جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,904 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
کاش زندگیم ان‌قدر سخت نبود هانا! تا با خیال راحت در میان عضله‌های قلبن می‌گرفتمت و نه غرور مافیایی‌ام برایم مهم بود، نه جان در خطرت!
در اتاقم زده می‌شود:
- رئیس؟ یه بسته برای هانا خانم اومده؛ می‌خواید اول چکش کنید؟
ذهنم درگیرتر از آن بود که بخواهم کادوی تولدش را چک کنم پس می‌گویم:
- نه! برو بده به خودش.
چشمی می‌گوید و صدای قدم‌هایی که دور می‌شدند ناواضخ بلند می‌شود. پرده را کنار می‌زنم و از پنجره به باغی نگاه می‌کنم که گوشه‌گوشه‌اش را محافظ پر کرده بود... نمی‌توانستم از هانا محافظت کنم؟ آن‌قدری نبودم که بتوانم از یک دختر محافظت کنم؟ نمی‌دانم! لولا؛ نیستی و ببینی نبودنت با زندگی‌ام چه کرده! آرزویم دیدن قدم زدنت در باغی بود که حاصل تلاش‌های من است... الان در کدام باغ قدم می‌زنی؟ کدام سنگ‌فرش رد پایت را لمس می‌کند؟
صدای جیغی مرا از فکر به لولا در می‌آورد و به سمت بیرون اتاق می‌اندازد. جیغ؟ در اتاق را باز می‌کنم و به لوکا که او هم از اتاق بغل بیرون آمده بود با تعجب نگاه می‌کنم؛ او هم همین نگاه را به من می‌اندازد و ناگهان دوهزاریمان جا می‌افتد. صدای جیغ نازک فقط مال یک نفر بود!
دوتایی به سمت اتاقش می‌دویم و من زودتر از او دست روی دستگیره می‌گذارم و بازش می‌کنم. بدنش می‌لرزید و دستش روی صورتش بود... لرزشش آشنا بود! مثل همان روز اولی که به این‌جا آمده بود! مثل همان روزی که فریاد رامین‌رامین سر داده بود!
به طرفش می‌روم و دست روی شانه‌هایش می‌گذارم:
- هانا؟ چته دختر؟
گریه می‌کرد و قصد نداشت دست از روی صورتش بردارد. کفری و نگران می‌گویم:
- با توام هانا! چی شده؟
خودش را در بین دستان من ول می‌کند و با صدای بلندتری گریه می‌کند! چه شده دختر؟ صدای خنده‌هایت یک ربع پیش گوش هفت آسمان کر می‌کردند!
دستانم را دورش می‌پیچم و یکی از دستانم را روی موهایش می‌کشم:
- چیزی نیست دخترم! چرا گریه می‌کنی؟
بینی‌اش را بالا می‌کشد؛ گویی از لفظ دخترم خوشش آمده بود.
- بازم اونه! بازم روز تولدمه!
چه می‌گفت؟ لوکا جعبه کادویی بالا می‌گیرد. مثل این‌که تمام وقتی که من سعی می‌کردم حال هانا را خوب کنم، او در جست و جوی علت حمله عصبی‌اش بود!
- بردیا! این‌جا رو ببین.
به سمت جایی که لوکا نشان می‌دهد نگاه می‌کنم همان‌طور که هانا سعی می‌کرد خودش را در من حل کند!
چشمم به داخل جعبه می‌افتد؛ عروسک! نه یک عروسک ساده، یک عروسک غرق در خون! اخم می‌کنم و جعبه را از دست می‌گیرم. رفته‌رفته خونم بیشتر به جوش می‌آمد و فکرهای خوبی به ذهنم نمی‌رسید!
با چشمانی که مطمئن بودم کاسه خونند از لوکا می‌پرسم:
- کار اونه؟
او هم در فکر است... تهدید در خانه‌ی خودمان!
- فکر نمی‌کنم کار اون باشه؛ هانا بهتر می‌دونه!
نگاهی به بدن لرزان دخترک می‌کنم. روی تخت می‌نشانمش و دست روی بازویش می‌گذارم:
- ببین ما این‌جا پیشتیم؛ می‌دونی کار کیه؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
هق‌هق‌کنان خیره دست‌های به هم گره شده‌اش می‌شود. بار دیگر ثابت می‌کند عرضه زن من بودن را ندارد... عرضه خطر را ندارد! کلافه‌ام می‌کند!
- هانا با توام!
جواب نمی‌دهد. می‌ایستم دست به کمر و سعی می‌کنم با فوت کردن نفسم خشمم را تخلیه کنم اما نمی‌شود!
لوکا: هانا جان! گوش کن؛ می‌دونی کار کیه؟
حتی به تمناهای لوکا هم گوش نمی‌دهد. در شوک است و این شوک مهر می‌زند روی تمام حرف‌های مغزم. دوباره نگاهی به هانا می‌اندازم هنوزم به دست‌هایش نگاه می‌کرد! تکان‌های لوکا هم فایده‌ای نداشت.
دستی روی پیشانی‌ام می‌کشم و سعی می‌کنم به اعصاب مسلط باشم. هانا! چه دردی به جان ما زدی که تنها درمانش خودِ بی‌مروتت هستی؟ جلویش روی پا خم می‌شوم و دستش را در دست می‌گیرم:
- به من نگاه کن هانا! تو می‌دونی اون کیه؟
سرش را می‌چرخاند و نگاهم می‌کند. نکن دیوانه! تیله‌هایت را اشکی نکن که هیچ بنی‌بشری ارزشش را ندارد.
- کار اونه!
بالاخره زبان باز کرده بود. لوکا لیوان آبی می‌ریزد و دستش می‌دهد. به هم ریخته تمام من را! چشمان بی‌ایمانش همه‌ی من را به هم ریخته!
صدایش با آب باز شده بود و با پاک کردن اشک‌هایش می‌گوید:
- کارش همین بود. هر سال روز تولدم یه عروسک می‌فرستاد برام! می‌گفت آخرش مرگ خودت هم این‌طوریه.
انگشتم را روی رد اشکی که تازه پایین افتاده بود می‌کشم و دل می‌سوزانم برای زندگیمان. صدایم را سعی می‌کنم ملایم کنم، هر چند زیاد هم موفق نیستم:
- هانا اسمش رو بگو؛ کیه؟
آب دهانش را قورت می‌دهد. مثل سگ از کسی که نامش را می‌خواست ببرد می‌ترسید. پس با کمی تعلل و چرخاند نگاهش بین ما دوتا می‌گوید:
- رامین.
کله‌ی پدر پدرسگ رامین که سایه‌ش رو از روی زندگیت برنمی‌داره.
فحش ر*کیکی به رامین می‌دهم که لوکا چشم غره می‌رود و چشمان هانا گرد می‌شود.
- بردیا! مثل آدم حرف بزن.
لوکا این وسط کاسه داغ‌تر از آش بود. نگاه تهدید آمیزی می‌کنم و می‌گویم:
- الان اعصاب ندارم ها!
بدون توجه به حرفم گوشی‌اش را از جیب شلوارش برمی‌دارد و هم‌زمان می‌گوید:
- پیش هانا بمون؛ من میرم کار دارم.
ابرویی بالا می‌اندازم و تمسخر آمیز می‌گویم:
- چشم رئیس. امر دیگه؟
کرواتم را درست می‌کنم و با اشاره کردن به هانایی که رنگ به رخسار نداشت می‌گویم:
- مواظبش باش تا برم برگردم. تنهاش نذاری! زنگ بزن گارد امنیتی رو دو برابر کن.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***
هانا:

بدنم می‌لرزید. تحمل این همه درد را دگر نداشتم؛ کجای زندگی‌ام را اشتباه رفته بودم که حقم این بود؟
- نگران نباشی ها! من و بردیا پیشتیم.
نگاهم را به شب تار چشمانش می‌دوزم و لبخندی می‌زنم. اگر تو بردیا نبودید که خیلی وقت پیش هانایی دیگر وجود نداشت... مراقبت‌های تو و عشق بردیا بود که مرا سر پا نگه داشته بود!
سری تکان می‌دهم و مضطرب پایم را تکان می‌دهم. به قول یک دیالوگ:
- اگه پنجاه‌تا سنگ از آسمون بیاد پایین، چهل و نه‌تا می‌خوره تو سر من؛ اون یکی هم وایمیسته تو نوبت تا بیاد بخوره دوباره تو سرِ من.
صندلی‌ای برمی‌دارد و روبه رپیم می‌نشیند تا ذهنم را منحرف کنم.
- بگذریم؛ از ایران برامون بگو.
کاش می‌توانستم بگویم؛ ایران برای من فقط یادآور خاطرات بد است. کوچه‌کوچه‌های تهران فقط برای من گریه است... من هیچ از کشور خود ندارم!
نیش‌خندی می‌زنم و می‌گویم:
- ایران؟ ایران فقط برای من درد و غصه بود.
پوفی می‌کشد؛ مثل این‌که متوجه شده بود سؤال خوبی نپرسیده.
- خواهر و برادر داری؟
سری تکان می‌دهم و با یادآوری چهره ماهان و زنش جواب می‌دهم:
- اوهوم. یه خواهر دارم، یه برادر. دلم براشون خیلی تنگ شده.
گرم صحبت کردن می‌شود:
- من تک فرزندم. مادر من و بردیا با هم دوست بودن.
مادر بردیا! چه‌قدر من از او نمی‌دانستم. کنجکاو می‌پرسم:
- من تا حالا هیچی از مادرهاتون نشنیدم؛ برام تعریف می‌کنی؟
شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- شاید یه روز بردیا برات تعریف کرد... به من اجازه نمی‌ده به کسی بگم. ولی خب! این‌طوری بهت بگم که بعد از به قتل رسیدن مادر بردیا، مامان من هم طاقت نیاورد و توی خواب سکته کرد.
قتل! نکند او هم یک خاطره کثیف دارد! نکند بردیا هم ته‌ته ذهنش خاطره‌های سیاهی دارد! همان‌گونه که لیلی‌اش داشت... همان‌طور که من هم دارم!
- قتل؟ چه‌جوری به قتل رسید؟
سرش را تندتند تکان می‌دهد:
- مهم نیست. شاید یه روز خودت فهمیدی! من و بردیا خیلی بچه بودیم که این اتفاق افتاد. از همون روز شدیم رفیق هم. من همیشه کنار اون بودم و اون همیشه کنار من.
سری تکان می‌دهم. خوش به حال مادر بردیا؛ وقتی که مرد کسی را داشت که بعد از او از دوری‌اش سکته کند... اما اگر رامین من را بکشد هیچ‌کَس نیست تا حتی ککش بگزد.
- تو بگو. از کی عاشق بردیا شدی؟
با شنیدن حرفش سرم را بالا آوردم و مبهوت نگاهش کردم. می‌خندد و می‌گوید:
- اون‌جوری نگاهم نکن. خیلی ضایعه‌ای! وقت‌هایی که بهش خیره میشی، وقت‌هایی که با تموم بد اخلاقیاش بهش فرصت میدی و یه عالمه وقت دیگه.
لبم را زیر دندان می‌گیرم عجب سوتی بزرگی! اما خودم را نمی‌بازم و می‌گویم:
- بردیا مثل یه دوسته برام. طبیعیه که خوش‌حالیش، خوش‌حالیمه!
می‌خندد از همان خنده‌های جذاب مخصوص خودش.
- نه‌نه! اشتباه نکن دختر جون! آدم فقط به کسی که دوسش داره چندین بار فرصت میده.
دیگر این را نمی‌توان جمعش کرد... خنده‌اش را تمام می‌کند و می‌پرسد:
- چرا بهش نمیگی؟ شانست رو امتحان کن.
تسلیم می‌شوم و حرف دلم را می‌زنم:
- من از کسی محبت ندیدم لوکا! می‌ترسم حسی که به بردیا داشته باشم زودگذر باشه و الکی‌الکی خودم رو پیش بردیا خرد کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
پوف کلافه‌ای می‌کشد و جوری که من نشنوم می‌گوید:
- چرا زندگی شما دوتا ان‌قدر سخته؟
اما من شنیدم و قطره اشکی از تلخی حرفش چکید! خدایا؟ هر غلطی که کردم ببخش! این‌طوری نکن با من! حالم بده... خیلی بد!
می‌گویم و ندانستم در آینده بیشتر در انتظارم است.

***

لوکا برای یک سفر کاری به آلمان رفته بود. من هم بی‌حوصله در خانه قدم می‌زنم. دوباره آخر هفته بود و سگ در خانه پر نمی‌زد! برای بار هزارم گوشی‌ام را چک می‌کنم، دریغ از یک زنگ یا تماس از بردیا! مثل سگ دنبالش بودم و مثل چی از من فراری بود. در این دو سه روزی که لوکا نبود، خیلی کم خانه آمد... خیلی کم!
گوشی را به تلویزیون متصل می‌کنم و آهنگ توپی می‌گذارم. خودم هم شروع می‌کنم به رقصیدن؛ آن زمان‌ها که تنها کارم در خانه نشستن بود، زیاد کلیپ رقص دیده بودم و الان همه را یک جا خالی می‌کردم؛ با ذوق فراوان لامپ‌ها را خاموش کردم و دانلود کردن یک ویدیو فضا را پر از رقص نور کردم. شاید برای چند دقیقه‌ای دل‌خوشی داشتم!
موزیک به اوج خودش رسیده بود، من هم اصلاً کم نمی‌گذاشتم... با تمام شدن آهنگ، به سمت گوشی‌ام می‌روم اما با حس نگاه خیره‌ای سرم را بالا می‌گیرم! بردیا آمده بود... الان که وقت آبروریزی نبود!
- ما رو باش گفتیم خانم تو خونه تنهاست!
قدم‌زنان به سمتم می‌آید و با تک خنده‌ای می‌گوید:
- نگو بانو تیابینی پارتی راه انداخت برای خودش!
با خجالت سرم را پایین می‌اندازم که روبه روی در فاصله چند سانتی متری می‌ایستد.
- فکر می‌کردم حالت خیلی بدتر از این باشه که بخوای برقصی!
با گفتن هر کلمه نفس داغش روی صورتم پخش می‌شود.
خنده‌‌‌ی معذبی می‌کنم و می‌گویم:
- من همیشه وقتی استرس می‌گیرم، می‌رقصم!
آن‌قدر جلو می‌آید و من عقب می‌روم که آخر سر با دیوار برخورد می‌کنم و راهی برای فرار ندارم. او هم دوباره جایی قرار می‌گیرد که نفس‌هایش داغی‌شان را به رخ صورتم بکشد. دستش را روی قلبم می‌گذارد و هم‌مان می‌گوید:
- حالا که قلبت این‌طوری می‌کوبه، چشم‌هات دودو می‌زنه و دستات می‌لرزه... باز هم استرس گرفتی؟
برای این‌که به چیزی دیگه ربطش ندهد تندتند سر تکان می‌دهم. تک خنده‌ای می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- پس الان هم می‌تونی برام برقصی!
من که نه ولی قلبم خوب برایت می‌رقصد؛ لال می‌شوم و نگاه می‌دزدم که دوبار با خنده می‌پرسد:
- چی‌ شد پس؟
اما قبل از این‌که جوابش را بدهم صدای بلند زنگ گوشیم که به تلویزیون وصل بود سکوت خانه را در هم می‌شکند.
بردیا زیر لب می‌گوید:
- بر خرمگس معرکه لعنت!
به سمت گوشی‌ام پرواز می‌کنم اما با دیدن شماره ناشناس دلم می‌ریزد... نکند رامین باشد؟!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
لرزش عصبی به سراغم می‌آید. مضطرب به بردیا نگاه می‌کنم که با دیدن چشمانم اخم در هم می‌کند و می‌گوید:
- چی شده؟
پوست لبم را زیر دندان می‌گیرم و هیچ نمی‌گویم، مغزم خاموش و زبانم قاصر بود! به سمتم می‌آید و موبایل را از دستم می‌قاپد.
- دوباره رفت تو حالت اغما!
این را می‌گوید نگاه به شماره می‌کند. با دیدن شماره متعجب می‌پرسد:
- با دیدن یه شماره این‌طوری رنگت پرید؟ خب بیا جواب بده.
خواستم بگویم رامین اما از این‌که چهار انگشتش را در دهانم خرد کند می‌ترسیدم!
خودش آیکون سبز را فشار می‌دهد و بلندگو را به سمتم برمی‌گرداند؛ هنوز هم می‌ترسیدم، لرزش صدایم هم کاملاً این را تأیید می‌کرد.
- الو؟
اما خدا حواسش به من امروز را بود. چون صدای هلن آمد:
- الو؟ هانا؟
افت فشار مانع از دیگر نلرزیدن بدنم میشد. گوشی را از بردیا می‌گیرم و می‌گویم:
- جانم هلن؟

***

نگاه خصمانه دیگری حواله‌اش می‌کنم.
- چرا از در خونه تا این‌جا این‌طوری نگاه می‌کنی؟
انگار که منتظر همین بودم با عصبانیت می‌گویم:
- دِ آخه اگه تو ان‌قدر بدبین نبودی الان وضع من این نبود.
اخم در هم می‌کند:
- مشکل تو چیه که هروقت به روت می‌خندم پررو میشی؟ یعنی چی بدبینی؟
طلبکارانه روی صندلی‌ام جابه‌جا می‌شوم و می‌گویم:
- مامان و هلن توی فرودگاهن و ما هنوز خونه نداریم متوجهی؟ چرا چون تو زیادی به همه چیز شکی داری!
نچی می‌کند و درحالی که فرمان را با دست راستش می‌گرفت، می‌گوید:
- اعصابم رو خرد نکن که بزنم پس بیفتی! شیرین کاری‌هات رو هم یادم نیار لطفاً!
چون مثل سگ ازش حساب می‌بردم چیزی نمی‌گویم. مقابل شرکت ترمز می‌زند و می‌گوید:
- زنگ زدم بهت جوابم رو میدی! وای به حالت اگه با هر بهونه‌ای بخوای از سرت باز کنی!
بعدش هم بدون شنیدن جوابش در ماشین را به هم می‌کوبد و می‌رود. سه چهارتا فحش آب‌دار نثارش می‌کنم و با نشستن روی صندلی راننده به طرف فرودگاه می‌روم.
با دیدنشان دلم می‌رود... مادری که بعد از بیست سال دخترش را در آغوش گرفت! پیاده می‌شوم و در جعبه عقب ماشین را باز می‌کنم. هر دو را در آغوش می‌گیرم؛ شاید توی سخت‌ترین دوران زندگی‌ام نبودند اما همین‌که هستند برای من خوب است! من به چیزی جز همین دیدارهای دل‌خوش کننده نیاز ندارم.
سوار ماشین می‌شویم و هلن به اصرار مامان روی صندلی جلو می‌نشیند. مسیریاب نقشه را تغییر می‌دهد که متعجب روی صفحه کلیک می‌کنم؛ تلفن زنگ می‌خورد.
هلن گوشی را به دستم می‌دهد و می‌گوید:
- بیا! دپاکین* داره زنگ می‌زنه.
موقعیت خوبی زنگ زده بود. آیکون را می‌زنم و گوشی را کنار گوش می‌گذارم.
- الو؟ سلام.
مثل همیشه بی‌شعور بود و بدون جواب سلام می‌گوید:
- مامانت رو سوار کردی.
سری تکان می‌دهم:
- اره سوار کردم. ولی فکر کنم مسیریاب ماشین خرابه!
نچی می‌کند و درحالی که صدای ضربه زدن به کیبردش واضح به گوشم می‌رسید، می‌گوید:
- خراب نیست. برو به همون جایی که نقشه میگه.
دهان باز کردم که سؤالی بپرسم ولی جناب کارول زرت گوشی را قطع می‌کند. بی‌ادب!
هلن: هانا دپاکینت کیه؟
با دستم نیشگون آرامی از کنار پایش می‌گیرم و با چشم ابرو به مامان اشاره می‌کنم. او هم بعد از این‌که زد پشت دستم چیزی نمی‌گوید.
صدای مامان از پشت صندلی‌ام می‌آید:
- کجا می‌ریم مامان جان؟
سعی می‌کرد با مهربانی حرف بزند، اما کجا بود وقتی که به کوچک‌ترین مهربانی نیاز داشتم؟ نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ راهی نبود!
- بریم برسیم، می‌بینیمش.
کل راه را هلن از کار و بارش تعریف کرد، از این‌که چرا دیر آمدند... مامان هم گه‌گاهی محبت‌های کوچکی می‌کرد که زیادی دیر بود!
مقابل خانه ترمز می‌زنم دست روی دستگیره می‌گذارم تا پیاده شوم اما با دیدن رامین که پشتش به ما و رویش به در خانه بود خشکم می‌زند!
دپاکین: قرص ضد جنون*
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
نفسم در س*ی*نه حبس می‌شود؛ گناهم چه بود؟ به سمتم برمی‌گردد و چشمکی می‌زند. در همان تاریکی هم برق چشم‌هایش معلوم بود!
صدای مامان بلند می‌شود:
- پیاده نمی‌شی مامان جان؟
کاش پایم می‌شکست! پیاده می‌شوم و هم‌زمان شماره بردیا را می‌گیرم؛ تنها کسی که می‌توانست به کمکم بیاید!
- رسیدی هانا؟
تته‌پته می‌کنم. صدای جیغ‌هایم، گریه‌هایم، صدای خنده‌های بلند او، تصویر سفره عقد! همه و همه اجازه نفس کشیدن را نمی‌داد.
- آ... آره؛ باید... باید چی‌کار کنم؟
کاش از لرزش صدایم می‌فهمید!
- سپردم یکی دم در کلید رو بهتون بده، نیومده هنوز؟
هلن کمی آن ورتر ایستاده بود و مانع از صحبت کردن درست من با بردیا میشد.
- چرا... یه نفر اومده.
صدای جیرجیر صندلی‌اش می‌آید و با صدایی که خستگی را داد میزد، می‌گوید:
- خب دیگه! کلیدها رو بگیر بده مامانت توی خونه مستقر بشن.
لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و با کمی مکث می‌گویم:
- خودت نمیای این‌جا؟
سکوت می‌کند؛ انگار مشکوک شده بود.
- دلیل داره من بیام اون‌جا؟
هلن خیره‌خیره نگاه می‌کرد و شیطان چشم‌های رامین هنوز هم رویم بود.
مضطرب می‌گویم:
- نه... نه! همین‌طوری گفتم. من یه کار واجب دارم باهات خودم میام پیشت پس!
باشه‌ای می‌گوید و با خداحافظی آرامی از سوی من تلفن را قطع می‌کند. بیشتر از این نمی‌توانست معطل کرد... عزمم را جذب می‌کنم و با بردن دست‌هایم در جیب پالتو سپید رنگ به سمت عزرائیل زندگی‌ام قدم برمی‌دارم. به ایتالیایی سلام می‌کنم و می‌گویم:
- کلیدها؟
کلید را از کت مشکی‌ای در می‌آورد که هم‌رنگ قلبش بود. بعد هم خیلی آرام زمزمه می‌کند:
- مشتاق دیدار خانم هخامنش!
لرزه‌ای می‌کنم. کجایی بردیا؟ کجایی که لیلی دارد از ترس غریبه جان می‌دهد!
- کلیدها جناب!
نیش‌خندی می‌زند و درحالی که کلید را به سمتم دراز می‌کند با همان صدای یواش می‌گوید:
- خیلی بده آدم با نامزد سابقش ان‌قدر بد حرف بزنه! ما یه نسبت نداریم که، من قاتلت هم هستم!
کاش میشد دستم را بالا ببرم و سیلی نثار صورت نفرت‌انگیزش کنم.
کلیدها را از دستش می‌گیرم و برای خرد کردنش تراول پنجاه یورویی را به سمتش می‌گیرم و با تحقیر می‌گویم:
- هوا سرده! یه چیزی واسه خودت بخر. بقیه‌ش هم مال خودت.
این‌ها را با صدای بلند می‌گویم و با پشت کردن بهش تیر خلاص را می‌زنم.
کلید را در قفل می‌اندازم و اجازه می‌دهم اول مامان سپس هلن داخل بروند. لحظه آخر رامین دست در جیبش می‌کند و چاقوی تیزی را بیرون می‌آورد. دست در پشت پالتو لباسم می‌کنم و من هم اسلحه را نشانش می‌دهم. کُلت را لوکا قبل از رفتنش داده بود و خواهش کرد که به شدت مراقبش باشم؛ می‌گفت مارک لولا است و بردیا از این مارک دیگر دستش نمی‌دهد؛ بعد هم با کشیدن دستش روی موهایم گفته بود اگر در خطر بودم می‌توانم ازش استفاده کنم.
طرز استفاده‌اش را که بلد نبودم اما برای تهدید رامین خوب بود. به اسلحه‌ام پوزخند زده بود و من هم به احمقیش لبخند زدم؛ داخل می‌روم در را پشت سرم می‌بندم. مرسی بردیا، مرسی که خودت و رفیقت ناجی جان منید!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***
بردیا:

به صندلی خالی‌اش زل زده‌ام و فکرم مشغول است... دیگر شب شده. چیزی می‌لنگید و مغزم هشدار اتفاقی ناگوار را می‌داد. شماره مایکل روی صفحه گوشی می‌افتد؛ عجیب بود! مایکل چه کار داشت؟
- س... سلام جناب کارول.
خدا بخواهد اتفاق ناگوار هم دارد مشخص می‌شود.
- لنگ زدنت برای چیه مایکل؟ چی‌کار کردی؟
صدای قورت دادن آب دهانش کاملاً ثابت کرد یک اتفاقی افتاده.
- هیچی جناب، فقط... ‌.
سکوت که می‌کند، کلافه دندان بر دندان می‌سایم می‌گویم:
- با اعصاب من بازی نکن مایکل! چه غلطی کردین؟
با ترس نفسش را بیرون می‌دهد:
- آقا! من کلید رو دادم دست یکی که برسونه به دست خانم هخامنش... ‌.
دوباره هانا! معلوم نیست چه دست گل بزرگی به آب داده شده! عصبی سرش داد می‌زنم تا ادامه دهد.
- ولی... ولی مثل این‌که کلیدها رو ازش زدن!
اخم در هم می‌کنم؛ چرا چرند می‌گفت؟ متفکر می‌پرسم:
- کِی این موضوع رو بهت گفت؟
مایکل: همین الان آقا.
یعنی چی همین الان؟ گوشی را قطع می‌کنم و شروع به قدم زدن می‌کنم. نمی‌توانست واقعیت داشته باشد... هانا به من زنگ زد و گفت کلیدها را تحویل گرفته! گوشی را دوباره از روی میز چنگ می‌زنم و شماره‌اش را می‌گیرم. یک‌بار... دوبار... سه بار! بار پنجم بود شماره‌اش را می‌گرفتم اما دریغ از یک جواب.
فریاد می‌زنم:
- آخ هانا! آخ، اگه گیرت بیارم... ‌.
اما قبل از این‌که جمله‌ام کامل شود صدای دویدن کسی در سالن می‌پیچد. با سگرمه‌های در هم به سمت در می‌روم ولی تلفن زنگ می‌خورد... ترجیح می‌دادم فکر کنم سرایدار است و اول به سمت گوشی بروم شاید هانا باشد. مایکل بود:
- آقا! فکر کنم به خونه حمله شده! چون لامپ‌ها روشنه.
دندون قروچه‌ای می‌کنم:
- خب آفرین به سرنگهبانمون که حمله شده! تو اون‌جا چه غلطی می‌...‌ ‌.
با باز شدن در و دیدن هانا ادامه حرفم را نگفتم و تماس را قطع کردم. خواستم سرش داد بکشم و شکایت کنم که چرا جواب گوشی‌اش را نداده اما با شکستن بغضش و پریدن میان بازوانم حرف در گلویم خشکید؛ چه شدی لیلی؟ دستانش را کنار صورتش، روی قفسه س*ی*نه‌ام گذاشته بود و صدای گریه‌هایش گوشی فلک کر می‌کرد.
متعجب دستی دور کمر و دستی روی موهایش می‌گذارم و به خودم نزدیک‌ترش می‌کنم.
- هانا؟ حالت خوبه؟
مثل تمام وقت‌های دیگر، وقتی می‌ترسید زبانش بند می‌آمد، این بار هم چیزی نمی‌گفت و فقط گریه می‌کرد.
مانند کودکی روی ساعد یک دستم بلندش می‌کنم و روی صندلی‌های چیده شده مقابل میزم می‌گذارمش. جلویش زانو می‌زنم و دست روی ساق پاهایش می‌گذارم.
- هانا؟ با توئم! حالت خوبه؟
هق‌هق می‌کرد. اشکش همیشه همین‌قدر زود می‌ریخت؛ چه بود جنس چشمانش که کور نمی‌شد؟
لیوان آبی دستش می‌دهم و دوباره جای قبلی‌ام می‌نشینم.
- حالا که بهتری، بگو ببینم چی شده؟
لیوان را از دهانش پایین می‌آورد و میان دو دست روی پایش نگه می‌دارد.
- میـ... میشه نگم؟
خنثی نگاهش می‌کنم. مسخره‌ی او شدم؟
درحالی که بند کتونی ست پالتویش را می‌بستم می‌گویم:
- دختر خوب... دخترم! با یه لیتر اشک اومدی پیش من، دله خونت زده به چشم‌هات، بعد توقع داری نپرسم؟
دیگر چانه‌اش نمی‌لرزید اما اشک‌هایش گلوله‌گلوله پایین می‌ریختند.
- می‌دونی کلیدها رو کی بهم داد؟
قطره‌ای دیگر از چشم چپش! به بخش جالبی هم رسیده بودیم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
در دل فریاد ‌می‌زنم:
- بگو کی بود تا گوشش رو برات بیارم!
اما زبانم فقط می‌گوید:
- کی بود؟
می‌گریست... با بخت بد خودم می‌جنگیدم یا تو را محافظت می‌کردم؟ چرا سیب ممنوعه من تویی؟
- رامین بود، تهدیدم کرد!
دستم را روی ران پایش مشت می‌کنم تا با فریاد زدن او را هم بیشتر نترسانم؛ مشت می‌کنم تا حتی یکی از آن فحش‌های ر*کیک به زبانم نیاید!
بینمان سکوت شده بود... او هم‌چنان می‌گرید و من فکر می‌کنم؛ شاید بیشتر از ده دقیقه شده بود!
کسی میان ذهنم داد می‌کشد:
- اگه تهدیدش کرده، یعنی یه بلایی هم سرش آورده!
با این فکر چشم در چشمش می‌دوزم. سعی می‌کنم همه چیز را از دو گوی قهوه‌اش بفهمم.
- بهت دست زد؟
سر انجام دلم طاقت نیاورد و پرسیدم... من نمی‌توانم نسبت به او بی‌تفاوت باشم، او زیبای من است!
سرش را به دو طرف تکان می‌دهد:
- نه! یعنی نمی‌دونم هم‌چین قصدی داشت یا نه ولی من نذاشتم.
خوب بود. بالاخره داشت بزرگ می‌شد دختر کوچولوی باباش!
- چه‌طوری نذاشتی؟
دست پشت پالتویش می‌برد و من برای هزارمین بار از خود می‌پرسم چه شد که دلم را به او دادم؟ اسلحه مارک لولا را بیرون می‌آورد! ابروهایم از فرت تعجب بالا می‌پرد... فقط اعضای تیم من و آن هفت نفر از این کُلت داشتند! این از کجا به دست هانا رسیده؟!
- این رو از کجا آوردی؟
اخم‌هایم در هم بود؛ حتی فکر این‌که از کجا یا با چه زحمتی به دستش رسیده از من یه هیولای خشمگین می‌ساخت.
- لوکا بهم داد. گفت باهاش می‌تونم از خودم دفاع کنم!
آفرین! لوکا دور از چشم من دیگر چه کار می‌کرد؟ دهان پر کردم تا بگویم هم تو هم لوکا غلط زیادی کردید اما با یاد این‌که بدون اسلحه شاید امروز رامین پا به حریمش می‌گذاشت، به زبان نیاوردمش؛ در عوض سر تکان دادم و دست کوچکش را در دست گرفتم. یخ کرده بود!
- هانا؟ مهم نیست چی بشه، کی بهت چی بگه یا کسی چی‌کار کرده! کوچیک‌ترین چیزی که آزارت داد می‌تونی به من یا لوکا بگی.
دستی که در دستم بود را محکم می‌فشارد، شاید با این حرکت می‌خواست تشکر کند! چشم‌هایش دودو میزد انگار می‌خواست کاری کند که مضطرب بود. با نگاه کردن به استکان قهوه‌ی چشمش گویی جرئتش را پیدا کرد که خودش را محکم در آغوشم انداخت و بغضش با صدای بدی شکست! لبخندی زدم، اگر می‌دانست کل خستگی‌هایم را، سردردم را، دوندگی و مشغله‌هایم را فقط و فقط با یک بغل از بین می‌برد باز هم این راه را انتخاب می‌کرد؟ دلم پر می‌کشد برای هق‌هق صدایش و قلب لرزانش. چه کردند با من و تو دختر؟ هانای الان را، بردیای هفت هشت ساله‌ای می‌دیدم که کنار جنازه پدر و مادرش گریه می‌کرد و کسی او را در آغوشش نگرفت. کسی دست روی شانه‌اش نگذاشت که اشکی نریز من هنوز به اندازه آن‌ها دوستت دارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
از برخورد لب‌هایش با گونه‌ام، مورمور می‌شوم و با اخم می‌گویم:
- نکن بچه!
پشت چشم نازک می‌کند و درحالی که بلند می‌شود می‌گوید:
- چرا فقط وقتی گریه می‌کنم باهام خوبی؟
نیم‌چه لبخندی می‌زنم و با کشیدن لپش می‌گویم:
- چون فقط وقتی آدمی که گریه می‌کنی.
به سمت میز قدم برمی‌دارم؛ وقت رفتن بود.
- دلم برای لوکا تنگ شده!
با مشت کردن دستم مانع از بروز حسادتم می‌شوم؛ دلش برای همه تنگ میشد الا من!
- اگه بود دهن رامین رو صاف می‌کرد!
واقعاً اشک در چشمان او حلقه زده بود یا من توهم زده‌ام؟ با شک پرسیدم:
- داری گریه می‌کنی هانا؟
خنده تلخی می‌کند رویش را به سمت مخالف می‌گرداند تا او را نبینم.
- با توام! داری گریه می‌کنی؟
جوابم را که نمی‌دهد، به سمتش قدم برمی‌دارم و بالای سرش می‌ایستم:
- بهم نگاه کن.
سر بلند می‌کند که جدی و تهدیدوارانه می‌گویم:
- بار آخرت باشه... بار آخرت باشه الکی‌الکی به خاطر هرکَس و ناکسی گریه می‌کنی؛ مفهومه؟
سردرگم است. نمی‌داند جلوی اشکش را بگیرد یا دلیل حسادت مرا جست و جو کند. تره مویی که روی صورتش افتاده بود را پشت گوشش می‌اندازم و می‌گویم:
- خب، حالا پاشو بریم خونه.

***

- من بدون پارتنر به اون مهمونی کوفتی نمیام!
احمق‌ترین، بی‌مغزترین و بی‌شعورترین آدم، رفیق من بود. توی این وضعیت از کجا برایش پارتنر پیدا می‌کردم؟
- دیگه حالا تصمیم خودته، یا پارتنر پیدا می‌کنی من میام، یا کلاً قید برگشتن من رو بزن.
دهان پر می‌کنم تا چهارتا بارش کنم ولی با افتادن چشمم از پنجره به هانا که در باغ قدم میزد، لبخند خبیثانه‌ای می‌زنم:
- باشه، تو بیا کیست با من.
او هم اوکی می‌دهد و من تلفن را قطع می‌کنم. پنجره را باز می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم:
- هانا؟ بدو بیا داخل بچه.
پایش را مانند کودکی بر زمین می‌زند و به سمت در ورودی می‌آید. با این‌که روی اعصابم بود، با این‌که روی مغزم راه می‌رفت اما در این مواقع به درد می‌خورد. دقایقی بعد در را بدون هیچ اجازه‌ای باز می‌کند و غرغرکنان می‌گوید:
- چیه؟ نمی‌ذاری دو دقیقه به حال خودم بمیرم؟
دست به جیب و خونسردانه جواب می‌دهم:
- متوجه‌ای تو خونه‌ی منی یا باید یه طور دیگه بهت حالی کنم؟ حرف، حرف منه!
ادایم را در می‌آورد و در انتها می‌گوید:
- خب؟ الان صدام زدی چه غلطی کنم؟
بدون پیش کشیدن بحث مهمانی، کراواتم را مرتب می‌کنم و با برداشتن موبایلم، دستور می‌دهم:
- دارم میرم شرکت، سه چهار تا مواد اولیه هست باید خودت بری تحویلشون بگیری. نیاز به امضای خودت دارن.
پوفی می‌کشد؛ همه چیز را پشت گوش می‌انداخت.
- برای این‌که از زیرش در نری میگم، فقط چهار ساعت وقت داری!
چشمانش را گرد می‌کند و با تعجب می‌پرسد:
- چه‌طوری چهار‌ ساعت؟ فقط یک ساعت طول می‌کشه آماده بشم!
شانه‌ای بالا می‌اندازم و درحالی که به سمت پله‌ها قدم برداشتم می‌گویم:
- زمانت از همین الان شروع شده!
به اراجیف بعدش گوش نمی‌کنم و به سمت ماشین می‌روم. روی سنگ فرش‌ها که می‌رسم نگاهم به آسمان می‌افتد. چه زود عصر شد!
کل راه با تلفن صحبت می‌کنم و برنامه‌ی مهمانی هفته بعد را تنظیم می‌کنم. مهمانی مهمی بود، فقط یک خطر وجود داشت آن هم هانا بود. می‌ترسیدم مشکلی برایش پیش بیاید!
- آقای کارول رسیدیم.
سری تکان می‌دهم و با باز شدن در پیاده می‌شوم. زندگی‌ام رفته بود روی دور تند، همه چیز به سرت اتفاق می‌افتد و من تنها کاری که می‌کردم بیشتر عاشق شدن بود! چرا هانا همه جای زندگی من هست؟ خانه، شرکت، مهمانی، مغز، قلب؟ چه مهره ماری داشت که این‌گونه من‌
را به اسارت خودش کشیده بود؟
- سلام جناب کارول.
در جواب سلامش سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- یه بسته پستی دارید.
به سمت منشی بر می‌گردم. فکر نمی‌کنم بسته‌ای سفارش داده باشم یا منتظرش باشم. با شک بسته را می‌گیرم و وارد اتاق می‌شوم؛ چرا دلم گواه بد می‌داد؟ پشت صندلی می‌نشینم و با سرعت تند پاکت را باز می‌کنم. قطعه‌های عکس و فلشی را بیرون می‌آورم اما با دیدن عکس‌ها خشکم می‌زند؛ این هانا بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***
هانا:

مشتی به فرمان می‌زنم فقط پنج دقیقه فرصت داشتم. سرعتم را زیاد می‌کنم و با رسیدن به شرکت با دو به سمت آسانسور می‌روم، کل چند ثانیه پایم را با استرس تکان می‌دهم، آسانسور که می‌ایستد می‌دوم به سمت اتاق بردیا و در را یکهو باز می‌کنم:
- من اومدم!
بدون این‌که سرش را از روی کاغذها بلند کند خوبه‌ای زمزمه می‌کند. قلبم تیری می‌کشد، صدایش سرد شده بود! مغزم هشدار می‌داد و قلبم تپش گرفته بود.
- چیزی شده؟
با شنیدن صدای متعجبم، سر بلند می‌کند، دستانش را درهم گره می‌دهد و آرنج‌هایش را روی میز می‌گذارد.
- باید چیزی میشد؟
درک نمی‌کردم. صدایش جدی‌جدی سرد بود! قدم اول را بی‌هیچ رمقی برمی‌دارم:
- آخه... آخه... ‌.
دستانش را برمی، دارد و دوباره سرش را توی برگه‌ها می‌کند.
- تته‌پته نکن... یا کارت رو بکن، یا مستقیم برو پیش مامانت.
پیش مامانم؟ چه می‌گفت؟ چرا نگفت خانه؟ چرا نگفت خانه منتظرم باش؟ چرا اصلاً جای دیگری را نگفت؟ پیش مامانم یعنی کنار او نباشم؟
زبان روی لب‌های خشک شده از دلهره‌ام می‌زنم.
- بردیا میشه بگی چی شده؟
با اخم‌هایی در هم می‌گوید:
- با چه اجازه‌ای توی محل کار من رو به اسم صدا می‌زنی؟
دست به تاج مبل می‌گیرم تا سردی صدایش مرا در هم نشکند.
- من همیشه همین‌جوری صدات می‌کردم!
اخم‌هایش ثانیه به ثانیه پررنگ‌تر میشدن. عجز صدای من با صدای متفاوت او غریبه بود... در لحظات دیگر دستم را می‌گرفت، موهایم را نوازش می‌کرد و با دادن لیوان آبی به دستم ازم می‌خواست مشکلم را بیان کنم؛ چه شده حالا؟ این‌که همان بردیای چند ساعت پیش نیست!
- خب همیشه اشتباه می‌کردی! بار آخرت باشه.
دلم می‌لرزید و می‌ترسیدم. از سردی نگاهش، از بی‌تفاوتی‌اش نسبت به من!
«ندونستم، که غریبه، هرچی باشه، یه غریبه‌ است!»
- همون‌جا واینستا! الکی بهت حقوق نمیدم پاشو بیا کارهات رو بکن.
س*ی*نه‌ام سنگینی می‌کرد! نفس کشیدن برایم سخت شده بود!
- بردیا!
ان‌قدر التماس در صدایم بود که قلبم برای خودم آتش می‌گرفت. رعد و برقی که بیرون زد هم به اندازه آذرخشی که درون من بود نمیشد!
کتش را از روی دسته مبل برمی‌دارد و بی‌تفاوت به هوای بارانی بیرون و تاریکی شب می‌گوید:
- من میرم. اما تو اضافه کاری داری؛ می‌شینی کارها رو انجام میدی.
احمق بودم که به دنبالش دویدم؟ احمق بودم که او بی‌تفاوت به من و شرکت خالی از آدم می‌رفت دنبالش می‌کردم و اسمش را صدا می‌زدم؟
- بردیا یه دقیقه وایستا!
کنار ساختمان شیشه‌ای شرکت رسیده بودیم و از شدت باران خیسِ‌خیس بودیم. کنارش می‌ایستم و بازویش را می‌گیرم تا نرود.
- یک دقیقه به من گوش کن! کجا میری؟
اخم‌هایش هنوز هم در هم است:
- به تو ربطی نداره حرفت رو بزن می‌خوام برم.
ویا مارگوتا* همیشه شلوغ امشب خالی از آدم و خالی از نور بود. انگار برق کل شهر به خاطر باران تند قطع شده بود... صدای شرشر باران فضا را بیشتر غمگین می‌کرد.
کف دو دستم را، دو طرف صورتش می‌گذارم و مجبورش می‌کنم که در چشمانم زل بزند.
- چی شده بردیا؟ باهام حرف بزن! خواهش می‌کنم!
خالی از حس بود:
- چی شده؟ ازت خسته شدم همین!
روح از بدنم جدا می‌شود؛ چشم‌هایم روی صورتش در گردش است و حرف‌هایم ناباورانه از دهانم خارج می‌شوند:
- من... من فکر می‌کردم تو من رو دوست داری!
چشم‌هایش دودو می‌زدند اما بلافاصله می‌گوید:
- به نظرت ان‌قدر احمقم؟
*ویا مارگوتا: یکی از خیابان‌های ایتالیا.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین