جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,802 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
صدای بوق انتظار مثل مته روی مغزم بود، اما بالاخره جواب داد:
- جان داداش؟
برادر نبودند ولی لوکا معرفتش از خواهر من بیشتر بود که پاسخ موبایلش را بدهد.
- کجایی لوکا؟
چشم به گوشی بردیا می‌دوزم تا جواب سؤالش را بدهد، لوکا سرفه‌ مصلحتی می‌کند و می‌گوید:
- من اومدم خونه چندتا وسیله بردارم، چرا؟
بردیا نگاهی به من می‌کند و با زدن نیش‌خند بی‌صدایی ریلکس می‌گوید:
- هیچی، فقط خواستم بگم حواست باشه من و هانا تا آخر شب خونه نمیایم.
مکثی می‌کند و صدای قدم‌ها و دور شدنش از جایی به گوش می‌رسد:
- اهم، باشه مشکلی نیست، خوش بگذره.
بردیا سری تکان می‌دهد و با تشکر کردن تماس را پایان میابد... کلافه ماسماسک را روی میز می‌گذارد با دست‌هایی که به میز تکیه زده شده بودند و مرا می‌نگرید. او به میز من، من هم به میز او تکیه زده به یکدیگر نگاه می‌کردیم، بدون گفتن حتی یک کلمه! سر آخر هم بردیا طاقت نمی‌آورد و می‌گوید:
- یه قضیه‌ای هست! غیر ممکنه لوکا بدون دلیل به من دروغ بگه!
نیش‌خندی می‌زنم، زیاد خوش خیال بود. موهایم را بالای سرم جمع می‌کنم و بند کیف را روی شانه‌ام می‌اندازم.
- بیا بریم کم‌تر حرف رفیقت رو بزن.
پشت به او می‌کنم و به سمت طبقه همکف راه می‌افتم، بی‌ظرفیت بودم یا چی؟ به شدت حس خوبی از بستن قرارداد با عرب‌ها داشتم... ‌بردیا بازویم را از پشت می‌گیرد تا سرعت قدم‌هایم کاهش یابد.
- جواب خواستگاری پسرشون رو چی دادی؟
لبخند کم‌رنگی می‌زنم:
- گفتم بهش فکر می‌کنم.
دستم را درون دستش می‌گیرد و فشاری به استخوان‌هایم وارد می‌کنم:
- غلط می‌کنی بهش فکر کنی!
با رسیدن به طبقه آخر از آسانسور سوار شده خارج می‌شوم و او هم با ول کردن دستم به راه می‌افتد.
- مگه من به تو حرفی زدم وقتی به منشی شخصیت فکر می‌کردی؟
کنار غول سیه رنگ بردیا می‌ایستیم.
- اون موقع من دوست پسر تو نبودم!
با نشستن توی ماشین رو به سمتشش برمی‌گردانم و می‌پرسم:
- مگه الان هستی؟
با دور دو فرمان اتومبیل را از پارکینگ *(توقفگاه) خارج می‌کند، لبخند محوی می‌زند و جواب می‌دهد:
- می‌تونی این‌جوری فکر کنی!
موبایلم را از کیف خارج می‌کنم، می‌دانید چه بود اصلاً؟ من وقتی حس می‌کردم کمی می‌توانم روی پای خودم بایستم بی‌خیال نسبت به اطراف می‌شدم، کم‌تر فکر و خیال می‌کردم! با این‌که حسم به بردیا را قبول داشتم اما کم‌تر ذهنم درگیر تک‌تک کلماتش می‌شد.
- در چه مواقع؟ فقط وقتی خواستگار برام پیدا میشه؟
می‌خندد! با صدای بلند! که می‌گوید آدم‌هایی که کم می‌خندند ترسناک هستند؟ در حقیقت آدم‌هایی که زیاد لبخند بر لب دارند وحشتناکند... خصوصاً بردیایی که من ان روحیه پلیدش را می‌شناختم!
- یه خواستگار اومده برات، ساییدی‌مون! بی‌خیال برو با همون که دوتا زن داره.
دروغ می‌گفت! دستی که رو پایش مشت شده بود خبر از رگ غیرتش می‌داد... فقط لفظ می‌آمد وگرنه خودش هم با حرفی که می‌زد مخالف بود!
- فقط یه چیزی! عرب‌ها رسم دستمال قرمز دارن.
با جمله‌ای که می‌گوید هنگ می‌کنم! منظورش چه بود؟! خشک شده سمت برمی‌گردم و می‌پرسم:
- بردیا چی؟!
دهان باز می‌کند:
- دستمال قرمـ... ‌.
با صدای تقریباً آرام اما عصبی میان حرفش می‌گویم:
- دهنت و ببند!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
با سگرمه‌های در هم سمت من برمی‌گردد و می‌گوید:
- شعور حرف زدن نداری یادت بدم؟
اما من مانند شیر ژیانی کاملاً به سمت او می‌نشینم و جواب می‌دهم:
- من شعور ندارم یا تو؟ طعنه چی رو بهم می‌زنی؟
بلوار را دور می‌زند و هم‌زمان می‌گوید:
- صدات قطع بشه!
با توپ پر و لاتی، صدایم را بالاتر می‌برم:
- ببند بابا! صدای من مثل اخم‌های تو هیچ‌وقت قطع نمیشه.
چهار انگشتش را روی لبانم می‌گذارد و با دادن حواسش به مسیر می‌گوید:
- سردرد بگیرم هیچ‌ک.س جز تو عواقبش رو نمی‌بینه، زبون‌درازی نکن!
دستش را پس می‌زنم و اخم می‌کنم:
- چشم، امر دیگه نیست؟
نچی می‌کند که با حرص می‌خندم:
- من دیگه نمی‌خوام ادامه بدم!
نزدیک خانه می‌رسیم، استرسی به دلم چنگ می‌زند و نگران می‌شوم از صحنه پیش‌رویم.
- چی رو نمی‌خوای ادامه بدی؟
لب تر می‌کنم و با حضور روبه‌روی خانه می‌گویم:
- زندگی با تو رو.
اندکی نگاهم می‌کند، پا روی ترمز می‌گذارد و با خاموش کردن ماشین زمزمه می‌کند:
- پیاده شو، چرت نگو.
نفس عمیقی می‌کشم و پیاده می‌کشم، خودم کم بودم، کابوس‌هایم کم بود، این وسط هلن هم معشوق پیدا کرد! همین‌طوری ادامه بدهم مدال بی‌چارگی می‌گیرم. بردیا دستم را میان دستش می‌گیرد و با نزدیک کردن من به خودش می‌گوید:
- نریم اون‌جا فشارت بیوفته بمونی رو دستم!
کوتاه می‌خندم و با نیش جواب می‌دهم:
- آره اون‌وقت چون دستمال قرمز ندارم پسر شیخ هم جمعم نمی‌کنه!
او هم خنده‌اش می‌گیرد ولی هیچ نمی‌گوید، آرام دستگیره استوانه‌ای شکل را هل می‌دهد. خانه‌ی باکلاس‌ها بود، مثل ما بدبخت‌ها که نمی‌شد قیژقیژ صدا بدهد... ارام وارد می‌شویم تا متوجه حضورمان نشوند با دقت از کنار سکویی که حال را پذیرایی جدا می‌کرد رد می‌شویم و به پله‌ها می‌رسیم، بردیا می‌خواهد پا روی پله بگذارد که به عقب می‌کشمش. صدایش را آرام می‌کند و می‌گوید:
- زهر مار!
با دستم ضربه آرامی به سرش می‌زنم و یواش زمزمه می‌کنم:
- کفش‌هات رو در بیار احمق!
آهانی می‌گوید و با گذاشتن کفش‌هایش پایین پله دست مرا می‌گیرد و کمکم می‌کند تا بند کفش را باز کنم. با دقت بالا می‌رویم و پشت در اتاق لوکا می‌ایستیم، نفس عمیقی می‌کشم و با بستن چشم‌هایم به لوکا اطمینان می‌دهم در را باز کند. تا دستگیره را پایین می‌کشد، جوگیر می‌شوم و با زدن شوتی در با ضرب به دیوار پشت سرش برمی‌خورد!
یکی با نیم تنه خالی از لباس تکیه زده بر تخت و دیگری با موهای افشان روبه‌رویش روی صندلی لبخند بر لب زر می‌زند! صدای دندان قروچه بردیا پس از صدای پرخشم من بلند می‌شود:
- خوش‌ می‌گذره؟
آن دو با تعجب به ما می‌نگرنند و با حرص به آن‌ها!
-سلام رئیس!
نمی‌دانم لوکا از کجا تشخیص می‌داد کی بگوید داداش و کی رئیس اما ترجیح می‌دام به غلط اضافه‌‌یشان دقت کنم. تیشرتش را از کنارش چنگ می‌زند و بر تن می‌کند، هلن دست پاچه به انگلیسی می‌گوید:
- !hello, bardia(سلام، بردیا!)
نیش‌خند بردیا جواب سلامش می‌شود و نگاه من تنبیه عصبی‌اش، دروغ‌گویی تا کجا؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
هلن با تته‌پته رو به من می‌کند و می‌گوید:
- ببین! جان تو... ‌.
نچی می‌کنم با اخم میان حرفش می‌پرم:
- جان منو الکی قسم نخور!
بعد روبه لوکا ادامه می‌دهم:
- زشته برات! برو بیرون من تکلیف این رو روشن کنم.
لوکا دست‌پاچه می‌پرسد:
- چی‌کار به این داری؟
بالاخره بردیا قفل دستانش را باز می‌کند و به رفیقش می‌توپد:
- به تو نمیاد دخالت کنی، بلندشو تو هم باید توضیح بدی!
آن‌ها که بیرون می‌روند روی تخت لوکا می‌نشینم و نگاه به پوست سفیدش می‌اندازم:
- منتظرم!
با لبخند مسخره‌ای جواب می‌دهد:
- منتظر چی؟
اما برعکس او که کورکورانه به دنبال رابطه‌ای دوستانه با لوکا بود، من می‌ترسیدم از عاقبتشان! برای همین جدی و کلافه می‌گویم:
- این‌که چرا رد تماس دادی، چرا می‌ترسیدی جواب بدی و از همه مهم‌تر این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سرفه مصلحتی می‌کند و با همان ته مایه دست‌پاچگی می‌گوید:
- خب... من اومدم تو رو ببینم، وقتی رسیدم داخل دیدم نیستی از لوکا پرسیدم بعد گفت که... تا شب نمیای!
آهانی می‌گویم و از آن‌جایی که هنوز مرا خر حساب می‌کرد دلم می‌خواست جفت پا روی صورتش فرود بیام!
- ولی سرنگهبان گفت با هم وارد خونه شدین.
دوباره مسخره می‌خندد و صدای ههه مانندی از خودش تولید می‌کند:
- امم، دم در همو دیدیم!
اخم می‌کنم، کاش ان‌قدر احمق نبود و چشم‌هایش را باز می‌کرد! یک‌بار از رامین دیدم و شروع کردم به دیر اعتماد کردن! یک‌بار خ*یانت دیده بود و درس عبرت نگرفت... خدایا؟ حکمتت چیست؟
- تا الان که یه چیز دیگه می‌گفتی!
دستش را روی پایش مشت می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید:
- اَه! اَه! ولم کن اصلاً، روانی شدم.
ارام سمتش خم می‌شوم و می‌پرسم:
- هلن؟ متوجهی داری چی‌کار می‌کنی؟
این‌بار او افسار را به دست می‌گیرد و جدی می‌گوید:
- نه! من دقیقاً مثل تو متوجه نیستم! مگه تو وقتی عاشق بردیا شدی متوجه بودی؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم تا تلخی حقیقت چشمم را نسوزاند.
- هلن! من اشتباه کردم! اشتباهی که حالا مثل خر توش موندم... تو نکن!
کاملاً مسلط گویی که به مغز و قلبش رجوع می‌کرد می‌گوید:
- نمیشه! منم مثل تو توی این گِل گیر کردم.
نه! خواهش می‌کنم نه هلن... این راهش نیست! لوکا آدم خوش‌گذرانی‌ست نه آدم عاشقی کردن!
- هانا؟ اگه یکی بهت بگه بردیا رو ول کن، ولش می‌کنی؟
قطع به یقین جوابم نه بود، هیچ هنگام بی‌خیال فکر کردن به بردیا نمی‌شوم، حتی... حتی اگر او دیگر نخواهد! لبم را با زبان تر می‌کنم و می‌گویم:
- بحث من و تو فرق داره هلن! من هیچ‌کَس رو واسه پشتیبانی نداشتم، ولی تو نه تنها مامان رو داری بلکه من حاضرم هرکاری برات انجام بدم.
غم‌بار اما با لبخند نگاهش می‌کنم:
- می‌بینی؟ عاشق شدن من سر بی‌کَسیم بود! تو چی؟
سکوت می‌کند و نگاهش را به گوشه‌ای دیگر می‌دوزد، سپس می‌پرسد:
- یعنی، من و لوکا دیگه... ‌.
سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نه، دیگه اشکالی نداره، فقط مراقب خودت باش!
سری تکان می‌دهد. بلند می‌شوم و به قصد ترک کردن اتاق در را باز می‌کنم، اما با باز شدن در بردیا را با اخم‌ پشت در می‌بینم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
سرفه‌ای از پریدن آب دهانم در گلویم می‌کنم.
- از... کی... این‌جایی؟
اخمش را تبدیل به لبخند کوچکی می‌کند و جواب می‌دهد:
- مهم نیست، به چه نتیجه‌ای رسیدی؟
شانه بالا می‌اندازم و با اشاره کردن به هلن در خود فرو رفته می‌گویم:
- بذار هر کار دوست دارن انجام بدن.
بردیا هم سری تکان داد و دستم را به طرف خود می‌کشد:
- میگم لوکا هلن رو برسونه، بیا بریم بخوابیم صبح باید مواد اولیه طراحی جدید رو بخری.

***

کلافه پایم را به زمین می‌کوبم:
- آماده‌ش کردی؟ خسته شدم.
امضائی پای برگه زد و روی میز انداختش:
- کار خاصی نکردی که خسته شدی، بپر برو بخر که کلی کار داریم.
پوفی می‌کشم و کاغذ را برمی‌دارم:
- تا نامه اضافه حقوقم رو بنویسی اومدم.
می‌خندد و می‌گوید:
- برو گمشو بچه پررو!
با خنده از شرکت بیرون می‌زنم و به سمت آدرس طرف قرارداد شرکت می‌روم. لبم را زیر دندان می‌گیرم و به آینده نگاه می‌کنم، پایان این ماجرا چیست؟ عشق من به بردیا و دوستی لوکا و هلن... خدایا تقدیر را چگونه می‌نویسی؟ به نظرت من و خواهرکم طاقت شکست‌های دیگر را هم داریم؟ با احتیاط جلوی درب مورد نظر میان انبوهی از هجره‌های همانندش پارک می‌کنم، وارد می‌شوم و روبه پیرمرد خیلی باکلاس می‌گویم:
- سلام، نماینده بردیا کارول هستم.
شیک سرش را تکان می‌دهد:
- سلام بانو، خوش‌ آمدید. برگه رزرو رو همراهتون دارید؟
بله‌ای می‌گویم و برگه را مقابلش می‌گذارم. با خنده و شوخی می‌گوید:
- انگار دوباره قراره از جناب کارول پول خوبی به ما برسه! درخواست‌هاشون خیلی زیاده، می‌تونید منتظر بمونین؟
چون خیلی آدم محترمی بود تأیید کردم و با باز کردن قفل گوشیم فیلمی را باز کردم. از وقتی سرکار رفتم دیگر کم‌تر بیرون به قصد گشت می‌آمدم و اوج استراحتم همین فیلم دیدن‌ها بود.
یک ساعتی گذشت اما خبری نشد! به سمت میزش می‌روم و می‌پرسم:
- ببخشید؟ سفارش‌ها آماده نشدن؟
لیوان آبی را جرعه‌جرعه می‌نوشد و سپس می‌گوید:
- چند طاق از پارچه‌ها خیلی کمیابن! فرستادم انبار براتون بیاره.
دست از پا درازتر به سمت مبل می‌روم و هنوز ننشسته بودم نام بردیا روی صفحه قرار می‌گیرد:
- جانم؟
صدای بوق و سپس صدای بم خودش درون گوشم می‌پیچد:
- هانا بیا بیرون چندتا پرونده رو تحویل بگیر، باید ثبتشون کنی.
باشه‌ای می‌گویم و پا به بیرون می‌گذارم، دور برم را نگاه می‌کنم تا پیدایش کنم اما او خودش از ماشین پیاده شده و به طرف من ایستاده در پیاده‌رو می‌آید.
- سلام، خسته نباشی!
لبخند می‌زند و جواب می‌دهد:
- خسته نیستم، فقط اومدم بهت بگم شاید یه مدتی نباشم.
اخم در هم می‌کنم:
- چرا؟
لبخند می‌زند و با نزدیک کردن لب‌هایش به گوشم می‌گوید:
- می‌خوام بیام.
اصلاً متوجه منظورش نمی‌شوم! کجا بیاید؟
- کجا بیای؟
صدای نیش‌خندش به گوش می‌رسد:
- می‌خوام بیام گوشه نشین قلبت باشم!
می‌خندم، مثل تمام وقت‌هایی که او کنارم بود و مزه می‌ریخت با صدای بلند! آن‌قدر می‌خندم که او هم به خنده می‌افتد!
- اوه... این... واقعاً خوب بود.
در حین خنده بودیم که ناگهان چسبیدن جسم کوچکی به پایم را حس کردم، سر پایین انداختم و با دیدن کودکی با موهای بور خرگوشی متعجب نگاهش می‌کنم. به دلیل کوتاه بودن قدش و چسبیده صورتش به زانوی توانایی دیدن صورتش را نداشتم! بردیا هم مثل من به بچه نگاهی می‌اندازد:
- نینا! کجایی؟
صدای خانمی فارسی بود و به شدت آشنا، موهای بچه هم مرا یاد موی خودم می‌انداخت. به سمت صدا می‌چرخم و این‌بار سخن مردی دیگر را می‌شنوم:
- نینا؟ بابا کجا رفتی؟
چشم در چشم پدر کودک می‌شوم و در آشنایی چشمانش می‌سوزم!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
آب دهانم را فرو می‌فرستم و با دستانی لرزان کودک را بلند می‌کنم.
- هانا؟
او هم انگار از دیدن من متعجب است اما من بی‌توجه به او بچه را درون آغوشم می‌فشرم و با پوست و استخوان عشقش را حس می‌کنم.
- دختر خودتی؟
به سمتش برمی‌گردم، پیر شده بود! رنگ سفید در ریش و موهایش سند خوبی برای این موضوع می‌شد. اشک چشمم از دوراهی مقابلم می‌چکد، نمی‌دانستم بغلش کنم و یا به خاطر رها کردنم به امان خدا رو از سمتش بگیرم. به سمتم می‌آید و درست قبل از این‌که بخواهد مرا به بغل گرمش دعوت کند کمرم اسیر دستان بردیا می‌شود.
- آقا کی باشن؟
ماهان نگاهی به بردیا و سپس به دستش می‌اندازد، اخم می‌کند و جواب می‌دهد:
- بهتره من از شما بپرسم!
صدای نیش‌خند بردیا به گوش می‌رسد، سپس دست در جیب داخلی کتش می‌کند و کارتش را به دست ماهان می‌دهد:
- من بردیا کارول هستم، حالا وقتشه شما خودتون رو معرفی کنید.
قبل از این‌که دعوایشان بالا گیرد میان دونفر می‌ایستم، پشت به بردیا و روبه ماهان می‌گویم:
- الان که چی؟
ماهان با تعجب نگاهی به سر تا پایم می‌کند:
- اصلاً... باورم نمیشه تو همون هانایی!
من دختر بردیا بودم دیگر، در نتیجه نیش‌خند را خوب از بابام یاد گرفته بودم!
- منم اصلاً باورم نمی‌شد تو بذاری برم تیمارستان!
دلم نمی‌خواست نینا همراه آن‌ها برود، پس کودک را به دست بردیا می‌دهم.
- چی؟!
لرزش بدنم را پنهان می‌کنم، نگاهی به او می‌اندازم، چه‌قدر دلم برایش تنگ شده بود! دستانم را از پشت کمرش رد می‌کنم و محکم در آغوشش
می‌گیرم، فقط برای چند ثانیه بعد فاصله گرفته و با دوباره گرفتن نینا آرام می‌گویم:
- دلم برات تنگ شده بود... ‌.
ماهان فقط نگاه می‌کند البته کار او همیشه نگاه کردن بود! همان‌طور که وقتی آب ریه‌ام را پر کرده بود نگاه کرد، همان‌طور وقتی تنها خواهرش به تیمارستان روانه می‌شد نگاه کرد.
چشم به سارای خشک شده می‌اندازم و او را هم بغل می‌کنم، به سمت بردیا برمی‌گردم. اویی که با اخم ماهان را می‌نگرید.
- می... میشه بریم؟
نگاهش سوق داده می‌شود روی من و آرام نگاهم می‌کند، در دنیایی زندگی می‌کنیم که چشم‌ها بیشتر از زبان سخن گفته‌اند! با چشمانی حلقه اشک بسته به سارا می‌گویم:
- آدرس شرکت روی کارت هست، میشه نینا رو صبح بیاین ببرین؟
سارا بی‌درنگ سری تکان می‌دهد. کودکش هم بی‌توجه به والدینش گردن من را محکم در آغوش گرفته و به همراه‌مان می‌آید. تا لحظه‌ای که سوار ماشین می‌شدیم ماهان هنوز امید داشت که به سمتش برگردم، درست مثل من که امید داشتم به داد اشک‌هایم برسد... هر دو ناامید کردن دیگران کارمان بود! در سکوت به مسیر ادامه می‌دهیم تا جایی که بردیا می‌پرسد:
- کی بود؟
بغضم را قورت می‌دهم و لرزان می‌گویم:
- مـ... ماهان.
متعجب به سمتم برمی‌گردد و من از ترس دیدن گریه‌هایم رو به سمت پنجره می‌کنم. دستش روی دستم می‌نشیند و آرام در مشتش می‌فشرد، صدایش لطیف و یواش به گوش می‌رسد:
- دخترم؟ داری گریه می‌کنی؟
نینا بی‌حرف، مانند دختر کوچکی که خانواده‌اش کنارش‌ نشسته‌اند روی پای من اطراف را نگاه می‌کرد. با پشت دست مخالفم اشک‌ها را پاک می‌کنم:
- به من نگو دخترم!
دستم را به سمت لبانش می‌برد و بوسه‌ای مهربانانه می‌زند.
- چی بگم وقتی دختر منی؟
قطرات یکی‌یکی می‌ریزند و غم به صدایمم لطمه می‌زند:
- نیستم!
حواسش به جلو بود اما می‌چرخد و دوباره بوسه‌ای روی شقیقه‌ام می‌زند:
- چرا هستی، هر کاری کنی هستی!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
قطره‌ها یکی پس از دیگری به پایین سقوط می‌کنند، من همان هانایی بودم که قول گریه نکردن دادم؟
- خب الان چرا گریه می‌کنی دخترم؟
چشمان نینا دگر خمار بود، بغلش می‌کنم و با کمی خم شدن روی صندلی پشتی می‌گذارمش. کت بردیا را هم رویش می‌اندازم و سر جایم می‌نشینم.
- چرا اومده؟ چرا نمی‌ذاره زندگی کنم؟
هق‌هقی می‌کنم، بردیا کف دستش را کمی بالاتر از زانویم می‌گذارد و می‌گوید:
- می‌خوای بگم بچه‌ها دیپورتشون کنن؟
مثل دیوانه و ناچاره‌ها بلند زیر گریه می‌زنم و جواب می‌دهم:
- دوستش دارم! من احمق دوستش دارم!
پاهایم را در شکم می‌گیرم و از خدا بابت شلواری که امروز پوشیده‌ام تشکر می‌کنم. بردیا دستی که به اجبار بلندش کرده بود را روی فرمان می‌گذارد و به دست چپش استراحت می‌دهد:
- مشکلت همین جاست دخترم، تو نباید کسی جز منو دوست داشته باشی!
با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود و بدنی که دیگر حال نداشت رو به سمتش می‌کنم:
- عشق به تو چه فایده‌ای داره؟ وقتی می‌دونم که میری؟
تره مویم را پشت گوش می‌فرستد و می‌گوید:
- پس اگه مطمئنی میرم بزرگ شو، بترس از روزی که نباشم! بترس هانا!
لب برمی‌چینم و دل‌خور می‌گویم:
- من هانا نیستم، تو گفتی من دخترتم.
آرام می‌خندد دستم را طبق معمول در دست می‌گیرد و آرام زمزمه می‌کند:
- باشه، هستی! تو دختر منی.
با رسیدن به خانه نینا را بغل می‌کنم و به سمت اتاق بردیا می‌روم، خودم هم عادت کرده بود به بوی عطرش! بوی کاجی که همه‌ جای زندگی‌ام را اشغال کرده بود... نینا را روی تشک می‌گذارم و خودم هم کنارش دراز می‌کشم، نق می‌زند گویی آرامشش قطع شده. بردیا با رگ دست‌هایی بیرون زده کرواتش را باز می‌کند من هم مشغول لالایی خواندن برای برادرزاده‌ام می‌شوم، شلواری به پا می‌کند و بدون پوشیدت چیز دیگری آن‌ طرف تخت دو نفره بغل نینا به پهلو دراز می‌کشد:
- از اول بخون.
سری تکان می‌دهم، قبل از باز کردن دهانم دوباره می‌گوید:
- دست بکش تو موهام!
با لبخند دست در موهایش می‌کشم و لالایی را زمزمه می‌کنم:
- «دختر خوبم،
ناز و عزیزم!
پسر ریز و
تر و تمیزم!
آفتاب سر اومد
مهتاب می‌تابه!
بچه‌ی کوچیک
اروم می‌خوابه
لالا لالایی لالا لالایی
با تو بخونه، پسته خندون... ‌.»
کم‌کم هر سه به خواب می‌رویم، خواب عمیقی برای مقابله با مشکلات پیش‌رو! می‌خوابم و خواب بردیایی را می‌بینم که آرام مرا در آغوش رویایی گرفته است و هرگز قرار نیست رهایم کند! خدا می‌دانست پایان این عاشقی و درد چیست...!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
- هانا؟ نمی‌خوای بلندشی؟
با زور چشم‌هایم را باز می‌کنم، به کنارم دنبال نینا می‌گردم و با ندیدنش ترسیده بلند می‌شوم.
- نینا خانم؟ برا عمه دست تکون بده.
به بردیا که دختر ماهان را بغل گرفته بود نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم، شکلات‌های در دست بچه بدنش را کثیف کرده بود. موهایم را پشت گوش می‌زنم:
- بچه رو بده به من، تو برو حموم.
بدون تلاشی برای پوشیدن پیراهن با همان شلوارک به سمت در می‌رود:
- نیازی نیست، بیا بریم پایین.
با دو خودم را می‌رسانم به او:
- هی کجا؟ با این وضع جلو خدمتکارها؟
با خنده می‌ایستد و انگشت اشاره‌اش را روی نوک بینی‌ام می‌زند:
- حسودی نکن، کسی توی خونه نیست.
و دوباره نینا به بغل از اتاق بیرون می‌رود، هوفی می‌کشم و به سمت کمد لباسی راه می‌افتم. لباس‌های بیرون هنوز در تنم بود و سنگینی‌اشان رد روی بدنم می‌انداخت. مشغول پوشیدن لباس بلندی می‌شوم که کمی فقط کمی صدای دعوا به گوشم می‌رسد. با هول لباس را مرتب می‌کنم و به پایین می‌روم، بردیا با اخمانی در هم به دنبال پیرهنی برای پوشیدن می‌گشت، موهایم را پشت گوشم هدایت می‌کنم:
- تو مواظب نینا باش، من میرم ببینم چه خبر شده؟
قبل از شنیدن صدای اعتراضش در را باز کرده و به طرف در بزرگی ورودی می‌روم. سرنگهبان را پیدا می‌کنم:
- قضیه چیه؟
سرش را به نشانه تعظیم خم می‌کند و جواب می‌دهد:
- یه آقایی می‌خوان وارد بشن، اجازه‌ش رو نداریم داد و بی‌داد راه انداخته.
هیچ ایده‌ای برای این‌که بدانم کیست نداشتم، کلت اضافه نگهبان را می‌گیرم و با صدای بلند می‌گویم:
- اسلحه‌ها رو آماده باش نگه‌دارین و در رو باز کنین.
اطاعت‌کنان درب مشکی را باز می‌کنند، دو طرف در که به کنار می‌رود ماهان کلافه با ماشین پشت سرش ظاهر می‌شود. چشمانم را با خشم روی هم می‌گذارم، نمی‌دانم عقلش کجاست که این‌گونه یاغیانه ایستاده است؟ با دیدن درب باز شده پا تند می‌کند و به سمت من می‌آید ولی ده اسلحه مستقیم روی قفسه سی*ن*ه‌اش قرار می‌گیرد اجازه ورود بیشتر نمی‌دهد، سارا یا خدایی زمزمه می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود.
- برید کنار، اجازه بدین وارد بشن.
اگر یک دهم درصد خبرنگاری رد شود از صبح اخبار فقط از بردیا کارول می‌گوید، با کنار رفتن محافظ‌ها آن دو را به داخل دعوت می‌کنم و سوئیچ ماشین را به دست یکی از بادیگاردها می‌دهم تا داخل بیاوردش.
- هانا؟
کاش صدایم نزند، کاش هانا را به خیال خودش رها کند تا زندگی‌اش را ادامه دهد، چرا او همیشه درست وقتی که تصمیم درستی می‌گرفتم می‌آمد؟
- میشه بهت بگم جانم ولی این‌بار مثل دفع قبل نشه؟
می‌ایستد، مقابل خواهرش! همانی که زیر پر و بالش نگرفته بود... نفس عمیقی می‌کشم:
- بردیا کارول این‌جا شناخته شده‌ست! دعوا راه ننداز شر درست بشه.
دو دکمه باز پیراهن سپیدش نشان از چه‌ مقدار عصبانی بودنش می‌داد، ولی این‌بار لیاقت یک عذرخواهی را داشتم!
- اگه فرد شناخته شده‌ایه تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
قدمی به جلو می‌گذارد، قبل از جواب دادنش بردیا از پشت سر می‌گوید:
- جلوتر نیا!
با آمدن بردیا سارا ترسان نزدیک ماهان می‌شود و کنارش قرار می‌گیرد، تک پسر هخامنش‌ها مقابل شاه پسر کارول‌ها ایستاده بود و مانند دو گرگ زخمی هم‌دیگر را می‌نگریدند.
- هانا خواهر منه!
چه‌قدر کلمه خواهر برایم غریب بود و چه‌قدر دل‌تنگ شنیدنش بودم! فکر کنم جناب حسادت می‌کرد که با حرف ماهان دستش را به کمر من می‌رساند و جواب می‌دهد:
- بفرما داخل، اون‌جا صحبت می‌کنیم.
نمی‌دانستم این‌که ماهان و سارا ایتالیایی بلد بودند خوب بود یا بد... تا کنون بردیا را چنین حساس ندیدم، با راه افتادن سارا و ماهان اخمو به سمت در خانه لبخندی می‌زنم، لبخند استرسی الکی که خدا اضطراب پشتش را می‌دانست!
ماهان روی کاناپه می‌نشیند و بردیا هم روبه‌رویش، سارا با استرس روی مبل جداگانه از همه تندتند روی زمین ضرب می‌گیرد. به سمت آشپزخانه می‌روم و برای دفع هیجانم مشغول ریختن شربت آماده در لیوان می‌شوم، هم‌زمان حواسم به صدای آن دو دیوانه هست:
- ممنون که تا این‌جا حواست به خواهرم بود، از این‌جا به بعدش با خودمه.
صدایش نیش‌خند بردیا می‌پیچد:
- نه نیازی به تشکر هست، نه به این‌که تو مراقبش باشی! خودم هستم.
قاشق‌ها را درون لیوان می‌گذارم و با سینی به دستشان می‌رسانم، بلکه از خشم درونشان بکاهد.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
آخرین لیوان را به دست بردیا می‌دهم، او هم پس از گرفتن دستم را می‌کشد و کنار خود مرا می‌نشاند. ماهان با لحنی که سعی می‌کرد حافظ صلح باشد می‌گوید:
- آقای کارول، من می‌دونم که چه‌قدر به هانا محبت کردین، از این به بعد خودم پیش خواهرم هستم.
بمیرم برای دل مهربانت ماهان! اما اگر لحن خوب تو می‌توانست دلش را نرم کند که او آدم‌کُش قهاری نمی‌شد!
- برعکس من هر کاری کردم به خاطر محبت و ترحم نبوده.
ماهان دستانش را محکم در هم گره می‌زند، می‌دانست ته حرف‌های بردیا به چه چیزی می‌رسد و از شنیدنش وهم داشت. بار دیگر نفس عمیقی می‌کشد با پرچم سفید می‌گوید:
- قبل از این مهم نیست، الان من خواهرم رو پیدا کردم و ترجیح میدم رفع زحمت کنیم.
بردیا خونسرد نگاهی به او می‌اندازد و در جواب تمام حرف‌های منطقی‌اش می‌گوید:
- ولی من نیازی نمی‌بینم هانا رو به کسی بدم.
ماهان خشمگین باز هم نفس عمیقی می‌کشد و با تن صدایی که سعی در کنترلش داشت جواب می‌دهد:
- هانا نه و هانا خانم!
فشاری به کمرم وارد می‌کند و با همان روحیه خونسردش می‌پرسد:
- کی به زنش میگه هانا خانم که من بگم؟
ماهان و سارا خشک شده نگاهشان را به او می‌دوزند و ماهان بدون این‌که توجه داشته باشد برددیا فارسی بلد نیست، با زبان مادری خودش می‌گوید:
- منظورت از زنم خواهر منه؟!
کمی از حرف و حرکت برادرم استرس می‌گیرم ولی صدای پشت سرم قلبم را به سر نیزه می‌کشد:
- چی؟!
آب دهانم را قورت می‌دهم و خداخدا می‌کنم اشتباه شنیده باشم، سر می‌چرخانم و با مامان و هلن متعجب چشم در چشم می‌شوم! لعنت! الان چه وقت آمدن بود؟
- هانا اینا چی دارن میگن؟
لبم زیر دندان می‌گیرم و مضطرب پارچه لباس بردیا را چنگ می‌زنم، می‌ایستم و بریده‌بریده می‌گویم:
- س... سلام.
بعد به راهش می‌روم و تعارف می‌کنم:
- بیا بشین مامان، از راه اومدی!
جو به شدت متشنج بود، نمی‌دانستم چه غلطی کنم دقیقاً. مامان و هلن با همان حالت تعجب و گنگی روی مبل می‌نشینند و من به سمت آشپزخانه می‌روم تا برای آن‌ها هم شربت بیاورم. اصلاً نمی‌دانم چطور شربت در لیوان لبه طلایی ریختم و به سمت سالن بردم، حتی وقتی که لبم زیر دندانم پاره شد هم نفهمیدم. لیوان را مقابل مامان گرفتم و او بدون برداشتنش در چشمانم خیره شد:
- ان‌قدر تو این خونه راحتی که شربتشم درست می‌کنی؟
مامان نه! من... نمی‌دانم چه بگویم... مرا در این تنگنا قرار نده...! لطفاً!
- هانا؟ چرا خشک شدی؟
مامان لیوان را برداشته بود و هلن با صدا زدنم مرا به خود آورد. سینی را لرزان روی میز می‌گذارم و دوباره مانند احمق‌ها سرجایم کنار بردیا می‌نشینم.
- چرا کنار پسر مردم نشستی؟
دامن لباس را چنگ می‌زنم و سکوت می‌کنم، چه داشتم بگویم؟ مامان صدایش را بالا می‌برد:
- بزرگ‌تر کوچک‌تر حالیت نیست تو؟ عقل نداری؟
ماهان هم بعد از او می‌گوید:
- خجالت نمی‌کشی؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
ماهان خنده‌ی کوتاه و عصبی می‌کند:
- دلم خوشه خواهرم بزرگ شده، نگو خانم... ‌.
با اخم و جوگیری تمام میان حرفش می‌پرم:
- نگو خانم چی؟ نمی‌دونم این حرف‌های طعنه و پینه‌دار یعنی چی؟
نگاهی به مادرم می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- آره من بزرگ‌تر کوچیک‌تر حالیم نیست، عقلم ندارم. من همون موقع که تو با هلن برای خودت رفتی عقلم رو از دست دادم.
رو می‌کنم سمت ماهان و جدی می‌گویم:
- همون موقع که آب تا نصفه تو ریه‌م بود باید دل‌خوشیت رو از من می‌گرفتی آقای هخامنش، الان یه ذره زیادی دیره!
پوزخندی به مدل بردیا می‌زنم و با دست پسرک کنارم را نشان می‌دهم:
- همین کسی که بهش ایراد می‌گیرین بعد از تیمارستان به من پناه داد، من اگه سرکارم بدون مدرک دانشگاهی جناب کارول کمکم کرد، کدومتون توی زندگی من کوچیک‌ترین قدمی برداشتین؟
چشمانم را با درد اما قدرت می‌بندم و می‌گویم:
- نقش شما همیشه توی زندگی من نگاه کردن بود، پس الان حق دخالتم ندارین!
دست می‌گیرم تا بلند شوم اما با سخن ماهان دوباره نشسته نگاهش می‌کنم:
- همین؟ حتی نمی‌خوای گوش کنی من چی میگم؟
کاش برای حرف‌هایش مترجم بود، چون من به شخصه نمی‌دانستم چه می‌گوید!
- گوش کردن به حرف‌هات چه فایده‌ای داره وقتی حتی یه بار با خودت فکر نکردی چه بلایی سر خواهرم اومد؟
ماهان کلافه سر تکان می‌دهد، با جرقه‌ای که در ذهنم می‌خورد می‌گویم:
- راستی بذارین معرفیتون کنم، ماهان خان آساره مادر واقعیم.
رو سمت مامان و با غم زمزمه می‌کنم:
- ماهان، پسر مهتاب و رضاست.
نگاه آن دو در هم گره می‌خورد، نگاه ماهان شرمنده ولی آساره در صورتش دقیق به دنبال چیزی می‌گشت. چشم از آن دو می‌گیرم و به سمت بردیا برمی‌گردم، سرش را جلو می‌آورد و آرام در گوشم می‌گوید:
- خیلی دیوانه‌ای!
با خنده می‌پرسم:
- مگه تو فهمیدی چی گفتم؟
ابرو بالا می‌اندازد و زمزمه می‌کند:
- معلومه که آره دخترم، از برنامه مترجم استفاده کردم.
می‌خندم، کمی با صدای بلند... بردیا کارول را به چه وضعی انداخته بودیم که از مترجم موبایل استفاده می‌کرد.
- هانا؟
با صدا زده شدنم توسط برادرم دوباره نفس عمیقی کشیده و نگاهش می‌کنم:
- راستش، من نمی‌دونستم فرستادنت تیمارستان! بهم گفتن رفتی پیش دکتر، وقتی فهمیدم خیلی دیر شده بود!
صحنه گریه‌هایم، دعواهایی که با بردیا داشتم، دادها و فریادها! کادوی تولدی که رامین نثارم کرد، همه و همه از جلوی چشم‌هایم رد می‌شد و اجازه نمی‌داد و خوب شرمندگی‌اش را حس کنم!
- بابت رامین هم... داستانش مفصله!
ناراحت و غم‌زده می‌شوم، اگر بردیا کنارم صحبت می‌کرد می‌خندیدم اما دگران... ‌.
- همیشه داستانش مفصله! اونی که ضربه می‌خوره منم، اونی هم که دلیلش رو نمی‌فهمه باز منم!
چشم روی هم می‌گذارد تا بر خودش مسلط شود، می‌دانستم هر دو در چه شرایطی هستیم ولی من ارزش یک توضیح را نداشتم؟
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم... رامین یه نامزد داشت، می‌پرستیدش! به معنای واقعی! من و رامین هم خیلی رفیق بودیم مثل دوتا برادر.
کمی از شربت را می‌نوشد و ادامه می‌دهد:
- هر چی من و عمو می‌گفتم دختره خوب نیست می‌گفت یا این یا من خودمو می‌کشم! ما هم بی‌چاره هیچی نمی‌گفتیم.
با دقت گوش می‌کنم تا بدانم کجای این داستان مربوط به من بود، بدانم این نامزد آقا چه داشت که من از راهنمایی تا کنون زندگی نداشته‌ام.
- یه روز اتفاقی توی پارک با سه تا پسر دیدمش، عکس گرفتم و اومدم برم که متوجه من شد. سریع اومدم اون طرف جاده سوار ماشینم شدم.
خب؟ تا این‌جا که چیز خاصی نمایان نشد... ‌.
- اون پشت سرم اومد، اومد که نذاره برم ولی وسط خیابون یه ماشین زد بهش و در رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
نفس عمیقی می‌کشد و دستش را آرام مشت می‌کند:
- تا لحظه‌ای که می‌رسوندمش بیمارستان نفهمیدم اوج فاجعه کجاست!
رگ روی شقیقه‌اش برآمده بود و این یعنی آن‌قدر این موضوع ناراحت کننده هست که با وجود این همه سال هنوز هم از یادآوریش این‌گونه می‌شود:
- پسری که زد بهش رو گرفتن، اونم تو اعترافاتش گفت یهو پرید جلوی ماشین و به یه آقایی اون طرف خیابون التماس می‌کرده.
حتی نمی‌خواستم قیافه رامین را در آن لحظه تصور کنم! نمی‌خواستم در ذهنم مردی را بیاورم که فریادهایش دل دریا باز می‌کند... ‌.
- از اون موقع رامین شد دشمن خونی من، عمو هم چون می‌دونست داستان از چه قراره هیچی نگفت. رامین تا یه مدت بیمارستان روانی بستری بود.
پس در واقع تیمارستان من کائنات بود دگر نه؟ لبم را زیر دندان می‌گیرم و با ته مایه صدا می‌گویم:
- پس من چی؟ جواب من رو کی میده؟
می‌خندم، از همان خنده‌هایی که قبل از ریزش باران چشم‌هایم بود... ‌.
- راستی مامان، برات گفتم؟ از اون روزی که رامین تو دریا غرقم کرد؟
صدای خنده بالا می‌رود و این باعث می‌شود بردیا آرام دستم را بگیرد. می‌گفتم او دپاکین بود هیچ‌کَس باورش نمی‌شد!
- اصلاً اون هیچی، نگفتم چون به مهتاب گفتم مامان داغم کرد؟ ای بابا! هیچی نگفتم که!
شرمندگی‌شان به چه دردم می‌خورد؟ نهایتش که چی؟ می‌توانست روزهای از دست رفته‌ام را چه می‌کردند؟ هانا پرپر شد ماهان کجا بود؟ بزرگ‌ترش وقتی داغ نوجوانی‌اش به دل می‌ماند چه می‌کرد؟ در حقیقت آن‌ها همه فقط حرف می‌زدند، هیچ‌کَس قادر به عمل کردن نبود! لعنت به زبان کسی که فقط می‌چرخد... ‌.
- الان مشکل شما بردیاست؟ هیچ‌وقت حرف‌هاش رو گوش کردین؟
ماهان با خودشیفتگی می‌گوید:
- این آقا هرکاری کرده از روی انسانیت انجام داده... ‌.
بدون اختیار صدای پوزخندم مانع از ادامه حرفش می‌شود، در چشمانش زل می‌زنم و می‌پرسم:
- تو چرا انسانیت نداشتی عزیزم؟
خشک می‌ماند، درست است دگر! فقط بردیا را می‌دید و هیچ‌وقت خودش را مقابل آینه قرار نمی‌داد.
- ماهان! بردیایی که میگی وظیفه‌ش نبوده، اما انجام داده! حالا می‌خوام بدونم به عنوان یک انسان تو چی‌کار کردی؟
ماهان نفس عمیقی می‌کشد و تز منطقی به خود می‌گیرد:
- می‌دونی، خب من اومدم که ببرمت و جبران کنم.
در این میان جناب کارول به میانه می‌پرد و می‌گوید:
- دوباره که اومدین سر خونه اول آقای هخامنش! من نمی‌ذارم هانا رو ببرین یه جور دیگه مشکلت رو حل کن.
برادرم نفس عمیق و پر حرصی می‌کشد، از دعوای آن دو می‌ترسیدم اما جلوی کدام یک را می‌گرفتم؟ دوباره لبم را زیر دندان می‌گیرم و آرام آرنجم را به او می‌زنم. بردیا اصلاً متوجه نبود چه می‌کند به هم‌چنین ماهان! اولی در جریان نبود که مقابلش یک مرد نشسته و دومی حواسش نیست که این‌جا خانه کارول‌ است... همه چیز به خواسته او بستگی دارد. زمزمه‌وار کنار گوشش می‌گویم:
- بردیا حرصش رو در نیار.
شانه‌ای بالا می‌اندازد و مانند خودم با ولم صدای پایین می‌گوید:
- به برادرت چیزی نمیگی اومده دنبال زن من، ولی هی چسبیدی بیخ ریش بردیای بی‌چاره رو!
حسود هم بود که ما خبر نداشتیم.
 
بالا پایین