جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -faťęmęĥ- با نام [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 323 بازدید, 16 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -faťęmęĥ-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -faťęmęĥ-
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
رمان:نیکتوفوبیا
نویسنده:فاطمه اسماعیلی
ژانر:تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه:

در دنیایی که تحت الشعاع ترس و نفرت قرار گرفته، با خ*یانت کسی که زمانی به او اعتماد داشت، زندگی‌اش به کل تاریک شد. در این تاریکی، فردی جوان در آرزوی رهایی است. یک انتخاب، یک تصمیم، تمام روابط دوست‌داشتنی‌اش را تیره می‌کند. در میان این آشفتگی، ورود فردی به زندگی‌اش نور می‌بخشد. او تجسمی از امید و عشق است. با عمیق‌تر شدن پیوندشان، سایه‌های گذشته هر دو را تهدید می‌کند. آیا نور برای نفوذ در تاریکی کافی خواهد بود یا عشق آنها تسلیم یک تراژدی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1731226692951.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
مقدمه:
شاید بسیاری از مردم از تاریکی هراس داشته باشند؛ اما ترس‌شان آن‌چنان عمیق نیست که نفس‌شان را بند آورد و ‌پاهایشان را بلرزاند. برای من، تاریکی به معنای وحشتی بی‌پایان است؛ وحشتی که سایه‌هایی خیالی را به جانم می‌اندازد. تاریکی برای من یعنی مرگ! یعنی جایی که تنها صدای قلبم را می‌توانم بشنوم و آن را با تپش‌های ترسناک فضا هم‌صدا یابم. در این سیاهی بی‌نهایت، هر سایه‌ای می‌تواند جانم را بگیرد و هر سکوتی می‌تواند فریادهای درونم را خاموش کند.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
صدای آهنگ گوش‌خراشی از طبقه‌ی بالا به گوشم می‌رسید. با آن سن کم خوب می‌دانستم که مادرم در حال حمام کردن است. کنار راه‌پله‌های سیاه مرمری، با آن پاهای کوچکم مداوم در حال قدم زدن بودم. ورقه‌ی نقاشی خود را محکم در بغل فشردم و ناخن شصتم را با یک حرکت دندان کندم. ایستادم و استرس‌وار نگاهم را به بالای پله‌ها دادم. می‌توانستم از راهروی بالا، نور کمی که از اتاق بیرون می‌زد را ببینم. با آن‌که می‌دانستم ممکن است تنبیه شوم؛ اما با ذوقی که به خاطر نقاشی جدیدم در دلم لانه کرده بود، سریع پله‌ها را بالا رفتم. کم‌کم لبخندی از سر شوق بر لبانم نقش بست. شاید این بار مادرم تشویقم کند. همیشه در آرزوی تشویق مادر زیبایم مانده بودم. پدر و مادربزرگم همیشه به خاطر نقاشی‌های منحصر‌به‌فردم تحسینم می‌کردند؛ اما من توجه مادرم را می‌خواستم؛ حتی اگر به اندازه‌ی یک ارزن باشد!
به بالای پله‌ها رسیدم. یک لحظه نگاهم به ته راهرو نشست؛ اما سریع نگاهم را گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم دیگر نگاهم به آن سمت کشیده نشود.
پشت درب اتاق ایستادم و مشت کوچکم را بالا آوردم. لبان کوچکم را فرو خوردم و مشتم را آرام به درب کوبیدم. دستم را سریع انداختم و به تپش‌های قلبم که با صدای آهنگ درهم آمیخته شده بود، گوش دادم. هر لحظه تپش قلبم بلندتر و سریع‌تر می‌شد. ورقه را سفت چسبیدم و چشمانم را بستم. حس می‌کردم یک چیز از ته راهرو، به من نزدیک می‌شود. حتی صدای پاهایش را می‌شنیدم. نفس‌هایم یکی در میان شده بود که صدای آهنگ قطع شده و پشت بندش صدای مادرم از اتاق بلند شد:
- بیا تو.
سریع درب را هل می‌دهم و خود را به داخل اتاق می‌اندازم. پشتم را به درب می‌چسبانم و چند نفس عمیق می‌کشم. مادرم اینجاست، نباید بترسم، نباید بترسم.
صدای خشمگین مادرم، مرا از در اتاق جدا می‌کند:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟
او پشت میز آرایشی لوکسش نشسته و لباس کوتاه و سرخ‌رنگی همانند انار بر تن داشت. شانه درون دستش را کناری گذاشت و سرش را آرام به سمتم چرخاند. با دیدن شعله‌های خشم در چشمان سبزش، ترسم بازگشت و پشیمانی هم‌چون خوره در قلبم رسوخ کرد؛ شاید نباید می‌آمدم! نکند باز تنبیهم کند؟
او با طمأنینه بلند می‌شود و خرامان‌خرامان به سمتم می‌آید. لباس کوتاهش پاهای خوش‌تراشش را به نمایش می‌گذاشت. کنارم ایستاد و سرش را کج کرد. موهای بلوندش همگی روی یک شانه‌اش ریختند.
به چشمان عسلی‌رنگم خیره شد. از چشمانش نفرت شعله می‌کشید. با نگاهی مظلومانه به چشمانش زل زدم و او دستش را پیش آورد و در موهای سیاه و لختم فرو برد و پوست سرم را به آرامی نوازش کرد.
با این توجه‌ی کوچک از جانب او، کمی ترسم ریخت و لبخندی بزرگ بر لبانم نقش بست. کمی جرئت پیدا کردم و ورقه نقاشی‌ام را به طرفش گرفتم.
دستش ثابت ماند و نگاهش به روی ورقه نشست. کم‌کم ابروهای خوش حالتش به یکدیگر نزدیک شد. کمی تردید در نگاهم نقش بست و خواستم ورقه را عقب بکشم که او با خشم آن را از دستم کشید. با استرس به جان پو*ست کنار ناخن‌هایم افتادم و یکی‌یکی آن‌ها را کندم.
به صورت درهم و قرمز شده مادرم می‌نگریستم و هیستریک‌وار پشت سر هم پوست‌ها را می‌کندم که با کندن یک ریشه، درد بدی در ناخنم پیچید؛ اما چه اهمیتی داشت وقتی مادرم را خشمگین می‌دیدم.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
اما مادرم به نقاشی خیره شده بود. خودم و مادر و پدرم را نقاشی کرده بودم.
زمزمه‌ی آرامش را می‌شنوم:
- این نقاشی برای یه پسر بچه‌ی چهار ساله زیادی فوق‌العاده‌ست. تو هم مثل اون توی نقاشی استعداد داری.
با آن سن کمم نمی‌دانستم در مورد چه کسی صحبت می‌کند و اصلاً برایم اهمیتی نداشت. فقط بخش اول حرفش در گوشم می‌نشیند؛ اما قبل از آن‌که لبخندی از سر ذوق بر لبانم نقش ببندد، با نگاه خشمگین مادرم، درجا می‌خشکد.
در مقابل مردمک‌های لرزانم، ورقه را از وسط پاره کرد که صدایش باعث تکان ریزی در بدنم شد. کاغذ را بر روی زمین انداخت و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست. این نوع لبخند را خوب می‌شناختم. ترسیده یک قدم عقب رفتم.
او با همان لبخند مچ دست کوچکم را در دست گرفت و به سمت درب اتاق کشاند. مطیع به دنبالش کشیده شدم. می‌دانستم اگر مقاومت کنم، مدت این تنبیه بیشتر می‌شود.
از اتاق خارج می‌شویم و به سمت راهرو تاریک و وهم‌آلود قدم برمی‌داریم. بغضی هم‌چون خار در گلوی کوچکم می‌نشیند. گلویم را خراش می‌دهد و از سوزشش پلک‌هایم نم برمی‌دارند.
مقابل درب سیاه‌رنگ اتاقی می‌ایستیم. شلوارک لی‌ام را در مشتم می‌گیرم و آب دهانم را قورت می‌دهم.
مادرم درب اتاق را باز می‌کند و سرش را به سمتم می‌چرخاند. من که نگاهش را حس می‌کردم، با چشمانی پر از اشک که خواهش را به وضوح می‌توانست در آن دید، به چشمانش خیره می‌شوم. او لبخند می‌زند و موهایم را از روی پیشانی‌ام کنار می‌زند و آرام لب می‌زند:
- می‌دونی که مامانی چاره دیگه‌ای نداره. تو کار اشتباهی کردی و باید تنبیه بشی.
من با آن مغز کوچکم نمی‌توانستم بفهمم چه اشتباهی مرتکب شده‌ام؟! مگر با نشان دادن یک نقاشی به مادر خود، گناه کرده‌ام؟ همه‌ی بچه‌های مهد با ذوق تعریف می‌کردند که مادرشان با آن‌ها نقاشی می‌کشد و برای‌شان دست می‌زنند؛ پس چرا من نمی‌توانستم همراه مادرم نقاشی بکشم و بخندم؟ چرا نمی‌توانستم نقاشی‌ام را به او نشان دهم؟ چرا مستحق یک تعریف از جانب او نبودم؟
مچ دستم فشرده می‌شود و من را از خیالات کودکانه‌ام بیرون می‌کشد. مادرم با سر به داخل اتاق اشاره می‌کند.
نگاهم به سمت روبه‌رو کشیده می‌شود. اتاق تاریک و خالی انتظارم را می‌کشید.
مادرم دستم را رها می‌کند و آرام هلم می‌دهد. اشکم می‌چکد و با صدایی که التماس و عجز در آن نمایان بود، آرام لب می‌زنم:
- مامان... .
او با شنیدن این کلمه، پوفی کشید و به سمتم خم شد. کنار گوشم با لحنی ترسناک که لرزش بدنم را بیشتر می‌کرد، زمزمه کرد:
- می‌دونی اگه بهم گوش ندی چی میشه؛ هوم؟!
با به یاد آوردن این موضوع، از ترس به سکسکه افتادم. یادآوری آن روز شوم ترسم را از آن‌چه بود، بیشتر کرد. خوب می‌دانستم اگر نروم چه می‌شود؛ پس با قدم‌هایی زلزله‌وار، پا در اتاق گذاشتم. از سردی اتاق لرزی به بدنم نشست.
آرام به سمتش چرخیدم. به خاطر نور ضعیف در راهرو، سایه‌ای از او را در چارچوب در اتاق می‌دیدم. اشک‌هایم از یک‌دیگر سبقت گرفته و همچنان سکسکه می‌کردم. صدای بشاش مادرم به گوش‌هایم می‌رسد:
- نیم ساعت دیگه می‌بینمت عزیزم.
صدای بسته شدن درب، لرزی در بدنم می‌اندازد و صدای چرخیدن کلید در قفل، باعث آوار شدنم بر روی زمین سرد می‌شود. نگاهم مداوم در تاریکی جست‌وجو می‌کند. زانوهایم را در بغل می‌گیرم. هر لحظه انتظار داشتم چیزی از آن تاریکی محض به سمتم حمله کند و بدنم را بدرد.
صدای مهدی شش ساله یکی از بچه‌های مهد را به یاد آوردم که با هیجان صحنه‌ای از فیلمی که پدر و مادرش می‌دیدند، تعریف می‌‌کرد:
- یه هیولا داخل تلویزیون بود که داخل تاریکی به بچه‌ها حمله می‌کرد و قلبشون رو در می‌آورد و می‌خورد.
آن موقع که این را شنیده بودم، از ترس تمام بدنم بی‌حس شده بود و خانم رستمی، مربی مهد مجبور شده بود به مادرم زنگ بزند.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
حالا از ترس آن هیولای خیالی، در خود جمع شده بودم و بدنم را تاب می‌دادم. با صدایی از کنارم، سریع صاف نشستم و سرم را چرخاندم. نفس‌نفس‌زنان خود را عقب کشیدم. با حس این که کسی پشتم قرار دارد، سریع چرخیدم؛ ولی باز حس می‌کردم کسی در آن سمتم ایستاده است. حس می‌کردم موجودات همه جا هستند؛ همه جای آن اتاق تاریک و منحوس.
هق‌هق مظلومانه‌ام در اتاق پیچید و هیچ کسی نبود که به دادم برسد.
***
با وحشت چشمانم را باز می‌کنم و به سقف سراسر سفید خیره می‌شوم. نفس‌نفس می‌زدم و صدای کوبش بلند قلبم را می‌شنیدم. سریع بر روی تخت می‌نشینم. تیشرت مشکی‌ام از عرق به بدنم چسبیده بود. موهای بلندم تماماً به پیشانی بلندم چسبیده و بوی بد عرق در مشامم پیچیده بود.
پاهایم را از تخت پایین می‌آورم و پیشانی‌ام را در دست می‌گیرم. این کابوس‌ها تمام شدنی نبود. با آن‌که چندین سال از آن روزها می‌گذشت؛ اما هیچ وقت کابوس‌هایم رهایم نمی‌کرد. خانم توکلی خیلی سعی کرده بود که این کابوس‌ها را به نحوی از من دور کند؛ اما موفق نشده بود.
نمی‌خواستم باز به آن روزهای طاقت‌فرسا فکر کنم. سرم را تکان دادم و از روی تخت پایین آمدم. با برداشتن حوله‌ی تنی آبی رنگم از کمددیواری در سمت راست اتاق، از اتاق بیرون می‌زنم. کسی در راهرو نبود. اتاقم درست مقابل راه‌پله‌ها با سنگ مرمری سیاه قرار داشت. دو طرف راه‌پله‌ها نرده‌های شیشه‌ای کار شده بود. در سمت چپ اتاقم راهرویی نبود و دیوار کشیده شده بود که با کاغذ دیوار فیلی رنگ، رنگ اصلی خود را پنهان ساخته بود.
نگاهم را از راه‌پله‌ها می‌گیرم و با قدم‌های بلند به سمت حمام که در انتهای راهرو سمت راست قرار داشت، قدم برمی‌دارم.
کنار درب سیاه‌رنگ که درست در کنار درب حمام در سمت چپ راهرو قرار داشت، ایستادم. آرام نگاهم به سمتش کشیده شد. افکارم چرخید و چرخید و خاطرات هم‌چون غباری در مقابل چشمانم به رقص درآمدند. صدای گریه‌هایم در اتاق به گوشم می‌رسید. دستان هیولاهای خیالی‌ام را از پشت درب بسته می‌دیدم که به بدنم کشیده می‌شد و گریه‌ام را بیشتر می‌کرد.
سنگینی زیادی را به‌خاطر مرور این خاطرات بر روی قفسه سی*ن*ه‌ام حس می‌کردم؛ اما قادر نبودم نگاهم را از آن درب شوم بگیرم. این درب یادآور دوران کودکی وحشتناکم بود. برای همه، دوره کودکی یکی از بهترین دوره‌های زندگی‌شان است؛ اما برای من، این‌طور نبود. زندگی‌ام تماماً ظلم بود و ظلم.
صدای فرشته عذابم من را به خود می‌آورد:
- آرمان، چرا اون‌جا وایسادی؟
چشمانم را برای یک لحظه می‌بندم و سریع به سمتش می‌چرخم. ابروهای خوش‌حالتش را بالا داده بود و چشمان سبزش می‌درخشید. به لطف آرایشگاه رفتن‌های مداومش، هیچ‌گونه چین و‌ چروکی در صورتش دیده نمی‌شد. مثل همیشه آرایشی غلیظ بر صورتش نشانده بود و لباس‌های باز و کوتاهی پوشیده بود.
با شنیدن صدای تق‌تق کفش‌هایش، نگاهم را از او گرفتم و به پایین پایم دادم. از دست خودم کفری بودم که با بیست سال سن، هنوز از او وحشت داشتم.
مقابلم ایستاد. تیزی ناخن بلندش را زیر چانه‌ام‌ حس کردم. سرم را بالا آورد و لبخند بزرگی بر لبان گوشتی‌اش کاشت و گفت:
- داشتی خاطرات‌مون رو‌ مرور می‌کردی؟
با چشمانی براق، چشمانم را جست‌وجو کرد. نمی‌خواستم ترسم را ببیند. همین حالا نیز به خاطر صدای بلند قلبم، خودم را لو داده بودم. یک قدم عقب رفتم و زمزمه کردم:
- به من دست نزن.
صدای لرزانم باعث شد لب‌هایش کش بیاید. مطمئن بودم از این ترسم لذت می‌برد. بعضی اوقات فکر می‌کردم؛ شاید مشکل روانی داشته که با آزار پسرش این‌گونه لذت می‌برد.
نگاهش به سمت درب می‌چرخاند و می‌گوید:
- درست تو این اتاق بود.
سرش را به سمتم چرخاند. او که نمی‌خواست آن صحنه‌ها را بازگو کند؟ می‌خواست؟
- از ترس تو خودت مچاله شده بودی و بوی عرق و ادرار خیلی زننده بود.
چهره درهمم را که می‌بیند، دستش را آرام روی لبانش قرار می‌دهد و می‌خندد. نفس‌هایم تند شده بود؛ از خباثت زنی که اسم مادر را یدک می‌کشید. تندتند شروع به پلک زدن کردم و بغض لانه کرده در گلویم را به سختی قورت دادم.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
یک قدم نزدیک می‌آید و می‌خواهد چیزی بگوید که در اتاق باز شده و پدرم بیرون می‌آید. زیبا، سریع عکس‌العمل نشان می‌دهد و با ناز به سمتش می‌چرخد. پدرم با دیدن ما، لبخند می‌زند و به سمت‌مان قدم برمی‌دارد. اتاق‌شان کنار اتاق من در سمت راست قرار داشت.
موهایش مخلوطی از سیاه و سفید بود. چهارشانه و قد بلند و همیشه ته ریشی بر روی صورت مستطیل شکلش می‌گذاشت. چانه‌اش مربع شکل و چشمانش کهربایی بودند.
مقابل‌مان می‌ایستد و با لبخند می‌گوید:
- اول صبحی مادر و پسر خلوت کردند!؟
سریع جلوی پوزخندم را گرفتم. خلوت با مادر؟ بعد از سیزده سالگی دیگر هیچ وقت او را مادر نخوانده بودم و فقط زیبا صدایش می‌زدم.
زیبا با عشوه دست دور بازوی قطورش می‌اندازد و سرش را کج می‌کند که با این کار موهای دم اسبی‌اش تابی خورده و کنار سرش متوقف می‌شود. با ناز می‌گوید:
- داشتیم خاطرات بچگیش رو مرور می‌کردیم. اون دوره رو یادته؟ خیلی ناز و شیطون بود.
نگاهش را به سمتم چرخاند. با دیدن اخم‌های درهمم چشمک می‌زند و می‌گوید:
- نمی‌دونی از مرور اون خاطرات، چه‌قدر خوشم میاد.
دندانم‌هایم را محکم روی یک‌دیگر سابیدم. می‌خواستم از این وضعیت فرار کنم. نمی‌خواستم در مقابلش بایستم تا او با حرف‌هایش بیشتر آزارم دهد.
با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌زد، گفتم:
- من باید برم حموم.
خواستم بچرخم که با صدای پدرم ایستادم، صدایش توأم با نگرانی بود:
- حالت خوبه پسرم؟! انگار عرق کردی.
لبخندی به روی نگرانی‌اش زدم:
- چیزی نیست. دیشب گرمم شد، واسه همین کمی عرق کردم.
زیبا بازوی پدرم را کشید و با ناز گفت:
- بریم پایین کیان. من گشنمه.
پدرم به رویش لبخند می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. سریع می‌چرخم و به سمت حمام قدم تند می‌کنم. همیشه در مکالمه‌های من و پدرم می‌پرید؛ انگار دوست نداشت ما زیاد با هم حرف بزنیم؛ به خاطر همین هیچ‌وقت نتوانستم به پدرم نزدیک شوم و رابطه‌ی دوستانه‌ای باهم داشته باشیم.
پوفی کشیدم و نگاهم روی سرتاسر کاشی‌های سیاه مرمری با رگه‌هایی از طلایی، چرخید. سریع چراغ را روشن کردم. نفس عمیقی کشیدم. حالا بهتر شد.
به یاد دارم همین هشت سال پیش بود که زیبا پایش را در یک کفش کرد و گفت که حتماً باید کاشی‌های حمام را تعویض کنند. پدرم در آخر مجبور شد به حرفش عمل کند. درست حرف زیبا را به یاد دارم که بعد از تعویض کاشی‌ها با یک چشمک و لبخند شیطانی گفت:
- این کاشی‌ها رو مخصوص تو سفارش دادم؛ چون می‌دونم علاقه خاصی به سیاه داری.
آن روز فهمیدم که تعویض کاشی به دلیل قدیمی بودن‌شان همه کشک بوده و فقط برای آزار من کاشی‌ها را تعویض کرده است. واقعاً نمی‌دانستم چرا از این کار ل*ذت می‌برد؟ مگر یک مادر نباید به پسرش عشق بورزد؟ مگر یک مادر حتی حاضر نیست یک خار در پای بچه‌اش فرو رود؟
پس این چه رفتاری بود که او با من داشت؟ من چه اشتباهی کرده بودم که لایق این همه آزار و اذیت بودم؟
پوفی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. سریع لباس‌هایم را خارج کرده و دوش طلایی را روشن کردم.
زیر آب سرد ایستادم و با چشمانی باز مشغول تمیز کردن تنم شدم.
پوزخندی به حال خود زدم؛ به خاطر کاشی‌های سیاه، وقتی چشمانم را می‌بستم ترس در دلم رخنه می‌کرد و فکر می‌کردم کسی در حمام حضور دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
خود را شستم و بعد از پوشیدن حوله، از حمام بیرون زدم. با وارد شدن به اتاق، پا روی پارکت‌های کرمی گذاشته و خود را به کمددیواری مدرن سمت راست اتاق رساندم. درب ریلی‌ کرمی‌رنگش را کنار کشیدم. نگاهی به لباس‌ها انداختم. آذرماه بود و باید لباس گرم می‌پوشیدم؛ پس یک بافت یقه اسکی سفید با یک شلوار جین مشکی و پالتو خاکستری بیرون کشیدم. بعد از پوشیدن لباس‌هایم و برداشتن پالتو، از روی تخت با روتختی سفید، بلند شدم و کیف شتری رنگم را از روی پاتختی برداشتم. نگاهم به روی دو سنگ مرمری مستطیل شکل به رنگ سفید با خط‌های نقره‌ای نشست. درست پشت تخت و تا نصف آن را پوشانده بودند. تا سقف امتداد پیدا می‌کردند و با نورپردازی سفیدی زینت داده شده بودند و باقی دیوار با کاغذدیواری طرح چوب به رنگ کرمی پوشانده شده بود.
همان هشت سال پیش وقتی که کاشی‌های حمام تعویض شد، از پدرم خواستم این سبک را پشت تختم پیاده کند. در شب حتماً باید این چراغ‌ها روشن می‌بود؛ وگرنه از ترس و وحشت نمی‌توانستم بخوابم.
پوفی کشیدم و نگاهم را از آن‌ها گرفتم و بعد از پوشیدن جوراب‌هایم، سریع از اتاق بیرون زدم. پله‌ها را یکی دوتا پایین آمده و به سمت راست می‌چرخم که با صدای پدرم، مجبوراً، می‌ایستم. به سمتش می‌چرخم.
پشت کانتر، در آشپزخانه که درست در سمت چپ راه‌پله‌ها قرار داشت، نشسته بود و زیبا نیز کنارش.
یک کانتر مستطیل شکل دراز که چندین صندلی پایه بلند طوسی پشت آن قرار گرفته بود. کابینت‌های مدرن پشت سرشان همه طوسی رنگ و زمین پوشانده شده با سنگ مرمری سفید و یخچال، تنها وسایل روشن آن قسمت از خانه بودند.
پدرم با لبخند می‌گوید:
- چرا ایستادی؟ بیا صبحونه.
نمی‌خواستم سر میزی بنشینم که زیبا حضور دارد؛ چون این‌گونه هیچ لقمه‌ای از گلویم پایین نمی‌رفت.
بهانه آوردم:
- گشنه‌ام نیست. دانشگامم دیر شده.
پدرم بار اصرار می‌کند:
- بهونه نیار آرمان‌.
دستی به موهای بلندم می‌کشم و ناچار به سمت‌شان می‌روم. از کنار مبلمان مدرن فیلی‌رنگ که روبه‌روی آشپزخانه قرار گرفته بود، گذشتم.
با تردید روبه‌روی پدرم می‌نشینم. پدرم با لبخندی بزرگ رو به زیبا می‌گوید:
- بی‌زحمت آب پرتقال برای آرمان میاری؟
نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد:
- چای دوست نداره.
لبخند می‌زنم. او می‌دانست که من از چای متنفرم و در عوض عاشق آب پرتقالم. شاید آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم، از پدرم دور نبودم. او علایقم را می‌دانست.
زیبا با اخم کم‌رنگی بلند می‌شود و به سمت یخچال سفید که پشت سرش قرار داشت می‌رود.
لقمه‌ای از کره و مربا برای خودم می‌گیرم‌ و در دهانم می‌چپانم.
با آمدن زیبا و قرار گرفتنش در مقابلم، چانه‌ام ثابت می‌ماند و نگاهم به زیر کشیده می‌شود تا با ندیدنش شاید آن لقمه لعنتی پایین برود.
با قرار گرفتن لیوان آب پرتقال کنار دستم، سریع آن را برداشته و به زور آن، لقمه را پایین دادم و سریع بلند شدم و گفتم:
- مرسی بابت صبحونه، من دیگه باید برم.
پدرم سریع می‌گوید:
- مواظب خودت باش.
لبخندی به رویش می‌زنم و می‌گویم:
- چشم.
سریع می‌چرخم و به سمت در ورودی در گوشه سمت راست، قدم تند می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
از جاکفشی کنار درب، کفش‌های اسپرت سفیدم را بیرون می‌کشم و بعد از پوشیدن، سریع از خانه بیرون می‌زنم. باد سردی به صورتم می‌خورد و لرزی بر بدنم می‌اندازد. فقط یک بافت تنم بود. سریع پالتویم را می‌پوشم و نگاهم در اطراف می‌چرخد. حیاط پهناور خانه از درختان میوه پر بود؛ فقط در حیاط پشتی، درختان کاج کاشته شده بود. پدربزرگم علاقه خاصی به درخت کاج داشت؛ به‌خاطر همین درخت کاج زیادی در حیاط کاشت و پدرم بعد از آن‌که این خانه را به ارث می‌برد و خانه را بازسازی می‌کند، دست به کاج‌های پشت ساختمان نزده و فقط به جای کاج‌های جلوی ساختمان، درختان میوه می‌کارد.
از فکر پدربزرگ بیرون آمده و با قدم‌های بلند خود را به ماشین دناپلاس سفید‌رنگم می‌رسانم. این ماشین، هدیه تولدم از طرف پدرم در سال قبل بود. چشمانم در آن روز برق می‌زد و از پدر، به خاطر هدیه‌اش ممنون بودم؛ اما آخر شب زیبا به بهترین نحو، خوشی‌ام را زهر کرد و باعث شد تا دو ساعت از ترس و وحشت بر روی تخت جمع شده و به تاریکی مطلق در اتاقم خیره شوم. برق خانه را قطع کرد و با پدر به بهانه‌ی دور زدن، بیرون رفته بود؛ البته خودش انکار کرد و گفت که این کار من نبوده و احتمالاً در برق اختلالاتی پیش آمده؛ اما من مطمئن بودم که کار خودش است؛ چون در طول مهمانی کوچکی که پدرم برایم برگزار کردن بود، او با اخم‌های درهم برایم خط و نشان می‌کشید. انگار دوست نداشت من خوشحال باشم و از زندگی‌ام ل*ذت ببرم.
با آهی از فکر بیرون می‌آیم و سوئیچ را می‌چرخانم. صدای ماشین لبخند بر لبانم می‌آورد. گ*از داده و از مسیر سنگ فرش شده گذشته و با ریموت درب سفید‌رنگ حیاط را باز می‌کنم. ماشین را از حیاط بیرون برده و وارد خیابان می‌شوم. به سمت دانشگاه هنر می‌رانم و این تنها دلخوشی من در زندگی‌ام بود. کشیدن نقاشی تنها چیزی بود که مرا سر ذوق می‌آورد.
بعد از رسیدن به دانشگاه و پارک ماشین، با برداشتن کیفم پیاده شده و به سمت ساختمان دانشگاه قدم برمی‌دارم.
محوطه تقریباً خالی بود و تک و توکی از دانشجوها در آن دیده می‌شد. درختان بلند در اکثر محوطه به چشم می‌آمد. وارد ساختمان با نمای کرمی شده و به سمت راه‌پله‌های مقابل، قدم برداشتم. سریع پله‌ها را بالا رفته و خود را به کلاس سمت چپ راهرو در طبقه دوم رساندم.
کلاس شلوغ بود و همه پشت صندلی‌های خود نشسته و منتظر رسیدن استاد بودند. سرم را پایین انداخته و پشت صندلی خالی در ردیف سوم جا می‌گیرم. نگاهم را به کتابم داده و به کسی توجه نمی‌کنم. هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی با کسی اخت بگیرم. دوستی در این همه سال نداشتم و نمی‌توانستم به راحتی به کسی اعتماد کنم
کسی کنارم جا می‌‌گیرد. می‌دانستم کیست. تنها کسی که با اخلاق سرد و گندم، رو برنگردانده بود، اردلان بود. سرم را به سمتش چرخاندم و با نیش بازش روبه‌رو شدم. موهایش فرفری و صورتی تپل داشت. بدنش کمی توپر بود و چشمانش به رنگ‌قهوه‌ای. لباس‌هایش به لطف پدر مایه‌دارش، همیشه مارک‌دار و مد روز بود.
دست تپلش را سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
- چطوری پسر؟
سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ اما فکر نمی‌کنم خیلی موفق شده باشم. دستش را می‌فشارم و سریع رها می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
- خوبم، مرسی.
نگاهم را از او گرفته و به کتابم می‌دهم. اردلان بیخیال نمی‌شود:
- چی تو اون کتابه که بهش اون جوری زل زدی؟
بدون آن‌که نگاهش کنم، گفتم:
- چیز خاصی نیست.
هومی می‌گوید و کتابم را از زیر دستم بیرون می‌کشد. سرم را به سمتش می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. کتاب را زیر و رو می‌کند و در آخر با نیشی باز، کتاب را به من برمی‌گرداند و می‌گوید:
- فکر کردم چیز مهمی داری.
نگاهم را از او می‌گیرم و باز به کتاب می‌دهم. دست خودم نبود. نمی‌توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم.
درب باز می‌شود و با وارد شدن استاد، همه جا در سکوت فرو می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
بعد از دو ساعت بالاخره استاد با یک خسته نباشید، اکثر دانشجویان را خوش‌حال می‌کند.
کتاب را در کیفم می‌گذارم و بلند می‌شوم. صدای عقب رفتن صندلی اردلان، باعث می‌شود به او نگاهی بی‌اندازم. همیشه جوری بلند می‌شد که صدای صندلی بیچاره را درمی‌آورد. گاهی اوقات آن‌قدر با سرعت بلند میشد که صندلی تلوتلو می‌خورد و در آخر با تلاش زیاد، خود را بر روی زمین نگه می‌داشت. با نیشی باز نگاهم می‌کند و کیف سیاهش را بر دوشش می‌اندازد و می‌گوید:
- کلاس بعدی فکر کنم طبقه اول باشه، درسته؟
فقط سرم را تکان می‌دهم و منتظر می‌مانم تا اول او از ردیف خارج شود؛ چون تن بزرگش همانند یک صخره‌ی بزرگ، راهم را سد کرده بود. اما؛ اردلان با دیدن فردی از ردیف جلو، صدایش را روی سرش گذاشته و داد می‌زند:
- هی، حمید چطوری پسر؟
پسری که نامش حمید بود، با شنیدن صدای او، به سمتش می‌چرخد و با دیدن اردلان، لبان نازکش کش می‌آیند و از صندلی جلویش می‌پرد و کنار اردلان می‌ایستد. دستش را محکم به دست او می‌زند و بعد هر دو مشت‌هایشان را به یک‌دیگر می‌کوبند و یک‌دیگر را ب*غ*ل کرده و سریع فاصله می‌گیرند. اردلان با لبخندی گشاد می‌گوید:
- معلومه کجایی پسر؟ چند روزیِ پیدات نیست.
دسته‌ی کیفم را می‌فشارم و پالتویم را روی آرنجم جابه‌جا می‌کنم. نگاهم به آن دو خیره شده بود تا شاید از خیرگی نگاهم متوجه شوند که باید از سر راه کنار روند.
حمید بدن لاغرش را جابه‌جا می‌کند و پیشانی درازش را می‌خاراند و می‌گوید:
- مشکلی پیش اومده بود بابا.
ناخن‌های دراز و سیاهش توجه‌ام را جلب می‌کند. انگار به مدت زیادی آن‌ها را تمیز نکرده است. موهای ژولیده و بلندش توی ذوق می‌زد.
نگاهش به سمت من چرخید و فکر کنم کلافگی را در نگاهم دید که بازوی اردلان را گرفت و گفت:
- بابا راه پسر مردم رو بستیم.
اردلان، تازه متوجه من می‌شود و سریع حرکت می‌کند. پشت سر آن‌ها قدم برمی‌دارم و بالاخره از ردیف صندلی‌ها خارج می‌شوم. اردلان با لبخند می‌گوید:
- ببخشید، کلاً فراموشت کردم.
پوزخندم را عقب می‌رانم. به این فراموش شدن‌ها عادت کرده بودم. لبخند کوچکی می‌زنم و می‌گویم:
- مشکلی نیست.
از کنارشان می‌گذرم و با قدم‌های بلند از کلاس خارج می‌شوم. در سالن، دانشجوهای زیادی در رفت و آمد بودند. به سمت راه‌پله‌ها می‌روم و از آن‌ها سرازیر می‌شوم. یادم می‌آید، اولین روزی که پا در دانشگاه گذاشته بودم، پله‌ها را تازه شسته بودند و از تمیزی برق می‌زدند. به‌خاطر آن‌که برای اولین بار در طول زندگی‌ام به خواسته‌ام رسیده بودم و قرار بود در بهترین دانشگاه هنر تحصیل کنم، لبخندم پاک نمی‌شد؛ اما آن دل‌خوشی زیاد طول نکشید و با قرار گرفتن پایم روی دومین پله خیس، زیر پایم خالی شد و با صورت در پله فرو رفتم. پیشانی‌ام شکافته شد. دردش با درد قلبم قابل مقایسه نبود. صدای خنده دانشجویانی که اطرافم بودند، باعث حس مزخرفم شده بود. مایع گرم و لزجی از پیشانی‌ام راه گرفت و طعم تلخش در دهانم پیچید. بغضم را به سختی قورت دادم و بلند شدم؛ اما دیدم تار شد و پله‌ها مداوم مقابل نگاهم می‌چرخیدند. نرده سنگی را با دستم فشردم تا از افتادنم جلوگیری کنم. آن هنگام، استاد شفقی من را با آن حال دید و بازویم را چسبید و نگاه نگرانش در صورت رنگ‌پریده‌ام چرخید و گفت:
- چه بلایی سر خودت آوردی پسر جان؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین