جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,866 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- حالت خوبه؟
حال خودش نامشخص بود ولی جویای احوال من! چرا نمی‌گذاستم فکر کنم عاشقم نیست؟ چرا با دست پس میزد و با پا پیش می‌کشید؟
- سلام.
صدای هلن با ته مایه خنده می‌آید. بردیا یکه می‌خورد و از من فاصله می‌گیرد، به او نگفته بودم که خواهر دارم؟ اصلاً یادم نیست ولی احتمالاً لوکا گفته بودش. سر به سمت هلن می‌چرخانم و می‌پرسم:
- چی با خودت فکر کردی که باهاش فارسی حرف می‌زنی؟
هلن که تازه دوهزاریش جا افتاده بود کنجکاو می‌پرسد:
- فارسی بلد نیست؟ یعنی فحش بدم نمی‌فهمه؟
چشم غره تصنعی می‌روم و پا به سالن می‌گذارم، بوی دود و پیپ بردیا کل خانه را برداشته بود و باعث سرفه‌ی من شد.
- دوباره شروع کردی؟ کل خونه رو دود برداشته.
نگاهی به کف زمین می‌کنم، پر از خرده شیشه بود! نگاه خشم باری به بردیا می‌اندازم و غرغرکنان به سمت آشپزخانه می‌روم:
- شاید من می‌مردم مراسم ختمم رو خونه‌ی تو می‌گرفتن، باید ان‌قدر داغون باشه؟
جارو‌ی دسته بلند همراه با خاک جمع کن را میاورم و باز هم در حالی که غر به جانش می‌زنم:
- ادای یاغی‌ها رو در میاره! میز شکستنت چی بود؟
روی کاناپه بزرگ لم داده بود و درحالی که به تلویزیون خاموش می‌نگرید، در جواب غرهایم می‌گوید:
- اگه تو هم زنت زنگ میزد که داره میره میز می‌شکستی.
نیش‌خندی می‌زنم و با جمع کردن شیشه‌ها طعنه می‌زنم:
- زنی که هر دفعه بعد استفاده‌ت می‌ذاریش میری زنت نیست جناب کارول، دستمال کاغذیته!
نگاهش را به من می‌دوزد و با ابروهای بالا می‌پرسد:
- دردت اینه پس، چرا به خودم نگفتی؟
پا به سمت آشپزخانه می‌رانم و از همان‌جا بلد می‌گویم:
- چون منم یه روزی باهات همین کار رو می‌کنم، از خواب بلند میشی می‌بینی هانایی نیست!
با برگشتن به سالن خانه نگاه خشمگین و دندان قروچه‌اش را متوجه می‌شوم، اما اندکی برایم مهم نبود... دقیق مثل خودش! صدای هلن از روی کاناپه تک نفره می‌آید:
- چی بهش گفتی که به خونت تشنه‌اس؟
می‌خندم و هیچی زمزمه می‌کنم. من همیشه، در میان همه‌ی خندیدن‌هایم، در میان تمام هیچی‌هایم هزاران درد پنهان بود که مغزم همیشه فریاد می‌زد:« مبادا هانا! مبادا کسی بفهمد درد درونت چیست!»
- خواهرت رو بفرست دنبال نخود سیاه، کارت دارم!
خواستم بگویم ولی من با تو هیچ کاری ندارم اما حس کنجکاوی درونم نگذاشت... ‌.
- هلن؟ تا تو توی اتاق استراحت کنی منم میام پیشت، دومین اتاق بالای پله‌ها از سمت راست.
هلن که با لبخند معنا داری ما را ترک می‌کند بردیا دستم را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد.
- که زن رامین بشم... که تقدیرم اینه!
بی‌تعادل در آغوشش می‌افتم و او مرا محکم به خود می‌فشرد.
- تقدیرت رو پاره می‌کنم اگه اسم من توش نباشه!
دستی به ته ریش مشکی‌اش می‌کشم، چه می‌گفتم به اوی خودخواه؟
- تقدیری که تو با دست پس بزنی با پا پیش بکشی چه فایده داره؟ حدأقل با یکی باشم که بدونم تا مرگم رو نب... ‌.
با نشستن لبش رو گردنم خفه خون می‌گیرم. یا من خیلی سست عنصر بودم، یا او نقطه ضعف مرا حفظ کرده بود. گازی از گردنم می‌گیرد و دم گوشم زمزمه می‌کند:
- درمورد مرگ خودت حرف نزن که اگه یکی حق داشته باشه بکشتت فقط منم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
سکوت می‌کنم. از محبت‌های کوتاه مدتش اوج لذت را می‌برم، محبت‌هایی که تا اندکی بعد تبدیل به بی‌توجهی می‌شوند.
- دیگه نمی‌خوام از این‌ حرف‌ها بشنوم باشه؟ اون موقع سر تو پسر عموت دوتایی میره زیر خاک!
انتقام! در تمام رگ‌هایش خواستاری انتقام موج می‌زد!
- زیر خاک؟ حتی اصلاً برات مهم نیست که کسی داری می‌کشیش عزیزت باشه؟
مانند کودکی مرا به خود می‌فشرد و دست نوازش روی سرم می‌کشد، دهانش را نزدیک گوشم می‌گیرد و آرام زمزمه می‌کند:
- تاوان خ*یانت مرگه پناه! عزیز و عشق و این‌ها رو هم نمی‌شناسه.
پناه! من پناهش بودم یا از این‌طور می‌گفت تا مرا لیلی‌تر کند؟
- بلند شو برو پیش خواهرت، خیلی ضایع‌اس دیگه.
رهایم نمی‌کرد، کمرم را سفت گرفته بود اما پس می‌زد... چه مدلش بود؟ دل‌خور نگاهش می‌کنم:
- دلت نمی‌خواد کسی بفهمه با من رابطه داری؟
کمی خیره‌خیره نگاهم می‌کند سپس بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌نشاند و با شل کردن گره دستانش می‌گوید:
- همه چیز به وقتش پناه!
دلم می‌خواست بلند نشوم همان‌جا روی پایش بمانم و او با زمزمه‌هایی که فقط خودش قصدش از گفتنشان را می‌دانست مرا به خواب بفرستت.
با نفس عمیقی بلند می‌شوم، نگاهش می‌کنم و نگاهم به چشمان نافذی که مرا می‌نگرید گره می‌خورد. لبخندی به رویش می‌زنم، خم می‌شوم و با بوسه‌ی کوتاهی روی گونه‌اش به سمت اتاق پا تند می‌کنم. صدای تک خنده‌اش به گوش می‌خورد و باعث خنده‌ی من هم می‌شود. ته این رابطه چه بود؟ ا... اعلم! دستگیره اتاق را پایین می‌کشم و وارد می‌شوم.
صدای هلن با همان ته مایه خنده می‌آید:
- الان هم نمی‌اومدی.
اخم تصنعی می‌کنم و می‌گویم:
- تیکه می‌ندازی پدر سوخته؟
می‌خندد و چال گونه‌اش مشخص می‌شود. کوفتت شود! روبه‌رویش که به تاج تخت تکیه زده بود می‌نشینم و می‌گویم:
- خوبه والا! قدیم‌ها کوچیک‌ترها جلوی بزرگشون پا دراز نمی‌کردن الان رسم عوض شده.
پیوستش هم آهی می‌کشم... همین یک‌دانه دل‌خوشی را خدا به من داده بود.
- چند دقیقه فقط!
- همونش هم خیلیه.
نگاهی به هم می‌کنیم و می‌زنیم زیر خنده. هلن گویی که متوجه چیزی شده باشد می‌پرسد:
- هانا؟ Mia moglie یعنی زنم؟
سری تکان می‌دهم و بی‌توجه به عمق ماجرا می‌گویم:
- آره، چطور؟
با چشمانی متعجب می‌گوید:
- این پسره خیلی تکرارش می‌کرد، واسم جالب شد!
لبم را از سوتی که داده بودم زیر دندان می‌گیرم. جوابش را چه می‌دادم؟
- همه‌ش رو سر یه فرصت برات تعریف می‌کنم، بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.
گوش‌اش را روی تخت رها می‌کند و مثل من چهار زانو می‌نشیند، چه‌قدر رنگ تیشرت مشکی‌اش به تنش می‌آمد!
هلن: برام از اون دختری بگو که خونه‌ی رضا بود.
دختری که خونه‌ی رضا بود؟ مرا می‌گفت؟ نیش‌خندی می‌زنم:
- می‌خوای بدونی که چی بشه؟
به در خیره می‌شود انگار غرق بود در خاطراتی که او را در منجلاب کشیده بود:
- همیشه با خودم می‌گفتم چرا من پدر ندارم؟ همیشه گریه می‌کردم، تا این‌که بعد از رفتن تو زن بیژن اومد.
می‌خندم، تلخ! همراه با خنده‌ام دوتا قطره اشک از دو چشمم می‌چکد... دامنم را خانواده هخامنش گرفته بودند و ول نمی‌کردند!
- می‌گفت آرزوش اینه دوباره تو رو ببینه، باهات حرف بزنه. هر چی هم گفتیم که چرا هیچی نگفت. ولی هانا، دلیلش چی بود؟
نفس عمیقی می‌کشم و یاد می‌کنم از جمله‌ای که روزی از دهان بردیا شنیده بودم «پرنسس‌ها که گریه نمی‌کنن خانم کوچولو!» وقتی گفته بود که هفته اول به خانه‌اش آمده بودم و کار هر روزم گریه بود... ‌.
- هلن، توی کل اون طایفه هخامنش تنها کسایی که با من خوب بودن بیژن و زنش بودن! اون هم چرا؟ سر عذاب وجدانشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
با دقت به حرف‌هایم گوش می‌کند. لوکا؟ رفیق من هر کجا، در هر نقطه‌ی این دنیا بودی کاش هر چه که خواستی به دستت برسد، کاش دست به خاک بزنی طلا شود! از زمانی که سفره‌ی دلم را مقابلت باز کردم نه تنها احساس سبکی می‌کردم بلکه کلی آدم خوب مانند خودت پیدا کردم... ‌.
- وقتی راهنمایی بودم می‌خواستن من رو به زور عقد پسرشون کنن، برادرم که نذاشت گفتن یه مدت نامزد بمونید... ‌.
گریه نکنی هانا! نچکد آن قطره‌ی بی‌صاحاب از چشمت که متوجه ضعفت شوند!
- یه روز بعد مثلاً نامزدیمون من رو تو دریا انداخت.
چی بلند و کش‌داری می‌گوید و دستش را متعجب روی دهانش می‌گذارد.
- چ... چرا؟ مگه تو چی‌کارش کردی؟ خودش مگه خواستگاری نیومد؟
سری به چپ و راست تکان می‌دهم:
- از دوران راهنمایی تا الان که یه دختر بیست و خرده‌ای ساله‌ام هرروز شکنجه شدم، چه جسمی چه روانی!
زبانش قاصر بود... چه می‌گفت حقیقتاً؟ بخت برگشته‌ی من بود دگر!
- خب... خب چرا؟ دلیل دشمنیش چی بود؟
سر پایین می‌اندازم تا حلقه‌ی اشک را نبیند.
- بیست و یک سال لعنتیه که دلیلش رو نمی‌دونم و هیچ‌وقت نفهمیدم.
بردیا کجا بود؟ من به آغوشی که همیشه برایم باز بود احتیاج داشتم. هلن دست چپم را میان دو دستش می‌گیرد:
- چرا هنوز با فکرش گریه می‌کنی؟ مال گذشته‌اس.
سرم را تکان می‌دهم:
- ول کن نمیشه، همیشه دنبالمه!
خواهر بود... مهم نیست چندین سال دوری خواهر بود و با اشک من اشک ریخت، مرا در آغوشش کشید و بوسه‌ای روی گونه‌ام زد. اگر درمان هر غمی را از من می‌پرسیدند می‌گفتم:« یک بغل واقعی و بوسه‌ای عمیق!»
- آروم باش عزیز دلم، من مطمئنم بردیا نمی‌ذاره بهت آسیب بزنه.
نمی‌ذاشت، خودمم می‌دانستم، ولی با روحی که ثانیه به ثانیه، دقیقه به دقیقه شکنجه‌ها را مرور می‌کرد چه کنم؟ از او فاصله می‌گیرم و با دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
- آخر قصه‌ت با رضا و رامین چیه؟
با صدایی گرفته نگاه از هلن می‌گیرم و جواب می‌دهم:
- می‌بخشمشون تا پیش خدا هم هم رو ملاقات نکنیم!
لبم را می‌گزم تا دوباره اشک چشمانم جوشان نشود. کمی من‌من می‌کند و در آخر با شک می‌گوید:
- میگم که... هانا؟ بردیا از گذشته‌ت می‌دونه؟ چون میگم بعداً برات شر نشه.
سری تکان می‌دهم و با نفس عمیق کشیدن خودم را التیام می‌بخشم.
- اوه‌اوه! ساعت یازده و خرده‌ایه! مامان خونه تنهاست، میشه من رو برسونی؟
سری تکان می‌دهم و با برداشتن روپوشی برای پوشاندن کمی از تیشرت و شلوار سفیدم به سمت سوئیچ‌ها می‌روم.
«می‌بینم، آن شکفتن شادی را... ‌.
پرواز بلند آدمی‌زادی را... ‌.
آن جشن بزرگ روز آزادی را... ‌.
کیوان، خندان به سایه می‌گوید: دیدی؟ به تو می‌گفتم!
آری تو همیشه راست می‌گفتی... می‌بینم... می‌بینم!»

بعد از پیاده شدن هلن سرعتم را بالا می‌برم و با گلوله‌گلوله اشک‌هایم در خیابان ویراژ می‌دهم. هیچ تقصیری نداشتم، نه در به دنیا آمدنم، نه در فرزند این خانواده شدن، نه در دختر عموی رامین شدن و نه در تمام اتفاقات دیگر... من فقط یک دختر بودم که نمی‌دانم چرا اما محکوم بودم به این زندگی گند و کثافط! روبه‌روی پارکی با درخت‌های بزرگ ترمز می‌زنم و سرم را روی فرمان می‌گذارم. از این‌که دائماً سؤال چرا را از خودم به بهانه‌ی مختلف پرسیده بودم خسته شدم، کاش حدأقل یک بار خودم را مقصر نمی‌دانستم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
چند دقیقه یا چند ساعتش را نمی‌دانم ولی سرم هنوز روی فرمان بود و تا جایی که می‌توانستم گریه کردم. برای خودم، برای بختم، برای مادرم، هلن، بردیا، لوکا و تقریباً هر کسی که توی زندگی‌ام بود! گریه کردم و به خودم قول دادم که آخرین باری بود باران چشمانم به خاطر آدم‌هایی از قبیل رضا و رامین ریختند. دنیا که به آخر نرسیده بود... فقط آدم‌های دورم خودشان را نشان دادند. با تک بوقی در باز می‌شود و هانای خسته از همه پا روی زمین می‌گذرد، نفرین کردن دوای دردم نبود ولی انتقام گرفتن چرا! انتقامی که هنوز برای گرفتنش مطمئن نبودم. سوئیچ را روی کاناپه پرتاب می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم، حرف انگیزشی نمی‌زنم و چرت و پرت فلسفی هم نمی‌گویم! می‌ایستم، انجام می‌دهم و لذت می‌برم... ‌. بی‌تفاوت از جلوی اتاق لوکا می‌گذرم که بازویم از پشت کشیده می‌شود، سرم محکم به بدن بردیا برخورد می‌کند و سوزشی در بینی‌ام حاصل از ضربه می‌پیچد.
- دیر کردی خانم کوچولو.
در حالی که تلاش می‌کردم برای عطسه زدن می‌گویم:
- داشتم دور می‌زدم، نکنه باید اجازه می‌گرفتم.
نوک بینی‌ام را می‌کشد و می‌گوید:
- در این‌که باید اجازه می‌گرفتی شکی نیست، اما شب خطرناکه... کم‌تر بیرون برو.
سری تکان می‌دهم و حرفش را می‌گذارم پای نصیحت‌های همیشگی‌اش. خواستم از او رو بگیرم و به سمت اتاقم بروم که دوباره بازویم را به سمت خودش کشید و این بار حرصی غرید:
- کجا؟
با فشاری که به خاطر ضربه‌ی دوباره بینی‌ام می‌خوردم می‌گویم:
- میرم اتاقم بمیرم، اگه بذاری!
چانه‌ام را در دست می‌گیرد و با اندک فشاری می‌گوید:
- توی شهرتون بهت یاد ندادن زن پیش شوهرش می‌خوابه؟
فقط همین مانده بود که بردیا ادای مردهای ایرانی را دربیاورد.
- تو چی؟ بهت یاد ندادن دست دختر مردم رو زرت و زرت نکشی؟
کمرم را در دست می‌گیرد و همان‌طور که به داخل اتاق خودش هدایت می‌کرد می‌گوید:
- چرا، ولی نه در صورتی که دختر مردم زن من باشه.
حرصی کراواتش را باز می‌کنم و در حالی که مچاله‌اش می‌کردم غر می‌زنم:
- ان‌قدر زنم‌زنم نکن! امروز هلن از من می‌پرسید چرا به تو میگه زنم؟ چی می‌گفتم بهش؟
با فشاری هردویمان را روی ملافه نرم پرت می‌کند و آرام زمزمه می‌کند:
- خب می‌گفتی آخه دیشب... ‌.
برای این‌که ادامه حرفش را نگوید، اسمش را طولانی و کش‌دار صدا می‌کنم. ثانیه‌ای صبر می‌کند و سپس با صدای بم و خش‌دارش جواب می‌دهد:
- جان بردیا؟ تو فقط صدا کن!
لوسی نثارش می‌کنم، لبم را به دندان می‌گزم و می‌خندم و دست در موهایش می‌کشم:
- خیلی دوست دختر داشتی؟
او هم با لبخند سری تکان می‌دهد و پررو می‌گوید:
- تا دلت بخواد! تازه شنیدم توی دین شما تا چهارتا زن مجازه، سه تا زن دیگه می‌گیرم.
صدایش را کم می‌کند، جوری که انگار می‌خواد رازی را بگوید ادامه می‌دهد:
- از هفته هر روزی رو با یکی از زن‌هام، یه روز استراحت دو روز باقی مونده با دوست دخترهام، به‌به چه شود!
حرفی نداشتم در جواب این همه پررویی‌اش بگویم. نفس عمیقی لای موهایم می‌کشد و درحالی که سعی می‌کرد صدایمان لوکا را در اتاق بغلی نیازرد می‌گوید:
- ولی اصلاً نمی‌دونم توی لعنتی چی داری که دست و دلم سمت هیچ دختری نمی‌ره!
والا من لعنتی فقط گناه داشتم که بهم خ*یانت نمی‌شد وگرنه چیز دیگری نبود... ‌.
خیره به رنگ چشمایی از جنس شب صحرا به فکر فرو می‌روم، کی و کجا بود را نمی‌دانم اما دل‌باخته‌ی پسری شده بودم که آیندیمان مشخص نبود! شاید اگر پنج سال پیش کسی می‌گفت روزی چنین روانی کسی خواهی شد قهقه‌زنان مسخره‌اش می‌کردم ولی حالا... ‌.
***
به پهلو می‌چرخد و رو سمت من می‌کند:
- اذیت نیستی؟
سری به چپ و راست تکان می‌دهم:
- نه، فقط اگه اجازه بدی ساعت چهار و نیم صبحه بگیرم بخوابم.
می‌خندد و مرا به سمت خود می‌کشاند:
- بخواب، ولی پیش من.
نفس عمیقی از بوی عطر مسخره‌اش می‌کشم و سرم را روی بازویش می‌گذارم. کاش عمر خندیدن‌هایمان، خوب‌ بودن‌هایمان، لبخندهایمان کوتاه نباشد... ‌.
میان خواب و بیداری برایش زمزمه می‌کنم:
- عطرت رو عوض کن.
صدای نفس کوتاهش و سپس صدایش به گوش می‌رسد:
- چرا؟ خوب نیست؟
سرم را به چپ و راست آرام تکان می‌دهم و می‌گویم:
- گلوم رو می‌سوزنه! اذیت میشم.
در گلو می‌خندد. و زمزمه می‌کند:
- ماهی چندین دلار پولش رو میدم دیوانه خانم! خیلیم خوبه.
اما دگر نایی برای پاسخ‌گویی‌اش ندارم و به خواب عمیقی می‌پیوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- هانا؟ بلندشو دختر!
غری می‌زنم و با حرص می‌گویم:
- ولم کن، شب‌ها که... ‌.
دست روی دهانم می‌گذارد و مانع از گفتن ادامه‌ی جمله‌ام می‌شود:
- هیس دختر! لوکا می‌شنوه زشته.
کلافه روی تخت می‌نشینم و موهایم را به کف دست به پشت هدایت می‌کنم.
- ولم کن میگم، دیشب که... ‌.
با چشمانی گرد شده دوباره دستی که برداشته بود را روی دهانم قرار می‌دهد و می‌گوید:
- چته تو؟ آبرومون رو بردی!
غری می‌زنم و دستش را از روی دهانم پس می‌زنم.
- دست از سرم بردار، می‌خوام بخوابم.
تازه چشمانم باز شده بود و متوجه اویی که آماده و تر و تمیز بود شدم. رو‌به روی آینه شانه در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- خواب دیگه بسه دخترم، بلندشو آماده باش که شب باید بری مهمونی.
بی‌توجه به حرفش طلبکارانه با موهای ژولیده می‌ایستم و دست به کمر می‌گویم:
- اصلاً چه معنی میده تو میری سرکار این همه به خودت می‌رسی؟
به سمتم برمی‌گردد و متعجب می‌پرسد:
- دیوانه شدی؟
لبانم را کج و سرم را تکان می‌دهم:
- دیوانه شدی؟ آره دیوانه شدم، دیوانه‌م کردی.
به سمت سرویس می‌روم و به اویی که متعجب مرا می‌نگرد توجه نمی‌کنم. اول صبح روی مغز آدم رژه می‌رود، برو بگیر بتمرگ هانای خدا زده را هم بی‌خیال شو.
- من رفتم، وقتی برگشتم آماده باش.
از پشت در که نمی‌دید چشم غره‌ای حواله‌اش کردم. چشم آماده‌ام که شما شب هانا رو بکنی طعمه کارهات! آبی به دست و صورتم می‌زنم تا حالم جا بیاید، حتی فکر به این‌که پشیزی برای بردیا ارزش ندارم مرا به ستوه می‌آورد!
با خارج شدن از سرویس اول به بردیا پیام می‌دهم که هلن با من می‌آید بعد به هلن گفتم تا برای شب آماده باشد.
روی تخت می‌نشینم و مضطرب پایم را تکان می‌دهم، واقعاً به همین راحتی باید می‌زدم به دل دشمن؟ بردیا مرا می‌برد تا به بهانه‌ی من رقیبش بیاید؟ لبم را می‌گزم... چرا هر کَس به طریقی از چشمم می‌افتاد؟ حدأقل بردیا خودش را نگه می‌داشت، کاش بردیا نامردی نمی‌کرد!
عشق، مسخره‌ترین واژه‌ای که یک نفر می‌تواند به خاطرش از آرزوها، خواسته‌ها و حتی زندگی‌اش بگذرد. آن واژه‌ی مقدس و پاک و این‌ها را بی‌انداز دور! واقعیت این است... پایان عاشقی چیزی جز مرگ نیست!
- خانم؟ کاتالوگ لباستون رو آوردن.
سری تکان می‌دهم و موهایم را پشت گوشم هدایت می‌کنم. یکی‌یکی صفحه‌ها را با عکس مدل‌ها ورق می‌زنم، چیز خاص‌تری می‌خواستم حالا که شاید آخرین انتخاب عمرم بود.
با رسیدن به یک لباس قرمز کمی مکث می‌کنم، شاید این خوب بود، بندهای پشتش زیباترش می‌کرد هرچند کوتاهی‌اش باعث عصبانیت بردیا میشد... ‌.
- همین رو می‌خوام.
خدمتکار کمی دو دل و هول می‌گوید:
- خانم، مطمئنید؟ آخه... ‌.
با فکر این‌که می‌خواهد از بردیا بگوید وسط حرف می‌پرم و جواب می‌دهم:
- اره مطمئنم، آرایشم خودم می‌کنم بفرستینش بره.
هر جور راحتیدی زمزمه می‌کند و با برداشتن کاتالوگ می‌رود. خر بودم اگه روی بردیا را کم نمی‌کردم. به سمت حمام می‌روم و با دقت دوش می‌گیرم، چه شد که با وجود افسردگی حاد خودکشی نکردم؟ یا چه شد در تیمارستان با تمام وجود زندگی کردن را خواستم؟ امیدم آن بیرون به که بود؟ بردیا یا خانواده با غیرتم؟ به چه امیدی زنده‌ام؟ طبق یک تصمیم ناگهانی کنار آینه تیغ را برمی‌دارم و روی رگ دستم قرار می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
چشمانم را می‌بندم، بله هانا پایان عاشقی این است، مرگ! دلیل دلهره ته دلم را نمی‌دانم ولی کمی فقط کمی تیغ را فشار می‌دهم، هنوز آن‌قدر نمی‌سوخت! زیر لب گویی که با بردیا حرف می‌زنم می‌گویم:
- اگه مُردم... لطفاً برام گریه کن باشه؟
حتی اشک خودم هم در آمده بود از شدت تلخی زندگی‌ام. برای آخرین بار چهره‌ی بردیا را مقابل چشمانم می‌بینم و تصورش میکنم کنار قبر من... پسری که از دیدن معشوقه‌اش زیر خروارخروار خاک فرو می‌ریزد؟ می‌توانستم همه چیز را پشت سر بگذارم و بمیرم؟ با تمام خودخواهی به هیچ‌کَس دیگری فکر نکنم؟ جنس من این نبود! شاید هزاران‌هزار بار به خودم قول بدهم که کسی برایم مهم نباشد ولی نتوانم! جنس من این نیست... تیغ را از رگ دستم فاصله می‌دهم و بی‌توجه به آب دوشی که از سر و گردنم فرو می‌ریخت زمزمه می‌کنم:
- به خاطر بردیا هانا، به خاطر بردیا!
تیغ از دستم روی زمین می‌افتد و من تازه می‌فهمم هر چه‌قدر که برای کسی مهم نیستم آن‌ها برای من باارزش‌ترینن.
- خانم؟ لباستون رسیده نمی‌خواید بیاید بیرون؟
چه‌قدر گذشته بود مگر؟ از کمد زیر سینک جعبه کمک‌های اولیه را برمی‌دارم و باندی دور خط طویل اما کم عمق دستم می‌بندم. زیاد ضایع نبود یا توی ذوق نمی‌زد.
- خانم؟ اتفاقی افتاده؟ بیام داخل؟
چه‌قدر سؤال می‌پرسید! صدایم را بالا می‌برم تا به گوشش برسد:
- نه الان میام.
حوله را هم برمی‌دارم و سریع می‌پرم بیرون. خیلی دیر کرده بود و هر لحظه امکان رسیدن بردیا بود! با عجله پشت میز می‌نشینم و موهایم را خشک می‌کنم، سشوار را روی بدنم هم می‌گیرم تا زودتر خشک شود. نگاهی به لباس قرمز می‌اندازم، اول ارایش می‌کردم یا اول لباس می‌پوشیدم؟ از آن‌جایی که از کثیف شدن لباس می‌ترسیدم اول شروع به آرایش می‌کنم. با دقت ریمل و خط چشم را می‌کشم و دست سمت رژ کالباسی می‌برم که نگاهم به کناره آینه می‌افتد... رژ قرمز با اکلیل؟ این خیلی‌خیلی خوب بود! رژ را با دقت و چندبار روی لب می‌کشم تا خوب خودنمایی کند. غافل از این‌که آدم خر این مهمانی که تو می‌روی با مهمانی خانه عمو فرق دارد!
لباسم را با دقت باز می‌کنم و زمزمه‌کنان می‌گویم:
- دارم برات آقای کارول!
پوشیدنش زیاد سخت نبود و زیاد اذیتم نکرد فقط می‌ماند بندهای پشتش! به سمت در برمی‌گردم تا خدمه را صدا کنم اما با دیدن بردیا که تکیه زده بود به دیوار سرجایم یکه می‌خورم.
- ک... کِی اومدی؟
نیش‌خندی می‌زند و با آن بر و بازوهای برآمده‌اش که در پیرهن سفید زیاد خودنمایی می‌کرد می‌گوید:
- از همون موقع که داری برام آقای کارول!
لبخند دست پاچه‌ای می‌زنم که به سمت آینه می‌آید و مرا می‌چرخاند، دو بند دو طرف پیراهن را می‌گیرد و شروع به بستن می‌کند.
- می‌دونی؟ هنوزم منتظرم مثل رمان‌ها دست من رو بگیری و بریم یه جای دور... در جواب سؤالمم بگی من یه تار موت رو به کسی نمیدم!
پوزخندی تهش می‌زنم زیاد فکرم عاشقانه بود نه؟ و این عشق و عاشقی از بردیا خان بعید بود! در نتیجه دهان لعنتیت را ببند هانا.
در سکوت بندهای آخری را هم با حرص از سوراخ‌های مخصوص رد می‌کند ولی آخری‌اش را ان‌قدر با زور می‌کشد که از پشت به او برخورد می‌کنم. دهانش را نزدیک گوشم می‌آورد و زمزمه می‌کند:
- یه تار موت که سهلِ، من فکرتم به کسی نمیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***
- برای بار آخر میگم هانا، اون‌جا مثل جلسه دادگاست از هر حرفی بر علیه‌ت استفاده می‌کنن.
گوشم پر بود دگر از نصیحت‌هایش! به هر حال که مرا پیشکش رقیبش می‌کرد، این همه نگرانی برای چه بود؟
- غصه نخور وقتی احتمال برگشتنم پنجاه‌پنجاهه.
او که تا الان به تبلتش خیره بود برمی‌گردد و با سگرمه‌های در هم می‌پرسد:
- چی میگی تو؟
شانه بالا می‌اندازم:
- واقعیت! نمی‌دونم وقتی می‌خوام طعمه رقیبت بشم چه سرنوشتی دارم.
نیش‌خندی می‌زند، با حالت تمسخر نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد و می‌گوید:
- حالت خوبه؟ چه فکری با خودت کردی؟
مردد آن چیزی که در فکرم بود را به زبان می‌آورم:
- من... فکر کردم که تو می‌خوای از من استفاده کنی برای... ‌‌.
نمی‌گذارد حرفم پایان بیابد و می‌زند زیر خنده، چنان می‌خندید که انگار بامزه‌ترین جوک دنیا را شنیده بود.
- دیوانه‌ترین دختری که دیدم تویی! این چه فکری بود؟
یعنی اشتباه متوجه شدم؟ یا می‌خواست استرس قبل مُردن نداشته باشم؟ با همان خنده لپم را محکم می‌کشد و می‌گوید:
- نگران نباش، کسی کاری به سوگولی بردیا نداره.
بعد سرش را با افسوس تکان می‌دهد و خیره همان تبلت می‌شود. سوگولی! ذهنم رفته بود پی جوئل... این کلمه را او هم قبلاً گفت. طبق یک حرکت ناگهانی سمت بردیا می‌چرخم و می‌پرسم:
- بردیا؟ آدم کشتن چه حسی داره؟
لحظه‌ای متوقف می‌شود سپس مبهوت می‌گوید:
- چی؟!
لبم را می‌گزم و با کمی تعلل می‌گویم:
- تو... جوئل رو کشتی و گفتی تاوان خ*یانت مرگه! پس قطعاً اولین کسی نبوده که کشته شده.
خیره‌خیره نگاهم می‌کند و جاذبه نگاهش باعث می‌شود بیشتر بگویم:
- این‌که تو با کم‌ترین اهمیت کسی رو می‌کشی و نگران این نیستی که اون فرد تا چند دقیقه پیش زنده بود، چه حسیه؟
گویی برای بار اول بود که کسی هم‌چین چیزی پرسیده است... آن بهت چشمانش و سکوت مرگبارش خبر از گم شدن درون خاطره‌ها می‌داد. نمی‌دانم پرسیدن این سؤال درست بود یا نه ولی کمی برای پشیمان شدن دیر بود! چنان غرق در فکر و مغموم شد که دلم برایش به درد آمد.
- این دنیا گرگت می‌کنه هانا! ربطی هم به جنس آدمیتت نداره تو تبدیل به یه گرگ بی‌صفت میشی.
بطری آب را باز می‌کند و پس از خوردن جرعه‌ای آب می‌گوید:
- جوری تغییر می‌کنی که اگه یه روز برگردی و خود قبلیت رو ببینی از خودت می‌پرسی این واقعاً من بودم؟
لبم را با زبان تر می‌کنم و حالا که در دیزی را باز می‌دیدم کنجکاوانه می‌پرسم:
- تو چرا به همین گرگی که مثال می‌زنی تبدیل شدی؟
چشم روی هم می‌گذارد و با تمرکز و تأکید خاصی می‌گوید:
- انتقام! چیزی که با تمام وجود می‌خوام.
نگفته بودم؟ انتقام به در تک‌تک رگ‌های این پسر موج میزد.
- می‌خوای انتقام بگیری؟ حتی با وجود این‌که می‌دونی احتمال داره کشته بشی؟!
سری تکان می‌دهد. پایان قصه‌ی پسری که حاضر بود در پی انتقامش جانش را بدهد با دختری که اشکش دم مشکش است چه خواهد بود؟ از شیشه ماشین به گوشه‌ای از آسمان خیره می‌شوم و انگار که در آن نقطه خدا را می‌دید می‌پرسم:
- چرا شب و روز رو عاشق هم می‌کنی؟ چرا این همه تفاوت؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- با خودت حرف نزن هانا! پیاده شو رسیدیم.
راننده در را برایش باز می‌کند و او پس ایستادن دستش را برای کمک همراهش که هانای نگون بخت باشد دراز می‌کند.
دستم را که به قصد پیاده شدن در دستش می‌گذارم بوسه‌ای رویش می‌زند، با لبخند کنارش می‌ایستم و دست راستم را از حلقه دستش عبور می‌دهم.
- گاف ندی ها!
با لبخند الکی زمزمه می‌کنم:
- باشه بردیا، ساییدی من رو تو!
ورودی که می‌رسیم نگاهم به دامن لباس می‌افتد تازه متوجه تفاوتش با کاتالوگ می‌شوم! لباس سفارشی من کوتاه بود.
- بردیا وایستا.
سمتم برمی‌گردد و نگران براندازم می‌کند:
- چی‌ شد؟ پاشنه کفشت شکست؟
لبم را تر می‌کنم:
- نه لباسی که سفارش دادم کوتاه بود، این اون نیست.
خنثی نگاهم می‌کند و با چشمانی عاقل اندر سفیهانه می‌گوید:
- به نظرت من می‌ذاشتم زن بردیا کارول با لباس کوتاه بیاد بین این همه خراب؟
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم، زن بردیا کارول! در مواقع دگر مرا گردن نمی‌گرفت. دست را می‌گیرد تا برویم داخل که دوباره به آستینش چنگ می‌زنم:
- وایستا لوکا و هلن هم بیان بعد بریم داخل.
پوفی می‌کشد و با اخم می‌گوید:
- کاش پول داده بودم برای امشب یه پارتنر* می‌خریدم، تو دهن من و سرویس کردی.
نیم‌چه اخمی‌ می‌کنم و ارام می‌گویم:
- هیس بی‌تربیت! خب اگه بریم داخل توی اون شلوغی من خواهرم رو از کجا پیدا کنم؟
چشم روی هم می‌گذارد تا حرصش را سر من خالی نکند. پشت چشمی نازک می‌کنم و با صدای آرامی زمزمه می‌کنم:
- خب می‌گفتی دستیار جونت بیاد، من و خواهرمم هم‌چین جاهایی نمی‌آوردی!
نیش‌خندی می‌زند و جوری که من نشنوم می‌گوید:
- فعلاً دهن چفت‌ترین آدمی که پیدا کردم تویی!
من اصلاً آدم دهن چفتی نبودم فقط نمی‌توانستم ناراحتی او را ببینم. اگر نه که همان اول به پلیس لو می‌دادمش، سرنوشتش هم به کتفم نبود!
- اومدن.
سر به سمت در می‌چرخانم و با دیدن هلن در آن لباس شیک سورمه‌ای رنگ بازوی لوکا را گرفته بود ابرویم را بالا می‌اندازم. در جریان لباسش بودم ولی نزدیکی‌اش به لوکا را نه.
- هلن چرا بازوی لوکا رو گرفته؟
صدای پوزخندش به گوش می‌رسد:
- چون پارتنر لوکا هلن انتخاب شده.
پوست لبم را با حرص زیر دندان می‌گیرم، خواهر من را وارد این بازی کثیف نباید می‌کردند! خواستم دهان باز کنم چیزی بگویم که بردیا دو انگشتش را روی لبانم می‌گذارد و می‌گوید:
- هیس شو!
سپس رو به لوکایی که دگر به ما رسیده بود ادامه می‌دهد:
- دیر کردی.
لوکا محترمانه گردنش را کمی خم می‌کند و در جواب لحن طلب‌کارانه بردیا می‌گوید:
- ببخشید رئیس، آماده شدن هلن خانم کمی طول کشید.
بردیا سری تکان می‌دهد و با گرفتن دست من به سمت ورودی سالن می‌رود، هنوز در را باز نکرده بودیم بوی دود غلیظی به مشام رسید. اوه لعنتی‌های احمق! این همه دود برای چی بود؟ اول من و بردیا با همان حلقه دست وارد می‌شویم و پشت سرمان لوکا. به محض ورود تقریباً همه سرها به سمت ما چرخید... بردیا از همان ابتدا در با دم دستی‌ترین آدم شروع به احوال‌پرسی می‌کند.
- اوه! مستر* کارول، حالت چه‌طوره؟
بردیا که داشت با کَس دیگری حرف میزد به سمت صدا برمی‌گردد. مردی کت و شلواری که از نظر هیکل گرد و قلمبه بود، با پیپی کنار لبش به صورت بردیا خیره شد.
- من که خوبم ولی تو از قیافت میشه فهمید خیلی عالی‌تری!
مرد، پاسخی به بردیا نمی‌دهد در عوض از صورت بردیا چشم می‌گیرد و به من نگاه می‌کند، دلیلش را نمی‌دانم اما حرف‌هایش را کش می‌داد:
- پس سوگولی جدید رئیس کارول تویی!
مگه سوگولی قبلی هم داشت؟ همان مردی که در ابتدا مشغول حرف زدن با بردیا بود می‌گوید:
- یا نکنه از همون دخترایی که برای یه مهمونی اجاره می‌کنی؟
با این حرف مرد گرد و قلبمه اخم در هم می‌کند و می‌گوید:
- نباید هر کسی رو به این جمع راه بدی... ‌.
بردیا با همان سگرمه‌های همیشه در هم میان حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- فکر نمی‌کنم به تو مربوط باشه! دلیلی هم نداره توضیح بدم.
لوکا جلوتر می‌آید و با لحن آرام‌تری می‌گوید:
- جان، بهتر تو دخالت نکنی... نمی‌خوام این مهمونی هم مثل دفع قبل بشه!
جان به سمت همان‌جایی که نشسته بود می‌رود و بردیا هم پشت میزی دعوت می‌شود.
پارتنر: دوست یا همراه.
مستر: یا به زبان انگلیسی mr همان معنی آقا را می‌دهد که در بقیه زبان‌ها رواج پیدا کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
کنار بردیا می‌نشینم و او مشغول کارت بازی با مرد رو به رویش می‌شود. تصور دیگری از مهمانی‌یشان داشتم... آهنگی، بزنی، بکوبی، برقصی!
- عروسکت رو بده بیاد پیش ما خان! کنار خودت نگه‌ش ندار.
بردیا چشم از کارت‌هایش می‌گیرد و نگاه تمسخرآمیزی به سر تا پایش می‌اندازد:
- عروسک منه، چرا پیش تو بیاد؟
دختر با آن آدامس در دهانش پررو پوزخند می‌زند:
- این با قبلی‌ها فرق داره؟ زیادی پیش خودت نگه‌ش می‌داری!
یکی از کارت‌ها را روی میز به عنوان ادامه‌ی بازی می‌گذارد در جواب دختر می‌گوید:
- اصلاً با اون‌ها قابل مقایسه نیست... تو هم سعی نکن بخوای بچاقیش!
دختر در سکوت به من خیره می‌شود، مثل من انگار کنار همراهش نشسته بود. این بار روی حرف زدنش با من بود:
- چی‌ شده که تو با بقیه فرق داری؟ مهره ماری چیزی؟
پیوست جمله آخرش چشمکی هم می‌زند. ارتباط چشمی را قطع نمی‌کنم و در جواب می‌گویم:
- گیرم که آره، فرقی به حالت می‌کنه؟
دخترک قه‌قه‌ای می‌زند و با کوبیدن دستش روی میز، روبه بردیا می‌گوید:
- مثل خودته پسر، نم پس نمیده!
لبخند کوچکی می‌زنم و به اطراف نگاه می‌کنم، گوشه‌گوشه صندلی‌هایی که شبیه صندلی پارک بود از نوع چوبیش تقریباً فضای باحالی درست می‌کرد. آن تکه مانند سالنی خالی بود با سه یا چهارتا باند بی‌استفاده... دلیل این همه ولخرجی بدون فایده را خدا می‌داند! با رسیدن دوباره بوی دود به مشامم سرفه‌ای می‌کنم و با چشم به دنبال منبع این همه گرفتگی می‌گردم.
- اگه قراره ریه‌هاتون رو به فنا بدین بیرون جای مناسبیه، این‌جا داره باعث آزار بقیه میشه.
بردیا با صدای نسبتاً بالایی به فردی که کسی نبود جز جان و کناری‌اش هشدار می‌دهد. حواسش هست که کسی باعث آزارم نشود... انگار که سعی در عملی کردن جمله‌ی دیرینه‌اش داشت! همانی که می‌گفت فقط او بابت همه چیز حق دارد حتی کشتن من.
- بقیه یا فقط سوگولی شما خان؟
صدای دندان قروچه بردیا را که می‌شنوم فاتحه فرد را می‌خوانم. جان یا کسی از اطرافیانش این حرف را نزد، مردی فربه با سیبلی سیاه که با دو تن آدم دگر تازه وارد شده بودند... بردیا مستقیم به مرد خیره می‌شود و او ادامه می‌دهد:
- خوش‌حالم که دارم می‌بینمت بردیا خان! بزرگ آقا گفتن سلام ویژه‌ای بهتون برسونم.
صدای نیش‌خند بردیا نشان از مقدار کینه‌ای که بین این دو نفر هست می‌داد. بردیا کارت‌هایش را روی میز قرار می‌دهد و با پوزخند در جواب مردک ترسناک می‌گوید:
- به بزرگتون آقاتون بگو شر از طرفت نرسه، سلام ویژه یا غیرویژه نمی‌خواد.
مرد با همان لب کجش جواب می‌دهد:
- به هر حال که وظیفه من رسوندن خبر بود.
نیش و پوزخندهایی که بردیا استفاده می‌کرد اساساً رعب‌انگیز بود، چون به عبارتی دیگر می‌گفت:« گور خودت رو بکن بدبخت!» و حالا که دوباره داشت به کار می‌برد حس لرزه به درونم تزریق می‌کرد:
- خبرت دریافت شد، وظیفه خاص دیگه‌ای هم نداری، می‌تونی بری.
پیام اولی که از بردیا امشب گرفتم این بود: رئیس تویی! اگه نیستی جوری رفتار کن که انگار هستی.
دست روی بازویم می‌گذارد و مرا به سمت بغل خودش می‌کشد، در گوشم آرام زمزمه می‌کند:
- نلرز هانا، ازشون نترس نمی‌تونن کاریت داشته باشن.
سری تکان می‌دهم و به ادامه روند بازی نگاه می‌کنم، سوئیچ ماشین بردیا و ماشین طرف مقابلش هر دو روی میز قرار داشت... انگار که از سر ماشین شرط بسته بودند.
- فِر*!
این کلمه از زبان بردیا به گوش می‌رسد و سپس ادامه می‌دهد:
- بازی رو باختی، ولی ماشینت مال خودت.
مرد: نازکی نکن... قبول دارم که شرط رو باختم پس مال تو.
بردیا بی‌خیال به پشتی صندلی تکیه می‌کند و با انداختن پا روی پا می‌گوید:
- از این زیاد تو پارکینگ هست وگرنه برمی‌داشتم.
سوئیچش مانند ماشین رنجرور مورد علاقه‌ام بود! چشمان سبزش را به من می‌دوزد و خطاب به بردیا می‌گوید:
- باشه تو قبول نکن، اما من می‌خوام هدیه‌ش بدم به عروسکت.
بردیا پیپ را کنار لبش می‌گذارد و ریلکس می‌گوید:
- قبول.
فر: در بازی به معنای اعلام برد یا اعلام شکست طرف بازی با اختلاف امتیاز زیاد است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
دیگر یکی دو ساعتی گذشته بود اما هم‌چنان آقایون مشغول بازی و زنان هم در مقابل هم! فقط من و هلن بی‌چاره مثل دندان دیو آرام نشسته بودیم.
- بازی دیگه بسه وقت شام شد.
خداوند را شکر! کم‌کم فشارم داشت می‌افتاد. نگاهم را سمت بردیا چرخاندم تا بلند شویم ولی او دست چپش را روی دستم می‌گذارد و آرام می‌گوید:
- بذار من و تو یکم دیرتر بریم.
سری تکان می‌دهم اما در دل شروع به سرزنشش می‌کنم... به خاطر شأن مافیایی‌اش گرسنه نگه‌مان می‌دارد! سالن که تقریباً خالی از آدم می‌شود دست در جیبش می‌کند و شکلات کوچکی به دستم می‌دهد:
- این‌طوری بری غذا بخوری معده درد می‌گیری، اول شکلاتت رو بخور بعد بریم.
در حق این پسر ناحقی می‌کردم! او اتفاقاً باپرستیژ و باشعور بود، من فقط کمی زود قضاوت می‌کردم... ‌.
- هانا اون‌طوری نگام نکن، تا آخرای شب نمی‌تونیم بریم خونه اذیتم می‌کنی!
لبخند می‌زنم. رضا خان؟ از تو که چیزی به ما نرسید اما؛ این مرد را به اندازه تک‌تک نداشته‌هایم دارم... درد و بلایش توی سر خودت و هفت جد و آبادت! شکلات را از دست بردیا می‌گیرم و نصفش می‌کنم، یک تکه خودم و دگری را در دهان بردیا می‌گذارم. نمی‌دانم کِی می‌توانم محبت‌هایش را جبران کنم!
- خان! اگه لاو ترکوندنات تموم شد بیاین شام بخورین.
همان دختر که مرا عروسک صدا کرده بود با طعنه بردیا را فرا می‌خواند. بردیا می‌ایستد و دستش را به سمت من دراز می‌کند تا با کمکش بایستم، سر سمت مو بلوند می‌چرخاند و با لحن تقریباً تهدیدآمیزی می‌گوید:
- سرت به کار خودت باشه! وگرنه آیندت رو تضمین نمی‌کنم.
چشمان آبی‌اش بی‌هیچ حسی بود تا بدانم از حرفش ترسیده یا نه ولی با جمله‌ای که می‌گوید ابرویم را بالا می‌اندازم و به بردیا نگاه می‌کنم:
- برای قبلی‌ها ان‌قدر حساس نبودی! چی داره که چیارا نداشت؟
چیارا؟ اسمش به گوشم آشنا بود اما این‌که کِی و کجا شنیده بودم را به خاطر نداشتم. بردیا دست من را که در دستش بود فشار کوچکی می‌دهد و روبه دختر می‌گوید:
- من به کسی جواب نمیدم ویولا، فعلاً تنها برگزیده‌م خودشه.
فعلاً؟ مگر قرار بود در آینده نباشم؟ دستم را می‌کشد و به طرف سلف می‌برد، برعکس سالن بازی که همه‌ش رنگ تیره بود محصل غذا خوردنشان تم سفید داشت. میزها به صورت چهار نفر به رنگ سفید در راستای هم قرار داشتند، پشت میز که قرار می‌گیریم می‌پرسم:
- منظورت از فعلاً چی بود؟
نگاهی به دور و اطرافش می‌کند، وقتی متوجه می‌شود کَس خاصی دورمان نیست سرش را به طرف من که سمت چپش بودم متمایل می‌کند و زمزمه‌گویان می‌گوید:
- نباید فکر کنن تو تا ابد توی زندگی منی که بخوان بهت آسیب بزنن! لطفاً از هر چیزی که می‌شنوی ایراد نگیر.
سری تکان می‌دهم، لبم را زیر دندان می‌گیرم و شرمنده نگاهم را به جای دیگری می‌اندازم... هر چه‌قدر او محتاطانه عمل می‌کرد، من مانند بچه‌ها غر می‌زدم! شرمساری‌ام را که می‌بیند با لبخند محوی گونه‌ام را می‌کشد و می‌گوید:
- تو دختر منی! دختر کوچولو‌ها عجولن.
اخم تصنعی روی صورتم می‌نشانم و با حرص می‌گویم:
- فاصله سنی من و تو شیش سال بیشتر نیست! چه‌جوری من دختر تو میشم؟
بیشتر روی صندلی تکیه می‌دهد و با زدن چشمکی آرام می‌گوید:
- از نظر مغزی گفتم.
دهان باز می‌کنم تا جد و آبادش را یکی کنم اما با آمادن لوکا و هلن به چشم غره‌ای راضی می‌شوم. از آن‌جایی که به تیریپ بردیا خان برمی‌خورد لوکای بی‌چاره برای هر دوی ما غذا آورد. هلن کنار من می‌نشیند، اخمی به چهرش می‌کنم و مشکوکانه می‌پرسم:
- تو که گفتی من ایتالیایی بلد نیستم چه‌طوره که ان‌قدر با لوکا مچ شدین؟
می‌دانست که نمی‌خواهم از مکالمه‌یمان بقیه متوجه شوند پس به فارسی جواب می‌دهد:
- گفتم ایتالیایی بلد نیستم نگفتم که انگلیسی هم بارم نیست!
ریلکس غذایش را در دهان می‌گذارد. نگرانش بودم بعد از هومن فکر نکنم می‌توانست شکستی را تحمل کند... ‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین