Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,766
- مدالها
- 6
بدون برداشتن هدف کلت میگویم:
- حرف نزن، کسی که اینجا خط و نشون میکشه منم.
با یک دست دسته اسلحه را نگه میدارم و با دست دیگر موهایم را از روی شانهام جمع میکنم.
- یه سؤال ازت میپرسم راستش رو میگی وگرنه یه گلوله تو مخت خالی میکنم.
نیشخندی میزند و در سکوت نگاهم میکند. وقت را غنیمت میشمارم و میپرسم:
- چرا نمیخواستی من باهات مهمونی بیام؟
با لبخند که بیشتر برای تمسخر من بود ابرو بالا میاندازد. حرصی صدایم را بالا میبرم و میگویم:
- برای چی ساکتی؟
شانه بالا میاندازد و جواب میدهد:
- خودت گفتی حرف نزن.
دندان روی دندان میکشم و میپرسم:
- من کی گفت... .
با یادآوری جمله اولم ساکت میشوم و به پوزخندش توجهی نمیکنم.
- وقتی ازت سؤال پرسیدم حرف بزن، حالا جوابم رو بده.
دست در انبوه موهایش میکشد و میگوید:
- من که از خیلی وقت پیش بهت گفتم که بریم.
یک قدم نزدیکش میشوم و با لحن مسخرهای میگویم:
- آها منم که خر، دری وری نگو مهمونی امشب.
میمیک صورتش جدی میشود و جواب میدهد:
- خیلی زشته که رفتی سر لپتاپ من.
حرفش را جدی نمیگیرم و دوباره میگویم:
- زشت که پنهون کاری توئه، جوابم رو بده.
کلافه نگاهی به دور و برش میاندازد.
- یه جایی به نفعت نیست که نمیخوام ببرمت.
چشمانم را برای ثانیهای از عصبانیت روی هم میگذارم و سپس میگویم:
- خیلی آدم خودخواهی هستی که حتی نظر منم نپرسیدی.
چند ثانیهای را به من زل میزند، از آن نگاهها که از انتهایش میتوانستی بخوانی ناگفتههای زیادی دارد. میایستد و قدمی برمیدارد:
- هانا عزیز من... .
فریاد میزنم:
- جلو نیا! تا وقتی که جواب قانع کنندهای نداشتی نزدیک نشو.
حرکات صورت و دستانش نشان میداد که میخواهد عصبانیتش را کنترل کند.
- جوابی قانع کنندهتر از اینکه اونجا به ضررته؟
هیستریک میخندم و با غضب میگویم:
- چرا یه بار نمیذاری من خودم ضرر خودم رو تشخیص بدم؟
صدایش رفتهرفته بالاتر میرود:
- چون هنوز بچهای! انقدر بچه که نمیدونی وسط این شرکت به این بزرگی نباید اسلحه مارک لولا رو بلند کنی.
از شنیدن جملهاش حرصیتر میشوم.
- این به خاطر این نیست که من بچهم، به این دلیله که تو همه کارات مخفیانهست.
در دل با بدنم تکرار میکنم:《بغض نکن! بغض نکن!》رو به بردیا ادامه میدهم:
- معلوم نیست چندتا از این مهمونیها رفتی و من بیخبرم.
قاطع و بدون ذرهای پشیمانی در حرف و کردارش میگوید:
- تا دلت بخواد هانا، تا دلت بخواد از این مهمونیها رفتم و تو نمیدونستی چون من با جون تو ریسک نمیکنم.
دست در موهایم میکشم و میپرسم:
- تا کی میخوای من رو توی چهار دیواری نگهداری؟
حق به جانب و بیدرنگ جواب میدهد:
- اگه نیاز باشه تا ابد، اگه اینطوری در امان باشی تا ابد و ده روز.
نفس عمیقی میکشم و اسلحه را روی کاناپه پرت میکنم.
- من مهمونی امشب رو باهات میام.
شانه بالا میاندازد و بینگرانی میگوید:
- بیا؛ ولی هر چی دیدی یا شنیدی مقصرش من نیستم.
سرم را پایین میاندازم و زیر لب میگویم:
- معلوم نیست چه غلطی کرده که از الان داره میگه.
- حرف نزن، کسی که اینجا خط و نشون میکشه منم.
با یک دست دسته اسلحه را نگه میدارم و با دست دیگر موهایم را از روی شانهام جمع میکنم.
- یه سؤال ازت میپرسم راستش رو میگی وگرنه یه گلوله تو مخت خالی میکنم.
نیشخندی میزند و در سکوت نگاهم میکند. وقت را غنیمت میشمارم و میپرسم:
- چرا نمیخواستی من باهات مهمونی بیام؟
با لبخند که بیشتر برای تمسخر من بود ابرو بالا میاندازد. حرصی صدایم را بالا میبرم و میگویم:
- برای چی ساکتی؟
شانه بالا میاندازد و جواب میدهد:
- خودت گفتی حرف نزن.
دندان روی دندان میکشم و میپرسم:
- من کی گفت... .
با یادآوری جمله اولم ساکت میشوم و به پوزخندش توجهی نمیکنم.
- وقتی ازت سؤال پرسیدم حرف بزن، حالا جوابم رو بده.
دست در انبوه موهایش میکشد و میگوید:
- من که از خیلی وقت پیش بهت گفتم که بریم.
یک قدم نزدیکش میشوم و با لحن مسخرهای میگویم:
- آها منم که خر، دری وری نگو مهمونی امشب.
میمیک صورتش جدی میشود و جواب میدهد:
- خیلی زشته که رفتی سر لپتاپ من.
حرفش را جدی نمیگیرم و دوباره میگویم:
- زشت که پنهون کاری توئه، جوابم رو بده.
کلافه نگاهی به دور و برش میاندازد.
- یه جایی به نفعت نیست که نمیخوام ببرمت.
چشمانم را برای ثانیهای از عصبانیت روی هم میگذارم و سپس میگویم:
- خیلی آدم خودخواهی هستی که حتی نظر منم نپرسیدی.
چند ثانیهای را به من زل میزند، از آن نگاهها که از انتهایش میتوانستی بخوانی ناگفتههای زیادی دارد. میایستد و قدمی برمیدارد:
- هانا عزیز من... .
فریاد میزنم:
- جلو نیا! تا وقتی که جواب قانع کنندهای نداشتی نزدیک نشو.
حرکات صورت و دستانش نشان میداد که میخواهد عصبانیتش را کنترل کند.
- جوابی قانع کنندهتر از اینکه اونجا به ضررته؟
هیستریک میخندم و با غضب میگویم:
- چرا یه بار نمیذاری من خودم ضرر خودم رو تشخیص بدم؟
صدایش رفتهرفته بالاتر میرود:
- چون هنوز بچهای! انقدر بچه که نمیدونی وسط این شرکت به این بزرگی نباید اسلحه مارک لولا رو بلند کنی.
از شنیدن جملهاش حرصیتر میشوم.
- این به خاطر این نیست که من بچهم، به این دلیله که تو همه کارات مخفیانهست.
در دل با بدنم تکرار میکنم:《بغض نکن! بغض نکن!》رو به بردیا ادامه میدهم:
- معلوم نیست چندتا از این مهمونیها رفتی و من بیخبرم.
قاطع و بدون ذرهای پشیمانی در حرف و کردارش میگوید:
- تا دلت بخواد هانا، تا دلت بخواد از این مهمونیها رفتم و تو نمیدونستی چون من با جون تو ریسک نمیکنم.
دست در موهایم میکشم و میپرسم:
- تا کی میخوای من رو توی چهار دیواری نگهداری؟
حق به جانب و بیدرنگ جواب میدهد:
- اگه نیاز باشه تا ابد، اگه اینطوری در امان باشی تا ابد و ده روز.
نفس عمیقی میکشم و اسلحه را روی کاناپه پرت میکنم.
- من مهمونی امشب رو باهات میام.
شانه بالا میاندازد و بینگرانی میگوید:
- بیا؛ ولی هر چی دیدی یا شنیدی مقصرش من نیستم.
سرم را پایین میاندازم و زیر لب میگویم:
- معلوم نیست چه غلطی کرده که از الان داره میگه.
آخرین ویرایش: