Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,801
- مدالها
- 6
کاش زندگیم انقدر سخت نبود هانا! تا با خیال راحت در میان عضلههای قلبن میگرفتمت و نه غرور مافیاییام برایم مهم بود، نه جان در خطرت!
در اتاقم زده میشود:
- رئیس؟ یه بسته برای هانا خانم اومده؛ میخواید اول چکش کنید؟
ذهنم درگیرتر از آن بود که بخواهم کادوی تولدش را چک کنم پس میگویم:
- نه! برو بده به خودش.
چشمی میگوید و صدای قدمهایی که دور میشدند ناواضخ بلند میشود. پرده را کنار میزنم و از پنجره به باغی نگاه میکنم که گوشهگوشهاش را محافظ پر کرده بود... نمیتوانستم از هانا محافظت کنم؟ آنقدری نبودم که بتوانم از یک دختر محافظت کنم؟ نمیدانم! لولا؛ نیستی و ببینی نبودنت با زندگیام چه کرده! آرزویم دیدن قدم زدنت در باغی بود که حاصل تلاشهای من است... الان در کدام باغ قدم میزنی؟ کدام سنگفرش رد پایت را لمس میکند؟
صدای جیغی مرا از فکر به لولا در میآورد و به سمت بیرون اتاق میاندازد. جیغ؟ در اتاق را باز میکنم و به لوکا که او هم از اتاق بغل بیرون آمده بود با تعجب نگاه میکنم؛ او هم همین نگاه را به من میاندازد و ناگهان دوهزاریمان جا میافتد. صدای جیغ نازک فقط مال یک نفر بود!
دوتایی به سمت اتاقش میدویم و من زودتر از او دست روی دستگیره میگذارم و بازش میکنم. بدنش میلرزید و دستش روی صورتش بود... لرزشش آشنا بود! مثل همان روز اولی که به اینجا آمده بود! مثل همان روزی که فریاد رامینرامین سر داده بود!
به طرفش میروم و دست روی شانههایش میگذارم:
- هانا؟ چته دختر؟
گریه میکرد و قصد نداشت دست از روی صورتش بردارد. کفری و نگران میگویم:
- با توام هانا! چی شده؟
خودش را در بین دستان من ول میکند و با صدای بلندتری گریه میکند! چه شده دختر؟ صدای خندههایت یک ربع پیش گوش هفت آسمان کر میکردند!
دستانم را دورش میپیچم و یکی از دستانم را روی موهایش میکشم:
- چیزی نیست دخترم! چرا گریه میکنی؟
بینیاش را بالا میکشد؛ گویی از لفظ دخترم خوشش آمده بود.
- بازم اونه! بازم روز تولدمه!
چه میگفت؟ لوکا جعبه کادویی بالا میگیرد. مثل اینکه تمام وقتی که من سعی میکردم حال هانا را خوب کنم، او در جست و جوی علت حمله عصبیاش بود!
- بردیا! اینجا رو ببین.
به سمت جایی که لوکا نشان میدهد نگاه میکنم همانطور که هانا سعی میکرد خودش را در من حل کند!
چشمم به داخل جعبه میافتد؛ عروسک! نه یک عروسک ساده، یک عروسک غرق در خون! اخم میکنم و جعبه را از دست میگیرم. رفتهرفته خونم بیشتر به جوش میآمد و فکرهای خوبی به ذهنم نمیرسید!
با چشمانی که مطمئن بودم کاسه خونند از لوکا میپرسم:
- کار اونه؟
او هم در فکر است... تهدید در خانهی خودمان!
- فکر نمیکنم کار اون باشه؛ هانا بهتر میدونه!
نگاهی به بدن لرزان دخترک میکنم. روی تخت مینشانمش و دست روی بازویش میگذارم:
- ببین ما اینجا پیشتیم؛ میدونی کار کیه؟
در اتاقم زده میشود:
- رئیس؟ یه بسته برای هانا خانم اومده؛ میخواید اول چکش کنید؟
ذهنم درگیرتر از آن بود که بخواهم کادوی تولدش را چک کنم پس میگویم:
- نه! برو بده به خودش.
چشمی میگوید و صدای قدمهایی که دور میشدند ناواضخ بلند میشود. پرده را کنار میزنم و از پنجره به باغی نگاه میکنم که گوشهگوشهاش را محافظ پر کرده بود... نمیتوانستم از هانا محافظت کنم؟ آنقدری نبودم که بتوانم از یک دختر محافظت کنم؟ نمیدانم! لولا؛ نیستی و ببینی نبودنت با زندگیام چه کرده! آرزویم دیدن قدم زدنت در باغی بود که حاصل تلاشهای من است... الان در کدام باغ قدم میزنی؟ کدام سنگفرش رد پایت را لمس میکند؟
صدای جیغی مرا از فکر به لولا در میآورد و به سمت بیرون اتاق میاندازد. جیغ؟ در اتاق را باز میکنم و به لوکا که او هم از اتاق بغل بیرون آمده بود با تعجب نگاه میکنم؛ او هم همین نگاه را به من میاندازد و ناگهان دوهزاریمان جا میافتد. صدای جیغ نازک فقط مال یک نفر بود!
دوتایی به سمت اتاقش میدویم و من زودتر از او دست روی دستگیره میگذارم و بازش میکنم. بدنش میلرزید و دستش روی صورتش بود... لرزشش آشنا بود! مثل همان روز اولی که به اینجا آمده بود! مثل همان روزی که فریاد رامینرامین سر داده بود!
به طرفش میروم و دست روی شانههایش میگذارم:
- هانا؟ چته دختر؟
گریه میکرد و قصد نداشت دست از روی صورتش بردارد. کفری و نگران میگویم:
- با توام هانا! چی شده؟
خودش را در بین دستان من ول میکند و با صدای بلندتری گریه میکند! چه شده دختر؟ صدای خندههایت یک ربع پیش گوش هفت آسمان کر میکردند!
دستانم را دورش میپیچم و یکی از دستانم را روی موهایش میکشم:
- چیزی نیست دخترم! چرا گریه میکنی؟
بینیاش را بالا میکشد؛ گویی از لفظ دخترم خوشش آمده بود.
- بازم اونه! بازم روز تولدمه!
چه میگفت؟ لوکا جعبه کادویی بالا میگیرد. مثل اینکه تمام وقتی که من سعی میکردم حال هانا را خوب کنم، او در جست و جوی علت حمله عصبیاش بود!
- بردیا! اینجا رو ببین.
به سمت جایی که لوکا نشان میدهد نگاه میکنم همانطور که هانا سعی میکرد خودش را در من حل کند!
چشمم به داخل جعبه میافتد؛ عروسک! نه یک عروسک ساده، یک عروسک غرق در خون! اخم میکنم و جعبه را از دست میگیرم. رفتهرفته خونم بیشتر به جوش میآمد و فکرهای خوبی به ذهنم نمیرسید!
با چشمانی که مطمئن بودم کاسه خونند از لوکا میپرسم:
- کار اونه؟
او هم در فکر است... تهدید در خانهی خودمان!
- فکر نمیکنم کار اون باشه؛ هانا بهتر میدونه!
نگاهی به بدن لرزان دخترک میکنم. روی تخت مینشانمش و دست روی بازویش میگذارم:
- ببین ما اینجا پیشتیم؛ میدونی کار کیه؟