جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,191 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
ما دوتا که مونده بودیم بخندیم یا تعجب کنیم زیرلب چشمی گفتیم و خواستیم بریم که گفت:
- نه اینجوری نمی‌شه، کارت دانشجوییتون رو بدین به من.
چشم‌هامون گرد شد که من گفتم:
- واسه چی آخه؟
- می‌خوام درس عبرت بشه.
تینا: شد به‌خدا آقای پازوکی‌. اصلاً ما همگروهی هستیم برای پروژه‌مون لازمه که باهم... .
پرید وسط حرفش:
- من این حرف‌ها سرم نمیشه! به من گفتن این چیزها رو کنترل کنم من هم دارم به وظیفه‌م عمل می‌کنم. حالا کمیته هرکاری خواست بکنه من کار خودم رو می‌کنم‌. بده کارتت رو دختره من.
نگاهی نگران به من انداخت که با تکون سر خواستم کارت رو بده. خودم هم از کیف پولم کارتم رو درآوردم و به سمتش گرفتم. با اخم گرفت و زیر لب گفت:
- برید به‌سلامت.
شانس ما امروز این هم رو مود نیست، البته رفتارش خیلی عجیبه! فکر می‌کنم کسی صحبتی باهاش داشته.
تینا جلوتر از من راه افتاد و من هم خودم رو بهش رسوندم که گفت:
- چرا اینجوری کرد؟
- نمی‌دونم.
- آخه خیلی‌ها هرروز با هرکس که دلشون می‌خواد میان و میرن کاری بهشون نداره چرا فقط ما رو دید؟ اَه واقعاً که! بدشانسی من همیشه دنبالمه.
- آره وقت‌هایی‌ هم که من با ساناز می‌اومدم چیزی نمی‌گفت. فکر کنم از جایی دلش پر بود سر ما خالی کرد.
به وضوح دیدم که با آوردن اسم ساناز اخم‌هاش به هم پیچید. تو دلم خنده‌م گرفت. امان از این دخترهای حسود! ولی اگه اون چیزی که حدس می‌زنم باشه ساناز باز هم به یه گوشمالی اساسی نیاز داره.
به سرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم. خداروشکر استاد هنوز نیومده بود. هرچند که کلاس قبلی رو از دست دادیم. مثل همیشه موقع ورودمون به کلاس نگاه‌های مختلفی رومون زوم شد. دیگه عادت کردم بهشون، هرچند از اول هم مهم نبود. وسط کلاس برگشت چیزی بهم بگه که من بی‌توجه بهش به راهم ادامه دادم و سرجای دیروزم نشستم. کوله‌م رو کنار گذاشتم و مرتب نشستم که دیدم متعجب همونجا وایستاده و به من زل زده بود.
- نمیای بشینی؟ الان استاد میاد ها!
عصبی اومد و کنار من نشست‌. در کمال تعجب روش رو اون‌وری کرد و با دوست‌هاش مشغول حرف زدن شد. اصلاً انگار‌ نه‌ انگار من اون‌جا آدمم!
از لجم من هم گوشی رو برداشتم و به محمد زنگ زدم. در صورتی که اون‌ور کلاس نشسته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
نگاهم بهش بود که متعجب بعد از دیدن اسم من روی گوشیش برگشت و پرسوال بهم نگاه کرد که با اشاره‌ی سر گفتم جواب بده.
- الو؟ جانم داداش چی‌شده؟
همون لحظه فکری به سرم زد. یه‌کم صدام رو بردم بالا جوری که تو اون شلوغی تینا بشنوه دارم با کی حرف می‌زنم.
- سلام ساناز جان!
به وضوح تکون خوردنش رو، همچنین جا خوردن محمد رو دیدم. خندید و گفت:
- داداش اشتباه زدی ها! من محمدم.
- خوبم عزیزم تو چطوری؟
داشت تقریباً به سمت من متمایل میشد.
محمد: آرش حالت خوبه؟
- کجایی چرا نیومدی؟
محمد با نگاهی به من و تینایی که آشفتگی کاملاً از رفتارش مشهود بود فهمید اوضاع از چه قراره.
کوتاه خندید و گفت:
- آرش اذیتش نکن.
لبخند شیطانی دندون‌نمایی زدم و گفتم:
- ای بابا! خب می‌گفتی میومدم دنبالت باهم می‌رفتیم یه دوری تو شهر می‌زدیم حال و هوات عوض میشد.
محمد: تو هم خوب بلدی پیاز داغ زیاد کنی ها! الانه که گوشی رو تو سرت خرد کنه.
- آها... آره من دیدم نیستی یه‌کم نگرانت شدم. نه عزیزم کاری ندارم فقط خوب استراحت کن و مراقب خودت باش من هم برم دیگه استاد الان میاد.
محمد: اوه‌اوه آرش داره خون خونش رو می‌خوره بسه دیگه.
خیلی آروم گفتم:
- و ضربه‌ی آخر... باشه ساناز جان میام. می‌بوسمت عزیزم فعلاً.
زیر چشمی زیر نظرش داشتم. با شنیدن جمله‌ی آخر یهو از جاش بلند شد که دستش محکم به میز برخورد کرد و آخش درومد. بیخیال نقشه و گوشی و محمد، بلند شدم و چرخیدم به سمتش و گفتم:
- چی‌شدی؟
خواستم دستش رو بگیرم که دلخور نگاهی بهم انداخت و در جواب مبینا که پرسید:
- تینا سالمی؟
گفت:
- آره خوبم.
نشست، من هم دستم رو که تو هوا مونده بود جمع کردم و همون لحظه استاد وارد کلاس شد.
جفتمون به تخته زل زده بودیم و سعی می‌کردیم نگاهمون حتی یه ثانیه هم از روبه‌رو منحرف نشه. هیچ‌کدوم تو باغ درس نبودیم، این رو خیلی خوب حس می‌کردم. زیر چشمی می دیدم که با دست دیگه‌ش اون دستش رو مالش می‌داد. چه‌قدر از کارم پشیمونم! چرا به احساسی که با شنیدن اون حرف‌ها پیدا می‌کنه فکر نکردم؟
برای اولین بار سر کلاس نتونستم روی حرف‌های استاد تمرکز کنم، برای اولین بار دستم به یادداشت‌برداری نرفت، برای اولین بار چیزی از درس و شغل آینده‌م مهم‌تر شد. یعنی دستش خیلی درد گرفت؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- خب بقیه‌ش باشه برای جلسه‌ی بعد، همگی خسته نباشین.
با صدای استاد به خودم اومدم. قبل از این‌که بتونم حرکتی کنم کوله‌ش رو روی شونه‌ش انداخت و از کلاس بیرون رفت. کتاب و جامدادیم رو که انگار فقط واسه تزئین میز جلوم گذاشته بودم سریع توی کیفم جا دادم و بلند شدم دنبالش برم. باید براش توضیح بدم. هیچوقت فکر نمی‌کردم به این روز بیوفتم.
- آرش؟ آرش وایستا.
بدون این‌که برگردم گفتم:
- چیه سهیل؟ زود بگو باید برم.
- اوو چه خشن! بابا نزن ما رو دو دقیقه وایستا راجع به مبحث قبلی سوال دارم ازت.
همین‌طور که با چشم دنبالش می‌کردم گفتم:
- سهیل خواهشاً بذار یه وقت دیگه، الان یه کار فوری دارم.
مچ دستم رو گرفته بود ول نمی‌کرد.
- اصلاً نمی‌شه، دیروز هم گفتی خستم بذار فردا. این دفعه نمی‌ذارم در بری.
گمش کردم. بین جمعیت محو شد انگار.
عصبی دستی لای موهام کشیدم و به سمت سهیل برگشتم.
- یعنی تو این دانشگاه هیچکس بجز من نبود که جواب سوال‌های تو رو بده؟ اصلاً می‌رفتی از استاد می‌پرسیدی‌.
- نخیر، آدم وقتی رفیقش بیخ گوشش می‌تونه کمکش کنه چرا باید به غریبه رو بندازه؟ بعدش هم، خود استاد گفت از تو کمک بگیرم.
جوری خصمانه نگاهش می‌کردم که انگار ارث بابام رو خورده! یکی نیست بگه این بیچاره چه گناهی کرده آخه.
نفس کلافه‌ای کشیدم و سعی کردم با آرامش جواب سوال‌هاش رو بدم. حدود ده دقیقه بعد تونستم برم دنبال تینا بگردم. آلاچیق رو دیدم نبود، نیمکت‌ها رو دونه‌دونه چک کردم نبود، دم در سرویس بهداشتی خانوم‌ها رفتم نبود، حتی پیش دوست‌هاش هم نبود! نخواستم برم ازشون بپرسم که کجاست. شاید درست نباشه!
همه‌جا رو سر زدم نبود. تنها جایی که مونده بود راهروهای اداری بود. آخه اونجا ممکنه کاری داشته باشه؟
نمی‌تونستم یه‌ جا بشینم تا سر کلاس ببینمش واسه همین دنبال تنها امید باقی مونده رفتم. اگه اونجا نباشه پس از دانشگاه زده بیرون، خداکنه باشه.


***

«تینا»



برای این‌که با آرش رو‌به‌رو نشم به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم. سلف، سرویس بهداشتی، نمازخونه، نمی‌دونم... هرجای دیگه‌ای! فقط اون نباشه.
خسته از گشت‌زنی توی دانشگاه به سمت کمیته انضباطی دانشگاه می‌رفتم تا کارتم رو پس بگیرم که یهو در یکی از اتاق‌ها باز شد و کسی بیرون اومد که انگار دو روزه عین شمع آب شده بود. خدای من! این سونی بود؟ از شوک چند قدمی عقب رفتم و اون با پدرش از اتاق خارج شدن. بزور تونستم زبونم رو تکون بدم و سلام آرومی دادم. پدرش با تکون سر جوابم رو داد و بعد از این‌که به سونی گفت تو محوطه منتظرش می‌مونه از ما فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
نگاهم به صورتش بود، ظاهر آشفته‌ش خبر از حال این روزهاش می‌داد. قلبم تو دهنم میزد! نمی‌دونستم چه‌کار کنم. برم؟ وایستم؟ به نگاه کردن ادامه بدم؟ حرفی بزنم؟ یا مثلاً حالش رو بپرسم؟ قطعاً نباید آخری رو انتخاب کنم. الان مثل کوه آتشفشانیه که منتظر یه جرقه‌ست تا رو سر یکی آوار شه. آب دهنم رو قورت دادم و خواستم راهی که اومدم رو برگردم که با صداش متوقف شدم:
- دلت خنک شد؟
برگشتم و نگاهش کردم. خودش فهمید منظورش رو نگرفتم که ادامه داد:
- خوشحالی داری من رو اینجوری می‌بینی؟ آره خب! چرا نباشی؟ الان داری تو دلت میگی هاها! دیدی گفتم نرو؟ دیدی به حرف من رسیدی؟ دیدی حق با من بود و تو هنوز هم عقلت نمی‌رسه که پات رو هرجایی نذاری؟
رفته‌رفته صداش بلند‌تر می‌شد و حرص چاشنی حرف‌هاش. معلوم نیست داره حرصش رو سر من خالی می‌کنه یا به خودش بد و بیراه میگه! مشخصه از هردومون عصبیه. هه! زمونه عوض شده. بجای من اون ناراحت شده.
بی‌حرف به راهم ادامه دادم که با جیغ گفت:
- ازت متنفرم! از تویی که بخاطرت این چند سال نتونستم اونجوری که می‌خوام باشم متنفرم! از تویی که همیشه با وجود سادگی و احمقیت درست می‌گفتی متنفرم! از تویی که اون‌ شب گفتی نرو و من گوش نکردم متنفرم! به‌خاطر تو این بلا سر من اومد، من از لج تو رفتم و الان شب‌ها از ترس خوابم نمی‌بره. حتماً ته دلت خواستی این اتفاق بیوفته که نشون بدی تو درست می‌گفتی و من... .
صبرم لبریز شد. برگشتم و با همون لرزش صدام که هیچوقتِ خدا نمی‌تونم اینجور وقت‌ها کنترلش کنم پریدم وسط حرفش:
- چیه؟ صدات رو بلند می‌کنی؟ فکر کردی کی‌ای؟ همین‌طوری پشت سرهم هرچی دلت می‌خواد میگی. اتفاقاً من هم از شماها متنفرم! از شماهایی که هیچوقت نفهمیدین چه‌قدر دوستتون دارم! از شماهایی که همیشه یکی دیگه رو به من ترجیح دادین. از شماهایی که هیچوقت به من اهمیت ندادین. آخرش هم با بی‌رحمی از پشت بهم خنجر زدین و گذاشتین رفتین و بعد اومدین من رو مقصر دونستین. دیگه خسته شدم. از آدم‌هایی که اومدن تو زندگیم و من رو به خودشون وابسته کردن و اونقدر از همین طریق اذیتم کردن و من هیچی نگفتم. چرا باید از ترس از دست دادن سکوت کنم؟ که به همین رفتارهاتون قانع باشم؟ چرا هیچوقت نفهمیدین چه‌قدر با یه سری کارها من رو اذیت می‌کنین؟ چرا هیچ‌وقت احساسات من رو درک نکردین؟ چرا همیشه باید کسی که تهش داغون باشه من باشم نه شماها؟ من هم از همه شماهایی که باعث شدین هیچوقت خودم رو نبینم متنفرم.
یهو دستم کشیده شد. روم رو برگردوندم که دیدم آرشه. اونقدر خسته بودم که نمی‌تونستم مقاومتی بکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دو سه قدمی پشت سرش کشیده می‌شدم که با صدای پوزخند سونی سرجاش وایستاد.
- مشخصه چه‌قدر داغونی! شاهزاده با اسب سفید رسید برات. داره خوش می‌گذره بهت نه؟ همیشه ادعای خوب بودن داری ولی همه‌ی این‌ها حرفه. بابا درار این ماسک مظلومیت رو! تو همیشه فقط به فکر خودتی.
عین بچه‌های دوساله بی‌صدا اشک‌هام می‌ریخت. پشت بهش بودم و رو به آرش. برگشت و با دیدن صورت گریونم انگار منفجر شد.دست من رو ول کرد و با سرعت به سمت مخالف رفت. صداش رو می‌شنیدم که می‌گفت:
- تا چه حد می‌تونی نامرد و بی‌معرفت باشی؟ اصلاً تو تصورم نمی‌گنجه چه‌قدر بی‌وجدانی که با کسی که از وقتی خبر اتفاقی که برات افتاده رو شنیده آب خوش از گلوش پایین نرفته اینجوری حرف بزنی! کسی که اون همه حرف بارش کردی و باز هم نگران حالت بود و ناراحت از این‌که شاید دیگه هیچوقت توی عوضی رو نبینه‌. چه‌قدر خودش رو مقصر دونست در صورتی که همه‌ش نتیجه حماقت خودت بود. حالا اون چند سالی که رفاقت خرجت کرده به درک، چه‌طور می‌تونی بیش‌تر از این دلش رو بشکنی؟ جای معذرت خواهیته؟ تو چجور دوستی هستی؟ نه! اصلاً تو چجور آدمی هستی؟ واقعاً برات متاسفم که بعد از این همه سال نتونستی قلب و احساس اون رو بشناسی و از دستش دادی.


***


توی آلاچیق همیشگی‌مون نشسته بودیم، کنار هم. یه بطری آب دست من بود و اون دست به سی*ن*ه‌، پا روی پا، با اخم نشسته بود. نگاه‌ها فقط به‌ روبه‌رو بود. به نقطه‌ای نامعلوم که انگار قصد نداشتیم به این زودی بیخیالش بشیم. سکوت فقط با فین‌فین من شکسته می‌شد، اثرات گریه‌ست دیگه! حتی این هم قصد تموم شدن نداره انگار‌. با صدای گرفته گفتم:
- پاشو برو سرکلاس الان استاد میاد.
هیچ عکس‌العملی نداشت.
-آرش! باتواَم.
برگشت و با همون اخمش بهم نگاه کرد. نفس عمیق آه مانندی کشید و بلند شد.
- پاشو بریم.
سرم رو پایین انداختم و زمزمه‌وار گفتم:
- من حالم خوب نیست تو برو.
- یا با هم می‌ریم سرکلاس یا در همین حالت تا وقتی که حالت خوب شه می‌مونیم.
با کمی مکث چشم‌های نیمه بازم رو به چشم‌هاش دوختم و گفتم:
- حکم پادشاهه؟
یکی از اون لبخندهای میکروسکوپی از دستش در رفت و گفت:
- آره.
من هم لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- پس مثل این‌که چاره‌ای ندارم، باشه بریم پادشاه.
بلند شدم و آروم کوله‌م رو برداشتم و جلوتر به راه افتادم. نمی‌تونستم بذارم بخاطر مشکلات من از درسش که می‌دونستم چه‌قدر براش مهمه، بگذره. برگشتم و دیدم که همون‌طور بی‌حرکت وایستاده.
- چی‌شد؟ چرا نمیای؟
به خودش اومد؛ کلافه دستی داخل موهاش کشید و دنبالم قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سرکلاس دیگه برام اهمیت نداشت بقیه چه فکری می‌کنن. خودم مطمئن شدم که آرش بیاد و پیش من بشینه. به حس بودنش کنارم نیاز داشتم. بچه‌ها با دیدن چهره‌ی درهم و چشم‌های قرمزم نگران شده بودن و مدام علتش رو می‌پرسیدن که وقتی بی‌رمق گفتم خونه براتون تعریف می‌کنم فهمیدن حالم چندان خوب نیست و بهتره فعلاً بیخیال بشن. از حرف‌های استاد هیچی نمی‌فهمیدم. جوری گیج بودم که فقط می‌تونستم تکون خوردن لب‌هاش رو ببینم. کلاس قبلی هم درست گوش نداده بودم. اینجوری پیش بره کلاهم پس معرکه‌ست.
احساسات مبهم و متفاوتی به سراغم اومده بودن. عصبانیم از دست سونی، دلم شکسته ازش، دلم می‌سوزه واسه‌ش، دلم تنگ میشه واسه‌ش! از اون طرف، آرش و حس حمایتش، حرف‌هاش، دست گرمش، حکم پادشاهش‌... .
درست که فکر می‌کنم می‌بینم الان دیگه حالم بد نیست. اتفاقاً عالیم! چرا وقتی بالاخره یکی پیدا شده که من واسه‌ش مهم شدم، اینقدر قشنگ ازم حمایت و مراقبت می‌کنه، ا‌ینقدر محکم هوام رو داره، اینقدر زیاد شبیه اونه، من باید زانوی غم بغل بگیرم؟ ناخودآگاه سر چرخوندم و به نیمرخ جدیش چشم دوختم. با یه‌کم مکث اون هم برگشت و نگاهم کرد. لبخندی به اندازه‌ی خوشحالی وصف نشدنی‌ای که همین لحظه بهش پی بردم زدم تا بعد این‌همه آه و ناله و گریه‌زاری، از من یه‌کم خیالش راحت بشه.
اولش تعجب کرد و بعدش اون هم عین من لبش به لبخند کش اومد. دلم می‌خواست تا فردا صبح همین‌طور به چال‌های قشنگش خیره بمونم و اون لبخند بزنه. خدایا، میشه این یکی رو از من نگیری؟


***


«آرش»


در سکوت به سمت پارک دیشب می‌روندم. دلم نمی‌خواست بره خونه و تنها جایی که به فکرم می‌رسید اون‌جا بود‌. شاید اون هم مثل من اون پارک براش حس خوبی ایجاد کنه.
بالاخره رسیدیم. با کمی مکث پیاده شد و آروم‌آروم قدم برداشت. قفل رو زدم و خودم رو بهش رسوندم. مثل دیشب شونه‌به‌شونه‌ی هم راه می‌رفتیم و چیزی جز سکوت نبود. دلم می‌خواست حرفی بزنم ولی واقعاً چیزی به فکرم نمی‌رسید. اون لحظه که وارد راهرو شدم و صدای پربغضش رو شنیدم دلم یجوری شد. انگار یکی قلبم رو چنگ میزد. اونقدر آزار دهنده بود که دلم خواست یقه‌ی اون دختره‌ی نامرد رو بگیرم تو صورتش داد بزنم بگم چه‌طور دلت میاد؟ از یادآوریش باز اعصابم به‌هم ریخت. نفس کلافه‌ای کشیدم و برگشتم نگاهش کردم. مثل همیشه سرش پایین بود و تو افکار خودش غرق بود که آروم گفتم:
- خانوم کوچولو؟
چپکی نگاهم کرد و هیچی نگفت. نیشم باز شد و ادامه دادم:
- با خوردن موافقی؟
برخلاف همیشه بی‌حال خندید و گفت:
- آره، مثلاً چی؟
تینای بی‌حال و حوصله تو کتم نمی‌رفت، باید کاری کنم به خودش برگرده.
- آا نمی‌دونم، تو نظری نداری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
قیافه‌ش متفکر شد و بعد از کمی مکث گفت:
- من هم به نتیجه‌ای نرسیدم.
با دیدن دکه‌ی کلبه‌ مانندی که وسط پارک بود همونجا وایستادم. دست‌ به سی*ن*ه شدم، لب‌هام رو جمع کردم و گفتم:
- خب نظرت چیه بریم اونجا یه نگاه بندازیم ببینیم چی هوس می‌کنیم؟
رد نگاهم رو گرفت و به کلبه رسید. با خنده‌ی همیشگی خودش گفت:
- وای عالیه!
شاید بهترین ویژگیش همین ذوق کردن برای کوچک‌ترین چیزها باشه، این خیلی به نفع منی که چیزی از خوشحال کردن یه دختر نمی‌دونستم بود. برگشتم به سمتش، کلاه پافرش رو روی سرش انداختم و با یه چشمک گفتم:
- پس بزن بریم.
عین دوتا بچه با دست‌هایی که توی جیب‌هامون بودن به سمت اون کلبه دویدیم. با خنده جلوی پیشخوان وایستادیم و به فروشنده سلام دادیم. پسر جوونی بود که با لبخند گفت:
- بفرمایید، چی بدم خدمتتون؟
برگشتم و پرسشی به تینا نگاه کردم. داشت داخل مغازه رو سرک می‌کشید که انگار با احساس بوی خوبی بینیش تکون خورد و چشماش رو بست. من هم یه‌کم بو کشیدم و یهو همزمان با لبخند برگشتیم به هم نگاه کردیم. خندیدم و سفارش دو تا ذرت مکزیکی دادم. کارتم رو دادم و برگشتم رو به تینا و پرسیدم:
- چیز دیگه‌ای نمی‌خواستی؟
سرش رو به طرفین تکون داد. قیافه‌ش زیر کلاه بزرگ پافرش درست مثل بچه‌های پنج ساله بود که موهاشون رو دوگوشی می‌بندن، پیرهن و کفش قرمز می‌پوشن و با باباشون میان بستنی بخرن، همون‌قدر بانمک و تو دل برو!
- آقا؟
به خودم اومدم و نگاهم رو از تینا به پسر جوون فروشنده دوختم، چیزی گفت؟
- آقا لطفاً رمزتون؟
با گیجی گفتم:
- آها بله، یازده صفر سه.
چشم‌هام رو بستم و سرم رو محکم تکون دادم، تا چند روز دیگه توی این شهر آبرو برای من نمی‌مونه! ذرت‌هامون رو از روی پیشخوان برداشتیم و بعد از تشکر از دکه فاصله گرفتیم. سرش رو تا آخرین حد ممکن به لیوان نزدیک کرده بود و با لذت بو می‌کرد. خندیدم و گفتم:
- نیوفتی توش!
خودش هم خندید و همین‌طور که سرش رو از لیوان فاصله می‌داد گفت:
- آخه بوش واقعاً دیوونه کنندست.
- قبول دارم ولی حواست باشه ها! من همگروهی دیوونه نمی‌خوام.
ریز خندید و گفت:
- نه که الان خیلی سالمم!
یه قاشق از ذرت رو توی دهنم بردم وگفتم:
- حداقل الان میشه باهات سر کرد.
چشم‌هاش گرد شد و سرزنش‌گر گفت:
- آرش؟ می‌کشمت!
یه قاشق پر از ذرت برداشت و بهم نزدیک‌تر شد من هم همین‌طور که قاشق توی دهنم بود آروم طوری که لیوان ذرت توی دستم نریزه شروع به دویدن کردم.
- وایستا می‌خوام ذرتیت کنم‌.
در همون حالت گفتم:
- مگه مثل تو دیوونه‌م؟!
با این حرفم بیشتر جیغش درومد و من هم ناخودآگاه بلندبلند می‌خندیدم. یادم نمیاد آخرین باری که اینجوری خندیدم کی بود.
بعد از این‌که کل پارک رو دور زدیم بالاخره خسته شد و اعلام شکست کرد. روی نیمکتی که اونجا بود نشست و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- وای... خیلی... نامردی من... تو دویدن... اصلاً خوب نیستم.
من هم کنارش جاگیر شدم و با شیطنت گفتم:
- آخی! چه‌قدر حیف که با قهرمان کشوریِ دو میدانی رقابت کردی!
همون‌طور که انتظار داشتم چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- نه! جان من؟
همین‌طور که داشتم ته ظرفم رو درمی‌آوردم با نیش باز سر تکون دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- وای چه‌قدر خوب!
از حالت شوک زده‌ش سواستفاده کردم و قاشقم رو توی لیوانش بردم و پرش کردم. یهو حواسش جمع شد و با جیغ گفت:
- عه نکن این واسه خودمه.
قاشق رو توی دهنم گذاشتم و با شیطنت شونه بالا انداختم. با چشم‌هاش واسه‌م خط و نشون می‌کشید. با پررویی تمام خواستم قاشقم رو برای بار دوم توی لیوانش ببرم که دستش رو برد اون‌طرف تا دستم نرسه. من هم به همون اندازه رفتم جلوتر. هی اون دورتر می‌کرد هی من تقلا می‌کردم که قاشقم رو توی لیوان ببرم. جفتمون از کار بچه‌گانه‌مون خنده‌مون گرفته بود ولی داشتیم ادامه می‌دادیم. یهو فکری به سرم زد، با قیافه‌ی جمع شده‌ای دستم رو پایین آوردم و آروم ناله کردم. خنده از صورتش پرکشید و با نگرانی گفت:
- وای چیشد؟! دستت درد گرفت؟
در همون حالت سر تکون دادم و با دست دیگه‌م دستم رو گرفتم. سریع لیوانش رو جلوم گرفت و با ناراحتی گفت:
- بیا این همه‌ش مال خودت اصلاً! غلط کردم فقط چون دهنی بود ندادم بهت به‌خدا.
دلم از سادگی و مظلومیتش گرفت. چه‌قدر زود حرف هرکس رو باور می‌کنه و به خواستش تن میده! چرا تو این دنیای پر از نامردی ا‌ینقدر دل نازک و زودباوره؟ تمام فکر و ذهنم این شد که من، چه‌طور می‌تونم یه روزی حقیقت رو بهش بگم؟
- آرش؟
ناخودآگاه لب زدم:
- جانم؟
به خودم اومدم و به صورتش خیره شدم. یه‌کم جا خورده بود و مطمئناً داشت بررسی می‌کرد درست شنیده یا نه. من هم دیگه سعی در جمع کردنش نکردم. بعد از چند ثانیه بیخیالش شد و گفت:
- کجاهایی؟ ببخشید دیگه، دستت خوبه؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
- خوبم نگران نباش.
با شیطنت ادامه دادم:
- ولی خودمونیم‌ ها! این نگرانی‌های تو یه جا به‌ درد خورد.
دلخور نگاهم کرد و خندید.
- از اونجایی که دستم درد گرفته خودت باید بدی بخورم.
ماتش برد و با خنده گفت:
- قاشقت رو بده تا بهت بدم آقا کوچولو.
چشم‌هام رو ریز کردم که خنده‌ش شدت گرفت. قاشق رو به دستش دادم و شروع به پر کردن کرد. با لذت بهش خیره شدم. قاشق رو جلو آورد و خواست بده بخورم که چشم‌هاش نگاه خیره‌م رو شکار کرد.
- قبلاً هم گفتم با این‌که خانوم کوچولویی ولی مامان بودن رو خوب بلدی؟
بی‌حرف توی صورتم انگار دنبال چیزی می‌گشت. شاید دنبال شباهت‌هایی که به اون بازیگر کره‌ای داشتم. ناخودآگاه اخم کردم، از این‌که من رو بخاطر ک.س دیگه‌ای می‌خواست بهم برخورد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با صدای کسی به خودمون اومدیم و به سمتش برگشتیم. پیرمرد ریزه‌میزه‌ی لبو‌ فروشی، با گاری قدیمیش وایستاده و به ما زل زده بود. این کِی اومد که ما نفهمیدیم؟
- متوجه نشدم پدر جان، چیزی گفتین؟
- بله، شما محو تماشای یار بودی صدای دیگه‌ای نمی‌شنیدی.
یه نگاه به تینا که سرخ شده کله‌ش رو توی یقه‌ش فرو برده بود کردم و خندیدم. یار!
- داشتم می‌گفتم بجای این که سر اون هله‌هوله‌های امروزی که معلوم نیست از کجا اومدن و چجوری درستشون کردن گیس و گیس‌کشی کنین بیاین بهتون لبوی فرد اعلا بدم کیف کنین. اصلاً رنگ رو ببین، عین یاقوت سرخ می‌درخشه! قند عسله با لب و دهن بازی می‌کنه! دو تا ظرف بدم؟
- قبلش فقط یه چیزی پدر جان، شما از کِی اینجا‌یین؟
- من بیکارم یا فوضول که دوساعت وایستم دو تا کفتر عاشق رو تماشا کنم؟ می‌بینی که، این گاری من عمرش رو کرده. من هم که پام لب گوره، تا بیام این رو دو قدم راه ببرم صبح شده! داشتم از اینجا رد می‌شدم چشمم افتاد به شما دو تا دیدم دارین سر اون آت و آشغال‌ها دعوا می‌کنین. گفتم یه‌کم نصیحتتون کنم که این‌ها به‌درد نمی‌خوره.
- آهان بله،که این‌طور.
سرش رو سمت لبوهاش کج کرد و گفت:
- بدم دوتا؟
خندیدم و گفتم:
- بدین دیگه حالا که زحمت کشیدین نصیحت کردین.
خوشحال شد و سریع دو تا بشقاب لبو حاضر کرد و به دستم داد. همین‌طور که تراولی از کیف پولم درمی‌آوردم گفتم:
- دستتون درد نکنه ولی مثل این‌که دل پُری از ذرت مکزیکی دارین‌ ها!
آهی کشید و گفت:
- هعی جوون، دست رو دلم نذار که خونه. قدیم از این چیزها نبود که! تو خیابون یه باقالی بود یه لبو. مردم کیف می‌کردن از خوردنشون سیر نمی‌شدن. الان می‌بینی هرکدوم یه‌دونه از این لیوان‌ها گرفته دستش یا چه‌ می‌دونم؟ از این بطری‌ها که یه نِی زدن وسط درش و مثلاً بستنیه! همین‌ها رو به خورد مردم میدن که ا‌ینقدر درد و مرض زیاد شده دیگه! کار و بار ما هم کساد کردن. دیگه تا اون چیزهای خارجکی هست کی به لبو نگاه می‌کنه؟
خنده‌م گرفته بود ولی سعی می‌کردم بروز ندم، بیچاره مثلاً داشت درد و دل می‌کرد. ولی هیچوقت به این فکر نکرده بودم که ذرت مکزیکی و آیس‌پک جانشین لبو و باقالی و این چیزها شده باشن. نگاهش به پولی که توی صندوق کوچیک دخلش گذاشته بودم افتاد و گفت:
- جوون این خیلی زیاده! از صبح خیلی دشت نکردم که بقیه‌ش رو بهت بدم. خُرد نداری؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- لازم نیست پدر جان، بقیه‌ش رو نمی‌خوام.
- آخه این‌جوری که نمی‌شه... .
- ولش کن اون رو، شماره‌ای چیزی داری بهم بدی؟
- آره جوون گوشیم ایناها، ولی واسه چی می‌خوای؟
گوشی ساده و قدیمی‌ای از تو جیبش بیرون آورد و نشونم داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
لبخندم عمیق‌تر شد و همین‌طور که من هم گوشیم رو از جیبم درمی‌آوردم تا یادداشت کنم گفتم:
- حالا شما بده شماره رو، بعداً که زنگ زدم بهت متوجه میشی چه‌کارت دارم.
شماره رو داد و بعد از این‌که برای من و تینا دعای خیر و خوش‌بختی کرد به راهش ادامه داد. با لبخند غمگینی به رفتنش خیره بودم که تینا رو کنارم حس کردم. بر گشتم به سمتش که دیدم اون هم با لبخند مهربونی بهم نگاه می‌کنه.
- چیه چی‌شده؟
- هیچی فقط خیلی خوبی!
- از چه نظر؟
- کلاً، ولی الان از این نظر که دل مهربونی داری.
صداش تو سرم پیچید. دل مهربونی داری... دل مهربونی داری... .
ولی تو خبر نداری که من... .


***

«دو ماه قبل»


همون‌طور که سرش رو به پشتی کاناپه چرمی کافه تکیه داده بود چشم‌هاش رو به هم فشرد و غر زد:
- بسه دیگه سینا! خفه‌مون کردی.
سینا سیگاری که دستش بود رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و با خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
- چشم، آقای دکتر!
کسری: باز پاییز اومد و این آقا آرش ما خُلقش تنگ شد.
کلافه به سمت پنجره سر چرخوند و به خیابون خیره شد. هوا رو به سردی می‌رفت، همون طور که کسری می‌گفت هوای پاییز رو دوست نداشت.
سینا: این حاج آقا کدوم گوریه پس؟
انگار چیزی توجهش رو جلب کرده بود، آروم لب زد: پیش مادرش، مثل همیشه.
کمی بعد سر و کله‌ش پیدا شد.
- سلام‌سلام، چطورین؟
سینا: به‌به! چطوری حاجی حلال‌زاده؟
طبق عادت برای سلام همه به ترتیب با محمدِ تازه از راه رسیده مشت به مشت شدن بجز... .
- آرش کجا؟
بی‌توجه به دست دراز شده‌ی محمد از کافه بیرون زد و با سرعت خودش رو به اون سمت خیابون رسوند‌. دختر بچه‌ای با لباس‌های وصله پینه و موهای ژولیده‌ای که از روسری کهنه‌ش بیرون زده بود، توی خودش مچاله شده بود و با حسرت عجیبی به کسایی که وارد کافه می‌شدن زل زده بود. چه‌قدر براش دردناک بود!
جلوی پاش زانو زد و گفت:
- سلام خانوم کوچولو، اینجا چه‌کار می‌کنی؟
دختر بچه یهو بلند شد و با چشم‌های ترسیده بهش نگاه کرد. عقب‌عقب رفت که آرش گفت:
- نترس من که کاری باهات ندارم، چرا اینجا نشستی؟ پدر و مادرت کجان؟
بعد از یه‌کم مکث بالاخره به حرف اومد:
- شما مأمورین؟
تلخ خندید و گفت:
- نه، اصلاً مأمور کیه؟
انگار کمی خیالش راحت شد که جلوتر اومد و سر به زیر گفت:
- من هم نمی‌دونم، فقط می‌دونم که باید از دستشون فرار کنم. آخه آقا آصف گفته اگه بگیرنم میبرنم یه جای تاریک، وای من از تاریکی خیلی می‌ترسم!
آهی از این همه سادگی و سواستفاده‌ای که ازش می‌شد کشید، این آصف هرکس که بود بدجور از این بچه کار می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین