جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,716 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
‹ ما بايد به هم ميرسيديم... ›
بخاطر همه ی وقتايی كه مقصر نبودم...
و بيجا ازت عذر خواهی ميكردم...
و تموم شبانه روز التماس ميكردم تا منو؛
بابت اشتباه مرتكب نشده ببخشی!
بخاطر همه ی روزايی كه بابت هر دلخوری؛
و ناراحتيت؛ ساعت ها گريه ميكردم...
و ازت خواهش ميكردم ناراحت نباشی...
‹ بايد بهم ميرسيديم... ›
بخاطر همه ی روزايی كه دل نگران پشت تلفن؛
ميشستم تااسمت بيفته روی صفحه موبايلم...
و خيالم از سلامتيت راحت بشه...
‹ بايد بهم ميرسيديم... ›
بخاطر همه ی روزايی كه جنگيدم تا؛
جای خالی تورو نبينم...
بخاطر همه ی وقتايی كه از دلتنگی اسمتو؛
روی شيشه بخار گرفته ی ماشين مينوشتم...
بخاطر همه ی روزايی كه سكوت كردم؛
تا تو ناراحت نشی...
‹ ما بايد بهم ميرسيديم... ›
بخاطر همه ی از دست داده های زندگيم؛
كه خواستم در عوضش تورو ازدست ندم...
بخاطر همه ی زخمايی كه خوردم؛
تا زخم تو نياد روی تنم...
‹ ما بايد بهم ميرسيديم... ›
بخاطر همه ی وقتايی كه چشممو بستم؛
روی همه و دهنمو از اسم تو پر كردم...
بخاطر همه ی روزايی كه بابت خوشبخت شدنت؛
دعا كردم كه خوشبختی خودمم باشه...
‹ ما بايد بهم ميرسيديم... ›
تا از دوست داشتنم به اسم حماقت؛
ياد نميشد....:))))!🖤'💭'🔓
-نيلوفر رضايی
 

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
177
1,395
مدال‌ها
4
فرض کن دکه‌ای شده‌ام که پرنده‌ها فوج فوج رویم می‌نشینند و به تو نگاه می‌کنند. فرض کن امروز روزنامه‌هایم فروشی نیستند. فرض کن بخش حوادث را خالی گذاشته‌اند. فرض کن تنها سایه‌ام را سبدهای رزی اشغال کرده‌اند که دیروز برایت سفارش داده بودم.
پیچک‌ها برایت جای باز کرده‌اند. تو برایم دست تکان می‌دهی و من می‌خواهم شاخه رزی به تو هدیه کنم. من فرضیه‌هایت را دوست دارم.
حالا همه را دوباره بخوان،
کوچه آشتی‌کنان
 

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
177
1,395
مدال‌ها
4
اگر از پرواز نمی‌ترسیدم یا چترباز می‌شدم یا شیشه‌های برج میلاد را تمیز می‌کردم! اگر از پرواز نمی‌ترسیدم با پرنده‌های همین سال از خیابان اردیبهشت کوچ می‌کردم. اگر از پرواز نمی‌ترسیدم مامور تعمیر سفینه‌ها‌ی ناسا می‌شدم. اگر از پرواز نمی‌ترسیدم مرا پشت شیشه‌های هواپیما می‌دیدید که روی ابرها نشسته‌ام و دارم به شما نگاه می‌کنم، شماهایی که از پرواز می‌ترسید. ترس مرا به اینجا رساند. اینجا که بنشینم و خیال ببافم از نپریدن‌ها و بال نزدن‌ها. روی هم رفته ۳۶۵ روز است که نپریده‌ام و دارم دست دست می‌کنم. فردا پرواز می‌کنم و شما من را در آسمان می‌بینید که دارم چشمک می‌زنم. ردیف دوم، صندلی ۳.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
‹ این خیابون نه... بپیچ سمت راست...
راست نه...
اولین بار که رفته بودیم بیرون؛
بعد سه تا چهار راه پیچیده بودیم سمت راست... ›
بپیچ سمت چپ... چپ نه...
خودکارو میگرفت دست چپش و مینوشت....
مستقیم برو... همین خط صافو...
خط صافی که شبیه موهاش بود...
که می افتاد رو پیشونیش...
این آهنگ نه...
یه بار که داشت باهام حرف میزد؛
از یه فرسنگ اونورترش صدای این آهنگ؛
می اومد...
اون یکی خواننده ام نه... میگفت دوستش داره...
دوستش داره؟؟؟!
‹ چون شبیه من نیست؛ دوسش داره لابد...
چون بیشتر از من براش میخنده...
چون دلش طاقت نمیاره قهر بمونه...
چون بغلش بیشتر از یاد نرفتنیه... ›
کت چرم مشکی نپوش...
آخرین باری که دیدمش که با بغض نگاش کردم؛
که بدون حس نگام کرد؛
کت چرم مشکی تنش بود...
‹ تنش که الان برای من نیست...
تنش که دستای یکی دیگه از حفظشه...
تنش که عطرِ یکی دیگرو داره... ›
عطرِ دوستش با عطری که خودش میزد یکی بود...
میدونی چند بار تو ماشین دوستش؛
زل زدم به دوستش‌‌...
و عطر دوستشو نفس کشیدم و یادش افتادم؟؟؟!
یادش شبیه آدامسی بود که رو نیمکت دوم ردیف؛
کنار پنجره کلاس اول بود...
که چسبیده بود به روپوش یاسیم و گند زده بود؛
بهش...
‹ که نرفته بود...
که کمرنگم نشده بود...
یادش یادم نرفته بود و گند زده بود به حالم...
به آیندم...
گند زده بود و کمرنگ نشده بود...
ردِ لباش رو دستامم کمرنگ نشده بود...
رد بوساش رو لاکای گلبهیم...
لاکای سورمه ای...
روی ناخنای بدون لاکم...
رو دستایِ گرمم وسط تابستون...
رو دستایِ سردم تو چله پاییز... ›
پاییز بود دیگه...
یادمه... رفته بود و؛
برگا ریخته بود...
رفته بود..‌.
‹ و من دیدم که دارم پودر میشم و میریزم...
دیده بودم بی اینکه خش خش کنه کسی...
بی اینکه کسی روم پا بذاره خورد شده بودم... ›
کسی روم پا نذاشته بود...
‹ رو قولامون چرا...
رو تورِ سفیدِ دو متری عروسیم چرا...
رو رزای پر پر شده کف خونه ی؛
هیچ وقت نداشتمون؛ چرا...
خونه هیچ وقت نداشته...
حلقه هیچ وقت نداشته...
شبای هیچوقت باهم نداشته... ›
تورو چی...
داشتمت؟؟!
گمونم نکنم...
آدم چیزیو که داررو از دست نمیده که...
از دستت داده بودم...
یا خودت از دستم رفته بودی؟!
از دستم رفته بودی...
از فکرم چی؟!
از وسطِ مردمکای پر از اشکم چی؟!
از وسطِ قلبم که یه روز خونت بود چی؟؟!
قلبم خونت بود؟؟!
خونتون کجاست حالا؟؟!
خونتون کاناپه داره؟؟!
لابد داره...
که تا صبح بنشینید روش...
سرشو بذاره رو پات و دست کنی لای موهاش...
موهاش شبیه موهایِ منه؟!
روشن تر از موهایِ خودمه...
یا تیره از موهایِ رنگ شدم؟!
‹ رنگ شدم...
سیاه شدم...
سیاه کردم خودمو با حرفایی که راست نبود...
با دوستت دارمایی که گفتی و نداشتی...
با مجبور بوده هایی که مجبور نبودی... ›
مجبور نبودی و با من موندی...
مجبور نبودی و با من موندی...
مجبور نبودی پایِ آینده رو وسط بکشی...
و کشیدی...
مجبور نبودی تو خیالم با من که لباس سفید تنمه؛ کت شلوار تنت کنی و تنت کردی...
کت شلوار تنت شد...
و من سرمو نیاورم بالا که نگات کنم...
کت شلوار تنت شد و من بله نگفتم...
بله گفتم؛
‹ بعد سه بار پرسیدن...
بعد زیر لفظی...
بعد هزار بار گفتن ِنپیچ به راست...
بعد صدبار دور از ولنجک...
بعد ده بار پیچوندن مسیر برای نخوردن به همت...
بعد چپ نه... ›
ساعت بند استیل نه...
پیرهن سورمه ای نه...
قرار اول اونجا نه...
آب انار وسط پاییز نه...
دست گل رز نه...
آهنگای ابی نه...
کفش پاشنه بلند نه...
لاک قرمز نه...
لباس سفید نه...
هزار تا سکه نه...
من بله گفتم؛
‹ ولی به کسی که تو خیالم هیچوقت؛
خودم کراواتشو براش صاف نکرده بودم...
به کسی که باهاش هیچ مسیری رو؛
نپیچیده بودم سمت راست.... ›:))))))))!🖤'💭'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
زن ها می توانند در اوجِ دلتنگی؛ لبخند بزنند...
آواز بخوانند... غذای دلخواهت را تدارک ببینند...
کودکانه با بچه ها بازی کنند...
زن ها می توانند با قلبی شکسته؛
باز هم دوستت بدارند...
ببخشند و بخندند...
تو از طرزِ آرایشِ موهایش یا رنگِ لب هایش... لباسش یا حتی حرف هایش...
هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت؛ ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است...!
‹ زن بودن کارِ ساده ای نیست... ›'))!🖤'💆🏻‍♀'
-خسرو شکیبایی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
انقدر نپرس که بگم چرا خم افتاده بین ابروهام...
هرچیزی که گفتنی نیس عزیزدلم...
من بگم که دیگه قشنگ نیس!!!
قشنگیش اینه که من نگم و تو خودت؛
بفهمی حالم چرا خرابه...
چرا دل گیرم...
اره عزیزم؛
من میدونم که تو پیشگویی بلد نیستی..‌
اما قبول کن گاهی یه چیزایی رو میشه فهمید...
‹ مثل وقتایی که دلم تنگ میشه...
و نمی گم و فقط بهونه میگیرم...
یا وقتایی که بهونه میگیرم اما تو بهونه هام؛
فقط دنبال تو میگردم... ›
اینارو که دیگه میشه فهمید...
نمیشه؟!...')))!🖤'💌'
-فاطمه نوری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
بارون گرفته ها...
از اون بارونا که کیف میدن دستاتو بگیرم...
و از ته دل بخندم....
از همونا که زیر رگبارش ببوسمت...
ببوسمت بدون هراس از نگاه حسود شهر...
اما این جاده ها جا کردن خودشونو؛
بین دستامون...
‹ و سهم من شد پشت پنجره خیس؛
ایستادن با یه دنیا دلتنگی...
سهم توهم شد بی خبری از دلتنگی های من؛
پشت این پنجره خیس... ›'))))!🖤'☁️'
-فاطمه نوری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
حالا نه...
آنوقتی که دلت تنگ است؛
و کسی نیست پایِ حرفهایت بنشیند...
و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد...
و کسی را پیدا نمیکنی که تا صبح؛
پا به پایت خیابان را گز کند و وسطِ؛
زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور...
وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت؛
تا دلت بخواهد شلوغ است که نه؛
آنوقتی که دست دراز میکنی؛
و گرمی دستی را حس نمیکنی؛
که سرانگشتان کسی؛
خیسی گونه هایت را لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که؛ غمت غمش بود...
یادِ کسی که؛
شانه به شانه ات تا ته دنیا هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و؛
خوشبختی هایت بود...
حالا نه...
یک روز ولی.‌‌...
‹ یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که؛
هیچکسی نمیخواست که باشد... ›:)))!🖤'💆🏻‍♂'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
تاثير بعضيا تووی زندگی آدم؛
بيشتر از يه اسمه...
بيشتر از مدت حضورشونه...
انقدر زياد كه يه روز به خودت ميای و می‌بينی؛ همه‌ی فكر و ذكرت شده يه نفر!
شايد اون يه نفر؛ هيچوقت نفهمِ كه باعث؛
چه تناقضی تووی زندگيت شده...
اما تو می‌دونی كه اون؛
تنها دليل تنهاييت بوده...
و تو؛ توی همه‌ی تنهايیات به اون پناه بردی...
آرزو دادی...
خاطره گرفتی!
آدما؛ با آرزوهاشون به دنيا ميان...
با خاطره‌هاشون می‌ميرن...
‹ كاش... آخرين خاطره‌ای كه قبل از مرگ؛
به ياد ميارم؛ ‹ تو باشی... ›:)))!🖤'💌'
-پویا جمشیدی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
‹ اسما خیلی مهمن... خیلی! ›
توی بیهوشی؛ وقتی عمل تموم شد و مریضو باید برگردونیم؛ بهش ‹ ریوِرس › می زنیم...
یکم بعدش آروم آروم به هوش میاد و بیشترِ وقتا؛ زیر لب هی با خودش یه اسمی رو تکرار می کنه...
میگن تاثیر داروهای بیهوشیه...
میگن هذیون بعد از عمله و هیچ اهمیتی نداره...
اما یه بار یکی از مربیامون که حسابی پیرِ این رشته بود میگفت: اگه به مریضاتون دقت کنین؛
می بینین بیشتریاشون توی اوج بی قراری و درد و لرز بعد از عمل؛ وقتی که هوش و حواسشون سر جاش نیست و هویت خودشونم هنوز یادشون نمیاد؛ هی یه اسمو تکرار می کنن...
صاحب اون اسم عزیزترین شخص زندگیِ؛
اون مریضه... حتی اگه ازش بپرسین؛ میفهمین اون موقعی که بیهوشیش عمیق شده بوده هم؛
توی رویا و توهمش صاحب اون اسمو کنار خودش؛
می دیده و حسش میکرده و گاهی وقتا که سطح هوشیاریشون نسبتا بالا بره؛ میپرسن فلانی که الان اینجا بود... بالا سرم وایستاده بود...
کجا رفت پس؟!
استادمون راست می گفت... خیلیا وقتی به هوش میان اسم همسرشونو میگن؛ اسم نامزدشونو؛ یا اسم خواهر و برادر و مادر و پدر و رفیقشونو حتی؛
انگار بهشون قوت قلب میده... انگار به خاطر اون اسم؛ دوباره برمیگردن به این دنیا و سیاهیاش...
اما بعضیام اسمایی رو میگن که وصل میشه به یه احساس ناب و خالص ولی از دست رفته توی گذشته... اسمی که هیچ ربطی به حالِ الانشون؛
و آدمای زندگیشون نداره...
میدونی؟!
‹ من یه نفر مطمئنم موقع برگشتن از بیهوشی که سهله؛ روز محشر هم؛ موقع رستاخیز و بلند شدن از قبر؛ باز اسم تورو میارم...
حتی اگه اون روز اسمِ تو؛
بی ربط ترین اسمِ زندگیِ من باشه... ›:)!
-طاهره اباذری هریس
 
بالا پایین