- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
امروز جمعه بود و مثل هر خونهای خونهی کوچیک ما هم نیاز به کلی تمیزکاری داشت. هر کدوم مسئول یه سری کار شدیم. گوشیهامون هم کنار دستمون گذاشته بودیم و نوبتی یه آهنگ پخش میکردیم؛ اینجوری نظافت خیلی بهمون حال میداد مخصوصاً اینکه خودمون هم با آهنگ همخوانی میکردیم.
- من در تب و تاب تواَم.
فاطمه: خانه خراب تواَم.
مبینا: من منه دیوانهی عاشق.
- ای تو سر و سامان من.
فاطمه: نیمهی پنهان من.
مبینا: جان تو و جان یه عاشق.
- من عاشقتم تا ابد... .
هر وقت به اینجای آهنگ میرسید ناخودآگاه یاد مینهو میافتادم. به قول فاطمه من کِی میخوام بزرگ شم؟ همیشه یه قدم از هم سن و سالهام عقبتر بودم. الان من هنوز درگیر عشق نوجوانیام در صورتی که تو دورهی جوانیام! این خیال و رؤیام رو با اینکه خیلی دوستش دارم، ولی واقعاً نمیدونم کِی از سرم میوفته.
نظافتمون تموم شد و ناهار یه املت پیتزایی خوشمزه که اختراع مشترک هر سهمون بود خوردیم. بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها هرکدوم سراغ کتابها و جزوههامون رفتیم و سخت مشغول خوندن درس شدیم.
عصر بود که صدای زنگ اساماس گوشیِ من اومد. بازش کردم و با دیدن اسم مینهو سريع مشغول خوندن شدم:
- سلام عصرتون بخیر. میخواستم ببینم با فردا ساعت نُه مشکلی ندارین؟
یهکم فکر کردم که فردا صبح کلاس داریم یا نه؟ خب فردا با دکتر راد كلاس داریم صبح بود یا بعد از ظهر؟ وای خدا من چهقدر گیجم! اگه صبح داشتیم که آرش این ساعت رو پیشنهاد نمیداد. یکی زدم تو پیشونیم و مشغول تایپ جواب شدم:
- سلام ممنون. عصر جمعه که همیشه دلگیره ولی انشاالله برای شما دلپذیر باشه، مشکلی نیست فقط مكانش چی؟
اوها! چه طبع شاعریم گل کرده! پیام رو ارسال کردم. خیلی سریع جواب داد که:
- قرارمون باشه جلوی سلف دانشگاه بعدش با هم تصمیم میگیریم.
نوشتم: باشه پس میبینمتون.
فرستاد: به امید دیدار.
***
با صدای آهنگ فیلم هری پاتر که یه چند سالی میشه آلارم بیدار باشِ منه با استرس چشمهام رو باز کردم. نمیدونم چرا با شنیدن صدای آلارم برای بیدار شدن از خواب مثل کسی که خواب مونده باشه استرس میگیرم. با هول و ولا از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم بچهها هنوز خواب بودن. میز صبحونه رو چیدم و در حالی که مشغول خشک کردن و مرتب کردن موهای بلندم بودم صداشون میزدم:
- بیدارشین دیگه بسهتونه، من که انقدر خوابالواَم دو ساعتی هست بیدار شدم.
مبینا که انگار منتظر یه تلنگر بود سریع چشمهاش رو باز کرد، عاشق این اخلاقشم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
در حال کش و قوس دادن به خودش گفت:
- سلام، چه سحرخیز شدی تینا خانوم! خبريه؟
فاطمه از اونور از زير پتو گفت:
- چه خبری جز آرش میتونه باشه بهنظرت؟
مبینا با لحن معناداری گفت:
- آهان که اینطور!
- علیک سلام خانوم حاتمی، صبح عالی پرتقالی!
فاطمه: من هنوز خوابم.
به سمتش رفتم و پتو رو از روش برداشتم. خودم از اینکه کسی اینکار رو باهام بکنه متنفرم.
- بس است خواهرم، پاشو موهام رو بباف داره دیرم میشه.
پتو رو از دستم کشید و گفت:
- جنابعالی قرار ملاقات دارین من چرا باید بیدار شم؟ یه امروز هوس کردم تا ظهر بخوابم، بعدش هم نوکرِ بابات غلام سیاه!
با لب و لوچه آویزون کِش موهام رو برداشتم و دم اسبی بستم. میدونستم که اگه خوابش بیاد عمراً بتونم مجبورش کنم. فکر کنم تنها دختری باشم که نمیتونم خودم موهام رو ببافم.
مبینا: آره یه امروز!
با تهمایههای خنده رو بهش گفتم:
- بیخیالش مبیننت برو صبحونهت رو بخور.
مبینا بلند شد رفت من هم مشغول لباس پوشیدن شدم. یه شلوار کتان جذب سرمهای با یه مانتوی لی که مدلش بلند بود پوشیدم و یه مقنعهی سرمهای. کیه که ندونه من عاشق رنگ سرمهایم؟ لعنتی هم شیکه هم جذاب، به همه رنگی هم میاد نه خیلی تیرهست نه خیلی روشن. جلوی آینه رفتم و مقنعهم رو مرتب کردم. مثل همیشه یه وریِ موهام رو یهکم ازمقنعه بیرون آوردم و موهای بلندِ بسته شدهم رو داخل مانتوم گذاشتم. به صورتم کرم زدم و یکم از رژ صورتیِ کمرنگم به لبام کشیدم. زیاد اهل آرایش نیستم. زیاد که چه عرض کنم، اصلاً اهلش نیستم! این الان اوج آرایش صورت من بود. كتابها و جزوههایی که لازم داشتم رو داخل کولهم که اتفاقاً اون هم سرمهایه گذاشتم، اصلاً این رنگ زندگی من رو تسخیر کرده! جلوی آینه یه نگاه کلی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که همه چیز روبهراهه از اتاق بیرون اومدم.
- من در تب و تاب تواَم.
فاطمه: خانه خراب تواَم.
مبینا: من منه دیوانهی عاشق.
- ای تو سر و سامان من.
فاطمه: نیمهی پنهان من.
مبینا: جان تو و جان یه عاشق.
- من عاشقتم تا ابد... .
هر وقت به اینجای آهنگ میرسید ناخودآگاه یاد مینهو میافتادم. به قول فاطمه من کِی میخوام بزرگ شم؟ همیشه یه قدم از هم سن و سالهام عقبتر بودم. الان من هنوز درگیر عشق نوجوانیام در صورتی که تو دورهی جوانیام! این خیال و رؤیام رو با اینکه خیلی دوستش دارم، ولی واقعاً نمیدونم کِی از سرم میوفته.
نظافتمون تموم شد و ناهار یه املت پیتزایی خوشمزه که اختراع مشترک هر سهمون بود خوردیم. بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها هرکدوم سراغ کتابها و جزوههامون رفتیم و سخت مشغول خوندن درس شدیم.
عصر بود که صدای زنگ اساماس گوشیِ من اومد. بازش کردم و با دیدن اسم مینهو سريع مشغول خوندن شدم:
- سلام عصرتون بخیر. میخواستم ببینم با فردا ساعت نُه مشکلی ندارین؟
یهکم فکر کردم که فردا صبح کلاس داریم یا نه؟ خب فردا با دکتر راد كلاس داریم صبح بود یا بعد از ظهر؟ وای خدا من چهقدر گیجم! اگه صبح داشتیم که آرش این ساعت رو پیشنهاد نمیداد. یکی زدم تو پیشونیم و مشغول تایپ جواب شدم:
- سلام ممنون. عصر جمعه که همیشه دلگیره ولی انشاالله برای شما دلپذیر باشه، مشکلی نیست فقط مكانش چی؟
اوها! چه طبع شاعریم گل کرده! پیام رو ارسال کردم. خیلی سریع جواب داد که:
- قرارمون باشه جلوی سلف دانشگاه بعدش با هم تصمیم میگیریم.
نوشتم: باشه پس میبینمتون.
فرستاد: به امید دیدار.
***
با صدای آهنگ فیلم هری پاتر که یه چند سالی میشه آلارم بیدار باشِ منه با استرس چشمهام رو باز کردم. نمیدونم چرا با شنیدن صدای آلارم برای بیدار شدن از خواب مثل کسی که خواب مونده باشه استرس میگیرم. با هول و ولا از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم بچهها هنوز خواب بودن. میز صبحونه رو چیدم و در حالی که مشغول خشک کردن و مرتب کردن موهای بلندم بودم صداشون میزدم:
- بیدارشین دیگه بسهتونه، من که انقدر خوابالواَم دو ساعتی هست بیدار شدم.
مبینا که انگار منتظر یه تلنگر بود سریع چشمهاش رو باز کرد، عاشق این اخلاقشم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
در حال کش و قوس دادن به خودش گفت:
- سلام، چه سحرخیز شدی تینا خانوم! خبريه؟
فاطمه از اونور از زير پتو گفت:
- چه خبری جز آرش میتونه باشه بهنظرت؟
مبینا با لحن معناداری گفت:
- آهان که اینطور!
- علیک سلام خانوم حاتمی، صبح عالی پرتقالی!
فاطمه: من هنوز خوابم.
به سمتش رفتم و پتو رو از روش برداشتم. خودم از اینکه کسی اینکار رو باهام بکنه متنفرم.
- بس است خواهرم، پاشو موهام رو بباف داره دیرم میشه.
پتو رو از دستم کشید و گفت:
- جنابعالی قرار ملاقات دارین من چرا باید بیدار شم؟ یه امروز هوس کردم تا ظهر بخوابم، بعدش هم نوکرِ بابات غلام سیاه!
با لب و لوچه آویزون کِش موهام رو برداشتم و دم اسبی بستم. میدونستم که اگه خوابش بیاد عمراً بتونم مجبورش کنم. فکر کنم تنها دختری باشم که نمیتونم خودم موهام رو ببافم.
مبینا: آره یه امروز!
با تهمایههای خنده رو بهش گفتم:
- بیخیالش مبیننت برو صبحونهت رو بخور.
مبینا بلند شد رفت من هم مشغول لباس پوشیدن شدم. یه شلوار کتان جذب سرمهای با یه مانتوی لی که مدلش بلند بود پوشیدم و یه مقنعهی سرمهای. کیه که ندونه من عاشق رنگ سرمهایم؟ لعنتی هم شیکه هم جذاب، به همه رنگی هم میاد نه خیلی تیرهست نه خیلی روشن. جلوی آینه رفتم و مقنعهم رو مرتب کردم. مثل همیشه یه وریِ موهام رو یهکم ازمقنعه بیرون آوردم و موهای بلندِ بسته شدهم رو داخل مانتوم گذاشتم. به صورتم کرم زدم و یکم از رژ صورتیِ کمرنگم به لبام کشیدم. زیاد اهل آرایش نیستم. زیاد که چه عرض کنم، اصلاً اهلش نیستم! این الان اوج آرایش صورت من بود. كتابها و جزوههایی که لازم داشتم رو داخل کولهم که اتفاقاً اون هم سرمهایه گذاشتم، اصلاً این رنگ زندگی من رو تسخیر کرده! جلوی آینه یه نگاه کلی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که همه چیز روبهراهه از اتاق بیرون اومدم.
آخرین ویرایش: