- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
ما دوتا که مونده بودیم بخندیم یا تعجب کنیم زیرلب چشمی گفتیم و خواستیم بریم که گفت:
- نه اینجوری نمیشه، کارت دانشجوییتون رو بدین به من.
چشمهامون گرد شد که من گفتم:
- واسه چی آخه؟
- میخوام درس عبرت بشه.
تینا: شد بهخدا آقای پازوکی. اصلاً ما همگروهی هستیم برای پروژهمون لازمه که باهم... .
پرید وسط حرفش:
- من این حرفها سرم نمیشه! به من گفتن این چیزها رو کنترل کنم من هم دارم به وظیفهم عمل میکنم. حالا کمیته هرکاری خواست بکنه من کار خودم رو میکنم. بده کارتت رو دختره من.
نگاهی نگران به من انداخت که با تکون سر خواستم کارت رو بده. خودم هم از کیف پولم کارتم رو درآوردم و به سمتش گرفتم. با اخم گرفت و زیر لب گفت:
- برید بهسلامت.
شانس ما امروز این هم رو مود نیست، البته رفتارش خیلی عجیبه! فکر میکنم کسی صحبتی باهاش داشته.
تینا جلوتر از من راه افتاد و من هم خودم رو بهش رسوندم که گفت:
- چرا اینجوری کرد؟
- نمیدونم.
- آخه خیلیها هرروز با هرکس که دلشون میخواد میان و میرن کاری بهشون نداره چرا فقط ما رو دید؟ اَه واقعاً که! بدشانسی من همیشه دنبالمه.
- آره وقتهایی هم که من با ساناز میاومدم چیزی نمیگفت. فکر کنم از جایی دلش پر بود سر ما خالی کرد.
به وضوح دیدم که با آوردن اسم ساناز اخمهاش به هم پیچید. تو دلم خندهم گرفت. امان از این دخترهای حسود! ولی اگه اون چیزی که حدس میزنم باشه ساناز باز هم به یه گوشمالی اساسی نیاز داره.
به سرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم. خداروشکر استاد هنوز نیومده بود. هرچند که کلاس قبلی رو از دست دادیم. مثل همیشه موقع ورودمون به کلاس نگاههای مختلفی رومون زوم شد. دیگه عادت کردم بهشون، هرچند از اول هم مهم نبود. وسط کلاس برگشت چیزی بهم بگه که من بیتوجه بهش به راهم ادامه دادم و سرجای دیروزم نشستم. کولهم رو کنار گذاشتم و مرتب نشستم که دیدم متعجب همونجا وایستاده و به من زل زده بود.
- نمیای بشینی؟ الان استاد میاد ها!
عصبی اومد و کنار من نشست. در کمال تعجب روش رو اونوری کرد و با دوستهاش مشغول حرف زدن شد. اصلاً انگار نه انگار من اونجا آدمم!
از لجم من هم گوشی رو برداشتم و به محمد زنگ زدم. در صورتی که اونور کلاس نشسته بود.
- نه اینجوری نمیشه، کارت دانشجوییتون رو بدین به من.
چشمهامون گرد شد که من گفتم:
- واسه چی آخه؟
- میخوام درس عبرت بشه.
تینا: شد بهخدا آقای پازوکی. اصلاً ما همگروهی هستیم برای پروژهمون لازمه که باهم... .
پرید وسط حرفش:
- من این حرفها سرم نمیشه! به من گفتن این چیزها رو کنترل کنم من هم دارم به وظیفهم عمل میکنم. حالا کمیته هرکاری خواست بکنه من کار خودم رو میکنم. بده کارتت رو دختره من.
نگاهی نگران به من انداخت که با تکون سر خواستم کارت رو بده. خودم هم از کیف پولم کارتم رو درآوردم و به سمتش گرفتم. با اخم گرفت و زیر لب گفت:
- برید بهسلامت.
شانس ما امروز این هم رو مود نیست، البته رفتارش خیلی عجیبه! فکر میکنم کسی صحبتی باهاش داشته.
تینا جلوتر از من راه افتاد و من هم خودم رو بهش رسوندم که گفت:
- چرا اینجوری کرد؟
- نمیدونم.
- آخه خیلیها هرروز با هرکس که دلشون میخواد میان و میرن کاری بهشون نداره چرا فقط ما رو دید؟ اَه واقعاً که! بدشانسی من همیشه دنبالمه.
- آره وقتهایی هم که من با ساناز میاومدم چیزی نمیگفت. فکر کنم از جایی دلش پر بود سر ما خالی کرد.
به وضوح دیدم که با آوردن اسم ساناز اخمهاش به هم پیچید. تو دلم خندهم گرفت. امان از این دخترهای حسود! ولی اگه اون چیزی که حدس میزنم باشه ساناز باز هم به یه گوشمالی اساسی نیاز داره.
به سرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم. خداروشکر استاد هنوز نیومده بود. هرچند که کلاس قبلی رو از دست دادیم. مثل همیشه موقع ورودمون به کلاس نگاههای مختلفی رومون زوم شد. دیگه عادت کردم بهشون، هرچند از اول هم مهم نبود. وسط کلاس برگشت چیزی بهم بگه که من بیتوجه بهش به راهم ادامه دادم و سرجای دیروزم نشستم. کولهم رو کنار گذاشتم و مرتب نشستم که دیدم متعجب همونجا وایستاده و به من زل زده بود.
- نمیای بشینی؟ الان استاد میاد ها!
عصبی اومد و کنار من نشست. در کمال تعجب روش رو اونوری کرد و با دوستهاش مشغول حرف زدن شد. اصلاً انگار نه انگار من اونجا آدمم!
از لجم من هم گوشی رو برداشتم و به محمد زنگ زدم. در صورتی که اونور کلاس نشسته بود.
آخرین ویرایش: