جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,302 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
امروز جمعه بود و مثل هر خونه‌ای خونه‌ی کوچیک ما هم نیاز به کلی تمیزکاری داشت. هر کدوم مسئول یه سری کار شدیم. گوشی‌هامون هم کنار دستمون گذاشته بودیم و نوبتی یه آهنگ پخش می‌کردیم؛ اینجوری نظافت خیلی بهمون حال می‌داد مخصوصاً این‌که خودمون هم با آهنگ همخوانی می‌کردیم.
- من در تب و تاب تواَم.
فاطمه: خانه خراب تواَم.
مبینا: من منه دیوانه‌ی عاشق.
- ای تو سر و سامان من.
فاطمه: نیمه‌ی پنهان من.
مبینا: جان تو و جان یه عاشق.
- من عاشقتم تا ابد... .
هر وقت به اینجای آهنگ می‌رسید ناخودآگاه یاد مین‌هو می‌افتادم. به‌ قول فاطمه من کِی می‌خوام بزرگ شم؟ همیشه یه قدم از هم سن و سال‌هام عقب‌تر بودم. الان من هنوز درگیر عشق نوجوانی‌ام در صورتی که تو دوره‌ی جوانی‌ام! این خیال و رؤیام رو با این‌که خیلی دوستش دارم، ولی واقعاً نمی‌دونم کِی از سرم میوفته.
نظافتمون تموم شد و ناهار یه املت پیتزایی خوشمزه که اختراع مشترک هر سه‌مون بود خوردیم. بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها هرکدوم سراغ کتاب‌ها و جزوه‌هامون رفتیم و سخت مشغول خوندن درس شدیم.
عصر بود که صدای زنگ اس‌ام‌اس گوشیِ من اومد. بازش کردم و با دیدن اسم مین‌هو سريع مشغول خوندن شدم:
- سلام عصرتون بخیر. می‌خواستم ببینم با فردا ساعت نُه مشکلی ندارین؟
یه‌کم فکر کردم که فردا صبح کلاس داریم یا نه؟ خب فردا با دکتر راد كلاس داریم صبح بود یا بعد از ظهر؟ وای خدا من چه‌قدر گیجم! اگه صبح داشتیم که آرش این ساعت رو پیشنهاد نمی‌داد. یکی زدم تو پیشونیم و مشغول تایپ جواب شدم:
- سلام ممنون. عصر جمعه که همیشه دلگیره ولی ان‌شاالله برای شما دلپذیر باشه، مشکلی نیست فقط مكانش چی؟
اوها! چه طبع شاعریم گل کرده! پیام رو ارسال کردم. خیلی سریع جواب داد که:
- قرارمون باشه جلوی سلف دانشگاه بعدش با هم تصمیم می‌گیریم.
نوشتم: باشه پس می‌بینمتون.
فرستاد: به امید دیدار.

***

با صدای آهنگ فیلم هری پاتر که یه چند سالی میشه آلارم بیدار باشِ منه با استرس چشم‌هام رو باز کردم. نمی‌دونم چرا با شنیدن صدای آلارم برای بیدار شدن از خواب مثل کسی که خواب مونده باشه استرس می‌گیرم. با هول و ولا از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم بچه‌ها هنوز خواب بودن. میز صبحونه رو چیدم و در حالی که مشغول خشک کردن و مرتب کردن موهای بلندم بودم صداشون می‌زدم:
- بیدارشین دیگه بسه‌تونه، من که انقدر خوابالواَم دو ساعتی هست بیدار شدم.
مبینا که انگار منتظر یه تلنگر بود سریع چشم‌هاش رو باز کرد، عاشق این اخلاقشم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
در حال کش و قوس دادن به خودش گفت:
- سلام، چه سحرخیز شدی تینا خانوم! خبريه؟
فاطمه از اون‌ور از زير پتو گفت:
- چه خبری جز آرش می‌تونه باشه به‌نظرت؟
مبینا با لحن معنا‌داری گفت:
- آهان که این‌طور!
- علیک سلام خانوم حاتمی، صبح عالی پرتقالی!
فاطمه: من هنوز خوابم.
به سمتش رفتم و پتو رو از روش برداشتم. خودم از این‌که کسی این‌کار رو باهام بکنه متنفرم.
- بس است خواهرم، پاشو موهام رو بباف داره دیرم میشه.
پتو رو از دستم کشید و گفت:
- جنابعالی قرار ملاقات دارین من چرا باید بیدار شم؟ یه امروز هوس کردم تا ظهر بخوابم، بعدش هم نوکرِ بابات غلام سیاه!
با لب و لوچه آویزون کِش موهام رو برداشتم و دم اسبی بستم. می‌دونستم که اگه خوابش بیاد عمراً بتونم مجبورش کنم. فکر کنم تنها دختری باشم که نمی‌تونم خودم موهام رو ببافم‌.
مبینا: آره یه امروز!
با ته‌مایه‌های خنده رو بهش گفتم:
- بیخیالش مبین‌نت برو صبحونه‌ت رو بخور.
مبینا بلند شد رفت من هم مشغول لباس پوشیدن شدم. یه شلوار کتان جذب سرمه‌ای با یه مانتوی لی که مدلش بلند بود پوشیدم و یه مقنعه‌ی سرمه‌ای. کیه که ندونه من عاشق رنگ سرمه‌ایم؟ لعنتی هم شیکه هم جذاب، به همه رنگی هم میاد نه خیلی تیره‌ست نه خیلی روشن. جلوی آینه رفتم و مقنعه‌م رو مرتب کردم. مثل همیشه یه وریِ موهام رو یه‌کم ازمقنعه بیرون آوردم و موهای بلندِ بسته شده‌م رو داخل مانتوم گذاشتم. به صورتم کرم زدم و یکم از رژ صورتیِ کمرنگم به لبام کشیدم. زیاد اهل آرایش نیستم. زیاد که چه عرض کنم، اصلاً اهلش نیستم! این الان اوج آرایش صورت من بود. كتاب‌ها و جزوه‌هایی که لازم داشتم رو داخل کوله‌م که اتفاقاً اون هم سرمه‌ایه گذاشتم، اصلاً این رنگ زندگی من رو تسخیر کرده! جلوی آینه یه نگاه کلی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که همه چیز رو‌به‌راهه از اتاق بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
مبینا در حال جمع کردن میز صبحونه بود. سرش رو بلند کرد و یه نگاه بهم انداخت. چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- چطورم؟
با مهربونی گفت:
- مثل همیشه عالی!
واسه‌ش یه قلب انگشتی به سبک کره‌ای‌ها فرستادم و به کره‌ای گفتم:
- ممنونم دوستم.
خنده ریزی کرد و زیرلب گفت:
- از دست تو!
- مبین‌نت من ممکنه کارم خیلی طول بکشه دیگه نیام خونه شما خودتون واسه کلاس ساعت سه بیاین منتظرم نباشین، اوم چیزه... .
- باشه، چیزی شده؟
به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. خدایا من کِی دست‌هام یخ کرده که خودم نفهمیدم؟ دست‌های مبینا ولی گرم بود، به این گرما احتیاج داشتم.
- مبینا، من استرس گرفتم.
- وای نگاهش کن عین همیشه یخ کردی که! ببین اصلاً بهش با استرس نگاه نکن، فکر کن الان با یکی از ما قرار داری. به نقشه‌‌ت فکر کن، به مین‌هو هم می‌تونی فکر کنی.
- هه! می‌تونم؟ خود به خود تو فکرم هست همیشه و همه‌جا!
- بله متأسفانه.
با شیطنت چشمکی واسه‌ش زدم و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم. آه، باید اسنپ بگیرم. اینجور وقت‌ها کمبود یه ماشین که واسه خودمون باشه رو به خوبی حس می‌کنم. یادم باشه با بابا راجع‌ بهش صحبت کنم. چند دقیقه بعد ماشین رسید و سوار شدم، امیدوارم دیر نرسم.
چون آنلاین پرداخت کرده بودم تا به دانشگاه رسیدیم سریع پیاده شدم و خودم رو به سلف رسوندم. ای وای! آرش روی نیمکتی که اون‌جا بود نشسته بود و کلافه با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم، هشت و چهل دقیقه‌ست که! من بیست دقیقه هم زود اومدم. پس چرا اینقدر کلافه به‌نظر میاد؟ دستی به مانتو و مقنعه‌م کشیدم و کوله‌م رو روی شونه‌‌م جابه‌جا کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم رو مخفی کنم. خدایا خودت کمکم کن. آروم به سمتش رفتم. سرش پایین بود، یهو بی‌مقدمه گفتم:
- سلام.
سریع سرش رو بالا آورد و گفت:
- سلام!
- شما از کِی اینجا نشستین؟ خیلی منتظر شدین؟ اگه می‌دونستم زودتر می‌اومدم.
لبخندی زد و گفت:
- نه من دانشگاه یه کاری داشتم زودتر اومدم شما خیلی‌ هم به موقع اومدین.
من هم ناخودآگاه لبخند زدم وگفتم:
- خب خداروشکر، کجا بریم الان؟
یه گوشه‌ی دنج و خلوت بین درخت‌ها رو با دست نشون داد و گفت:
- فکر می‌کنم اونجا خوب باشه.
- بله عاليه.
بلند شد و کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت. با اشاره‌ی دست گفت:
- پس بفرمایین‌.
شونه به شونه‌ی هم به سمت اونجا رفتیم. الان که کنارش راه میرم بیشتر قد بلندش رو حس می‌کنم. همیشه مین‌هو برای من و بچه‌ها معیار بلندیِ قد بود، از بس که ماشاالله بلنده! فکر می‌کنم هم‌ قدِ مین‌هو باشه، شاید یه‌کم کوتاه‌تر.
دست از تفکراتم برداشتم و مشغول آنالیز آرش که روبه‌روم داشت چک می‌کرد چمن‌ها خیس نباشن شدم، یه بلوز آبی که آستین‌هاش سرمه‌ای و تا آرنجش بالا بود با یه شلوار لی تیره جذب پوشیده بود، چه‌قدر عضلاتش تو این لباس خوب خودشون رو نشون دادن! ظریف اما چهارشونه، درست مثل مين‌هو. ای خدا چرا اینقدر شبيهن؟
با تکون دستی جلوی چشمم از فکر بیرون اومدم
- خانوم مشهدی؟
روی چمن‌ها چهار زانو نشسته بود و پرسشی نگاهم می‌کرد. وای الان با خودش چه فکرهایی می‌کنه؟! حق هم داره دو ساعته تو هپروتم.
- بله؟
- نمی‌شینین؟
- آها بله چرا که نه؟!
جلو رفتم و با فاصله مناسب رو‌به‌روش نشستم. گفت:
- راستی گچ پاتون رو کِی باز کردین؟ جوش خورده بود؟ خیلی نگذشته بود آخه.
- دو روز پیش بازش کردم، شکستگیش جزئی بود و من هم دیگه واقعاً تحمل اون گچ سه کیلویی رو نداشتم. به‌نظرم دو هفته بسه‌ش بود.
خنده‌ی محوی کرد و بعد از تکون دادن سرش زیپ کوله‌ش رو باز کرد و از توش لپ‌تاپی بیرون آورد. رمزش رو وارد کرد و بعد از اون به کنار طوری گذاشتش که من هم بتونم ببینم. قبل از این‌که فرصت کنم درست و حسابی بک گراندش رو ببینم فایلی رو باز کرد و مشغول توضیح دادن شد:
- من تو این مدت یه سری مطالب جمع آوری کردم که به‌نظرم خیلی می‌تونن کمک... .
- وای عشقم چرا روی زمین نشستی؟! لباس‌هات خراب میشن خب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
من و آرش همزمان برگشتیم به سمت صدا که دیدیم بله! مُخل آرامش سانازخانوم تشریف آوردن. اومدم بگم اون‌طرف آلاچیق‌هاش جای خوبیه که یهو آرش گفت:
- سلام، خیلی‌ هم خوبه! تو هم باید عادت کنی محل کارمون اینجاست از این به بعد.
دمش گرم خوب بهش گفت. من هم سلام دادم و بعد از این‌که با کلی فیس و افاده کنار آرش نشست جوابم رو داد. نمی‌دونم رابطه‌شون در چه حده و واقعاً کنجکاوم که بدونم. فکر نمی‌کردم اونقدر نزدیک باشن، حداقل از طرف آرش مطمئن بودم ولی در این حد که بیاد و عشقم خطابش کنه رو واقعاً فکرش رو نمی‌کردم. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی تا کمتر حرص بخورم، یه ماه این داستان ادامه داره. با صدای آرش که داشت ادامه توضیحات رو می‌داد به خودم اومدم و با دقت بهش گوش دادم.

***

نگاهی به ساعتم انداختم، واو ما دقيقاً چهار ساعته داریم روی این مقاله کار می‌کنیم. چه‌قدر زود گذشت! در طول این سه ساعت ساناز تنها کاری که کرد این بود که دوتا چیپس و یه پفک و یه آبمیوه رو خورد. یا از گرمی هوا و نامناسب بودن جا غر زد یا سرش تو گوشیش بود. یه ربع یه بار هم آویزون آرش میشد و بهش خوراکی تعارف می‌کرد، آرش هم با کلافگی پسش میزد. حاضرم شرط ببندم حتی نمی‌دونست موضوع پروژه‌مون چی هست!
ساناز: آرش، ساعت دو ظهره بسه دیگه! بیا بریم ناهار.
چشم‌هام گرد شد. این همه رو خورده تازه می‌خواد بره ناهار هم بخوره؟! این اینقدر می‌خوره چرا چاق نمی‌شه؟! چه‌قدر آشناست این جمله، آها ترانه، ترانه‌ی خودمون هم روزی نُه وعده می‌خوره ها ولی اصلاً انگار نه انگار! آرش پوکر بهش نگاه کرد و گفت:
- هنوز چند دقیقه‌ای به ساعت دو مونده، بعدش هم تو الان کم مونده من رو بخوری دیگه!
ساناز: من که بخاطر خودم نمیگم، واسه تو میگم عزیزم که از صبح داری فسفر می‌سوزونی.
- تو اگه می‌خوای می‌تونی بری هرکاری که دوست داری بکنی به من هم کاری نداشته باش لطفاً.
من حس اضافی بودن داشتم وسط بحث‌ اون‌ها. نگاهم بينشون در چرخش بود که ساناز چشمش به من افتاد، انگار تازه متوجه حضور من تو اونجا شده بود‌. با اشاره به من رو به آرش گفت:
- تو خستگی ناپذیری، این چی؟ بدبخت خسته شده روش نمی‌شه چیزی بگه.
نمی‌دونم چرا یهویی آمپرم زد بالا و با حرص پنهانی گفتم:
- خانوم زند من خودم زبون دارم و به وقتش حرفم رو می‌زنم لزومی نداره وقتی مشکلی ندارم مثل یه سری‌ها از زیر مسئولیتم در برم.
چشم‌های سبز زیتونیش رو گشاد کرد و برخلاف من با حرص آشکاری گفت:
- آره، می‌دونم دو متر زبون داری ولی هیچ‌وقت به‌جا و درست ازش استفاده نمی‌کنی!
از حرفم آتیش گرفته بود و داشت خودش رو خالی می‌کرد پس اهمیتی بهش ندادم. ولی آرش چشم غره‌ای براش رفت و گفت:
- ساناز درست حرف بزن.
روبه من ادامه داد:
- واقعاً اگه خسته شدین راحت بگین بقیه‌ش رو بذاریم واسه... .
وسط حرفش پریدم:
- نه اصلاً، من عادت دارم. شما هر وقت خودتون خواستین کار رو تعطیل کنین.
ساناز همون‌طور عصبی نگاهم کرد و ادای من رو درآورد، ولی شانس گندِ من آرش ندید. آرش لبخند پیروزمندانه‌ای زد و به ساناز گفت:
- ما یه‌کم دیگه کار داریم تو هم هرکاری می‌خوای بکن.
ساناز: عه خب من هم عضو گروهم دیگه، باید تا آخرش باشم. وایمیستم باهم بریم.
این دیگه کیه؟ تا الان فقط اینجا نشسته بود. به اندازه یه نقطه برای پروژه کاری انجام نداده اونوقت الان میگه من هم جزو گروهم! هه من که می‌دونم می‌ترسه از این‌که‌ من رو با آرش تنها بذاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
آرش زیرلب جوری که من بشنوم گفت:
- چه‌قدر هم که تا الان حضور مفیدی واسه گروه داشته!
دستم رو محکم جلوی دهنم گرفتم تا خنده‌م رو کنترل کنم؛ وای خدا چه‌قدر خوب گفت! کاش بلند می‌گفت تا ببینم قیافه‌ی ساناز چه شکلی میشه.
ساناز: آرش جان، چیزی گفتی؟
آرش: آا... با خانوم مشهدی بودم.
فکری به ذهنم رسید، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- آقای رادفر میگم به‌نظرتون چطوره حالا که خانوم زند هم می‌مونن اون مقاله رو بدیم بهشون مطالعه کنن و مطالبی که به درد پروژه ما می‌خوره رو استخراج کنن؟
سریع گرفت چی میگم، لبخند شیطانی زد و گفت:
- فکر عالی‌ایه!
مقاله رو از بین کاغذها و کتاب‌ها برداشت و جلوی ساناز گرفت. ساناز داشت گوشیش رو چک می‌کرد، در نتیجه اصلاً حواسش به ما نبود. آرش با تشر گفت:
- خانوم زند؟
ساناز به خودش اومد به آرش خیره شد و گفت:
- جانم آرش جان؟
- خانوم زند اولاً رادفر هستم، دوماً اگه به تیریج قبا‌تون برنمی‌خوره این مقاله رو بخونین و مطالب مرتبط با پروژه‌مون رو در بیارین.
ساناز اولش یه‌کم جا خورد. مقاله رو گرفت و گفت:
- من؟!
آرش خیلی جدی گفت:
- نه اون درخته که شاید فامیلیش زند باشه.
من ریز می‌خندیدم که از دید ساناز دور نموند و چشم غره‌ش رو به سمتم پرتاب کرد.
رو به آرش گفت:
- باشه تا فردا تمومش می‌کنم.
با چشم‌های ریز شده و یه لبخند شیطانی بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم:
- اگه شب تا صبح هم بیدار بمونی نمی‌تونی تا فردا تمومش کنی!
آرش سری به تائید تکون داد و بعد از یه نیم‌‌ نگاه به ساعتش رو به من گفت:
- دیگه واقعاً ساعت دو شد؛ یه ساعت دیگه کلاس‌های امروزمون شروع میشه. برای امروز کافیه ببخشین اگه اذیت شدین. من مشغول کارم میشم زمان از دستم در میره دیگه اصلاً یادم میره همه مثل من نیستن.
وسایل رو که جمع کرده بودیم داخل کوله‌هامون گذاشتیم و همزمان که بلند می‌شدیم گفتم:
- نه این چه حرفیه؟ بالاخره مسئولیتیه که به عهده‌مونه. راستش من برعکس شما زود خسته میشم برای همین همیشه دوست دارم یکی مثل شما باشه هی هُلم بده.
خنده کوتاهی کرد و گفت:
- پس ما ترکیب خوبی هستیم.
من هم مثل خودش با خنده گفتم:
- بله اینطور به نظر می‌رسه.
- تینا جان؟
به سمت صدا برگشتم که با بچه‌ها روبه‌رو شدم.
- عه سلام، شما هم اومدين؟
با آرش سلام و احوال‌پرسی کردن و مبینا گفت:
- آره عزیزم گفتیم زودتر بیایم برات غذا بیاریم.
از اونجایی که خیلی گشنه‌م بود دست‌هام رو باز کردم و با ذوق به کره‌ای گفتم:
- عاشقتم دوستم!
فاطمه خیلی نامحسوس زد رو پیشونیش و با ابرو به پشت سرم اشاره کرد. برگشتم و با چهره‌ی متفكر آرش روبه‌رو شدم؛ وای اصلاً موقعیتم یادم نبود‌. رو به آرش دستپاچه گفتم:
- پس من اون موضوع رو از استاد می‌پرسم. جلسه خوبی بود خسته نباشین.
آرش با حالت گیجی گفت:
- بله من هم حتماً امشب رو اون مقاله کار می‌کنم؛ ممنون شما هم خسته نباشین روز خوش.
همزمان با خداحافظیش دو تا انگشتش رو به پیشونیش زد. وای من اینقدر این روش خداحافظی رو دوست دارم! یه چیز دیگه، این اولین تفاوتش با مین هوعه. بالاخره بعد از اون همه شباهت یه تفاوت کوچولو پیدا کردم. اوف دیگه داشتم شک می‌کردم که نکنه همزادش باشه. ولی باز هم شباهت‌هاشون زیاده. واقعاً نمی‌دونم چه حکمتی هست که خدا اون رو توی مسیر زندگیم قرار داده. شاید خواسته بگه بیا این تو و این هم مین هو کپی پِیست! از تصورش خنده‌م گرفت. وایی چه‌قدر امروز باز جذاب شده بود! دلم واسه مین هو تنگ شد، البته بهتره بگم برای عکس‌هاش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با دستی که روی شونه‌م زده شد از تفکراتم بیرون اومدم.
- تینا؟ کجا سیر می‌کنی؟
فاطمه: هیچی دیگه بچه از دست رفت.
یه نگاه به دور و برم انداختم و گفتم:
- بچه‌ها ما کِی اومدیم سلف؟
فاطمه و مبینا که با چشم‌های گرد شده بهم نگاه می‌کردن، زدن زیر خنده. یهو سونی با یه سینی خوردنی اومد نشست و گفت:
- چتونه شماها؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- وا! تو کِی اومدی؟
- والا تینی من که همون موقع که با آرش خداحافظی کردین رسیدم.
حالا مگه خنده‌شون بند می‌اومد؟ دیگه داشتن میز رو گاز می‌زدن.
- خب حالا بسه نَمیرین یوقت.
فاطمه: واقعاً عاشقي‌ ها! خودت با پای خودت اومدی اونوقت میگی کِی اومدیم اینجا؟
بی‌حوصله گفتم:
- باشه تو خوبی!
فاطمه: اون گازِ اپِل هم من زدم خودم می‌دونم.
اداش رو در آوردم که بالاخره دست از خندیدن برداشتن و مشغول خوردن شدیم. باز هم یه سوال برام پیش اومد:
- بچه‌ها، مگه شما واسه‌ی من غذا نیاورده بودین؟
دوباره می‌خواستن خنده رو از سر بگیرن که گفتم:
- بخندین پا میشم میرم!
فاطمه: خب برو به کتفم! تهدید می‌کنی؟
بلند شدم کوله‌م رو برداشتم و بی‌توجه به سونی و مبینا که اسمم رو صدا می‌زدن از سلف بیرون زدم. خودم گفتم واسه همین هم اگه می‌موندم ضايع بود. رفتم روی یه نیمکت اون دوروبر نشستم. واقعاً گشنه‌م بود‌ ها! اَه!
یه‌کم که گذشت از پشت سرم صداهای آشنایی شنیدم‌. این صدا، صدای آرشه. نکنه از گشنگی توهم زدم؟ سرم رو برگردوندم تا بهتر بشنوم چی میگه و به کی میگه.
آرش: ساناز بیا برو اینقدر به من گیر نده.
نیمکتی که من روش نشسته بودم پشت شمشادها بود واسه‌ی همین اون‌ها من رو نمی‌دیدن. پس شخص دوم سانازه.
- آرش جونِ من بیا بریم، امروز به اندازه‌ی کافی برای این پروژه کار کردیم بسه دیگه! مامان واسه‌ت غذایی که دوست داری پخته، بیا بریم دل اون حداقل نشکنه.
آرش: خجالت بکش! تو که کلاً فقط خوردی و با اون گوشیت ور رفتی. من و اون دختر اون‌همه کار انجام دادیم یه آخ نگفت تازه واسه کلاس برو ببین نفر اول خودش رو می‌رسونه، اونوقت تو که هیچ کاری نکردی می‌خوای کلاس هم بپیچونی؟ تو چه‌جور دانشجویی هستی؟ هان؟ اصلاً هنوز برای من سواله تو چه‌طوری رشته پزشکی اون هم تو این دانشگاه قبول شدی؟ واقعاً واسه‌ت متأسفم که اصلاً احساس مسئولیت نداری که هیچ، لیاقت اسم مقدس پزشک رو هم نداری. من خودم به خاله زنگ می‌زنم ازش معذرت خواهی می‌کنم، اون درکش از تو خیلی بالاتره. شما هم می‌تونین برین ناهارتون رو میل کنین مادمازل!
ساناز: اون دختره واسه‌ت تور پهن کرده، چرا نمی‌‌ببینی؟ ولی من می بینم. مثل این‌که ماهیگیر خوبی هم هست، قلابش گیر کرده. ولی من نمی‌ذارم، خودم دُم اون مارمولک رو می‌چینم. بیچاره مادر من که واسه خواهرزاده‌ی عزیزش خودش رو به آب و آتیش می‌زنه. تو هم برو به کلاست و اون دختره‌ی عفریته برس جناب رادفر.
- چرا چرت و پرت میگی؟ کدوم تور کدوم قلاب؟ اینقدر به این و اون تهمت نزن! اون دختر اصلاً اهل این حرف‌ها نیست؛ هِی ساناز با تواَم، حرف می‌زنی وایسا جوابش هم بگیر، ساناز!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
حس کردم دارن به سمتی که من هستم میان. سريع کوله‌م رو برداشتم و شروع به راه رفتن کردم، انگار مثلاً دارم از اون‌جا رد میشم! خودم رو مشغول گشتن تو کوله‌م نشون دادم که یهو ساناز به من رسید. سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم نفرتی که توی چشم‌هام موج می‌زد رو پنهون کنم. خیلی عادی بهش خیره شده بودم ولی اون همین‌طور که بهم چشم دوخته بود با نگاهش واسه‌م خط و نشون می‌کشید. مطمئنم اگه حرف‌هاشون رو نشنیده بودم تا چند وقت درگیر این بودم که چرا اینجوری نگاهم می‌کرد؟
همون موقع آرش رسید و با نگرانی به من خیره شد، فکر کنم می‌ترسید از این‌که ساناز به من چیزی گفته باشه. همون‌طور که کوله‌م رو روی شونه‌م می‌‌انداختم نگاهم رو از ساناز گرفتم و رو به آرش گفتم:
- چه خوب شد دیدمتون آقای رادفر! یادم رفته بود راجع به زمان جلسه بعدمون ازتون بپرسم.
ساناز پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. آرش اومد صداش کنه که پشیمون شد و رو به من گفت:
-آا... فردا ساعت پنج چه‌طوره؟
- خوبه من که برنامه‌ای ندارم.
- پس می‌بینمتون.
لبخندی توی دلم زدم، این دفعه انگار جمله‌هامون رو با هم عوض کردیم.
- بله به امید دیدار.
به مسیرم ادامه دادم. سعی کردم تا می‌تونم از اونجا دور شم. وقتی به جای مطمئنی رسیدم توی آلاچیقی که اونجا بود نشستم و سرم رو روی میز وسطش گذاشتم. همه‌چیز تموم شد، نقشه‌م شروع نشده شکست خورد! چه‌قدر احمق بودم که فکر می‌کردم می‌تونم با ساناز رقابت کنم! سرم رو بلند کردم و به دست‌هام تکیه‌ش دادم. آستین‌هام خیس شده بودن، من چرا دارم گریه می‌کنم؟ و از اون بدتر چرا نمی‌تونم جلوی این اشک‌های بی‌دلیلم رو بگیرم؟
شاید هم بی‌دلیل نیست، حس آدم‌های دو رو بهم دست داده بود. یعنی من برای آرش نقشه کشیده بودم؟ یعنی واقعاً ساناز درست می‌گفت؟ من فقط می‌خواستم یه‌جوری به ساناز بفهمونم که فکر نکنه از همه بالاتره. درسته که آرش من رو به‌ شدت یاد مین‌هو می‌اندازه ولی، ولی قصد نداشتم اغفالش کنم که! یهویی چه‌قدر از خودم بدم اومد! باید قید این نقشه و ساناز و هر چیزی که به آرش مربوط میشه رو بزنم، اصلاً با خودم چه فکری کرده بودم؟ صدای زنگ گوشیم من رو به خودم آورد.
- جانم سونی؟
- تینی کجا گذاشتی رفتی؟ کل دانشگاه رو گشتیم.
- تو اون آلاچیقم که روز اول اومدیم نشستیم، پس حرف الکی نزن ببین کل دانشگاه رو نگشتین.
- ای بابا همون یه جا رو فقط نگشتیم.
- باشه تو که راست میگی.
- عه میگم گشتیم دیگه، حالا بیخیال چرا صدات اینجوریه؟ گریه که نکردی؟ تینا گریه کرده باشی می‌کشمت ها!
بی‌حوصله نگاهی به ساعتم انداختم و خواستم جوابش رو بدم که دیدم ساعت سه شده.
- سونی! کلاس الان شروع میشه تو چرا هیچی نمی‌گی؟
- وای آره، من زنگ زده بودم همین رو بهت بگم اونقدر حرف رو پیچوندی یادم رفت.
اشک‌هام رو پاک کردم و کوله‌م رو برداشتم.
- سونی یادم بنداز راجع به حافظه‌‌ت با دکتر تابش یه صحبتی بکنم. دارم میام، فعلاً.
بعد از قطع تماس با خودم گفتم:
- من رو باش! به خود ماهی قرمز می‌سپرم یادم بندازه.
با پوزخندی بلند شدم و شروع به دویدن کردم، وای خدایا از دکتر راد زودتر برسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
بالاخره به کلاس رسیدم؛ به نفس‌نفس افتاده بودم. آروم‌آروم جلو رفتم که دیدم درِ کلاس بازه، آخیش خداروشکر! این یعنی استاد هنوز نیومده.
- خانوم مشهدی؟
هين بلندی کشیدم و همزمان با برگشتنم دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- سلام استاد.
استاد راد: سلام دخترم، اینجا چه‌کار می‌کنی؟
- راستش استاد من یه‌ خرده دیر رسیدم.
- اشکال نداره سعی کن از این به بعد زودتر سر کلاس حاضر باشی، دخترم حالت خوبه؟
- چشم. بله استاد خوبم، چه‌طور مگه؟
- هیچی فقط چشم‌هات... راستی خوب شد که الان دیدمت، به خانوم مسعودی بگو فردا یه وقت واسه‌شون خالی می‌کنم حتماً تشریف بیارن مطب جواب آزمایشات هم بیارن.
- وای خیلی ممنون استاد!
همین‌طور که گوشیش رو از جیب کتش بیرون می‌آورد گفت:
- خواهش می‌کنم وظیفه‌ست، شما برو تو کلاس من به منشيم اطلاع بدم.
- بله چشم.
وارد کلاس شدم و قصد داشتم مستقیم به سمت جایگاه همیشگیم پیش بچه‌ها برم که نگاه خیره‌ای روی خودم احساس کردم. سرم رو چرخوندم که یهو نگاهم قفل نگاه آرش شد، بهم خیره شده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. وا! چشه چرا اینجوری نگاهم می‌کنه؟ به سمت بچه‌ها رفتم که دیدم اون‌ها هم با تعجب نگاهم می‌کنن. یه نگاه به سر و وضعم انداختم؛ مشکلی که نبود. روی صندلیم پیش سونی نشستم، از این‌که سر يا ته باشم بدم میاد. همیشه دوست دارم بینشون بشینم، انگار هردفعه باید خودم باشم و این موضوع رو بهشون یادآوری کنم. ولی خب چرا خودم رو گول بزنم، بیشتر وقت‌ها اهمیت نمیدن. کلافه شدم و گفتم:
- میشه بگین چرا اینجوری نگاهم می‌کنین؟
مبينا: تینا، چرا و چه‌قدر گریه کردی که چشم‌هات کاسه‌ی خون شدن؟
- دروغ میگی؟ وای خدا آبروم رفت! تو این بیست و دو سال سنم هیچ‌وقت بعد از گریه چشم‌هام قرمز نشده بود، اه!
سونی: تینا داره میگه چرا گریه کردی؟ حواست هست؟
بی‌توجه بهش گفتم:
- من میگم چرا استاد می‌گفت حالت خوبه؟ نگو چشم‌هام... .
مبینا وسط حرفم پرید:
- تینا با توایم، جواب بده.
با قیافه‌ی درهم گفتم:
- یه حقيقت جدید و فوق‌العاده تلخ کشف کردم.
فاطمه که از اون‌موقع دستش رو زیر چونه‌ش گذاشته بود و فقط تماشاگر بود به حرف اومد و گفت:
- باز چی‌شده؟
خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد و من‌ هم سکوت کردم.

***

استاد راد: خب برای امروز کافیه، خسته نباشین.
نفسم رو بیرون فوت کردم و کلاستورم رو بستم. اتودم رو توی جامدادیم گذاشتم و اون‌ها رو داخل کوله‌م تقريباً شوت کردم. برگشتم سمت بچه‌ها که دیدم سونی هنوز وسایلش رو جمع نکرده.
- سونی خوابی؟ بجنب بریم دارم از گشنگی غش می‌کنم.
یهو مثل این‌هایی که از چُرت بيرون می‌کشنشون گفت:
- وای این راد چه‌قدر فک زد!
مبینا و فاطمه هم مثل من بالای سر سونی منتظر وایستاده بودن. آروم زدم پس کله‌ش و گفتم:
- هی! اولاً راجع به دکتر راد درست حرف بزن، دوماً بجنب لطفاً.
مبینا با خنده گفت:
- تینا فکر کنم اشتباه شنیدی، گفت دکتر راد، رادفر نه ها!
- هه‌هه بامزه! خیلی هم درست شنیدم. استاد راد پزشک خیلی وظیفه‌شناس و مهربونیه و بنده ایشون رو الگوی خودم قرار دادم. به همین دلیل هرگونه توهین بهشون پیگرد قانونی دارد، نقطه سر خط. اه بیاین بریم توروخدا دارم از حال میرم اینقدر از من حرف نكشين!
رفتم از پشت سونی رو که گیج بهم خیره شده بود به سمت در هُل دادم. بعدش هم دست مبینا و فاطمه رو که با تعجب و پوکر مانند به حرکاتم نگاه می‌کردن گرفتم دنبال خودم کشوندم. زیر لب غر زدم:
- هی میگم گشنمه وایسادن عین بُز من رو نگاه می‌کنن!
شانس آوردم کلاس خالی شده بود وگرنه فکر می‌کردن از قحطی اومدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
داشتیم به سمت سلف می‌رفتیم که یهو بیتا و آتوسا دوست‌های صمیمی ساناز، جلوی در ورودی ساختمونِ دانشگاه به ما رسیدن. خواستیم بی‌اهمیت از کنارشون رد بشیم که دیدیم انگار با قصد حمله به روح و روان ما مخصوصاً من اومده بودن.
بیتا: به‌به آتی ببین به کی برخوردیم، سرکار خانوم مشهدی، یا بهتره بگم، خانومِ زرنگ دانشگاه!
با خونسردی جواب دادم:
- مثل این‌که خیلی مشتاق دیدن من هستین خانوم مجد، اونقدر مشتاق که با وجود اون‌همه نگاهِ زیر‌چشمی توی کلاس و در آنِ واحد خط و نشون کشیدن باز هم انگار نتونستین درست من رو ببینین.
بیتا: هه! من اصلاً تو رو در حدی نمی‌بینم که بخوام نگاهت کنم. چیزی شبیه مورچه و فيل تصور كن. حواست باشه با یه پام لهت نکنم مورچه کوچولوی مزاحم.
سونی خواست جوابش رو بده که نذاشتم و گفتم:
- فعلاً که شما عين راهزن جلوی راه ما رو گرفتین، بعدش هم من اگه همون مورچه باشم و با سختی بالاخره به چیزی که می‌خوام برسم، شرف داره به فیل گنده‌ای که با دیدن یه موش فسقلی توی هفت تا سوراخ قایم میشه، خانوم فيله!
فاطمه: تینا ولشون کن بیا بریم.
بیتا: ببین جوجه، اینقدر جیک‌جیک نکن! من که می‌دونم با اون صولتی ریختی رو هم که تو رو با آرش بذاره تو یه گروه‌.
آتوسا: بیتا دیگه ادامه نده بیا بریم خواهشاً‌.
بیتا: ولم کن آتی بذار بگم، فکر نکنه همه هالواَن. صولتی رو چجوری خر کردی؟ قراره واسه‌ش چه‌کار کنی؟ بگو خجالت نکش خودمونیم دیگه، البته اون از همون اول چشمش دنبال تو بود.
چشمکی که ضمیمه لبخند دندون نماش کرد تموم تنم رو لرزوند، از حرفی که ممکن بود جلوی همه بگه.
- مثلاً یه شب... .
سونی نذاشت حرفش رو کامل کنه:
- چی زر‌زر می‌کنی عوضی؟ حرف دهنت رو بفهم آشغال!
با شنیدن این جمله‌ها حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم، دنیا دور سرم می‌چرخید. با بهت بهش خیره بودم. مثل همیشه سريع بغض بدجور گلوم رو گرفت. اشک تو چشم‌هام جمع شده بود ولی اون با بی‌رحمی همین‌جوری ادامه می‌داد.با خنده‌ی مسخره‌ای دست زد و گفت: ‌
- خوبه آفرین تمام تلاشت رو کردی، ولی کور خوندی! ساناز نمی‌ذاره. ساناز هم بتونی دست به سر کنی من خودم عین شیر هستم. نمی‌ذارم از راه نرسیده برنامه‌های من و دوست‌هام رو به باد بدی! بریم آتی.
مبینا: واقعاً واسه‌ت متأسفم که هرچی تو اون ذهن كثيفت می‌گذره به زبون میاری. راسته که میگن کافر همه را به کیش خود پندارد.
فاطمه که تا الان ساکت بود با دو به سمتشون رفت و گفت:
- آهای دخترخانوم، هرچی دلت خواست بهش گفتی، چیزهایی که لایق خودت و دوست‌هات بود، اگه حرفی نزدم واسه‌ی این بود که کارمون به کمیته‌ی انضباطی نکشه ولی، منتظر عواقب حرف‌های کثیف‌تر از خودت باش!
با عصبانیت تمام به فاطمه نگاه کرد و رفت. سر جام خشک شده بودم. هنوز هم با بهت به جای خالی اون دختر خیره بودم و اشک‌هام سیل شده بودن. در واقع می‌تونم بگم جرئت این‌که سر بچرخونم و با کسایی که ممکنه حرف‌های اون رو شنیده باشن روبه‌رو بشم، نداشتم. مبينا اومد جلوم تکونم داد و گفت:
- تینا؟ تينا جواب بده حالت خوبه؟
سونی همینجور که اشک‌هام رو پاک می‌کرد گفت:
- تینی؟ تینی جونم توروخدا گریه نکن.
فاطمه: رنگش خیلی پریده، تينا؟
مبینا: تينا حرف‌های اون عوضی اصلاً اهمیت نداره، مفت نمی‌ارزه، از حرصشونه. ولشون کن به درک بذار اونقدر حرص بخورن تا بمیرن! خودت رو نباز.
نگاهی بهش کردم و بدون حرف به سمت محوطه راه افتادم. پاهام رمق نداشت. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم یه روز بهم همچین تهمتی
بزنن. اون هم من، منی که وقتی به یه سنی رسیدم از دو متری یه پسر رد نشدم. منی که یه مدت بین بقیه پاستوریزه اسمم بود. منی که... .
اگه بره این تهمت‌ها رو تو دانشگاه پخش کنه و همه باور کنن، من چه‌کار می‌تونم بکنم؟ آرش چی؟ اگه اون هم، وای خدا، از فکرش هم بدنم یخ کرد. یهو دنیا دور سرم چرخید و تعادلم رو از دست دادم. بچه‌ها خودشون رو بهم رسوندن، سونی اومد جلوم دست‌هام رو گرفت و گفت:
- تینی رنگت پریده یخ کردی، حتماً فشارت پایینه، مگه گشنه‌ت نبود؟ بیا بریم یه چیزی بخور.
بی‌حال لب زدم:
- سونی... .
- جانم؟
با تته پته گفتم:
- اگه اون‌هم ب..اور كنه م..من... چ..چه‌کار... کنم؟
- چی میگی؟ کی؟
یهو سقوط کردم و صدای جیغ بچه‌ها توی گوشم پیچید. همه جا سياه شده بود و دیگه چیزی نمی‌دیدم، به‌جز یه نفر با چشم‌های مشکی... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سونیا: بچه‌ها باید یه کاری بکنیم، اینجوری نمی‌شه.
مبینا: چه‌کار میشه کرد؟ می‌تونی جلوی فکر و حرف یه مشت روانی رو بگیری؟
سونیا: من نمی‌دونم چه‌کار، فقط می‌دونم که این چیزها رو راجع به تینا نمی‌تونم تحمل کنم، شما می‌تونین؟
فاطمه: نگران نباش اگه غلط زیادی کنن می‌دونم چه‌کار کنم.
مبینا: حالا ول کنین این حرف‌ها رو بالای سرش، الان بیدار میشه.
سعی کردم پلک‌هام رو از هم باز کنم. تابش مستقیم نور باعث شد سریع دستم رو بالا بیارم و جلوی چشم‌هام بگیرم که با سوزش سوزن توی دستم فهمیدم سِرم بهم وصل کردن.
بچه‌ها متوجه‌م شدن و یکی‌یکی حالم رو می‌پرسیدن. بزور بلند شدم نشستم، یه‌کم سرگیجه داشتم.
- خوبم بچه‌ها نگران نباشین‌.
خودم سِرم رو از دستم کشیدم و یه نگاه به دوروبرم انداختم که یهو چشم‌هام گرد شد:
- وای ما اینجا چه‌کار می‌کنیم؟!
- من گفتم بیارنت.
نگاهم به سمت صدا کشیده شد، با همون بهت گفتم:
- سلام استاد!
استاد تابش: سلام علیکم، خوب خوابیدی؟ چه بلایی سر خودت آوردی خانوم مشهدی؟
سرم رو پایین انداختم و با خنده تلخی گفتم:
- بهتره بگین چه بلایی سرم آوردن.
استاد تابش:
- این یکی رو می‌دونم، دوست‌هات برام تعریف کردن.
با شوک سرم رو بلند کردم و به بچه‌ها که به افق خیره بودن خیره شدم.
استاد تابش: می‌دونی که من بخوام همه‌تون به همه چیز اقرار می‌کنین، پس اونجوری نگاهشون نکن.
با خجالت و درموندگی گفتم:
- بله استاد شما که غریبه نیستین.
استاد تابش: ببین من رو، دور و بر شیرینی مگس زیاده، هرکاری هم کنی نمی‌تونی صدای ویز‌ویزشون رو بندازی، پس بهترین کار اینه که درگیرشون نشی و خودت رو بزنی به کَر بودن!
همین‌طور که لبه‌ی مانتوم رو به بازی گرفته بودم با صدایی که از ته چاه درمی‌اومد گفتم:
- آخه کی حرف من رو باور می‌کنه؟
- من باور می‌کنم.
سریع سرم رو بالا آوردم. شوک بعدی، اونی که کنار استاد وایستاده آرشه؟
باز سر چرخوندم و با چشم‌های گرد شده به بچه‌ها نگاه کردم. این دفعه اون‌ها هم شوکه شده بودن و به نشونه‌ی بی‌خبری شونه بالا انداختن.
استاد تابش: این هم کار منه، جرئت داری بازخواست کن.
با دهن باز، خنده‌م گرفته بود.
- نه استاد من غلط بکنم، فقط آخه چیزه... .
آرش: نگران نباشین خانوم مشهدی، من خودم از همه چیز باخبرم. با اون‌ها هم صحبت می‌کنم که دیگه بخاطر من شما رو اذیت نکنن‌.
با خجالت نگاه دزدیدم و زیرلب تشکر کردم. وای خدا آخرین کسی که فکر می‌کردم راجع به قضیه‌ی امروز باهام حرف بزنه آرش بود! دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من با سر بپرم توش. یه لحظه سرم رو بالا آوردم و با نگاه به چشم‌هاش، آروم گفتم:
- میشه بدونم چجوری باورم کردین؟
یه‌کم دستپاچه شد و همزمان با فرو بردن دست‌هاش داخل جیب‌هاش با خنده‌ی کوتاهی گفت:
- از حال و روزتون مشخصه!
ناخودآگاه تلخندی زدم و دیگه سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
استاد تابش: اوه‌اوه‌ ساعت شیش شد، بدوين كلاس من رو نمی‌تونین بپیچونین. شماها برین من هم پنج دقیقه‌ی دیگه میام.
- استاد؟
- مشهدی زود بگو کلاس دیر میشه‌.
- می‌خواستم بگم ممنونم.
همینجوری که وسایل روی میزش رو جمع و جور می‌کرد گفت:
- خب باش، چه‌کار کنم؟
با خنده و شکایت‌گونه گفتم:
- استاد!
- پاشو دختر میگم دیر شد، مبحث امروز طولانیه وقت کم میاریم.
- بله چشم.
بعد از پوشیدن کتونی‌های سرمه‌ایم با کمک بچه‌ها و به همراه آرش از اتاق استاد بیرون اومدیم و به سمت کلاس رفتیم. آرش آروم «فعلاً»‌ای گفت و رفت سرجاش نشست، ما هم به سمت صندلی‌هامون رفتیم و نشستیم. هنوز هم از اتفاقات عجیب و غریب امروز تو شوک بودم. فکر می‌کنم بچه‌ها هم همین‌طور، چون هیچ‌کدوم دیگه هیچ حرفی نزدن. بعد از همون پنج دقيقه‌ای که استاد تابش گفته بود، وارد کلاس شد و کلاس رسماً شروع شد.

***

بعد از کلاس مستقیم به خونه رفتیم، سونی هم شب اونجا پیشمون موند. می‌گفت:
- بذار بابام هرچی خواست بگه، من حوصله‌ی اون خونه رو ندارم.
همه‌مون کم‌حرف و آروم شده بودیم. هر کدوم یه جای خونه افتاده بودیم، یکی درس می‌خوند، یکی توی گوشیش مشغول بود یکی حموم بود. من هم همینجور که روی کاناپه ولو بودم تو فکر این روز پرماجرا بودم. اتفاقات، تلخ و شیرین بودن. یهو مبينا حوله به تن وارد سالن شد و لپ‌تاپم رو جلوم گرفت.
- چی‌شده مبین‌نت؟ عافیت باشه.
مبینا: سلامت باشی، اِ بدو بیا بگیرش فکر کنم ترانه‌ست.
نشستم و لپ‌تاپ رو ازش گرفتم. بازش کردم و دیدم آره خودشه.
- سلام تران.
با لحن سرخوشی گفت:
- سلام چطوری؟
برعکس اون من با حالت خسته‌ای گفتم:
- خودم هم نمی‌دونم، تو چطوری؟
- خوبم ممنون، یعنی چی که نمی‌دونی؟ چی‌شده باز؟
سونی از اون ور داد زد:
- سلام.
تران خندید و مثل خودش گفت:
- سلام، کجایی تو؟
- اون طرف روی کاناپه ولو شده.
- بقیه کجان؟
مبينا لباس پوشیده کنار من نشست.
- سلام ترانه چطورهایی؟
- سلام عزیزم، مرسی تو چطوری؟ این چشه؟
- من هم خوبم... .
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- هیچی امروز رفت زیر سِرم.
ترانه: عه چرا؟
همین‌طور که مبینا کل ماجرای امروز رو تعریف می‌کرد، من کوسن مبل رو تکیه گاه سرم کرده بودم و بی‌حال به تران که رفته‌رفته چشم‌هاش درشت‌تر می‌شد نگاه می‌کردم.
ترانه: اوها، عجب روزی!
نگاهی به من انداخت که به علامت تائید سرم رو تکون دادم. یهو یاد اتفاق پشت شمشادها افتادم.
- راستی بچه‌ها یادم رفت بگم قبلش چی‌شده بود‌
فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و بعد از دادن یه لیوان آبمیوه به من، نشست و گفت:
- آره نگفتی چه حقیقت تلخی رو کشف کردی، سلام ترانه.
همه‌مون با تعجب اول یه نگاه به آبمیوه انداختیم بعدش هم به فاطمه. جان؟ فاطمه واسه‌ی من آب پرتقال گرفته بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین