موضوع نویسنده
- Aug
- 76
- 426
- مدالها
- 2
دنیا چقدر کوچیکِ، واقعاً راست گفتن. آدم به آدم نمیرسه کوه به... . اَه اصلاً تو این اوضاع ضربالمثل چیه؟ اونقدر فشار رومه حتی ضربالمثل ها رو فراموش کردم، بهترِ به جای این حرفها بلندشم پروندهها رو براش ببرم. بعد پرونده رو برداشتم از اتاق خارج شدم ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجه صبا و احمدی و سیما شدم که از اتاق احمدی اومدن بیرون، بهشون نزدیک شدم، سیما بهمنگاه کرد، کنجکاو پرسید:
_ چیشد؟
بهش خیره شدم:
_ مگ قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون:
_ بهتر بریم، منتظر.
به احمدی نگاه کردم، سرتکون دادم، احمدی اتاق اونو میدونست کجاست، پشت سر احمدی حرکت کردیم، بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که تو یه ردیف با اتاق من بود، کلا اداره ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت یه راه رو بزرگ و اتاق ها در دو ردیف بودن، در زدیم، صدای رهام اومد:
_بیا.
تعجب کردم، رهام مهربون با اخلاق کجا و این ادم بی ادب کجا، حتما شبیه هم هستن.
رفتیم داخل احترام گذاشتیم،اونم رو صندلی با حالت مغروری نشسته بود،قیافه جدی به خودش گرفته بود، رهام بهمون خیره شد:
- تیم پرونده...
سیما پرید وسط حرفش:
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
_ احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
_ آقای احمدی بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم تصمیم با شماست.
یعنی چی من سرگردم بعد یه سروان، نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟ احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد:
_ معرفی نمیکنید.
سیما سریع جواب داد:
_ سیما.
رهام اخمش بیشتر شد.
_ اسم کوچیکتون خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق، این اون رهامی نبود که من قبلاً میشناختم، سیما سرش پایین انداخت:
_ سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
_ خانوم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد،احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، منم بهش نگاه کردم بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش نمی کردم که بخواد منم خودم معرفی کنم،از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم چی رو میخواست ثابت کنه؟
یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته.
منم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟!
رهام پوزخند زد دستش تو موهای مشکی اش کرد:
- چیه زورت میاد فامیلت رو بگی خانوم جهانی.
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود بعد پرونده رو باز کرد شروع کرد به خوندن،
حتی بهمون نگفت بشینید، چقدر عوضی شده بود. بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
_ سه روز از اولین قتل میگذره و شما چیکار کردید، میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
_ آقای اردشیری پرونده خیلی پیچیدهاس.
رهام بلند شد:
_ میتونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش دلم میخواست سرش بزنم پسره مغرور لعنتی، ما از اتاق خارج شدیم، قبل از خروج بهش نگاه کردم، رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود، نکنه هیکل ساخته اینجوری جوگیر شده.
_ چیشد؟
بهش خیره شدم:
_ مگ قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون:
_ بهتر بریم، منتظر.
به احمدی نگاه کردم، سرتکون دادم، احمدی اتاق اونو میدونست کجاست، پشت سر احمدی حرکت کردیم، بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که تو یه ردیف با اتاق من بود، کلا اداره ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت یه راه رو بزرگ و اتاق ها در دو ردیف بودن، در زدیم، صدای رهام اومد:
_بیا.
تعجب کردم، رهام مهربون با اخلاق کجا و این ادم بی ادب کجا، حتما شبیه هم هستن.
رفتیم داخل احترام گذاشتیم،اونم رو صندلی با حالت مغروری نشسته بود،قیافه جدی به خودش گرفته بود، رهام بهمون خیره شد:
- تیم پرونده...
سیما پرید وسط حرفش:
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
_ احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
_ آقای احمدی بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم تصمیم با شماست.
یعنی چی من سرگردم بعد یه سروان، نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟ احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد:
_ معرفی نمیکنید.
سیما سریع جواب داد:
_ سیما.
رهام اخمش بیشتر شد.
_ اسم کوچیکتون خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق، این اون رهامی نبود که من قبلاً میشناختم، سیما سرش پایین انداخت:
_ سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
_ خانوم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد،احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، منم بهش نگاه کردم بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش نمی کردم که بخواد منم خودم معرفی کنم،از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم چی رو میخواست ثابت کنه؟
یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته.
منم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟!
رهام پوزخند زد دستش تو موهای مشکی اش کرد:
- چیه زورت میاد فامیلت رو بگی خانوم جهانی.
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود بعد پرونده رو باز کرد شروع کرد به خوندن،
حتی بهمون نگفت بشینید، چقدر عوضی شده بود. بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
_ سه روز از اولین قتل میگذره و شما چیکار کردید، میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
_ آقای اردشیری پرونده خیلی پیچیدهاس.
رهام بلند شد:
_ میتونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش دلم میخواست سرش بزنم پسره مغرور لعنتی، ما از اتاق خارج شدیم، قبل از خروج بهش نگاه کردم، رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود، نکنه هیکل ساخته اینجوری جوگیر شده.
آخرین ویرایش: