جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,761 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
- با دقت نگاهش کن!
چندبار پلک می‌زند تا چشم‌های خیسش بتواند فیلم را ببیند. صدای جیغ‌ها و فریادهایش در گوشم می‌پیچد و التماس‌هایش مرا چون آب دریاچه‌ای به صخره‌ها می‌زند.
- رامین... توروخدا!
دلم می‌خواست آن هانا را بغل کنم و در گوشش بگویم:
- التماسش نکن لطفاً! بلندشو تو هم بزنش.
ولی هنوز صدای جیغ او پایین نمی‌آمد، هانا در آن دنیا هنوز کتک می‌خورد. اشک‌های چشم رامین قطره‌قطره با دادهای دخترک پایین می‌آمد، پشت سر هم فیلم‌ها تندتند باز می‌شدند تا جایی که او چشم‌هایش را می‌بندد و دیگر علاقه‌ای به دیدنشان نشان نمی‌دهد. گوشی را خاموش می‌کنم و دوباره توی جیبم می‌گذارم.
- این... این‌ها رو از کجا آوردی؟
روی صندلی می‌نشینم و با لبخند جواب می‌دهم:
- تو گرفتی رامین، واتساپی که تو توش این فیلم‌ها رو می‌فرستادی دست من بود، می‌فرستادی برای ماهان!
با عذاب وجدانی واضح می‌گوید:
- من... من قرص‌هام رو نمی‌خوردم هانا!
سری تکان می‌دهم، این هم بماند روی بقیه‌شان. کارما تقاص مردن بی‌گناه بهاره را از من گرفت اما خب... خودم را لایق آن همه سختی نمی‌دیدم.
- اشکالی نداره رامین، گذشته دیگه.
دست‌هایش را باز می‌کنم و با دادن به دستش می‌گویم:
- میگم برات غذا بیارن.
و از انباری با سرعت بیرون می‌آیم، می‌دانستم تیکه بزرگه‌ام گوش من است اگر بردیا اشک مرا ببیند.
- هانا خوبی؟
صدای خود حلال‌زاده‌اش بود، نفس‌های عمیق می‌کشم تا یه وقت تر نشود چشمانم.
- با توام خوبی؟
بینی‌ام‌ را بالا می‌کشم:
- آره.
دست زیر چانه‌ام ‌می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند:
- مشخصه ‌چقدر خوبی! چی گفت بهت؟
نگاهش می‌کنم، دقیق در عقیق سیاه‌ چشمانش زل می‌زنم و از بغض می‌لرزم.
- هانا‌ دختر؟ خوبی؟
با صدای بلند می‌زنم زیر گریه و سر روی س*ی*نه او می‌گذارم. قلبم می‌ترکید و نمی‌گذاشت مانع ریختن اشک‌هایم شوم.
- هیش... چرا گریه‌ می‌کنی؟ چیزی بهت گفت؟
با هق‌هق جدا می‌شوم:
- بردیا من‌ خسته شدم... نمی‌دونم چی‌کار کنم، انتقام بگیرم یا ببخشم؟ اسیر دست‌های منه!
دست در موهایم می‌کشم و چشم‌ از نگاه پر نفوذش می‌گیرم:
- می‌تونم بگم تا می‌خوره بزننش ولی دلم اجازه نمی‌ده! می‌خوام بگیرمش زیر مشت و لگدم ولی خونم جیغ می‌زنه دوتامون یکی‌ایم.
آن روحیه مهربان بردیا را هم ‌بالاخره می‌بینم که با گذاشتن دست‌هایش روی شانه‌هایم می‌گوید:
- همه‌‌ی اسیرها رو نباید اذیت کنی هانا خانم، تو هم اسیر من ‌بودی... اذیتت کردم؟
با اعصابی خرد دستش را‌ پس می‌زنم و جواب می‌دهم:
- نه بابای من هفته‌ای مجبور بود کمربند بخره چون یکی از مجموعه چرم‌هاش روی بدن هانا تیکه‌تیکه شده بود.
بعد با شتاب از کنارش می‌گذرم و وارد خانه ‌می‌شوم، به مامان و بقیه که روی مبل‌های وسط سالن نشسته‌اند توجهی نمی‌کنم و به سمت آشپزخانه می‌روم. لحظه ورودشان قرمه سبزی بار گذاشته بودم و حالا از گاز خاموش می‌شد تشخیص داد کسی عملیات مرا به پایان رسانیده. بشقابی برمی‌دارم و همان‌طور که فکر و خیال فراوان می‌کردم غذایی برای رامین درون بشقاب می‌ریزم. بوی خوش غذا مرا هم دیوانه کرد ولی مغز پر از آشوبم نمی‌گذاشت لقمه‌ای پایین رود. بشقاب برنج و خورشت خوری پر از قرمه را درون سینی می‌گذارم و باز هم بدون نگاه کردن به کسی به سمت همان انباری می‌روم. بردیا را دگر آن دور و بر نمی‌دیدم و چندان اهمیتی هم برایم نداشت.
- در رو باز می‌ذارم نور بیاد داخل.
این را می‌گویم تا بتواند روی زمین بنشیند و غذا بخورد. نگاهش را به من می‌دوزد و سرخیِ سفید چشمانش و لبخند خباثت‌انگیز روی لبش مرا متعجب می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
او رامین بود و من با ناله و فغان نمی‌توانستم بدجنسی‌اش را بگیرم، آب از سرم گذشته بود و برایم فرقی نمی‌کرد سرخی آن چشمان با چه چیزی خاموش خواهد شد... حتی اگر مرگ من خوشحالی او را فراهم می‌ساخت. پس بی‌خیال می‌گویم:
- بیا بشین غذا بخور.
چند ثانیه‌ای نگاهم می‌کند:
- نمی‌ترسی؟
ظرف‌ها را روی زمین می‌گذارم و می‌پرسم:
- از چی؟
دیگر به آن حالت نبود. حالا می‌توانستی تضاد چشمانی که هر دو از پدرش به ارث برده بودیم با روشنی اطرافش را تشخیص بدهی.
- از من!
شانه بالا می‌اندازم:
- دلیلی واسه ترسیدن نمی‌بینم.
نگاهش روی من ثابت می‌ماند، نمی‌دانستم معنی نگاهش چیست یا برای چه چند ثانیه‌ای سکوت اختیار می‌کند.
- ان‌قدر پشتت به دوست پسرت گرمه؟
سؤالش را بی‌جواب می‌گذارم و به جایش می‌گویم:
- بیا بشین غذا بخور.
از روی صندلی بلند می‌شود و مطیع سرجایش می‌نشیند.
- جواب سؤالم و ندادی.
روبه‌رویش می‌نشینم و قاشق‌ مقابلش می‌گذارم:
- چون سؤالت جواب نداره.
با برداشتن قاشق اولین لقمه‌اش را در دهان می‌گذارد، چرا دلم برایش می‌سوخت؟ چرا نمی‌توانستم مانند او باشم؟
- جالبه، از پدر و مادرت به غریبه پناه بردی! می‌دونستی چه‌قدر بابات دوست داره ببینتت؟
مچ دستانش به خاطر طناب کبود شده بود، چنان مظلومانه خوراک به دهان می‌برد که انگار تا کنون من به او ظلم می‌کردم‌.
- تا الان کجا بود بابام؟
قاشق را با کمی مکث دوباره برمی‌دارد، مچ دستش اجازه لذت بردن از قرمه را نمی‌داد. قاشق را از دستش می‌گیرم و کمی نزدیک‌تر می‌نشینم، انگار که به کودکی غذا می‌دهم لقمه‌ها را آرام‌آرام نزدیک دهانش می‌برم و او فقط نگاه می‌کند.
- سیر شدم دیگه.
با سماجت می‌گویم:
- لقمه آخره!
دستم را پس می‌زند و اخم در هم می‌کند:
- چرا داری این‌کار رو می‌کنی؟
بشقاب را روی زمین می‌گذارم و می‌پرسم:
- چیکار؟
دوباره عصبی می‌شود:
- چی‌کار؟ این اداها، غذا دادن به من برای چیه هانا؟ احمقی تو دختر؟
مثل قبلاًها با دستش ضربه‌ای با سرم می‌زند.
- عقل تو کله‌ت نیست؟ با دستایی به من غذا میدی که صدای شکستن استخونش آهنگ مورد علاقم بود؟ یه ذره غرور نداری؟
سهم من از جواب دادن به او فقط نگاه بود! نمی‌دانستم چگونه به او بفهمانم دیگر هخامنش‌ها برایم مهم نبودند؟ نمی‌دانستم چگونه حالی‌اش کنم من حتی برادرم هم دگر برایم مهم نبود؟
-‌ رامین، برام مهم نیست!
به سیم آخر می‌زند، در همان حالت چهار زانو نشستنش دوباره بر سرم می کوبد:
- خب اگه برات مهم نیست محبت کردنت چیه؟ چرا نمی‌ذاری بفهمم با کی طرفم؟ چرا نمی‌ذاری متوجه بشم باید منتظر تنبیه باشم یا بخشش؟ چرا هنوز احمقی؟
از یه خون بودیم که او هم مانند من دائماً چرا‌چرا می‌کرد. هیچ جوابی برای حرف‌هایش نداشتم، پس در سکوت فقط می‌نگرم.
- بلندشو، بلندشو گمشو بیرون که هنوز آدم نشدی.
خسته از سر جایم بلند می‌شوم و بدون این‌که جوابی بدهم بیرون می‌زنم، هوا تاریک شده بود دیگر... پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌روم اما صدای پیغام گوشی متوقفم می‌کند.《دپاکین: اگه امشب رفتی اتاق خودت دیگه اسمم نیار.》
لبخندی روی لبم می‌نشیند، برای عملی نکردن تهدیدش به سمت اتاقش می‌روم و در را آرام باز می‌کنم:
- اجازه هست؟
روی تختش دراز کشیده بود، با یک دست موبایل و دیگری زیر سرش بود:
- آره، بیا داخل.
می‌روم و بی‌سر و صدا کنارش می‌نشینم.
- پسرعموت چی گفت؟
بی‌حال می‌خندم:
- گفت که هنوز آدم نشدم و یکم غرور ندارم، نمی‌دونه من دیگه اعصابم کشش هجمه نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
در سکوت تماشایم می‌کند، نمی‌دانم فرق امشب با شب‌های دگر چه بود که سهم من از جواب فقط خاموشی شده...! سرم را روی پایش می‌گذارم و غرق در پوچی زمزمه می‌کنم:
- من می‌خوام بخوابم، بیدارم نکن.
آرام‌آرام چشم‌هایم گرم می‌شوند، گذشت دقایق را حس نمی‌کنم اما مدتی که می‌گذرد بردیا سر مرا به روی بالشت گذاشته و ملافحه را آرام رویم می‌کشد. منتظر گرمی پشت سرم از بودنش می‌شوم ولی به جایش صدای خروجش از در به گوش می‌رسد، من هم ان‌قدری خسته بودم که به رفتنش فکر نکنم.

***
- این آدم واقعاً خره، مثلش اگه گیر میومد دنیا فاتحه‌ش رو باید می‌خوند.
صدای ماهان به جای زنگ مرا بیدار می‌کند.
- هیس! الان بیدار میشه، شوهرش سرمون می‌بره.
سارا او را از داد زدن باز می‌دارد اما ماهان دوباره ادامه می‌دهد:
- دختره کل زندگیش رو از دست این بشر کشیده، اون وقت حالا که تو مشتشه داره بهش پتو و بالشت میده، با دست خودش بهش غذا میده.
پوفی می‌کشم و از جا برمی‌خیزم، موهایم را با دست پشت سر هل می‌دهم و با زدن آبی به دست و صورتم در سرویس اتاق بیرون می‌روم.
- بفرما، بیدارش کردی.
سارا طلبکارنه شوهرش را می‌نگرد. با اعصابی خرد حاصل از بد بیدار شدنم می‌گویم:
- چه خبرته؟ اول صبح صدات رو انداختی پس کلت.
چشم ماهان به من می‌افتد:
- چه عجب خانم از خواب ناز بیدار شد، صبحانه پسرعموتون دیر نشه.
اخم درهم می‌کنم:
- مگه ساعت چنده؟
حرصی رو از من می‌گیرد. بازویم را در دست گرفته و می‌گوید:
- بدو از جلو چشم‌هام بچه پررو.
بعد هم مثل توپ قلقلی از پله‌ها شوتم می‌کند. اصلاً حوصله بحث نداشتم پس به سمت آشپزخانه می‌روم و سینی صبحانه‌ای آماده می‌کنم. هر چیزی که به دستم می‌رسد تا ناشتایی نثارش کنم. لبخندی بر لب می‌نشانم تا قیافه ژولیده‌ام اول صبحش را خراب نکند، قدم‌قدم که برمی‌داشتم عمق لبخندم پررنگ‌تر می‌شد... شاد و خو‌شحال از بابت بوی گل در هوا پیچیده پشت خانه می‌روم که دلم هری می‌ریزد، چندبار پلک می‌زنم تا مطمئن شوم سه نگهبان قوی هیکل واقعاً دم در ایستاده‌اند. دلیلش چه بود؟ سرعت رسیدنم را بیشتر می‌کنم و بهشان می‌رسم:
- چه خبر شده؟
هیچ نمی‌گویند و فقط نگاه می‌کنند، چه بود این نگاه که هر بار چون خنجری مرا تکه‌تکه می‌کرد. از وسط آن‌ها لوکا بیرون می‌آید اما باز هم نمی‌توانم داخل را ببینم.
- لوکا؟ چی شده؟
شانه‌هایم را سفت در دست می‌گیرد و افسوس نگاهش را مترجم مغزم می‌خواند. چشم‌هایش می‌گفت اگر در قرن‌ها پیش بود مانند شاعران شعری می‌سرود و هی کلمه دریغا را تکرار می‌کرد. دریغا ز من... دریغا ز تو... ‌.
- حرف بزنین، چرا همتون فقط نگاه می‌‌کنین؟
نفس عمیق می‌کشد، سینی را برای ثانیه‌ای با یک دست می‌گیرم و پسش می‌زنم. مقابل آن سه مرد تنومند دادم را به آسمان خراش می‌رسانم:
- برید کنار.
دلم آشپزخانه سیر و سرکه بود. این مغز پوک‌ها هم فقط نگاه می‌کردند!
- نمی‌شنوین چی میگم؟ برید کنار.
فریاد بعدی‌ام محکم‌تر است... نگاهشان را از من به لوکا می‌اندازند و او با افسوس و نفس حبس شده‌ای آرام می‌گوید:
- بذارین بره‌.
کنار می‌روند و چشم‌هایم چونان سینمایی واقعيت را از نهانی به آشکاری تبدیل می‌کنند‌. صدای افتادن سینی از دستم و شکستن تمام ظرف‌های داخلش مرا به خود نیاورد، جسم بی‌جانش آرام روی زمین بود و خون قرمزش مانند رودخانه‌ای بر کف اتاق جاری بود. گلوله‌گلوله‌ اشک‌هایم آرام روی صورتم می‌غلتد و صدای فریادی که نامش را صدا می‌زد سکوت ترحم برانگیز اتاق را در هم می‌شکند، معنای نامش آرامش بود و نه خودش داشت و نه برای دیگری گذاشت. کجا می‌رفت؟ قبل از این‌که برایم توضیح دهد کجا می‌رفت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
رامین چشم‌هایش باز نمی‌شود و من هیچ واکنشی به جز گریه ندارم... خون‌های کنار سرش و جسم بی‌جان و روحش خارهای قلب من شده بود. می‌دیدم او را، جفاکار زندگی‌ام را بی‌ضربان می‌دیدم اما... اما خوشحال نبودم! حتی کمی! نمی‌دانم دلیلش چه بود ولی من حتی ناراحت هم بودم، غمگین و غصه‌دار و عذادار هم بودم. طبیعی نبود گلوله‌ی شور اشک‌هایم...! سرم را بالا می‌آورم و به صورت بی‌حس بردیا می‌نگرم، بی‌حس بود! لب‌هایم از هم باز می‌شود و جمله‌ای از دهانم برون می‌آید:
- تو کُشتیش!
چشم‌های خالی از حس ناگهان متعجب می‌شود و روی من می‌نشیند، قلبم تیر می‌کشد و رو از او می‌گیرم. تفنگ بردیا کنارش بود، قاتل پسرعمویم بردیاست؟ قاتل کلید سؤال‌‌هایم؟ این‌بار بی‌صدا اشک نمی‌ریزم و هق‌هقم به بالا می‌رود.
- برو بیرون.
نمی‌خواستم بردیا جلوی چشم‌هایم باشد، نمی‌توانم نگاهش کنم و به یاد جنازه روبه‌رویم نیوفتم. خوابیده بود. از ناراحتی من هرگز ناراحت نمی‌شد ولی می‌دانستم به اندازه من زجر کشیده است! مصوب تمام آن‌ها خانواده‌امان بود. صدای بیرون رفتن بردیا مرا به خود نمی‌آورد، من خودم را درون جسد روبه‌رویم می‌دیدم. پایان راه من چه بود؟ مگر جز همین است؟
ماهان و سارا هم می‌آیند، حتی حالا مامان و هلن هم بالای سرم بودند اما من متوجه هیچ چیز نمی‌شدم! داستان من و رامین یکی بود پس قطعاً پایانمان هم همین می‌شود. لوکا نبود من هرگز به خودم نمی‌آمدم تا پارچه‌ای روی پسرعمویم بکشم، پسرعمو که چه عرض کنم جفاکارِ ستم‌دیده.

***
《رامین، خیلی سعی کردم برای اول نامه‌ام کنار اسمت جان بیارم اما... من و تو از یک خون بودیم ولی با یک جان نه! تو هرگز نشدی آن پسرعموی در رمان‌ها که من عاشقت شوم و در آخر تو اعتراف کنی. تو یک ستم‌گر بودی و من... من هم همین‌طور! نوشتن نامه خداحافظی فایده‌ای ندارد اما نمی‌خواهم از یاد ببرم امروز را، در قلب من که نه ولی در یاد من خواهی بود... زین پس برای تو همیشه شب و همیشه خواب است، شب ابدیت بخیر!》
نامه را تا می‌کنم و پشت قاب عکسش می‌گذارم، کارهای انتقالش چون طول می‌کشید بردیا دستور دفنش را همین‌جا داد. مرا با خود نبردند سر مزارش... پريروز که دفنش کردیم و من به زور آب قند زنده ماندم بردیا در همان حالت قهر بودنش نگذاشت بروم. دیگر اشک‌هایم‌ مرا بی‌حس و از این‌جا به بعد سر کرده بود. هنوز نمی‌توانم باور کنم که بردیا او را کشت، تفنگ بردیا او را به زیر خاک نشاند و حتی از شنیدن این جمله ناراحت هم‌ می‌شود. صدای آمدنشان به گوش می‌رسد و شکم من تیری می‌کشد، این روزها زیاد این درد را تجربه می‌کردم اما خالی از کمی توجه. در اتاق را باز می‌کنم و از پله‌های پایین می‌آیم، فقط بردیا بود! کسی دیگر در کنارش نبود. او هم‌ که قطعاً برایش مهم نیست پس بی‌خیال روی همان پله‌ آخر از درد می‌نشینم. از صبح چه خورده بودم؟ هیچ! تا الان که ساعت شش بعد از ظهر است تکه نانی به دهان نبرده‌ام.
- چته؟
کل هم دردیش همین بود، می‌خواستم نباشد. مخصوصاً بعد از فریاد ظهری‌اش که همراهش نیایم.
- به تو چه؟
صدایش از روی حرص این بار بلند می‌شود:
- به درک، اصلاً بمیر.
دیگر جا برای گریه نداشتم وگرنه برای این جمله‌اش هم‌ اشک می‌ریختم. خواستم بچرخم طرف تا چهارتا لیچار بارش کنم ولی درد شکمم اجازه نمی‌دهد.
- آخ!
صدای نگران لوکا از نزدیکی می‌آید:
- هانا؟
نفسم از دردی که متحمل بودم به بند می‌آید تا حتی نتوانم جوابش را بدهم.
- الکی ادا در میاره، خانم حرف‌هاش رو زده حالا وقت ناز کردنشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
کاش می‌توانستم به سمتش برگردم، مرا در هم مچاله می‌کند این انقباض.
- چرت نگو بردیا حالش واقعاً بده.
سکوت اختیار می‌کند و پس از چند ثانیه که اشکم از درد در آمده بود با حرص مرا از زمین جدا می‌کند.
- زنگ بزن به دکتر لوکا، می‌برمش روی تختش.
لوکا مانع رفتنش می‌شود و می‌گوید:
- احمقی؟ دکتر این‌جا امکاناتی داره؟ باید ببریمش بیمارستان.
بردیا با عصبانیت جواب می‌دهد:
- بیمارستان نمیش... ‌.
لوکا مرا از او جدا می‌کند و در حالی که حرص و اعصاب بهم ریخته‌اش را با فریاد نشان می‌داد می‌گوید:
- همه جا به فکر منفعت خودتی، خودم می‌برمش.

***

راوی:

با هوش و حواسی در هم از خانه بیرون می‌زند و دخترک را روی صندلی عقب درازکش می‌گذارد. می‌رود و نمی‌بیند نگاه مات بردیا را، از حرفش پشیمان بود ولی واقعیت این است که بردیا همه‌جا محتاطانه عمل می‌کرد. لوکا جان هانا را چیزی نمی‌دید که بخواهد عاقلانه فکر کند، او خودش را مدیون به دخترک می‌دانست چرایش هم هنوز نامعلوم بود. ساختمان سفید رنگ بیمارستان کمی از هجمه‌های دورش را کم می‌کند، تا ایستادن ماشین و رسیدن برانکارد هزار بار مرد و زنده شد. پرستارها تن خسته هانا را به سمت بخش می‌بردند و چشم‌های نیمه بازش، حالت بیهوش مانندش خون را در رگ‌های لوکا می‌بست. دکتر با دیدن وضعیتش و اندکی گرفتن ضربان قلب و فشار موهای بلوندش را کنار می‌زند و چشمان آبی رنگش را به پرستارها و لوکا می‌دوزد:
- بفرستینش برای آزمایش.
لوکا سرگردان و حیران سؤال می‌کند:
- آزمایش چی؟
دکتر عینک گردش را از جیب در آورده و نزدیک پوست سفید صورتش می‌کند.
- بارداری دیگه!
همه چیز از حرکت می‌ایستد، آدم‌ها رفت و آمد می‌کنند و دکتر هم که می‌بیند انسان مقابلش خشک شده به سراغ دیگر بیمارها می‌رود. لوکا مبهوت به جای خالی دکتر نگاه می‌کند، کلمه بارداری برایش سنگین بود.
- همراه خانم هخامنش؟
تازه آن‌جا توانست به خودش بیاید و به سمت پرستار برود.
- مورد شما اورژانسیه آقا، هزینه رو پرداخت کنید تا سریع‌تر انجام بشه. نسبتتون با خانم چیه؟
نسبتش چه بود؟ با شوک و آرام، برخلاف صدای رسا و بلند پرستار جواب می‌دهد:
- برادر شوهرشم.
دختر چیزی درون سیستم ثبت می‌کند و سپس رو به لوکا دوباره می‌پرسد:
- بسیار خب، یک ساعت و نیم دیگه بیاین جواب آزمایش رو بگیرین، بیمارتون در جلویی اتاق ۳۳ انتقال داده شدن.
قدم‌های بلندش را به سوی اتاق می‌برد ولی هنوز کلمه آزمایش را نمی‌توانست درک کند، به خود تشر می‌زند:
- بس کن، گفت آزمایش نگفت مثبته.
با حرف‌هایش خودش را آرام می‌کند و دستگیره را پایین می‌کشد. در باز شده جسم کوچک دخترکی را نشان می‌دهد در میان ملافه و بالشی سپید که موهای افشانش رنگ زردش را بی‌معنی می‌کرد.
- آخه تو که خودت بچه‌ای، بچه داشتنت چیه؟
زمزمه‌هایش در حالی بود که نوازش دست برادرانه‌اش روی شراره موها کشیده می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
آرام روی صندلی جا می‌گیرد و جواب گوشی‌ای که در جیبش ویبره می‌رفت را می‌دهد:
- جانم هلن؟
صدای دختر از پشت خط شاداب به ‌گوش می‌رسد:
- کجایی لوکا؟
لوکا نگاهی به هانا می‌اندازد، رنگ به رخسار نداشت اما خواهرش بی‌خبر خوش‌حال بود.
- الان بیرونم ولی نیم ساعت دیگه میرم خونه، چرا؟
صدای خیابان شلوغ از آن طرف خط در پس‌زمینه صدای هلن می‌آمد.
- هیچی می‌خواستم بیام ببینمت، هر وقت رفتی خونه بهم زنگ بزن.
لوکا تأیید می‌کند و ختم تماسشان می‌رسد. نمی‌دانست چه کند، می‌رفت خانه تا به دیدار عشقش برسد یا می‌رفت از دل برادرش دل‌خوری را بیرون بکشد، هر کدام را هم انتخاب می‌کرد دخترک روی تخت بیمارستان چه میشد؟
دست روی صورتش می‌کشد و پوف کلافه‌اش به گوش می‌رسد. از این‌که باید به کمک دیگران می‌شتافت بی‌زار بود، او حتی به خودش هم نمی‌توانست کمکی کند در این میان غصه و دل‌شوره‌ی دیگران نیز نمک روی زخمش بودند. نگاهی به ساعت مچی مشکی‌ رنگش می‌اندازد، عقربه‌های سفید خبر می‌دادند تا دقایقی دیگر جواب آزمایش خواهد رسید. دستگیره در که بالا و پایین می‌شود چشمانش انتظار دیدین روپوش سفید دکتر را داشتند که در عوض با دیدن کت و شلوار مشکی بردیا سوپرایز می‌شوند.
- بردیا؟
پسر در مقابل برادرش آدم کینه‌ای نبود، جواب می‌دهد:
- جانم؟
عرق شرم بر پیشانی لوکا می‌نشیند، مهربانی در عوض فریاد او کمی برایش خجالت‌آور بود.
- وضعیتش چطوره؟
سؤال بردیا او را از فکر برون می‌کشد. کمی مکث می‌کند و این‌گونه جواب می‌دهد:
- منتظر جواب آزمایش نشستم.
بردیا اخم در هم می‌کند:
- هزار دفع گفتم به خاطر پسرعموش خودش رو به آب و آتیش نزنه، حرف تو گوشش میره مگه؟
در آخر هم فحشی نثار روح آن بی‌چاره می‌کند. یک ساعت که به پایان می‌رسد اتاق را برای بردیا و هانایی که علائم بیداری پیدا می‌کرد می‌گذارد و می‌رود.
روبه‌روی میزی بزرگ قهوه‌ای رنگ می‌ایستد و می‌پرسد:
- جواب آزمایش هانا هخامنش اومده؟
زن با آن لباس سرمه‌ای نگاهی به همکارش می‌کند و سؤال لوکا را بار دگر می‌پرسد.
- بله اومده، اجازه بدید دکتر رو صدا کنم.
پنج دقیقه‌ای می‌گذرد و برای مرد مانند عمری‌ست. دکتر عینکش را روی چشمانش می‌گذارد و نگاهی به صفحات آزمایش می‌اندازد. لبانش که به سخن باز می‌شود روح از تن لوکا جدا می‌کند:
- تبریک میگم، بیمارتون باردارن.
همه‌ چیز مانند لحظه ورودشان برای لوکا کند می‌شود، زمانی هم که به خودش می‌آید نمی‌دانست چه بگوید یا چه کند. می‌رفت جلو و به دختر و پسری که همین حالا هم کارد می‌زدی خونشان در نمی‌آمد خبر والدین شدن می‌داد؟ اصلاً آن‌ها پتانسیل پدر و مادر شدن داشتند؟
پشت در اتاق ایستاد، صدای دعوا کردنشان کمی بالا می‌آمد. یا مسیحی زیر لب می‌گوید و وارد می‌شود. با آمدن لوکا سکوت می‌کنند ولی از اخم‌های در هم بردیا می‌توانست تشخیص داد که چندی پیش بحثی داشته‌اند.
لوکا نگاه عمیقی به بردیا می‌کند و سر جایش می‌نشیند، هانا ملافه آبی رنگ‌ را روی صورتش کشیده بود و متوجه دنیای بیرون نبود. بردیا هم زمانی سکوت لوکا را می‌بیند کنارش می‌رود و سؤالی نگاهی به او می‌کند. کاش خواندن آزمایش‌ها را بلد نباشد، کاش نمی‌دانست درون برگه چیست، کاش، کاش‌ها جواب می‌دادند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
خیلی زود با نگاه کردن متوجه عمق ماجرا می‌شود، نگاه دو برادر در هم قفل است. هیچ‌کدام ایده‌ای برای صحبت کردن ندارند، بردیا دوباره و دوباره برگه را می‌خواند. آرزو می‌کرد که جنینی نباشد؟ نمی‌دانست، بچه را می‌خواست یا نه؟ در باز می‌شود و دکتر سکوت اتاق را با شلوغی محیط بیرون ادغام می‌کند. دل خوشی دارد و با لبخند می‌گوید:
- حال مامان خانم چطوره؟
دست لوکا بالا می‌آید و بر پیشانی می‌نشیند، هانا سریعاً پتو را از روی سرش می‌کشد. فضا به شدت متشنج و تنها آدم بی‌خیال همان دکتر بود.
- جانم؟
صدای پر از تعجب هانا لبخند بر لب پزشک را پررنگ‌تر می‌کند.
- نگفتن بهتون جواب آزمایش رو؟ شما بارداری عزیزم.
عزیزم از هزار فحش بدتر بود برایش. نگاهی کوتاه به بردیا می‌اندازد و با دیدن قیافه ریلکسش حرصی می‌گوید:
- مراحل سق... ‌.
بردیا میان حرفش می‌پرد:
- خیلی ممنون دکتر، می‌تونیم مریض رو ببریم خونه؟
دکتر سِرُم خالی را از دست هانا جدا می‌کند.
- مانعی نیست.
و بعد می‌رود و پشت سرش در را می‌بندد. بردیا نگاهش را به هانا می‌دوزد:
- مراحل سقط جنین؟ یه دست کتک مفصل که بخوری سقط جنین از سرت می‌پره.
سپس می‌ایستد و ادامه می‌دهد:
- حالا بلندشو بیا بریم ببینم هنوزم تو سرت هم‌چین چیزی می‌گذره؟
هانا عصبانی از حرف‌هایی که شنیده بود جواب می‌دهد:
- من با یه قاتل هیچ جایی نمیرم.
سکوت ثانیه‌ای رخ می‌دهد و سپس صدای قهقه بردیا فضا را پر می‌کند.
- ببین دختر خوب، من فقط در یه صورت می‌تونم قاتل باشم.
خم می‌شود و سیلی آرامی به گونه هانا می‌زند:
- این‌که قاتل تو بشم!
نگاه آخر را هم می‌اندازد و می‌رود، از آن نگاه‌ها که مغز و استخوانت را احساسات منفی پر می‌کند.
هانا به کمک لوکا از تخت پایین می‌آید و سوار ماشین بردیا می‌شود. محیط آبی رنگ و شلوغ بیمارستان حالش را بر هم زده بود، استرس و اضطراب اتفاقات در حال وقوع هم که قوز بالا قوز شده بودند.
- لوکا تو با ماشین خودت بیا.
آخرین تکیه‌گاه امن هانا را هم جدا می‌کند و حالا تنها فقط او را داشت.
- من می‌خوام با لوکا برم.
بردیا سرعتش را بالا می‌برد و جواب می‌دهد:
- اولاً که تو غلط می‌کنی دوماً بچه من باید کنار خودم باشه.
هانا زیر لب با حرص زمزمه می‌کند:
- الهی بمیره بچه‌ت.
لبخند ریزی روی لبان بردیا نقش می‌بندد و نمی‌گوید که از بچه منظورش خود هانا بود.
- بذار اول کار حد مرزمون رعایت بشه که بعدش مجبور نشم با زور بهت بفهمونم.
بردیا دست به فرمان شروع به خط و نشان‌کشی می‌کند:
- مسخره بازی در نمیاری، حتی فکر سقط جنین هم از مغزت نباید بگذره‌ که دیگه... ‌.
میان حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- وگرنه چی؟ من هم مثل رامین می‌کُشی؟
بردیا دندان قروچه‌ای می‌کند، فرمان را می‌چرخاند و گوشه جاده می‌ایستد.
- یه بار میگم و دیگه نه، من رامین رو نکشتم.
هانا که از مقدار جدیت بردیا ترسیده بود می‌گوید:
- با اسلحه تو مُرد بردیا!
او آدم توضیح دادن نبود، اصلاً هرگز نیاز نمی‌دید خودش را به کسی ثابت کند؛ ولی دخترک فرق داشت.
- نشستیم با هم حرف زدیم، بهش گفتم تصمیم داشتم به محض دیدنش یه گلوله تو سرش خالی کنم.
چشمان مشتاق هانا او را بیشتر به صحبت کردن وا می‌داشت.
- بهش از روزایی که کابوست بود گفتم، اسلحه‌م روی میز بینمون بود نفهمیدم چه جوری برش داشت.
دستی به چشمانش می‌کشد، انگار مرور آن روز برایش هم‌چو فیلم‌ تکرار می‌شد. هانا که متوجه موضوع شده بود و کمی هم برای رفتارش عذاب وجدان داشت بریده‌بریده می‌گوید:
- کاش... بهش نگفته بودی، شاید... شاید نمی‌مرد.
بردیا دکمه استارت را نگه می‌دارد و جواب می‌دهد:
- دو دسته از آدم‌ها هیچ‌وقت الکی نمی‌میرن، یکی آدم‌های بی‌گناه و یکی آدم‌های احمق.
دوباره در مسیر جاده قرار می‌گیرند و هانا دو به شک کلمه‌ای به زبان می‌آورد.
- ببخشید.
بردیا فقط سر تکان می‌دهد، گویی حرف خاصی از هانا نشنیده.
- به کسی نگو حامله‌ای.
هانا: چرا؟
بردیا نگفت برای این‌که دوست دارم، نگفت چون نمی‌خواهم به خاطر یک جنین تو را از دست بدهم.
- چون من میگم.
مغرور و خودخواه نبود، فقط هیچ‌ک.س تا حالا به او نگفته بود که گاهی نیاز است احساساتش را نشان دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
هانا چشم در حدقه می‌چرخاند و به بیرون خیره می‌شود، روزی هرگز فکر نمی‌کرد در این‌جا بنشیند. دست روی شکمش می‌گذارد، او حتی بلد نبود چگونه از خود محافظت کند چه برسد به نگهداری از کسی دیگر.
- من این بچه رو چی‌کار کنم؟
بردیا جواب می‌دهد:
- کبابش کن.
با تعجب سر به سمتش می‌گرداند، بردیا نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- آخه سؤال چرت می‌پرسی، بچه رو باید چی‌کار کرد؟
هانا آرام می‌پرسد:
- قول میدی تا همیشه کنارش باشی؟
کاش صحنه ذهن بردیا را تراژدی نمی‌کرد.
- هانا، به عنوان کسی که مادر نداشته یا حدأقل مادر درستی بالا سرش نبوده حتی اگه من نبودم هم تو از این بچه مراقبت کن.
هانا عمیق نگاهش می‌کند، با این‌که نمی‌فهمید منظور بردیا از نبودن چیست اما باز هم دلش برای او تنگ می‌شد. لبانش را با زبان تر می‌کند و می‌پرسد:
- یعنی میگی تو قرار نیست باشی؟
با دست راست فرمان سیاه رنگ به چپ می‌چرخاند. قلنج گردنش را با حرکتی می‌شکند و در جواب می‌گوید:
- هیچ‌کَس از فردا خبر نداره.
هانا امروز با اعصاب بردیا روی دنده لج افتاده بود، سؤالاتی می‌پرسید که جگر او را به آتش می‌کشاند.
- یعنی ممکنه منم فردا نباشم؟
پسرک کم‌کم تصمیم داشت سرش را به دیوار بکوباند. کوتاه جواب می‌دهد:
- نه.
پناه پرسید:
- چرا؟
بردیا که دیگر واقعاً کلافه شده بود می‌گوید:
- چون از تو من مراقبت می‌کنم ولی از من کسی مراقبت نمی‌کنه.
شعله‌های آتش واقعیت سوهایش را به سمت قلب هانا می‌برد، رگ‌ها را می‌سوزاند، او تنها بود! معنای اسم زنش پناه بود؛ اما او پناهی نداشت. احساس ناکافی بودن می‌کرد، بسیار.
روبه‌روی در خانه با تک بوقی در برایش باز می‌شود و با گرفتن‌ گاز، ماشین رو به جلو می‌رود. عجله از رفتارهایش می‌بارید ولی این‌که عجله چه چیزی را داشت مجهول بود.
تا رسیدن به اتاق مطاله‌اش هزاران بار جان داد، میان کتاب‌ها شروع به گشتن می‌کند دنبال چیز خاصی می‌گشت.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
لوکا پشت سرش سؤال می‌کند و او بدون این‌که باز گردد می‌گوید:
- دنبال پوشه قوانین می‌گردم.
لوکا به او ملحق می‌شود و کل کتاب‌خانه را برای چند تیکه کاغذ برهم می‌ریزند. ساعت‌ها می‌گذرد و آن دو هنوز هم مشغول گشتن بودند، با منشی‌ها هم صحبت کردند و کمد‌های شرکت را هم زیر و رو کردند. خبری نبود! در اتاق با تقه‌ای به صدا در می‌آید.
- بیا داخل.
هانا با اجازه بردیا وارد می‌شود.
- بردیا اگه این برگه‌ها رو نمی‌خوای من و هلن روشون بازی کنیم.
بردیا چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید:
- بیار ببینم این برگه‌ها چین؟
با خمیازه‌ای به سمت بردیا کاغذها را می‌برد‌.
- چیز مهمی نیستن.
به دست می‌گیرد و با دقت نوشته‌های رویشان را می‌خواند.
- لعنت! دختر می‌دونی ما از ساعت چند دنبال این می‌گردیم؟
هانا لبخند ژکوندی می‌زند.
- اِه؟ اشکال نداره فرض کن برات پیداشون کردم.
نیم‌‌ نگاهی به او می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- برو از جلو چشمام تا کار دستت ندادم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
ایشی زیر لب می‌گوید و به عنوان پررنگ برگه نگاه می‌اندازد. <<قوانین وارث و فرزند>> هانا متعجب می‌گوید:
- این چیه؟
بردیا روی برگه را می‌گیرد.
- واسه سن تو مناسب نیست، برو به بازیت برس.
هرچه از هانا اصرار از بردیا انکار، آخر سر هم با جمله تهدیدآمیز بردیا به بیرون می‌رود.
- هانا بلند شدی که شدی، نشدی لوکا رو می‌فرستم بیرون تنهایی برات می‌خونمش.
صدای چفت در می‌آید بردیا کاغذ‌های سفید رنگ را می‌خواند، با هر جمله اخم‌هایش بیشتر در هم فرو می‌رفت. لوکا به قرمزی چشمان بردیا می‌نگریست.
- چی نوشته؟
سکوت او بسیار اعجاب‌انگیز بود، فضای سرد و ساکت اتاق ترسناک به نظر می‌رسید. بردیا شروع به بلند خواندن نوشته‌ها می‌کند:
- بند اول: فرزند هر کدام از ده نفر برتر گروه ترجیحاً باید پسر باشد؛ اما اگر دختر بود... ‌.
مکث می‌کند، قفسه س*ی*نه‌اش به شدت بالا و پایین می‌شد.
- دختر بود مادر فرزند به جرم آسیب به فضا و قوانین شکنجه خواهد شد.
غیرت بردیا از رگ‌های ورم کرده‌اش می‌خواست برون بزند.
- تنبیه وی توسط بزرگ گروه گرفته می‌شود.
پسرک در حالی که از درون خودخوری می‌کرد نگاهش را به لوکا می‌اندازد و می‌گوید:
- بزرگ گروه فعلاً اون پیریه.
حالا حس و حال لوکا هم متشنج بود.
- بند دوم: پسر می‌تواند کنار والدین خود باشد؛ اما دختر تا ده سالگی توسط بزرگ گروه رشد می‌کند.
کارد می‌زدند خون هیچ‌کدامشان در نمی‌آمد. دندان قروچه‌ای می‌کند و قلنج ناخن‌هایش را می‌شکند.
- بند سوم: در صورتی که فرزند اول پسر نباشد مادر حق فرزند‌آوری دیگری ندارد و پدر باید برای فرزند بعدی همسری دیگر اختیار کند.
قرداد تمام می‌شود و عصبانیت بردیا تازه خودش را نشان می‌دهد. روی صندلی پشت میز بزرگ مطالعه نشسته بود و لوکا هم روبه‌رویش. صدای پچ‌پچ پشت در همانند دریل روی مغز بردیا کار می‌کرد.
- هانا! یا بیا داخل یا برو اون طرف صدات رو اعصابمه.
هانا مضطرب در را باز می‌کند و سلقمه‌ای به هلن می‌زند.
- بگو بهش دیگه.
هلن هول‌زده و با استرس می‌گوید:
- لوکا!
پسرک در آرامش جواب می‌دهد:
- جانم؟
هلن نفس‌نفس می‌زند، پوست لبش را می‌جود.
هانا: جون بِکَن دیگه!
هلن که از رفتارهای هانا مضطرب‌تر شده بود دهان باز می‌کند و می‌گوید:
- مامان حامله‌است.
هانا با کف دست توی سرش می‌کوبد. لوکا متعجب می‌پرسد:
- مامانِ تو؟
هلن استرسی‌تر از قبل جواب می‌دهد:
- نه مامانِ تو.
بردیا با تعجب و سردرگم داد می‌زند:
- چی؟
لوکا که تقربیاً روانی شده بود می‌گوید:
- مامان من مُرده مشنگ!
هلن لبش را زیر دندان می‌گیرد و برای جمع کردن خراب‌کاری‌اش می‌گوید:
- نه‌نه! منظورم این‌که بردیا حامله‌است.
هانا پس‌گردنی محکمی به هلن می‌زند و می‌گوید:
- چرت و پرت میگه، هلن خودش بارداره.
بردیا نگاهی به لوکا می‌کند و می‌پرسد:
- شما؟ کِی؟
لوکای بی‌چاره و فلک زده! جواب می‌دهد:
- داداش من از تو پرسیدم هانا چرا بچه‌ داره؟
بردیا داد می‌زند:
- بی‌شعور ما صیغه‌ایم!
لوکا جواب می‌دهد:
- خب ما هم صیغه‌ایم.
رگ کنار شقیقه بردیا نبض می‌زد، فشار عصبی زیادی را متحمل بود. فریاد می‌کشد:
- خاک تو سرتون، هر سه‌تاتون گمشین بیرون! روانیم کردین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
لوکا آستین هلن را می‌گیرد و به سرعت بیرون می‌روند، هانا پلکی می‌زند.
- یعنی میگی منم برم؟
بردیا که به چشمان درشت او نمی‌توانست زور بگوید! دخترک بی‌دین! هوش و حواس از سر او پرانده بود.
- نه دخترم، تو بیا بشین این‌جا.
لبخند پررنگی از لفظ دخترم بر لبش می‌نشیند، می‌رود و عوض نشستن بر پای او روی میز می‌نشیند.
- قرار بود به کسی نگیم صیغه‌ایم.
بردیا نگاهش می‌کند، انگار با چشم می‌خواست او را تجزیه کند. در جواب حرفش هم می‌گوید:
- تو هم قرار بود یه کارمند ساده باشی؛ ولی مادر بچه‌ی من شدی.
هانا پشت چشم نازک می‌کند و آرام می‌خندد. می‌چرخد و چشم‌هایشان درون نگاه هم قفل می‌شود، گویی... گویی روح‌های هردویشان می‌دانستند هجر در راه است. دل‌شان عمیق برای هم تنگ می‌شد! بردیا لب تر می‌کند:
- مراقبش باش.
هانا به‌ سختی آب دهانشان را فرو می‌فرستند. به موهای مرتب مشکی رنگش زل می‌زند و آرام می‌پرسد:
- مراقبمون باش بردیا، من بدون تو تنهایی هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم.
حالشان کمی از این‌که کسی فهمیده بود زن و شوهرند بهتر بود. بردیا دست هانا را در دست می‌گیرد و آرام بوسه‌ای می‌زند.
- یاد می‌گیری دخترم، یاد می‌گیری.
تبسم و بغض با هم تضاد داشتند، او نمی‌خواست دیگر چیزی یاد بگیرد. از دار این دنیا همین یک‌دانه پسر را می‌خواست و بس! هیچ چیزی مهم نبود به جز همین که بداند تا زنده هست او را در کنار خود دارد.
- نگو این‌طوری بِهِم، گریه‌م می‌گیره.
می‌خندد، آرام و آرامش را تزریق می‌کند.
- ولی من به جات بودم گریه نمی‌کردم، گریه می‌کنی شبیه میمون میشی.
هانا قطره اشک افتاده از چشمش را پاک می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- مجبور نبودی یه میمون بگیری.
دل بردیا از صدای پر بغضی که می‌خواست با خنده پوشانده شود ریش‌ریش می‌شود.
- از بچگی بد سلیقه بودم.
فاصله‌ کم و کم‌تر می‌شود، درست لحظه‌ای که نباید لوکا با شتاب در را باز می‌کند. هانا با حرص چشم روی هم می‌گذارد:
- بر خر مگس معرکه لعنت.
لوکا سر جای قبلی‌اش می‌نشیند و هانا از روی میز پایین می‌آيد.
- داداش من و هلن یه تصمیمی گرفتیم.
بردیا با چشمانی سرخ و خسته دست در هم قفل می‌کند:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
لوکا به هلن سفید پوش نگاهی کوتاه می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- ما می‌خوایم ازدواج‌ کنیم.
هانا که مشغول برداشتن و بازدید کتابی از قفسه بود، کتاب از دستش رها می‌شود. اما بردیا خونسرد می‌گوید:
- مبارکه داداش، میگم سور عروسی رو بچینن.
هانا رو به بردیا می‌پرسد:
- مگه خواهر من بی‌پدر و مادره که همین جوری بفرستمش خونه بخت؟
لوکا به سمت هانا می‌چرخد:
- خب من الان چی‌کار کنم که بدیش ببرمش؟
هانا لبخند ژکوندی می‌زند.
- باید اول بیای خواستگاری عزیزم!
چشمان لوکا برقی می‌زند:
- بیام خواستگاری می‌دیش بریم؟
بر لب‌های خواهرکش لبخند می‌نشیند، انگار درباره گونی برنج سخن می‌گفتند.
- نه خیرم، جواب منفی می‌دیم که دوباره بیای.
هلن با حرف هانا بلند‌بلند می‌خندد. خوشی‌ها هم تاریخ انقضاء داشتند.
لوکا متعجب می‌پرسد:
- خب چرا؟
هانا شانه‌ بالا می‌اندازد:
- چون زورم زیاده!
 
بالا پایین