Raaz67
سطح
4
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Apr
- 1,369
- 19,102
- مدالها
- 7
#پارت صد و هفتاد و هشت
《کوروش باشهای》گفت و به عاطفه که از گریه در خود فرو رفته بود و مانند ابر بهاری گریه میکرد و مسعود که روضهخوانی را برای عاطفه سر داده بود و برای خودش موقعیت دلسوزی و مروت میطلبید، خیره شد.
- تقصیر منه. من هم تو رو هم مامان فاطمه رو از دست دادم. من احمق بودم! مامان... مامان بلند شو... قول میدم عاطفه برگرده... مامان بلند شو! قول میدم دیگه خلاف حرفت حرف نزنم.
اما مامان فاطمه سکوت کرده بود و به خواب عمیق ابدی فرو رفته بود و تنها روح آسمانیاش نظارهگر روضهخوانی پسرش بود.
کوروش مردانی مانند مسعود را خوب میشناخت. مردانی که از مهربانی و لطافت کسانی مثل عاطفه مانند آب خوردن، موقعیت میطلبند. کسانی که امثال عاطفه را با دوز و کلک، افسار دست خود میکنند. کوروش میدانست که لیاقت عاطفه بیشتر از این حرفهاست که دوباره سایهی سرش آدم نمک نشناسی مثل مسعود شود. کوروش عاطفه را دوست داشت و حاضر نبود حالا که جای سهیلا را برایش پر کرده و بهار به او وابسته شده و پسرش، سهراب بعد از ده سال دل به دختری مانند عاطفه سپرده را از دست بدهد. پس عصازنان قدم برداشت و به عنوان حامی و تکیهگاه بالای سر عاطفه قرار گرفت و دست روی شانهی عاطفه گذاشت. عاطفه به محض حس شدن شانهاش، چشمان گریانش را به کوروش دوخت. کوروش به سمت عاطفه خم شد و آرام در حالی که سرش را به سمت گوش عاطفه کج کرده بود، امّا کمی بلندتر زمزمه کرد تا صدایش را مسعود هم بشنود.
- پاشو بابا بسه دیگه! اون خدا بیامرز راضی به این همه ضجه و گریه نیست. میریم براش خیرات میدیم. پاشو دخترم!
عاطفه تا آمد از کنار خاک بلند شود مسعود که کاملاً حواسش جمع بود و صدای کوروش را واضح شنیده بود، سریع گوشهی پالتوی عاطفه را گرفت و مظلوموار و بغضآلود با صدای لرزانی گفت:
- نرو عاطفه! من رو با این غم تنها نذار! امروز رو پیشم بمون! تو بوی مامان فاطمه رو میدی.
عاطفه دلش به رحم آمده بود، او معنی از دست دادن را، آن هم کسی مثل پدر و مادر را خوب میدانست که چهقدر سخت است.
《کوروش باشهای》گفت و به عاطفه که از گریه در خود فرو رفته بود و مانند ابر بهاری گریه میکرد و مسعود که روضهخوانی را برای عاطفه سر داده بود و برای خودش موقعیت دلسوزی و مروت میطلبید، خیره شد.
- تقصیر منه. من هم تو رو هم مامان فاطمه رو از دست دادم. من احمق بودم! مامان... مامان بلند شو... قول میدم عاطفه برگرده... مامان بلند شو! قول میدم دیگه خلاف حرفت حرف نزنم.
اما مامان فاطمه سکوت کرده بود و به خواب عمیق ابدی فرو رفته بود و تنها روح آسمانیاش نظارهگر روضهخوانی پسرش بود.
کوروش مردانی مانند مسعود را خوب میشناخت. مردانی که از مهربانی و لطافت کسانی مثل عاطفه مانند آب خوردن، موقعیت میطلبند. کسانی که امثال عاطفه را با دوز و کلک، افسار دست خود میکنند. کوروش میدانست که لیاقت عاطفه بیشتر از این حرفهاست که دوباره سایهی سرش آدم نمک نشناسی مثل مسعود شود. کوروش عاطفه را دوست داشت و حاضر نبود حالا که جای سهیلا را برایش پر کرده و بهار به او وابسته شده و پسرش، سهراب بعد از ده سال دل به دختری مانند عاطفه سپرده را از دست بدهد. پس عصازنان قدم برداشت و به عنوان حامی و تکیهگاه بالای سر عاطفه قرار گرفت و دست روی شانهی عاطفه گذاشت. عاطفه به محض حس شدن شانهاش، چشمان گریانش را به کوروش دوخت. کوروش به سمت عاطفه خم شد و آرام در حالی که سرش را به سمت گوش عاطفه کج کرده بود، امّا کمی بلندتر زمزمه کرد تا صدایش را مسعود هم بشنود.
- پاشو بابا بسه دیگه! اون خدا بیامرز راضی به این همه ضجه و گریه نیست. میریم براش خیرات میدیم. پاشو دخترم!
عاطفه تا آمد از کنار خاک بلند شود مسعود که کاملاً حواسش جمع بود و صدای کوروش را واضح شنیده بود، سریع گوشهی پالتوی عاطفه را گرفت و مظلوموار و بغضآلود با صدای لرزانی گفت:
- نرو عاطفه! من رو با این غم تنها نذار! امروز رو پیشم بمون! تو بوی مامان فاطمه رو میدی.
عاطفه دلش به رحم آمده بود، او معنی از دست دادن را، آن هم کسی مثل پدر و مادر را خوب میدانست که چهقدر سخت است.
آخرین ویرایش: