جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,646 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و هشت
《کوروش باشه‌ای》گفت و به عاطفه که از گریه در خود فرو رفته بود و مانند ابر بهاری گریه می‌کرد و مسعود که روضه‌خوانی را برای عاطفه سر داده بود و برای خودش موقعیت دل‌سوزی و مروت می‌طلبید، خیره شد.
- تقصیر منه. من هم تو رو هم مامان فاطمه رو از دست دادم. من احمق بودم! مامان... مامان بلند شو... قول میدم عاطفه برگرده... مامان بلند شو! قول میدم دیگه خلاف حرفت حرف نزنم.
اما مامان فاطمه سکوت کرده بود و به خواب عمیق ابدی فرو رفته بود و تنها روح آسمانی‌اش نظاره‌گر روضه‌خوانی پسرش بود.
کوروش مردانی مانند مسعود را خوب می‌شناخت. مردانی که از مهربانی و لطافت کسانی مثل عاطفه مانند آب خوردن، موقعیت می‌طلبند. کسانی که امثال عاطفه را با دوز و کلک، افسار دست خود می‌کنند. کوروش می‌دانست که لیاقت عاطفه بیشتر از این حرف‌هاست که دوباره سایه‌ی سرش آدم نمک نشناسی مثل مسعود شود. کوروش عاطفه را دوست داشت و حاضر نبود حالا که جای سهیلا را برایش پر کرده و بهار به او وابسته شده و پسرش، سهراب بعد از ده سال دل به دختری مانند عاطفه سپرده را از دست بدهد. پس عصازنان قدم برداشت و به عنوان حامی و تکیه‌گاه بالای سر عاطفه قرار گرفت و دست روی شانه‌ی عاطفه گذاشت. عاطفه به محض حس شدن شانه‌اش، چشمان گریانش را به کوروش دوخت. کوروش به سمت عاطفه خم شد و آرام در حالی که سرش را به سمت گوش عاطفه کج کرده بود، امّا کمی بلندتر زمزمه کرد تا صدایش را مسعود هم بشنود.
- پاشو بابا بسه دیگه! اون خدا بیامرز راضی به این همه ضجه و گریه نیست. می‌ریم براش خیرات می‌دیم. پاشو دخترم!
عاطفه تا آمد از کنار خاک بلند شود مسعود که کاملاً حواسش جمع بود و صدای کوروش را واضح شنیده بود، سریع گوشه‌ی پالتوی عاطفه را گرفت و مظلوم‌وار و بغض‌آلود با صدای لرزانی گفت:
- نرو عاطفه! من رو با این غم تنها نذار! امروز رو پیشم بمون! تو بوی مامان فاطمه رو میدی.
عاطفه دلش به رحم آمده بود، او معنی از دست دادن را، آن هم کسی مثل پدر و مادر را خوب می‌دانست که چه‌قدر سخت است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفتاد و نه
یاد خودش افتاد، آن روز مسعود کنارش بود. برای جبران هم که شده، باید کنار مسعود می‌ماند. با سر به مسعود نشان داد که نگران نباشد و رو به کوروش کرد و گفت:
-گناه داره! من طعم این روزها رو چشیدم، اگه بشه پیشش بمونم. نگران بهار هم نباشین پیش خودم نگهش می‌دارم فقط یه امروز رو می‌مونم.
کوروش دستی به سر عاطفه کشید و گفت:
- بابا نگران بهار نیستم، نگران خودتم! نمی‌خوام دوباره... .
عاطفه نگاه مهربانی به کوروش کرد و میان کلام او پرید و گفت:
- اوّل که خدا، بعدش هم شما رو دارم. نگران نباشین!
- باش مراقب خودت باش. ما هتل می‌مونیم ،شب میایم دنبالت، بهار رو هم می‌بریم.
- نه بهار پیشم بمونه، می‌خواد دندون دربیاره، بی‌تابی می‌کنه.
کوروش لبخند مهربانی زد و《باشه‌ای》گفت و به سمت ماشین عصازنان حرکت کرد.
بعد از مراسم خاک‌سپاری، مهمان‌ها به سمت خانه‌ی مامان فاطمه حرکت کردند. ناهار و پذیرایی که انجام شد، همه به جز فامیل نزدیک به خانه‌هایشان بازگشتند. عاطفه پچ‌پچ و گلایه و کنایه اقوام مسعود را با وجود بهار شنیده بود و دلش گرفته بود. بهار را بغل کرد و به حیاط قدم برداشت. گوشی‌اش را از کیف چرم مشکی‌اش درآورد و بعد از پیدا کردن شماره‌ی کوروش در لیست مخاطبینش، تماسی با او گرفت و خبر داد که به دنبالش بیایند. کوروش، بغضِ گلوی عاطفه را حس کرده بود، امّا به روی خودش نیاورد. بعد از قطع تماس، رو به سهراب کرد و گفت:
- بریم دنبالشون.
از هتل بیرون آمدند و بعد از این‌که سوار ماشین شدن، سهراب استارت زد و بعد از دور زدن چهارراه، راهی منزل مسعود شدند. کوروش تردید را کنار گذاشت، وقتش بود با پسرش حرف بزند و از تردید بیرون بیاید و از انتخاب سهراب مطمئن شود. صدایش را صاف کرد و در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:
- سهراب!
سهراب دنده را عوض کرد و نیم‌رخ نگاهی گذرا به آقاجانش کرد. با شنیدن صدای بوق ماشین عقبی، از آینه به پشت سرش نگاهی کرد و در حالی که لاینش را عوض می‌کرد گفت:
- جونم آقاجون.
- عاطفه رو دوست داری؟ یعنی منظورم اینه که از انتخابت مطمئنی؟ برای این‌که عاطفه، همسر و همراهت باشه؟
- من... من گفتم که شناخت پیدا کنیم.
- رودربایسی رو کنار بذار. درسته که یه‌جورایی بهم فهموندی که می‌خوای ازش شناخت پیدا کنی، امّا الان می‌خوام مطمئن بشم هنوز هم سر حرفت هستی؟
سهراب از آقاجانش خجالت کشید و نفسش را بیرون داد و با صورت گلگونش نیم نگاهی به پدر کرد و گفت:
- چی بگم آقا جون؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد
- حرف دلت رو بابا، عاطفه نجیبه، خانومه، مهربون و پاکه، امّا لجباز و دل‌رحمه، نمی‌خوام مسعود ازش سوءاستفاده کنه، اگه می‌خوایش بیا خواستگاری!
سهراب با چشمان گرد شده از تعجّب گفت:
- از کی؟! کجا بیام؟!
کوروش دستی در موهای جوگندمی‌اش کشید و با لبخند گفت:
- از من، درسته زبونی گفتم که برام مثل سهیلاست، امّا واقعاً عاطفه، دخترم شده. تو هم پسرمی، امّا نمی‌خوام فکر کنه بی‌ک.س و کاره و ما دوره‌اش کردیم و بخواد از سرِ دین و رودربایسی بله بگه، امّا وقتی من طرفش برم و بشم آقاجونش، می‌فهمه حامی و تکیه‌گاه داره و ارزش و اجر پیدا کرده و از اون حصاره لجبازی و اضافه بودن و بی‌ارزش بودن بیرون میاد، اون‌وقت ازش مثل یه آقا خواستگاری می‌کنی. اگه گفت نه، خودم پاپیش می‌ذارم. می‌خوام بدونه همه چیزش طبق رسم و رسوماته. نمی‌خوام فکر کنه واسه خاطره بهار مجبوره قبول کنه. بهار همون برادرزاده‌ی تو بمونه. خودم نمردم، هستم. عاطفه هم به عنوان خاله‌اش، همون محبّت خودش رو بکنه. بعدش اگه جواب مثبت داد، برای بهار پرستار می‌گیریم.
سهراب دنده را عوض کرد و با لبخند گفت:
- خیلی مردی آقاجون! سایه‌اتون همیشه رو سر ما باشه!
کوروش دستش را روی شانه‌ی پسرش گذاشت و《مبارک باشه‌ای》گفت.
***
- بیرون سرده، چرا این‌جا نشستی؟
صدای مسعود بود که عاطفه را به خود آورد. نگاهی به صورت غرق خواب بهار کرد و گفت:
- هیچی! این‌جوری راحت‌ترم.
مسعود کنار عاطفه، روی لبه‌ی تخت نشست و زیر چشمی نیم نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- می‌دونم واسه حرف راحله و زن‌دایی ناراحت شدی، اگه می‌موندی، می‌شنیدی که جوابشون رو دادم. عاطفه تو برای من خیلی عزیزی.
عاطفه سر پایین انداخت و سکوت کرد. دلش نمی‌خواست بگوید، عزیز بود که آن‌گونه مانند غریبه‌ها طلاقش داد و پشت سرش را هم نگاه نکرد، امّا به حرمت عزادار بودنش سکوت کرد و دستی نوازش‌گونه به روی موهای بهار کشید. مسعود نگاه از دستان پر مهر عاطفه که حالا از او سلب شده بود گرفت و با حسرت در حالی که غم صدایش چندین برابر شده بود، ادامه داد:
- می‌دونم اشتباه کردم! می‌دونم تند رفتم و نباید زود تصمیم می‌گرفتم! عاطفه جات خیلی خالیه! یه روزی عمو علی بهم گفت نذار حسرتش به دلت بمونه، امّا من نفهمیدم. مامان فاطمه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و یک
به این‌جای حرفش که رسید بغض بدی را هم به گلوی خود و هم به گلوی عاطفه آورد. در حالی که از بغض فرونشسته در گلویش چانه‌اش به لرزش افتاده بود، با صدای بغض‌آلود ادامه داد:
- مامان فاطمه این آخری‌ها خیلی بهم می‌گفت که اشتباه کردم. می‌گفت هیچ زنی فداکاری تو رو نمی‌کنه. من رفتم پرسیدم، تحقیق کردم، یعنی عمو علی گفت زن خوب نعمته، زنی که این‌جوری پای یه مرد بمونه، یعنی همه چیز تمومه و تا آخر عمر خوش‌بختی رو برات بیمه می‌کنه. من احمق بودم، من نباید جبهه می‌گرفتم... عاطفه، من... من پشیمونم!
عاطفه نفسش را بیرون داد و کلافه بهار را روی شانه‌اش قرار داد و با بغض گفت:
- من نمی‌دونم عموعلی کیه و چی بهت گفته، امّا اگه من این‌جام فقط به حرمت و به خاطره مامان فاطمه است. بعدش هم فکر نمی‌کنی، برای این حرف‌ها دیره؟ تو اون عزیزی که الان داری ازش حرف می‌زنی رو کشتی! بهتره بری دنبال زندگیت! چون من دیگه اون عاطفه که خوش‌بختی رو برات بیمه کنم نیستم، م...
مسعود با عجله میان کلامش پرید و گفت:
- عاطفه یه فرصت دیگه بهم بده. به‌خاطر حرمت مامان فاطمه! مامان فاطمه به‌خاطره منِ نفهم این‌جوری شد و سکته کرد. آخرین حرف‌ها و آرزوش رسیدن من و تو بهم بود. یه فرصت دیگه بهم بده! من همیشه هم بد نبودم. یادت بیفته چه‌قدر برام عزیز بودی... چه‌قدر کار می‌کردم تا یه زندگی خوب برات فراهم کنم. من مدیونتم! اگه می‌خوام یه فرصت بهم بدی، برای دِین نیست برای دوست داشتنمه!
با آخرین کلام مسعود، زنگ گوشی لایت عاطفه بلند شد، با دیدن نام کوروش، دستش را به روی قسمت سبز وصل کردن گوشی کشید و جواب داد:
- سلام، الان میام.
و گوشی را قطع کرد و داخل کیفش گذاشت بهار را روی دوشش جا به جا کرد و دست روی زمین گذاشت و از جایش بلند شد. چکمه‌های ساق کوتاه مشکی‌اش را پوشید و با خداحافظی مسعود را در بهت گذاشت. مسعود با شنیدن کشیده شدن قفل درب به خود آمد و سریع از جایش بلند شد و هم‌قدم با عاطفه شد و گفت:
- چی شد عاطفه؟ کجا این وقت شب؟
عاطفه لنگه‌ی درب را باز کرد و سرش را به سمت مسعود چرخاند و گفت:
- برم دیگه! اومدن دنبالم.
مسعود لنگه‌ی درب را در دست گرفت و پایش را روی پله، حصار درب کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و دو
- یعنی خونه ما برات امن‌تر از پیش اون‌ها نیست؟ عاطفه تو که دیگه به دنیا اوردیش، پیش این‌ها چی‌کار می‌کنی؟عاطفه یه فرصت دیگه به من بده، دنیا رو دوباره برات گلستون می‌کنم، باشه؟
عاطفه سکوت کرد و کلافه نفسش را بیرون داد. مسعود تک‌تک حالات عاطفه را می‌فهمید، دستش را از جلوی درب برداشت و گفت:
- این‌قدر تلاش می‌کنم تا دوباره به دستت بیارم.
عاطفه با خداحافظی زیر لب از خانه خارج شد.
***
دو هفته از مراسم مامان فاطمه گذشته بود و مسعود در مراسم هفتم مامان فاطمه وقتی سهراب و کوروش را کنار عاطفه دیده بود، براق شده بود و عاطفه را در آن شلوغی پیدا کرده بود و مدام از دوست داشتن و کنار گرفتن از کوروش و خانواده‌اش حرف زده بود. عاطفه فقط سکوت کرده بود و مسعود سکوت عاطفه را نرم شدنش تعبیر کرده بود. حالا که دوباره عاطفه از او دور شده بود زنگ و پیام عاشقانه گذاشتن را ادامه داده بود‌. سهراب کلافه بود و معنی رفتار و تحویل گرفتن‌های مسعود توسط عاطفه را نمی‌فهمید و دلش بی‌تاب شده بود و بارها با حمید راجع بهش حرف زده بود و حمید به او توصیه کرده بود فقط برای رسیدن به عاطفه تلاش کند، امّا مانع عاطفه برای تصمیم‌گیری نشود و بگذارد عاطفه خودش دودوتا چهارتا کند یا مسعود را ببخشد و او را انتخاب کند یا عذرش را بخواهد و جوابش کند و سهراب سراغش برود، امّا مگر دل سهراب آرام و قرار می‌گرفت.
***
آخر هفته بود و کم‌کم اسفند ماه رخت سرمای زمستانی خودش را به نسیم بهاری می‌سپرد و آماده‌ی شکفتن و سبز شدن می‌شد. سهراب فکری به سرش زد و یادش آمد که زمانی که برای ترخیص عاطفه از بیمارستان رفته بود، چشمش به تاریخ تولد عاطفه افتاده بود که تاریخ فروردین خورده بود، امّا روزش را درست به یاد نداشت. دست به دامان مریم شد و برایش پیغامی گذاشت تا در اسرع وقت جوابش را بدهد. عاطفه با کوروش در حیاط خلوت نشسته بود و سرگرم بهار و خنده‌هایش که حالا دو دندان کوچک جلویش بیرون زده بود و با شیرین‌کاری‌هایش حالا حسابی آن‌ها را سر ذوق آورده بود و به خنده واداشته بود، شده بودند. وقتی کوروش سیبیلش را فوت می‌کرد بهار غش‌غش می‌خندید و آن دو دندان تازه بیرون زده‌اش نمایان می‌شد و آن‌قدر اَدَ بَدَ می‌کرد و آب دهانش را بیرون می‌داد که دل آن‌ها برایش قنج می‌رفت.
- جیگر عمو چه دلبری داره می‌کنه! سلام.
صدای سهراب بود که باعث شد هر سه به طرفش سر بچرخانند. بهار که حالا به سهراب هم وابسته شده بود، به محض دیدنش با ذوق جیغی بچّگانه کشید و دست تپل و سفیدش را به بالا و پایین تکان داد. سهراب از ذوق و شوق بهار، تاب نیاورد و بهار را با بوسه‌ای که به گونه‌اش نواخت، هم‌زمان در آغوشش کشید و کمی در آغوش ستبر مردانه‌اش فشار خفیفی به بدن ریز و تپلش داد. بهار مانند گنجشکی در آغوشش آرام گرفت و سرش را در سی*ن*ه سهراب فرو برد.
- آخیش خستگیم رفع شد. قربونه اون دو تا دندونت برم من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و سه
گردن بهار را بوسید و بهار دوباره با صدای ذوقی غش‌غش شروع به خندیدن کرد. کوروش از حال خوش نوه و پسرش لبخندی زد و دستی به سیبیل‌های جوگندمی‌اش کشید.
- خسته نباشی بابا! زود اومدی، چی شده؟
سهراب دست تپل بهار را که قصد داشت در صورتش بزند، بوسید و گفت:
- کار بد نکن خوشگله عمو!
و بهار را روی پایش گذاشت و روی صندلی، کنار آن‌ها نشست.
- یه روز زود اومدم. کارم تموم شد گفتم بیام دنبالتون امشب بریم خرید عید.
کوروش نگاه تحسین‌انگیزی به سهرابش کرد و در حالی که بشکنی به روی بهار میزد و خنده را به لب‌های بهار می‌آورد گفت:
- خوب کردی بابا! من که نمی‌تونم بیام، یکم راه برم پام درد می‌گیره، امّا با عاطفه برین! بهار رو هم پیش من بذارین.
و شکلک بامزه‌ای با باد کردن لپ‌هایش برای بهار درآورد. با حرکت کوروش بهار به سویش دست دراز کرد، سهراب بهار را به سمت کوروش گرفت و گفت:
- ای پدرسوخته هر جا بیشتر بهش خوش بگذره و بخنده، می‌خواد همون‌جا باشه.
و بهار را به دستان دراز شده‌ی کوروش سپرد. عاطفه لبخندی زد و موی فرفری سرکش بیرون زده از شال مشکی‌اش را به داخل هل داد و گفت:
- اگه شما نیاین، ما هم نمی‌ریم! بالاخره شما هم باید لباس بخرین.
کوروش بوسه‌ای به خط جا افتاده‌ی مچ دست بهار زد و گفت:
- به سلیقه تو و سهراب اعتماد دارم. شب از درد پا خوابم نمی‌بره بابا!
سهراب《رو چشممی》گفت و چشمان قهوه‌ایش را به موی فر افتاده روی پیشانی عاطفه کرد و گفت:
- تا من یه قهوه می‌خورم آماده شین.
و سرش را به سمت ورودی کرد و محبوبه را صدا زد.
***
بالاخره خرید با سلیقه‌ی سهراب و عاطفه که ناخودآگاه برای مدل و رنگ برای هم‌دیگر پسندیده بودند و با خرید کت و شلواری برای کوروش و چند دست لباس و گل‌سر برای بهار به اتمام رسید. سهراب با خریدهای در دستش که در حال قدم زدن کنار عاطفه به سمت ماشین بود هن‌هن‌کنان ایستاد و نفسی تازه کرد و گفت:
- میگم خریدها رو به من بدین که بذارم تو ماشین، اگه موافقین قدم بزنیم بریم به سمت رستوران.
عاطفه《باشه‌ای》 گفت و قدم برداشت. سهراب دست دراز کرد و گفت:
- نگفتم شما هم تا ماشین بیایند، خودم می‌برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و چهار
عاطفه بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- آخه زیادند.
سهراب نگاهی به بینی قرمز شده‌ی عاطفه کرد و با لبخند گفت:
- تا باشه از این خریدها! من برخلاف مردهای دیگه، خرید کردن رو دوست دارم و خوش‌بختانه شما هم زیاد سخت‌پسند نیستین، واسه همین خرید رفتن باهاتون لذت بخشه! سردتونه؟ بینیتون قرمز شده!
عاطفه نایلون‌های خرید را به دست سهراب داد و دست روی بینی‌اش گذاشت و لب گزید و با خنده گفت:
- حتماً عین دلقک‌ها شدم؟
و دست جلوی صورتش گذاشت و سر به زیر شروع به خنده کرد، سهراب لب گزید.
- به نظرم شما همه جوره قشنگین!
عاطفه در حالی که کیف کوچک مشکی‌اش را روی شانه‌اش جا به جا می‌کرد، هیچ حواسش به موقعیتش نبود و یک‌دفعه از دهانش پرید:
- آخه مسعود همیشه می‌گفت...
نگاهش به چشمان غم‌زده‌ی سهراب که افتاد، لب گزید و جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت. سهراب سر به زیر انداخت و سکوت کرد و با گفتن《ببخشیدی》با گام‌های تند، سریع به سمت ماشین قدم برداشت. دلش گرفته بود و ذهنش پر بود از این‌که آیا عاطفه هنوز هم به مسعود فکر می‌کند و خاطراتش را مرور می‌کند که هنوز از یادش نرفته است یا نه؟
ریموت ماشین را زد و درب را با شتاب باز کرد و نایلون‌ها را به صندلی عقب پرت کرد. از یادآوری خاطرات عاطفه، با خشم انگشتانش را در کف دستش فرو کرد و مشتش را نثار فرمان اتومبیلش کرد. اعصابش بهم ریخته بود، کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد و سر بر فرمان ماشین گذاشت و ده دقیقه در سکوت با خودش خلوت کرد. با صدای بوق ماشینی که راننده‌ای برای پسر بچّه‌ای میزد تا از جلوی پارک ماشینش کنار رود، به خود آمد و یاد عاطفه افتاد که منتظرش گذاشته، درب را باز کرد و با زدن ریموت، ماشین را قفل کرد و راهی شد، امّا این سهراب دیگر آن سهراب چند دقیقه پیش که می‌خندید و سرحال بود، نبود. ناخودآگاه گره‌ای میان ابروان پهنش خورده بود و با اخم‌های درهم رفته از درب بزرگ آهنی پارکینگ خارج شد و به سمت عاطفه قدم برداشت. پیاده‌روی مارپیچ از کنار مغازه‌ها را رد کرد و عاطفه را دید که با گوشی‌اش در حال مکالمه بود، جلوتر رفت و آخرین مکالمه عاطفه به گوشش خورد.
- باشه عزیزم پس می‌بینمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و پنج
عاطفه گوشی‌اش را قطع کرد و چشمان مشکی‌ درشتش را به سهراب اخمو کرد و گفت:
- خوبین؟
سهراب《بله‌ای》گفت و هم‌قدم با هم راه افتادند. همان‌طور که قدم می‌زدند عاطفه دستانش را بهم کوبید و با ذوق گفت:
- بریم بستنی بخوریم؟
سهراب با آن‌که دیگر دل و حوصله نداشت و فکرش حسابی مشغول شده بود، امّا نخواست ذوق عاطفه را کور کند《باشه‌ای》گفت و به سمت بستنی فروشی که مردی جوانی با موهای فرفری مشکی، پشت یخچال فریزر صندوق مانند بستنی‌اش ایستاده بود، قدم برداشتند. بعد از بستنی که در سکوت خورده شد، سهراب غم‌زده رو به عاطفه کرد و گفت:
- بریم رستوران غذا بخوریم بعدش بریم خونه.
عاطفه که به خاطره تغییر حالت و اخم‌های سهراب حس شادی‌اش کامل پریده بود، در حالی که دستانش را در جیب مانتوی مخمل کبریتی سبز یشمی‌اش می‌کرد گفت:
- نه دیگه بریم خونه، شما هم مثل این‌که حوصله ندارین.
سابقه نداشت بیرون رفته باشند و سهراب بدون شام یا ناهار او را به خانه برگردانده باشد. دستی در موهای خرمایش کشید.
- نه دیر وقته غذا بخورم، می‌ریم! من خوبم، یکم سرم درد می‌کنه.
عاطفه سر به زیر انداخت. هر دو در سکوت به سمت رستوران حرکت کردند. طبقه همیشه عاطفه مکان نشستن را انتخاب کرد و هر دو روی صندلی که به صورت بیضی شکل کرم رنگی بود نشستند. عاطفه گوشی‌ و کیفش را روی میز گذاشت و《ببخشیدی》گفت و به سمت دست‌شویی قدم برداشت. سهراب سرش را با دو دستش‌گرفته بود و آرنجش را روی میز تکیه داده بود و به رفتن عاطفه نگاه می‌کرد که صدای دینگ پیامک گوشی عاطفه بلند شد. حس عجیبی ترغیبش می‌کرد تا مخاطبی که باعث روشن شدن صفحه‌ی خاموش گوشی عاطفه بود را ببیند، آخر دوام نیاورد و با نگاه کردن به سمت تابلوی wc از نبود عاطفه مطمئن شد و گوشی را به سمت خود کشاند، با دیدن اسم مسعود، دلش پایین ریخت و حس بدی در قلبش چنگ زد. درد عجیبی از داخل عدسی چشمش تا مغز سرش ایجاد شده بود و مانند نبض در سرش می‌نواخت. با دست لرزانش گوشی را به همان حالت برگرداند، تا آمد سرش را روی میز بگذارد صدای دینگ پیامی از گوشی خودش به گوشش خورد، پیام را که باز کرد از طرف مریم بود که روز تولد عاطفه که اوّل فروردین بود را برایش فرستاده بود، جواب مریم را داد و سرش را روی میز گذاشت و با انگشت شصتش شقیقه‌هایش را شروع به ماساژ دادن کرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و شش
- اگه خیلی درد دارین من یه مسکن دارم. بهتون بدم؟
صدای عاطفه بود که سهراب را به خود آورد، سر بلند کرد و با چشمان قرمزش نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
- بریم خونه استراحت کنم بهتر میشم!
سفارش به پیشنهاد عاطفه شیشلیک به گارسونی که پیش‌بند قرمز رنگی به روی لباس سپیدی به تن داشت و به کمر بسته بود و با قلمی به روی تبلت در حال نوشتن بود، داده شد. گارسون بعد از آوردن غذا با《اجازه‌ای》گفت و به سمت میز کناری برای سفارش گرفتن، رفت. غذا در سکوت خورده شد، امّا سهراب نه اشتهایی داشت و نه از طعم آن چیزی فهمید. بازی کردن با غذایش را عاطفه متوجه شده بود، امّا هر چه نگاه کرده بود که سهراب سر بلند کند تا سر از احوالاتش درآورد یا بپرسد سهراب سر به زیر انداخته بود و مشغول بازی با غذایش شده بود، عاقبت وقتی دید عاطفه دست به سی*ن*ه نشسته و دیگر غذایی نمی‌خورد با گفتن《بریم》صندلی چوبی‌اش را به عقب هل داد و به سمت میز پیش‌خوان برای تسویه حساب رفت. بعد از تسویه از رستوران خارج شدند. سهراب با صدای گرفته‌اش که خودش هم به زور می‌شنید گفت:
- بمونین برم ماشین رو بیارم.
عاطفه《چشمی》گفت و سر به زیر انداخت. دلش می‌خواست از سهراب بپرسد و علت حال بدش را جویا شود، امّا حسی در وجودش به سکوت ترغیبش می‌کرد. با صدای بوقی که سهراب زد به خود آمد و درب را باز کرد و هر دو در سکوت، یکی با ذهن آشفته از کارهای آن دیگری و یکی دیگر در فکر جویا شدن از حال دیگری به خانه بازگشتند.
***
دو هفته از بیرون رفتن عاطفه و سهراب می‌گذشت. سهراب دوباره پیش حمید رفته بود، امّا این‌بار نه به مطب، بلکه به پاتوق همیشگی‌شان و جریان را برای حمید تعریف کرده بود، حمید گفته بود که بگذارد عاطفه خودش انتخاب کند، امّا دست از تلاش برندارد و حالا که مسعود دوباره ابراز کرده، وقتش رسیده که به عاطفه بفهماند که او هم دوستش دارد.
عاطفه با آن بستنی که خورده بود و هوای آخر اسفند ماه که هم سوز سرما‌ی آخر سال را با خود حمل می‌کند و هم آفتاب بهاری را، حسابی سرما خورده بود و بهار هم هر چند عاطفه از او دوری کرده بود که سرما نخورد، امّا آن‌قدر به بهانه‌های مختلف بهانه‌ی عاطفه را گرفته بود و به آغوش او چسبیده بود تا سرماخوردگی را به جان خود انداخته بود و حالا بهانه‌گیرتر و بدعنق‌تر شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,102
مدال‌ها
7
#پارت صد و هشتاد و هفت
عاطفه بهار را از سر شانه‌اش برداشت و در حالی که به صورت گهواره‌ای در آغوشش گرفته بود، روی تخت خواباند و خودش با بی‌حالی و تنی خسته و کوفته از بدن درد سرماخوردگی با چشمان سوزان از روی تخت بلند شد، شال آبی فیروزه‌ای‌اش را روی سر انداخت و از اتاق خارج شد. این بار که سهراب به تهران رفته بود کوروش را هم با خود برده بود تا از بهانه‌گیری‌های سیامک که چرا آقاجان دیگر تهران نمی‌آید، کم کند.
پا به بیرون از اتاق گذاشت و وارد آشپزخانه شد. با نوری که از اتاقش روزنه‌ روشنایی ایجاد کرده بود چشمش به لیوان افتاد، دست دراز کرد تا لیوان را بردارد که با صدایی از پشت سرش، با ترس، هینی کشید، دست روی قلب پرکوبشش گذاشت و به پشت سرش برگشت.
- نترسین منم!
عاطفه آب دهانش را قورت داد و با صدای تودماغی حاصل از سرماخوردگی‌اش گفت:
- وای شمایین؟ ترسیدم!
صدای عاطفه حسابی تو دماغی شده بود، امّا برای سهراب دل‌باخته حتّی صدای این‌گونه‌ی عاطفه هم برایش قشنگ بود. با لبخند دندان‌نمایی که دندان سپید مرواریدی و ردیفش را به نمایش گذاشته بود رو به عاطفه کرد و گفت:
- ببخشید، اومدم ازتون پرستاری کنم که زودتر روبه‌راه بشین. در ضمن آقاجون هم سلام رسوند.
عاطفه از این‌که از ترس سر رسیدن کریم با این‌که نبود، لباس مناسبی پوشیده بود، نفس آسوده‌ای کشید و دستش را از روی قلبش برداشت.
- دستتون درد نکنه این‌قدر من رو شرمنده نکنین!
سهراب طبق حرف‌های آخر این روزهای حمید جلو رفت و دل به دریا زد، دستی پشت گردنش کشید و گفت:
- برای دل خودم بود.
عاطفه با لپ‌های گل انداخته از خجالت سر به زیر انداخت و لب گزید. سهراب نایلون داروها را به سمت عاطفه گرفت.
- دیدم نرفتین دکتر، خودم رفتم براتون دارو گرفتم. در ضمن الان که بهار غذای کمکی می‌خوره، یکم شیر خشک هم بهش می‌دیم تا شما داروهاتون رو کامل بخورین و تقویت بشین، سلامتیتون واجب‌تره! شکم بهار با شیر خشک و غذای کمکی هم سیر میشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین