جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,112 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشت
سهراب نفس صداداری بیرون داد.
- چرا درست حرف نمی‌زنین بفهمیم؟ برادرزادم قرار نیست چیزی بفهمه. درسته آقاجون؟
کوروش حرف سهراب را با سر تأیید کرد و دستی به بینی یخ کرده‌اش کشید.
- نوه‌ام قرار نیست چیزی بفهمه؛ این راز بین ما تا هجده سالگیش می‌مونه! غیر از ما هیچ‌کَس از وجودش خبر نداره.
به خاطره خانواده سهیلا، اوّل می‌خواستم موضوع رو مطرح کنم و نوه‌ام رو به تهران ببرم و بگم بچّه‌ی خودمه و همون تهران هم بزرگش کنم، امّا وقتی شرایط عوض شد، تصمیم گرفتم، همین‌جا بمونیم. تو هم این‌جا پیش ما به عنوان دخترم می‌مونی.
عاطفه کلافه دستش را به صورت کشید و لبش را به دندان گرفت و گفت:
- آخه هنوز خود شما با آقا سهراب من رو نبخشیدین! هنوز هم من رو مسبب مرگ اون دو تا خدابیامرز می‌دونین. بعدش من چه‌جوری هر روز این بچّه، جلو چشم‌هام راه بره و بزرگ بشه، بتونم تو چشم شما نگاه کنم؟ وقتی اونی که قرار نبود باشه هست، ولی اون دوتا... اصلاً می‌خواین بگین پدر و مادرش کی هستند؟
کوروش به عاطفه‌ی غم‌زده و گریان نگاهی کرد.
- عاطفه! بابا به من نگاه کن.
عاطفه با چشمان اشک‌بارش اوّل نگاهش به سهراب افتاد و بعد صورتش را سمت کوروش چرخاند و به او نگاه کرد.
- این همه اشک برای چیه؟! من بارها بهت گفتم درسته که ناراحتیم تمومی نداره، مگه میشه آدم غم عزیزش رو که از دست داده فراموش کنه؟ این غم پایانی نداره، امّا اتّفاق برای هر کسی ممکنه بیفته. ما که از اتّفاق‌های بین عروس و پسرم خبر نداریم. من بخشیدمت بابت گناهی که نمی‌دونم چیه و چرا این‌قدر خودت رو آزار میدی، خیالت از بابت من راحت. پس می‌مونه سهراب.
و رو به سهراب کرد.
- تو چیزی بهش گفتی که ناراحت شده؟
سهراب سکوت کرد. عاطفه ببخشیدی گفت و با چشم گریان به سمت اتاقش دوید. کوروش بعد از رفتن عاطفه نگاهی به سهراب کرد.
- سهراب تو هنوز هم عاطفه را مسبب مرگ اون‌ها می‌دونی؟ من بهت گفتم سپردم به خدا،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#صد و نه
- ولی وقتی زندگی و شوهرش رو دیدم و آخر و عاقبت این دختر با اون شوهر زبون نفهمش، کامل بهش حق دادم و اصلاً گناهی گردن عاطفه نمی‌دونم. هر کَسی مسبب رفتار خودشه. خودت می‌دونی سهیلا هم تنگی نفس داشت هم خیلی عجول بود. در ضمن خدا رو چی؟ خدا رو که دیگه یادمون نرفته؟ خداست و سرنوشتی که خودش برای آدم‌ها رقم زده. اگه خدا برای اون دو تا توی سرنوشتشون توی این سن تصادف و مرگ قرار داده، چه عاطفه بود و پنهان‌کاری می‌کرد چه نبود، آخرش این اتّفاق در این سن براشون می‌افتاد. بالاتر از خدا که نداریم! بر فرض اگه عاطفه رو مسبب هم بدونیم، فکر کنم با نابود شدن زندگی زناشوییش که من اصلاً به بهم خوردن زندگیش، راضی نبودم از همون جایی که ناخواسته ضربه زد، ضربه خورد. پس دیگه تاوانی نباید براش در نظر گرفت. فکر کردم عاقل‌تر از این حرف‌هایی و زودتر از من به این نتیجه رسیدی. خدا هم یه روزی، بنده‌ی خطا‌کارش رو که توبه می‌کنه، می‌بخشه، ما که دیگه بنده‌هاشیم.
سهراب که با یادآوری آن دو عزیز اشک در چشمانش حلقه زده بود، نم اشکش را با پشت دستش پاک کرد.
- به خدا آقاجون، هم شما هم عاطفه خانم اشتباه متوجّه شدین. اوایل آره، خیلی ازش ناراحت بودم و حتّی مسبب اصلی این قضیّه می‌دونستم، امّا وقتی زندگیش رو دیدم و رفتارش رو، که آزارش به مورچه هم نمی‌رسه، چه برسه به آدمی‌زاد و چه کارها که برای عزیزانش نمی‌کنه؛ کامل نظرم برگشت. منتها نمی‌دونم چه رفتاریم باعث شده فکر کنه که من هنوز هم مسبب و اضافه می‌دونم.
مریم که تا آن لحظه سکوت کرده بود از روی صندلی بلند شد و در حالی که دستانش را در هم چفت می‌کرد گفت:
- بهتره من باهاش صحبت کنم.
امیر که دوست نداشت در آن بحث کاملاً خانوادگی، نه خودش نه مریم دخالت کنند و اوضاع از اینی که هست پیچیده‌تر شود، با دستش بازوی مریم را گرفت و گفت:
- مریم جان، بهتر نیست بذاری عاطفه خانم تنها باشه تا یکم فکر کنه یا خود آقای رادش (و به رادش بزرگ اشاره کرد) باهاش صحبت کنه؟
مریم مانده بود حرف امیر را گوش دهد یا حرف دلش را!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#صد و ده
نگاه مرددش را به امیر دوخت و تا صندلی‌اش را به عقب هل داد تا به پیش عاطفه برود، سهراب از روی صندلی‌اش بلند شد و در حالی که صندلی را به عقب می‌کشید گفت:
- آقاجون، مریم خانم، اگه اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم. فکر کنم مشکلشون با منه!
کوروش سرش را تکان داد و پوست خیارش را به داخل بشقاب گذاشت.
- بشین دخترم، بهتره سهراب حرف بزنه. میوه بفرمایین.
و به سبد میوه اشاره کرد. مریم دوباره روی صندلی‌‌اش نشست و سهراب به طرف اتاق عاطفه حرکت کرد. پشت درب اتاق عاطفه ایستاد و تقّه‌ای به درب زد و صدایش را صاف کرد.
- عاطفه خانم! عاطفه خانم اجازه هست؟
وقتی صدایی نشنید دوباره جمله‌اش را تکرار کرد که با صدای محبوبه به عقب برگشت، سرش را کمی چرخاند تا محبوبه را دید.
- آقا از درب پشتی رفتن بیرون هوا بخورند. خواستم باهاشون برم، گفتن می‌خوان تنها باشند، چیزی شده؟
سهراب《نه‌ایی》 گفت و بعد از پوشیدن کفش‌های اسپرت طوسی‌اش از درب پشتی به سمت ساحل حرکت کرد. حدس زد که عاطفه جای همیشگی‌اش رفته باشد. عاطفه جای همیشگی‌ روی صندلی نشسته بود و به موج دریا گوش می‌داد. دلش گرفته بود، دلش می‌خواست از آن‌جا و همه فرار کند. در افکارش غوطه‌ور بود که صدای سهراب او را از فکر درآورد.
- چرا تنها نشستین؟
عاطفه سکوتش را ادامه داد و نگاهش را به موج دریا دوخت. سهراب روی تخته سنگی که آن هفته آن‌جا گذاشته بود و هنوز سرجایش بود، کنار عاطفه نشست.
- چرا قهر کردین؟
عاطفه سریع سرش را به سمت سهراب چرخاند و در حالی که سهراب، فقط نیم‌رخش را می‌دید گفت:
- من قهر نکردم، فقط دیگه خسته شدم از قسم خوردن، توجیح کردن. شما هم یکم دیگه تحمّل کنین این روزها تموم میشه و از شرِّ من راحت می‌شین که دیگه عذاب نکشین!
سهراب از این‌که عاطفه را این‌طور لجوج و غرغرو می‌دید، خنده‌اش گرفته بود، لبخندی زد و چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت و با خنده گفت:
- چه دلِ پری از من دارین!
عاطفه دندان‌هایش را روی هم گذاشت و با حرص گفت:
- چیز خنده‌داری گفتم؟
سهراب هوا را پس دید، امّا خصلت او این‌گونه بود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و یازده
از این‌که عاطفه را از سر شیطنت حرص دهد و شوخی کند و قیافه‌ی بانمک عاطفه را موقع حرص خوردن ببیند لذّت می‌برد و با همان لحن ادامه داد:
- میگم عجیب نیست هر چی برادرزاده‌ام بزرگ‌تر میشه و وزن شما و سن حاملگیتون بالاتر میره، روی خلق و خوی شما هم تاثیر می‌ذاره! چرا؟
و با شیطنت به عاطفه نگاه کرد. عاطفه یک آن از کلمه اضافه وزن حرصش گرفت و دندان‌هایش را بیشتر بهم فشار داد و زیر لب غرغر کرد. سهراب که از او صدایی نشنیده بود و از سر به سر گذاشتن عاطفه دست بردار نبود گفت:
- چیزی می‌گین بلند بگین نترسین!
عاطفه از جایش یک‌دفعه بلند شد و در حالی که شال بافتنی‌اش را بیشتر به خود می‌چسباند زیر لب غرید:
- نه شما من رو می‌تونین تحمّل کنین، نه من شما رو، پس بهتره برم.
و صندلی‌اش را برداشت و تا آمد برود سهراب جلویش ایستاد.
- من آدم‌هایی رو که نمی‌تونم تحمّل کنم، مثل آب خوردن کنار می‌ذارم، منتها کسی رو که دوست دارم هم ازش مراقبت می‌کنم هم از بودن باهاشون لذّت می‌برم.
عاطفه سکوت کرد و از کنار سهراب رد شد که صدای سهراب او را به سر جایش میخ‌کوب کرد.
- نموندین که حرف‌هام رو با آقاجونم بشنوین. اگه حرف‌هام رو باور ندارین بهتره از مریم خانم بپرسین. من شاید اوایل ازتون ناراحت بودم و مقصّر می‌دونستم، امّا رفتار و کردارتون حتّی زندگی زناشوییتون و فداکاریتون رو که دیدم نظرم عوض شد. به قول آقاجونم اگه اشتباهی هم کردین تاوانش رو با زندگیتون دادین. وقتی خدا می‌بخشه من کی باشم؟
عاطفه دوباره قدمی به جلو برداشت. سهراب دو قدم به جلو رفت و دوباره صدایش را سر داد:
- اونی که خودش رو نبخشیده و داره الکی عذاب میده تویی! خودت! دست از سر خودت بردار. عاطفه خانم تموم شد، هیچ‌کَس توی اون جمع نه از شما بدش میاد، نه متنفره، نه دلش می‌خواد که نباشی، امّا برعکسش هست. اگه دلت راضی نمی‌شه و می‌خوای من و آقاجونم ببخشیمیت و می‌خوای دلت راضی بشه که یه کاری برامون کرده باشی تنها یک راه داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و دوازده
عاطفه برگشت و به صورت سهراب خیره شد. سهراب درست وسط خال زده بود. عاطفه عذاب وجدان داشت و می‌خواست خودش را محاکمه کند. دنبال یک چیز می‌گشت تا آن‌ها، از او درخواست کنند و او را تنبیه کنند تا فکر کند تاوان و دِینش را ادا کرده و آرام شود. وقتش بود این دختر را از آن حال در بیاورد. عاطفه با چشمانش که از نگرانی دودو میزد نگاهی به چشمان سهراب کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت:
- چی... چی‌کار؟
سهراب دست جلو برد و صندلی را از عاطفه گرفت و گفت آن‌چه نباید می‌گفت:
- با من ازدواج کنی و کنار من و آقاجونم باشی.
عاطفه بهت‌زده با دهان باز از حرف سهراب خیره نگاهش کرد. سهراب دلش گیر کرده بود و بعد از سیمین، پنج سال قلبش را به روی هیچ‌کَس باز نکرده بودم، امّا آشنایی با عاطفه و دنیای متفاوتش، حرکات و خواسته‌ها و رفتارهای متفاوتش نسبت به سیمین، دست و دل سهراب را لرزانده بود. در نظرش عاطفه آن‌قدر نقطه‌ی ضد سیمین بود که هر لحظه به او فکر می‌کرد و او را مناسب خود می‌دید. از همان وقتی‌که در آینه نگاهش به چشمان زیبا و مشکی عاطفه افتاد، امّا به دلیل این‌که عاطفه متأهل بود، چند بار به خود نهیب زده بود که حیا کند و سعی می‌کرد دیگر به عاطفه فکر نکند. هر بار به او می‌اندیشید خود را سرزنش می‌کرد. هر چه سیمین دورنگی و کینه در دل او کاشته بود، عاطفه با نگاهش با آن قلب پاک و بی‌قلع و غشش، هر چه سردی و کینه بود را از دل سهراب پاک کرده بود. حتّی زمانی که آقاجانش هم یک بوهایی برده بود که چرا به جای پنج‌شنبه‌ها، چهارشنبه راهی ویلا می‌شود و چند باری به او گفته بود که عاطفه را بازیچه‌ی احساس یخ زده‌اش نکند، امّا او در خفا به آقاجانش گفته بود که حالا که عاطفه طلاق گرفته، دلش گرم شده و دوست دارد به عاطفه نزدیک شود و او را بیشتر بشناسد. حتّی گاهی وقت‌ها در طول هفته به ویلا می‌آمد و از دور عاطفه را می‌دید. چند باری به عنوان دوست مجازی از سرِ درد و دل به گپ خصوصی عاطفه رفته بود و از این‌که حتّی محلش نداده بود و آخر بلاکش کرده بود خوشحال شده بود. او با خیانتی که از طرف سیمین دیده بود عاطفه را همه‌ جوره امتحان کرده بود و عاطفه هر بار با رفتارش دلش را قرص کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سیزده
با صدای تند و خشمگین عاطفه به خود آمد.
- چرا؟!
سهراب نگاهش را به عاطفه با صورت برافروخته دوخت.
- چرا نه؟
عاطفه در حالی که از بغضی که به گلویش چنگ انداخته بود، چانه‌اش می‌لرزید گفت:
- یه بار برای نجات یک نفر به هر راهی زدم و هیچی از زندگیم نفهمیدم، حالا ازم می‌خواین دوباره برای بخشیده شدن راهی مثل اون رو انتخاب کنم؟! چرا؟ چرا می‌خواین با زندگی من بازی کنین؟ گفتم که میرم، این‌‌قدر دنبال بهونه گشتن نداره!
سهراب گره‌ای میان ابروانش انداخت و با اخم نگاهش کرد.
- چرا فکر می‌کنی، دارم باهات باز می‌کنم؟
عاطفه قطره اشکش را که از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌اش روانه میشد با سر انگشت گرفت و ادامه داد:
- چون حرف دوست داشتن وسط نیست. اصلاً از من شناخت دارین؟
دستی به موهای فری که به صورت کج روی سرش خودنمایی می‌کرد را به داخل شالش روانه کرد و فکری که در ذهنش جرقه زده بود را به زبان آورد.
- آها به این‌جاش فکر نکرده بودم، کی بهتر از من؟ این‌جوری برادرزادتون هم، صاحب پدر و مادر میشه، درسته؟ فکر کردین این‌قدر بی‌کَس و کارم که برام شرط بذارین با سر قبول می‌کنم؛ چون نه سرپناهی دارم نه خانواده‌ای؟
سهراب آن‌چه را می‌شنید، باور نداشت. چه فکر می‌کرد و چه شد! می‌خواست هم عاطفه را نجات دهد هم خودش را... او می‌خواست عاطفه را داشته باشد، بدون این‌که ارزشش از بین برود و فکر کرده بود با این پیشنهاد، عاطفه می‌فهمد که چه‌قدر برای آن‌ها عزیز است و ارزش دارد که برای داشتنش از موقعیّت پیش آمده، سوءاستفاده کرده است، امّا برعکس شده بود، عاطفه همه چیز را برعکس و با منطق خودش فهمیده بود. عاطفه با چشمان اشکبارش که صورتش را خیس کرده بود، با قدم‌های تند به سمت ویلا حرکت می‌کرد که سهراب به دنبالش روانه شد.
- عاطفه خانوم صبر کن! عاطفه، به خدا منظورم این نبود که بی‌ارزشت کنم. من پنج ساله درِ قلبم رو، به روی کَسی باز نکردم، امّا با دیدنت حالا... .
عاطفه چیزی نگفت و درد خفیفی را که از صبح که با لگد و حرکت‌های زیاد جنین تا به الان از تیره‌ی کمرش تا زیر دلش حس کرده بود و حالا بیشتر از قبل به جانش افتاده بود را با نفس عمیقی سعی در مهار کردنش داشت، امّا وقتی دید درد، هر از گاهی مانند دردهای عادت دوره‌اش می‌گیرد و رهایش می‌کند، اهمیّت نداده بود؛ ولی حالا این درد با آن دردهای خفیف فرق داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهارده
و حرف‌های سهراب را نصفه و نیمه شنید و دست به دل و کمر گذاشت و وقتی تحمّلش تاب شد، روی زمین خم شد. سهراب جملاتش را با افتادن عاطفه، نیمه رها کرد و شتابان به سمت عاطفه دوید.
- چی شده؟
عاطفه تا آمد بگوید که دردش گرفته، چیزی شبیه خیس شدن حس کرد و فریادش بلند شد. در آن حال و هوای درد بی‌امانش، محرمی و نامحرمی را رها کرد و دست سهراب را فشار داد و بریده‌بریده گفت:
- زنگ... بزن... فرو... زش... فکر... کنم... آخ... کیسه... آبم... پاره شده... بدو... .
سهراب نگران و دست‌پاچه با دست لرزانش گوشی را از جیب شلوار اسلشش درآورد و اوّل به آقاجانش زنگ زد و شرح وقایق داد که ماشین را سریع به پشت ویلا بیاورند و همین‌طور که با شنیدن هر ناله‌ی عاطفه از درد به سمت او برمی‌گشت، تماسی با دکتر فروزش گرفت و به درخواست او عاطفه را با ماشین، که مریم و امیر آورده بودن، راهی بیمارستان شدند. دکتر فروزش بعد از جویا شدن از حال عاطفه، توسط مامای بخش، دستور داده بود، او را سریعاً به اتاق عمل ببرند و گفته بود خودش را سریع به بیمارستان می‌رساند و پزشک جراحی که دایی خودش بود را هم در جریان گذاشته بود که اگر به موقع به عمل نرسید او عمل را انجام دهد. خانواده رادش و مریم پشت درب اتاق عمل منتظر بودن. مریم که از بارداری و سن حاملگی هیچ اطّلاعی نداشت، با نگرانی چند بار زنگ بخش زنان را زد و بعد از داخل شدن، به سمت پذیرش رفت و رو به مامای بخش گفت:
- ببخشید خانم، خواهرم رو برای زایمان آوردیم به اسم عاطفه جان پناه، مریض دکتر فروزشه، می‌خواستم ببینم یکم زود دردش گرفته، مشکلی پیش نمیاد؟ بچّه‌اش سالم می‌مونه؟ مشکلی برای خودش پیش نمیاد؟
مامای بخش که فامیلی‌اش محمدی بود با مهربانی به مریم نگاهی کرد و گفت:
- سی و هفت هفته و پنج روزه، تقربیاً توی سی و هشت هفته‌اس؛ زود نیست گلم، نگران نباش، خانم دکتر تو راهند تا بی‌هوشی انجام بشه و تیم جراحی آماده بشن، خانم دکتر هم رسیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پانزده
مریم نفس آسوده‌ای کشید، تشکّر کرد و آن‌چه شنیده بود را برای بقیّه بازگو کرد و خیال همه را راحت کرد. بالاخره دکتر فروزش از راه رسید و به اتاق عمل رفت. سهراب کلافه بود و مانند مرغ سرکنده چند بار رفته بود و برگشته بود و فکر می‌کرد، حرف‌های او باعث زود زایمان کردن عاطفه شده است. سرش پایین بود و از خجالت به آقاجانش نگاه‌ نمی‌کرد. چند باری گوشی‌اش زنگ خورده بود، بدون نگاه کردن به مخاطبش، فقط تماس را قطع کرده بود که صدای کوروش درآمد.
- سهراب بابا! گوشیت رو یا بذار روی بی‌صدا یا جواب بده، حتما‌ً کار مهمی دارن که بهت زنگ می‌زنند.
سهراب کلافه چشمی گفت و تا آمد گوشی را خاموش کند با دیدن اسم حمید تماس را برقرار کرد و همان‌طور که به محوطه‌ی آزاد بیمارستان می‌رفت گفت:
- حمید چیه این‌قدر زنگ می‌زنی؟
حمید رفیقِ شفیقِ دوران بچّگی سهراب بود.
- به‌به آقای داماد! چته عین سگ، پاچه می‌گیری؟ جواب "نه" شنیدی؟
و قاه‌قاه شروع به خندیدن کرد. سهراب که یار بچّگی‌اش همین حمید بود و بس، همه چیز را در مورد عاطفه‌ به او گفته بود، کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت:
- یعنی گند زدم حمید!
حمید خنده‌اش را جمع کرد.
- چی‌کار کردی؟
سهراب کلافه با دستی که به پشت گردنش برده بود، چند ضربه به گردنش زد و نفسش را با فوت بیرون داد.
- یعنی یه پسر پونزده ساله، بهتر از من خواستگاری می‌کنه.
حمید که از حرف رفیقش خنده‌اش گرفته بود، با خنده گفت:
- بنال ببینم چه گندی زدی که پاک نمی‌شه!
و سهراب هر آن‌چه بین خودش و عاطفه گذشته بود و عاقبت رساندن عاطفه به بیمارستان را برای رفیقش تعریف کرد و عین بز ساکت شد تا حمید هر چه می‌خواهد نثارش کند.
- دِ آخه الاغ این چی بود به این دختر گفتی؟! فکر کردی عین این رمان‌ها و فیلم‌هاست؟ به دختری که برادرزاده‌ات تو شکمشه و پدر و مادری نداره، یه‌کاره بگی برای این‌که ببخشیمت، بیا با من ازدواج کن و کنار من و آقاجونم باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شانزده
- اون‌ هم مثل اسکلا بگه باشه و بعدش باهات ازدواج کنه و پا نده و تو این‌قدر بهش محبّت کنی و تهش عاشقت بشه؟ آره؟
سهراب نگران کناره‌ی انگشتش را به دندان گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- چه می‌دونستم این‌جوری میشه! تو اون لحظه فقط همین به مخم رسید که... .
حمید عصبانی با صدای دورگه از خشمش میان حرفش پرید.
- که تا گیجه و دنبال بخشیده شدنه، تیر خلاص رو بزنی و حرف ازدواج رو بکشی وسط و به مراد دلت برسی! آره؟
سهراب سکوت کرد و کلافه، گوشه‌ی کتش را با دست عقب زد و دست در جیب شلوارش کرد و حمید ادامه داد:
- آخه چی بگم! بهت گفتم صبر کن بچّه به دنیا بیاد و یکم آروم بشه و بفهمه، شما تکلیف بچّه رو معلوم کردین. از فکر و خیال این‌که شوهرش هم بهش نارو زده، بیرون بیاد بعد جلو برو، نه که با اون رفتارهای اوّلت هنوز فکر می‌کنه، تو ازش بدت میاد و دنبال پدر و مادر برای برادرزادتی. پسر! زندگی که الکی نیست. صد بار بهت گفتم این فیلم‌ها و رمان‌ها رو دور بریز، احساسی فکر کردنت هم آخرش کار دستت میده و گند می‌زنی.
سهراب نفسی و با پایش تکه سنگ کوچک جلوی پایش را به بازی گرفت.
- بابا من یه بار تو عمرم عاشق شدم که سیمین اون‌جور از آب دراومد، عاطفه رو هم درسته که مدّت آشناییمون کمتر از با سیمین بود، امّا بعد پنج سال فقط عاطفه تونست اعتمادم رو بهم برگردونه، وفاداری کردن رو، بی‌منت مهربونی کردن رو نشونم داد. یادته بهت گفتم دارم به گناه می‌افتم از وقتی چشماش رو تو آینه دیدم، سعی می‌کنم نگاهش نکنم. اون‌قدر با خودم کلنجار رفتم، ولی نشد. این دل بی‌صاحاب گیر کرده، بدم گیر کرده... حمید، عاطفه با سیمین دنیایی متفاوته!
حمید حرف‌های سهراب را می‌فهمید از حالت جبهه‌ای گه گرفته بود با نفس عمیقی که کشید خارج شد و لبخندی زد و گفت:
- این‌که دوباره خر شدی و می‌خوای زن بگیری که شکی توش نیست، امّا سهراب به نظرم هنوز هم داری راهت رو اشتباهی میری، داری مرتّب با سیمین مقایسه‌اش می‌کنی. وقتی می‌خوای ازدواج دوّم بکنی یا با کَس دیگه‌ای برای دفعه دوّم آشنا بشی، باید اوّلی رو کامل کنار بذاری. باید همه‌جوره مجرد باشی، نه فقط توی شناسنامه! می‌فهمی؟
سهراب کمی فکر کرد حمید راست می‌گفت او داشت زیاده‌روی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پادت صد و هفده‌
او هنوز هم سیمین را با عاطفه هر لحظه مقایسه می‌کرد. حمید خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:
- سهراب هستی یا مردی؟
سهراب خنده‌اش گرفته بود، دست از سنگ برداشت و به آسمان که حالا هوا رو به تاریکی می‌رفت و متوجه نشده بود حتی ناهار هم نخورده، کرد و گفت:
- بمیری حمید با این حرف زدنت! الان وقت خندوندن منه؟ دختره تو اتاق عمله، طوریش نشه، خاک بر سر بشم؟
حمید پای راستش را روی پای چپش انداخت و در مبل کرم رنگش فرو رفت و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خاک بر سرت، هنوز هم زن ذلیلی! نترس! داشتم می‌گفتم از من که روان‌شناسی خوندم بهتر، کسی نمی‌تونه کمکت کنه؛ به غیر این هم، عقل من از توی الاغ بیشتره... .
سهراب با به دندان گرفتن لبش خنده‌اش را مهار کرد و میان حرف حمید پرید.
- مریض‌هات می‌دونن این‌جوری حرف می‌زنی و بازم پیشت میایند؟
حمید از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه‌اش رفت و با خنده‌ گفت:
- آره بابا، اصلاً به خاطره همین حرف زدنمه که عاشقمند، وگرنه درب اون‌جا رو باید تخته می‌کردم.
سهراب گوشی را به دست چپش داد و با نگرانی گفت:
- حالا چی‌کار کنم؟
حمید خمیازه‌ای کشید و به سمت آشپزخانه رفت و قهوه سازش را برداشت و بعد از ریختن پودر قهوه و آب‌جوش، آن را روی شعله گاز رومیزی‌اش گذاشت و قهوه‌ایی برای خود درست کرد و ادامه داد:
- هیچی! تو اوّل باید بفهمی که این عاطفه خانم رو با اون سیمین مقایسه نکنی. دوّم بفهمی که تو از نظر ذهن مجردی، سوم این‌که بدونی عاطفه درسته که یه بار ازدواج کرده، امّا تا اومده خم و چَم زندگی زناشویی رو بفهمه، شوهرش به زندان رفته پس با تو که چند ساله با سیمین یه زندگی رو شروع کرده بودی خیلی فرق داره، تجربه‌اش هم کمتر از توئه. چهارم این‌که عاطفه هنوز دوران نقاهت جدایش رو نگذرونده، همش درگیر بارداری بوده، هنوز اون بحران رو سپری نکرده، هنوز طعم نبودن مسعود و جدایش رو نفهمیده؛ چون شماها دورش بودین و به‌خاطره بچّه مورد توجهتون بوده، تازه خیلی وقت از جدایش نمی‌گذره که... تازه چند ماهه...
قهوه که شروع به بالا آمدن کرد زیر شعله گاز را خاموش کرد و سر در کابینت شکلاتی‌اش کرد و فنجان ساده کوچک مشکی رنگش را برداشت و ادامه داد:
- درسته که از نظر ظاهری به حساب، تنها بوده؛ چون شوهرش زندان بوده، امّا احساسی و باطنی اون هنوز خلاء مسعود رو حس نکرده، هنوز نفهمیده که مجرد شده. باور کن هنوز گریه‌ی درست و حسابی براش نکرده؛ مخصوصاً که تو گفتی که عاشق هم بودن، باید بهش زمان بدی، پسر تو خودت پنج سال تو خودت بودی... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین