جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,032 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
دنیا چقدر کوچیکِ، واقعاً راست گفتن. آدم به آدم نمی‌رسه کوه به... . اَه اصلاً تو این اوضاع ضرب‌المثل چیه؟ اونقدر فشار رومه حتی ضرب‌المثل ها رو فراموش کردم، بهترِ به جای این حرف‌ها بلندشم پرونده‌ها رو براش ببرم. بعد پرونده رو برداشتم از اتاق خارج شدم ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجه صبا و احمدی و سیما شدم‌ که از اتاق احمدی اومدن بیرون، بهشون نزدیک شدم، سیما بهم‌نگاه کرد، کنجکاو پرسید:
_ چیشد؟
بهش خیره شدم:
_ مگ قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون:
_ بهتر بریم، منتظر.
به احمدی نگاه کردم، سرتکون دادم، احمدی اتاق اونو میدونست کجاست، پشت سر احمدی حرکت کردیم، بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که تو یه ردیف با اتاق من بود، کلا اداره ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت یه راه رو بزرگ و اتاق ها در دو ردیف بودن، در زدیم، صدای رهام اومد:
_بیا.
تعجب کردم، رهام مهربون با اخلاق کجا و این ادم بی ادب کجا، حتما شبیه هم هستن.
رفتیم داخل احترام گذاشتیم،اونم رو صندلی با حالت مغروری نشسته بود،قیافه جدی به خودش گرفته بود، رهام بهمون خیره شد:
- تیم پرونده...
سیما پرید وسط حرفش‌:
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
_ احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
_ آقای احمدی بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم تصمیم با شماست.
یعنی چی من سرگردم بعد یه سروان، نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟ احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد:
_ معرفی نمی‌کنید.
سیما سریع جواب داد:
_ سیما.
رهام اخمش بیشتر شد.
_ اسم کوچیکتون خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق، این اون رهامی نبود که من قبلاً می‌شناختم، سیما سرش پایین انداخت:
_ سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
_ خانوم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد،احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، منم بهش نگاه کردم بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش نمی کردم که بخواد منم خودم معرفی کنم،از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم چی رو می‌خواست ثابت کنه؟
یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته.
منم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟!
رهام پوزخند زد دستش تو موهای مشکی اش کرد:
- چیه زورت میاد فامیلت رو بگی خانوم جهانی.
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود بعد پرونده رو باز کرد شروع کرد به خوندن،
حتی بهمون نگفت بشینید، چقدر عوضی شده بود. بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
_ سه روز از اولین قتل میگذره و شما چیکار کردید، میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
_ آقای اردشیری پرونده خیلی پیچیده‌اس.
رهام بلند شد:
_ می‌تونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش دلم میخواست سرش بزنم پسره مغرور لعنتی، ما از اتاق خارج شدیم، قبل از خروج بهش نگاه کردم، رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود، نکنه هیکل ساخته اینجوری جوگیر شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
پس از خارج شدن از اتاق به سمت اتاقم حرکت کردم بعد متوجه سیما و صبا شدم که پشت سرم راه افتادن، برگشتم بهشون نگاه کردم. با دستم پرسیدم:
- کجا؟!
سیما لبخند زد:
_ بریم اتاق که باید داستان رو کامل بگی بدون سانسور.
بعد چشمک زد و زودتر از من حرکت کرد، صبا هم پشت سرش رفت سمت اتاقم، فضولن دیگه، در باز کردن رفتن داخل منم پشت سرشون رفتم تا در بستم دو تایی همزمان پرسیدن:
- اون کیه، داستان چیه؟
منم لبخند زدم. ازشون رد شدم رفتم سمت مبل:
- بیخیال داستانی نداره.
سیما مشتاق گفت:
_ اِه راستش رو بگو.
لبخند زدم، رو مبل نشستم اون دو تا رو به روم عین بچه های مشتاق به داستان نشستن، سرم‌پایین انداختم و گفتم:
- موضوع مربوط به چهار سال قبل، من و اون همکار بودیم.
سرم اوردم بالا بهشون نگاه کردم، یه جوری بهم‌نگاه میکردن انگار دارن فیلم تماشا می‌کنند سیما سر تکون داد و گفت:
_ خب.
منم ادامه دادم:
- یه پرونده باهاش همکاری می‌کردم،پسرمهربون و خوش قلبی بود.
صبا و سیما تعجب کردن، سیما سریع گفت:
_ داستان کیو میگی، در مورد این پسره بگو.
بهش چپ چپ نگاه کردم:
- اون موقع ها اینجوری بود، الان متعجبم واقعاً از رفتارش.
سیما ناامید شونه ای بالا انداخت:
_ همین؟
میدونستم در آینده پشیمونم میکنن از اینکه حقیقت بهشون گفتم:
- ازم خواستگاری کرد منم گفتم نه، بعد این موضوع به یه دهن لق که اون موقع ها رفیق بودیم گفتم، اون دختر دهن لق کل اداره رو خبردار کرد، رهام اون جو تحمل نکرد برگشت شهر خودش.
بهم خیره شدن، سیما سرتکون داد:
_ آها حالا ملتفت شدم.
صبا با لحنی اعتراض گونه گفت :
_ بعد از چهار سال چرا تلافیش رو می‌خواد سر ما در بیاره؟
شونه ای بالا انداختم:
- نمی‌دونم چرا اینجوری رفتار می‌کنه.
سیما با فضولی پرسید:
_ چرا گفتی نه؟
بهش خیره شدم:
- چون قصد ازدواج نداشتم عین الان.
هر دو سرتکون دادن، منم بهشون خیره شدم، داشتن تو مغزشون قضیه رو تحلیل و بررسی می کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*رهام*

رو صندلی ولو بودم،پاهام رو میز گذاشته بودم، فکرشم نمی‌کردم اینجا ببینمش چه برسه به اینکه دوباره باهاش همکاری کنم.
دیگه آدم چهار سال قبل نبودم که عین احمق‌ها رفتار کنم، دختری که عشقت رو نمی‌فهمه باید عین یه آشغال از زندگیت بندازیش بیرون، منم همینکار رو کردم. دیگه نمی‌خوام احمق باشم، برای همین انداختمش دور. بیخیال پسر، تو برای این چیزا اینجا نیستی، به پرونده دو تا قتل نگاه کردم مشابه هم، بدون هیچ مدرکی. نیلوفر کاغذی، این دیگه نماد چیه؟ چه داستانی پشت این نیلوفر کاغذی وجود داره، آدم عوضی، چجوری دخترهای بیچاره رو سلاخی کرده، وحشیانه‌ترین قتل‌هایی که تا به حال دیدم، هیچکس به بیرحمی این حرومزاده ندیدم. عصبانی بلند شدم، دستم تو موهام کردم؛ که در زده شد:
- بیا.
احمدی اومد و احترام گذاشت با نگرانی گفت:
_ آقای اردشیری یه قتل دیگه گزارش شده.
با تعجب به احمدی نگاه کردم، بعد سریع به خودم اومدم، اسلحه‌ام برداشتم به کمرم زدم. بعد گوشی‌ام برداشتم، به سرعت رفتم بیرون.
با قدم‌های بلند رفتم‌سمت ماشین اداره نشستم‌داخلش، یه سرباز سریع نشست، بهش خیره شدم:
- آدرس میدونی.
_ بله اقا.
_ پس دست بجنبند.
به بیرون خیره بودم، چه استقبال گرمی ازم کرد این قاتل کاغذی، عوضی داره به سرعت نور قتل مرتکب میشه، به چنگم بیفتی از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم، مسیری که داشتیم میرفتیم تقریبا تو همون مسیری بود که دو تا جنازه قبلی پیدا شده.

***محل پیدا شدن جنازه

به محل پیدا شدن جنازه رسیدیم، یه جایی بیرون از شهر، از ماشین پیاده شدم.
السا و گروهش دور جنازه که تو نایلون پیچیده شده بود جمع بودن، رفتم نزدیک، اونا رفتن کنار، به جنازه‌ خیره شدم.
محل قتل جای دیگه بود، به احمدی نگاه کردم:
- جنازه رو ببرید پزشک قانونی.
_ باشه آقای اردشیری.
به اطراف نگاه کردم، یه بیابون بود با تپه های کوچیک، از اتوبان فاصله زیادی نداشت. مطمئنم این اطراف دوربینی وجود نداره برای همین اینجا رو انتخاب کرده، عوضی آمار کل دوربین‌های شهر داره، السا شال و مانتو توسی رنگ تنش بود با قدم های مغرورانه همیشگیش داشت بهم نزدیک میشد.
بهش خیره شدم، السا احترام گذاشت و گفت:
- هیچ مدرکی نیست.
بهش خیره شدم پوزخند زدم:
- چیه انتظار داری قاتل برات مدرک بذاره؟ اگه می‌خواست مدرک بذاره خودش رو تسلیم می‌کرد.
بعد نگاهم کشیده شد سمت جنازه که داشتند بلندش میکردن، داد زدم:
- صبر کنید.
از کنار السا گذشتم، جنازه رو بالا نگه داشته بودن، نشستم و به قسمت زیر نایلون نگاه کردم. نایلون رو زمین کشیده شده بود. بلند شدم، ولی خبری از رد کشیدگی رو زمین نبود، خب شاید به خاطر سفتی خاک این قسمت ردی نمونده. به احمدی خیره شدم:
- احمدی.
احمدی اومد نزدیکم:
- با جنازه برو پزشک قانونی و بهشون بگو در مورد نمونه خاک رو نایلون هم آزمایش کنند.
احمدی احترام گذاشت، همراه جنازه رفت.
این جا اتوبانِ شلوغیه و پر رفت و آمد. این ریسک رو نمی‌کرد، جنازه رو بکشه رو زمین ببره اونجا، پس اون کشیدگی تو محل قتل بوده؛ می‌خواسته جنازه رو تو ماشین بذاره.
به السا نگاه کردم، فاصله زیادی نداشتیم. جدی گفتم:
_ اون کاردستی بیار.
السا سرتکون داد، دستام به کمرم زدم، به اطراف نگاه کردم، محل پیدا شدن جنازه ها تقریبا تو همین جهت از شهر، فقط فاصله مکانی دارن، صدای السا اومد که معلوم بود لجش در اومده:
_ نيلوفر کاغذی.
برگشتم به نایلون تو دستش نگاه کردم، نيلوفر کاغذی داخل نایلون بود، ازش گرفتم اوردم بالا نایلون، به کاردستی نگاه کردم، با مقوای آبی شکل گل نيلوفر درسته کرده بود، رو گلبرگ هاش میشد کلمه نيلوفر کاغذی خوند.
زیر لب گفتم:
_ نيلوفر کاغذی، داستانت چیه؟
السا بهم نگاه میکرد، منم بدون نگاه بهش نایلون سمتش گرفتم، اونم نایلون ازم گرفت و دور شد، پوزخند زدم، هی پسر حواست باشه الان تو چه شرایطی هستی، باید هر چه زودتر اون موش تو تله بندازم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
رو صندلی ولو بودم با گوشی ور می‌رفتم، تقریبا ساعت سه بعدازظهر بود، تو گوشی در مورد قاتل های زنجیره ای تحقیقات می کردم، سرم گذاشتم رو میز چشام بستم گوشی رو انداختم رو میز، عوضی خیلی باهوشِ، این قاتل روانی کیه؟ این کیه که تو سی*ن*ه اش قلبی نداره؟در زده شد، سرم بلند کردم و چشام باز کردم:
_ بیا.
احمدی اومد داخل و احترام گذاشت:
_ بشین.
احمدی، چند تا برگه رو میزم گذاشت بعد نشست، برگه های گزارش قتل امروز نگاه کردم، به احمدی خیره شدم:
- گزارش پلیس کجاست؟ در مورد گم شدن مقتول.
احمدی دستش رو سرش کشید:
_ همین نیم ساعت پیش رفتن اداره پلیس و گزارش پر کردن.
با تعجب به احمدی خیره شدم:
_ دخترشون دیروز گمشده بعدامروز فهمیدن؟
احمدی بهم نگاه کرد:
_ دوستم اونجا انجام وظیفه میکنه، جوری که میگفت انگار قرار بوده بره خونه دوستش حتی دیشب ساعت یازده شب خونه دوستش بودن اونو تایید کرده.
پوزخند زدم:
- قتل تقریبا یازده شب رخ داده اون چجوری خونه دوستش بوده؟
بعد در زده شد به سمت در خیره شدم:
- بیا.
السا اومد و احترام گذاشت:
_ گزارش.
با بی تفاوتی گفتم:
- بیارش.
السا اومد نزدیکم برگه رو سمتم گرفت منم بدون نگاه کردن بهش برگه رو گرفتم، بدون توجه به السا شروع کردم به خوندن خلاصه گزارش :
_ بیتا نیک منش هجده ساله، دختر یه کارخونه‌دار، ساعت حدود شش بعدازظهر خونه رو ترک کرده برای رفتن به خونه دوستش، ساعت یازده شب دوستش تأیید کرده خونه اونا هست‌.
به السا نگاه کردم:
- می‌تونی بری.
السا با اعتراض گفت:
_ منم تو پرونده هستم.
بی تفاوت بهش نگاه کردم:
- خب.
السا معلوم بود بدجوری حرصی شده، با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
_ منم باید از مراحل پرونده مطلع باشم.
با اخم گفتم:
- باید؟
بهش خیره شدم:
- بایدی وجود نداره، اگه ناراحتی می‌تونی از پرونده کنار بکشی، من به تیم نیاز ندارم.
السا خیلی عصبانی شده بود از لپ‌های قرمزش معلوم بود. به احمدی خیره شدم.
- باید بریم محل قتل.
السا رفت سمت در، خواست بره بیرون، منم بهش خیره شدم.
- خانوم جهانی.
برگشت بهم نگاه کرد، بد جوری عصبانی بود، پوزخند زدم:
- برای خروج از این اتاق اول باید اجازه بگیری، وقتی اینجوری نسبت به کارت بی‌اهمیتی، چجوری می‌تونی کمک کنی؟
السا بدون زدن حرفی از اتاق خارج شد؛ نگاهم از در گرفتم و به احمدی دوختم.

*السا***
رفتم تو دستشویی، شروع کردم به گریه کردن، پسره عوضی، بدجوری منو تحقیر می‌کرد،تو عمرم اینجوری تحقیر نشده بودم اونم جلو احمدی، عوضی، بداخلاق، احمق.
خیلی عصبانی بودم حیف قانون نمی‌ذاره پدرش رو در بیارم، به آیینه نگاه کردم چقدر ضعیف شدی دختر، به خودت بیا، دست خودم نبود وقتی خیلی فشار عصبی داشتم می‌رفتم یه گوشه خودم خالی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*منطقه پیدا شدن گوشی بیتا*

با احمدی رفتیم محلی که ردیابی شده بود که گوشی بیتا اونجا افتاده و روشن بود، خیلی جالب بود که گوشی روشن گذاشته.
با احمدی دنبال می‌گشتیم. یه زمین پراز سنگ و اشغال، بالاخره پیداش کردم برداشتمش:
- پیداش کردم.
بعد با دستکش برداشتم. رمز داشت لعنتی، گوشی رو به احمدی دادم:
- گوشی بده به بچه ها ببین اثر انگشت روش نیست.
احمدی یه نایلون آورد جلو منم گوشی انداختم داخل، بعد بهش خیره شدم:
_ دوست بیتا رو فردا بیارش اداره.
احمدی احترام گذاشت و رفت، منم منطقه رو با دقت نگاه کردم، هیچ دوربینی تو اطراف نبود،گوشیم برداشتم بهش زنگ زدم، اون ارتباطات زیادی داره:
- سلام پسر.
آراد ( شخصیت رمان سرکش ) : سلام آقا پلیسه.
- زن گرفتی و ما رو فراموش کردی سرکش.
آراد: زخم زبون نزن جوجه پلیسه، چی می‌خوای؟
- بچه زرنگ، زودی فهمیدی کارم گیره.
آراد: پس چی، مأمور مخفی باهوش‌ترین باید باشه.
- نخیرم مأمور تحقیقات باهوش‌ترینه!
آراد می‌خنده.
- میگن بداخلاق شدی ولی هنوز شوخ طبعی‌ات داری.
- خب حالا که اینقدر اطلاعاتت قویه بهم کمک می‌کنی؟
آراد: چه کمکی؟
- چند تا عکس برات می‌فرستم با آدرس محل ربوده شدن.
آراد: تو اخبار شنیدم، بفرست تو واتساپ.
- دمت گرم سرکش.
آراد: برای پیدا کردن اون حرومزاده هر کمکی خواستی رو من حساب کن.
- اوکیه داش به زنداداش و آرشاویر کوچولو سلام برسون.
آراد: بزرگیت رو می‌رسونم، خبری شد می‌زنگم.
_ فدات داش، شرت کم.
آراد:گمشو عوضی فعلا.
قطع کردم، با کمک اراد میتونم سریعتر اطلاعات بدست بیارم‌.

*اداره*

ساعت حدود هفت شب بود، تیم جمع کرده بودم تو اتاقم؛ جلوشون ایستاده بودم.
صبا و احمدی کنار هم‌رو مبل نشسته بودن ، سیما و السا رو مبل های تک‌نفره.
جلو تابلویی که درست کرده بودم پشت به تیم‌ ایستادم:
_ نيلوفر کاغذی، جنازه های نایلون پیچ شده ،جاده های بیرون از شهر ، کوچه و پس کوچه های خلوت.
بعد برگشتم بهشون خیره شدم:
_ خب از این جور چیزها چجوری به قاتل برسیم، اون چیزی که داریم فقط یه علامت سوال؟
به سیما نگاه کردم:
_ خب خانوم سهیلی ،اطلاعات بررسی کردی
سیما جواب داد:
_ اره ولی تا قبل از این قتل ها؛ چنین قتلی گزارش نشده.
به السا نگاه کردم ،به خودم قول دادم ازش چشم بپوشنم و بهش حسی نداشته باشم
حسی که حتی قلبم انکارش میکرد، به احمدی سپرده بودم که صبا و السا رو بفرسته پیش خانواده سوزان بهشتی، به السا نگاه کردم:
_ خب از حرف زدن با خانواده سوزان چی بدست اوردید.
السا به صبا نگاه کرد، صبا بهم خیره شد:
_ یه خانواده که اصلا شرایط مالی خوبی نداشتن با این حال دختر سرزنده ای بوده با اینکه به خاطر نداشتن جهیزیه کسی باهاش ازدواج نکرده،چند تا خواستگار اونو به خاطر نداشتن جهیزیه رد کردن.
پوزخند زدم و یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم
_ من اطلاعات کاربردی میخوام نه زندگینامه.
بعد با فندک سیگارم روشن کردم، به شعله آتش نگاه کردم. یه پوک‌زدم :
_ انگار باید تیم عوض کنم.
السا با عصبانیت بهم توپید:
_ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ چیو میخوای ثابت کنی؟
بهش خیره شدم و دود سیگار رها کردم
السا بلند شد:
_ بچه ها برید بیرون
احمدی و صبا و سیما بلند شدن، منم به السا بی توجه نگاه میکردم.
هر سه رفتن بیرون، السا رو به من کرد و گفت:
_ چته رهام چیو میخوای ثابت‌ کنی؟
یه پوک محکم از سیگارم گرفتم:
_ تو چته؟
_ ببین الان وقت خوبی برای این مسخره بازیا نیست ،بهتر تمرکزت بزاری روی پرونده نه تلافی کردن گذشته.
نباید پیشش کم میاوردم، رفتم نزدیکش دود سیگارم رها کردم رو صورتش فاصله مون کم بود:
_ درسته باید تمرکز کرد رو پرونده ،تو هم تمرکزت بزار رو پرونده نه رفتارهای من،حالا میتونی بری.
السا با حرص به سمت در رفت. منم یه پوک زدم و گفتم:
_ بار آخرت باشه اینجوری رفتار میکنی واگرنه از پرونده میزارمت کنار ،من تو کارم هیچ مسئله شخصی با کسی ندارم خانوم جهانی.
السا بهم نگاه کرد:
_ ولی رفتارت ....
پریدم وسط حرفش:
_ رفتار من به شما هیچ ربطی نداره خانوم جهانی.
السا با عصبانیت گفت:
_ عفت کلام داشته باش ،من آدمی نیستم که بزارم از موقعیت سواستفاده کنی و بهم توهین کنی، اینکه مافوق منی اصلا برام مهم نیست.
پوزخند زدم و سیگارم خاموش کردم بهش خیره شدم:
_ حدت نگه دار.
السا با پوزخند گفت:
_ همینطور.
بعد از اتاق رفت بیرون، منم به میز تکیه دادم دختره احمق چقدر گستاخه، ولی من‌ازت بدترم جوجه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
***هتل***

تو اتاق هتل زیر دوش بودم، اونقدر یهویی منو کشوندن اینجا که نشد خونه بگیرم بعدشم من فقط برای همین پرونده اینجام چرا الکی وقتم برای پیدا کردن خونه هدر بدم، هتل مجانی ،استفاده‌ کن و لذتت ببر مثل بقیه مسؤلین این مملکت که فقط از بودجه ها لذت میبرن نه استفاده کاربردی.
بلاخره باید یه چیزی از این اساتید زحمت کش یاد بگیریم، بیخیال رهام حرف های سياسی نزن که عاقبت خوبی نداره ، ببند گاله رو! یاد اون دختر ها افتادم که توسط اون حیوون دریده شدن ،یه تبهکار عوضی!
یه قاتل روانی که داشت عقده خالی میکرد
عقده گذشته ،خشم زیادی درونش هست؛ یه عصبانیت که خیلی خطرناک. با سرعتی که داره ،هر لحظه یه دختره به دام میندازه.
نیلوفر کاغذی که با مقوای ابی درست کرده
تنها نشونه از اونه، مراحل تحقیقات خوب میدونه، تو هیچ قتلی گاف نداده، واقعا یه تبهکار باهوش، ولی این فیلم مال منه ، نمیزارم نقش اول ازم بدزده.

*السا*

رو تخت دراز کشیدم، خیلی عصبانی بودم
تو همون روز اول اومدنش اندازه تمام عقده هاش تو این چهار سال منو زجر داد با کارهاش، واقعا باورم نمیشه، اون رهام خوش قلب و مهربون کجا؛ این غول سنگدل کجا! خیلی جدی و بی ادب شده، بیخیال دختر مگ قرار زنش بشی که اینقدر شخصیتش برات مهمه، چشام بستم چهره اش اومد جلو چشام ای کاش میشد با مشت میتونستم بکوبم تو اون قیافه خشک و جدیش، اینجوری دلم اروم میگرفت.
تو سه، چهار روز ،سه تا قتل اتفاق افتاده
بعد خانوم جهانی ذهنش درگیر اون کوه یخ!
اون حیوون کیه ،خیلی دوست دارم همین بلایی که سر دخترهای مردم در میاره
سر خودش در بیارم، تو جام‌نشستم، نه فایده نداره اینجوری خوابم نمیبره باید خودمو خالی کنم، بالشت گذاشتم شروع کردم به مشت زدنش:
_ لعنتی، قاتل حرومی.
بعد یاد اون احمق افتادم:
_ پسره خل مغز، فکر کرده کیه؟ چطور جرأت کردی با من اینجوری حرف بزنی با یه گلوله خلاصت میکنم.
لش افتادم تو جام نفس نفس میزدم، نمیدونم خدا از خلق این پسرهای احمق چه هدفی داشته؟ تو همین افکار بودم که چشام سنگین شد رفتم تو دنیای خواب، خواب میدیدم منو و رهام سر سفره عقد هستیم، بعد رهام یهو غیب شد، خوابم زیاد واضح نبود، صبح که بیدار شدم فقط همین یادم بود.
چشام مالیدم:
_ ای خدا تو خوابم راحتم نمیزاره اون احمق.
بعد خوابالو بلندشدم رفتم دستشویی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
یه دوش گرفتم و یه مانتو مناسب مشکی با شلوار مشکی دمپا گشاد پوشیدم، بعد کیفم برداشتم رفتم بیرون از اتاقم، از کنار آشپزخونه گذشتم که صدای مادرم اومد:
_ کجا؟
برگشتم بهش نگاه کردم:
_ سلام، میرم اداره.
مادرم با لقمه که برام گرفته بود سمتم اومد:
_ بگیر بخور، اصلا به فکر خودت نیستی.
لبخند زدم و ازش گرفتم:
_ ممنون مامان، کاری نداری؟
_ نه مادر، مواظب خودت باش.
لبخند زدم:
_ خداحافظ.
_ خداحافظ.

*اداره پلیس*

وقتی رسیدم اداره مستقیم رفتم اتاقم، کیفم رو میز گذاشتم، بعد رو صندليم نشستم.
خدایا خودت به خیر بگذرون امروز، نگاهم کشیده شد به سمت تابلو، یه نفس عمیق کشیدم. خودکار برداشتم رو میز ضربه میزدم ،خب حالا چیکار کنم. چیو بررسی کنم؟پرونده رو هزار بار خوندم ،هزاران بار تحلیل کردم به محل قتل رفتم با خانواده مقتول حرف زدم. دیگه راهي نبود که انجام نداده باشم ولی انگار این پرونده قصد حل شدن نداره. در به صدا در اومد، به در خیره شدم:
_ بفرما
در باز شد و هیکل پسره رو مخ تو چهارچوب در دیده شد، با حالتی مغرور وارد اتاق شد.
منم بلند شدم، به زور احترام گذاشتم بهم نگاه کرد و گفت:
_ دوست بیتا رو گفتم ساعت ۸ اینجا باشه ولی یه ربع گذشته و خبری نیست ازش.
بهش خیره شدم:
_ الان پیگیری میکنم.
رهام سری تکون داد و رفت بیرون، پسره بی ادب انگار سلام کردن بلد نیست، از دست این پسر سر به کوه و کمر میزارم.

*رهام*

تو اتاقم رو صندلی ولو شدم پاهام انداختم رو میز، چهره اش نسبت به چهارسال پیش زیاد تغییر نکرده بود.حلقه ای تو دستشم نبود شاید هنوز ازدواج نکرده. ولی رفتارش کپ اون موقع هاست؛ در زده شد:
_ بیا
السا و یه دختر هجده ساله اومدن داخل.
السا احترام گذاشت:
_ دوست بیتا.
بدون تکون خوردن از جام گفتم:
_ بشینید.
السا و اون دختره نشستند کنار هم رو مبل.
پاهام از رو میز برداشتم به دختره خیره شدم:
_ اسم.
دختره با چشم‌های عسلیش بهم خیره شد:
_ ساناز کرمانی.
پوزخند زدم:
_ ساعت یازده شب پیش تو بوده ،پس تو کشتیش.
دختره با ترس بهم نگاه کرد:
_ چی
جدی بهش خیره شدم:
_ به خانواده بیتا گفتی ساعت یازده شب ،بیتا پیش تو بوده، کالبد شکافی نشون میده قتل ساعت یازده بوده؛ از این دو تا موضوع چه نتيجه اي میگیریم؟
ساناز با ترس بهم نگاه میکرد، ذهنش مشغول یه موضوعی شده بود، منم‌ادامه دادم:
_ نتیجه اینکه تو قاتلی.
ساناز سریع گفت:
_ دروغ گفتم، اون ازم خواست به خانوادش دروغ بگم ،قرار بود بره پیش دوست پسرش.
بهش خیره شدم:
_ منم موضوع میدونستم فقط برای این کشوندمت اینجا تا دیگه از این گو*ه ها نخوری.
میدونستم یه همچین موضوع وجوده داره، دختره شروع به گریه کرد ،السا از رفتارم در تعجب بود. داد زدم:
_ خفه شو حوصله این اشک های تمساح ندارم.
ساناز با گریه گفت:
_ میشه این موضوع از همه پنهان کنید.
عصبانی داد زدم:
_ بیرون.
السا بهم توپید:
_ اه چه طرز رفتار...
پریدم وسط حرفش و مشت کوبیدم به میزو داد زدم:
_ بیرون
دختر احمق، مردم باش چجوری به اینا اعتماد می‌کنند، دختر و السا رفتند بیرون، منم یه لیوان آب خوردم و لیوان کوبیدم رو میز و هزار تیکه شد‌نمیدونم چرا اینقدر عصبانی شدم از این کارهای احمقانه .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
یه سرباز داشت، خورده شیشه ها رو جمع میکرد، منم رو صندلی ولو بودم و گزارش سه تا قتل با دقت نگاه میکردم، قتل های شبیه به هم با یه امضا نيلوفر کاغذی! چشمهاشون در آورده، انگشتان دستشون بریده هر ده تا رو، چند تا شیشه خورد کرده تو دهنشون، موهاشون قیچی کرده ،به قلبشون چند تا ضربه زده و بهشون تعرض کرده، دقيقا مثل هم، کلافه سرم رو میز گذاشتم، ای خدا چجوری گیرش بندازم، بعد به قتل ها فکر میکردم به مکان و نوع قتل که یهو سرم از رو میز برداشتم، گزارش قتل ها رو دوباره خوندم درسته ،این فرق داره ،این قتل با اون دو تا فرق داره،به سرباز نگاه کردم:
_ برو به سروان احمدی بگو تیم جمع کنه.
سربازگفت:
_ چشم آقا.
بعد دوباره مشغول جمع کردن شیشه ها شد، بهش خیره شدم:
_ ول کن اونو.
سرباز با عجله احترام گذاشت و رفت، منم با دقت دوباره خوندم، بلاخره یه چیزی پیدا کردم تو این پرونده عجیب، بعد از چند دقیقه در زده شد:
_ بیا
بعد احمدی و السا و صبا وارد اتاق شدن، بهشون خیره شدم:
_ سهیلی کجاست؟
سهیلی یهو وارد شد، ولی احترام نذاشت:
_ بشینید.
صباو احمدی کنار هم و سیما و السا کنار همدیگه نشستند. بهشون خیره شدم:
_ قتل ها شبیه هم درسته
احمدی بهم نگاه کرد:
_ درسته.
سر پا تکيه دادم به میز، پوزخند زدم:
_نه دیگه غلطه.
السا با تعجب بهم نگاه کرد:
_ یعنی چی.
بهش نگاه کردم:
_ شاید روش قتل ها شبیه هم باشه ولی شدت عصبانیت قاتل تو یکیش از بقیه بیشتره.
سیما با تعجب:
_ شدت عصبانیت؟
_ اره قاتل یکی رو بیشتر زجر داده ،با یکیشون تسویه حساب شخصی داشته.
السا بهم خیره شد:
_ کیو؟
تو چشم های مشکیش خیره شدم:
_ اولین مقتول، آرمیتا کریمی.
السا : منظورت چیه
تکیه ام از میز گرفتم:
_ دو تا دلیل دارم، اوليش اینکه قاتل به قلب سوزان پنج و بیتا چهار تا چاقو زده ولی به قلب آرمیتا اونقدر چاقو زده که حسابش نتونستیم بکنیم.
بعد مکثی کردم:
_ و دومین دلیل تعرض؛ به سوزان و بیتا فقط قبل از مرگ تعرض کرده ولی به آرمیتا هم قبل از مرگ و هم بعداز مرگ تعرض کرده.
چهار تاییشون تو فکر فرو رفتن، منم بهشون خیره شدم:
_ فکر کردن بسه الان وقت عمل ،اقا و خانوم احمدی همین الان برید دنبال دوست صمیمی آرمیتا، دختر خانوم عطایی.
السا یهو گفت:
_ آرمیتا قتل اولش بوده پس...
پریدم وسط حرفش:
_ حتما میخوای بگی قتل اولش بوده به خاطر همین شدتش بیشتر.
السا سر تکون داد:
_ اره
با حالت مغروری بهش خیره شدم:
_ واقعا شما رو کی مامور کرده ، بیخیال میتونید برید ،احمدی تو هم سریع برید دنبالش.
السا میخواست یه چیزی بگه ولی هی جلو خودش میگرفت، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.صبا و سیما که متوجه حالش شدن اونو بردنش بیرون از اتاق، منم یه نخ سیگار روشن کردم. یه پوک زدم به استدلالم فکر کردم، نه استدلال درست و منطقیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا *

رو صندليم نشستم با عصبانیت، پسره احمق یه روز کل گلوله های اسلحه ام تو مغزت خالی میکنم،‌‌‌‌‌ یکم به استدلالش فکر کردم، اونقدرهام حرفش بی‌منطق نبود، نمیشد منکر شدت عصبانیت زیاد تو قتل آرمیتا با دو تا قتل دیگه شد، سیما در باز کرد و بهم نگاه کرد:
_ اومدن.
منم بلند شدم از اتاق خارج شدم به سمت اتاق اون کوه یخی حرکت کردم، در زدم که یهو متوجه احمدی و صبا شدم که اومدن پشت سرم، صدای رهام‌اومد:
_ بیا.
در باز کردم‌رفتم داخل که سیما هم خودش رسوندرهام به ما چهار تا اشاره کرد یه گوشه بشینیم، رهام سرپایی کنار سحر ایستاده بود.
سحرم نشسته بود رو صندلی، ما هم نشستیم رو مبل. رهام‌به سحر خیره شد:
_ راحت اومدی اینجا؟
سحر سر تکون داد، رهام پوزخند زد:
_ نشد دیگه، سر تکون دادن برای من فایده نداره، برای بهترین دوستتم سر تکون دادن فایده نداره.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
_ مگ نمیخوای قاتلش به سزای عملش برسه؟
سحر به رهام خیره شد، اشک تو چشاش جمع شدرهام به سحر خیره شد:
_ نيلوفر کاغذی و آرمیتا.
شاید بداخلاق بود و بی ادب ولی، مامور خوبی بود، سحر با سردرگمی پرسید:
_ چی؟
رهام کلافه به صبا نگاه کرد، صبا هم به سحر خیره شد:
_ سحر میدونی چه ارتباطی بین آرمیتا و کاردستی نيلوفر کاغذیه؟
_ نمیدونم.
رهام دستش به کمرش زد:
_ نشد دیگه، من فهمیدم قاتل با آرمیتا یه ارتباطی داشته پس نيلوفر کاغذی حتما به آرمیتا مربوطه.
_ نمیدونم واقعا .
رهام به میز تکیه داد:
_ مگ تو بهترین دوستش نیستی پس مسلما بیشتر از خانوادش در مورد رازهای زندگیش میدونی.
سحر به رهام نگاه کرد. بدجوری استرس داشت از صورتش معلوم‌بود.

*رهام*

بهم خیره شد، ترس و اضطرابش آشکار بود. سحر بهم خیره شد:
_ واقعا نمیفهمم چی دارید میگید.
به السا نگاه کردم:
_ خانوم جهانی.
اون زن بود راحتر میتونست ازش بپرسه السا اومد کنار سحر ایستاد، منم یه نخ سیگار روشن کردم بهشون خیره شدم، السا به سحر نگاه کرد:
_ نگاه کن سحر ،تو کسی میشناسی که از آرمیتا کینه داشته باشه.
سحر سر تکون داد:
_ نه فقط به کامران شک داشتم.
السا بهم‌ نگاه کرد، دود سیگارم رها کردم
باید بریم سراغ خانوادش این دختره نمیتونه بهمون کمکی کنه:
_ اقا و خانوم احمدی برش گردونید خونه.
بعد به السا نگاه کردم:
_ من و شما به همراه خانوم‌سهیلی میریم خونه آرمیتا.
السا بهم نگاه کرد، منم نگاه گذرایی بهش کردم بعد به سحر نگاه کردم، منو باش فکر کردم‌این دختره با کلی اسرار از زندگی آرمیتا میاد اینجا نگو دختره پخمه فقط بلد بگه چی ؟نمیدونم و از این چیزا...، الکی داریم وقت هدر می‌دیم، قبلا به خونه آرمیتا رفتن ولی بهشون اعتماد ندارم، السا فقط ادعای تو خالیه زیاد چیزی بارش نیست، عجیبم نیست چون علاقه ای به این شغل نداره فقط به خاطر پدرش پلیس شده، هوف الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، الان فقط وقت مبارزه با اون عوضی درنده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
سمت شاگرد نشسته بودم، سیما و السا عقب نشسته بودن به بیرون خیره بودن، منم نگاهم به جلو بود، ذهنم مشغول بود ولی سیما رشته افکارم پاره کرد:
_ رفتن پیش خانواده آرمیتا فایده نداره ما چندین بار رفتیم و اونا جوابشون همش نه بوده به اینکه دشمنی دارن یا نه؟
بدون نگاه به عقب گفتم:
_ چاره ای نداریم، سحر که چیزی برامون نداشت.
صدای السا اومد:
- بدجوری رسانه هادارن ازمون انتقاد می‌کنند، جو سنگینی علیه ما هست، نمی‌تونیم وقت تلف کنیم.
پوزخند زدم:
_ وقت تلف کردن نیست؛ در مورد رسانه‌ها باید بگم اگه چیزی ننویسند از کجا شکمشون سیر کنند، زیاد توجهی به این مسائل بی اهمیت نکن تمرکزت بذار رو پرونده.
بعد دیگه سوالی نکردن، منم تکیه ام دادم به صندلی، چشام بستم.

*خونه آرمیتا*السا***

جَو خونه هنوزم سنگین بود، پدر، مادر، بردارش ونامزد آرمیتا خونه بودند، رو به روی ما رو مبل نشسته بودن، حال روحیشون زیاد خوب نبود، اون حرومزاده زندگیشون نابود کرده بود، رهام به پدر آرمیتا خیره شد:
_ ببخشید مزاحم شدیم.
بردار آرمیتا جواب داد:
_ اشکالی نداره آقا، در مورد قاتل هنوز...
مادرش زد زیر گریه، پدرش سعی کرد آرومش کنه.
رهام به برادر آرمیتا خیره شد:
_ برای پیدا کردن اون به کمک شما نیازداریم.
_ بفرمایید.
_ به کسی شک دارید،کسی که می‌تونه ازتون کینه داشته‌ باشه.
برادر مقتول بعداز اندکی فکر گفت:
_ آقاما باکسی مشکل نداریم.
به نامزد آرمیتا نگاه کردم، بعد بدون ملاحظه پرسیدم:
- ببخشید اینو می‌پرسم ولی قبلاً داستان عاشقانه‌ای یا از این چیزا با کسی نداشته، یا عشق یه طرفه ای؟
رهام بهم نگاهی کرد. منم نگاهی بهش کردم.
بردار آرمیتا بهم‌خیره شد:
_ نه خانوم آرمیتا اهل این چیزا نبود بعدشم من کنترل زیادی روش داشتم.
رهام به نامزدش نگاه کردگفت:
- تو اون روز کجا بودی؟
پدر آرمیتا جواب داد:
_ پیش من و پدرش بود.
رهام بلند شد:
- ممنون اگه چیزی یادتون اومدکه تو روند پرونده تأثیرگذار بود بهم خبر بدید.
بعدش شماره اش به برادر آرمیتا داد.

*رهام*
از خونه اومدیم بیرون، سرباز کنار ماشین ایستاده بود.بهش خیره شدم:
_ روشن کن ماشین.
السا بهم نگاه کرد:
_ اون قاتل سریالیه هیچ خصومت شخصی با مقتولین نداره.
جدی بهش نگاه کردم:
_ بیخیال نمی‌خواد برای من نطق کنی.
بعد به سرباز نگاه کردم و رو بهش گفتم:
- خانوم‌ها رو برسون، من نمیام.
السا بهم توپید:
_ چرا اینجوری رفتار می‌کنی، ادب داشته باشه و اگرنه مجبورم با آقای قربانی در مورد این رفتارهای زشتت حرف بزنم.
سیگار گوشه ل*ب*م گذاشتم:
_ برو بابا.
السا عصبانی بهم نگاه کرد، منم بدون توجه به سمت خيابون اصلی رفتم، الان فقط باید تنها باشم تا بتونم قضیه رو تحلیل کنم.
صدای روشن شدن ماشین پشت سرم متوجه شدم بعد ماشین اومد کنارم ایستاد‌، سرباز بهم خیره شد:
_ اقا سوارشید تا سر خيابون برسونمتون.
دود سیگارم رها کردم:
_ مگ‌ میخوای دختر خر کنی سوار ماشینت بشه گفتم که نمیام.
سرباز باشه ای گفت و حرکت کرد، نگاهم به سمت السا کشیده شد اونم نگاهش با غرور و اخم ازم گرفت.
بعد ماشین رفت، سیگارم زیر پا له کردم که گوشیم زنگ خورد. شماره آرادبود.
_ سلام پسرخوش خبر باشی.
آراد: سلام جوجه پلیسه، یه سرنخ پیدا کردم ولی قطعی نیست طرف مسـ*ـت بوده زیاد نمی‌شه رو حرفش حساب کرد ولی تنها سرنخ.
_چی هست؟
آراد: یه پراید سفید تو کوچه پس کوچه ها آرمیتا روسوار کرده، اول سوار نشده ولی بعد باهاش حرف زده و سوار ماشین شده، احتمالاً طرف می‌شناخته.
_ شماره پلاک.
آراد: دوربینی وجود نداره این مناطق، این یارو هم مسـ*ـت بوده این چیزا رو هم به زور یادشه، تصویر دختره رو که دیده یادش اومده، آخه رفته جلو بهش شماره بده ولی دختره بهش فحش داده اینم از دور دیده یکی دیگه سوارش کرده.
_ بازم دمت گرم سرکش کمک خوبیه، نظریه منو ثابت می‌کنه.
آراد: بازم پیگیری می‌کنم خبری شد بهت خبرمیدم‌.
_ قربانت داداش فعلاً.
آراد: وظیفه اس فعلاً.
بعد قطع کردم، مطمئن بودم که آرمیتا و قاتل شناخت قبلی دارند ، اون همه عصبانیت بی دلیل نبوده.به سمت خیابون دویدم، باید زود‌تر می رسیدم تا الانم کلی وقت هدر دادیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین