Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,796
- مدالها
- 6
قاشقی از جامبالایا* در دهانم میگذارم و با طعنه روبه لوکا میگویم:
- در جریانی که هلن همین امشب فقط اینجاست؟
لقمهاش را با حوصله میجود، خیره چشمانم میشود و خونسرد میپرسد:
- خب که چی؟
شانه بالا میاندازم:
- هیچی! فقط خواستم بگم زیاد به آدمهای اطرافت وابسته نشو.
با نگاه خیرهای مرا مینگرد و با انداختن ابروهایش روبه بالا میگوید:
- درسته، تو هم سعی کن زیاد به بردیا وابسته نشی!
بطری آب را باز میکنم و جرعهای را به گلوی خشک شدهام میفرستم، خیلی وقت بود که مثل قبلاً با هم در جدال نبودیم که هیچ حتی دوست هم شدیم ولی الان مانند دو دشمن زخمی یکدیگر را مینگریستیم و با زبان شمشیر میکشیدیم.
- این موضوع چه ربطی به بردیا داره؟
درست در چشمانش نگاه میکردم تا جواب درستی از سؤالم پیدا کنم اما او خونسردانه قاشق دیگری غذا میخورد و میگوید:
- همونطور که من نمیتونم هلن رو ببینم قطعاً تو هم نمیتونی بردیا رو ببینی!
بحث سر خواهرم که میشد به هم میریختم، عاشقی درد بیدرمونی بود که هر کسی نباید در دامش میافتاد، حالا که همراه هلن کسی نبود جز لوکایی که در کل عشق را قبول نداشت بدتر!
- بحث هلن از بردیا جداست.
کاسهی غذای تمام شده را از خود دور و دور دهانش را با دستمال سفیدی پاک میکند:
- به هر حال!
دهان باز میکنم تا چهارتا درشت بارش کنم ولی با چشم غرهی بردیا پشت چشمی نازک میکنم و سر جایم محکم مینشینم.
- عمههای تکتکتون صاف! اینجا جای دعواست؟
هلن بیچاره که ایتالیایی بلد نبود، فقط به خط و نشانهای ما با چشم نگاه میکرد. بقیه دوباره بلند میشوند و به سمت سالن قبلی میروند... حوصله پاسور بازی نداشتم! مخصوصاً من که فقط مجبور بودم ویولا را نگاه کنم. مثل کودکی بازوی بردیا را که ایستاده بود میگیرم و میگویم:
- میشه بریم؟ خسته شدم.
دستش را از پشت شانهام رد میکند و با گرفتن بازوی مخالفم مرا به خود میفشرد... کاش زمان متوقف شود! من همینجا را بسیار دوست دارم! همین مکانی که بردیا بدون توجه به موقعیتش مرا به بغل میگیرد... چرا من دختر بردیا نشدم؟ رضا که عشق را فقط به پسرش میورزید! بوسهاش که روی موهایم مینشیند تنگی نفس را حس میکنم، از ذوق بود یا چی را نمیدانم ولی قلبم کوبش میکرد و به جنگ تنی رفته بود که رمقی برای جنگیدن نداشت!
کمرم را در دست میگیرد و در حالی که مرا هم قدم خودش میکرد آرام پرسید:
- چرا میلرزی هانا؟
چشم میبندم و گرمای دستش را در سلولسلولم ذخیره میکنم... .
- چرا من دختر تو نشدم بردیا؟ چرا من هانای تو نشدم؟
لبخندی که بر لبانش نشست دنیا را به من هدیه میداد، دوباره بوسهی کوچکی روی موهایم میگذارد و میگوید:
- تو الانش هم دختر منی!
به سالن که میرسیم دور اطرافم را نگاه میکنم، دیگر خبری از صندلیها نبود حالا تعداد باندها بیشتر شده بود و بار نوشید*نی بیشتر به چشم میآمد... چند کاناپه سه نفر فقط گذاشته بودند! دیجی اولین آهنگ را میگذارد و بقیه با خندههای بلند و خوشحالی به سمت پیست میروند. پس آن سکوی آن گوشه برای یک همچین زمانی بود! ویولا با آن لباس مشکی کوتاه زرق و برقیاش میآید و روبه بردیا میگوید:
- شما با عروسکتون نمیرقصید؟
بردیا از دستش کلافه شده بود، نیم نگاهی به لوکا میاندازد تا جوابش را بدهد:
- شما نگران بردیا و عروسکش نباش، لطفاً دیگه انقدر دور و برشون نیا!
ویولا نگاهی به من میاندازد، از سر تا پایم را خوب مینگرد... لبخندی میزند و دستش را روی بازویم میگذارد:
- من تنهاتون میذارم.
جامبالایا: نوعی غذای آمریکایی که مانند طاس کباب ایرانیهاست.
- در جریانی که هلن همین امشب فقط اینجاست؟
لقمهاش را با حوصله میجود، خیره چشمانم میشود و خونسرد میپرسد:
- خب که چی؟
شانه بالا میاندازم:
- هیچی! فقط خواستم بگم زیاد به آدمهای اطرافت وابسته نشو.
با نگاه خیرهای مرا مینگرد و با انداختن ابروهایش روبه بالا میگوید:
- درسته، تو هم سعی کن زیاد به بردیا وابسته نشی!
بطری آب را باز میکنم و جرعهای را به گلوی خشک شدهام میفرستم، خیلی وقت بود که مثل قبلاً با هم در جدال نبودیم که هیچ حتی دوست هم شدیم ولی الان مانند دو دشمن زخمی یکدیگر را مینگریستیم و با زبان شمشیر میکشیدیم.
- این موضوع چه ربطی به بردیا داره؟
درست در چشمانش نگاه میکردم تا جواب درستی از سؤالم پیدا کنم اما او خونسردانه قاشق دیگری غذا میخورد و میگوید:
- همونطور که من نمیتونم هلن رو ببینم قطعاً تو هم نمیتونی بردیا رو ببینی!
بحث سر خواهرم که میشد به هم میریختم، عاشقی درد بیدرمونی بود که هر کسی نباید در دامش میافتاد، حالا که همراه هلن کسی نبود جز لوکایی که در کل عشق را قبول نداشت بدتر!
- بحث هلن از بردیا جداست.
کاسهی غذای تمام شده را از خود دور و دور دهانش را با دستمال سفیدی پاک میکند:
- به هر حال!
دهان باز میکنم تا چهارتا درشت بارش کنم ولی با چشم غرهی بردیا پشت چشمی نازک میکنم و سر جایم محکم مینشینم.
- عمههای تکتکتون صاف! اینجا جای دعواست؟
هلن بیچاره که ایتالیایی بلد نبود، فقط به خط و نشانهای ما با چشم نگاه میکرد. بقیه دوباره بلند میشوند و به سمت سالن قبلی میروند... حوصله پاسور بازی نداشتم! مخصوصاً من که فقط مجبور بودم ویولا را نگاه کنم. مثل کودکی بازوی بردیا را که ایستاده بود میگیرم و میگویم:
- میشه بریم؟ خسته شدم.
دستش را از پشت شانهام رد میکند و با گرفتن بازوی مخالفم مرا به خود میفشرد... کاش زمان متوقف شود! من همینجا را بسیار دوست دارم! همین مکانی که بردیا بدون توجه به موقعیتش مرا به بغل میگیرد... چرا من دختر بردیا نشدم؟ رضا که عشق را فقط به پسرش میورزید! بوسهاش که روی موهایم مینشیند تنگی نفس را حس میکنم، از ذوق بود یا چی را نمیدانم ولی قلبم کوبش میکرد و به جنگ تنی رفته بود که رمقی برای جنگیدن نداشت!
کمرم را در دست میگیرد و در حالی که مرا هم قدم خودش میکرد آرام پرسید:
- چرا میلرزی هانا؟
چشم میبندم و گرمای دستش را در سلولسلولم ذخیره میکنم... .
- چرا من دختر تو نشدم بردیا؟ چرا من هانای تو نشدم؟
لبخندی که بر لبانش نشست دنیا را به من هدیه میداد، دوباره بوسهی کوچکی روی موهایم میگذارد و میگوید:
- تو الانش هم دختر منی!
به سالن که میرسیم دور اطرافم را نگاه میکنم، دیگر خبری از صندلیها نبود حالا تعداد باندها بیشتر شده بود و بار نوشید*نی بیشتر به چشم میآمد... چند کاناپه سه نفر فقط گذاشته بودند! دیجی اولین آهنگ را میگذارد و بقیه با خندههای بلند و خوشحالی به سمت پیست میروند. پس آن سکوی آن گوشه برای یک همچین زمانی بود! ویولا با آن لباس مشکی کوتاه زرق و برقیاش میآید و روبه بردیا میگوید:
- شما با عروسکتون نمیرقصید؟
بردیا از دستش کلافه شده بود، نیم نگاهی به لوکا میاندازد تا جوابش را بدهد:
- شما نگران بردیا و عروسکش نباش، لطفاً دیگه انقدر دور و برشون نیا!
ویولا نگاهی به من میاندازد، از سر تا پایم را خوب مینگرد... لبخندی میزند و دستش را روی بازویم میگذارد:
- من تنهاتون میذارم.
جامبالایا: نوعی غذای آمریکایی که مانند طاس کباب ایرانیهاست.
آخرین ویرایش: