جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,761 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
- چی میشه دو دقیقه هیچی بهش نگی؟
بردیا چشمانش را برایم گرد می‌کند تا شب پر ستاره را خوب نشانم دهد، مچم را یواش در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- این سؤال داره؟ برادرت ان‌قدر پرروئه چند دقیقه دیگه بگذره زنم و میزنه زیر بغلش میره.
آرام می‌خندم:
- مگه من گونه برنجی‌ام؟
موهایم را با دست بهم می‌ریزد و آرام می‌خندد، من دو دنیا داشتم، اولی در کنار بردیا و دومی وقتی به خانواده‌ام می‌نگریدم... در واقع من هم‌چین از بردیا هم راضی نبودم ولی فرق آن‌ها در این بود که من دوستش داشتم و این بدی‌ها را از بین می‌برد!
- من می‌خوام با آقای کارول تنها صحبت کنم.
خب تو خیلی‌خیلی احمقی! ماهان اصلاً حواسش بود که این‌جا منطقه حفاظتی بردیاست؟ تا آمدم مخالفت کنم بردیا می‌ایستد:
- خیلی هم عالی، بفرمایید تو اتاق کارم تا صحبت کنیم.
بلند که می‌شوند مامان هم پشت سرشان می‌رود، نگاه ملتمسم را به لوکا می‌دهم تا کاری کند اما او فقط شانه بالا می‌اندازد:
- الان بیشترین کسی جرئت نداره بره طرف بردیا منم.
پوفی می‌کشم و به سمت آشپزخانه می‌روم، یک ناهار بعد از کلی جدال خوب بود نه؟ سبزی‌های آماده و خرد شده در فریزر را جدا می‌کنم، خیلیوقت پیش بود که از خدمتکاران تقاضای هم‌چین سبزس کردم اما این‌که این‌گونه مورد استفاده قرار می‌گرفتند را نمی‌دانستم.
- کمک نمی‌خوای؟
صدای سارا باعث می‌شود به سمتش برگردم و آرام لبخندی بزنم:
- نه عزیزم، بیا بشین.
پشت سرش هلن هم می‌آید و هر دو روی میز هشت نفره وسط آشپزخانه می‌نشینند.
- بچه‌م کو؟
لوبیاهای از قبل خیس خورده را درون آب می‌گذارم تا قبل از پخت نهایی کمی نرم شوند.
- آخرین بار پیش بردیا بود، نگزان نباش قطعاً جاش امنه.
گاز لمسی! چه باکلاس! رضاخان با آن همه ادعا نمی‌دانست گاز لمسی اصلاً چی هست؟!
- ان‌قدر بهش اعتماد داری؟
سارا سؤال‌های دو پهلو می‌پرسید... ‌.
- اگه یکی که بخوام چشم بسته بهش اعتماد کنم تو دنیا باشه قطع به یقین بردیاست.
هلن می‌زند زیر خنده و بدون فکر کردن به این موضوع که تازه با سارا آشنا شده بریده‌بریده می‌گوید:
- آدم ان‌قدر شوهر ذلیل؟
بحث که شوخی و بگو بخند بود من هم غذا را گذاشتم و مقابلشان روی صندلی پارچه نسکافه‌ای نشستم. با انگشت اشاره روی عسلی میز ضرب می‌گیرم و جواب می‌دهم:
- شوهرم نیست اما... ‌.
هلن خنثی نگاهی به من و بعد به سارا می‌کند:
- آره عزیزم شوهر تو نیست، شوهر عمه‌ی منه که همه داشتن پس می‌افتادن اون دوتا دل می‌دادن قلوه می‌گرفتن.
درون استکان‌های سفید پودر کاپوچینو می‌ریزم و با آب جوش حل می‌کنم، مقابلشان می‌گذارم و دوباره سر جایم می‌نشینم:
- مگه قراره هر کی با کسی خندید شوهرش بشه؟
سارا و هلن نگاهی با تعجب و خنده به یک‌دیگر می‌اندازند، سارا جرعه‌ای از نوشیدنی گرمش را می‌خورد و می‌گوید:
- اومدی خارج افکارت اروپایی شده ها! یادم نرفته به خاطر نگاه یه پسر شب عروسیم تا یک ساعت تکون نمی‌خوردی.
با یادآوری‌اش بلند می‌زنم زیر خنده، چقدر زود گذشت! برای تبرئه خودم ظرف را از دهانم فاصله می‌دهم و با شوخی می‌گویم:
- بابا پسره یه چیزی زده بود! من راست می‌رفتم چپ میومدم به من می‌گفت حیح!
هلن از خنده در معرض خفگی رسید. خودش را با دست باد می‌زند و شروع به سرفه می‌کند:
- خدا... نکشتت... دختر!
سارا آرام محتوای استکان را هم می‌زند و می‌پرسد:
- می‌دونستی پسر خالمه؟
بدون اختیار از دهانم می‌پرد:
- جداً؟ چه پسر خاله داغونی داشتی سارا!
همین کافی بود تا هلن دوباره فروپاشد. چنان قاه‌قاه خنده‌اش سقف را تکان می‌داد گویی مهره‌ شادی جهان را در دست دارد. درست وسط گفت‌و‌گویمان صدای بردیا و ماهان بلند شد... ‌.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
با عجله به سمت پله‌ها می‌رویم، دلم برای برادرم می‌سوخت اما چه میشه کرد؟ دیر موقعی آمده بود... ‌.
- من اگه چیزی بهت نمیگم به احترام هاناست، وگرنه باید الان تیکه‌تیکه گوشتت زیر دندون سگام بود.
پس از داد بردیا صدای فریاد ماهان به گوش می‌رسد:
- برو بمیر بابا! تو خودت سگی... ‌.
حتی صدای دری که به دیوار می‌خورد هم مانع دعوایشان نمی‌شود، مامان هی سعی می‌کرد جدایشان کند اما نه بردیا کوتاه می‌آمد نه ماهان!
آرام کنارشان می‌ایستم:
- بردیا عزیز من... ‌.
هنوز جمله از حلقم بیرون نیامده ماهان طلبکارانه دست بردیا را از یقه‌اش جدا می‌کند و می‌گوید:
- عزیز من؟ اون عزیزته من نیستم؟
دوباره یقه‌اش اسیر دستان او می‌شود:
- تا الان کدوم گوری بودی که بخوای عزیزش هم بشی؟
دوباره دعوا اوج می‌گیرد و صدای درگیری‌اشان مته روی مغزم می‌شود.
- اَه! زهرمار دیگه! ببرین صداتون رو سر رفت.
با اخم و عصبانیت ادامه می‌دهم:
- ماهان دستت رو از روی یقه‌اش بردار.
پسر دوباره دهان باز می‌کند:
- فقط من... ‌.
- ساکت! با تو هم هستم بردیا یقه‌ش رو ول کن.
مثل دو پسر خوب یقه هم را ول می‌کنند، جدا از هم ولی دست به سی*ن*ه رو به من می‌ایستند.
- ناسلامتی مَردین! یه مشتی لگدی چیزی! مثل دوتا دبیرستانی پیراهن رو گرفتن تهدید می‌کنن!
باز می‌آیم کلمه‌ای دیگری بگویم ولی صدای نینا مانع می‌شود:
- خمه؟
به سمتش برمی‌گردم و در آغوشش می‌گیرم. صدای دعوا احتمالاً ترسانده بودش. روی چرم کناپه می‌نشینم و او را با چشمانی نم‌دار روی پایم می‌گذارم، باورم نمی‌شد! من دو سال پیش بردیا بودم؟ دو سال؟!
- اگه نمی‌تونین مثل آدم جلوی بچه حرف بزنین دوتاتون برین بیرون، وگرنه بشینین همین‌جا.
آرام روی مبل کنار یکدیگر می‌نشینند و بعد مامان و هلن و سارا روی مبل دیگر. نینا را به بغل سارا می‌دهم.
- این دعواهای مسخره‌تون رو جمع کنین، من اعصاب ندارم!
لبم را تر می‌کنم، زمانی که یادم می‌رفت بردیا مقابلم است خیلی زیبا بود، مخصوصاً آن قسمت که بعداً یادم می‌آمد چه خبطی کرده‌ام.
- ماهان! حق با بردیاست، تا الان کجا بودی؟ وقتی من می‌مردم تو هیچی، بابات کجا بود؟
لحنش با من آرام‌تر بود:
- بابا پشیمونه هانا!
موهایم را پشت گوشم می‌زنم، خب به درک که پشیمان است.
- این چه کمکی به من می‌کنه ماهان؟ بیست سال از زندگیم رفت! تموم شد! ککش گزید؟
بردیا بلند می‌شود و لیوان آبی به دستم می‌دهد:
- خیلی خوش‌حال شدم بعد چند سال دیدمتون ولی من آدم برگشتن به اون خونه نیستم ماهان! تنها چیزی که از من می‌تونه برگرده جنازمه!
صدای نوچ گفتن بردیا به گوش می‌رسد و من تازه متوجه می‌شوم فارسی صحبت نمی‌کنم.
- این حرف آخرته هانا؟
سری تکان می‌دهم:
- حرف اولمم همین بود.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
ماهان سردرگم می‌پرسد:
- یعنی اصلاً برات مهم نیست بابا منتظرته؟
لبخندی می‌زنم، عمق وجودم می‌سوخت.
- من هجده سال منتظر بابا بودم، حالا نوبت باباته که منتظر من باشه.
ماهان انگار چیزی برایش قابل درک نبود:
- می‌دونی... اصلاً حس می‌کنم نمی‌شناسمت، خیلی عوض شدی!
سری تکان می‌دهم و با انداختن تره مویم پشت گوش جواب می‌دهم:
- آره، می‌دونی چرا؟ چون دیگه نیازی به رضا ندارم، دیگه مجبور نیستم جلوی رامین سکوت کنم. حق با توئه عوض شدم.
مثل سگ دروغ می‌گفتم، یک دیدار کافی بود تا کارم دوباره به همان تیمارستان بکشد.
پسرک گویی هنوز نمی‌خواست باور کند:
- یعنی... جداً نمی‌خوای هیچ کدوم از ما رو ببخشی؟
بردیا که تاکنون بالای سرم من ایستاده بود، سر خم می‌کند و در گوشم می‌گوید:
- دختر من فقط بلده انتقام بگیره.
لبخندی می‌زنم و حرفش را بدون جواب می‌گذارم به جایش رو به ماهان می‌گویم:
- نه! دلیلی نمی‌بینم ببخشم.
ماهان: حتی با وجود پشیمونی‌مون؟
با حرفی که درون ذهنم نقش می‌گیرد لبخندی می‌زنم و جواب می‌دهم:
- ماهان جان! اگه قرار بود با پشیمونی همه‌چی درست بشه که الان خیلی‌ها زنده بودن.
صدای نیش‌خند بردیا هم می‌پیچد. نفس عمیقی می‌کشد، و با گذاشتن کف دستش روی پا می‌گوید:
- من دارم برمی‌گردم هانا، هنوزم وقت داری فکر کنی، میای؟
قاطع سری به چپ و راست تکان می‌دهم:
- نه، ولی شما بیاین. نینا رو هم بیار.
نفسی مانند افسوس می‌کشد، و نگاهی که حاصل از بی‌نتیجه بودن مذاکره‌اش بود به سارا می‌اندازد.
- بریم سارا، سه ساعت دیگه پرواز بلند میشه.
اگرچه دلم برایشان تنگ می‌شد، ولی من آدم برگشتن نبودم! نمی‌توانستم کوچه‌های شهر را ببینم و یاد و خاطره‌ای برایم تصویر نکشد...!
آن‌ها که بلند می‌شوند، بردیا داوطلبانه می‌گوید:
- هلن من تو و مامانت رو می‌رسونم برین سوار شین.
شاید در راه می‌خواست با مامان حرف بزند، به چه زبانی؟ خدا داند! لوکا هم که همان وقت گم و گور شد. من می‌مانم و خانه تنها؟ بادیگاردها هم که هیچ!
همه که از اتاق بیرون می‌روند لب برچیده به بردیا می‌گویم:
- من تو خونه تنها بمونم؟
لبخندزنان بوسه‌ای روی مویم می‌زند:
- زود برمی‌گردم.
نمی‌دانم ولی در دل نهیب زدم:
- کاش واقعاً زود برگردی.
صدای بسته شدن در آخرین اخبار خروجشان بود، هوا چه زود تاریک شد! لامپ‌های زیاد محیط بیرون مانع فهمیدن این حقیقت می‌شد. از اتاق خارج می‌شوم، بی‌حوصله به سمت طبقه پایین می‌روم و درها را یک به یک باز می‌کنم تا به اتاق مطالعه برسم، کتاب‌خانه بردیا خیلی زیبا بود! انگار این تنها اتاقی بود که با عشق چیده شده!
روی کاناپه لش می‌افتم و کتابی به دست می‌گیرم، درون کتاب می‌شود سال‌ها غرق شد و با کسی سخنی نگفت، می‌شود ساعاتی نشست و کتاب هرچه در دل تنگش هست بیان کند. صفحه‌های کتاب را خیلی زود می‌خوانم و هر قسمت از رمان جانی به جان‌هایم اضافه می‌کرد. با خوش‌حالی صفحه پنجا و چهار سفید رنگ را ورق می‌زنم ولی سایه روی پنجره مانع از ادامه نگاهم به کتاب می‌شود، چاقو دستش بود؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
آب دهانم را با اخم پایین می‌فرستم، کتاب را به کنار می‌گذارم ولی دست و دلم نمی‌رفت بلند شوم. قلبم درون حلقم نبض می‌زد، سر چاقو را به لبه پنجره نزدیک کرده و با هر زور و زحمتی بود بازش کرد. پرده سفید مانند سینمایی همه چیز را شرح می‌داد و من... من در سکوتی رعب‌انگیز مشاهده‌گر قاتلم بودم. این‌که چطوری آمده و چگونه راحت پنجره باز می‌کند مهم نبود، سرانجام این بازی چیست؟ با وارد شدن پرده را با شدت به کنار می‌کشد و لبخند کریه‌اش نابود کننده آخرین امید من برای او نبودن است.
- مشتاق دیدار ماهی کوچولو!
تنها کاری که می‌توانم انجام دهم سکوت و نگاه کردن بود... ‌.
- انتظار نداشتی نه؟
آرام و کوچک قدم به سمتم می‌گذارد و من در سکوت می‌ایستم.
- چه خبرا دختر عمو؟
با قدم‌های او من هم عقب‌عقب از مبل‌ها فاصله می‌گیرم. با حوصله جلو می‌آید و سخنانش همچو ویزویز مگس به گوش می‌رسند:
- این همه دب‌دبه کب‌کبه زیادیت نیست؟
جواب ابلهان مگر خاموشی نبود؟ پس بازخورد چیزی جز خاموشی نمی‌توانست باشد. آن‌قدر او قدم‌قدم جلو و من عقب می‌رویم تا جایی که او روبه‌روی میز و من پشت میز بزرگ مطالعه بردیا قرار می‌گیرم.
- هوا برت داشت فکر کردی اومدی ایتالیا رامین پر؟
می‌خندد مانند وحشی‌ها و من آرام دست به دستگیره‌ کشو می‌زنم.
- رامین که پر ندار... ‌.
جمله‌اش تمام نشده کلت بردیا را بیرون می‌کشم و محکم در دست می‌گیرمش.
- سوپرایز شدم دختر عمو! پیشرفت کردی.
لبخندی می‌زنم، از روی تعریف؟ نه از حماقتش!
- آره پسر عمو، آدم‌ها باید از یه جایی شروع کنن دیگه!
شانه بالا می‌اندازد:
- درسته، ولی... این چیزا برات سنگین. بذارش کنار.
می‌خندم کمی با صدای بلند، چخماق را به عقب می‌رانم و می‌گویم:
- چشم پسرعمو! امر دیگه؟
دوتا هخامنش زخمی روبه‌روی یکدیگر در انتظار مردن دیگری بودند.
- تو هانایی! نمی‌تونی کسی رو بکشی، انتقام تو کار تو نیست!
دهان باز می‌کنم تا جوابش را بدهم ولی از پشت سرش الهه مرگش می‌رسد:
- شاید اون هانا باشه ولی من بردیام!
رامین با شنیدن صدای اضافه صورتش را در هم جمع می‌کند و به سویش برمی‌گردد:
- تو دیگه چه خری هستی؟
چرا این سگ ایتالیایی بلد است؟ بردیا تفنگ به دست نزدیک می‌شود:
- همون خری که قراره قاتلت بشه.
نزدیک‌تر می‌آید، گویی تا کنون خوب حرف‌هایش را شنیده می‌گوید:
- مشتاق دیدار آقای هخامنش!
کائنات و کارما؟ نه ممنون بردیا هست.
- می‌دونی، همیشه برام جالب بود اون خری که جرئت کرده دست رو زن من بذاره کیه؟
نیش‌خند می‌زند و در ادامه حرفش روبه رامین می‌گوید:
- تا این‌که دیدمت، همچین مالی هم نیستی!
رامین چاقویش را سفت در دست می‌گیرد و با حرص جواب می‌دهد:
- این موضوع‌ها به تو ربطی نداره بچه خارجی، اتاق رو خلوت کن بحث خانوادگیه.
بردیا سری تکان می‌دهد و خونسرد می‌گوید:
- حتماً!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
لبش را شاید به قصد خنده کج می‌کند، یک قدم به جلو و سپس می‌گوید:
- امری دیگه نداری؟ می‌خوای بگم شیرینی بیارن برات هین زرزر کردن میل بفرمایی؟
لبخندش به طور ناگهانی از بین می‌رود و با جدیت تمام و اخمی باز نشدنی می‌پرسد:
- به چه جرأتی وارد خونه‌ی من شدی؟ و از اون مهم‌تر، سعی کردی زن من و بترسونی؟
رامین چاقو را سفت در دست می‌گیرد:
- هانا زن تو نیست!
با شنیدن این حرف بردیا دندان قروچه‌ای می‌کند و به سمتش می‌رود، طبق یک حرکت ناگهانی با انتهای اسلحه به سرش ضربه می‌زند و دستش را می‌پیچاند.
- بار آخرت بود اسمش رو به زبون آوردی! فهمیدی یا نه؟
رامین مغرورتر از این‌ها بود که بخواهد ضعف نشان دهد، بردیا هم وقت را طلا می‌بیند و با صدای بلند می‌گوید:
- لوکا؟ بیا داخل.
لوکا با چهار مرد هیکلی وارد شده و رامین را احاطه می‌کنند.
- این احمق رو ببرید تا بیام به حسابش برسم.
وقتی نقش زیردست بردیا را بازی می‌کرد اصلاً به چهره من خیره نمی‌شد! انگار در هر زمینه‌ای حد خودش را مشخص می‌دانست.
- چشم رئیس!
رامین به سری خم و دستانی که از پشت گرفته شده بودند رو به من می‌گوید:
- برمی‌گردم، قول میدم.
پس سری از لوکا می‌خورد:
- ببند بابا، قول میدم‌قول میدم.
پایان حرفش ادای او را در می‌آورد، در که پشت سرشان بسته می‌شود کلت را رها کرده و نفسی تازه می‌کنم. لبم را محکم زیر دندان و دست میان موهای رهایم می‌کشم.
- مرسی که اومدی بردیا! دیگه داشتم کم می‌آوردم.
مرا میان بازوانش گرفته و دمی میان موهایم می‌گیرد:
- من می‌دونستم کی بیام، مرسی که تو وایستادی.
در همان حالت که نبض قلبش هم‌چو آهنگی در گوشم طنین‌انداز می‌شد می‌پرسم:
- از کجا می‌دونستی؟
دستش مثل پیچک انگور بیشتر دورم پیچیده می‌شود.
- هیچ‌ اتفاقی تو این خونه بدون اجازه من نمی‌افته.
صدای تق‌تق به گوش می‌رسد و اجازه صحنه عاشقانه دیگری نمی‌دهد.
- بیا تو فضول محله.
هلن با چشمانی نگران وارد می‌شود و قبل از هر چیزی به طرف من می‌آید و مرا به آغوش می‌کشد. سفت به خود می‌فشارد و نوازش‌وارانه دست پشت کمر تکان می‌دهد.
- کافیه فضول خانم.
بردیا نام خوب و حقی روی او گذاشته بود ولی انگار هلن آن‌قدر نگران من بود که صدای او را نمی‌شنود.
- خوبی آبجی؟
سری تکان می‌دهم تا بیشتر از این ناراحت نباشد ولی از درون درحال فروپاشی بودم، بدنم تاب و تحمل این همه تنش را نداشت. هلن را از خود فاصله می‌دهم و با حس سرگیجه شدید روی صندلی می‌نشینم و چشم روی هم می‌گذارم.
- فشارت افتاده؟ شکلات برات بیارم؟
شکلات مقابلم را آرام پس می‌زنم:
- نه! حالم از شکلات به هم می‌خوره.
بردیا در همه مواقع شکلات در کنارش داشت.
- آبجی؟ خوبی؟ برم سرم بخرم برات بزنم؟
شاید این ایده خوبی بود ولی به اندازه من او هم در فشار است. قبل از جواب دادنش بردیا می‌گوید:
- لازم نکرده بزنی سوراخ‌سوراخش کنی، زنگ می‌زنم دکتر بیاد.
هلن بی‌لیاقتی زمزمه می‌کند و روی زمین کنار پایم می‌نشیند. لبم را با زبان تر می‌کنم و می‌پرسم:
- ماهان رفت؟
دخترک لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- نه بابا، شوهرت هممون رو زندانی کرد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
اخمی می‌کنم و می‌پرسم:
- زندانی؟ یعنی چی؟
لبش را با زبان تر کرده و با هیجان می‌گوید:
- آقا من همه‌ش تو ذهنم می‌گفتم بردیا چه‌قدر خسیسه که نمیگه راننده ما رو برسونه.
کنجکاوانه سر تکان می‌دهم و در آن سکوتی که فرمانروای اتاق بود منتظر ادامه صحبت می‌مانم.
- طبق یک حرکت ناگهانی یه گله آدم ما رو از حیاط به یه اتاقی انداختن، بردیا هم انگاری ما به کتفشیم اومد نشست پیشمون.
طبق معمول بردیا و اکشن‌های همیشگی...!
- ماهان اصلاً هاج و واج فقط نگاهش می‌کرد، بردیا خیلی محترمانه نشست روی صندلی و هی به ساعتش نگاه کرد.
پس از همه‌چیز باخبر بوده!
- می‌خواستیم بفهمیم چی ‌شده نمی‌تونستیم، در نهایت خودش رفت بیرون و ما موندیم.
پوفی می‌کشم و می‌پرسم:
- الان ماهان و بقیه کجان؟
لبخندی می‌زند:
- تو انباری!
می‌خواستم حلاجی کنم و کمی تعجب درونم را بروز دهم اما انگار جانی در تنم نبود. بینی‌ام را بالا می‌کشم و با زور دست به صندلی گرفته بلند می‌شوم.
- بلند شو بیا بریم بیاریمشون.
قبل از این‌که اعتراضی بشنوم‌ زودتر از او کمی خمیده به راه می‌افتم. پایین می‌روم اما روی پله آخر نایی دگر برای ادامه دادن نداشتم و همان‌جا روی پله می‌نشینم.
- هانا آبجی؟ خوبی؟
سری تکان می‌دهم و با صدایی که در اثر درد معده گرفته بود می‌گویم:
- هلن... برو بگو لوکا بذاره بیان من حالم خوب نیست.
هلن با سرعت به بیرون در می‌رود با صدای بلند لوکا را صدا می‌زند، باقی چیزها را در خاطرم نمی‌بینم اما آخرین ندا صدای بلند بردیا بود...!

***

- اون از بچگیات که با رگ گردن بابا هم اتاقی شد، اینم از زن بودنت که هر روز می‌خورد و نمی‌فهمید از کجا می‌خورد.
نجوای غمگین و پر بغض ماهان با گرمای دستش روی پنجه سردم مانند خودن اسپرسو با تکه‌های یخ بود. شاید من تا ابد قلبم میان این قفل دستان می‌ماند که زندگی و غرور پدر و مادرمان ما را از هم جدا کرد.
- ماهان؟
صدای آرامی که از ته گلویم خارج می‌شود مانع از ادامه خواندن آهنگ شایع در کنار من می‌شد.
- جان ماهان؟
علاقه‌ای به باز کردن چشمانم نداشتم پس با همان دیدن تاریکی می‌پرسم:
- لوکا رو میگی بیاد؟
دستی نوازش‌وارانه روی موهایم کشیده شده و گرمی صدایی مرا به اوج امنیت می‌برد:
- من همین‌جام.
چرا یادم می‌رفت با برادرم می‌توانم فارسی صحبت کنم؟ از شنیدن صدای لوکا سر می‌چرخانم و با باز کردن چشمانم خیره‌ی گوی بخت سیاه می‌شوم.
- رامین... ‌.
دستش را روی دهانم می‌گذارد:
- هیس‌‌، بردیا بشنوه اسمش رو آوردی تیکه بزرگت گوشته.
آرام و بی‌حال می‌خندم:
- چرا؟
سرگرم چک کردن سرم در دستم می‌شود و هم‌زمان جواب می‌دهد:
- یه غوغایی به پا کرد که بیا و ببین، به زور آرومش کردیم.
با تعجب و خنده می‌پرسم:
- چرا خب؟
قبل از جواب دادن لوکا، بردیا وارد شده و با حرص می‌گوید:
- چون خانم به خاطر پسرعموش بی‌هوش شده...! ببین... ‌.
لوکا به سمتش برمی‌گردد و می‌توپد:
- حالش خوب نیست بردیا!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
بردیا با نگاهی معنادار دیگر چیزی نمی‌گوید و فقط تکیه زده بر دیوار تماشایم می‌کند.
- ماهان بپرس پسرعموت کجاست؟
ماهان لبخندی می‌زند و به سمت بردیا برمی‌گردد و سوال مرا می‌پرسد:
- پسرعموم کو؟
نیش‌خندی می‌زند و در جواب می‌گوید:
- ماهان بگو اگه جرئت داره خودش بپرسه.
با کمک دستانم به تاج تخت تکیه زده و رو به لوکا می‌گویم:
- یه چیزی بیار بخورم، گور بابای پسرعموم.
ماهان بلند می‌شود:
- من میگم هلن و سارا براش سوپ درست کنن.
و بلافاصله از اتاق خارج می‌شود، این زمان مناسبی برای چشم غره بردیا به لوکا بود.
- برو بیرون لوکا.
نگاهش بین برادرش و من می‌گردد و بعد از هیچ حرفی به سمت در رفته و او هم می‌رود.
- خب، ما این‌جا یه دختر کوچولو داریم!
می‌خندم:
- اذیتم نکن!
گوشه تخت کنار می‌نشیند.
- میم مالکیت ته پسرعمو جالب بود...!
سکوتم را که ‌می‌بیند دست که سرم در آن بود را روی پایش گرفته و می‌گوید:
- نمی‌دونم تا کی می‌خوای هر وقت دیدیش این‌طوری بشی هانا!
اول دستم و سپس به چشمانم می‌نگرد:
- هم خودتو خسته کردی هم منو، بس کن.
با خجالت و ناراحتی چشم می‌دزدم و می‌پرسم:
- از من ‌خسته شدی؟
چشم‌هایش سرخ شده بود، از عصبانیت یا کم خوابی را دگر نمی‌دانستم.
- از تو نه، از این‌که نمی‌تونی بيشتر از چهل دقیقه محکم باشی خسته شدم! این‌که هی باید همه‌جا حواسم بهت باشه!
دم و بازدم عمیقی می‌کنم.
- من واقعاً نمی‌دونم باید چی‌کار کنم بردیا.
سری با افسوس تکان می‌دهد و پس از چند دقیقه اتاق را ترک می‌کند، هانا دوباره تنها می‌شود... نمی‌دانم، مشکل کجا بود؟ ان‌قدر غیرقابل دوست داشتن بودم که حتی از محافظت از من خسته می‌شد؟ مگر کار عاشق‌ها همین نبود؟ حراست کردن طرفشان مگر حس مردانگی و غرور به آن‌ها نمی‌داد؟ فرق من با دگر دخترها چه بود؟ نفسی گرفته و زیر لب با خود زمزمه می‌کنم:
- شاید چون واقعاً عاشقم نیست...!
نمی‌دانم ‌پایان این هجر بی‌کران من با شادی چه خواهد بود، پایان رفتار‌ها دو قطبی بردیا... نقش من در زندگی او چه بود؟ چشم روی هم می‌گذارم.

بردیا مقابلم می‌نشیند:
- تا همین‌جا بس بود، من دیگه توانایی مراقبت از دختر دست و پاچلفتی مثل تو رو ندارم.
مبهوت می‌پرسم:
- چی؟
ژست همیشگی‌اش را به خود می‌گیرد:
- چرا فکر می‌کنی دختری که مادر و پدرش دوستش نداشتن من می‌تونم داشته باشم؟
- ب... بردیا!
چشم روی هم می‌گذارد و مسلط جواب می‌دهد:
- بیا فقط تمومش کنیم! قبل از این‌که مجبور بشم یادآوری کنم چه‌قدر مزاحمم شدی!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
من‌من‌کنان می‌گویم:
- ولی... م... ‌.
چشمانش را روی هم می‌گذارد:
- بس کن! ولی نداره، هانا! از زندگیم گمشو بیرون.
بلند می‌شود و قدم‌زنان به سمتم می‌آید.
- یا بهتره این‌طوری بگم، بذار گمت کنم!
نمی‌دانستم در برابر او چه بگویم، من دختر قوی پدرم نبودم تا مقابل فردی که جانم برایش می‌رود توانایی سخنی داشته باشم. من آدم مقابله با او نبودم! دست پشت کتش می‌برد و اسلحه‌اش را بیرون می‌کشد:
- وقت خداحافظیه، بای‌بای!
و تیری از آن در می‌کند...!
با فریادی نام بردیا را فرا می‌خوانم و از خواب می‌پرم. هق‌هق اشک از گلویم خارج می‌شود و دست و پایم انگار باورشان شده بود.
- بردیاا!
در با صدای بلندی باز می‌شود و بردیا با هول به دنبال چیز اضافه‌ای بود.
- ب... برو... برو بیرون بگو... بگو لوکا بیاد.
در را با پا پشت سرش می‌بندد و به سمت تخت می‌آید:
- چی چرت و پرت میگی؟ چی‌شده؟
کنارم قرار می‌گیرد و نگران نگاهم می‌کند.
- میگم برو بیرون... من... من ازت می‌ترسم!
ابرو بالا می‌اندازد، نگاهی به سر تا پایم می‌کند:
- الان یادت اومده بترسی؟ الان که تمام خدمه‌هام برات دولا میشن؟ الان که یه دقیقه نبودنت دیوونم می‌کنه؟
چشم‌هایش را عصبانیت می‌گیرد ولی با توجه به حالم موهای روی صورتم را پشت گوش می‌لغزاند و می‌گوید:
- یه بار دیگه بخوابی بلند بشی تصمیم جدید بگیری نصف مغزت رو برمی‌دارم کباب می‌کنم!
لبخندی هم پیوست کرده و بوسه‌ای بر شقیقه‌ام می‌نشاند. سر که بلند می‌کند می‌گوید:
- زمین بشه آسمون، آسمون بشه زمین، تو دختر من می‌مونی!
نفس عمیقی می‌کشم، هنوز هم عرق ترس از گودی کمرم خشک نشده بود... .
- دختره دماغو! بلندشو بریم پسرعموت منتظرته.
اسمش را که می‌شنوم دوباره سرم تیری می‌کشد، نمی‌دانستم کی پایان میابد این مسخره بازی‌ها! با کمک بردیا بلند می‌شوم و او آنژیوکت را از دستم خارج می‌کند. مریض شدم او پرستارم شد... من برای او چه کردم؟ چون قدم‌های من ‌آرام بود با من آرام‌آرام راه می‌آمد.
- یادت باشه، اگه ببینم داری گریه می‌کنی یکی دیگه رو صدا می‌زنی از همین پله‌ها پرتت می‌کنم.
لبخندی می‌زنم و برای تسکینش باشه‌ای می‌گویم. به در انباری می‌رسیم، همانی که جوئل را برای اولین‌بار ملاقات کردم.
- هانا! محکم وایستا من همین‌جام.
و این کافی بود تا هرچه احساس ضعف می‌کنم از بین برود.
- برو جلو، من تا همیشه پشت سرتم.
با نفس عمیقی در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. دقیقاً مانند جوئل به صندلی بسته شده و کنار لب و آبروی مشکی‌اش زخم بود.
- چه عجب دخترعمو! فکر کردم دوباره قراره پشت دوست پسرت قایم بشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
با خنده تأییدش می‌کنم:
- آره! ولی خاک تو سرت که من از دست هم خون خودم به غریبه پناه می‌برم.
دستانش از پشت بسته بود و نمی‌توانست خون گوشه لبش را پاک کند.
- بی‌وفایی از تو بود دختر عمو! وگرنه من همیشه گفتم جات تو قلبمه.
بردیا لگد آرامی به پایه صندلی می‌زند که اندکی جابه‌جا می‌شود:
- زیادی بخوای چرت بگی همین‌قدر هم نمی‌تونی ببینیش.
رامین اصلاً نگاه با موقعیتش نمی‌کرد، انگار مهم نبود با چه سر و وضعی این‌جا نشسته است.
- دوست پسرتم غیرتیه ها!
من فقط همان لبخندم را حفظ می‌کنم، لبخندی که می‌دانستم نگه‌نداشتن پیامد‌های خوبی نخواهد داشت.
- کاش خانوادمم غیرتی بودن اون‌وقت دیگه غمی نداشتم.
رامین یک روانی بود، این را می‌توانستی از صدای قهقه‌اش متوجه شوی.
- حرف‌های جدید می‌زنی هانا خانم، خانواده!
نگاهی با نفرت سر تا پای من می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- باعث به هم پاشیدن این خانواده کیه؟
خون‌سرد نگاهی به بردیا می‌کنم:
- بردیا برو بیرون.
تعجبش را که می‌بینم فقط چشم روی هم می‌گذارم تا به حرفم اعتماد کند. با بیرون رفتن بردیا صندلی می‌گذارم و مقابل رامین می‌نشینم:
- پس باعث بهم ریختن خانوادتون منم، آره؟
نفرت را خیلی واضح می‌توانستی از نگاهش بخوانی، او هنوز هم در اشتباه بود!
- قبلاً هم بهت گفتم بودم، تو نحسی! وجودت نحسه!
سری تکان می‌دهم:
- تو می‌دونستی مهتاب مادر من نیست؟
بلند می‌خندد:
- د آخه اگه من می‌دونستم می‌ذاشتم همین‌طوری از زیر دستم در بری؟
راست می‌گفت، او آدم نرمالی نبود که بخواهد به من از صغیری‌ام هیچ نگوید.
- رامین، اون‌جایی دلم برای هردومون سوخت که فهمیدم کل زندگیمون رو به خاطر ندونم کاری‌های باباهامون از دست دادیم.
فقط نگاهم کرد! برای اولین بار در برابر تن صدای یواش و پر از افسوس من هیچ نگفت.
- من زیر دست ظالم تو بزرگ شدم چون بابام با معشوقش ازدواج کرد! تو چندین سال بار گناه من و به دوش کشیدی چون بابات بهت نگفت!
موهایم‌ را از گردنم فاصله می‌دهم و دوباره رهایشان می‌کنم. رامین مرا فقط نگاه می‌کند حتی هیزی را هم نمی‌دیدم فقط نگاه!
- بابات بهت نگفت رامین، این دختری که عاشقش شدی جریان داره... گفت الا و بلا دختر عموت!
به تأیید حرف بعدی خودم سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- واقعیتش رو بگم اگه به منم این‌جوری می‌گفتن دیوونه می‌شدم، ولی تو بد کردی رامین! تو ترجیح دادی یک طرفه انتقامت رو از ماهان بگیری.
اشک رامین چکید! من گریه مردی را می‌دیدم که گریه‌ها در اورده بود!
- تو چی می‌دونی هانا؟ من اندازه دنیام دوستش داشتم، خودم دست سردش رو گرفتم! خودم دیدم قلبی که مال من بود دیگه نمی‌تپه!
شاید اگر عاشق نشده بودم‌ نمی‌دانستم او چه می‌گوید ولی اکنون حتی فکر به این‌که جای او باشم عذابم می‌دهد.
- من می‌دونم که ‌چقدر بهت سخت گذشته پسرعمو اما من وسیله خوبی برای انتقام نبودم! گناه من چی بود؟
اشک شور و صورت رامین زخمی بود. با دل‌رحمی دستمال را از جیبم بیرون کشیدم و همان‌طور که منتظر بالای سرش می‌ایستم تا جواب بگیرم صورتش را آرام پاک می‌کنم.
- تو... تو خواهر ماهان بودی.
آرام دستمال را گوشه گونه‌اش می‌کشم:
- فقط خواهر ماهان؟ دختر عموی تو نبودم؟ اصلاً همه ‌این‌ها به کنار آدم نبودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
لبخند کوچکی می‌زنم و همان‌طور که زخم‌هایش را پاک می‌کردم ادامه می‌دهم:
- می‌دونی رامین، از وقتی عاشق شدم بهت حق میدم! دوری از عشق واقعاً سخته...!
با بغض می‌خندد، چه صحنه آشنایی! منم بارها همین‌گونه خندیدم!
- بعد رفتنش فرستادنم تیمارستان، هانا من روانی نبودم، عاشق بودم!
موهایش را که کمی بلند بودند از روی برش نزدیک گوشش فاصله می‌دهم و هم‌زمان می‌گویم:
- می‌دونم، ولی راه‌حل اشتباهی انتخاب کردی.
قطره اشکش مثل دانه‌ای روی گونه می‌لغزد و پایین می‌آید.
- همیشه بهم می‌گفت رامی! تو اگه نباشی من چیکار کنم؟
و این سخت بود! او یادآوری زمانی را‌ می‌کرد که گفته‌‌های قشنگی زمزمه شده!
- بهاره یتیم بود هانا، هیچ‌کَس رو به جز من‌ نداشت. در جریان این‌که دوست‌هاش مذکرن بودم، می‌دونستم فقط دوستن.
آب‌های شور چشمانش رفت و رفت تا به ته ریشش رسید.
- وقتی به خواستگاریم جواب مثبت داد بهش قول داده بودم از این به بعد نذارم استرس بکشه! با استرس مُرد... ‌.
بغضش نمی‌گذاشت رامین همیشگی باشد، نمی‌گذاشت بی‌رحم باشد.
- چپ می‌رفتم، راست میومدم صداش تو گوشم می‌گفت رامین! ولی خودش نبود که نگاه کنم تو چشماش بگم جانم؟!
گذاشتم تا این دفعه او بگوید، کم‌ شود از این ناگفته‌های همیشگی!
- آرزوش لباس عروس بود، لباس عروس نکردم تنش که مُرد!
آرام و بی‌حال می‌خندد:
- به من می‌گفت رامین من بابا ندارم، منم گفتم باباتم میشم... نشدم! من باباش نشدم...!
روح از بدنم جدا می‌شود، او تک‌تک کلماتشان را به یاد داشت.
- همیشه می‌گفتم دوتا چشم‌هات سیاره‌های منن! وقتی مرد یه مدتی خاکش وطنم بود!
دیگر من هم کنار او اشکم در می‌آمد، عاشقانه‌هایی که به اندازه کتابی بودند ولی لیلی کجا بود؟ درست است زیر خاک!
- من چی‌کار می‌کردم هانا؟ زندگیم ‌زیر خاک بود.
صورتش را به سمت کتفش خم می‌کند و اشک‌هایش را از بین می‌برد.
- تو بگو، به تو چی گذشت؟!
من مجبور بودم لبخند بزنم، هانا نباید گریه می‌کرد.
- من نمی‌دونستم نامزد پسرعموم چرا مرده، بی‌دلیل با من بد حرف می‌زد، بد رفتار‌ می‌کرد. اصلاً مونده بودم چه غلطی کنم‌؟
گوشی‌ام را از جیب سرهمی تنم در می‌آورم و وارد گالری می‌شوم:
- شکنجه‌هایی دیدم که حتی دلیلش رو هم ‌نمی‌دونستم، برای پدرم مهم نبودم و نامادری بالای سرم بود. برادرمم امر و نهی پدر و مادرم سندش بودن.
فیلمی را پیدا می‌کنم و قبل از باز کردنش ادامه می‌دهم:
-از دار دنیا یه پسرعمو داشتم دلم بهش خوش بود! جوری شیفته‌ش شده بودم که بیا و ببین... می‌دونی سر انجام این شیفتگی چی‌ بود؟
رامین آرام سری برای پرسش تکان می‌دهد. فیلم را باز می‌کنم و مقابلش نگه‌ می‌دارم، شاید حالا وقت تماشایش بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین