Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,760
- مدالها
- 6
برنامهریزی که غرورم فریاد میزد بهمش خواهد زد. در جواب تانا هیچ نمینویسم و عوضش با عجله از کشوی کمد برگهی A⁴ بیرون میآورم؛ تمام اتفاقات آنجا را با جزئیات از لحظهی ورودمان تا لحظهی بیمارستان تکبهتک مینویسم. نمیخواستم حتی ذرهای یادم برود. اگر چه که هنوز هم نمیدانستم باید چه کنم اما با جا زدن من همان چند درصدی هم که احتمال زنده ماندن بردیا بود از بین میرفت!
من تاریخ آن شبی را که تا صبح قدم زدم درست به خاطر دارم؛
نه برای آن شب!
بلکه برای آن صبح!
***
سه هفته بعد...
دستی به چشمانم میکشم و با خستگی از پشت میز بلند میشوم؛ به طرف آشپزخانه میروم و قهوهساز را روشن میکنم. جوش میآید و با ریختن پودر قهوه، ماگ را پر میکنم. کمی بیشتر اگر مجبور به بیدار ماندن و قهوه خوردن میشدم، دیگر مستقیم باید رو به مواد و شیشه میآوردم. تلفن زنگ میخورد و من در حالی که به اپن تکیه میزنم و قهوه میخورم، گوشی را روی بلندگو میگذارم.
- بله آلما؟
آلما را دو هفتهای میشد که استخدام کردهبودم، مسئول طبقهبندی کارهایم بود؛ به طور واضح دستیار شخصیام.
- سلام مادام، صبحت بخیر.
سکوت میکنم و او ادامه میدهد:
- اگه قهوهتون رو خوردین لباسهاتون رو اتو کشیده توی اتاق خودتون گذاشتم.
ماگ خالی شده را توی سینک رها میکنم و با برداشتن تلفن به سمت اتاق میروم. پلهها را بالا میروم و میپرسم:
- برنامهی امروز چیه آلما؟
آلما که صدای دخترانه و ظریفی داشت، سرفهای میکند و جواب میدهد:
- امروز بابت قرارداد جدید قطعات کامپیوتر باید ساعت نه شرکت باشید، قراردادتون با آقایون طاهر هستش.
باشهای میگویم و تماس را پایان میدهم؛ طاهرها طایفهی پرجمعیت عرب بودند. اگرچه که برای بستن این قرارداد کلی مکافات به دنبال داشتم اما نمیخواستم آنچنان مشتاق به نظر بیام.
کت و شلوار سرمهای رنگم را میپوشم و ادکلن مارلی را چند پیس میزنم. در آینه نگاه نمیکنم، تقریباً ۲۱ روز و اندی ساعت است که آینه را نگاه نکردهام؛ نه که از دیدن خودم وحشت داشتهباشم یا از هانایی که ساختهبودم بترسم؛ من فقط... باورم نمیشود! این من نیستم، یک من دیگر است! آن هانا سر یک ساعت کمتر خوابیدن غر میزد، بدون پاستیل روزش را نمیگذراند و انسان معمولی بود؛ یک آدم نرمال! نه این کسی که خودش هم از نرمال بودنش مطمئن نبود... .
سوئیچها را برمیدارم و در خانه را پس از بستن قفل میکنم. یک قدم... دو قدم... سه قدم... با یازده قدم خودم را به ماشین میرسانم که زاغی رنگش چشم را میزد. در را با ریموت باز میکنم و با ریموت هم میبندم؛ از آن روزی که تمام خدمهها و بادیگاردها را مرخص کردهام دیگر کسی به انتظارم نمینشیند اما خب، خوبیاش این است که نگران خائن بودنشان نیستم. سرعت را زیاد میکنم و دقیقاً یک ربع مانده به جلسه، روبهروی شرکت ترمز میکنم. عینک آفتابی مستطیلی شکلم را روی چشمانم میگذارم و زیر لب فحشی نثار گرمی هوا میکنم؛ با اینکه اواسط بهار بودیم باز هم نور خورشید پدرمان را به عذایمان مینشاند. در جواب سلام نگهبانهای ورودی سلام میکنم و سوئیچها را به دست یکی از آن دو هیکل ورزیده که استخوانهایم را میتوانستند با فشردن دستم خرد کنند میدهم تا اتومبیل را جای بهتری پارک کنند. با ورود به درگاه شرکت یکی از حراست جلو میآید و با آن وسیلهی مخصوص مطمئن میشود که جسم خارجی همراهم نیست؛ سپس کارتم را که جدید چاپ شده بود به دستم میدهد و من بند آبیاش را از گردنم آویزان میکنم. این دستور خودم بود، هرکَس اعم از مهمان و اعضاء حتماً چک میشدند و هر صبح کارت جدیدی برای ورود چاپ میشد. آسانسور پنج گام متوسط با میز حراست فاصله داشت و من را به طبقهی هشتم میبرد. همراه با من آلما هم خوشرو وارد آسانسور میشود و درحالی که نگاهش به تبلت دستش بود میگوید:
- مادام کارگاه دوخت بیکی درخواست پر کردن بودجه برای تهیه پارچه رو داده، تایید میکنید؟
سر تکان میدهم و میگویم:
- پر کن حسابو؛ یه لیست برام از گردش حساب این چند وقت آماده کن، صبح حوالی ساعت یازده یه جلسه با امور حسابداری هم بذار.
آسانسور میایستد و او کوتاه جواب میدهد:
- بله مادام؛
خارج میشوم و به سمت محل جلسه میروم.
من تاریخ آن شبی را که تا صبح قدم زدم درست به خاطر دارم؛
نه برای آن شب!
بلکه برای آن صبح!
***
سه هفته بعد...
دستی به چشمانم میکشم و با خستگی از پشت میز بلند میشوم؛ به طرف آشپزخانه میروم و قهوهساز را روشن میکنم. جوش میآید و با ریختن پودر قهوه، ماگ را پر میکنم. کمی بیشتر اگر مجبور به بیدار ماندن و قهوه خوردن میشدم، دیگر مستقیم باید رو به مواد و شیشه میآوردم. تلفن زنگ میخورد و من در حالی که به اپن تکیه میزنم و قهوه میخورم، گوشی را روی بلندگو میگذارم.
- بله آلما؟
آلما را دو هفتهای میشد که استخدام کردهبودم، مسئول طبقهبندی کارهایم بود؛ به طور واضح دستیار شخصیام.
- سلام مادام، صبحت بخیر.
سکوت میکنم و او ادامه میدهد:
- اگه قهوهتون رو خوردین لباسهاتون رو اتو کشیده توی اتاق خودتون گذاشتم.
ماگ خالی شده را توی سینک رها میکنم و با برداشتن تلفن به سمت اتاق میروم. پلهها را بالا میروم و میپرسم:
- برنامهی امروز چیه آلما؟
آلما که صدای دخترانه و ظریفی داشت، سرفهای میکند و جواب میدهد:
- امروز بابت قرارداد جدید قطعات کامپیوتر باید ساعت نه شرکت باشید، قراردادتون با آقایون طاهر هستش.
باشهای میگویم و تماس را پایان میدهم؛ طاهرها طایفهی پرجمعیت عرب بودند. اگرچه که برای بستن این قرارداد کلی مکافات به دنبال داشتم اما نمیخواستم آنچنان مشتاق به نظر بیام.
کت و شلوار سرمهای رنگم را میپوشم و ادکلن مارلی را چند پیس میزنم. در آینه نگاه نمیکنم، تقریباً ۲۱ روز و اندی ساعت است که آینه را نگاه نکردهام؛ نه که از دیدن خودم وحشت داشتهباشم یا از هانایی که ساختهبودم بترسم؛ من فقط... باورم نمیشود! این من نیستم، یک من دیگر است! آن هانا سر یک ساعت کمتر خوابیدن غر میزد، بدون پاستیل روزش را نمیگذراند و انسان معمولی بود؛ یک آدم نرمال! نه این کسی که خودش هم از نرمال بودنش مطمئن نبود... .
سوئیچها را برمیدارم و در خانه را پس از بستن قفل میکنم. یک قدم... دو قدم... سه قدم... با یازده قدم خودم را به ماشین میرسانم که زاغی رنگش چشم را میزد. در را با ریموت باز میکنم و با ریموت هم میبندم؛ از آن روزی که تمام خدمهها و بادیگاردها را مرخص کردهام دیگر کسی به انتظارم نمینشیند اما خب، خوبیاش این است که نگران خائن بودنشان نیستم. سرعت را زیاد میکنم و دقیقاً یک ربع مانده به جلسه، روبهروی شرکت ترمز میکنم. عینک آفتابی مستطیلی شکلم را روی چشمانم میگذارم و زیر لب فحشی نثار گرمی هوا میکنم؛ با اینکه اواسط بهار بودیم باز هم نور خورشید پدرمان را به عذایمان مینشاند. در جواب سلام نگهبانهای ورودی سلام میکنم و سوئیچها را به دست یکی از آن دو هیکل ورزیده که استخوانهایم را میتوانستند با فشردن دستم خرد کنند میدهم تا اتومبیل را جای بهتری پارک کنند. با ورود به درگاه شرکت یکی از حراست جلو میآید و با آن وسیلهی مخصوص مطمئن میشود که جسم خارجی همراهم نیست؛ سپس کارتم را که جدید چاپ شده بود به دستم میدهد و من بند آبیاش را از گردنم آویزان میکنم. این دستور خودم بود، هرکَس اعم از مهمان و اعضاء حتماً چک میشدند و هر صبح کارت جدیدی برای ورود چاپ میشد. آسانسور پنج گام متوسط با میز حراست فاصله داشت و من را به طبقهی هشتم میبرد. همراه با من آلما هم خوشرو وارد آسانسور میشود و درحالی که نگاهش به تبلت دستش بود میگوید:
- مادام کارگاه دوخت بیکی درخواست پر کردن بودجه برای تهیه پارچه رو داده، تایید میکنید؟
سر تکان میدهم و میگویم:
- پر کن حسابو؛ یه لیست برام از گردش حساب این چند وقت آماده کن، صبح حوالی ساعت یازده یه جلسه با امور حسابداری هم بذار.
آسانسور میایستد و او کوتاه جواب میدهد:
- بله مادام؛
خارج میشوم و به سمت محل جلسه میروم.
آخرین ویرایش: