جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,623 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
بدون برداشتن هدف کلت می‌گویم:
- حرف نزن، کسی که اینجا خط و نشون می‌کشه منم.
با یک دست دسته اسلحه را نگه می‌دارم و با دست دیگر موهایم را از روی شانه‌ام جمع می‌کنم.
- یه سؤال ازت می‌پرسم راستش رو میگی وگرنه یه گلوله تو مخت خالی می‌کنم.
نیش‌خندی می‌زند و در سکوت نگاهم می‌کند. وقت را غنیمت می‌شمارم و می‌پرسم:
- چرا نمی‌خواستی من باهات مهمونی بیام؟
با لبخند که بیشتر برای تمسخر من بود ابرو بالا می‌اندازد. حرصی صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
- برای چی ساکتی؟
شانه بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- خودت‌ گفتی حرف نزن.
دندان روی دندان می‌کشم و می‌پرسم:
- من کی گفت... ‌.
با یادآوری جمله اولم ساکت می‌شوم و به پوزخندش توجهی نمی‌کنم.
- وقتی ازت سؤال پرسیدم حرف بزن، حالا جوابم رو بده.
دست در انبوه موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- من که از خیلی وقت پیش بهت گفتم که بریم.
یک قدم نزدیکش می‌شوم و با لحن مسخره‌ای می‌گویم:
- آها منم که خر، دری وری نگو مهمونی امشب‌.
میمیک صورتش جدی می‌شود و جواب می‌دهد:
- خیلی زشته که رفتی سر لپ‌تاپ من.
حرفش را جدی نمی‌گیرم و دوباره می‌گویم:
- زشت که پنهون کاری توئه، جوابم رو بده.
کلافه نگاهی به دور و برش می‌اندازد.
- یه جایی به نفعت نیست که نمی‌خوام ببرمت.
چشمانم را برای ثانیه‌ای از عصبانیت روی هم می‌گذارم و سپس می‌گویم:
- خیلی آدم خودخواهی هستی که حتی نظر منم نپرسیدی.
چند ثانیه‌ای را به من زل می‌زند، از آن نگاه‌ها که از انتهایش می‌توانستی بخوانی ناگفته‌های زیادی دارد. می‌ایستد و قدمی برمی‌دارد:
- هانا عزیز من... ‌.
فریاد می‌زنم:
- جلو نیا! تا وقتی که جواب قانع کننده‌ای نداشتی نزدیک نشو.
حرکات صورت و دستانش نشان می‌داد که می‌خواهد عصبانیتش را کنترل کند.
- جوابی قانع کننده‌تر از این‌که اونجا به ضررته؟
هیستریک می‌خندم و با غضب می‌گویم:
- چرا یه بار نمی‌ذاری من خودم ضرر خودم رو تشخیص بدم؟
صدایش رفته‌رفته بالاتر می‌رود:
- چون هنوز بچه‌ای! انقدر بچه که نمی‌دونی وسط این شرکت به این بزرگی نباید اسلحه مارک لولا رو بلند کنی.
از شنیدن جمله‌اش حرصی‌تر می‌شوم.
- این به خاطر این نیست که من بچه‌م، به این دلیله که تو همه کارات مخفیانه‌ست.
در دل با بدنم تکرار می‌کنم:《بغض نکن! بغض نکن!》رو به بردیا ادامه می‌دهم:
- معلوم نیست چندتا از این مهمونی‌ها رفتی و من بی‌خبرم.
قاطع و بدون ذره‌ای پشیمانی در حرف و کردارش می‌گوید:
- تا دلت بخواد هانا، تا دلت بخواد از این مهمونی‌ها رفتم و تو نمی‌دونستی چون من با جون تو ریسک نمی‌کنم.
دست در موهایم می‌کشم و می‌پرسم:
- تا کی می‌خوای من رو توی چهار دیواری نگه‌داری؟
حق به جانب و بی‌درنگ جواب می‌دهد:
- اگه نیاز باشه تا ابد، اگه این‌طوری در امان باشی تا ابد و ده روز.
نفس عمیقی می‌کشم و اسلحه را روی کاناپه پرت می‌کنم.
- من مهمونی امشب رو باهات میام.
شانه بالا می‌اندازد و بی‌نگرانی می‌گوید:
- بیا؛ ولی هر چی دیدی یا شنیدی مقصرش من نیستم.
سرم را پایین می‌اندازم و زیر لب می‌گویم:
- معلوم نیست چه غلطی کرده که از الان داره میگه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
صدایش از پشت سرم می‌آید:
- زیر لب وزوز نکن، بیا بشین رو میز.
نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- چی میگی برای خودت؟
اسلحه را از روی مبل چنگ می‌زند و می‌گوید:
- همین که می‌شنوی، بلندشو.
من او را غافلگیر کرده بودم و حالا نوبت او بود. روی میز می‌نشینم و در دل دعا می‌کنم کسی نیاید تا شرفمان بیشتر از این نرفته. کنار میز در نزدیک‌ترین نقطه به من می‌ایستد و در گوشم نجوا می‌کند:
- گاهی وقت‌ها... یه سری حرکت‌ها ازت سر می‌زنه که نباید بزنه!
در ادامه حرفش سردی جسم تیزی را روی ماهیچه پایم حس می‌کنم. لبش را زبان می‌زند و با لحن قبلی می‌گوید:
- من معمولاً به همه دو بار فرصت نمیدم؛ اما تو... ‌.
منتظر بودم تا بگوید بحث تو فرق دارد و من از ذوق سکته کنم‌.
- تو مادر بچه‌می! چیزیت بشه یعنی من به بچه‌ی خودم آسیب زدم. مفهومه؟
حلقه هر چند کم اشک در چشمانم ظاهر می‌شود. به من نباید آسیب می‌رسید؛ چون او نگران فرزندش بود! ولی من پدری نداشتم که نگران من باشد. بغضم را همراه آب دهانم پایین می‌فرستم و می‌گویم:
- مفهو... ‌.
میان حرفم در توسط منشی باز می‌شود.
- آقای کا... ‌.
او همانند من حرفش در دهان خشک می‌ماند. صورتم را در قفسه س*ی*نه بردیا مخفی می‌کنم تا بیشتر از این خجالت نکشم. بردیا نفس عمیقی می‌کشد و سپس رو به منشی می‌گوید:
- تو گاوی؟ نه جداً دارم ازت می‌پرسم گاوی؟ چند ساله این‌جا کار می‌کنی در زدن بلد نیستی؟
دخترک خجالت زده ببخشیدی می‌گوید و پس از رفتن در را پشت سرش می‌بندد.
سرم را بلند می‌کنم و در حالی که هنوز لبه کتش در دستم بود می‌پرسم:
- همینو می‌خواستی؟
نیم‌نگاهی حواله‌ام می‌کند و جواب می‌دهد:
- تو که جات راحت بود.
بی‌محلش‌ می‌کنم و به آرامی از میز پایین می‌آیم.
- برام لباس آوردی؟
پشت میز می‌نشیند و بی‌خیال می‌گوید:
- نه.
طلبکار و دست به کمر می‌ایستم.
- خب من الان چطوری کار کنم؟
لپ‌تاپش را باز می‌کند و در جواب می‌گوید:
- مگه می‌خواستی با لباس‌هات کار کنی؟
اندکی که فکر می‌کنم منطقی بود. پایین تیشرت بردیا که برایم دو سه سایز بزرگتر بود را تا روی کمرم بالا می‌آورم و گره می‌زنم. بعد هم موهایم را بالا گوجه می‌کنم و از آنجایی که کش مو نداشتم با مداد می‌بندم. بردیا نگاهم می‌کند و تک خنده‌ای می‌زند. جرعه‌ای از کاپوچینوی من می‌نوشد و می‌گوید:
- مامانم همیشه می‌گفت آدم‌ها تو محدودیت‌ها ستاره میشن.
مامانم! چقدر این کلمه از زبان بردیا غریب بود! به رویش نمی‌آورم و چهار زانو روی زمین جلوی میز پذیرایی می‌نشینم.
- این یه تیکه از آهنگه یاس بود.
مثل این‌که خوشش آمده از کاپوی من، او که همیشه اسپرسو و از این زهرماری‌ها می‌خورد حالا کم‌‌کم لیوانم را به اتمام می‌رساند.
بردیا: یاس کیه؟
لیست قطعات خواسته شده را برمی‌دارم و در حالی که نگاهشان می‌کردم جواب می‌دهم:
- یکی از خواننده‌‌های ایرانی.
نگاهم می‌کند، عمیق! ولی دلیلش را نمی‌دانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
برگه‌ها را مرتب روی هم می‌چینم و همزمان که با توجه به موجودی انبار خواسته شده‌ها را تیک می‌زنم، به بردیا می‌گویم:
- من این لیست‌ها رو آماده می‌کنم چندتا از قطعه‌ها رو نداریم، حتماً بسپر بگیرن کارمون آخر هفته لنگ می‌مونه.
نگاهم نمی‌کند و فقط می‌گوید:
- خودت انجام بده.
چشم غره‌ای می‌روم و جواب می‌دهم:
- من دارم‌ میرم خونه آماده شم.
خنثی نگاهم می‌کند:
- زر نزن هنوز ساعت هفت صبح نشده از الان تا ده شب می‌خوای آماده بشی؟
حرص‌درار ابرو بالا می‌اندازم تصنعی صدایم را صاف می‌کنم:
- اهم... می‌خوام برم ماسک خیار بذارم.
خودکارش را به سمتم پرتاب می‌کند که تو هوا می‌گیرمش.
بردیا: این‌که می‌خوای چی‌کار کنی به من ربطی نداره، تا وقتی کارهات رو تموم نکردی پات رو بذاری بیرون حقوقت رو نمیدم.
بی‌خیال و با لبخند جواب می‌دهم:
- اشکال نداره رئیس خرجمو شوهرم میده.
لبخند می‌زند و با تلفن شرکت شماره‌ای می‌گیرد.
- شوهرت غلط کرد با تو پدر سوخته.
پشت چشم نازک می‌کنم و نیازهای انبار را با تلفن سفارش می‌دهم.
- بردیا بیا این لیست رو ببر پایین مطمئن شو همه وسایل هستن.
شانه بالا می‌اندازد و درون کشو دنبال چیزی می‌گردد.
- به من ربطی نداره، کارهات رو جلو من نذار.
حرصی دست به کمر می‌ایستم.
- من با این تیپ برم؟
از پشت میز بلند می‌شود و با چند قدم خودش را به من‌ می‌رساند. گره تیشرت را باز می‌کند و از حالت کراپ جنیفر به پیرهن بابابزرگ تغییرش می‌دهد دست روی موهایم می‌کشد و یک قدم فاصله می‌گیرد.
بردیا: حالا خوب شد.
تخته شاسی و تمام لیست‌ها را با مداد به دستم می‌دهد و در اتاق را باز می‌کند، دست دور کمرم می‌اندازد و پشت در اتاق می‌گذاردم.
- آفرین، برو تا وقتی هم‌ کارت تموم نشده نیا.
قبل از این‌که جمله‌ای از من بشنود در را می‌بندد. منشی با ته مایه خنده نگاهم می‌کند، خجل لبخند می‌زنم و زیر لب می‌گویم:
- ببخشید این لباس... ‌.
به تبعیت لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- اشکال نداره، همه این‌جا می‌دونن رئیس دیوونه‌‌ست.
من را خیلی کم در شرکت بی‌ام دیده بودند پس با حرفش می‌خندم و سپس دست به سمتش دراز می‌کنم.
- من هانام.
دست در دستم می‌گذارد و جواب می‌دهد:
- منم شیرازم، خوشبختم.
با تعجب می‌پرسم:
- شیراز؟ این اسم یه شهر توی کشور منه، من ایرانیم.
سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- می‌دونم، قبل از این‌که من به دنیا بیام مامانم یه بار میاد ایران و عاشق شیراز میشه! بعدش هم‌ اسم‌ من رو می‌ذاره شیراز.
(تکه‌ای از خاطرات یک رهگذر براساس واقعیت)
با چشمانش که شبیه قلب شده بودند می‌گویم:
- چقدر قشنگ!
تشکر می‌کند و نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد.
- ساعت دوازده وقت ناهاره، خوشحال میشم غذا رو با هم‌ بخوریم. چی برات سفارش بدم؟
به نشانه ندانستن شانه بالا می‌اندازم و جواب می‌دهم:
- نمی‌دونم؛ ولی هر چی بردیا خورد برای خودمون دو تا هم‌ سفارش بده اون اصلاً غذای بد نمی‌خوره.
بعد یک دست دادن دوستانه‌ی دیگر از او فاصله می‌گیرم و به سمت طبقه آخر و انبار می‌روم. پنج ساعت تمام موجودی‌ها را چک می‌کنم، وسایل‌ها را تحویل می‌گیرم و خلاصه با یک لباس گشاد و شلوار سفیدِ کشی یک شرکت را روی انگشتم می‌چرخانم.
فاکتور را امضاء می‌کنم و روبه سرکارگر می‌گویم:
- جناب آخر هفته تمام این وسیله‌ها آماده به دست شرکت مقصد می‌رسه، گزارش کارتون رو حتماً روی برگه بنویسید و به منشی بدید.
قبل از چشم گفتن او صدای بردیا خان حواسم را جمع خودش می‌کند.
- خسته نباشی خانم مهندس‌.
خوش‌رو جواب می‌دهم:
- متشکرم رئیس، شما هم‌ خسته نباشی.
جدیداً خیلی لبخند می‌زدم نه؟ نمی‌دانم چه ربطی داشت ولی فکر می‌کنم با آمدن فندق زندگی‌امان تغییر می‌کند. بردیا دست روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید:
- بسه هر چقدر کار کردی برو غذات رو بخور برات نوبت گرفتم بری دکتر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
با کشیدن مداد از بین موهایم آبشار مو رها می‌شود و دورم می‌ریزد.
- دکتر؟ دکتر برای چی؟
بردیا به جای جواب دادن به سؤالم می‌پرسد:
- نمی‌خوای بری دکتر زنان؟
دستی به لباسم که خاکی شده بود می‌کشم و می‌گویم:
- اگه رسانه‌ای بشه چی؟
دست در جیبش می‌کند و جواب می‌دهد:
- چه می‌دونم، هر کاری می‌دونی درسته انجام بده.
چشمانم را روی هم می‌گذارم و بی‌توجه به مکالمه قبلی‌مان می‌گویم:
- وای من اصلاً درست نخوابیدم دارم از بی‌خوابی می‌میرم!
به سمت بیرون کارگاه هدایتم می‌کند و می‌گوید:
- بیا بریم سریع ناهار بخور که فرصت استراحت کردن هم داشته باشی.
چند قدم جلوتر، پا در آسانسور می‌گذارم و خسته سرم را به دیواره کنارم تکیه می‌دهم.
- وقتی فکر می‌کنی خیلی بزرگ شدی و نصف شب از خونه می‌زنی بیرون توقع همچین حال و روزی رو هم داشته باش.
به طبقه مدیریت می‌رسیم، با چشمانی که خمار خواب بودند، در جوابش می‌گویم:
- من وقتی کم می‌خوابم توانایی ادم خوردن دارم، سر به سرم نذار.
پوزخندی می‌زند و ساعد دستم را در دست می‌گیرد.
- من می‌تونم همین‌جا بکشمت و کسی ککش هم نگزه.
در کنارش برای رسیدن به در اتاق و ناهار خوردن راه می‌روم و همزمان جواب می‌دهم:
- چه فایده؟ وقتی خودت از دوریم دق می‌کنی.
در اتاق را باز می‌کند اجازه می‌دهد اول من وارد شوم.
- هیچ‌کَس از دوری کسی نمرده و نمی‌میره، فقط ممکنه مثل قبل نتونه روی خودش و زندگیش تمرکز کنه.
عملاً داشت می‌گفت نبودن من به انگشت کوچک دست راستش هم‌ نیست. حرفش را بی‌جواب می‌گذارم و سردرگم وسط اتاق می‌ایستم، بردیا به پرس غذای روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید:
- بشین بخور.
دست به کمر می‌ایستم و زار جواب می‌دهم:
- نمی‌تونم، بی‌قرارم، موهام تو صورتم اذیتم می‌کنن اَه!
با سردرد روی صندلی می‌نشینم و او هم کنارم می‌نشیند، کراواتش را باز می‌کند و به من می‌گوید:
- بچرخ موهاتو ببندم.
تبسمی روی لب‌های می‌نشیند و زاویه نشستنم را خلاف او می‌گیرم. دست بین موهایم می‌کشد و همه را قشنگ در یک نقطه جمع می‌کند، کراواتش را مانند روبانی دور موهایم می‌بندد و گره می‌زند.
- حالا درست بشین.
با همان لبخند درست می‌نشینم و او میز را نزدیک‌تر می‌کند. لقمه اول سوپ را جلوی دهانم می‌گیرد و منتظر می‌ماند تا قورتش دهم. هر چند که سوپ غذا نبود؛ ولی با وضعیت غذا خوردن من سوپ برای شروع خوب بود.
برای راحتی بیشتر خودم لش می‌کنم و سرم را روی قفسه س*ی*نه‌اش می‌گذارم. بی‌هیچ حرف و اعتراضی سوپ را برایم قاشق‌قاشق می‌کند. بعد از سوپ دو سه لقمه غذایی که نامش را نمی‌دانم به دهانم می‌دهد و نظاره‌گر جویدنم می‌شود، از آن‌جایی که دیگر سیر شده بودم خودم را بالا می‌کشم و بوسه‌ای روی گونه‌اش می‌گذارم.
- مرسی خیلی خوشمزه بود، من دیگه میرم بخوابم.
قبل از بلند شدنم مانع می‌شود و می‌گوید:
- نرو، همین‌جا بخواب.
می‌خندم و دوباره سرم را همان‌جایی که بود می‌گذارم. در میان نوازش موهایم توسط او به خواب می‌روم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
نمی‌دانم چند ساعت بود که غرق در دنیایی دیگر بودم یا حتی نمی‌دانم تا چه وقت به این حالت خوابیده و بردیای بی‌چاره هم اندکی تکانی نخورده است. حالا که کم‌کم هوشیاری پس از خواب را درک می‌کنم صدای زمزمه‌هایش را می‌شنوم:
- کاش این‌جا بودی! کاش این همه دور نبودی!
من که همین‌جا هستم پس منظورش کسی جز من است. اجازه فکر و خیال بیشتر را از خودم برای جلوگیری از سردرد می‌گیرم و چشمانم را باز می‌کنم.
- بیدار شدی؟
کش و قوسی به بدنم می‌دهم و بلند می‌شوم.
- آره، خیلی خوابیدم؟
نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازد و می‌گوید:
- تقریباً، دیگه وقتشه برگردیم خونه که آماده بشیم.
دستی به موهایم می‌زنم، هنوز هم با کراوات بردیا بسته بود.
در میان بقیه افکار کاش پر سوز و دل‌تنگی بردیا خنجر می‌کشید. تا حالا از نبودن من این‌گونه با آه صحبت کرده؟ بعید می‌دانم؛ ولی این دوستمان هر کسی که هست بد بردیا را دچار خودش کرده.
- هانا؟ چرا وایستادی؟
به او که دم در بود و منتظر مرا نگاه می‌کرد، نیم نگاهی می‌اندازم و پشت سرش راه می‌افتم. کمتر کسی توی شرکت بود یعنی حدأقل من نمی‌شناختمشان.
توی آسانسور می‌ایستیم و بردیا می‌پرسد:
- چرا تو فکری؟
لبخند می‌زنم تا از فریادهای توی سرم با خبر نشود.
- هنوز ویندوزم بالا نیومده.
تک خنده‌ای می‌زند و با ایستادن آسانسور به سمت پارکینگ و ماشینش می‌رود. من هم در فکر عاشقی‌های تمام نشدنی بردیا پشت شرش راه می‌روم. روی صندلی کنار بردیا می‌نشینم و او هم پشت فرمان می‌نشیند، با دو حرکت ماشین را بیرون می‌آورد و به طرف خانه می‌راند.
- هانا، تو حیطه کاری که ما می‌کنیم یه چیزی خیلی اهمیت داره، انقدر که هر چقدر هم درموردش تأکید کنم کمه.
نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- چیه مگه؟
فرمان را با یک دست می‌گیرد و دست دیگرش را مشغول خاموش کردن آهنگ ملایمی که پخش بود می‌کند.
- اعتماد!
ابرو بالا می‌اندازم و می‌پرسم:
- اعتماد؟!
سر تکان می‌دهد و با رسیدن به ترافیک پشت چراغ قرمز ترمز می‌زند. ترافیک کمی سنگین بود؛ اما می‌توانستم تشخیص بدهم تا ده دقیقه دیگر حل می‌شود.
- آره بذار برات مثال بزنم، می‌ریم اون‌جا و یکی میگه لوکا حکم پادو رو برای بردیا داره.
روی صندلی به طرف او چهار زانو می‌زنم و می‌نشینم تا خوب گوش کنم.
- دلیل‌های محکمی رو هم‌ میاره، حالا تصور کن لوکا عصبانی بشه بدون توجه به این‌که واقعیت چیه شروع کنه با من بحث کردن.
پوست لبم را زیر دندان می‌گیرم و او پس از این‌که جلویش برای رفتن باز می‌شود پایش را از روی ترمز برمی‌دارد و گاز را می‌گیرد.
- من که بحث رو ادامه بدم بقیه یه سوء‌استفاده دارن لوکا رو می‌کشن طرف خودشون و می‌خوان‌ که منو از بین ببرن.
خیابان را دور می‌زند و ادامه می‌دهد:
- حالا من برای جلوگیری اول باید لوکا رو از بین ببرم بعدش اون گروه رو، اون‌ها هم آدمای کله‌گنده‌ای هستن و وقت وقتِ انتقامه.
از تعجب درست در آمدن دو دوتا چهارتایش ابروهایم بالا می‌برند و با همان شگفتی او را نگاه می‌کنم.
- دیدی؟ فقط با یه از کوره در رفتن چه فاجعه‌هایی به بار اومد.
با نزدیک شدن به خانه درست می‌نشینم و می‌پرسم:
- خب، حالا نتیجه‌گیری همه این حرف‌ها چی میشه؟
راهنما می‌زند و به سمت راست می‌پیچد.
- در همه‌ی موارد حتی جاهایی که دیگه داشتی منفجر می‌شدی به این‌که من پشتتم اعتماد داشته باش! نذار عصبیت کنن.
به طرف خانه می‌پیچد و ادامه می‌دهد:
- جنگ اعصاب راه می‌ندازن که خسته‌ت کنن، نذار به خواستشون برسن.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
کنجکاوانه می‌پرسم:
- خب... این کار چه سودی براشون داره؟
در را با ریموت باز می‌کند و می‌گوید:
- حذف رقیب! تو براشون یه تهدید به حساب میای.
شاید در آینده خواهم فهمید که چرا به من می‌گفت تهدید، چرا خودش را مثال نمی‌زد؟
ماشین را پارک می‌کند و پیاده می‌شود، من هم پشت سرش راه می‌افتم و جملاتش را زیر لب تکرار می‌کنم تا فراموش نشوند.
- من میرم دوش بگیرم، تا اون موقع از بین کاتالوگ یه لباس رو انتخاب کن بگو برات بیارن.
سری تکان می‌دهم و او به سمت حمام و من هم به سمت دفترچه کاتالوگ روی میز می‌روم. باید لباسی انتخاب می‌کردم که دغدغه‌ی اخم و تَخم‌های بردیا را نداشته باشم. در آخر لباس مشکی شاین‌داری که هیچ قسمتی جز دست‌ها و ترقوه‌هایم را به نمایش نمی‌گذاشت برگزیدم. از خدمه خواستم تا لباس را آماده روی تخت بگذارند و خودم پشت میز آرايش نشستم. از بین کِرم‌ها، ضدآب را انتخاب می‌کنم تا اگر یک وقتی رفتم دستشویی نگران پاک شدن کرمم نباشم. با برداشتن ریمل صدای بردیا از پشت سرم می‌آید:
- میشه از این نزنی؟
از آینه نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- چطور؟
اشاره‌ای به پالت سایه کنار دستم می‌کند و می‌گوید:
- اصلاً از این بُرس خوشم نمیاد به جاش از این آبرنگه استفاده کن‌.
چون محترمانه درخواست کرده بود در ریمل را می‌بندم و در جواب آبرنگ گفتنش می‌گویم:
- فیلسوف این سایه‌ست.
حوله‌ای که دور کمرش بود را محکم‌تر می‌کند و سشوار را به برق می‌زند.
- حالا هر چرت و پرتی که هست.
خط چشم را برمی‌دارم و با بستن چشمم خیلی سوسکی تمامش می‌کنم، خوشبختانه غصه‌ی قرینه شدنشان را نمی‌خورم و همان اول قرینه می‌شوند.
- ان‌قدر دقتی که برای خط چشمت گذاشتی برای کارت می‌ذاشتی الان دوتا ماشین دم خونه پارک بود.
رژ رنگ نود را روی لبانم می‌کشم و می‌گویم:
- نه که نیست.
پیرهن مشکی‌‌اش را به تن می‌کند و جواب می‌دهد:
- اونا مال منن نه تو.
آرايشم که تمام می‌شود می‌ایستم و به طرف لباس آویزان شده می‌روم.
- من و تو که نداره.
ساعتش را به دست می‌کند و می‌گوید:
- معلومه که داریم، اونا حاصل زحمت‌های منن.
لباس را بر تن می‌کنم و به او که حاضر و آماده ایستاده بود می‌گویم:
- کم‌تر فخر بفروش بیا زیپ لباسمو ببند.
دست روی کمرم می‌گذارد و سرش را نزدیک گوشم می‌کند:
- کاش میشد زیپ دهنتم بست.
سپس فاصله می‌گیرد و جلوی آینه برای بار آخر موهایش را مرتب می‌کند. نوچ‌نوچی برایش می‌کنم و می‌گویم:
- در چنین شرایطی آدما حرف عاشقانه می‌زنن.
در اتاق را باز می‌کند و در جواب حرفم می‌گوید:
- بیا برو حاصل آخرین حرف عاشقانه‌م هفت ماه دیگه به دنیا میاد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
طناز موهای آشفته‌ام را پشت گوش سر می‌دهم و از مقابلش رد می‌شوم. پله‌ها را خانم‌وارانه طی می‌کنم و او هم مانند همیشه دست به جیب کنارم راه می‌آید. به پایین پله که می‌رسیم، کودکانه از بازویش آویزان می‌شوم و کش‌دار می‌گویم:
- بردیا جونم؟
با تعجب اول به من و بعد به بازویش نگاه می‌کند.
- چته؟
به روی خودم‌ نمی‌آورم‌ و چشمانم را مانند خر شرک می‌کنم.
- اگه قول بدم دختر خوبی باشم، برام قبل از مهمونی پاستیل می‌خری؟
جدی نگاهم می‌کند و جواب می‌دهد:
- نه.
لب برمی‌چینم و می‌گویم:
- آخه چرا؟
‌راهش را به پیش می‌گیرد و می‌گوید:
- چون من به کسی باج نمیدم.
با غضب الکی نگاهش می‌کنم و سپس دست روی شکمم می‌گذارم.
- خاک تو سر پدری که برای بچه‌ش پاستیل نمی‌خره.
اندکی نگاهم می‌کند انگار که دوهزاری‌اش جا افتاده باشد می‌گوید:
- خیلی زشته از بچه برای منافع شخصی خودت استفاده می‌کنی.
دوباره کنارش می‌روم و بازویش را می‌گیرم. گردن کج می‌کنم و با لبان غنچه شده می‌پرسم:
- مگه من دخترت نبودم؟
دم در خانه می‌رسیم، بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌کارد و می‌گوید:
- تو همیشه دختر منی، چشم می‌خرم.
با ذوق کف دستانم را به هم می‌کوبم و می‌خندم. او هم لبخندی روی لبانش می‌نشاند که کاش موقتی نباشد!

***
راوی:

زن و شوهر که اثبات روحی و روانی نداشتند، دمی باید از جان هم می‌گرفتیشان و دمی دیگر از جان برای هم مایه می‌گذاشتند.
از آن‌جایی که بردیا خودش پشت فرمان بود و راننده‌ای نداشت، مجبور شد برای خریدن پاستیل خودش پیاده شود. هانا هم از دور نگاهش می‌کرد و با گوشیش فیلم می‌گرفت که چگونه مردی به آن گندگی را ناچار به خریدن پاستیل کرده است. بردیا که دوربین گوشی را می‌بیند اخم تصنعی سویش رها می‌کند و با پاستیل‌ها به سمت ماشین می‌آید.
- بردیا به دوربین سلام کن.
پسرک نیم‌چه لبخندی حواله می‌کند و می‌گوید:
- زمین گرده هانا خانم.
هانا درحالی که پاستیل نوش جان می‌کرد او را به کتفش هم نمی‌گیرد و به ادامه خوردنش می‌رسد. بردا دکمه استارت را نگه‌می‌دارد و صدای روشن شدن موتور بالا می‌رود، سمت جای مهمانی که خارج از شهر بود می‌راند، اندکی که می‌گذرد آرام و قرار از جان بردیا می‌رود، نمی‌دانست بگوید یا نه؟ برایش تعریف کند یا بگذارد در نادانی غرق شود؟ با اندکی‌ دست‌دست کردن می‌گوید:
- هانا؟ میشه همین‌طوری که داری به شکمت‌ می‌رسی گوش کنی من چی میگم.
در واقع هانا سیاست‌مدار خوبی بود، حرف‌هایی که بردیا حین این‌که تحت فشار است می‌زد عین واقعیت بود.
- بگو، سعی می‌کنم‌ گوش کنم.
مثل پینوکیو دروغ می‌گفت، داشت از فضولی می‌مرد تا بداند بردیا چه می‌گوید؟ بردیا در دل آهی کشید و سعی کرد آن بذر بغض و حسرت را در صدایش بروز ندهد:
- مادر من و مادر لوکا خیلی با هم دوست بودن! تمام اتفاقات روزشون رو برای هم تعریف می‌کردن.
خب، تا این‌جا که چیز خاصی دستگیر هانا نشده بود.
- من خیلی بچه بودم و معمولاً سرم گرمِ بازی با لوکا بود ولی همیشه یسری کلمات مادرم توی ذهنم حک شد.
داستان جالب می‌شد و هر لحظه بردیا در خلا بچگی‌هایش فرو می‌رفت.
- هر موقع که گریه می‌کرد اسم پدربزرگ من ورد زبونش بود، آقابزرگ، گروه اس‌بی، بردیا و اسم‌ مادرم.
آن لحظه به عقل هانا سرایت نکرد که بپرسد اسم مادرت چیست اما با دقت به گفتارش گوش می‌کرد.
- همیشه حرفاش و گریه‌هاش با اومدن من قطع میشد، هر وقت که اشک می‌ریخت بعدش میومد و منو بغل می‌کرد و از آغوشش جدا نمی‌کرد.
برای هانایی که مادری بالای سرش نبود، درک کمبود وجود مادر چیز سختی نبود.
- هر چی بیشتر من بزرگ می‌شدم مغزم بیشتر درگیر این میشد که داستان چیه؟
فضا بسیار اعجاب‌انگیز بود، هانا در سکوت به حرف‌های بردیا گوش می‌داد و در ذهنش صحنه‌سازی می‌کرد، بردیا هم برای اولین‌بار این خاطرات را با صدای بلند بازگو می‌کرد.
- یه چند روزی بود که خونه خیلی متشنج بود، مامان و بابام همه‌ش درمورد یه مسئله بحث می‌کردن و قبل از این‌که بحثشون بالا بگیره بابام کوتاه می‌اومد.
در او که احساس اشک ریختن مرده بود ولی بردیا کوچولوی گذشته با تکرار آن‌ روزها سخت مشغول گریستن بود.
- رفته‌‌رفته که به روز پنج‌شنبه نزدیک می‌شدیم بابا اصرار می‌کرد و مامان انکار، تا این‌که بابا یه جمله گفت.
هانا بی‌صبرانه منتظر بود بداند بحث سر چی بوده و پدرش چه چیزی گفته؟ بردیا دستش را روی پا مشت می‌کند و ادامه می‌دهد:
-《اون می‌تونه بردیا رو توی آرامش بزرگ کنه.》همین یه جمله کافی بود تا مامان راضی بشه و ما به سمت خونه‌ی پدربزرگم بریم.
ترس به دل هانا چنگ می‌زند، گویی او هم می‌دانست ته این ماجرا خوب نیست. بردیا پوفی می‌کشد و با همان صلابتی که همیشه سخن می‌گفت در ادامه می‌گوید:
- برام عجیب بود که چرا اومدیم این‌جا؟ بابا و پدربزرگ ارتباط خوبی نداشتن، هرچی که بود وقتی وارد شدیم رفتارش خیلی خوب بود!
تک خنده‌ی پر حرص و دردی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- انگار آسمون سوراخ شده بود و من و مامانم از آسمون افتاده بودیم، یکم که گذشته پدربزرگ گفت می‌خوام با عروسم تنها حرف بزنم!
هانا می‌دانست که تهش چیز خوبی نیست، از طرفی به شدت نگران حال بردیا بود!
- فکر کردم بابا اجازه نمیده ولی اتفاقاً خیلی هم استقبال کرد، مامان با کلی استرس رفت.
می‌ترسیدند! هم هانا و هم بردیا از شنیدن و گفتن پایان داستان می‌ترسیدند.
- بعد حدود نیم ساعت هر چی منتظر موندیم مامان نیومد، نگران بودیم، بابا دلش طاقت نیاورد و به من گفت همون‌جا بشینم و اون بره و برگرده.
لرز درون صدای بردیا را فقط هانا خوب می‌فهمید، فقط هانا می‌دانست چه زجری را متحمل می‌شود تا چنین بگوید.
- بابام که رفت و در رو باز کرد صدای عربده‌ش گوش کل عمارت رو کر کرد! از گوشه‌ی در نگاهشون کردم، مادرم با کلی خون دور و برش روی زمین افتاده بود!
از حس و حال درون بردیا جانم برایتان بگوید که رو به سکته میزد، هر لحظه امکان داشت رگ غیرتش از خاطر فکر کردن به آن صحنه بترکد.
- اون به مادرم شلیک کرده بود! مادرم باردار بود هانا!
درد حالا همچون آتشی هانا را هم از بین می‌برد. دنیا برای انسان‌های بی‌شرف بود.
- با بابام گلاویز شدن و نهایتش شد دوتا تیر! حالا من پدر و مادرم رو غرق در خون جلوی چشمام می‌دیدم!
اشک درون چشمان هانا حلقه می‌زند و از شدت غمناک بودن داستان قلبش را به در می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
هر کسی حداقل یک داستان تراژدی را در زندگی دارد اما برای بردیا کمی طاقت فرسا‌تر است!
- من فقط هشت سالم بود! فقط هشت سال!
هانا بطری آب را باز می‌کند و به دستش می‌دهد، ضربان قلبش به شدت بالا بود و پیشانی‌اش خیس عرق بود. خاطره‌ها با آدم‌ها چه می‌کردند؟
- شب اول از شدت شوک عصبی تشنج کردم، شب دوم دیگه جناب پدربزرگ خسته شد! منو از خونش بیرون انداخت!
تک خنده‌ی عصبی می‌کند و جرعه‌ای از آب را می‌نوشد.
- منی که تا حالا سر کوچه رو بدون خانوادم ندیده‌بودم، بالا شهر ایتالیا دنبال کَس و کار می‌گشتم.
هانا می‌خواست بگوید ادامه نده اما... تا کی؟ تا کی می‌خواست هیچ نگوید و این درد را در اعماق قلب خود داشته باشد؟
- می‌دونی تلخ‌تر از طرد شدن چی بود؟ اینکه می‌دونستم اگه تا شب گوشه‌ی خیابون باشم هم کسی نگرانم نمیشه!
هانا همیشه غصه‌ی پدربزرگ مهربان داستان‌ها را می‌خورد و حالا اندکی ته دلش خوشحال بود که پدربزرگی ندارد تا غم روی غم هایش شود.
- مامانم تو جیبم شماره‌ی مادر لوکا رو گذاشته بود، با هزارتا ترس به یه مغازه‌دار گفتم که شماره رو برام بگیره.
هانا تابلوی خروجی شهر را می‌بیند و متوجه می‌شود نیم‌ساعت دیگر خواهند رسید.
- دلیل اینکه این همه لوکا رو دوست دارم همینه! اون یادگار تنها ناجی زندگی منه.
کمی که سکوت می‌کند، هانا کنجکاوانه پاستیلی به دهان می‌گیرد و می‌پرسد:
- مادر لوکا چش شد؟ اصلاً پدرش کجا بود؟
بعد خم می‌شود و با دستمال پیشانی‌ بردیا را پاک می‌کند.
بردیا: پدرش قبل از به دنیا اومدن لوکا ترکشون کرده بود، مادرش هم وقتی فهمید چه بلایی سر مامان اومده... ‌.
سکوت می‌کند، صدایش خسته بود. بیرون انداختن این حجم از خاطره خسته‌اش کرده بود.
- ما رو برد پیش پدر لوکا و... خودکشی کرد!
هانا با تعجب سمت بردیا برمی‌گردد و بردیا سر تأسف تکان می‌دهد.
- هانا من خیلی پیشرفت کردم، خیلی رفتم جلو و تشویق شدم اما... هنوزم هر وقت که روی یه پله‌ی موفقیت می‌ایستم جای خالی مامان و بابام حس میشه!
با دست راست فرمان را می‌گیرد و دست چپش را زیر سرش که به سمت پنجره ماشین کج شده بود می‌گذارد.
- خیلی دلم براش تنگ شده! خیلی! اون لالایی که برای تینا می‌خوندی رو همیشه برام می‌خوند!
آرام و تلخ می‌خندد و می‌گوید:
- من بیست ساله که نگفتم مامان! بابا همیشه بهم می‌گفت خودت که ازدواج کنی و بچه‌دار بشی می‌فهمی حسیه!
هانا پرسش‌گرانه نگاهش می‌کند و بردیا هم چشمانش را از دیده می‌گذارند.
- نمی‌دونی چه حسیه خوبیه داشتنت هانا!
هانا قلبش به تپش می‌افتد و بردیا ادامه می‌دهد:
- تا قبل از اینکه تو بیای نمی‌فهمم چطوری زندگی کردم، این دو سالی که تو اینجایی برام مثل رویاست.
دست هانا را در دست می‌گیرد و بوسه‌ای می‌زند، هانا هم که ان‌قدر ابراز علاقه را یک‌جا و این‌گونه ندیده بود، مات نگاهش می‌کند.
- این دو سالی که پیش منی، هر روز که از سرکار برمی‌گشتم می‌دونستم تو خونه منتظرمی، وقتی می‌رفتم بیرون و بهم زنگ می‌زدی که کجایی انگار همه آرزوهام یه جا برطرف میشد.
اشک شوق در چشمان هانا حلقه می‌زند و این تاریخ در ذهنش همانند حکاکی روی سنگ ثبت می‌شود.
- ببخشید اگه سرت داد زدم، دعوات کردم یا اذیتت کردم اما... ‌.
اندکی مکث می‌کند، گویی بین گفتن یا نگفتنش دو به شک است.
- اما من دوست دارم هانا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
هانا قبل از شنیدن این حرف‌ها، شب‌ها را از ذوق تصور این سناریو نخوابیده پس حالا برای چه زبانش قفل شده بود و هیچ نمی‌گفت؟
- شاید واسه گفتن این حرف یکم دیر کردم ولی از ته دلمه!
موهای هانای مات شده را از روی شانه‌اش به پشت سرش سر می‌‌دهد و می‌گوید:
- مراقب کوچولومون باش هانا! حتی اگه من پدر خوبی نبودم تو مراقبش باش!
قبل از اینکه هانا بتواند کوچک‌ترین کلمه‌ای پاسخ بدهد به ویلایی وسط چندین‌تا درخت کاج که وسط خاکی کنار آسفالت بود می‌رسند.
- لباستو مرتب کن و پیاده شو.
هانا دستی به لباسش می‌کشد و پیاده می‌شود، همه‌ی ما گاهی پا به جاهایی می‌گذاریم که نباید! این مهمانی هم جزء نبایدهای بزرگ زندگی این دو بود. هانا بازوی بردیا را در دست می‌گیرد و حیاط ویلا را که کاشی‌های برگی شکل پوشانده بودند را می‌گذرانند.
- آقای کارول، خوشحالم که اومدین!
هانا سرش را بالا می‌گیرد و به مردی که ورودی در ویلا ایستاده بود، می‌نگرد. بردیا دست مرد را دوستانه می‌فشرد و می‌گوید:
- همچنین.
اگرچه که رفتار بردیا با مرد خوب بود ولی هانا اصلاً نمی‌توانست در فکر بگنجاند مرد روبرویش آدم خوبی‌ست.
- معرفی نمی‌کنید جناب کارول؟
از نام خانوادگی بردیا زمانی که آن مرد تکرارش می‌کرد متنفر میشد.
بردیا: هانا هستن کارلوس، پارتنرم.
پس این کارلوس همان کسی بود که بردیا را دعوت کرده؛ کارلوس دستش را به سوی هانا دراز می‌کند و می‌گوید:
- پس هانا خانم معروف شمایی! خوش اومدی عزیزم.
هانا لبخند سکته‌ای تحویلش می‌دهد و بدون اینکه دست در دستش بگذارد می‌گوید:
- ممنونم، عادت ندارم به غریبه‌ها دست بدم.
بردیا نه تنها ناراحت نمی‌شود بلکه در دل قهقهه‌ای هم می‌زند و به ابروهای بالا رفته او نگاه می‌کند. کارلوس دستش را پس می‌کشد و روبه بردیا می‌گوید:
- بد تیکه‌ای جور کردی کارول! لوکا برات پیداش کرده؟
هانا در دل با خود می‌گوید:《اینا چرا این همه از ک استفاده می‌کنن؟ چرا این مرد خفه نمیشه؟》
بردیا جواب سؤال کارلوس را اینگونه می‌دهد:
- جورش نکردم، پارتنرمه!
چگونه باید به مرد می‌گفتند خفه‌شو تا متوجه شود؟
کارلوس: اوه، بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم؛ بفرمایید.
سپس در را باز می‌کند و صدای موزیک و خنده‌ها بهتر به گوش می‌رسد.
- هانا هیچی از دست هیچ‌کَس نمی‌خوری خب؟
دخترک کنجکاو بود داخل را ببیند، پس بدون مخالفت تندتند سر تکان می‌دهد و وارد می‌شوند. دور تا دور سالن را میزهای گرد اشغال کرده بودند و گوشه‌ای از سالن دی‌جی و بند و بساط رقص بود؛ دور آن‌ میزها هم هر کسی با شخصی دیگر مشغول خنده بود که با ورود بردیا نگاه بسیاری جلب می‌شود. یکی‌یکی سلام می‌کنند و تقریباً جواب همه‌اشان داده می‌شود.
توسط مرد بسیار باشخصیتی به میزی نزدیک در ورودی دعوت می‌شوند و از آنجایی که صندلی وجود نداشته ایستاده مشغول خوش و بش با مرد و همسرش می‌کنند. زن که پوست سفید و چشمان سبز بسیار گیرایی داشت، از آن طرف میز دست سمت هانا دراز می‌کند و با لبخندی دل‌نشین می‌گوید:
- من تانا هستم عزیزم، شما باید هانا خانم باشید؛ درسته؟
هانا با لبخند و انرژی که از دخترک گرفته بود لبخند می‌زند و جواب می‌دهد:
- آره، چرا همه منو اینجا میشناسن؟ من می‌خواستم ناشناس باشم ولی همه از وجودم خبر دارن!
تانا خنده‌اش پررنگ‌تر می‌شود و می‌گوید:
- اونی که تو رو نشناسه خیلی از دنیا عقبه، اصلاً هر وقت اسم بردیا میاد محاله اسم تو نیاد.
هانا کنجکاوانه و بامزه چشمک می‌زند و می‌پرسد:
- واقعاً؟! چی میگن درموردم؟
تانا آمد جواب بدهد اما قبلش رو به بردیا می‌کند و می‌گوید:
- آقای کارول؟ من‌ می‌تونم دوست دخترتون رو تا پایان مهمونی قرض بگیرم؟
بردیا میان صحبت کردنش با همسر تانا، حرفش را نصفه می‌کند و کوتاه جواب می‌دهد:
- نه!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,766
مدال‌ها
6
تانا چشم در حدقه می‌چرخاند و با خواهش می‌گوید:
- اه باشه بابا نخواستم؛ حداقل می‌تونی که جامونو عوض کنیم من باهاش حرف بزنم؟
بردیا دستش را دور کمر هانا حلقه می‌کند و بیشتر به خود نزدیک می‌کند.
- نه!
تانا هاله اشک را در چشمانش پدیدار می‌کند و رو به همسرش می‌گوید:
- اوان! ببینش اذیتم می‌کنه.
این دیگر چه اسمی بود؟ اِوان آرام تک‌خنده‌ای می‌زند و به بردیا می‌گوید:
- چی‌کارشون داری مرد؟ بذار آشنا بشن دیگه.
بردیا مغرورانه ژستی به خود می‌گیرد و جواب می‌دهد:
- آوردمش که پیش خودم باشه، نه اینکه تو سرشو با حرفات بخوری.
کاملاً مشخص بود می‌خواهد حرص تانا را در بیاورد که موفق هم بود. تانا حرصی رو به هانا می‌گوید:
- یه ذره سیاست نداری؟ یه‌کم گریه کن شاید اجازه داد.
هانا با تعجب می‌خندد و می‌پرسد:
- بابامه مگه؟
تانا ایشی می‌گوید و رو به سمت شوهرش برمی‌گرداند، بردیا از این موضوع استفاده می‌کند و سر به زیر گوش هانا می‌برد؛ صدای بمش جان و دل هانا را زیر و رو می‌کند:
- نیستم بابات؟
هانا به‌سمت صورتش برمی‌گردد و چشمانش دودوزنان در بین چشمان بردیا در گردش می‌کنند.
- با توام، بابات نیستم؟
دخترک آب دهانش را پایین می‌فرستد و انگار که اولین‌بارش باشد که بردیا را تا این حد نزدیک می‌بیند، قدرت بیانش را از دست می‌دهد.
تانا: خب حالا، انقدر همو عاشقانه نگاه نکنین.
سپس از بردیا می‌پرسد:
- تو که انقدر دوستش داری و نگرانشی برای چی باهاش ازدواج نمی‌کنی؟
بردیا نیش‌خندی به نادانی دختر می‌زند و می‌گوید:
- دنبال فضول می‌گشتم که به درگاه مسیح شکر پیدا کردم.
تانا پشت چشمی نازک می‌کند و مو‌هایش را پشت گوش می‌دهد.
تانا: خیلی با من بد حرف می‌زنی ها! هفته دیگه سر پروژه عکاسی نمیام که حساب کار دستت بیاد.
بردیا دوباره پوزخندی حواله‌اش می‌کند و جواب می‌دهد:
- اتفاقاً منم جزء حقوقی‌های این ماه تحویلت نمیدم که یاد بگیری تو هر شرایطی به رئیست احترام بذاری.
تانا دهان باز می‌کند تا حرفی بزند اما اوان میان حرفشان می‌پرد:
- ای بابا! بس کنین دیگه، بردیا بیا کنار من تا این شاهزاده خانم به خواسته‌شون برسن وگرنه سوراخمون می‌کنه.
بردیا با خنده جایش را عوض می‌کند و حالا به جای تانا روبه‌رویش می‌ایستد. تانا با ذوق و آرام از هانا می‌پرسد:
- خیلی دوستش داری؟
هانا با لبخند نیم‌نگاهی به بر‌دیا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- هی بگی نگی.
و بعد با دستش را روی هوا تاب می‌دهد. تانا با آب و تاب و ذوق می‌گوید:
- ولی همه میگن بردیا خیلی تو رو دوست داره، اصلاً وقتی همه همکارا دور هم جمع میشن همیشه از تو میگن.
هانا فروتن می‌خندد و می‌گوید:
- این‌طوریا هم نیست، خوب با هم رفتار می‌کنیم.
دخترک انگار که اصلاً صدای هانا را نمی‌شنید زمزمه می‌کند:
- ولی تو خیلی خوبی، هم اخلاقی و هم از لحاظ چهره، اگه دوست دختر من بودی با کله می‌گرفتمت.
تانا دختر خوب و خوش انرژی بود، بسیار هم زیبا! چشمان کشیده‌اش عجیب به دل می‌نشستند و دشت سبز چشمانش ناخودآگاه فرد را به آرامش وادار می‌کردند ولی هانا در عجب بود که چرا نگاه بیشتر افراد هرازگاهی روی خودش است تا روی تانا! اندکی بعد که دیگر واقعاً از حجم نگاه‌ها کلافه شده بود رو به تانا می‌گوید:
- وای! چرا همه چشم‌هاشون این‌وره؟
تانا دستش را می‌گیرد و قفل دستانشان را روی میز می‌گذارند، سپس با شوق جواب می‌دهد:
- معلوم نیست؟! به‌خاطر تو دیگه خره.
قبل از اینکه هانا پاسخی بدهد بردیا به تانا می‌گوید:
- دست بهش نزن!
 
بالا پایین