- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت صد و هجده
سهراب با نگرانی میان حرف حمید پرید.
- یا خدا! یعنی پنج سال باید صبر کنم؟!
حمید قهوهاش را داخل فنجانش ریخت، بوی قهوه که به مشامش رسید لبخندش را عمیقتر کرد و ادامه داد:
- سهراب! عین پسر بچّههای پونزده ساله که تازه عاشق میشند، شدی. گفتم بهش زمان بده، اصلاً بذار یکم نفس بکشه، بذار یکم برای خودش زندگی کنه، بذار بودنت رو حس کنه. نمیگم تنهاش بذار؛ اصلاً به نظرم برو ازش بابت پیشنهادت عذرخواهی کن. همینجوری که اون میخواد. همونطور که آقاجونت گفته. بذار برای ادامهی زندگیش خودش تصمیم بگیره. اون یه بار به خاطر شوهرش، تمام اهداف و آرزوهاش رو کنار گذاشته. همیشه بقیّه براش تصمیم گرفتن. پسر میدونستی دوران حاملگی، چهقدر مزخرفه؟ این هورمونهاش که بالا و پایین میشه، ازش یه آدم دیگه میسازه.
سهراب آرام شده بود. حمید راست میگفت باید با عاطفه راه میآمد. صدای حمید او را به خود آورد.
- سهراب، بذار عاطفه به موقع ببینتت. بذار ببینیم، اصلاً دوستت داره؟ تو یه بار تنهایی عاشق سیمین شدی، امّا آیا سیمین هم بود؟ اگه بود که اون دروغ رو به نافت نمیبست و خ*یانت نمیکرد. حالا داری اشتباهی که چند سال پیش توی خامی و جوونی انجام دادی رو، دوباره توی پختگی هم انجام میدی. نخواه که یه تنه عاشق بشی و جُورِ دوست داشتن رو بکشی. صبر کن. بذار عاطفه هم تو رو انتخاب کنه.
سهراب دستی به چشمان خسته و نگرانش کشید و دوباره میان حرفش پرید.
- اگه انتخاب نکرد چی؟ اگه به خاطر کار شوهر قبلیش، از همهی مردها متنفر شده باشه و به خودش فرصت نده، چی؟
حمید فنجانش را بالا آورد و با بینیاش در حالی که چشمانش را میبست، چند باری نفس عمیق کشید و بوی خوش قهوه را به ریههایش کشاند و در حالی که جرعهای از قهوهاش را مینوشید ادامه داد:
- پسر، قهوه چه حالی داد! اینقدر برات فک زدم، کف کردم. حق مشاورت میشه دویست تومن، بریز به کارت، برای بقیّهاش هم از منشیام وقت بگیر، در خدمتیم.
سهراب از اینکه حمید با وجود مشکلاتش، همیشه سنگ صبور او بود و شوخ طبعیاش را با خودش داشت. گفت:
- من که نوکر رفیق مشاورمون هم هستم. با یه بازی بیلیارد، حق مشاورت رو میدم. حله؟
سهراب با نگرانی میان حرف حمید پرید.
- یا خدا! یعنی پنج سال باید صبر کنم؟!
حمید قهوهاش را داخل فنجانش ریخت، بوی قهوه که به مشامش رسید لبخندش را عمیقتر کرد و ادامه داد:
- سهراب! عین پسر بچّههای پونزده ساله که تازه عاشق میشند، شدی. گفتم بهش زمان بده، اصلاً بذار یکم نفس بکشه، بذار یکم برای خودش زندگی کنه، بذار بودنت رو حس کنه. نمیگم تنهاش بذار؛ اصلاً به نظرم برو ازش بابت پیشنهادت عذرخواهی کن. همینجوری که اون میخواد. همونطور که آقاجونت گفته. بذار برای ادامهی زندگیش خودش تصمیم بگیره. اون یه بار به خاطر شوهرش، تمام اهداف و آرزوهاش رو کنار گذاشته. همیشه بقیّه براش تصمیم گرفتن. پسر میدونستی دوران حاملگی، چهقدر مزخرفه؟ این هورمونهاش که بالا و پایین میشه، ازش یه آدم دیگه میسازه.
سهراب آرام شده بود. حمید راست میگفت باید با عاطفه راه میآمد. صدای حمید او را به خود آورد.
- سهراب، بذار عاطفه به موقع ببینتت. بذار ببینیم، اصلاً دوستت داره؟ تو یه بار تنهایی عاشق سیمین شدی، امّا آیا سیمین هم بود؟ اگه بود که اون دروغ رو به نافت نمیبست و خ*یانت نمیکرد. حالا داری اشتباهی که چند سال پیش توی خامی و جوونی انجام دادی رو، دوباره توی پختگی هم انجام میدی. نخواه که یه تنه عاشق بشی و جُورِ دوست داشتن رو بکشی. صبر کن. بذار عاطفه هم تو رو انتخاب کنه.
سهراب دستی به چشمان خسته و نگرانش کشید و دوباره میان حرفش پرید.
- اگه انتخاب نکرد چی؟ اگه به خاطر کار شوهر قبلیش، از همهی مردها متنفر شده باشه و به خودش فرصت نده، چی؟
حمید فنجانش را بالا آورد و با بینیاش در حالی که چشمانش را میبست، چند باری نفس عمیق کشید و بوی خوش قهوه را به ریههایش کشاند و در حالی که جرعهای از قهوهاش را مینوشید ادامه داد:
- پسر، قهوه چه حالی داد! اینقدر برات فک زدم، کف کردم. حق مشاورت میشه دویست تومن، بریز به کارت، برای بقیّهاش هم از منشیام وقت بگیر، در خدمتیم.
سهراب از اینکه حمید با وجود مشکلاتش، همیشه سنگ صبور او بود و شوخ طبعیاش را با خودش داشت. گفت:
- من که نوکر رفیق مشاورمون هم هستم. با یه بازی بیلیارد، حق مشاورت رو میدم. حله؟
آخرین ویرایش: