باقی قضایا... این‌ها رو گفتم که بدونین عاطفه هیچ‌وقت بعد از مرگ پدر و مادرش، خوشی توی زندگی‌اش ندیده. هیچ‌وقت به اون چیزهایی که ارزشش رو داشت، نرسیده، همش بدوبدو داشته، نمی‌خوام محبت‌ها و بزرگواری‌تون رو نادیده بگیرم و نمک نشناس باشم، امّا خواستم مرگ پسر و عروستون رو دیگه به روش نیارین، باورکنین هر لحظه تا چشمش به این بهار کوچولو می‌افته خودش رو سرزنش می‌کنه. خواستم اگه میشه بذارین بقیّه راه زندگیش رو که اگه می‌خواد پیش بهار بمونه یا بره و به زندگی و آرزوهای خودش برسه، آزادش بذارین تا خودش تصمیم بگیره.
کوروش کاملاً حرف‌ها و نگرانی‌های مریم را درک می‌کرد. پس همان‌طور که عصازنان به بخش زنان قدم برمی‌داشت، گفت:
- می‌فهمم دخترم! من هیچ‌وقت نمی‌ذارم عاطفه اذیّت بشه. هر تصمیمی بگیره سرزنش و اذیّتش نمی‌کنم؛ اگه خواست مثل موقعی که نوه‌ی عزیزم رو باردار بود کنارش می‌مونم. راستی گفتی بهار! چرا حالا بهار ؟
مریم با آن لب‌های قلوه‌ای‌اش لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- عاطفه چند بار گفت، مثل این‌که اسم انتخابیِ پدر و مادرش بوده.
برق خوشحالی در چشمان کوروش نشست.
- چه خوب! پس خسرو و سهیلا اسمش رو انتخاب کرده بودن. بهار! اسم قشنگیه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و پنج
با آمدن مامای بخش زنان که روی اتیکت‌اش "ف. اسدی" حک شده بود و به جیب فرم یاسی رنگش سنجاق شده بود، حرف کوروش نصفه ماند. موهای بلوندش را که از زیر مقنعه‌اش به بیرون سرک کشیده بود را به داخل هل داد.
- همراه خانم جان پناه؟
مریم سریعاً خودش را به اسدی رساند و لبانش را با زبانش تر کرد و گفت:
- منم! چیزی شده؟
اسدی لبخندی زد و دندان‌های سیم کشی ارتودنسی‌اش را به نمایش گذاشت و رو به مریم کرد و گفت:
- نه عزیزم! مریضتون رو از اتاق عمل به بخش زنان منتقل کردن. به‌هوش اومده، می‌تونین ببینیدش.
کوروش تق‌تق‌کنان با عصایش به همراه مریم به بخش زنان وارد شد و به اتاقی که عاطفه روی تخت آن خوابیده بود قدم برداشتند. مریم با لبخند خم شد و گونه‌ی عاطفه را بوسید و گفت:
- خوبی عزیزم؟
سرش را به طرف مریم چرخاند و لب‌های خشک شده‌اش را به حرکت در آورد و با صدای گرفته گفت:
- یکم درد دارم! تشنمه،آب می‌خوام!
کوروش صدایش را صاف کرد.
- دخترم! مبارک باشه! الان به سهراب میگم برات کمپوت و مغزیجات بگیره تا جون بگیری.
عاطفه به سمت کوروش برگشت و جای کش کلاه آبی رنگی که هنوز روی سرش بود را خاراند و با بی‌حالی گفت:
- ممنون، احتیاجی نیست! همون آب کافیه!
مریم تا آمد آبی به عاطفه بدهد، اسدی سر رسید.
- تا هشت ساعت نباید چیزی بخوره.
با اتمام جمله‌اش مانع نوشیدن آب شد و نوزاد را در آغوش عاطفه گذاشت و به مریم گفت:
- همسرش نیومده یا رفته گل بخره؟
مریم لب گزید و ماند که چه بگوید، این صدای کوروش بود که او را نجات داد.
- ماموریت کاری بوده، تو راهه.
اسدی بعد از توصیه‌های لازم آن‌ها را تنها گذاشت. عاطفه با نوزاد در آغوشش مات مانده بود، لحظه‌ای خیره به او و حس مادرانه‌ی ناشناخته، برای لمس نوزاد ترغیبش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و شش
با حس‌های درونش جنگی در وجودش به راه افتاده بود حسی که می‌گفت نوزاد را در آغوش بگیرد و حسی دیگر او را منع می‌کرد. در همان حالت خود بود که نوزاد دستان کوچکش را به سی*ن*ه عاطفه چنگ زد و ونگ‌ونگ گریه را سر داد.
عاطفه چانه‌اش از حس‌های درونی‌اش لرزید و دست‌پاچه به کوروش و مریم نگاهش را در گردش انداخت، مریم جلوتر رفت و آهسته زمزمه کرد:
- می‌خوای برش دارم؟
عاطفه نمی‌دانست چه بگوید! مریم حال دوستش را فهمید، نوزاد را برداشت و به کوروش نگاهی کرد و گفت:
- فکر کنم گرسنشه! می‌خواین بگین شیرخشک بگیرن؟
کوروش جلوتر رفت و عصایش را به لبه‌ی تخت تکیه داد و نوزاد را از مریم گرفت و دست سفید کوچکش را بوسید.
- خودت زحمتش رو می‌کشی به سهراب بگی؟ من با عاطفه کار دارم.
مریم نوزاد را به کوروش سپرد و سریع از اتاق خصوصی عاطفه خارج شد. کوروش همان‌طور که با پشت انگشتانش صورت نوزاد را نوازش می‌کرد تا آرام شود گفت:
- عاطفه بابا! اگه دوست نداری بهش شیر نده! هیچ اجباری نیست، یعنی اصلاً وظیفه‌ات نیست!
عاطفه با تک سرفه‌ای، گرفتگیِ صدایش را صاف کرد.
- یه حس‌هایی دارم که خودم هم گم شدم! تصمیم‌گیری برام سخت شده، من رو ببخشین دست خودم نیست.
کوروش نوزاد را که حالا آرام گرفته بود و به خواب رفته بود را کنار عاطفه گذاشت.
- من بهت حق میدم و به تصمیم‌ات احترام می‌ذارم، بهت گفتم، نگران بعد از زایمان و بهار نباش!
عاطفه با تعجّب از شنیدن اسم "بهار" با چشمان گرده شده از تعجبش گفت:
- بهار؟!
کوروش لبخندی زد و عصایش را برداشت.
- مریم خانم بهم گفت. چه اسمی بهتر از این‌که خودشون انتخاب کردند!
- الان که برای شناسنامه‌ی بهار، کارت ملی و شناسنامه پدر و مادرش رو می‌خوان چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و بیست و هفت
کوروش در حالی که لبه‌ی تخت می‌نشست، نگاهی به چهره‌ی معصوم بهار که در خواب لب‌های قلوه‌ای‌اش را تکان می‌داد، کرد.
- نگران نباش با دکتر فروزش هماهنگ کردم، براش به اسم خودم می‌گیرم.
با چشمان نگرانش نگاهی به کوروش کرد و تا آمد سرش را بلند کند، سرش گیج رفت و حالت تهوع به سراغش آمد. سریع سرش را روی تخت گذاشت و دستش را جلوی دهانش گرفت و با یک نفس عمیق حالش که جا آمد گفت:
- مادرش چی؟ چرا به نام پسر و عروستون نمی‌گیرین؟ همه چیز که قانونی بوده و مدارکش هم که هست.
_نمی‌شه بابا! چون جون تو و بچّه در خطره، به خاطره خانواده‌ی سهیلا! با وکیل خانوادگیمون صحبت کردم یه آشنایی هم داریم که فعلاً به عنوان قَیِمِش به نام خودم براش شناسنامه می‌گیرم تا بعد که هجده سالش بشه، اون وقت مدارکش رو براش نگه می‌دارم، فعلاً جونش مهم‌تره. وکیل همه چیز رو قانونی انجام میده. تو نگران نباش!
و تمام قضیّه مربوط به خانواده‌ی سهیلا را برایش تعریف کرد.
مریم تقّه‌ای به درب زد و با اجازه‌ای گفت. چند پیمانه شیر خشک را درون شیشه پستانک ریخت و با فلاسک مشکی رنگی که به همراه آورده بود آب‌جوشی درونش ریخت و شیری درست کرد. هم‌زمان بهار بیدار شد و با ونگ‌ونگ، گریه را سر داد. او را بغل کرد، بهار به محض برخورد شیشه با لب‌هایش دهانش را مانند ماهی باز و بسته کرد و یک آن شیشه را با دهانش بلعید و شروع به خوردن کرد.
دکتر فروزش بالاخره توانسته بود گواهی تولد بهار را خودش به نام کوروش امضا کند و قضیه، فیصله پیدا کند. عاطفه کم‌کم از جایش بلند شد و کمپوت گیلاسی را که مریم به دستش داده بود را شروع به خوردن کرد. کوروش به سهراب سفارش کرده بود که چلوکبابی برایش از رستوران بگیرد تا عاطفه با آن معده‌ی حساسی که الهام حسابی گوش‌زد کرده بود، غذای بیمارستان را نخورد. سهراب با التماسی که در چشمانش بود اجازه رفتن به پیش عاطفه را با زبان بی‌زبانی از آقاجانش گرفت.
صدای سهراب، مریم و خنده‌هایش را آرام کرد. مریم با دیدن سهراب با نیش باز چشمکی به عاطفه زد.
- شالت رو سر کن! آقا سهرابند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین