Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,779
- مدالها
- 6
- با دقت نگاهش کن!
چندبار پلک میزند تا چشمهای خیسش بتواند فیلم را ببیند. صدای جیغها و فریادهایش در گوشم میپیچد و التماسهایش مرا چون آب دریاچهای به صخرهها میزند.
- رامین... توروخدا!
دلم میخواست آن هانا را بغل کنم و در گوشش بگویم:
- التماسش نکن لطفاً! بلندشو تو هم بزنش.
ولی هنوز صدای جیغ او پایین نمیآمد، هانا در آن دنیا هنوز کتک میخورد. اشکهای چشم رامین قطرهقطره با دادهای دخترک پایین میآمد، پشت سر هم فیلمها تندتند باز میشدند تا جایی که او چشمهایش را میبندد و دیگر علاقهای به دیدنشان نشان نمیدهد. گوشی را خاموش میکنم و دوباره توی جیبم میگذارم.
- این... اینها رو از کجا آوردی؟
روی صندلی مینشینم و با لبخند جواب میدهم:
- تو گرفتی رامین، واتساپی که تو توش این فیلمها رو میفرستادی دست من بود، میفرستادی برای ماهان!
با عذاب وجدانی واضح میگوید:
- من... من قرصهام رو نمیخوردم هانا!
سری تکان میدهم، این هم بماند روی بقیهشان. کارما تقاص مردن بیگناه بهاره را از من گرفت اما خب... خودم را لایق آن همه سختی نمیدیدم.
- اشکالی نداره رامین، گذشته دیگه.
دستهایش را باز میکنم و با دادن به دستش میگویم:
- میگم برات غذا بیارن.
و از انباری با سرعت بیرون میآیم، میدانستم تیکه بزرگهام گوش من است اگر بردیا اشک مرا ببیند.
- هانا خوبی؟
صدای خود حلالزادهاش بود، نفسهای عمیق میکشم تا یه وقت تر نشود چشمانم.
- با توام خوبی؟
بینیام را بالا میکشم:
- آره.
دست زیر چانهام میگذارد و سرم را بلند میکند:
- مشخصه چقدر خوبی! چی گفت بهت؟
نگاهش میکنم، دقیق در عقیق سیاه چشمانش زل میزنم و از بغض میلرزم.
- هانا دختر؟ خوبی؟
با صدای بلند میزنم زیر گریه و سر روی س*ی*نه او میگذارم. قلبم میترکید و نمیگذاشت مانع ریختن اشکهایم شوم.
- هیش... چرا گریه میکنی؟ چیزی بهت گفت؟
با هقهق جدا میشوم:
- بردیا من خسته شدم... نمیدونم چیکار کنم، انتقام بگیرم یا ببخشم؟ اسیر دستهای منه!
دست در موهایم میکشم و چشم از نگاه پر نفوذش میگیرم:
- میتونم بگم تا میخوره بزننش ولی دلم اجازه نمیده! میخوام بگیرمش زیر مشت و لگدم ولی خونم جیغ میزنه دوتامون یکیایم.
آن روحیه مهربان بردیا را هم بالاخره میبینم که با گذاشتن دستهایش روی شانههایم میگوید:
- همهی اسیرها رو نباید اذیت کنی هانا خانم، تو هم اسیر من بودی... اذیتت کردم؟
با اعصابی خرد دستش را پس میزنم و جواب میدهم:
- نه بابای من هفتهای مجبور بود کمربند بخره چون یکی از مجموعه چرمهاش روی بدن هانا تیکهتیکه شده بود.
بعد با شتاب از کنارش میگذرم و وارد خانه میشوم، به مامان و بقیه که روی مبلهای وسط سالن نشستهاند توجهی نمیکنم و به سمت آشپزخانه میروم. لحظه ورودشان قرمه سبزی بار گذاشته بودم و حالا از گاز خاموش میشد تشخیص داد کسی عملیات مرا به پایان رسانیده. بشقابی برمیدارم و همانطور که فکر و خیال فراوان میکردم غذایی برای رامین درون بشقاب میریزم. بوی خوش غذا مرا هم دیوانه کرد ولی مغز پر از آشوبم نمیگذاشت لقمهای پایین رود. بشقاب برنج و خورشت خوری پر از قرمه را درون سینی میگذارم و باز هم بدون نگاه کردن به کسی به سمت همان انباری میروم. بردیا را دگر آن دور و بر نمیدیدم و چندان اهمیتی هم برایم نداشت.
- در رو باز میذارم نور بیاد داخل.
این را میگویم تا بتواند روی زمین بنشیند و غذا بخورد. نگاهش را به من میدوزد و سرخیِ سفید چشمانش و لبخند خباثتانگیز روی لبش مرا متعجب میکند.
چندبار پلک میزند تا چشمهای خیسش بتواند فیلم را ببیند. صدای جیغها و فریادهایش در گوشم میپیچد و التماسهایش مرا چون آب دریاچهای به صخرهها میزند.
- رامین... توروخدا!
دلم میخواست آن هانا را بغل کنم و در گوشش بگویم:
- التماسش نکن لطفاً! بلندشو تو هم بزنش.
ولی هنوز صدای جیغ او پایین نمیآمد، هانا در آن دنیا هنوز کتک میخورد. اشکهای چشم رامین قطرهقطره با دادهای دخترک پایین میآمد، پشت سر هم فیلمها تندتند باز میشدند تا جایی که او چشمهایش را میبندد و دیگر علاقهای به دیدنشان نشان نمیدهد. گوشی را خاموش میکنم و دوباره توی جیبم میگذارم.
- این... اینها رو از کجا آوردی؟
روی صندلی مینشینم و با لبخند جواب میدهم:
- تو گرفتی رامین، واتساپی که تو توش این فیلمها رو میفرستادی دست من بود، میفرستادی برای ماهان!
با عذاب وجدانی واضح میگوید:
- من... من قرصهام رو نمیخوردم هانا!
سری تکان میدهم، این هم بماند روی بقیهشان. کارما تقاص مردن بیگناه بهاره را از من گرفت اما خب... خودم را لایق آن همه سختی نمیدیدم.
- اشکالی نداره رامین، گذشته دیگه.
دستهایش را باز میکنم و با دادن به دستش میگویم:
- میگم برات غذا بیارن.
و از انباری با سرعت بیرون میآیم، میدانستم تیکه بزرگهام گوش من است اگر بردیا اشک مرا ببیند.
- هانا خوبی؟
صدای خود حلالزادهاش بود، نفسهای عمیق میکشم تا یه وقت تر نشود چشمانم.
- با توام خوبی؟
بینیام را بالا میکشم:
- آره.
دست زیر چانهام میگذارد و سرم را بلند میکند:
- مشخصه چقدر خوبی! چی گفت بهت؟
نگاهش میکنم، دقیق در عقیق سیاه چشمانش زل میزنم و از بغض میلرزم.
- هانا دختر؟ خوبی؟
با صدای بلند میزنم زیر گریه و سر روی س*ی*نه او میگذارم. قلبم میترکید و نمیگذاشت مانع ریختن اشکهایم شوم.
- هیش... چرا گریه میکنی؟ چیزی بهت گفت؟
با هقهق جدا میشوم:
- بردیا من خسته شدم... نمیدونم چیکار کنم، انتقام بگیرم یا ببخشم؟ اسیر دستهای منه!
دست در موهایم میکشم و چشم از نگاه پر نفوذش میگیرم:
- میتونم بگم تا میخوره بزننش ولی دلم اجازه نمیده! میخوام بگیرمش زیر مشت و لگدم ولی خونم جیغ میزنه دوتامون یکیایم.
آن روحیه مهربان بردیا را هم بالاخره میبینم که با گذاشتن دستهایش روی شانههایم میگوید:
- همهی اسیرها رو نباید اذیت کنی هانا خانم، تو هم اسیر من بودی... اذیتت کردم؟
با اعصابی خرد دستش را پس میزنم و جواب میدهم:
- نه بابای من هفتهای مجبور بود کمربند بخره چون یکی از مجموعه چرمهاش روی بدن هانا تیکهتیکه شده بود.
بعد با شتاب از کنارش میگذرم و وارد خانه میشوم، به مامان و بقیه که روی مبلهای وسط سالن نشستهاند توجهی نمیکنم و به سمت آشپزخانه میروم. لحظه ورودشان قرمه سبزی بار گذاشته بودم و حالا از گاز خاموش میشد تشخیص داد کسی عملیات مرا به پایان رسانیده. بشقابی برمیدارم و همانطور که فکر و خیال فراوان میکردم غذایی برای رامین درون بشقاب میریزم. بوی خوش غذا مرا هم دیوانه کرد ولی مغز پر از آشوبم نمیگذاشت لقمهای پایین رود. بشقاب برنج و خورشت خوری پر از قرمه را درون سینی میگذارم و باز هم بدون نگاه کردن به کسی به سمت همان انباری میروم. بردیا را دگر آن دور و بر نمیدیدم و چندان اهمیتی هم برایم نداشت.
- در رو باز میذارم نور بیاد داخل.
این را میگویم تا بتواند روی زمین بنشیند و غذا بخورد. نگاهش را به من میدوزد و سرخیِ سفید چشمانش و لبخند خباثتانگیز روی لبش مرا متعجب میکند.
آخرین ویرایش: