Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,779
- مدالها
- 6
لوکا میگوید:
- هرکسی زورش زیاده که نباید ازش استفاده کنه.
هانا بادی به غبغبش میاندازد.
- من استفاده میکنم.
بردیا فقط نظارهگر داستان بود، نمیدانست چرا تا این حد احساس میکرد هجری در راه است، نمیدانست چرا نمیتواند دلشورهاش را کنترل کند.
- به بردیا میگم طلاقت بده.
صدا زدن نامش او را به دنیای بیرون بازمیگرداند. هانا با گفتار لوکا چشمانش را ریز میکند و به بردیا نگاه میاندازد.
- تو طلاق میدی؟
بردیا تسلیم دستانش را بالا میبرد.
- منو وارد بازیهاتون نکنید.
صدای لوکا و دخترکِ سرتقِ بردیا بالا میرود. در نهایت هانا از سلاح آخرش استفاده میکند:
- من حاملهم به من استرس وارد نکن!
هلن چشمانش گرد میشود، او که از موضوع بارداری هانا باخبر نبود. بردیا سریعاً وارد عمل میشود و رو به لوکا میگوید:
- با هلن برو با مادرش هماهنگ کن، این وحشی رو هم من خودم رامش میکنم.
دهانها که برای حرف زدن باز میشود ادامه میدهد:
- تا ده میشمرم عواقب کار هرکسی که اینجا مونده بود با خودشه، یک... .
هنوز به سه نرسیده بود صدای بستن در میآید. لبخند بر لبانش مینشیند، چشمانش تصویر دخترکی که خود را در کتاب غرق میکرد نشان میدهد.
- هانا؟
عمیق متنهای کتاب را دنبال میکرد، آن قدر که حواسش نبود خیلی وقت است روی پا ایستاده.
- جانم؟
دستی بر چشمان خستهاش میکشد.
- بیا اینجا کتابت رو بخون.
هانا به او که از روی صندلی بلند شده بود و روی کاناپه بزرگ دراز کشیده بود نگاه میکند.
- به نظرت روی مبل جا برای هر دوتامون هست؟
بردیا دستش را برای اینکه هانا سرش را بگذارد باز کرده بود.
- آره تو اندازه فنچی جا میشی.
میخندد و کنارش دراز میکشد، کتاب خیلی جذابی را در دست داشت؛ اما دلخوشی نگاه کردن به چهره عرق در خواب بردیا را نمیتوانست از دست بدهد. او هم مانند همسرش بسیار دلتنگ چیزی بود که نمیدانست چیست. همهچیز حی و حاضر مقابلشان بودند ولی احساس لنگیدن میکردند. آنقدر خسته بود که با حس بودن هانا سریع به خواب برود و هانا آنقدر عاشق بود که ساعتها را برای نگاه کردنش بگذراند.
***
صدای بوق پشت سر ماشین لوکا به راه بود. دستیار اول بردیا ازدواج کرده بود و این اتفاق مبارکی به شمار میرفت. هانا با لبخند به اتومبیل روبهرویشان نگاه میکند و میگوید:
- این دوتا کبوتر به هم رسیدن.
داستان طولانی نداشتند؛ اما بسیار زود به هم رسیدند انگار هر چه که عاشقتر باشی دیرتر خواهی رسید.
- دیدی تو محضر چی بهشون گفتن؟
بردیا که اصلاً در باغ حرفهای او نبود میپرسد:
- نه، چی گفتن؟
هانا با ذوق ادامه میدهد:
- یه پسر اونجا بود بهشون گفت بار بعدی برای ازدواج بچههاتون بیاین، بردیا یعنی من انقدر عمر میکنم که همچین صحنهای رو ببینم؟
نگو هانا! خواهشاً از مرگت صحبت نکن که همینطوری هم حال دل او آشوب است.
- صدای پسره قشنگ بود؟
میخواست بحث را عوض کند تا یادش نیاید دختر از مرگ خویش و روح او صحبت کرده بود.
هانا: وا! چه ربطی داره؟
بردیا میگوید:
- حتماً قشنگ بوده که تو ذهنت مونده.
آرام لبخندی میزند.
- نهخیر.
آرام و قرار نداشت، نمیتوانست دو دقیقه سکوت کند و سؤالی نپرسد.
- بردیا، هلن و لوکا کجا میرن؟
بردیا با چرخاندن فرمان به سمت راست جواب میدهد:
- نمیدونم، لوکا بلیط گرفته بود میگفت میخوام سوپرایزش کنم.
لبخند عمیقی بر لبانش مینشیند. آرام و غرق در فکر و زیبا میگوید:
- چهقدر قشنگ!
او نمیدانست زندگی سوپرایزهای زیبایی برایش دارد.
- هرکسی زورش زیاده که نباید ازش استفاده کنه.
هانا بادی به غبغبش میاندازد.
- من استفاده میکنم.
بردیا فقط نظارهگر داستان بود، نمیدانست چرا تا این حد احساس میکرد هجری در راه است، نمیدانست چرا نمیتواند دلشورهاش را کنترل کند.
- به بردیا میگم طلاقت بده.
صدا زدن نامش او را به دنیای بیرون بازمیگرداند. هانا با گفتار لوکا چشمانش را ریز میکند و به بردیا نگاه میاندازد.
- تو طلاق میدی؟
بردیا تسلیم دستانش را بالا میبرد.
- منو وارد بازیهاتون نکنید.
صدای لوکا و دخترکِ سرتقِ بردیا بالا میرود. در نهایت هانا از سلاح آخرش استفاده میکند:
- من حاملهم به من استرس وارد نکن!
هلن چشمانش گرد میشود، او که از موضوع بارداری هانا باخبر نبود. بردیا سریعاً وارد عمل میشود و رو به لوکا میگوید:
- با هلن برو با مادرش هماهنگ کن، این وحشی رو هم من خودم رامش میکنم.
دهانها که برای حرف زدن باز میشود ادامه میدهد:
- تا ده میشمرم عواقب کار هرکسی که اینجا مونده بود با خودشه، یک... .
هنوز به سه نرسیده بود صدای بستن در میآید. لبخند بر لبانش مینشیند، چشمانش تصویر دخترکی که خود را در کتاب غرق میکرد نشان میدهد.
- هانا؟
عمیق متنهای کتاب را دنبال میکرد، آن قدر که حواسش نبود خیلی وقت است روی پا ایستاده.
- جانم؟
دستی بر چشمان خستهاش میکشد.
- بیا اینجا کتابت رو بخون.
هانا به او که از روی صندلی بلند شده بود و روی کاناپه بزرگ دراز کشیده بود نگاه میکند.
- به نظرت روی مبل جا برای هر دوتامون هست؟
بردیا دستش را برای اینکه هانا سرش را بگذارد باز کرده بود.
- آره تو اندازه فنچی جا میشی.
میخندد و کنارش دراز میکشد، کتاب خیلی جذابی را در دست داشت؛ اما دلخوشی نگاه کردن به چهره عرق در خواب بردیا را نمیتوانست از دست بدهد. او هم مانند همسرش بسیار دلتنگ چیزی بود که نمیدانست چیست. همهچیز حی و حاضر مقابلشان بودند ولی احساس لنگیدن میکردند. آنقدر خسته بود که با حس بودن هانا سریع به خواب برود و هانا آنقدر عاشق بود که ساعتها را برای نگاه کردنش بگذراند.
***
صدای بوق پشت سر ماشین لوکا به راه بود. دستیار اول بردیا ازدواج کرده بود و این اتفاق مبارکی به شمار میرفت. هانا با لبخند به اتومبیل روبهرویشان نگاه میکند و میگوید:
- این دوتا کبوتر به هم رسیدن.
داستان طولانی نداشتند؛ اما بسیار زود به هم رسیدند انگار هر چه که عاشقتر باشی دیرتر خواهی رسید.
- دیدی تو محضر چی بهشون گفتن؟
بردیا که اصلاً در باغ حرفهای او نبود میپرسد:
- نه، چی گفتن؟
هانا با ذوق ادامه میدهد:
- یه پسر اونجا بود بهشون گفت بار بعدی برای ازدواج بچههاتون بیاین، بردیا یعنی من انقدر عمر میکنم که همچین صحنهای رو ببینم؟
نگو هانا! خواهشاً از مرگت صحبت نکن که همینطوری هم حال دل او آشوب است.
- صدای پسره قشنگ بود؟
میخواست بحث را عوض کند تا یادش نیاید دختر از مرگ خویش و روح او صحبت کرده بود.
هانا: وا! چه ربطی داره؟
بردیا میگوید:
- حتماً قشنگ بوده که تو ذهنت مونده.
آرام لبخندی میزند.
- نهخیر.
آرام و قرار نداشت، نمیتوانست دو دقیقه سکوت کند و سؤالی نپرسد.
- بردیا، هلن و لوکا کجا میرن؟
بردیا با چرخاندن فرمان به سمت راست جواب میدهد:
- نمیدونم، لوکا بلیط گرفته بود میگفت میخوام سوپرایزش کنم.
لبخند عمیقی بر لبانش مینشیند. آرام و غرق در فکر و زیبا میگوید:
- چهقدر قشنگ!
او نمیدانست زندگی سوپرایزهای زیبایی برایش دارد.