Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,779
- مدالها
- 6
- چی میشه دو دقیقه هیچی بهش نگی؟
بردیا چشمانش را برایم گرد میکند تا شب پر ستاره را خوب نشانم دهد، مچم را یواش در دست میگیرد و میگوید:
- این سؤال داره؟ برادرت انقدر پرروئه چند دقیقه دیگه بگذره زنم و میزنه زیر بغلش میره.
آرام میخندم:
- مگه من گونه برنجیام؟
موهایم را با دست بهم میریزد و آرام میخندد، من دو دنیا داشتم، اولی در کنار بردیا و دومی وقتی به خانوادهام مینگریدم... در واقع من همچین از بردیا هم راضی نبودم ولی فرق آنها در این بود که من دوستش داشتم و این بدیها را از بین میبرد!
- من میخوام با آقای کارول تنها صحبت کنم.
خب تو خیلیخیلی احمقی! ماهان اصلاً حواسش بود که اینجا منطقه حفاظتی بردیاست؟ تا آمدم مخالفت کنم بردیا میایستد:
- خیلی هم عالی، بفرمایید تو اتاق کارم تا صحبت کنیم.
بلند که میشوند مامان هم پشت سرشان میرود، نگاه ملتمسم را به لوکا میدهم تا کاری کند اما او فقط شانه بالا میاندازد:
- الان بیشترین کسی جرئت نداره بره طرف بردیا منم.
پوفی میکشم و به سمت آشپزخانه میروم، یک ناهار بعد از کلی جدال خوب بود نه؟ سبزیهای آماده و خرد شده در فریزر را جدا میکنم، خیلیوقت پیش بود که از خدمتکاران تقاضای همچین سبزس کردم اما اینکه اینگونه مورد استفاده قرار میگرفتند را نمیدانستم.
- کمک نمیخوای؟
صدای سارا باعث میشود به سمتش برگردم و آرام لبخندی بزنم:
- نه عزیزم، بیا بشین.
پشت سرش هلن هم میآید و هر دو روی میز هشت نفره وسط آشپزخانه مینشینند.
- بچهم کو؟
لوبیاهای از قبل خیس خورده را درون آب میگذارم تا قبل از پخت نهایی کمی نرم شوند.
- آخرین بار پیش بردیا بود، نگزان نباش قطعاً جاش امنه.
گاز لمسی! چه باکلاس! رضاخان با آن همه ادعا نمیدانست گاز لمسی اصلاً چی هست؟!
- انقدر بهش اعتماد داری؟
سارا سؤالهای دو پهلو میپرسید... .
- اگه یکی که بخوام چشم بسته بهش اعتماد کنم تو دنیا باشه قطع به یقین بردیاست.
هلن میزند زیر خنده و بدون فکر کردن به این موضوع که تازه با سارا آشنا شده بریدهبریده میگوید:
- آدم انقدر شوهر ذلیل؟
بحث که شوخی و بگو بخند بود من هم غذا را گذاشتم و مقابلشان روی صندلی پارچه نسکافهای نشستم. با انگشت اشاره روی عسلی میز ضرب میگیرم و جواب میدهم:
- شوهرم نیست اما... .
هلن خنثی نگاهی به من و بعد به سارا میکند:
- آره عزیزم شوهر تو نیست، شوهر عمهی منه که همه داشتن پس میافتادن اون دوتا دل میدادن قلوه میگرفتن.
درون استکانهای سفید پودر کاپوچینو میریزم و با آب جوش حل میکنم، مقابلشان میگذارم و دوباره سر جایم مینشینم:
- مگه قراره هر کی با کسی خندید شوهرش بشه؟
سارا و هلن نگاهی با تعجب و خنده به یکدیگر میاندازند، سارا جرعهای از نوشیدنی گرمش را میخورد و میگوید:
- اومدی خارج افکارت اروپایی شده ها! یادم نرفته به خاطر نگاه یه پسر شب عروسیم تا یک ساعت تکون نمیخوردی.
با یادآوریاش بلند میزنم زیر خنده، چقدر زود گذشت! برای تبرئه خودم ظرف را از دهانم فاصله میدهم و با شوخی میگویم:
- بابا پسره یه چیزی زده بود! من راست میرفتم چپ میومدم به من میگفت حیح!
هلن از خنده در معرض خفگی رسید. خودش را با دست باد میزند و شروع به سرفه میکند:
- خدا... نکشتت... دختر!
سارا آرام محتوای استکان را هم میزند و میپرسد:
- میدونستی پسر خالمه؟
بدون اختیار از دهانم میپرد:
- جداً؟ چه پسر خاله داغونی داشتی سارا!
همین کافی بود تا هلن دوباره فروپاشد. چنان قاهقاه خندهاش سقف را تکان میداد گویی مهره شادی جهان را در دست دارد. درست وسط گفتوگویمان صدای بردیا و ماهان بلند شد... .
بردیا چشمانش را برایم گرد میکند تا شب پر ستاره را خوب نشانم دهد، مچم را یواش در دست میگیرد و میگوید:
- این سؤال داره؟ برادرت انقدر پرروئه چند دقیقه دیگه بگذره زنم و میزنه زیر بغلش میره.
آرام میخندم:
- مگه من گونه برنجیام؟
موهایم را با دست بهم میریزد و آرام میخندد، من دو دنیا داشتم، اولی در کنار بردیا و دومی وقتی به خانوادهام مینگریدم... در واقع من همچین از بردیا هم راضی نبودم ولی فرق آنها در این بود که من دوستش داشتم و این بدیها را از بین میبرد!
- من میخوام با آقای کارول تنها صحبت کنم.
خب تو خیلیخیلی احمقی! ماهان اصلاً حواسش بود که اینجا منطقه حفاظتی بردیاست؟ تا آمدم مخالفت کنم بردیا میایستد:
- خیلی هم عالی، بفرمایید تو اتاق کارم تا صحبت کنیم.
بلند که میشوند مامان هم پشت سرشان میرود، نگاه ملتمسم را به لوکا میدهم تا کاری کند اما او فقط شانه بالا میاندازد:
- الان بیشترین کسی جرئت نداره بره طرف بردیا منم.
پوفی میکشم و به سمت آشپزخانه میروم، یک ناهار بعد از کلی جدال خوب بود نه؟ سبزیهای آماده و خرد شده در فریزر را جدا میکنم، خیلیوقت پیش بود که از خدمتکاران تقاضای همچین سبزس کردم اما اینکه اینگونه مورد استفاده قرار میگرفتند را نمیدانستم.
- کمک نمیخوای؟
صدای سارا باعث میشود به سمتش برگردم و آرام لبخندی بزنم:
- نه عزیزم، بیا بشین.
پشت سرش هلن هم میآید و هر دو روی میز هشت نفره وسط آشپزخانه مینشینند.
- بچهم کو؟
لوبیاهای از قبل خیس خورده را درون آب میگذارم تا قبل از پخت نهایی کمی نرم شوند.
- آخرین بار پیش بردیا بود، نگزان نباش قطعاً جاش امنه.
گاز لمسی! چه باکلاس! رضاخان با آن همه ادعا نمیدانست گاز لمسی اصلاً چی هست؟!
- انقدر بهش اعتماد داری؟
سارا سؤالهای دو پهلو میپرسید... .
- اگه یکی که بخوام چشم بسته بهش اعتماد کنم تو دنیا باشه قطع به یقین بردیاست.
هلن میزند زیر خنده و بدون فکر کردن به این موضوع که تازه با سارا آشنا شده بریدهبریده میگوید:
- آدم انقدر شوهر ذلیل؟
بحث که شوخی و بگو بخند بود من هم غذا را گذاشتم و مقابلشان روی صندلی پارچه نسکافهای نشستم. با انگشت اشاره روی عسلی میز ضرب میگیرم و جواب میدهم:
- شوهرم نیست اما... .
هلن خنثی نگاهی به من و بعد به سارا میکند:
- آره عزیزم شوهر تو نیست، شوهر عمهی منه که همه داشتن پس میافتادن اون دوتا دل میدادن قلوه میگرفتن.
درون استکانهای سفید پودر کاپوچینو میریزم و با آب جوش حل میکنم، مقابلشان میگذارم و دوباره سر جایم مینشینم:
- مگه قراره هر کی با کسی خندید شوهرش بشه؟
سارا و هلن نگاهی با تعجب و خنده به یکدیگر میاندازند، سارا جرعهای از نوشیدنی گرمش را میخورد و میگوید:
- اومدی خارج افکارت اروپایی شده ها! یادم نرفته به خاطر نگاه یه پسر شب عروسیم تا یک ساعت تکون نمیخوردی.
با یادآوریاش بلند میزنم زیر خنده، چقدر زود گذشت! برای تبرئه خودم ظرف را از دهانم فاصله میدهم و با شوخی میگویم:
- بابا پسره یه چیزی زده بود! من راست میرفتم چپ میومدم به من میگفت حیح!
هلن از خنده در معرض خفگی رسید. خودش را با دست باد میزند و شروع به سرفه میکند:
- خدا... نکشتت... دختر!
سارا آرام محتوای استکان را هم میزند و میپرسد:
- میدونستی پسر خالمه؟
بدون اختیار از دهانم میپرد:
- جداً؟ چه پسر خاله داغونی داشتی سارا!
همین کافی بود تا هلن دوباره فروپاشد. چنان قاهقاه خندهاش سقف را تکان میداد گویی مهره شادی جهان را در دست دارد. درست وسط گفتوگویمان صدای بردیا و ماهان بلند شد... .