جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,699 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
لوکا می‌گوید:
- هرکسی زورش زیاده که نباید ازش استفاده کنه.
هانا بادی به غبغبش می‌اندازد.
- من استفاده می‌کنم.
بردیا فقط نظاره‌گر داستان بود، نمی‌دانست چرا تا این حد احساس می‌کرد هجری در راه است، نمی‌دانست چرا نمی‌تواند دل‌شوره‌اش را کنترل کند‌.
- به بردیا میگم طلاقت بده.
صدا زدن نامش او را به دنیای بیرون بازمی‌گرداند. هانا با گفتار لوکا چشمانش را ریز می‌کند و به بردیا نگاه می‌اندازد.
- تو طلاق میدی؟
بردیا تسلیم دستانش را بالا می‌برد.
- منو وارد بازی‌هاتون نکنید.
صدای لوکا و دخترکِ سرتقِ بردیا بالا می‌رود. در نهایت هانا از سلاح آخرش استفاده می‌کند:
- من حامله‌م به من استرس وارد نکن!
هلن چشمانش گرد می‌شود، او که از موضوع بارداری هانا باخبر نبود. بردیا سریعاً وارد عمل می‌شود و رو به لوکا می‌گوید:
- با هلن برو با مادرش هماهنگ کن، این وحشی رو هم من خودم رامش می‌کنم.
دهان‌ها که برای حرف زدن باز می‌شود ادامه می‌دهد:
- تا ده می‌شمرم عواقب کار هر‌کسی که این‌جا مونده بود با خودشه، یک... ‌.
هنوز به سه نرسیده بود صدای بستن در می‌آید. لبخند بر لبانش می‌نشیند، چشمانش تصویر دخترکی که خود را در کتاب غرق می‌کرد نشان می‌دهد.
- هانا؟
عمیق متن‌های کتاب را دنبال می‌کرد، آن قدر که حواسش نبود خیلی وقت است روی پا ایستاده.
- جانم؟
دستی بر چشمان خسته‌اش می‌کشد.
- بیا این‌جا کتابت رو بخون.
هانا به او که از روی صندلی بلند شده بود و روی کاناپه بزرگ دراز کشیده بود نگاه می‌کند‌.
- به نظرت روی مبل جا برای هر دوتامون هست؟
بردیا دستش را برای این‌که هانا سرش را بگذارد باز کرده بود.
- آره تو اندازه فنچی جا میشی.
می‌خندد و کنارش دراز می‌کشد، کتاب خیلی جذابی را در دست داشت؛ اما دل‌خوشی نگاه کردن به چهره عرق در خواب بردیا را نمی‌توانست از دست بدهد. او هم مانند همسرش بسیار دل‌تنگ چیزی بود که نمی‌دانست چیست. همه‌چیز حی و حاضر مقابلشان بودند ولی احساس لنگیدن می‌کردند. آن‌قدر خسته بود که با حس بودن هانا سریع به خواب برود و هانا آن‌قدر عاشق بود که ساعت‌ها را برای نگاه کردنش بگذراند.

***

صدای بوق پشت سر ماشین لوکا به راه بود‌. دستیار اول بردیا ازدواج کرده بود و این اتفاق مبارکی به شمار می‌رفت. هانا با لبخند به اتومبیل روبه‌رویشان نگاه می‌کند و می‌گوید:
- این دوتا کبوتر به هم رسیدن.
داستان طولانی نداشتند؛ اما بسیار زود به هم رسیدند انگار هر چه که عاشق‌تر باشی دیرتر خواهی رسید.
- دیدی تو محضر چی بهشون گفتن؟
بردیا که اصلاً در باغ حرف‌های او نبود می‌پرسد:
- نه، چی گفتن؟
هانا با ذوق ادامه می‌دهد:
- یه پسر اون‌جا بود بهشون گفت بار بعدی برای ازدواج بچه‌هاتون بیاین، بردیا یعنی من ان‌قدر عمر می‌کنم که همچین صحنه‌ای رو ببینم؟
نگو هانا! خواهشاً از مرگت صحبت نکن که همین‌طوری هم حال دل او آشوب است.
- صدای پسره قشنگ بود؟
می‌خواست بحث را عوض کند تا یادش نیاید دختر از مرگ خویش و روح او صحبت کرده بود.
هانا: وا! چه ربطی داره؟
بردیا می‌گوید:
- حتماً قشنگ بوده که تو ذهنت مونده.
آرام لبخندی می‌زند.
- نه‌خیر.
آرام و قرار نداشت، نمی‌توانست دو دقیقه سکوت کند و سؤالی نپرسد.
- بردیا، هلن و لوکا کجا میرن؟
بردیا با چرخاندن فرمان به سمت راست جواب می‌دهد:
- نمی‌دونم، لوکا بلیط گرفته بود می‌گفت می‌خوام سوپرایزش کنم.
لبخند عمیقی بر لبانش می‌نشیند. آرام و غرق در فکر و زیبا می‌گوید:
- چه‌قدر قشنگ!
او نمی‌دانست زندگی سوپرایز‌های زیبایی برایش دارد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
بردیا دست دور فرمان حلقه می‌کند و به خودش تشر می‌زند که آرام باشد. این حساسیت‌ها این‌که می‌ترسید هانا را با راننده بفرستد و هر چیزی و هر بنی‌بشری که به او نزدیک می‌شدند بردیا را می‌ترساند.
جلوی در خانه ترمز می‌کند و بدون خاموش کردن ماشین منتظر پیاده شدن هانا می‌شود.
- تو داخل نمیای؟
دلش برای رفتن به خانه بود؛ ولی همیشه مشغله‌هایش خواسته‌های قلبی‌اش را از بین می‌برد.
- نه تو برو من کار دارم.
هانا آرام سر تکان می‌دهد و با خارج شدن از ماشین آرام دور شدنش را نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و وارد حیاط خانه می‌شود، هر بار که کفش اسپرت سفیدش قدمی را لمس می‌کرد او چندین کیلومتر از خوش‌حالی فاصله می‌گرفت. صدای جیک‌جیک پرنده‌ای که به تازگی متوجه لانه‌ کردنش در یکی از درختان شده بود مانند نغمه‌ی غم‌ناک عشقی بود که در قلبش نواخته می‌شد. دستگیره استیل و استوانه‌ای در را لمس می‌کند و بی‌توجه به تمام خانه مستقیم به اتاق بردیا می‌رود. آن عطر درختان کاج روی تخت مانده و بود و کمی دوری خود صاحبش را التیام می‌بخشید. با همان لباس‌ها و موهای آفشونی که دورش را لمس می‌کردند سر روی بالش گذاشت و در آخر او فهمید هر چه که تا به حال برای خوش‌حال کردن دیگران قدم برداشته خودش را به دره‌های ناراحتی نزدیک‌تر کرده است. نیاز نبود باز هم زیر لب با خود آن دکلمه ابتهاج را تکرار کند.
- می‌بینم آن شکفتن شادی را... ‌.
کاش می‌دید، آرزو به دل از این دنیا نمی‌رفت. غلتی می‌زند و به جای به پهلو چرخیدن کف اتاق سقوط می‌کند. حال و حوصله‌ی بلند شدن نداشت و از همان‌جا به زیر تخت خیره شد. کارتن کوچک توجهش را جلب می‌کند و آن‌قدر مغزش درگیرش می‌‌شود که هر چه خستگی بود از یاد می‌برد. روی زانو می‌نشید، کارتن را مقابلش می‌گذارد. او خودش به دنبال کشف چیزهایی بود که از قبل می‌دانست دیدنشان ناراحتش می‌کند. اگر جایشان برعکس بود قطعاً از این‌که بردیا در حریم خصوصی وسایلش دخالت کند عصبانی میشد؛ ولی خب به خودش اجازه چنین کاری را می‌داد.
چیز خاصی درون جعبه مشاهده نمی‌شد، دوتا سی‌دی و چندتا کاغذ و مقدار زیادی قرارداد که اصلاً دلش خواندنشان را نمی‌خواست. ترجیح می‌دهد یک برگه‌ را باز کند و بخواندش.
- لولای عزیزم، راه درازی داشته‌ای و می‌دانم که حالا خسته‌ای. بردیا دستش به هیچ ریسمانی از این دنیا بند نبود که تن غم‌ناکت را نجات بدهد؛ اما به تو قول می‌دهم تا وقتی که هر صبح خورشید پرتو و بزند و ماه را مهتاب بخوانند در یاد تو خواهم بود.
و سر انجام کاغذ با جمله‌ای در پرانتز تمام می‌شود:
- فریاد سکوت تو، بردیا!
برگه‌ را با دلی اندوهگین سر جایش می‌گذارد و توجه‌ش به تنها عکسی که آن‌جا بود جلب می‌شود. چشم‌های هانا از این همه زیبایی در عین حال سادگی گرد می‌شوند، خانمی زیبا با موهای کوتاه و آرایشی کلاسیک، هانا که هم‌جنسش بود را مجذوب به نگاه کردنش می‌کرد. در آن اعماق دلش اگر بردیا عاشقش شده بود به او حق می‌داد، بسیار زیبا بود!
صدای ترمز ماشین که از حیاط می‌آید، هانا عجله‌کنان همه چیز را سرجایش می‌گذارد و با برداشتن یک سی‌دی به سمت اتاق خودش پا تند‌ می‌کند‌.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
بردیا سراسیمه پله‌ها را دوتا یکی می‌کند و صدای هانا گفتنش سکوت خانه را در هم می‌شکند. هانا در اتاق را باز می‌کند و خونسرد می‌گوید:
- جانم؟ من این‌جام.
بردیا لپ‌تاپ را به دستش می‌دهد.
- هک بلدی؟
شانه بالا می‌اندازد و در جواب پرسشش می‌گوید:
- یه چیزایی آره، برای چی؟
بردیا صندلی پشت میز را می‌کشد و می‌نشیند.
- کاریت نباشه، زنگ می‌زنم حسابدار بودجه شرکت رو با بودجه این سایت مقایسه کن.

***
هانا:

او که هرگز به من توضیحی نمی‌داد من هم به جای گرفتن وقت خودم تلاشم را روی سایت می‌گذارم. دائماً تماس می‌گرفت و بحث همه مکالمه‌هایش پول بود، گمان کنم نقشه‌ای داشت. روی دکمه آخر کلیک می‌کنم و با لبخند رو به بردیا می‌گویم:
- بیا، درستش کردم.
به تبعیت از من لبخندی می‌زند و صفحه رایانه را سمت خودش می‌چرخاند. فحشی زیر لب به شخصی نامعلوم می‌دهد و سپس رو به من می‌گوید:
- می‌تونی حسابش رو خالی کنی؟
خود را غرق در فکر نشان می‌دهم‌.
- خب... اگه چیزی که من می‌خوام رو انجام بدی چرا که نه؟
آن‌قدر این موضوع برایش ارزشمند بود که بدون دانستن خواسته‌ام تأیید می‌کند.
یک ساعتی از زمانم را هم صرف خالی کردن حساب می‌کنم. سایت زیادی امنیتی بود.
- بردیا تموم شد.
او که تا الان خیره به من و کارهایم بود جواب می‌دهد:
- خوبه، می‌تونی بری.
نیشخندی می‌زنم.
- نه دیگه عزیزم، تو باید بری.
اخم در هم می‌کند، مردک بی‌جنبه بی‌حافظه.
- کجا باید برم؟
پا روی پا می‌اندازم و می‌گویم:
- خودت گفتی کاری که من می‌خوام رو انجام میدی.
سگرمه‌هایش بیشتر در هم فرو می‌روند.
- من کِی گفت... ‌.
انگار که تازه یادش آمده باشد حرف را قطع می‌کند و لعنتی زیر لب تکرار می‌کند.
- باشه، چی می‌خوای؟
لبخند ژکوندی می‌زنم و می‌گویم:
- پیتزا.
سر تکان می‌دهد و گوشی‌اش را برمی‌دارد.
- الان میگم برات درست کنن.
دست روی دستش می‌گذارم.
- نه دیگه، خودت باید برام درست کنی.
چند ثانیه‌ای نگاهم می‌کند، از آن نگاه‌های خیره که تا لب به سخن نمی‌گشود نمی‌دانستی منظورش چیست بعد می‌پرسد:
- چی می‌زنی؟
با مسخره بازی می‌گویم:
- اگه منظورت موادمخدره که هنوز زودِ برات بفهمی؛ ولی اگه منظورت غذاست پیتزا می‌خوام.
پوف کلافه‌ای می‌کشد و بلند می‌شود.
- خیله خب، بیا بریم برات درست کنم.
لبخند پیروزی بر لبانم می‌نشیند، در کنارش راه می‌روم و تا رسیدن به آشپزخانه حدأقل ادای میمون را در نمی‌آورم. رو به خدمتکاران می‌گوید:
- امروز مرخصین، صبح ساعت پنج این‌جا باشید.
کارکنان همه تشکرگویان می‌روند و حالا سکوت لازم برای آشپزی مهیا بود. مواد درست کردن خمیر را از کابینت خارج می‌کند، پیش‌بندش را می‌بندد و کلاه آشپزی‌اش را هم سر من می‌کند.
- آشپزی رو کی یادت داد؟
آرد را با آب مخلوط می‌کند و هم‌زمان جواب می‌دهد:
- اگه تو به بچه‌ت یاد ندی زندگی بهش یاد میده، من کسی نبود غذا یادم بده چندباری خرابکاری کردم تا آخرش یاد گرفتم.
تردستانه خمیر را برای استراحت گوشه‌ای می‌گذارد و مواد دیگر را خرد می‌کند. من هم مانند کودکی روی سنگ کابینت نشسته بودم و یک‌سر سؤال می‌پرسیدم:
- دوست داری بچه‌ دختر باشه یا پسر؟
اندکی مکث می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و جوری که من نشنوم می‌گوید:
- من فقط تو رو دوست دارم.
اما خب، من شنیدم. لبخند عمیقی می‌زنم و برای بال در آوردن آماده می‌شوم؛ ولی او سوا از گفته قبلی‌اش جوابی دیگر می‌دهد:
- دوست داری پیتزا بزنی یا زر؟
ایشی می‌گویم و رو از او می‌گیرم، خودش دوباره لب به سخن گشایش می‌دهد و می‌گوید:
- هانا، یه چیزایی رو بهت میگم خب فرو می‌کنی تو گوشت، اگه یه جا ببینم یکیشون نقض شده آسون ازت نمی‌گذرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
خدا به خیر کنه‌ای زیر لب می‌گویم، او همیشه جدی حرف می‌زد و در تلاش بود تا از او حساب ببرم؛ اما وقتی می‌گفت هانا و کلمه‌ای جایگزینش نمی‌آورد یعنی خطا کردن مساوی با بدبخت شدن.
- آماده‌ای واسه شنیدن؟
سر تکان می‌دهم تا حرف بزند.
- چند روز دیگه یه مهمونی برگذار میشه، ازت می‌خوام مقتدر باشی... ‌.
منتظر و کمی متعجب می‌پرسم:
- همین؟!
نیم نگاهی می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- وسط حرفم نپر، اونجا می‌دونن دوست دختر منی؛ ولی نمی‌دونن حامله‌ای هرچیزی هم که شد نباید این موضوع لو بره.
شاید، در دل اندکی ناراحت شدم و از ذهنم گذر کرد که او این بچه را نمی‌خواهد. آرام دستم را روی شکمم می‌گذارم و ریه‌هایم را به نفس عمیقی دعوت می‌کنم.
- نترس باش، انگار که هیچی واسه از دست دادن نداری.
جز گوش کردن به حرف‌های او که با ملودی تیک‌تاک ساعت ترکیب می‌شدند هیچ کار دیگری نمی‌کنم‌.
- لوکا همراهمون نیست، اگر هم بیاد آخر مهمونی میاد. حواست باید به دوتاتون باشه.
آرام، با ترس و بریده‌بریده می پرسم:
- مگه... مگه تو... باهامون نیستی؟
اندکی سکوت می‌کند، سکوت یک مرد مرا می‌ترساند. سپس با افسوس و اطمینان می‌گوید:
- اون مهمونی پر از شگفتیه.
پنیر پیتزا را روی دیگر مواد می‌ریزد و حالا وقت گذاشتن توی فر بود. مانند کودکی که دست آورد جدیدی دارد پس از بستن در فر لبخندی می‌زند، پیش‌بندش را باز می‌کند و روی صندلی رها می‌گذاردش. به سمتم می‌آید و دست‌هایش را دو طرف اپن تکیه می‌کند. مثل همیشه که پرسش‌هایم تمام نمی‌شد باز هم‌ می‌پرسم:
- میشه یه سؤالی داشته باشم؟
چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند صدای مانند《اوهوم》که می‌شنوم به خودم جرئت می‌دهم و صحبت می‌کنم:
- رازی داری که تا حالا به من نگفتی؟
تک‌خنده‌ای می‌کند و با خستگی جواب می‌دهد:
- تا دلت بخواد.
مشتی به بازویش می‌زنم و می‌گویم:
- خیلی بدی، من همه چی رو به تو میگم.
چشم‌هایش از فرط نخوابیدن خمار و قرمز بود، دهان باز می‌کند و با صدای آرام می‌گوید:
- یه سری چیز‌ها رو تو طاقت شنیدنشون رو نداری دخترم.
به قیافه زارش می‌خندم و می‌پرسم:
- وقتی تو به من اعتماد نداری من چه جوری مقتدر و نترس باشم؟
انگشت اشاره‌اش را به نوک بینی‌ام می‌زند.
- نکنه می‌خوای جلوی خودم رئیس بازی دربیاری؟
پشت چشم نازک می‌کنم و با کمک او از روی کابینت پایین می‌آیم.
- بردیا؟ پیتزا کِی آماده میشه؟
یکی‌یکی موادی را که از جایشان خارج کرده بود جای قبلی قرار می‌دهد و می‌گوید:
- تا برم یه دوش بگیرم و بیام آماده‌ست.
کیسه آرد را از او می‌گیرم و برای کمک کردن می‌گویم:
- پس برو و بیا که خیلی گشنمه.
با لبخند دور می‌شود و اندکی بعد صدای شرشر آب می‌آید. خودم را در آینده تصور می‌کنم، زمانی که دست کودکم را در دست گرفته‌ام و پدرش با لبخند نگاهمان می‌کند. خودم را در صحنه به صحنه‌ی خرید لباس برای اولین بار تا لوازم مدرسه‌اش می‌بینم و اشک شوق در تنگه چشمانم نمایان می‌شود. با خودم عهد می‌بندم که هرچه شد مراقبت از فرزندم را فراموش نکنم.
- هانا، میز رو آماده کن.
صدای بردیا مرا از خاطرات تجربه نشده‌ام بیرون می‌کشد. بشقاب‌های سفید رنگ را با بشقاب بزرگ گرد برای پیتزا روی میز می‌گذارم و آماده می‌نشینم تا او بیاید و غذا را خارج کند.
موهای خیسی که آب از آن‌ها چکه می‌کرد را به عقب هول می‌دهد و با دستکش پیتزای گرد را بیرون می‌آورد. آن‌قدر تمیز برشش می‌دهد که صدای معده‌ام بلند می‌شود. برداشتن یک تکه پیتزا و گذاشتنش درون دهانم یادآوری می‌کند هیچی بهتر از غذا نیست. او هم با خنده تکه پیتزایی می‌خورد که زنگ گوشی‌اش حلاوت را از او می‌گیرد.
- بله بفرمایید، بردیا کارول منم.
فرد پشت تلفن باعث می‌شود بردیا بشقاب غذا را از خود فاصله بدهد و از جایش بلند شود.
- کدوم بیمارستان؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
ترس به دلم چنگ می‌زند و استرس مانند خوره به وجودم می‌افتد، تا دستش روی قطع کردن تلفن برود و لب باز کند هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم.
- چی شده بردیا؟
به سمت اتاق می‌رود و جواب سؤال مرا نمی‌دهد، پشت سرش راه می‌افتم و باز هم می‌پرسم:
- با توئم، میگم چی شده؟
پیراهن سفیدش را با سرعت از رگال خارج می‌کند و جواب می‌دهد:
- لوکا و هلن تصادف کردن.
قلبم تندتند می‌زند و اضطراب ندیدنشان ذره‌ذره وجودم را فرا می‌گیرد.
لباس‌هایم را سریع عوض می‌کنم و پشت سر او راه می‌افتم.
بردیا: تو با ماشین خودت بیا، ممکنه نیاز بشه.
قبول می‌کنم و بدون هیچ حرف اضافه‌ای سوئیچ را از روی میز چنگ می‌زنم. هر چه آیه و سوره بلد بودم را زیر لب تکرار می‌کنم و با دست اشک‌های مزاحم را پاک می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشم و سعی در آرام کردن خودم دارم.
- آروم باش دختر، مگه قرار نبود نترس باشی؟
راهنما می‌زنم و پا به پای ماشین بردیا جلو می‌روم، سرعت را دوست داشتم؛ اما سرعتی که کنون تجربه می‌کردم را هرگز نرفته بودم. نقشه ماشین دویست متر جلو‌تر را نشان می‌دهد، در کم‌ترین زمان ممکن جلوی بیمارستان می‌رسیم و صدای ترمز کردنمان نگاه مردم پیاده‌رو را می‌خرد. کنار بردیا راه می‌روم و قدم‌های سریع برمی‌داریم.
- بردیا من می‌ترسم.
راهش را به سمت ورودی کج می‌کند و می‌گوید:
- الان وقت ترسیدن نیست هانا.
لبم زیر دندانم گزیده می‌شود و از آن‌جايي که قدرت تکلمم را از دست می‌دهم بردیا از پرستار می‌پرسد:
- دو تا تصادفی آوردن این‌جا، لوکا کارول و هلن هخامنش.
پرستار دکتری را که به سمت انتهای راهرو می‌رفت نشان می‌دهد و ما عجول‌ها هم به سمت دکتر‌.
- آقای دکتر؟
دکتر با ته ریش بور و چشم‌های قهوه‌ای نگاهش را به سر تا پای ما می‌اندازد. سپس رو به پرستار می‌گوید:
- همراه کدوم مریض‌ها هستن؟
پرستار شیرینی درون دهانش را با حوصله می‌جود و جواب می‌دهد:
- دوتا مورد تصادفی امروز.
دکتر سر تکان می‌دهد و به ما می‌گوید:
- خداروشکر لوکا کارول صدمه‌ای ندیده فقط ابروش شکسته و دستش در رفته.
نفس آسوده‌ای می‌کشیم که ادامه می‌دهد:
- هلن هخامنش هم خوبه فقط... ‌.
مگر بخت سیاه ما بی‌خیال می‌شد؟
- فقط بچه‌ش سقط شده.
و بوم! دنیا روی سرمان آوار می‌شود.
بردیا: کجا می‌تونیم ببینیمشون؟
دکتر نگاهی به برگه در دستش می‌اندازد و می‌گوید:
- اتاق بغلی.
دیگر چگونه رفتن پزشک را نمی‌بینم فقط با دنیایی در هم ریخته دستگیره در را پایین می‌فشرم. در که باز می‌شود یک زن و مرد روی تخت‌های سفید رنگ دراز کشیده‌اند و رنگ به رخسار ندارند. هلن بی‌هوش بود و سِرُم قطره‌قطره وارد بدنش می‌شد، لوکا با چشمانی باز به همسرش خیره بود.
- خوبی داداش؟
قبل از من بردیا به خودش آمده بود و احوالشان را می‌پرسید، من که دیگر پرت بودم و این جهان را تشخیص نمی‌دادم‌.
- اره داداش، چیزیم نشده.
صندلی سفید رنگ کنار تختش بود، بردیا همان‌جا می‌نشیند و با خنده به ابرویش اشاره می‌کند:
- اشکال نداره، لاتیت پر شده.
لوکا آرام می‌خندد، حال و هوایشان با دیدن هم تغییر کرده بود؛ اما هنوز هم‌ می‌توانستی نگرانی را از نگاه مرد به زنش بخوانی.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
قدم‌قدم نزدیکشان می‌شوم، نمی‌دانستم چه بگویم یا چه غلطی کنم. پرستار وارد اتاق می‌شود و آمپولی در سرم هلن تزریق می‌کند. بردیا می‌پرسد:
- چه‌قدر دیگه بی‌هوش می‌مونه؟
زن می‌ایستد و دست به جیب آدامس می‌جود.
- حدأکثر چهل و پنج دقیقه دیگه به هوش میاد.
بعد هم در آرامش اتاق را ترک می‌کند. در انتهای تخت روی لبه می‌نشینم و لوکا مهربانانه سؤال می‌کند:
- خوبی؟
سر تکان می‌دهم و بغضم را مخفی نگه می‌دارم. بوی الکل بیمارستان عجیب حالم را بر هم می‌زد. بردیا و لوکا مشغول صحبت کردن می‌شوند، من هم خیره دختر آن ور اتاق.
- چی شد که تصادف کردین؟
پرسش بردیا سؤال من هم بود پس به حرف‌هایشان گوش می‌دهم. از اخم‌های در هم بردیا مشخص بود که منتظر است بداند پای کسی در میان باز است و گردن طرف را خرد کند.
- راستش داداش نگاهم و حواسم جای دیگه بود از جاده منحرف شدیم.
من که نفهمیدم نگاهم جای دیگر بود یعنی چه ولی بردیا و لوکا بلند زدند زیر خنده.
- من متوجه منظورت نشدم.
بردیا نگاهم می‌کند و با خنده جواب می‌دهد:
- زوده برات‌ بفهمی.
شکرخند معنادارشان که با پشت چشم نازک کردن من تمام شد بردیا باز هم پرسید:
- می‌دونی که هلن چی شده؟
لوکا با آه و افسوس تأیید می‌کند.
- من که به خاطر بچه نگرفتمش؛ ولی... نمی‌دونم واکنش خودش چیه.
کاش او هم کمی از منطقش را به کار بگیرد. کسی از درون تشر می‌زند:
- اگه بچه‌ی خودت هم بود می‌تونستی منطق به کار بگیری؟
دهانم بسته می‌شود. خودخواهی و خودمحوری همیشه در بین انسان‌ها هست، این‌که خودشان را جای کسی نمی‌گذارند و بی‌دلیل قضاوت می‌کنند هم شغل همیشگی‌اشان است؛ ولی او خواهرم بود. کاش قبل از حرف زدن کمی فکر می‌کردم.
دستم را روی شکمم می‌گذارم و در فکر فرو می‌روم. اگر... اگر او هم... مانندِ... ‌.
- هانا چرت و پرت نگو.
صدای بردیا که به سوی من بلند می‌شود، می‌گویم:
- من که چیزی نگفتم.
نگاهش را می‌گیرد و به ادامه سرمِ لوکا نگاه می‌کند.
- ولی من می‌دونم تو مغز پوکت چی می‌گذره.
سکوت می‌کنم، جای کل‌کل با او نبود وگرنه من که در حرف روی حرف آوردن استاد بودم.
صدای ناله آرام هلن بلند می‌شود و نگاه‌ها به سوی او کشیده می‌شود. به سمتش می‌روم، دست روی موهایش می‌کشم و می‌پرسم:
- خوبی آبجی؟
الان که بی‌چاره مغز انگلیسی صحبت کردن را نداشت پس همان فارسی خودمان بهتر بود.
- آب... آب می‌خوام.
زیاد تخصصی نداشتم؛ ولی می‌دانستم آب زیاد و یک‌جا نباید بخورد.
از پارچ کنار تخت به مقدار کمی آب توی لیوان می‌ریزم و با کمک من به کام می‌کشد. شراره موهای مشکی‌اش به دورش ریخته بودند و زیادی تصویر سریالی‌‌ای داشت.
- هانا؟
صدای ضعیفش مرا وادار به پاسخ می‌کند.
- جانم؟
آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و می‌پرسد:
- هانا... بچه‌م سالمه؟
اشکم به صورت کاملاً یهویی راه گونه‌ام را به پیش می‌گیرد. چشمانش بسته بود و به سختی صحبت می‌کرد.
- هانا لطفاً... بگو که...حالش خوبه.
جانم در می‌رفت؛ ولی نمی‌توانستم صحبت کنم. گویی زبانم را بریده بودند که هیچ چیزی برای گفتن نبود. گلوله اشک‌هایش که پایین می‌آید، من از خودم و این زمین و زمان برای بار هزارم متنفر می‌شوم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
مخاطب تمام نفرین‌هایم هم برمی‌گشت به این بخت لعنتی.
- هانا... لطفاً!
من که دیگه چاره‌ای نداشتم مثل او زیر گریه می‌زنم.
- یعنی... من... ارزش همین... یه‌ دونه رو نداشتم؟
هق‌هق می‌کند و من به عنوان خواهر بی‌عرضه‌اش چیزی برای گفتن ندارم.
- هی به روی خودم نمیارم، هی این زندگی برام می‌دوزه.
می‌گریم و دریا نخواهم شد/ درد مرا دریاچه می‌فهمد.
آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و ساعدش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد.
- چرا من همراهش نمردم؟ چرا؟
زمزمه‌کنان دوباره به خواب می‌رود. حالا باید چشمه جوشیده شده‌ی اشک‌های مرا جمع می‌کردند.
- هانا، تو چرا کاسه داغ‌تر از آشی؟
دست روی صورتم می‌کشم و از بردیا که این حرف را زده بود می‌پرسم:
- کی یادت داده کاسه رو دیگه؟
این ضرب‌المثل ایرانی را گمان نمی‌کردم بلد باشد؛ اما خب، شگفت‌زده کردن من کار هر روزش بود.
- اونش به تو چه، بیا بشین تا تو هم نیاز به دکتر نشدی.
با دستمال کاغذی کنار تخت صورتم را پاک می‌کنم و می‌نشینم. نمی‌دانم بردیا می‌فهمید یا نه؛ اما برای مایی که والدین درستی بالای سرمان نبود همین دردها بسیار بزرگ به حساب می‌آمدند.
ذوق هر چه را که داشتیم لغو می‌شد.

***
سه روز بعد...


در این سه روزی که پشت سر گذاشته‌ام تازه می‌فهمم چرا اکثر زندگی بردیا در کار می‌گذرد. ان‌قدر دنیای بیرون از کار مسخره هست که بخواهی بیشتر زمانت را صرف کار کردن کنی.
نه دقیقاً مانند بردیا؛ اما زیاد کار می‌کنم. بخش طولانی از روزم را با کار کردن می‌گذرانم و تا نیمه‌شب‌ها اتاق مطالعه بردیا اجاره من است. از دنیای مد و فشن سر در نمی‌آورم؛ ولی شرکت قطعات کامپیوتر با توجه به رشته‌ام مناسب‌ترم بود. تمام سود و زیان و ریت‌وپیت کار را از جایی که مربوط به من بود و از جایی که نبود برداشته بودم. همه را چک می‌کردم و دور مهم‌ها خط می‌کشیدم. نمودار خط شکسته سودها را رسم می‌کنم و با مگنت به میز تخته کنار میز مطالعه پیوست می‌زنم. صدای تق‌تق در می‌آید و سپس بردیا وارد می‌شود:
- اجازه هست؟
لبخند می‌زنم و دستانم را در هم قفل می‌کنم.
- اومدی دیگه.
دست به جیب کنارم می‌ایستد.
- اگه ناراحتی برم؟
می‌خندم. این چند روز حرف خاصی نزده بودیم. او بی‌کِی بود و من بی‌ام. انتهای گفتارمان هم به چیزی جز کار نمی‌رسید.
- جدیداً احساس نمی‌کنم زنمی، حس می‌کنم همکاریم.
تأیید می‌کنم، از انرژی‌زا روی میز می‌نوشم و می‌گویم:
- خب درسته، همکاریم اما تو زندگی مشترک.
با انگشت ضربه‌ای به نوک بینی‌ام می‌زند.
- بلبل زبونی نکن، داری چیکار می‌کنی؟
نگاهی کوتاه به برگه‌ها می‌اندازم.
- چک می‌کنم که آمار درست باشه.
دو سه صفحه از نمودارهایی که با خودکار‌های رنگی و دقیق کشیده بودم را برمی‌‌دارد و نگاهی سرسری می‌اندازد.
- خوب توی چند روز کار رو دستت گرفتی.
لبخند می‌زنم.
- آر.‌.. ‌.
صدای جیغ و داد مانع از ادامه صحبت‌هایم می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
اول با تصور این‌که توهم زده‌ام سکوت می‌کنم؛ اما با ادامه صدای جر و بحث پشت سر بردیا به سمت طبقه پایین می‌رویم‌. برای پای کبود شده‌ی هلن بالا و پایین رفتن از پله‌ها سخت بود پس اتاقش را به پایین ارجاع دادیم.
- چه خبر شده؟
پشت بند سؤال بردیا وارد اتاقشان می‌شویم. لوکا با قیافه زار می‌گوید:
- قرصاش رو نمی‌خوره، دکتر گفته نخوره حالش بدتر میشه.
فریاد هلن دوباره سکوت همیشگی خانه را در هم می‌شکند.
- نمی‌خوام، نمی‌خورم، چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
خروار موهای مشکی‌اش را پشت گوش می‌زند و دوباره با هوار می‌گوید:
- من اصلاً می‌خوام بمیرم، شما چی‌کار به من دارین؟
لب‌های قلوه‌ای که همیشه با رژ قرمز زینت شده بود حالا رو به سفیدی می‌زد. غذایی که سر دست به تختش برده می‌شد هم با کلی مکافات دست نخورده به آشپزخانه باز می‌گشت، رنگ به رو نداشت و نمی‌دانم انرژی که جیغ‌ها را تأمين می‌کرد از کجا می‌آمد‌. روبه‌رویش می‌ایستم و دستان در حال لرزیدنش را در دست می‌گیرم.
- هلن خواهری... ‌.
دستانم را پس می‌زند و دادزنان می‌گوید:
- ساکت شو هانا، تو نمی‌فهمی من چی می‌کشم.
آرام و دلسوزانه جواب می‌دهم:
- باشه عزیزم هر چی تو بگی، قرصت رو بخور بخواب.
بالشت کنارش را به سمت س*ی*نه‌ام می‌زند و می‌گوید:
- چرت نگو نمی‌فهمی چی میگم، چرا؟ چون تو توی تمام سختی‌هات بابات بوده.
با تعجب نگاهش می‌کنم و او با همان لحن ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونی یعنی چی که شوهرت ترکت کنه ولی بابات نباشه پشتت رو بگیره، تو همیشه تو خوشی بودی.
دقیق در چشمانش نگاه می‌کنم تا بدانم از احساساتی شدنش چرند سر هم می‌کند یا واقعاً حرف دلش همین است.
- تو مهتاب و پدرت بالا سرت بودن و همیشه داشتیشون ولی یه نمک نشناس بزرگ... ‌.
ادامه حرفش با سیلی من در دهانش خشک می‌شود. انگشت اشاره‌ام را تهدیدانه مقابلش می‌گیرم و همان‌طور که مانند ساختمانی در حال ریزش از درون نابود می‌شدم، می‌گویم:
- احمقی؟ پدر‌پدر برای من راه ننداز که باعث میشی بزنم به اون درش، د آخه بیشعور پدرت اگه آدم بود که تو هم کنارش نگه می‌داشت.
دست بردیا که برای جدا کردنمان جلو آمد را مس می‌زنم و ادامه می‌دهم:
- پدرت اگه آدم بود که به خاطر زن صیغه‌ایش مامان رو از خونه بیرون نمی‌نداخت، تو که خری نمی‌تونی بفهمی‌.
در آخر هم با دستم پس کله‌اش می‌زنم و اتاق را ترک می‌کنم. در را محکم به هم می‌کوبم و با کم شدن صبرم پشت در اتاق دست به کمر می‌ایستم، قهقه خنده‌های عصبی‌ام درون و بیرونم را به هم می‌ریزد. پدر! مهتاب! اگر انسان‌های شریفی بودند من الان این‌جا چه غلطی می‌کردم؟
بردیا از پشت سرم می‌آید و مرا به بغل می‌گیرد.
- ناراحت نباش دخترم.
سر روی شانه‌اش می‌گذارم و آرام می‌گویم:
- اون که دید وقتی رامین رو دیدم داشتم قبض روح می‌شدم، اون که دید هنوزم کابوس‌های قبلاً باهامن، چرا چرت و پرت میگه پس؟
عقب می‌کشم و سوئیچ‌های ماشین را از میز کناری‌ام برمی‌دارم.
- من نمی‌تونم فضای خونه رو تحمل کنم، امشب میرم شرکت صبح هم که لوکا و هلن میرن برمی‌گردم.
خواست مخالفت کند؛ ولی شاید او هم متوجه شد به این تنهایی بسیار احتیاج داشتم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
قدمی از قدم برمی‌دارم که صدای بردیا پشت سرم بلند می‌شود:
- هانا؟
به سمتش برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.
- اگه چیزی شد یا ترسیدی زنگ بزنم میام پیشت، باشه؟
لبخند می‌زنم و سر تکان می‌دهم. هیکل چهار شانه‌اش را از نگاه می‌گذرانم و به سمت حیاط می‌روم. عاشق که شوید هر چه‌قدر هم که از سوی همسرتان نامهربانی دیده باشید کوچک‌ترین حرف‌هایش دلت را زیر و رو می‌کند.
پشت فرمان می‌نشینم و به سرعت از خانه دور می‌شوم‌. توی زندگی شکست که زیاد هست، بالا و پایین هم زیاد هست؛ اما هیچ دردی دردناک‌تر از شنیدن حرف‌هایی که نباید بشنوی نیست‌. مثال من، منی که هر شب با آرام‌بخش به خواب می‌روم و کابوس نوجوانی‌ام رهایم نمی‌کند، منی که درد و دل‌هایم را به خواهرم گفته بود از چشم او نمک نشناسی بیش نبودم‌، منی که تمام کودکی‌ام را با حسرت گذرانده بودم حالا قدرندان مهر پدری بودم، منی که تشنه‌ی دیدن کانون گرم خانواده بودم حالا دیوانه‌ای هستم که خوشی زیر دلش زده. بله من شاهد شنیدن دردهایم در دعوا با بهترین دوستم بودم.
میدان را دور می‌زنم و پایم را بیشتر روی گاز می‌فشرم. صفحه گوشی‌ام روشن می‌شود و صدای زنگش محیط ماشین را پر می‌کند، بردیا بود.
- جانم بربری؟
اول کمی مکث و سپس می‌خندد.
- بربری چیه دختر؟
لبخند دندان نمایی می‌زنم.
- از اسم جدیدت خوشت نمیاد؟
صدای شکرخنده‌ی‌ او هم می‌آید و می‌گوید:
- زبون نریز، رسیدی؟
آینه‌ی سمت چپم را نگاه می‌کنم و بیشتر گاز را می‌فشرم.
- نه هنوز یه چهارراه مونده.
قبل از حرف زدن عطسه می‌کند و بین گفتارش فاصله می‌افتد.
- واقعاً هنوز برات عادی نشده دو نفری نه؟
حلقه دستم را دور فرمان محکم‌تر می‌کنم و می‌پرسم:
- چطور؟
صدایش کمی جدی می‌شود:
- سرعتت ۱۸۰ تا شده بچه، می‌خوای کار دست خودت بدی؟
با صدای بلندی روبه‌روی شرکت ترمز می‌گیرم و همزمان می‌گویم:
- چرا می‌ترسی چیزیم بشه؟
از صدای ترمز با اوه بلندی می‌گوید:
- دیگه لنت‌ برا ماشین‌ نمونده.
در ماشین را می‌بندم و قفلش را با سوئیچ می‌زنم.
- بگو پس، آقا نگران لنت ماشینشه.
صدای کوبیدن لیوانش روی میز می‌آید. با تعجب می‌گوید:
- مگه با ماشین من رفتی؟
صدای قهقهه‌ام را که می‌شنود می‌گوید:
- دهنت سرویس، تیشرت من تنت بود با ماشین منم رفتی تو اتاق منم می‌خوای بخوابی.
دکمه آسانسور را می‌زنم و همانطور که در آینه عشوه می‌آمدم جواب می‌دهم:
- این‌که چیزی نیست آقا، تازه تو خودتم مال منی.
می‌خندد، با صدای بلند! از آن خنده‌ها که تو را هم وادار به لبخند زدن می‌کند. بریده‌بریده می‌گوید:
- از دست... تو بچه... برو استراحت کن ساعت سه صبحه.
چشمی می‌گویم و با خداحافظی تلفن را قطع می‌کنم. دلم نمی‌آمد با فکر به ناراحتی من امشب خوابش نبرد، وقتی که صبح آن‌قدر مشغله دارد.
با کلید در اتاق را باز می‌کنم و گوشی را روی میز می‌گذارم. از طبقه پایین کمد بردیا پتوی نازکی برمی‌دارم و به طرف کاناپه می‌روم تا بخوابم؛ اما با روشن شدن مانیتور بردیا سر جایم می‌ایستم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,779
مدال‌ها
6
اخمی در هم می‌کنم و دو دل به لپ‌تاپ می‌نگرم، میان نگاه نکردن و نگاه کردن دو به شک بودم؛ اما حتماً چیز مهمی‌ هست که این ساعت ایمیل شده. پس با قیافه حق به جانب و اندکی نگران پشت میز می‌نشینم‌. نفس عمیقی می‌کشم و روی اعلان آمده کلیک می‌کنم.
<<mr.karloos>>
مکالمه‌ای با این جناب کارلوس داشتند که احتمالاً از صبح بوده؛ ولی جواب این ساعت دریافت شده، خب پس! حتماً در اقبالش این بوده که من گفتگویش را ببینم. فضای اتاق تاریک و تنها نور همین چشمه‌ی لپ‌تاپ بود.
{کارلوس: آقای کارول مهمانی ساعت ده، ششم آپریل تشریف میارید؟
بردیا: البته که میام‌.
کارلوس: خوشحال می‌شیم اگر پارتنر* جدیدتون رو هم بیارید.
بردیا: صحبتی باهاشون نکردم؛ ولی حدس می‌زنم که تنها بیام.}

تا اینجا پیام‌ها از صبح تا بعد از ظهر بود؛ اما آخرین پیام که الان رسیده برای کارلوس است.
{کارلوس: بی‌صبرانه منتظر دیدن بانو هستیم.}
این مهمانی از مهمانی که بردیا می‌گفت جدا بود، چرا که زمان را به من پنج‌شنبه هشتم آپریل اعلام کرده بود؛ ولی الان در بامداد شش آپریل هستیم.
از صفحه ایمیل خارج می‌شوم و فرو رفته در فکر با پا روی زمین ضرب می‌گیرم. بردیا نمی‌خواست مرا با خود به این جشن ببرد، چرا؟ خیلی زود می‌خواستم به این جواب برسم.
از پشت میز برمی‌خیزم و مغزم را به استراحت کردن دعوت می‌کنم. هر چند که کاناپه جای تختم را نمی‌گرفت ولی خب نمی‌توانستم که نخوابم.
تیک‌تاک ساعت مانند همیشه جای لالایی مادر را گرفت و مرا به خواب کوتاهی سپرد. خوابی پر از کابوس! پر از ترس!
بردیا را می‌دیدم میان خانه‌ای که آتش گرفته بود، داد می‌زد، نه برای کمک. می‌خواست من از آنجا دور شوم. عربده می‌کشید و می‌گفت:
- هانا برو، برای حفاظت از خودت و بچه‌مون برو.
با نفس‌نفس از خواب می‌پرم و ترسیده نیم‌خیز می‌شوم. عقربه‌های ساعت پنج و نیم را نشان می‌دادند، عالیه! فقط دو ساعت و نیم خوابیدم. شش هم شروع کار است، بلند می‌شوم و پتو را تا می‌زنم. کوسن را درست می‌کنم و از نزدیک‌ترین کافه کاپوچینویی سفارش می‌دهم‌.
در دفترم را باز می‌کنم و بالای صفحه چنین می‌نویسم:
- من مجبور به خوب کردن زخم‌هایی شدم که خودم نقشی توی درست کردنشون نداشتم.
می‌نویسم و تاریخ می‌زنم، شاید اگر روزی کسی دفتر را باز کرد بداند آنقدرها هم آسوده و راحت نبودم. کم‌کم منشی از راه می‌رسد و دم در کاپوچینوی مرا هم تحویل می‌گیرد.
- بفرمایید خانم.
لیوان را از دستش می‌گیرم و تشکر می‌کنم. با اجازه می‌گوید و بیرون می‌رود، چند جرعه که می‌خورم کناری می‌گذارمش و اسلحه‌ی بردیا را برمی‌دارم. دست روی دسته‌اش که مارکش حک شده بود می‌کشم، لولا! چیزی ته ذهنم می‌گفت نام کلتش هم داستانی دارد. پشت میز به صندلی تکیه می‌دهم و آرام منتظر آمدنش می‌شوم، اعتراف گرفتن به سبک بردیا را اجرا می‌کنم.
صدای سلام که از بیرون اتاق می‌آید بیشتر هیجان‌زده برای دیدنش می‌شوم، کم‌کم قدم می‌زند و بالاخره در را باز می‌کند‌.
- سلا... ‌.
اسلحه‌ای که او را هدف گرفته بود را که می‌بیند ابروانش بالا می‌پرد؛ ولی اندکی ترس در چشمانش مشخص نمی‌شود.
- اوه خانم کوچولو! شجاع شدی.
با سر اشاره می‌کنم:
- بشین.
دست به حالت تسلیم بالا می‌برد و با بستن در با پا روی نزدیک‌ترین راحتی به من می‌نشیند.
- اگه می‌دونستم با یه شب بیرون موندن دلیر میشی تصمیم‌های دیگه‌ای می‌گرفتم‌.
نیش‌خندی می‌زند و با گذاشتن دستش روی پا ادامه می‌دهد:
- البته که تهدید کردن من حماقت محسوب میشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین