جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,795 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
قاشقی از جامبالایا* در دهانم می‌گذارم و با طعنه روبه لوکا می‌گویم:
- در جریانی که هلن همین امشب فقط اینجاست؟
لقمه‌اش را با حوصله می‌جود، خیره چشمانم می‌شود و خونسرد می‌پرسد:
- خب که چی؟
شانه بالا می‌اندازم:
- هیچی! فقط خواستم بگم زیاد به آدم‌های اطرافت وابسته نشو.
با نگاه خیره‌ای مرا می‌نگرد و با انداختن ابروهایش روبه بالا می‌گوید:
- درسته، تو هم سعی کن زیاد به بردیا وابسته نشی!
بطری آب را باز می‌کنم و جرعه‌ای را به گلوی خشک شده‌ام می‌فرستم، خیلی وقت بود که مثل قبلاً با هم در جدال نبودیم که هیچ حتی دوست هم شدیم ولی الان مانند دو دشمن زخمی یکدیگر را می‌نگریستیم و با زبان شمشیر می‌کشیدیم.
- این موضوع چه ربطی به بردیا داره؟
درست در چشمانش نگاه می‌کردم تا جواب درستی از سؤالم پیدا کنم اما او خونسردانه قاشق دیگری غذا می‌خورد و می‌گوید:
- همون‌طور که من نمی‌تونم هلن رو ببینم قطعاً تو هم نمی‌تونی بردیا رو ببینی!
بحث سر خواهرم که میشد به هم می‌ریختم، عاشقی درد بی‌درمونی بود که هر کسی نباید در دامش می‌افتاد، حالا که همراه هلن کسی نبود جز لوکایی که در کل عشق را قبول نداشت بدتر!
- بحث هلن از بردیا جداست.
کاسه‌ی غذای تمام شده را از خود دور و دور دهانش را با دستمال سفیدی پاک می‌کند:
- به هر حال!
دهان باز می‌کنم تا چهارتا درشت بارش کنم ولی با چشم غره‌ی بردیا پشت چشمی نازک می‌کنم و سر جایم محکم می‌نشینم.
- عمه‌های تک‌تکتون صاف! این‌جا جای دعواست؟
هلن بی‌چاره که ایتالیایی بلد نبود، فقط به خط و نشان‌های ما با چشم نگاه می‌کرد. بقیه دوباره بلند می‌شوند و به سمت سالن قبلی می‌روند... حوصله پاسور بازی نداشتم! مخصوصاً من که فقط مجبور بودم ویولا را نگاه کنم. مثل کودکی بازوی بردیا را که ایستاده بود می‌گیرم و می‌گویم:
- میشه بریم؟ خسته شدم.
دستش را از پشت شانه‌ام رد می‌کند و با گرفتن بازوی مخالفم مرا به خود می‌فشرد... کاش زمان متوقف شود! من همین‌جا را بسیار دوست دارم! همین مکانی که بردیا بدون توجه به موقعیتش مرا به بغل می‌گیرد... چرا من دختر بردیا نشدم؟ رضا که عشق را فقط به پسرش می‌ورزید! بوسه‌اش که روی موهایم می‌نشیند تنگی نفس را حس می‌کنم، از ذوق بود یا چی را نمی‌دانم ولی قلبم کوبش می‌کرد و به جنگ تنی رفته بود که رمقی برای جنگیدن نداشت!
کمرم را در دست می‌گیرد و در حالی که مرا هم قدم خودش می‌کرد آرام پرسید:
- چرا می‌لرزی هانا؟
چشم می‌بندم و گرمای دستش را در سلول‌سلولم ذخیره می‌کنم... ‌.
- چرا من دختر تو نشدم بردیا؟ چرا من هانای تو نشدم؟
لبخندی که بر لبانش نشست دنیا را به من هدیه می‌داد، دوباره بوسه‌ی کوچکی روی موهایم می‌گذارد و می‌گوید:
- تو الانش هم دختر منی!
به سالن که می‌رسیم دور اطرافم را نگاه می‌کنم، دیگر خبری از صندلی‌ها نبود حالا تعداد باندها بیشتر شده بود و بار نوشید*نی بیشتر به چشم می‌آمد... چند کاناپه سه نفر فقط گذاشته بودند! دیجی اولین آهنگ را می‌گذارد و بقیه با خنده‌های بلند و خوش‌حالی به سمت پیست می‌روند. پس آن سکوی آن گوشه برای یک هم‌چین زمانی بود! ویولا با آن لباس مشکی کوتاه زرق و برقی‌اش می‌آید و روبه بردیا می‌گوید:
- شما با عروسکتون نمی‌رقصید؟
بردیا از دستش کلافه شده بود، نیم نگاهی به لوکا می‌اندازد تا جوابش را بدهد:
- شما نگران بردیا و عروسکش نباش، لطفاً دیگه ان‌قدر دور و برشون نیا!
ویولا نگاهی به من می‌اندازد، از سر تا پایم را خوب می‌نگرد... لبخندی می‌زند و دستش را روی بازویم می‌گذارد:
- من تنهاتون می‌ذارم.
جامبالایا: نوعی غذای آمریکایی که مانند طاس کباب ایرانی‌هاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
نمی‌دانستم سعی داشت چه چیزی را به من بفهماند اما از نگاهش چیز عجیبی مشخص بود... انگار فریاد میزد:« هانا، این طبیعی نیست!» او که از دید خارج شد دور میز گرد ما چهار انسان ایستادیم. بقیه با این همه از لولیدن فکر نکنم می‌توانستیم اندازه آدم رویشان حساب کنیم. وقتی سکوت بیش از حد را بین جمع‌مان دیدم، با لبخند شروع به تعریف چکیده‌ای از داستان طولانی هانا می‌کنم:
- رضا هیچ‌وقت نفهمید من چند سالمه یا کلاس چندمم، همیشه می‌گفت تو دختر من نیستی!
بیشتر از همه هلن در این مورد کنجکاوی می‌کرد و می‌پرسد:
- چرا خب؟
بردیا اما سنگینی نگاه نافذش را حس می‌کردم... نگاه‌های ما همه گاهی همین‌طور بود، نگاهی سنگین داشتیم چون زبانمان نمی‌توانست این حجم از درد را تعریف کند! لبخند همیشگی را می‌زنم و انگار که داستان خیلی جالب و خنده‌داری تعریف می‌کردم ادامه می‌دهم:
- می‌گفت اگه بچه من بودی پسر می‌شدی! ولی واقعاً دست من نبود.
تهش هم تک‌خنده‌ای می‌زنم، سخت بود اما نمردم... ‌آهنگ آرامش‌بخشی پخش شد و زوج‌ها به سمت پیست رقص می‌رفتند، هلن هم دست لوکا را گرفت و رفتند. من ماندم و بردیایی که نگاهش سنگ را آب می‌کرد!
- تو دوست نداری؟
بردیا اشاره به سکوی رقص داشت.
- اگه برای تو مشکلی ایجاد نمی‌کنه، من رقصیدن رو دوست دارم!
نیم‌چه لبخندی زد، در این سیاهی که تنها نورشان رقص نور بود زیاد معلوم نشد. دست راستم را در دست خودش گرفت و به سمت سکو رفتیم... زبانم قاصر است نسبت به توصیف این آدم! روبه‌رویم می‌ایستد و با گرفتن کمرم شروع به رقصیدن بین این همه آدم می‌کند... هر دو سکوت کرده بودیم و من فقط دلم می‌خواست آب شوم اما گرمی نفس‌های بردیا را کنار گوشم حس نکنم!
- پناه؟
با صدا زدنم توسط او مکثی می‌کنم و با قورت دادن اب دهانم جواب می‌دهم:
- جانم؟
مرا بیشتر به خود نزدیک می‌کند و لبانش را دقیقاً کنار گوشم قرار می‌دهد، خودش به کنار نگاه بقیه کمی عذاب‌آور بود! بوسه‌ای به گوشم می‌زند و زمزمه می‌کند:
- هانای من باش!
نفس عمیقی می‌کشم و جلوی اشک‌هایم را می‌گیرم تا از ابراز احساسات یهویی‌اش سرازیر نشوند... خدایا! نکن با من این‌کار را! اگه قرار است مال من نباشد نگذار چنین من دل‌داده‌اش بشوم!
- نلرز هانا، من این‌جام!
هانا نمی‌لرزید... هانا دلش اشک بسیار از جمله‌ی تو می‌خواست.
- چرا داری می‌لرزی؟
آب دهانم را قورت می‌دهم و لبم را با زبان تر می‌کنم.
- بگم؟
سری تکان می‌دهد و با تکان او قطره اشکی از چشم چپم سرایز می‌شود، صدایم به لرزش می‌افتد وقتی می‌گویم:
- ترس از دست دادنت.
می‌خندد! کوتاه و در گلو... می‌خندد و نمی‌داند چه می‌کند با پناه! لبانش روی پیشانی‌ام می‌نشیند و مهر می‌شود:
- نترس! من پیشتم.
سری تکان می‌دهم و نمی‌گویم بمان، نمی‌گویم تا همیشه در این زندگی سیاه بمان که تو تنها نقطه امید منی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
***
به سمت اتاق حرکت می‌کنم که بردیا از پشت دستم را به سمت خود می‌کشد.
- کجا؟
چم شده بود؟ نمی‌دانم... ‌.
- بردیا اصلاً حالم خوب نیست! می‌خوام برم اتاقم بمیرم.
لبخندی می‌زند، امروز زیادی نمی‌خندید؟ همان دست چپی که در دست گرفته بود را بالا می‌آورد و بوسه‌ای رویش می‌نشاند... کلافه شده بودم! دلیلش چه بود؟ نمی‌توانستم خودم را درک کنم.
- بیا بریم کمکت کنم لباس‌هات رو عوض کنی.
آره کار خوبی می‌کرد من خودم فلج بودم! قبل از این‌که مخالفت مرا بشنود هانای بی‌نوا را پشت سر خودش به سمت اتاق می‌کشد. پاف کوچکی که گوشه اتاقش بود را نزدیک تخت می‌آورد و مرا رویش می‌نشاند.
- غر بزنی مجبور میشم بی‌هوشت کنم!
تهدید می‌کرد یا شوخی را متوجه نبودم اما دلم چیز دیگری می‌خواست، تنهایی! روبه‌رویم زانو می‌زند و بند چرم کفشم را باز می‌کند، کفشم مثل دلم رنگ خون بود... کفش را با دقت از پایم جدا می‌کند و شصتش را روی رد بند نازک کفش می‌کشد، لبخندی که از بعد شام روی لبش بود را نشانم می‌دهد:
- دیگه از این چرت و پرت‌ها توی کاتالوگت انتخاب نکن!
چون حوصله بحث نداشتم سری به عنوان تأیید تکان می‌دهم، پای چپم را روی زمین می‌گذارد و جفت بعدی را باز می‌کند. با جدا شدن کفش از پایم به سرعت روی زمین می‌گذارمش و دستانم را روی صورتم قرار می‌دهم، بردیا که با لحنی آرامی صدایم می‌کند بغضم سر باز می‌کند... دست روی صورتم گذاشته‌ بودم تا این مقدار از ضعف را نبیند! بلند شدنش را حس می‌کنم و سپس نزدیک شدنش به من، دست پشت گردنم می‌گذارد و سرم را روی شکم سفتش می‌فشرد.
- آروم باش دخترم! یه پرنسس که گریه نمی‌کنه.
با گفتن دخترم دوباره می‌زنم زیر گریه و صدای هق‌هقم میان دستانم خفه می‌شود.
- پناه؟ چت شد آخه؟
نگرانم بود یا ترحم می‌کرد را نمی‌خواستم بدانم فقط دلم می‌خواست بمیرم.
- یه لحظه وایستا ببینم! این باند چیه دور دستت؟
کم‌ترین چیزی که می‌توانستم فکر کنم بهش خودم بودم... در حمام را باز می‌کند و تازه یادم می‌آید نه خون‌های هر چند کم را آب گرفتم و نه تیغ را سر جایش گذاشتم.
- هانا این چیه؟
دیگر نمی‌گفت پناه و این یعنی عصبی بود! وجودش را مقابلم حس می‌کنم و صدای طلبکارانه‌اش را می‌شنوم:
- دستت رو از روی صورتت بردار ببینم.
برای اولین بار در عمرم بدون تکرار کردن حرفش دستم را برمی‌دارم و در چشمان به رنگ دلم نگاه می‌کنم.
- چیه؟
خسته‌تر از آن بودم که بترسم و بیشتر از همان کتک‌ها می‌خواستم، این بار ولی بمیرم چون برای هانا بس بود!
- قضیه این تیغ و خون و باند دور دستت چیه؟
من طلب‌کار و او طلب‌کارتر بود، فرق من و او در یک چیز است، او از احدی ترس نداشت اما من همیشه مقابلش هانای مطیع می‌شدم! اشک دوباره در چشمانم می‌جوشد و با بغض می‌گویم:
- خسته شدم بردیا! هانا خسته شده، دیگه نمی‌خوام پناه باشم.
چانه‌ام را نرم در دست می‌گیرد اما با دندان‌هایی کلید شده می‌غرد:
- گفتم حتی تصمیم به مرگت با منه، گفتم یا نه؟
اشک‌ها الان تنها کسایی بودند که نوازشم می‌کردند، با بستن چند ثانیه‌ای پلک‌هایم می‌گویم:
- آره... گفتی! هم تو همه چی گفتی هم رضا هم ماهان هم همه‌تون! ولی هیچ‌کَس پاش واینستاد!
هق‌هق همراه صدایم موج میزد و نفهمیدم خستگی صدایم به رحمش آورد یا غم چشمانم! بوسه‌ای به رد اشک روی گونه‌ام می‌زند و آرام می‌گوید:
- الان چته دخترم؟
گریه‌ام اوج می‌گیرد و می‌گویم:
- نمی‌دونم، می‌ترسم بردیا! از تو از ماهان از رضا از... ‌.
حتی جرئت آوردن اسمش را هم نداشتم، بردیا که خوب منظورم را از سکوت آخری فهمیده بود می‌ایستد و با اطمینان کامل می‌گوید:
- کسی گـ*ه می‌خوره نگاهت کنه، چه برسه بترسونتت!
سرم را به نشانه‌ی نه به دو طرف تکان می‌دهم:
- ماهان هم می‌گفت نترس من هستم ولی نموند، التماسش کردم نذاره برم ولی گذاشت! به رامین التماس کردم کاری بهم نداشته باشه ولی من و زد!
هق‌هقی می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- به مهتاب به رضا به عمو، زن عمو! من به همه التماس کردم ولی هانا برای کسی مهم نبود... تو هم میری!
چشمه‌ی ناامیدی‌ام باز شده بود و نمی‌توانستم ببندمش!
- توی تمام بیست و چندسال عمرم برای هیچ‌کَس مهم نبودم، تو هم می‌ذاری میری!
نگاهم می‌کند... از همان نگاه‌هایی که می‌گفت:« داشتیم هانا خانم؟» دست زیر زانوی می‌زند و با بغل کردنم دم گوشم زمزمه می‌کند:
- من دارایی‌هام رو ول نمی‌کنم! مخصوصاً تو که با ارزش‌ترین‌شونی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
روی میز گوشه اتاق مرا می‌نشاند و بدون این‌که دست از دور کمرم باز کند، خیره چشمان اشکی‌ام می‌شود.
- چرا با من این‌کار رو می‌کنی؟ وقتی می‌دونم ته‌ش می‌ذاری میری؟
برعکس من که با هق‌هق و گلویی خشک شده حرف می‌زنم، او خون‌سردانه در جوابم دنبال دلیل منطقی می‌گردد:
- کی بهت گفته قراره بذارمت برم؟
دست راستم را روی قلبم می‌گذارم و می‌گویم:
- این دل لامصب! دورت پر از دختره، چرا باید من رو انتخاب کنی؟
کاش مترجم چشم هم اختراع شود، تا بدانم نگاه‌های بردیا از چیست؟
- منتخب بردیا کارول تویی!
صدای بلند گریه‌هایم با حرف‌هایی که از ته قلبم می‌زنم ارتباط برقرار کرده بود:
- منتخب کارول بودن چه فایده‌ای داره وقتی تو خیلی راحت می‌تونی بذاری بری؟ چه فایده داره وقتی می‌تونی توی چند ساعت بزرگ‌ترین تغییر دنیا رو کنی؟
ریه‌هایم را پر از نفس می‌کنم تا برای گفتن دردهای بعدی نفس داشته باشم، به تبعیت ولوم صدا هم پایین می‌آید:
- مثل همون شب که نه من اون بردیا رو می‌شناختم، نه تو جوری رفتار می‌کردی انگار علاقه‌ای به شناخت من داری!
نگاهش را به سمت چپ می‌چرخاند و آرام می‌گوید:
- درک نمی‌کنی هانا! درک نمی‌کنی!
دستانم مانند جک تکیه‌گاه صاف ایستادنم بودند.
- بگو تا درک کنم.
دهان که باز می‌کنم سرش را دوباره سمت من می‌چرخاند و با خیرگی‌اش کلی حرف می‌گوید... حرف‌هایی که نه با زبان بلکه با چشم گفته می‌شدند!
- وقتی با بردیا کارول وارد رابطه میشی یعنی لباس‌های آن‌چنانی، یعنی ماشین لوکس، یعنی معروفیت زیادی، اما... ‌.
گویی حرفش مانند هشدار یا تهدید بود زیرا جمله بعدی‌اش لرزه به بدن می‌انداخت:
- اما وارد رابطه شدن باهاش یعنی خ*یانت مساوی با مرگ، یعنی گول خوردم و اشتباه کردم معنی نداره... یه گـ*هی خوردی؟ مواظب عواقبش هم باش!
لبم را با زبانم تر می‌کنم و او با نگاهی خیره به رد اشکم ادامه می‌دهد:
- پشیمون شدم و نمی‌خوام و تو لایق بهتر از منی نداریم! می‌مونی تو این زندگی تا من بخوام بری، نخواستم هم می‌شینی تا موهات هم‌نگ دندون‌هات بشه.
سکوت می‌کند... سکوتی تقریباً ده ثانیه‌ای و سپس با لحنی که آرام‌تر شده بود، دست مرا می‌گیرد و می‌گوید:
- اما تو طاقتش رو نداری هانا کوچولو! خیلی شکننده‌ای!
آب دهانم را پایین می‌فرستم و می‌پرسم:
- داری میگی نباشم؟ برم؟
لپم را محکم می‌کشد و می‌گوید:
- غلط می‌کنی نباشی!
خودم را جلو می‌کشم و با دست گرفتن به شانه‌اش پایین می‌آیم، کمرم را به همان میز تکیه می‌دهم و می‌پرسم:
- چی‌کار کنم پس؟
نیش‌خندی می‌زند:
- می‌شینی تا بهم ثابت بشه خبری از یه دختر شکستنی نیست، یه خانم قدرتمند وجود داره.
افسردگی مثل آن روزها روی روحم چمبره زده بود... بیش‌ترین چیزی هم که آزارم می‌داد ترس از طرد شدن توسط اوست!
- اگه نشدم چی؟
لبخند کوتاهی می‌زند و با گذاشتن دست‌هایش در جیب جواب می‌دهد:
- اون موقع به جای خانم کوچولو، میشی دختر کوچولو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
او بلد بود چه کند، مرا از آن حال و هوا فقط خود لعنتی‌اش بیرون می‌کشید!
- حالا اگه من دختر کوچولو بمونم، تو چی‌کار می‌کنی؟
سرش را کمی جلو می‌آورد و با لحن طنز‌آمیزی می‌گوید:
- یه مامان خوش‌گل برات میارم که هم تو رو بزرگ کنه هم زن من بشه.
لب برمی‌چینم و با دستم به طرف عقب هولش می‌دهم:
- باشه، برو یه زن دیگه بگیر! من هم با برادرش ازدواج می‌کنم تا خوب بسوزی!
می‌خندد و با خباثت می‌گوید:
- بچه اولم که به دنیا اومد می‌فهمی سوختن یعنی چی!
مانند خودش لبخند حرص‌دراری می‌زنم و جواب می‌دهم:
- دو قلو که حامله شدم متوجه میشی استفاده از پماد رفع تاول چه دردیه!
با صدای بلند می‌خندد، آن‌قدر که کم‌کم چشمانش آب می‌زند. با ته مایه خنده و نفسی که درست بالا نمی‌آمد می‌گوید:
- می‌دونی... چی خ... خیلی باحاله؟
به خنده، هایش من هم خنده‌ام گرفته بود! سری به عنوان چی تکان می‌دهم و او ادامه می‌دهد:
- این‌که یهو یادت میره کسی جلوته منم!
با فهمیدن منظورش سرفه مصلحتی می‌زنم و دستپاچه خودم را جمع و جور می‌کنم. بردیا طبق یک حرکت مرا به دیواری که کمی آن‌ور تر بود می‌چسباند و خودش نیز به من نزدیک می‌شود... سرش را درست کنار گوشم قرار می‌دهد و هنگام صحبت کردن لبش با گوشم در تماس می‌بود:
- بالا بری، پایین بیای باز زن من می‌مونی! هیچ موجود زمینی و فضایی نمی‌تونه تو رو ازم بگیره! مفهومه؟
من که روی دنده لج افتاده بودم با گفتن نچی سرم را بالا می‌اندازم تا مخالفتم را اعلام کنم:
- نه خیرشم! من می‌خوام ازدواج کنم، با کسی غیر از جنابعالی.
نیش‌خندی می‌زند و با زیاد کردن فشار دستانش متصلش به کمرم می‌گوید:
- کدوم خری میاد تو رو بگیره؟ فقط من دارم گردنت می‌گیرم!
چشم‌هایم را ریز می‌کنم و مشکوکانه می‌پرسم:
- منت می‌ذاری؟
آن چند گرم چربی که درست در دهانش تکان نمی‌خورد! در نتیجه سرش را به عنوان تأیید تکان می‌دهد. مغرورانه دست به س*ی*نه می‌شوم و می‌گویم:
- می‌خوای صبح مخ یکی رو توی شرکت بزنم؟
دست راستش را دور کمرم حلقه می‌کند و آن یکی را هم‌چنان جک تنش می‌کند. لحنش را تهدیدانه می‌کند و حریص می‌گوید:
- هانا! دست روی غیرت من نذار که قبلاً طعمش رو چشیدی... مثل یه دختر خوب برو بگیر بخواب.
و قبل از این‌که فرصت حرف زدن به من بدهد، هردویمان را روی ملافه سرد و مشکی اتاقش می‌اندازد.
***
چشم باز می‌کنم و متعجب به دور برم خیره می‌شوم، پرده سفید اتاق نور زیادی را بازتاب می‌کرد. ساعت چند بود مگر؟ نگاهم به ساعت دیجیتالی بردیا می‌افتد و با دیدن دوازده ظهر چشمانم گرد می‌شوند! با هول بردیا را بیدار می‌کنم:
- بردیا؟ بردیا بلندشو دیرمون شد!
به سختی چشم می‌گشاید و با صدای خش‌داری می‌پرسد:
- ساعت چنده؟!
خودم از تخت پایین می‌پرم و به او جواب می‌دهم:
- یک! بلندشو که از کار موندیم.
از قراردادی که ساعت دو باید بسته میشد در جریان بودم، قرارداد میلیاردی که به خاطر دیر رسیدنمان می‌توانست به باد فنا برود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
هول‌هولکی به شرکت رسیدیم و با عجله بسیار سوار آسانسور شدیم.
- لوکا کجاست؟
بردیا که از دیر رسیدنش بسیار کلافه بود، چندبار دکمه طبقه مدیریت را متوالی فشار داد زیر لب غرید:
- سر قبر من! از کجا بدونم؟
در شرایط دیگر ناراحت می‌شدم و رو می‌گرفتم اما این‌بار مقصر خودم بود که چنین سؤال چرندی پرسیدم. آسانسور نما طلایی می‌ایستد و ما عجول به سمت اتاق بردیا می‌رویم. منشی سلام می‌دهد و بردیا همیشه حواس جمع متوجه نمی‌شود... به سمت اتاق می‌رود اما من می‌چرخم سمت لیلو و می‌پرسم:
- مهمون‌ها نیومدن؟
دخترک با مظلومی می‌گوید:
- والا من خواستم بگم اما آقای کارول وقت ندادن، مهمون‌ها گفتن که مشکلی براشون پیش اومده و ماشینی برای اومدن ندارن!
بردیا که تازه دست روی دستگیره اتاقش گذاشته بود دندان قروچه‌ای می‌کند و با حرص از دختر می‌پرسد:
- خب چرا زودتر نمیگی؟
دخترک لب قرمزش را کج کرد و با هل دادن موهای بلوندش پشت گوشش می‌گوید:
- خواستم بگم اما شما اجازه ندادید.
بردیا کلافه دست در موهایش می‌کشد و با نگاهی خسته به من می‌گوید:
- این عرب‌ها اگه برن ضرر می‌کنیم! من خیلی خسته‌م، لوکا هم معلوم نیست کدوم گوری رفته.
نگاهی به چهره خسته و چشمان سرخ بردیا و سپس به قیافه مضطرب لیلو می‌کنم... چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ طبق یک حرکت ناگهانی بردیا را به سمت اتاقش می‌برم و در همان حین می‌گویم:
- برو بخواب و همه کارها رو به من بسپار!
بعد قبل از این‌که حرفی بزند وسط اتاق رهایش می‌کنم و در را پشت سرم می‌بندم. روبه سمت لیلوی رنگ پریده می‌کنم و می‌گویم:
- بدون ایجاد هیچ مزاحمتی بذارین جناب کارول استراحت کنه، هرکاری داشتین با خودم تماس بگیرین... ضمن این‌که اتاق کنفرانس رو آماده کنین.
چشم خانمی می‌گوید و من نگاهی به لباس سرهمی در تضاد با پارکت‌های سفید می‌کنم. لباس از آن‌جایی که فقط به جای آستین دو بند نازک داشت برای خوش‌آمد گویی مناسب بود. آدرس محل اقامت موقتشان را پیدا می‌کنم و با سرنگهبان تماس می‌گیرم.
- جانم خانم؟
با تشکر از آسانسور و پیشرفت‌های انسانی خیلی زود به پایین رسیدم و در حالی که روی صندلی ماشین می‌نشستم جواب سرنگهبان را می‌دهم:
- مهمون ویژه داریم چهارتا رنجرور آماده کن!
صدای اطاعتش به گوش می‌رسد، تلفن را قطع می‌کنم و با گرفتن قلم مخصوص موقعیت مکانی‌شان را چک می‌کنم. حدأقل زمانی که می‌توانستیم به آن‌ها با بهترین امکانات برسیم دو ساعت بود! ساعتم را نگاهی می‌اندازم، عقربه‌های نقره رنگ ساعت دو و ده دقیقه کم را نشان می‌داد... پس کمِ‌کم زمان چهار باید این‌جا می‌بودند! با چند تماس دیگر وسایل پذیرایی هم را آماده می‌کنم، مقابل هتل اس‌تی‌رجیس ترمز می‌کنم و درخواست چند اتاق را برای دوشب رزرو می‌دهم. در اصل من دختر مستقلی بودم، می‌دانستم اگر در فلان شرایط گیر کنم راه و چاهم چیست؟! اما دلیل سرکوب من فقط پدرم بود، پدری که هرگز بویی از انسانیت نبرد و تاابد دین هانایی به گردنش می‌ماند که حتی با یادآوری نامش اشک در چشمش حلقه می‌زند!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
با چهار انگشت اشک‌هایم را پس می‌زنم و تمرکزم را می‌گذارم روی مسؤلیتم... پشت در هتل چهار رنجرور که هر کدام حاوی یک بادیگارد بود را تحویل می‌گیرم. رو به سمت چهار محافظ می‌کنم و می‌گویم:
- مهمون‌ها خیلی ویژه‌ان، پس هرگونه توهین یا حرفی که بهشون بربخوره یعنی از قصد بوده!
ابرویی بالا می‌اندازم و با تأکید ادامه می‌دهم:
- مسؤلیت عواقب کارتون هم دیگه با خودتونه.
سرشان را خم و اطاعت می‌کنند. من رئیس نبودم، اما جوری رفتار می‌کردم که انگار هستم! قانون اول رفتارهای بردیا... دستی در موهایم می‌کشم و شهلاترشان می‌کنم، جناب کارول اگه می‌دانست در ملاعام چگونه شراره‌های آتش را به هوا می‌اندازم گردنم را میزد.
سوار ماشینم می‌شوم و لبخندی به ترکیب اتومبیل‌ها می‌زنم، رنجرور سفید من میان آن چهار ماشین مشکی مانند خورشید وسط سیارات می‌درخشید. در همان نزدیکی‌ها روبه‌روی مجتمع تجاری می‌ایستیم و من به نمایندگی از بردیا به سمت آن‌ها که تازه خروج می‌کردند می‌روم:
- .Hello! welcome to italy(سلام! خوش آمدید به ایتالیا.)
یکی از مردها که با تفاوت از بقیه کت و شلوار پوشیده بود نه لباس عربی سلام می‌کند، مثل دیوانه‌ها زل زده بودند به من تا بدانند کیستم!
- .l'm agent Bardia Carroll(من نماینده بردیا کارول هستم.)
کت و شلوار پوش سری تکان داد و با گذاشتن دستش در دستی که از سوی من به قصد دوستانه دراز شده بود جواب می‌دهد:
- .oh yes! too l'm translator(اوه بله! منم مترجم هستم.)
با لبخند سری تکان می‌دهم و می‌پرسم:
- ?how do you do(حالت چطوره؟)
هم‌زمان حرف‌هایم را برای آن‌ها معنی می‌کرد، دستش را از دستم بیرون می‌کشد و می‌گوید:
-.good! but car breakdown was evil(خوب! اما خرابی ماشین بد بود.)
با همان لبخندی که برای حفظ ظاهر بود سری تکان می‌دهم، ماشین‌ها را که به طور منظم ایستاده بودند نشان می‌دهم و می‌گویم:
-.all right, come this way(بسیار خب، از این طرف بیایید.)
خیلی باکلاسانه پشت سر من راه می‌افتند، و این بار تیپ ماشین‌ها تغییر می‌کند از آن‌جایی که نمی‌شد مانند محافظ من باشند پشت سر هم به سمت شرکت حرکت می‌کردیم، نگاهی از آینه به چهارتای عقبی می‌اندازم... میشد کارم را درست انجام دهم و لبخند لبان بردیا را ببینم؟ سری به دو طرف تکان می‌دهم عاشقی عقل از سرم پرانده بود! این افکار بچگانه چیست؟
صدای سرنگهبان از طریق ایرپاد به گوشم می‌خورد:
- خانم؟ نزدیک شرکتیم، بگم آماده باشن؟
لبم را با زبان تر می‌کنم و جواب می‌دهم:
- آره، هیچ‌ک.س نباید حتی یدونه عکس بگیره، این جلسه محرمانه می‌مونه!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
بادیگاردها به صف ایستاده بودند و هیکل تنومندشان، مانع از دیدن افراد پشت سر میشد. به ترتیب شیخ‌ها را با داخل رهنمایی می‌کنم و خودم پشت سرشان قدم زنان راه می‌افتم. با بفرماییدی که در راه سالن شرکت مترجم می‌گوید، در کنار دو عرب قرار می‌گیرم. سالن کنفرانس همان طبقه اول بود، بنابراین خیلی سریع مقابل در قرار می‌گیریم. در را باز کرده و دستم را به نشانه‌ی احترام سوی اتاق دراز می‌کنم تا یکی‌یکی ورود کنن. با لبخند جای بردیا می‌نشینم و در دل فحشی نثارش که ان‌قدر جایش نرم است! هدست را فعال می‌کنم و ارام می‌گویم:
- دوتا نگهبان بفرستین پشت در، حتی یه مگس هم حق نداره توی این جمع باشه.
- چشم خانم.
سری تکان می‌دهم و با لبخند می‌گویم:
- ?Do you understand Italian(شما ایتالیایی متوجه می‌شید؟)
یکی از شیخ‌ها به عربی چیزی به مترجم می‌گوید و او ایتالیایی جواب می‌دهد:
- میگن که متوجه می‌شیم اما بلد نیستیم صحبت کنیم.
خب خاک تو سرتان! چجوری متوجه می‌شوند اما توانایی صحبت ندارند؟ متأسفانه تمام فحش‌هایی که در دلم بود قادر نبودم به زبان بیاورم در نتیجه لبخند زنان سر تکان می‌دهم.
- بسیار خب، حالا که متوجه هستید چی میگم، اول از همه بابت نبودن رئیسم عذر خواهم.
خنده آرام و کوتاهی می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- بالاخره آقای کارول هستند و هزارتا مشغله! پس معذرت خواهی من رو از جانب ایشون بپذیرید.
مثل چی دروغ می‌گفتم! حتی اندکی دلم نمی‌خواست معذرت بخواهم. پروژکتور را روشن می‌کنم و اول سابقه شرکت B.kرا نشان می‌دهم:
- خط مدرن لباس بی‌کِی شش سالی هست که رواج داره! نامش هم مخفف اسم و فامیل رئیسمون هست.
نگاه عرب‌ها اذیتم نمی‌کرد... گویی همان‌قدر که این شراکت برای من مهم بود برای آن‌ها هم به همین شکل است!
- شرکت ما به خط‌های معروفی شراکت داشته که هر کدوم به یه دلیلی با ما هم‌کاری می‌کردن.
نیش‌خندی می‌زنم و با نمایش قاره اروپا قلم مخصوص را روی قسمت‌های مخصوص قرمز شده می‌کشم و می‌گویم:
- اما مهم‌ترینش اینه که ما به جاهای خیلی زیادی دسترسی داریم که فقط به اروپا ختم نمیشه.
لبم را با زبان تر می‌کنم، عجب هانای جسوری! اویی که بعد از کار دختر کوچولو نامیده می‌شود و کنون هم‌چین جلسه‌ای چیده است.
- ما برزیلِ آمریکا رو در دست داریم!
فکر کنم دوهزاریشان جا افتاد که هر سه شیخ نگاهی به هم انداختند و کنجکاوانه سر به سمت من چرخاندند. برزیل در سال دوهزار و هجده کشوری اعلام شد که از امنیت کمی برخوردار بود و هم‌کاری قاچاق بردیا با این کشور فقط گفتن همین یکی جمله نمایان می‌شود!
- تاریخ شش ساله بی‌کِی راه درازی رو داره که... ‌.
نمی‌گذارد حرفم تمام شود و یکی از عرب‌های فربه به مترجم‌شان چیزی می‌گوید و او بلافاصله ترجمه می‌کند:
- احمدخان میگن که بیاین کلیشه نریم، فرم قرارداد رو بیارید تا امضا کنیم.
می‌خندم، با صدای بلند نه ولی برای خودم شرورانه بود! قرارداد را از کشو بیرون می‌آورم و مقابلشان قرار می‌دهم. تک‌تک بندهایش را آماده کرده بودم و با لبخند و تکیه زدن بر پشتی صندلی منتظر واکنششان می‌مانم. مغرور بودم یا ندید بدید را نمی‌دانم اما دلم می‌خواست قاه‌قاه به قیافه‌شان موقع خواندن بندی که عبارت از پرداخت جریمه خیلی‌خیلی سنگین درضورت فسخ بود را بخندم! اما آن‌ها که حریص پول بودند بازهم زیر برگه را امضا کردند. احمق‌های دوهزاری! استامپ قرمز را هم بیرون می‌اورم و مقابلشان می‌گذارم... معنی قرمزی‌اش را که دیگر نیاز نبود بگویم نه؟ خودشان می‌دانستند در صورت فسخ بی‌دلیل قرداد خونشان بطری‌بطری اهدا می‌شود! ولی با این وجود باز هم انگشت می‌زنند و به دنبال سود پول می‌دوند... چشم را که کَش* کور کند مغز نمی‌بیند! قراداد امضاء شده را درون دستگاه کپی می‌گذارم و به هر کدامشان یکی می‌دهم، اصل پیش خودم می‌ماند ولی بد نبود روزی که پشیمان می‌شدند نگاهی به برگه‌اشان بیندازند!
احمد به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌زند و با ایتالیایی صحبت کردن دست و پا شکسته‌ای می‌گوید:
- من... یک پسر بزرگ دارم! که... نشد همراه من و عموهایش بیاید.
جالب بود، فکر می‌کردم ایتالیایی بلند نیست! سری تکان می‌دهم و بدون کنجکاوی به ادامه حرفش جرعه‌ای از آب درون لیوان می‌خورم. شیخ ولی ادامه می‌دهد:
- به نظرم... اگر شما دوتا آشنا بشید، شراکتمون بهتر میشه و شما وارث‌آور خاندان من می‌شید!
کَش: به زبان انگلیسی یعنی پول نقد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
***
تکیه‌اش را به پشتی صندلی می‌دهد و بی‌خیال می‌گوید:
- الکی میگی! اصلاً امکان نداره!
می‌خندم و با قفل کردن دست‌هایم روی س*ی*نه می‌پرسم:
- چرا باورت نمیشه؟
به حالت پرخاشگرانه کاغذ توی دستش را روی میز می‌اندازد و متعجب جواب می‌دهد:
- سؤال داره؟ بابا این شیخ‌های لعنتی تا قبل از ایتالیا کلی کشور رفتن! از کلی شرکت دیدن کردن! بعد اومدن B.K رو انتخاب کردن؟
ابروهایش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند.
- نه! امکان نداره! فتوشاپ زدی.
از این همه ناباوری‌اش می‌خندم و به سمتش می‌روم.
- چرا نمی‌خوای قبول کنی بردیا؟
دست چپم را روی سطح میز قرار می‌دهم و خودم را کمی به جلو متمایل می‌کنم. او هم خیره در صورتم می‌گوید:
- چون باید باورم بشه، نمیشه!
بعد چند ثانیه سکوت، متفکر به سمتم برمی‌گردد و می‌پرسد:
- ولی در یک صورت امکان داره.
سرم را به عنوان چی تکان می‌دهم و او سؤالی می‌گوید:
- چیزی ازت نخواستن در قبال امضاء قرارداد؟
با یادآوری حرف شیخ نیم‌چه لبخندی می‌زنم:
- چی بهم میدی اگه بهت بگم؟
- چی می‌خوای؟
لب زیر دندان می‌کشم و با بدجنسی می‌گویم:
- اضافه حقوق!
خنثی نگاهم می‌کند، کمرم را در دست می‌گیرد و مرا مقابل خودش روی میز می‌نشاند:
- باشه، حالا بگو ازت چی خواست؟!
لبخندزنان لب‌هایم را غنچه می‌کنم و با ادا اصول درآوردن جواب می‌دهم:
- ازم خواست با پسرش ازدواج کنم!
نگاهم می‌کند، مغزش درحال حلاجی جمله‌ام بود. نمی‌دانم چه حسی دارد که مثلاً دوست دخترت بگوید که کسی خواستگاری‌اش کرده.
- چی؟!
صدای بلندش باعث می‌شود صورتم را سمت مخالف بچرخانم و بخندم.
- زهرمار! با تو دارم حرف می‌زنم! عربه چی گفت؟!
غرش او عصبی بود و صدای من خوش‌حال و خندان:
- گفت که با پسرش ازدواج کنـ... ‌.
مشتش که روی زانویم می‌نشیند از درد چشمانم بسته می‌شود و باقی حرف‌ها در گلویم خشک شده می‌ماند. از لای دندان‌های کلید شده می‌غرد:
- خب؟ می‌گفتی؟
دستم را روی مشتی که هنوز روی پایم بود می‌گذارم و سؤالی می‌پرسم:
- مشکلت با ازدواج کردن من چیه؟
مشتش را باز می‌کند و همان پوست نازک بالاتر از زانو را میان دستش می‌گیرد.
- تو مشکلت با غیرت من چیه؟
درد باعث ضعفم می‌شود ولی هم‌چنان پاسخ می‌دهم:
- مشکلم با غیرت تو این‌که از حدش فراتر میره! رگش روی ادم اشتباهی باد می‌کنه!
با کمک چرخ‌های صندلی‌اش، کمی بیشتر به سمت من می‌آید و هم‌زمان می‌پرسد:
- تو آدم اشتباهی؟
سرم را تکان می‌دهم تا نظر مثبتم را اعلام کنم:
- آره! چون تو من رو گردن نمی‌گیری بردیا! چون من اصلاً نمی‌دونم چه اسمی روی رابطم با تو بذارم!
سرش را خیلی کم کج می‌کند، سردم شده بود! بیشتر در خودم جمع می‌شوم و دستم را از روی دست او برمی‌دارم تا جک بدنم باشد.
- دوست داری چه اسمی بذاری؟
مسخره‌ام می‌کرد؟! آب دهانم را قورت می‌دهم و حاضرجوابانه می‌گویم:
- اسم دوست ندارم! فقط نمی‌خوام آویزون کسی باشم... یا بهم بگو نقشم توی زندگیت چیه، یا من همین حالا پسر شیخ رو به عنوان فرصت در نظر بگیرم!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
می‌خندد! با صدای بلند و سپس با حرص می‌گوید:
- تو غلط می‌کنی کسی رو فرصت در نظر بگیری!
آن تیکه گوشتی که بالای زانویم بود میان فشار انگشتانش داشت آب می‌شد، من هم ناخن‌های بلندم را در دستش فرو می‌کنم و برای درآوردن بیشتر حرصش می‌گویم:
- من هرکاری دلم بخواد می‌کنم!
دستم را پس می‌زند و نگاهی به رد ناخنم می‌اندازد:
- وحشی بدبخت! به یه ورم که می‌خوای ازدواج کنی!
دستش را فوت می‌کند و با بلند شدن از روی صندلی ادامه می‌دهد:
- یارو دوتا زن دیگه داره، برو تا زن‌های عربیش پارت کنن!
دستم را از فرت تعجب روی دهانم می‌گذارم:
- چی؟!
به سمت سرویس کوچک اتاق می‌رود و کمی آب رویدستش می‌گیرد:
- چی و مرض! چی و درد! آمازونی!
او که مشغول شستن دستش بود پرسیدم:
- جدی داری حرف می‌زنی؟
حرصی شیر آب را می‌بند و از سرویس خارج می‌شود:
- من با تو یه الف بچه وحشی شوخی دارم؟
ناباور به او می‌نگرم! خدایا؟ خواستگار برای ما پیدا نشد، نشد همینی که دوتا زن دیگه داشت باید برای من پیدا می‌کردی قربانت شوم؟
- بردیا من واقعاً باورم نمیشه!
آستین‌های پیراهن سپید رنگش را بالا می‌زند و می‌گوید:
- به یه ورم! وحشی!
موبایلم را برمی‌دارم و در حین باز کردن قفلش غر می‌زنم:
- خب حالا تو هم! تیر که نخوردی!
رو به روی من می‌ایستد و مرا بین بازوانش می‌کشد، دستانم را از پشت کمرش رد می‌کنم تا صفحه موبایل را ببینم. دندان‌هایش را روی شانه‌ام می‌نشاند و گاز محکمی می‌گیرد:
- آخ! چی‌کار می‌کنی؟
اسم هلن روی صفحه بود و تماس در حال انتظار... ‌.
- این عوض اون جای ناخن‌های سگیت!
دهان باز می‌کنم تا جواب بردیا را بدهم اما با رد تماس شدن توسط هلن خشک شده تلفن را می‌نگرم! رد تماس؟
- بردیا؟
- زهر مار.
او که دیوانه بود... گوشی‌اش را از کنارم برمی، دارم و به سمتش می‌گیرم:
- گوشیت رو باز کن.
موبایل را از دستم می‌کشد و با طعنه می‌گوید:
- چشم! امر دیگه؟
پوست لبم را زیر دندان می‌کشم و به درکی نثارش می‌کنم. شماره سرنگهبان را می‌گیرم، حدس‌های خوبی به ذهنم نمی‌رسید!
- جانم خانم؟
لبم را تر می‌کنم و با یک پرش کوتاه از روی میز پایین می‌آیم:
- لوکا خونه اومده؟
سرفه‌ای برای باز شدن گلویش می‌کند و می‌گوید:
- بله اومدن، با یه خانمی!
با پای چپم روی زمین ضرب می‌گیرم و تماس را قطع می‌کنم. بردیا به میز کار من تکیه می‌دهد و می‌پرسد:
- چی‌شده؟
کیفم را که به دلیل خستگی روی میز پخش و پلایش کرده بودم را جمع و می‌کنم و جواب می‌دهم:
- هلن جواب نمیده، سرنگهبان میگه که لوکا با یکی اومده خونه!
اول بی‌خیال می‌پرسد:
- خب؟ مثلاً که چی؟
بی‌توجه به او دکمه کیف مشکی‌ام را می‌بندم بندش را روی شانه‌ام قرار می‌دهم.
- یه لحظه! نگو که... ‌.
با تعجب مرا نگاه می‌کند، شانه بالا می‌اندازم و او می‌گوید:
- بذار بهش زنگ بزنم.
 
بالا پایین