Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,801
- مدالها
- 6
- حالت خوبه؟
حال خودش نامشخص بود ولی جویای احوال من! چرا نمیگذاستم فکر کنم عاشقم نیست؟ چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید؟
- سلام.
صدای هلن با ته مایه خنده میآید. بردیا یکه میخورد و از من فاصله میگیرد، به او نگفته بودم که خواهر دارم؟ اصلاً یادم نیست ولی احتمالاً لوکا گفته بودش. سر به سمت هلن میچرخانم و میپرسم:
- چی با خودت فکر کردی که باهاش فارسی حرف میزنی؟
هلن که تازه دوهزاریش جا افتاده بود کنجکاو میپرسد:
- فارسی بلد نیست؟ یعنی فحش بدم نمیفهمه؟
چشم غره تصنعی میروم و پا به سالن میگذارم، بوی دود و پیپ بردیا کل خانه را برداشته بود و باعث سرفهی من شد.
- دوباره شروع کردی؟ کل خونه رو دود برداشته.
نگاهی به کف زمین میکنم، پر از خرده شیشه بود! نگاه خشم باری به بردیا میاندازم و غرغرکنان به سمت آشپزخانه میروم:
- شاید من میمردم مراسم ختمم رو خونهی تو میگرفتن، باید انقدر داغون باشه؟
جاروی دسته بلند همراه با خاک جمع کن را میاورم و باز هم در حالی که غر به جانش میزنم:
- ادای یاغیها رو در میاره! میز شکستنت چی بود؟
روی کاناپه بزرگ لم داده بود و درحالی که به تلویزیون خاموش مینگرید، در جواب غرهایم میگوید:
- اگه تو هم زنت زنگ میزد که داره میره میز میشکستی.
نیشخندی میزنم و با جمع کردن شیشهها طعنه میزنم:
- زنی که هر دفعه بعد استفادهت میذاریش میری زنت نیست جناب کارول، دستمال کاغذیته!
نگاهش را به من میدوزد و با ابروهای بالا میپرسد:
- دردت اینه پس، چرا به خودم نگفتی؟
پا به سمت آشپزخانه میرانم و از همانجا بلد میگویم:
- چون منم یه روزی باهات همین کار رو میکنم، از خواب بلند میشی میبینی هانایی نیست!
با برگشتن به سالن خانه نگاه خشمگین و دندان قروچهاش را متوجه میشوم، اما اندکی برایم مهم نبود... دقیق مثل خودش! صدای هلن از روی کاناپه تک نفره میآید:
- چی بهش گفتی که به خونت تشنهاس؟
میخندم و هیچی زمزمه میکنم. من همیشه، در میان همهی خندیدنهایم، در میان تمام هیچیهایم هزاران درد پنهان بود که مغزم همیشه فریاد میزد:« مبادا هانا! مبادا کسی بفهمد درد درونت چیست!»
- خواهرت رو بفرست دنبال نخود سیاه، کارت دارم!
خواستم بگویم ولی من با تو هیچ کاری ندارم اما حس کنجکاوی درونم نگذاشت... .
- هلن؟ تا تو توی اتاق استراحت کنی منم میام پیشت، دومین اتاق بالای پلهها از سمت راست.
هلن که با لبخند معنا داری ما را ترک میکند بردیا دستم را میگیرد و به طرف خودش میکشد.
- که زن رامین بشم... که تقدیرم اینه!
بیتعادل در آغوشش میافتم و او مرا محکم به خود میفشرد.
- تقدیرت رو پاره میکنم اگه اسم من توش نباشه!
دستی به ته ریش مشکیاش میکشم، چه میگفتم به اوی خودخواه؟
- تقدیری که تو با دست پس بزنی با پا پیش بکشی چه فایده داره؟ حدأقل با یکی باشم که بدونم تا مرگم رو نب... .
با نشستن لبش رو گردنم خفه خون میگیرم. یا من خیلی سست عنصر بودم، یا او نقطه ضعف مرا حفظ کرده بود. گازی از گردنم میگیرد و دم گوشم زمزمه میکند:
- درمورد مرگ خودت حرف نزن که اگه یکی حق داشته باشه بکشتت فقط منم!
حال خودش نامشخص بود ولی جویای احوال من! چرا نمیگذاستم فکر کنم عاشقم نیست؟ چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید؟
- سلام.
صدای هلن با ته مایه خنده میآید. بردیا یکه میخورد و از من فاصله میگیرد، به او نگفته بودم که خواهر دارم؟ اصلاً یادم نیست ولی احتمالاً لوکا گفته بودش. سر به سمت هلن میچرخانم و میپرسم:
- چی با خودت فکر کردی که باهاش فارسی حرف میزنی؟
هلن که تازه دوهزاریش جا افتاده بود کنجکاو میپرسد:
- فارسی بلد نیست؟ یعنی فحش بدم نمیفهمه؟
چشم غره تصنعی میروم و پا به سالن میگذارم، بوی دود و پیپ بردیا کل خانه را برداشته بود و باعث سرفهی من شد.
- دوباره شروع کردی؟ کل خونه رو دود برداشته.
نگاهی به کف زمین میکنم، پر از خرده شیشه بود! نگاه خشم باری به بردیا میاندازم و غرغرکنان به سمت آشپزخانه میروم:
- شاید من میمردم مراسم ختمم رو خونهی تو میگرفتن، باید انقدر داغون باشه؟
جاروی دسته بلند همراه با خاک جمع کن را میاورم و باز هم در حالی که غر به جانش میزنم:
- ادای یاغیها رو در میاره! میز شکستنت چی بود؟
روی کاناپه بزرگ لم داده بود و درحالی که به تلویزیون خاموش مینگرید، در جواب غرهایم میگوید:
- اگه تو هم زنت زنگ میزد که داره میره میز میشکستی.
نیشخندی میزنم و با جمع کردن شیشهها طعنه میزنم:
- زنی که هر دفعه بعد استفادهت میذاریش میری زنت نیست جناب کارول، دستمال کاغذیته!
نگاهش را به من میدوزد و با ابروهای بالا میپرسد:
- دردت اینه پس، چرا به خودم نگفتی؟
پا به سمت آشپزخانه میرانم و از همانجا بلد میگویم:
- چون منم یه روزی باهات همین کار رو میکنم، از خواب بلند میشی میبینی هانایی نیست!
با برگشتن به سالن خانه نگاه خشمگین و دندان قروچهاش را متوجه میشوم، اما اندکی برایم مهم نبود... دقیق مثل خودش! صدای هلن از روی کاناپه تک نفره میآید:
- چی بهش گفتی که به خونت تشنهاس؟
میخندم و هیچی زمزمه میکنم. من همیشه، در میان همهی خندیدنهایم، در میان تمام هیچیهایم هزاران درد پنهان بود که مغزم همیشه فریاد میزد:« مبادا هانا! مبادا کسی بفهمد درد درونت چیست!»
- خواهرت رو بفرست دنبال نخود سیاه، کارت دارم!
خواستم بگویم ولی من با تو هیچ کاری ندارم اما حس کنجکاوی درونم نگذاشت... .
- هلن؟ تا تو توی اتاق استراحت کنی منم میام پیشت، دومین اتاق بالای پلهها از سمت راست.
هلن که با لبخند معنا داری ما را ترک میکند بردیا دستم را میگیرد و به طرف خودش میکشد.
- که زن رامین بشم... که تقدیرم اینه!
بیتعادل در آغوشش میافتم و او مرا محکم به خود میفشرد.
- تقدیرت رو پاره میکنم اگه اسم من توش نباشه!
دستی به ته ریش مشکیاش میکشم، چه میگفتم به اوی خودخواه؟
- تقدیری که تو با دست پس بزنی با پا پیش بکشی چه فایده داره؟ حدأقل با یکی باشم که بدونم تا مرگم رو نب... .
با نشستن لبش رو گردنم خفه خون میگیرم. یا من خیلی سست عنصر بودم، یا او نقطه ضعف مرا حفظ کرده بود. گازی از گردنم میگیرد و دم گوشم زمزمه میکند:
- درمورد مرگ خودت حرف نزن که اگه یکی حق داشته باشه بکشتت فقط منم!
آخرین ویرایش: