جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,583 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 46
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 10
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
برنامه‌ریزی که غرورم فریاد می‌زد بهمش خواهد زد. در جواب تانا هیچ نمی‌نویسم و عوضش با عجله از کشوی کمد برگه‌ی A⁴ بیرون می‌آورم؛ تمام اتفاقات آنجا را با جزئیات از لحظه‌ی ورودمان تا لحظه‌ی بیمارستان تک‌به‌تک می‌نویسم. نمی‌خواستم حتی ذره‌ای یادم برود. اگر چه که هنوز هم نمی‌دانستم باید چه کنم اما با جا زدن من همان چند درصدی هم که احتمال زنده ماندن بردیا بود از بین می‌رفت!
من تاریخ آن شبی را که تا صبح قدم زدم درست به خاطر دارم؛
نه برای آن شب!
بلکه برای آن صبح!
***
سه هفته بعد...

دستی به چشمانم می‌کشم و با خستگی از پشت میز بلند می‌شوم؛ به طرف آشپزخانه می‌روم و قهوه‌ساز را روشن می‌کنم. جوش می‌آید و با ریختن پودر قهوه، ماگ را پر می‌کنم. کمی بیشتر اگر مجبور به بیدار ماندن و قهوه خوردن می‌شدم، دیگر مستقیم باید رو به مواد و شیشه می‌آوردم. تلفن زنگ می‌خورد و من در حالی که به اپن تکیه می‌زنم و قهوه می‌خورم، گوشی را روی بلندگو می‌گذارم.
- بله آلما؟
آلما را دو هفته‌ای می‌شد که استخدام کرده‌بودم، مسئول طبقه‌بندی کارهایم بود؛ به طور واضح دستیار شخصی‌ام.
- سلام مادام، صبحت بخیر.
سکوت می‌کنم و او ادامه می‌دهد:
- اگه قهوه‌تون رو خوردین لباس‌هاتون رو اتو کشیده توی اتاق خودتون گذاشتم.
ماگ خالی شده را توی سینک رها می‌کنم و با برداشتن تلفن به سمت اتاق می‌روم. پله‌ها را بالا می‌روم و می‌پرسم:
- برنامه‌ی امروز چیه آلما؟
آلما که صدای دخترانه و ظریفی داشت، سرفه‌ای می‌کند و جواب می‌دهد:
- امروز بابت قرارداد جدید قطعات کامپیوتر باید ساعت نه شرکت باشید، قراردادتون با آقایون طاهر هستش.
باشه‌ای می‌گویم و تماس را پایان می‌دهم؛ طاهرها طایفه‌ی پرجمعیت عرب بودند. اگرچه که برای بستن این قرارداد کلی مکافات به‌ دنبال داشتم اما نمی‌خواستم آنچنان مشتاق به نظر بیام.
کت و شلوار سرمه‌ای رنگم را می‌پوشم و ادکلن مارلی را چند پیس می‌زنم. در آینه نگاه نمی‌کنم، تقریباً ۲۱ روز و اندی ساعت است که آینه را نگاه نکرده‌ام؛ نه که از دیدن خودم وحشت داشته‌باشم یا از هانایی که ساخته‌بودم بترسم؛ من فقط... باورم نمی‌شود! این من نیستم، یک من دیگر است! آن هانا سر یک ساعت کمتر خوابیدن غر می‌زد، بدون پاستیل روزش را نمی‌گذراند و انسان معمولی بود؛ یک آدم نرمال! نه این کسی که خودش هم از نرمال بودنش مطمئن نبود... ‌‌.
سوئیچ‌ها را برمی‌دارم و در خانه را پس از بستن قفل می‌کنم. یک قدم... دو قدم... سه قدم... با یازده قدم خودم را به ماشین می‌رسانم که زاغی رنگش چشم را می‌زد. در را با ریموت باز می‌کنم و با ریموت هم می‌بندم؛ از آن روزی که تمام خدمه‌ها و بادیگاردها را مرخص کرده‌ام دیگر کسی به انتظارم نمی‌نشیند اما خب، خوبی‌اش این است که نگران خائن بودنشان نیستم. سرعت را زیاد می‌کنم و دقیقاً یک ربع مانده به جلسه، روبه‌روی شرکت ترمز می‌کنم. عینک آفتابی مستطیلی شکلم را روی چشمانم می‌گذارم و زیر لب فحشی نثار گرمی هوا می‌کنم؛ با اینکه اواسط بهار بودیم باز هم نور خورشید پدرمان را به عذایمان می‌نشاند. در جواب سلام نگهبان‌های ورودی سلام می‌کنم و سوئیچ‌ها را به دست یکی از آن دو هیکل ورزیده که استخوان‌هایم را می‌توانستند با فشردن دستم خرد کنند می‌دهم تا اتومبیل را جای بهتری پارک کنند. با ورود به درگاه شرکت یکی از حراست جلو می‌آید و با آن وسیله‌ی مخصوص مطمئن می‌شود که جسم خارجی همراهم نیست؛ سپس کارتم را که جدید چاپ شده بود به دستم می‌دهد و من بند آبی‌اش را از گردنم آویزان می‌کنم. این دستور خودم بود، هرکَس اعم از مهمان و اعضاء حتماً چک می‌شدند و هر صبح کارت جدیدی برای ورود چاپ می‌شد. آسانسور پنج گام متوسط با میز حراست فاصله داشت و من را به طبقه‌ی هشتم می‌برد. همراه با من آلما هم خوش‌رو وارد آسانسور می‌شود و درحالی که نگاهش به تبلت دستش بود می‌گوید:
- مادام کارگاه دوخت بی‌کی درخواست پر کردن بودجه برای تهیه پارچه رو داده، تایید می‌کنید؟
سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- پر کن حسابو؛ یه لیست برام از گردش حساب این چند وقت آماده کن، صبح حوالی ساعت یازده یه جلسه با امور حسابداری هم بذار.
آسانسور می‌ایستد و او کوتاه جواب می‌دهد:
- بله مادام؛
خارج می‌شوم و به سمت محل جلسه می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
در قهوه‌ای‌رنگ چوبی را که بسته بود باز می‌کنم و نگاهی گذرا به سراسر اتاق می‌اندازم. همه‌چیز مرتب بود؛ صندلی‌ها به طرز شگفت‌انگیزی در یک راستا قرار گرفته‌بودند و دور میز به رنگ نسکافه‌ای را احاطه کرده‌بودند. پروژکتور را روشن می‌کنم و فایل پاورپوینت را بارگذاری می‌کنم تا برسند. روی صندلی که در رأس میز بود می‌نشینم و با تکیه دادن چشمانم را می‌بندم؛ ۲۱ روز و هجده ساعت است که هیچ خبری ندارم، نه از او، نه از حالش، نه از رفیقش... ۲۲ روز است که صفحه اینستای او تاریخ خورده و دیگر هیچ پستی از ورزش‌های سر صبحش نگذاشته؛ ۲۲ روز و پنج ساعت است که دارم خبرنگاران را دست به سر می‌کنم و..‌. دیگر نمی‌توانم!
تقه‌ای به در می‌خورد و آلما در را باز می‌کند.
- تشکر که اومدید، بفرمایید، رئیس منتظرتون بود.
بی‌خیال شمردن دقیقه به دقیقه‌ی زمان‌ها می‌شوم و می‌ایستم تا بیایند. شنیده‌بودم خیلی پرجمعیت هستند، از آن‌ها که پنج یا شش‌تا برادر بودند و به تعداد حالت‌های ممکن فرزند داشتند. ایلی از آدم با لباس‌های عربی وارد می‌شوند و زبان من به آن‌ها خوشامد می‌گوید. پوست سبزه با ریش‌های بلند و مشکی؛ از بین آن‌ها فقط سه یا چهارنفرشان رنگ پوستی رو به سفیدی داشتند.
- welcome to yourCompany!
مردی که نسبت به بقیه چهره‌ی جوان‌تری داشت، دست به سمتم دراز می‌کند و می‌گوید:
- تشکر، ایتالیایی بلدم.
لبخندی می‌زنم و دست در دستش می‌گذارم؛ چه بهتر! این‌طوری راحت‌تر هم بودم. همگی سرجایشان می‌نشینند و آلما هم کنار دست من قرار می‌گیرد.
- خب... امیدوارم که مسیر طولانی‌ اذیتتون نکرده باشه.
بعد از آلما مرد دیگری نشسته بود با چشمان سبز کم‌رنگ و پوست سبزه؛ چیزی به عربی می‌گوید که همان مرد ترجمه می‌کند:
- میگن که شوق رسیدن به اینجا بیشتر از سختی راه بود.
لبخندی می‌زنم، خوب بود! خیلی خوب! رو به طاهرها می‌گویم:
- از اون جایی که می‌خوام زودتر همه‌چیز رو بگم پس دیگه مقدمه‌چینی نمی‌کنم.
می‌ایستم و میان نگاه‌های منتظرشان، پاورپوینت برنامه‌ریزی را باز می‌کنم.
- همون‌طور که می‌دونید، دیگه مثل زمان قدیم دید و بازدید نیست! خیلی از مشاغل هم با تکنولوژی حل میشه.
مکث می‌کنم و صفحه‌ای جدید باز می‌کنم:
- اما امروزه برای انجام کارهایی مثل پرینت و کپی نیاز به دستگاه پرینتر هست که هم مبلغ زیادی رو می‌گیره هم فضا اشغال می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم، آماده نبودم؛ نه برای صحبت کردن بلکه برای ارائه ایده‌هایی که تمام سال‌های گذشته سرکوب شده‌بودند.
- اگه قطعه‌ای که پیشنهاد میدم ساخته بشه و روی کامپیوتر گذاشته بشه، با نصب یه درگاه پایین صفحه نمایش که از پشت برگه تحویل می‌گیره می‌تونیم کار رو ساده‌تر کنیم.
برادر‌ها و شاید عمو و برادرزاده‌ها نگاهی به هم می‌کنند و در آخر مرد اولی می‌پرسد:
- خب از اونجایی که ایده از شما بوده، سرمایه قطعاً از ماست ولی درمورد ساخت چی؟ شما روند رو جلو انداختین؟
دست‌هایم را به پشتی صندلی‌ام تکیه می‌زنم و می‌گویم:
- درسته؛ من قطعات رو خریدم برای شروع ولی یسری از قطعات رو باید از شما بخوام که برامون ارسال کنین.
میان جلسه منشی در می‌زند و با سری افتاده داخل می‌شود:
- ببخشید رئیس، این بسته گفتن برای شماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
روی میز می‌گذارد و بلافاصله می‌رود. اول فکر می‌کنم که برای امور اداری‌ است اما با دیدن آن چه که گفته‌بودم دریابند، سریعاً توی کشو می‌گذارم. کنجکاوی تعدای از افراد جمع باعث می‌شود خودم را جمع کنم و با خونسردی کاملاً ظاهری ادامه می‌دهم:
- ترکیب ایده‌های ما و سرمایه شما می‌تونه این مشکل رو به روش ساده‌تری حل کنه.
مشغول صحبت می‌شوند و روبه یکدیگر هرکدام چیزی می‌گوید. بی‌خیال ترجمه‌ی دست و پا شکسته‌ی زبانشان، سمت آلما می‌چرخم و آرام می‌پرسم:
- مطمئنی آمار همه‌چیز رو درآورده؟
آلما گنگ نگاهم می‌کند، اول متوجه منظورم نمی‌شود اما بعد با جا افتادن دوهزاری‌اش کت سفیدش را صاف می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- بله مادام؛ خیلی آدم دقیقی بود تا وقتی می‌شناختمش، تنها مشکلش پولکی بودنش بود که برای شما پوئن در اومد.
سر تکان می‌دهم و دوباره رویم را به طرف همان‌ها‌ می‌کنم؛ سالن ۲۵ تا صندلی داشت و اگر من و آلما را حذف می‌کردیم، ۲۳ تا مرد فقط برای بستن قرارداد آمده‌بودند!
- خب... خانم هخامنش کجا رو باید امضا کنیم؟
نگاه‌های خیره‌ی مرد بغل دستم مرا می‌آزرد، مخصوصاً که از آخرین نگاه‌های خیره خاطره‌ی خوبی نداشتم. قرارداد چاپ شده و آماده را مقابل مرد دست راستم می‌گذارم و او با به دقت خواندن، برگه را به دست احمد می‌دهد. آن‌ها قبلاً هم آمده‌بودند اما این‌بار متفاوت بود؛ دفع قبل بردیا پشت من می‌ایستاد و تماشای کسی اعصابم را خراش نمی‌داد... باز هم بردیا! باز هم بردیا! احمد زیر برگه را امضاء می‌کند و دوباره آن تکه کاغذ به من می‌رسد. کم خوابی موجب فشار روی جان و روحم شده‌بود؛ کپی از قرارداد می‌گیرم و با نگه‌داشتن اصلش پیش خودم، کپی را به دست مرد چشم آبی می‌دهم. بلند می‌شوند و عزم رفتن می‌کنند؛ اتیکت آویزان شده از گردن چشم آبی اسمش را مصطفی نشان می‌داد.
مصطفی: می‌تونیم ناهار رو با هم بخوریم؟
برادرهایش و شاید هم عموهایش پشت سر از طریق آلما هدایت می‌شوند و به سمت خروجی می‌روند. لعنتی زیر لب به آلما می‌فرستم و سپس می‌گویم:
- خیلی دوست داشتم این‌طور پیش می‌رفت اما این چندوقت خیلی درگیرم؛ لطفاً توی برنامه‌تون بذارید یه روز حتماً یه ناهار یا شام مهمون من باشیم.
مرد دو دل نگاهی به سر و پایم می‌اندازد و بعد از خداحافظی گرمی می‌رود. وقتی می‌رود، دستی در موهای آزادم می‌کشم و حرصم را سر آن‌ها خالی می‌کنم. لگدی به صندلی‌ام می‌زنم که با چرخ‌هایش سر می‌خورد و کمی‌ دورتر می‌رود.
- متنفرم...! متنفرم! از همتون.
نفس‌های عمیق و پی‌در‌پی می‌کشم تا شاید ورود کودتای اکسیژن آتش درونم را خاموش کنند. پوشه را برمی‌دارم و به سمت اتاق خودم می‌روم، آلما پشت سرم می‌آید و می‌گوید:
- مهموناتون رفتن مادام.
سر تکان می‌دهم و حین باز کردن در می‌گویم:
- برنامه بعدی چیه؟
آلما بار دیگر تبلتش را چک می‌کند و جواب می‌دهد:
- جلسه زودتر از همیشه تموم شد؛ یک ساعت وقت خالی دارید تا بعدش طراحی‌های جدید کامپیوتر رو ببینید.
یک ساعت هم برای من عمری بود؛ در را می‌بندم و در سکوت و آرامش پشت میز نشسته و سرم را روی دستانی که می‌خواستند جای بالشت را بگیرند می‌گذارم. تیک‌تاک ساعت‌ جای لالایی مادر را می‌گیرد و کتی که رها شده روی شانه‌های می‌گذارم، جای آغوش آنکه باید اینجا می‌بود را...! هیچ‌کَس نبود تا باشد، برای همه اشیائی بی‌جان جایگزین بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
دنیای بی‌خبری جای قشنگی بود، می‌توانستم ببینمش؛ همان کسی که اسمش برایم ممنوعه بود! همان کسی که نباید به زبان می‌آوردم نسبتی داریم... او را می‌بینم، روی همان مبل یک نفره جلوی تلویزیون که مثل همیشه به صفحه خاموش و سیاه خیره شده است گویی که فیلم جالبی می‌بیند. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند و آرام تکانم می‌دهد:
- مادام؛ وقتشه بیدار شید.
با مکث چشمانم را باز می‌کنم و خیره‌ی پوست سفیدش می‌شوم، مانند هلن بود منتهی او صورت گردی داشت و آلما صورت استخوانی. دستی به صورتم می‌کشم و کلافه می‌نشینم.
- طراحی‌ها رو آوردی آلما؟
دخترک با اطمینان سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بله؛ هر مهندس طرح خودشو میاد ارائه میده ولی گفتم اول شما بیدار بشید بعد بگم بیان داخل.
سر تکان می‌دهم و با چشمان خمار خواب می‌گویم:
- میشه برام یه قهوه بیاری؟
مِن‌مِن می‌کند و دست‌پاچه می‌گوید:
- امم... ببخشید خانم اما دکترتون گفتن بیشتر از ۱۵۰ میلی گرم نخورین! امروز به اندازه کافی خوردین.
خسته دستی به موهایم می‌کشم و بدون چونه زدن قبول می‌کنم؛ آلما برای اینکه بیشتر خسته نشوم، سریع‌تر اولین طراح را داخل می‌فرستد. مرد با موهای بسیار بلوند و چشمان قهوه‌ایش که کت و شلوار کرمی به تن داشت بسیار باحال و تقریباً شیک شده‌بود.
- خسته نباشی رئیس.
زیر لب تشکر می‌کنم. تنها کسی که مرا مادام صدا می‌زد آلما بود؛ اوایل خیلی تلاش کردم تا از زبانش بندازم اما مرغش یک پا داشت.
بلوندی کاغذ A³ را مقابلم می‌گذارد و همزمان توضیح می‌دهد:
- این طرح یه جایگاه تاشو داره برای گذاشتن برگه پشت کامپیوتر و جلوش یه محفظه که می‌تونه جمع و مخفی بشه برای اینکه برگه درست بایسته و طرح خوب چاپ بشه.
با حرف سخنش من سر تکان می‌دهم و او ادامه می‌دهد:
- کنار کامپیوتر یه صفحه لمسی باشه که کار پرینتر و کامپیوتر جدا باشه؛ به این صورت که با لمس دکمه‌ی پرینت و انتخاب صفحه بدون استفاده از موس و غیره بتونیم چاپ کنیم.
طرح جالبی بود! برگه می‌گیرم و لوله می‌کنم؛ رو به مهندس می‌گویم:
- آفرین! طرحت خوب بود، حتماً با بقیه طرح‌ها مقایسه می‌کنم.
لبخندی می‌زند و با تشکر کردن سریعاً محل را ترک می‌کند تا نفر بعدی بیاید. تق‌تق کفش‌های خانم طراح مثل کوبیدن میخ روی مغزم بود اما او که مقصر کم خوابی‌های من نبود. طرحش را جلویم می‌گذارد و من ریزبه‌ریز حرف‌هایش را گوش می‌دهم؛ بقیه طراح‌‌ها هم آمدند ولی طرح مدنظر من همان اولی بود. با رفتن آخرین تَن از اتاق، نگاهی به ساعت می‌کنم و با دیدن ساعت دوازده ابروهایم بالا می‌پرد؛ بدون مکث پوشه را برمی‌دارم و باز می‌کنم که دوباره تقه‌ای به در می‌خورد.
- بیا تو.
منشی وارد می‌شود و می‌گوید:
- خسته نباشید رئیس؛ اینو یکی دم در گفت بدم بهتون.
سر تکان می‌دهم و او جلو می‌آید و کاغذ تاخورده را به دستم می‌دهد؛ پس از رفتنش بازش می‌کنم و محتوای برگه برق را از سرم می‌پراند:«زیادی درمورد من کنجکاوی نکن خانم کوچولو؛ بهت گفتم که وقتش بشه میام سراغت! از امشب در خونتو خوب قفل کن!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
چشم می‌گردانم و به جمله‌‌ی کوچکی که آخر برگه نوشته‌بود خیره می‌شوم:«اگه تا پنج دقیقه دیگه پایین باشی می‌تونی ببینیم.» به سرعت کاغذ را در دستم مچاله می‌کنم و از پشت میز بلند می‌شوم، یادم نمی‌آید چگونه به در اتاق رسیدم یا چگونه آلما را که پشت در سد راهم شده‌بود را کنار زدم، فقط به خودم که آمدم روبه‌روی ماشین سفیدی بودم که پسر کوئن تکیه زده بر آن نگاهم می‌کرد.
- چهار دقیقه و بیست ثانیه رسیدی؛ آفرین!
سر تا پایش را می‌نگرم، خیلی خوشتیپ بود! آنقدر که اگر فرصت داشتم حتی برند کت قهوه‌ای رنگش را هم می‌پرسیدم اما حالا او به عنوان یک فرد برای قرار نیامده‌بود، او دشمنم بود!
- دری وری تحویل من نده، بشین تو ماشین.
ابروهایش از تعجب بالا می‌پرد؛ شاید فکرش را نمی‌کرد که در اتومبیل کسی بنشینم که تمام این سه هفته مشغول تهدید کردنم بود. با این حال می‌نشیند و من هم به سرعت روی صندلی شاگردِ جنسیس خفنش می‌نشینم.
- خیلی شجاعی!
نیشخندی به جمله‌اش می‌زنم:
- شجاع؟ حتی فکرشم نمی‌تونی بکنی که چقدر عصبانیم!
خونسرد لبخندی می‌زند و می‌پرسد:
- چرا عصبانی خوشگله؟ فکرشو نمی‌کردی طرفت من باشم؟
لبخند حرص‌دراری روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم:
- طرفم تو باشی؟! انقدر احمق به نظر میام؟ سر تا پات با پول ددی درست شده، اصلاً مال این حرفا نیستی!
می‌خندد، نه از روی بامزگی بلکه از روی حرص، یا شاید هم عصبانیت، یا شاید هم خشم یا هم ممکن است دیوانه شده که می‌خندد.
- این حرفا رو اون پسره یادت داده نه؟ وگرنه به قیافه مهربونت نمی‌خوره تا این حد زبونت نیش داشته باشه.
دندان قروچه‌ای می‌کنم و کرواتش را در دستم مچاله می‌کنم:
- ببین بچه جون، من نه تنها زبونم نیش داره بلکه یه مار درونم دارم که تو هنوز ندیدیش، پس مثل آدم حرف بزن.
بی‌توجه به اینکه فاصله صورتمان چقدر نزدیک است و کرواتش در مچ من است می‌گوید:
- واو! تو واقعاً دیوونه شدی، وگرنه امکان نداره وقتی تو ماشین خودم نشستی در حالی که هر بلایی می‌تونم سرت بیارم تهدیدم کنی!
سر تکان می‌دهم و قبل از گفتن چیزی، او لب‌های باریکش را از هم باز می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خب خانم شجاع... چی می‌خوای بشنوی؟
جواب می‌دهم:
- می‌خوام بدونم از کی خط می‌خونی؟
تخس ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید:
- حدس تو چیه؟
لبم را با زبان تر می‌کنم و عمیق دو گوی قهوه‌ای رنگش را می‌نگرم. بی‌خیال فشردن کرواتش می‌شوم و با کنجکاوی به در تکیه می‌دهم، انگار که آمده باشم خانه‌ی‌ خاله پاهایم را روی صندلی چهارزانو می‌کنم و اهمیتی به خاکی شدن نمی‌دهم.
- تو پسر کوئنی، می‌تونی از اون خط بگیری اما... ‌.
مکث می‌کنم و حالت صورتش را به خاطر می‌سپارم تا پس از اتمام حرفم مقایسه‌اش کنم.
- اما بردیا توی مهمونی گفت که بابات جزء افراد ارشد نیست! پس نمی‌تونه کار بابات باشه؛ پس این یعنی بابات هم از یکی دیگه خط می‌خونه، چند نفر از افراد ارشد هستن که با بردیا کشمکش دارن؟
انگار که کتاب قصه‌ی سیندرلا را برایش می‌خوانم با لبخند محوی و چشمان مشتاقی نگاهم می‌کند؛ بشکنی می‌زنم و همانطور که انگار جوابی به من داده باشد، می‌گویم:
- آفرین، درسته! فقط بابابزرگ خودِ بردیا! پس بابات دست راست جناب بزرگ هستش و تو مأموری که کارای اون دوتا رو انجام بدی؛ درست گفتم؟
لبخندش عمیق‌تر می‌شود و رو از من می‌گیرد، دستی به ریش بور و تقریباً بلندش می‌کشد و می‌گوید:
- تو واقعاً باهوشی پسر...!
بعد دوباره نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
- خب نخبه‌جان، چی از من می‌خوای؟
یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم و می‌پرسم:
- چقدر می‌دونی؟
منظورم را می‌فهمد و در جواب دادن تعلل می‌کند؛ نگاهش را بین دوتا چشمانم و لبم گردش می‌کند و در آخر می‌گوید:
- هیچی! یعنی واقعاً هیچی! من یه معامله کردم، کارشون رو انجام میدم و در عوض... ‌.
از آن نگاهایی نثارم می‌کرد که مردمک چشم‌هایش گشاد می‌شد، دوباره آن مثلث قبلی را در صورتم می‌گذراند و با مکث ادامه می‌دهد:
- در عوض اونا تو رو بدن به من!
حالت تهوع، تعجب، خشم، گریه، بی‌پناهی و تمام احساساتم با هم ترکیب می‌شوند و در یک قهقهه بلند خلاصه می‌شوند؛ آنقدر می‌خندم که انگار جوک سال را گفتند و من از ترشح زیاد دوپامین نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. به مدت دو دقیقه به صورت غش‌غش می‌خندم و بعد بریده‌بریده می‌گویم:
- وای...! شما... جداً... همتون احمقین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
برعکس خنده‌های هیستریک و عصبی من، او کاملاً خونسرد می‌گوید:
- شایدم زیادی دیوونه‌ایم، دقیقاً مثل تو!
لبم را زیر دندان می‌گیرم و در صورتش دقیق می‌شوم، کک و مک‌های صورتش و لب‌های نارنجی رنگش را از نظر می‌گذرانم.
- چرا دنبال منی؟! می‌دونی که بردیا به هیچ‌کَس رحم نمی‌کنه، چی دارم که باعث شد چشمتو روی بی‌اعصابی بردیا ببندی و همچین ریسکی کنی؟
بشکن می‌زند و انگشت اشاره‌اش را به سمتم می‌گیرد:
- سؤال خوبی بود اما... ‌.
سرش را جلو می‌آورد و آرام و مرموز می‌گوید:
- یه رازه...!
درست می‌نشینم و قبل از باز کردن در خیره شده در کاسه‌ی عدسی چشمانش زمزمه می‌کنم:
- این رازتونو اگه فاش کنم، به هیچ‌کدومتون رحم نمی‌کنم!
دست‌گیره در را باز می‌کنم و صدایش را قبل از پیاده شدن می‌شنوم:
- همین روانی بازیات جذبم کرد دیگه!
چرت و پرت می‌گفت، مثل سگی که آمپول بی‌هوش کننده دیده باشد می‌ترسیدم. در را محکم به هم می‌کوبم و با داخل شدن به شرکت، به سمت میز حراست می‌روم.
- کدومتون این پسره که موهاش بور بود رو اجازه دادین بدون کارت بیاد داخل؟!
دو نگهبان پشت میز بودند، یکی روی صندلی پشت سیستم نشسته و دیگری ایستاده‌بود و مشغول نوشتن ساعت ورود و خروجش بود. مرد ایستاده با موهای به هم ریخته می‌گوید:
- من تازه رسیدم خانم، مرت قبلش نگهبان بود.
مرت، اسم نگهبان تُرکمان بود. رو سمت مرت می‌کنم و می‌پرسم:
- تو اجازه دادی بیاد داخل؟
به احترام می‌ایستد و مِن‌مِن‌کنان می‌گوید:
- گفت که... شما رو می‌شناسه، می‌خواد سوپرایزتون کنه‌!
کف دستم را روی میز می‌کویم و می‌پرسم:
- من گفتم می‌خوام کسی منو سوپرایز کنه؟ توی مصوبه‌تون همچین چیزی بود؟!
آب دهانش را قورت می‌دهد و پس از مکث طولانی می‌پرسد:
- کار بدی کردم اجازه دادم بیاد داخل خانم؟!
عصبی برای ثانیه‌ای چشمانم را باز و بست می‌کنم و دوباره با کف دست روی میز حراست می‌کوبم.
- من می‌خوام بدونم چرا توی شرکتی که رئیسش بدون کارت حق وارد شدن نداره، یه غریبه بدون شناسه هویت باید وارد بشه؟!
صدای فریادم باعث می‌شود نگاه چند کارمندی که پایین بودند به سمت ما جلب شود. مرت سرش را پایین می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- ببخشید خانم!
از شدت فشار و هجمه‌ای که متحمل شده‌بودم دوباره فریاد می‌زنم:
- تو مگه اون مصوبه لعنتی رو نخوندی؟ مگه پشت سرت قاب دیوار نیست...؟! پس غلط می‌کنی هر کسی رو راه میدی!
سرش همچنان پایین و لباس نگهبانی سرمه‌ای رنگش چروک و به طور رو مخی کج روی بدنش ایستاده‌بود. نفس عمیقی می‌کشم و اخم‌های در همم را باز می‌کنم، رو به مرد روبه‌رویم می‌گویم:
- میری حسابداری تسویه‌حساب می‌کنی، دیگه اینجا نبینمت.
بعد بدون توجه به خانم‌خانم گفتنش سوار آسانسور می‌شوم و به طبقه قبلی برمی‌گردم. کم بدبختی داشتم حالا باید کار همه را روزانه دیکته می‌گفتم. صدای خانمی که رسیدن به طبقه مدیریت را اعلام می‌کرد سبب بیرون آمدن از آسانسور شد. آلما با دیدن من بدو‌بدو به سمتم می‌آید:
- مادام حالتون خوبه؟!
نگاهی به سر و وضعش می‌اندازم.
- ببخشید آلما، عجله داشتم حواسم نبود هولت دادم.
با اطمینان سری به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- اینطوری نگید مادام؛ من نباید پشت در می‌ایستادم.
تشکر می‌کنم و با حالی خراب به سمت اتاق خودم می‌روم. نگاهی به عکس دست جمعی بردیا و من با طراح‌ها که شب شو شرکت بی‌کی گرفته‌بودیم می‌اندازم و زیر لب می‌گویم:
‐ کجایی بردیا؟ من تحمل این همه کارو ندارم!
پشت میز می‌نشینم و لیست قراردادها را جلویم می‌گذارم تا کم‌تر فکر کنم. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد تقه‌ای به در می‌خورد؛ منشی در را باز می‌کند و می‌گوید:
- امم... بخشید خانوم، براتون شربت آوردم.
سری تکان می‌دهم.
- بذارش روی میز.
هول زده سریع روی میز می‌گذارد و دست‌پاچه می‌گوید:
- یعنی آلما می‌خواست براتون بیاره اما... اما من گفتم که من بیارمش.
به چهره‌اش خیره می‌شوم و او معذب دستی به شکلاتی رنگ موهایش می‌زند.
- چی می‌خوای بگی دلا؟
دلا آب دهانش را قورت می‌دهد و دستش را حالت بادبزن رو به صورتش تکان می‌دهد تا حلقه اشک را پس بزند:
- امم... می‌خواستم بگم که... که... ‌.
قبل از گفتن حرفش بغضش می‌شکند و زیر گریه می‌زند.
- رئیس... من دیگه... خسته شدم..‌. ‌.
خونسرد نگاهش می‌کنم تا اشک‌هایش خشک شوند. چند دقیقه‌ای که با فین‌فین کردنش می‌گذرد دستمال کاغذی را به دستش می‌دهم.
- خب، حالا اگه تموم شد بگو چی‌ شده؟
خیلی شیک با دستمال صورتش را پاک می‌کند و بعد می‌پرسد:
- می‌تونم بشینم؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
چشمی در حدقه می‌چرخانم و سر تأییدی تکان می‌دهم. می‌نشنید و بینی‌اش را بالا می‌کشد.
- امم... خانم... من... این چند سال... ‌.
با مکث کردن دوباره‌اش، کلافه دستانم را در هم گره می‌زنم و می‌گویم:
- دلا اگه نمی‌خوای درست حرف بزنی برو سر کارت.
تندتند سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه‌نه! الان میگم!
دستی به زیر چشمانش و ریمل‌هایی که ریخته‌بود می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- من از همون موقع که منشی بردیا بودم...‌ ‌.
خنثی نگاهش می‌کنم:
- منظورت جناب کارول بود دیگه؟
معذب سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، منظورم همین بود.
در سکوت منتظر دهان باز کردنش می‌مانم و او چندی بعد ادامه می‌دهد:
- من... تو این چند سال، جاسوس الکس کارول بودم.
اخم در هم می‌کنم تا که به یاد بیاورم الکس که بود؟ لبم را زیر دندان می‌کشم و سرم را پایین می‌اندازم، نگاهم به نوشته‌هایی که از زیر پوشه‌ی شفاف مشخص بودند می‌افتد. الکس کارول! پدربزرگ بردیا!
- من... هر ماه یه مقدار پول می‌گرفتم که... آمار شما و بر... آقای کارول رو بهشون بدم.
خونسرد دستانم را در هم گره می‌کنم و او ترسیده نگران واکنش من است. سکوتش را که می‌بینم می‌گویم:
- خب؟! چی‌ شد که تصمیم گرفتی قید اون مقدار پول رو بزنی و همه‌چیز رو توضیح بدی؟
دستپاچه آب دهانش را قورت می‌دهد و خاکی که روی پاچه‌اش نبود را می‌تکاند:
- خب... خب... من از این دزد و پلیس بازی خسته شدم، اون پول رو می‌گرفتم برای هزینه عمل خواهرم که... ‌.
سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- خواهرم الان بهتره... ! ولی دیگه از این زندگی نکبت باری که هر دفعه شما عصبانی هستی باید بترسم خسته شدم!
نیشخندی می‌زنم؛ عزیزم! خسته شده‌بود؟! لبم را با زبان تر می‌کنم و می‌گویم:
- خر فرض کردی منو؟ یا فکر کردی چون به بردیا هیچی نمی‌گفتم، هیچی بارم نیست؟
هول می‌کند، گوشه لباسش را در مشتش می‌گیرد و مضطرب می‌شود:
- چ... چی؟!
دستم را به سمتش دراز می‌کنم و می‌پرسم:
- می‌خوای صداقتتو ثابت کنی؟ گوشیتو بده من.
با مکث کردنش صدایم را بالا می‌برم:
- بجنب دیگه!
با تعلل تلفنش را از جیب شلوار اتو کشیده و سرخابی رنگش بیرون می‌کشد و در دستم می‌گذارد؛ صفحه‌ش را روشن می‌کنم و صفحه تماسی که هنوز هم با الکس برقرار بود نمایان می‌شود. تلفن را روی بلندگو می‌گذارم و می‌‌گویم:
- عرض ادب آقای کارول... ! اگه جاسوساتون اجازه بدن ما هم یه گفتمانی داشته باشیم.
ثانیه‌ای سکوت بود، انگار که می‌خواست از حرف زدنش مطمئن باشد؛ سپس صدای بم و کلفتش از پشت تلفن بلند می‌شود:
- زرنگی! فکر می‌کردم متوجه بشی اما... نه به این صورت! هر چند که دو سه سال از زندگیت با یه کارول گذشته... !
چرخی با صندلی می‌زنم و موهایم را پشت گوشم هول می‌دهم:
- منو خیلی دست کم گرفتی الکس‌جون، وگرنه من پیش از این خدمتت می‌رسیدم و زرنگیامو نشونت می‌دادم.
صدای خنده‌اش به هوا می‌رود، نمی‌دانم مسخره می‌کرد یا شگفت‌زده شده‌بود؛ هر چه که بود عجیب خنده‌اش بوی قدرت می‌داد!
- اگه می‌دونستم انقدر بامزه‌ای حتماً به بردیا می‌گفتم زودتر بیارتت.
آره، از آخرین زمانی که بردیا به خانه‌ات آمده‌بود خیلی خاطره‌ی خوبی داشت که باز هم بیاید!نگاهم را به دلای ترسیده و کز کرده می‌دهم و همزمان می‌گویم:
- حالا که بردیا نیست... کی دیدارمون اوکی بشه؟
نچی می‌کند و صدایش اتاق را پر می‌کند:
- نه دیگه عجله نکن! امشب خوب در خونتو قفل کن، برای دیدارمونم یه تصمیمی می‌گیریم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
لبخندی می‌زنم و چهره‌ی ترسیده‌ی دلا را نادیده می‌گیرم.
- یعنی میگی ازت بترسم؟ احتمالاً احمقم که نمی‌ترسم!
نفس عمیقی می‌کشم و کش لبانم را جمع می‌کنم.
- به هرحال... من همیشه برای دیدنت آماده‌م الکس، نه از تو، از بردیا و نه از هیچکس دیگه‌ای هم ترسی ندارم.
بعد هم بی‌خداحافظی تلفن را قطع می‌کنم. من سال‌های زیادی از عمرم را، میان بی‌محبتی‌هایی که دریافت می‌کردم، به دنبال چنین قدرتی بودم! چنین احترامی؛ وقتی که سرم برای دردسر درد کند و با کله گنده‌ها کل‌کل کنم.
- خانم... ‌.
میان حرف دلا می‌پرم، به او نیاز نداشتم، نه خودش و نه خبرچینی‌هایش.
- اخراجی دلا... در سریع‌ترین حالت ممکن از جلوی چشمام محو شو.
سرم را در برگه‌های روبه‌رویم فرو می‌کنم و دیگر به حاله‌ی اشکش نمی‌نگرم. می‌رود و در را پشت سرش می‌کوبد. می‌دانید، گاهی با خود فکر می‌کنم همه‌چیز از وقتی شروع شد که به دنیا آمدم؛ اگر به دنیا نمی‌آمدم، مهتاب غصه‌ی نگه‌داری از بچه‌ی هوو را نداشت، بابا نگران پول‌هایی که به‌دست من خرج‌ می‌شد نبود، ماهان عذاب وجدان مراقبت نکردن از من را نداشت و عمو داغ‌دار پسرش نمی‌شد؛ همه‌چیز از وقتی خراب شد که هانا به دنیا آمد.
- مادام؟ حالتون خوبه؟
درستش این است که بگویم نه؛ بگویم و برایش تعریف کنم که چقدر از مخفی کردن بچه‌ای که از خودم است ناراحتم؛ که چقدر از همان کودکی همیشه مشغول سرزنش کردن خودم بودم؛ بگویم و راحت کنم خود را از این همه حرف نگفته... اما او غریبه‌ای بیش نبود! لب تر می‌کنم و می‌گویم:
- امروز دو نفر رو اخراج کردم، ولی واسه جایگزینشون ایده‌ای ندارم.
آلما که حتی نمی‌دانم کی آمده‌بود جواب می‌دهد:
- مشکلی نیست، فراخوان گذاشتم، مصاحبه رو هم خودم انجام میدم.
ممنونی که زمزمه می‌کنم را حتی خودم هم نمی‌شنوم. سراسر اتاق را از نظر می‌گذرانم، کتابخانه گوشه‌، کاناپه‌های استراحت، روشویی، میزی اضافه‌ای که قبلاً جای من بود... زمانی که می‌نشستم و با بردیا کل‌کل می‌کردم، هرگز به چنین روزهایی نمی‌اندیشیدم!
- آلما؟
دخترک که می‌خواست اتاق را ترک کند، دم در می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد.
- بله مادام؟
لب تر می‌کنم و با اندکی مکث می‌گویم:
- اگه یه روز، من دیگه شرکت نیومدم، هیچ‌جا نبودم، باید چیکار کنی؟
بااطمینان سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- می‌دونم مادام، هیچ اعلامیه‌ای ازتون پخش نمیشه، هیچ‌ک.س درمورد شما حرف نمی‌زنه، انگار که هیچوقت نبودید!
خوبه‌ای می‌گویم و او می‌رود. پیش از استخدامش، به او گفته‌بودم امکان دارد یک روز چشم باز کند و من نباشم، در این صورت باید جوری رفتار کند که هیچوقت هانایی نبوده.
لباسم را برمی‌دارم و به مقصد خانه شرکت را ترک می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
باید می‌باختم؟ باید جان خودم و فرزندم را برمی‌داشتم و برای یک زندگی آرام قدم به فاصله‌ای دور از زندگی بردیا برمی‌داشتم؟ در لحظه‌لحظه‌ی روزهایی که زیر فشارهای عصبی پدرم و مهتاب زندگی می‌کردم، این قدرت را می‌خواستم! همین قدرتی که حالا بی‌هیچ ترسی، درهای خانه را سرتاسر باز کنم و بدون روشن کردن لامپ در تاریکی منتظر آمدن قاتل به سراغ مقتول باشم. لبم را با زبان تر می‌کنم و دست روی شکمم می‌گذارم، گرد‌تر می‌شد و مرا جلوی خودم رسواتر می‌کرد. من بدون اینکه مطمئن شده‌باشم پدرش را تا آخر در زندگی‌ام دارم یا نه، پای یک بیچاره‌ی دیگر را هم به مرداب این زیستن باز کردم. بارکه نوری که از حیاط به داخل می‌افتاد مرا مجبور به نگاه کردن به کتاب روی میز می‌کند. «چی میشه اگه داستان عوض بشه؟»
برایم آینده و گذشته تداعی می‌شود، تصمیم چه بود؟ کتم را چنگ می‌زنم و اسلحه‌ام را پشت کمرم می‌گذارم. همانطور که به سمت در خروجی پشتی می‌روم، تلفنم را خاموش می‌کنم. اینکه خودم را به خریت زده‌بودم قرار بود تا کجا ادامه پیدا کند؟ این طلسم نفهمی باید یک‌جایی تمام می‌شد!
قدم‌زنان و باشتاب بدون برداشتن ماشین یا خبر دادن به کسی به آن‌طرف خیابان‌ها گذر می‌کنم؛ نقشه‌هایی که مداد مغزم می‌کشید در مقابل حرف‌هایی که قلبم می‌زد، سخت ایستاده‌بودند! در پایان راه‌حل این کثافت‌کاری‌ها یک جمله دارم؛ وقت جا زدن نیست!
تقریباً به آخرای این جاده بزرگ‌ می‌رسم و راه گام‌هایم را به سوی آن خانه‌ی انتهای کوچه‌ی بن‌بست کج می‌کنم. پاهایم زق‌زق می‌کنند، استرسی دستانم را می‌لرزاند و قلبم را به تپش می‌اندازد اما از مصمم بودنم کم نمی‌کند. انگشتان لاک خورده‌ام را بالا می‌آورم و در سبز رنگ را می‌کوبم؛ صدای قارقار کلاغ، کوچه‌ای هیچ نباتی در آن دیده نمی‌شد، محله گنگستر نشینان بود؟ دریچه‌ای از وسط در می‌کشند و دو جفت چشم می‌گوید:
- چی‌ می‌خوای؟
صدای کلفت و تن سنگین مرا پرروتر می‌کند.
- به رئیست بگو هانا اومده، خودش جوابتو میده.
دریچه بسته می‌شود و من در آن سرمای کم، لرزه به تنم می‌افتد. چند ثانیه بعد در باز می‌شود و من وارد می‌شوم؛ هنوز قدم اولم به دومی نرسیده، آن هرکول می‌گوید:
- باید بگردیمت!
چینی به بینی‌ام می‌دهم و دست به کمر می‌گویم:
- جرئت داری دست بهم بزن.
سمتم خیز می‌کشد که بلافاصله گلوله‌ای نثار مخش می‌کنم. جسمی که به دست من کشته شده، روی زمین می‌افتد. از بالکن این عمارت سرد و ترسناک‌ اسلحه‌ها پُر و آماده می‌شوند، مرا نشانه می‌گیرند تا بدنم را سوراخ‌سوراخ کنند اما همان لحظه صدایی مانعشان می‌شود:
- دست نگه دارید!
تفنگ‌ها سر جایشان در آغوش مزدورها برمی‌گردند و از در اصلی که فاصله‌ی متوسطی از من داشت مرد روی ویلچرش می‌آید.
- خوش اومدی هانا خانم! گفتم بچه‌ها زودتر بذارن بیای داخل، خوب نیست زن حامله تو سرما منتظر باشه.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
نمی‌دانست! هیچ‌کَس نمی‌دانست، جز من و بردیا و لوکا! دیگر هیچ گوشی این داستان را نشنیده‌بود؛ پس از بین ما سه نفر یکی جاسوس بود؟!
- خبرات رسیده که به زنای حامله احترام خاصی می‌ذاری.
نیشخند گوشه لبش یعنی متوجه منظورم شده.
- کی می‌دونه؟ شاید تو متفاوت باشی!
چه چرت و پرت عمیقی! سعی داشت با این حرف‌ها خامم کند؟
- دم در نمون مامان کوچولو، دیدن جنازه برای روحیه بچه خوب نیست.
برنمی‌گردم تا جسم خون‌آلود او را ببینم؛ همین حالا هم احساس می‌کردم خون کف کفشم را رنگی کرده‌است. عمارت دو طبقه‌اش، با درختانی که هیچ برگی نداشتند و سردی هوا مرا از وجودم بی‌زار می‌کنند؛ کجا داشتم می‌رفتم؟
لامپ‌های داخل خانه تک و توک روشن بودند، روی کاناپه مشکی رنگ می‌نشینم، عجیب است که در این خانه نه خبری از فرش و تلویزیون است و نه خبری از قاب روی دیوار. یک مهمان خانه‌ی طویل و بزرگ با دو دست کاناپه سِت و تمام!
- چی می‌خوری برات بیارن؟
نگاهش می‌کنم، بادیگاردش روبه‌روی من ویلچرش را قرار می‌دهد و گوشه‌ای می‌ایستد. لب تر می‌کنم:
- برای خوش و بش نیومدم الکس، یه کار نیمه تموم داریم من و تو.
پیش از جواب دادن، سرش را به سمت بادیگاردش می‌چرخاند و می‌گوید:
- ما رو تنها بذار.
موهای سفید بلندی که با کش بسته شده‌بودند و ریشی که نداشت او را جدی نشان می‌داد. پوست گندمی‌اش چروک شده‌بود و در زیر لامپ سفید بیشتر مشخص می‌شد. با رفتن آن مرد هیکلی، می‌پرسد:
- اولین باره می‌بینیم همو، چطوری یه کار نیمه تموم داریم؟
پوزخندی می‌زنم و با تعجبی ساختگی می‌گویم:
- اولین بار؟! بهتره بگیم من اولین باره تو رو می‌بینم، تو همیشه مشغول نگاه کردن به من بودی!
سکوت می‌کند تا ادامه بدهم و عمق نگاهش احساسی ترسناک را به من می‌دهد.
- اون شب بارونی تو اونجا بودی، توی مهمونی تو اونجا بودی، توی شرکت بودی، تو... حتی توی تیمارستانم بودی!
ابروهایش از تعجب یا باهوشیم بالا می‌پرند و من ادامه می‌دهم:
- تو همیشه بودی الکس! این منم که تازه دارم می‌بینمت.
ریه‌اش را از هوا پر می‌کند و می‌گوید:
- حالا اینجا چیکار می‌کنی هانا؟ فکر می‌کنی می‌تونی حرف بکشی؟ یا آسیبی بزنی؟
صدایش نمی‌لرزد و تحکم دارد، اما این خستگی ته صدایش نشان می‌دهد که دیگر عمر خود را کرده و سیگارها خوب ریه‌اش را به فنا داده‌اند. لب از لب باز می‌کنم:
- آره می‌تونم ولی اول می‌خوام برام تعریف کنی، چرا؟!
آرنج‌هایش را روی زانو می‌گذارد و کمرش را به جلو خم می‌کند. خیلی نفس عمیق می‌کشید، انگار کمی زیادی خسته‌ است!
- تو نمی‌دونی با کی طرفی هانا! من سال‌هاست که توی این بازیم.
تابی به موهای بسته شده‌ام می‌دهم و می‌گویم:
- من از تو نمی‌ترسم الکس! حدأقل نه از تو!
سر تا پایم را اسکن‌وار نگاه می‌کند، انگار داشت با چشمانش متر می‌کرد چقدر از خاک باغچه‌اش را نیاز است برای قبرم بکند.
- فکر می‌کنی فلج بودن من به تو قدرت میده؟! هانا، گوش کن دختر خوب؛ تو نمی‌دونی من چه کارهایی واسه محافظت از خودم و تو کردم!
 
بالا پایین