Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,796
- مدالها
- 6
صدای بوق انتظار مثل مته روی مغزم بود، اما بالاخره جواب داد:
- جان داداش؟
برادر نبودند ولی لوکا معرفتش از خواهر من بیشتر بود که پاسخ موبایلش را بدهد.
- کجایی لوکا؟
چشم به گوشی بردیا میدوزم تا جواب سؤالش را بدهد، لوکا سرفه مصلحتی میکند و میگوید:
- من اومدم خونه چندتا وسیله بردارم، چرا؟
بردیا نگاهی به من میکند و با زدن نیشخند بیصدایی ریلکس میگوید:
- هیچی، فقط خواستم بگم حواست باشه من و هانا تا آخر شب خونه نمیایم.
مکثی میکند و صدای قدمها و دور شدنش از جایی به گوش میرسد:
- اهم، باشه مشکلی نیست، خوش بگذره.
بردیا سری تکان میدهد و با تشکر کردن تماس را پایان میابد... کلافه ماسماسک را روی میز میگذارد با دستهایی که به میز تکیه زده شده بودند و مرا مینگرید. او به میز من، من هم به میز او تکیه زده به یکدیگر نگاه میکردیم، بدون گفتن حتی یک کلمه! سر آخر هم بردیا طاقت نمیآورد و میگوید:
- یه قضیهای هست! غیر ممکنه لوکا بدون دلیل به من دروغ بگه!
نیشخندی میزنم، زیاد خوش خیال بود. موهایم را بالای سرم جمع میکنم و بند کیف را روی شانهام میاندازم.
- بیا بریم کمتر حرف رفیقت رو بزن.
پشت به او میکنم و به سمت طبقه همکف راه میافتم، بیظرفیت بودم یا چی؟ به شدت حس خوبی از بستن قرارداد با عربها داشتم... بردیا بازویم را از پشت میگیرد تا سرعت قدمهایم کاهش یابد.
- جواب خواستگاری پسرشون رو چی دادی؟
لبخند کمرنگی میزنم:
- گفتم بهش فکر میکنم.
دستم را درون دستش میگیرد و فشاری به استخوانهایم وارد میکنم:
- غلط میکنی بهش فکر کنی!
با رسیدن به طبقه آخر از آسانسور سوار شده خارج میشوم و او هم با ول کردن دستم به راه میافتد.
- مگه من به تو حرفی زدم وقتی به منشی شخصیت فکر میکردی؟
کنار غول سیه رنگ بردیا میایستیم.
- اون موقع من دوست پسر تو نبودم!
با نشستن توی ماشین رو به سمتشش برمیگردانم و میپرسم:
- مگه الان هستی؟
با دور دو فرمان اتومبیل را از پارکینگ *(توقفگاه) خارج میکند، لبخند محوی میزند و جواب میدهد:
- میتونی اینجوری فکر کنی!
موبایلم را از کیف خارج میکنم، میدانید چه بود اصلاً؟ من وقتی حس میکردم کمی میتوانم روی پای خودم بایستم بیخیال نسبت به اطراف میشدم، کمتر فکر و خیال میکردم! با اینکه حسم به بردیا را قبول داشتم اما کمتر ذهنم درگیر تکتک کلماتش میشد.
- در چه مواقع؟ فقط وقتی خواستگار برام پیدا میشه؟
میخندد! با صدای بلند! که میگوید آدمهایی که کم میخندند ترسناک هستند؟ در حقیقت آدمهایی که زیاد لبخند بر لب دارند وحشتناکند... خصوصاً بردیایی که من ان روحیه پلیدش را میشناختم!
- یه خواستگار اومده برات، ساییدیمون! بیخیال برو با همون که دوتا زن داره.
دروغ میگفت! دستی که رو پایش مشت شده بود خبر از رگ غیرتش میداد... فقط لفظ میآمد وگرنه خودش هم با حرفی که میزد مخالف بود!
- فقط یه چیزی! عربها رسم دستمال قرمز دارن.
با جملهای که میگوید هنگ میکنم! منظورش چه بود؟! خشک شده سمت برمیگردم و میپرسم:
- بردیا چی؟!
دهان باز میکند:
- دستمال قرمـ... .
با صدای تقریباً آرام اما عصبی میان حرفش میگویم:
- دهنت و ببند!
- جان داداش؟
برادر نبودند ولی لوکا معرفتش از خواهر من بیشتر بود که پاسخ موبایلش را بدهد.
- کجایی لوکا؟
چشم به گوشی بردیا میدوزم تا جواب سؤالش را بدهد، لوکا سرفه مصلحتی میکند و میگوید:
- من اومدم خونه چندتا وسیله بردارم، چرا؟
بردیا نگاهی به من میکند و با زدن نیشخند بیصدایی ریلکس میگوید:
- هیچی، فقط خواستم بگم حواست باشه من و هانا تا آخر شب خونه نمیایم.
مکثی میکند و صدای قدمها و دور شدنش از جایی به گوش میرسد:
- اهم، باشه مشکلی نیست، خوش بگذره.
بردیا سری تکان میدهد و با تشکر کردن تماس را پایان میابد... کلافه ماسماسک را روی میز میگذارد با دستهایی که به میز تکیه زده شده بودند و مرا مینگرید. او به میز من، من هم به میز او تکیه زده به یکدیگر نگاه میکردیم، بدون گفتن حتی یک کلمه! سر آخر هم بردیا طاقت نمیآورد و میگوید:
- یه قضیهای هست! غیر ممکنه لوکا بدون دلیل به من دروغ بگه!
نیشخندی میزنم، زیاد خوش خیال بود. موهایم را بالای سرم جمع میکنم و بند کیف را روی شانهام میاندازم.
- بیا بریم کمتر حرف رفیقت رو بزن.
پشت به او میکنم و به سمت طبقه همکف راه میافتم، بیظرفیت بودم یا چی؟ به شدت حس خوبی از بستن قرارداد با عربها داشتم... بردیا بازویم را از پشت میگیرد تا سرعت قدمهایم کاهش یابد.
- جواب خواستگاری پسرشون رو چی دادی؟
لبخند کمرنگی میزنم:
- گفتم بهش فکر میکنم.
دستم را درون دستش میگیرد و فشاری به استخوانهایم وارد میکنم:
- غلط میکنی بهش فکر کنی!
با رسیدن به طبقه آخر از آسانسور سوار شده خارج میشوم و او هم با ول کردن دستم به راه میافتد.
- مگه من به تو حرفی زدم وقتی به منشی شخصیت فکر میکردی؟
کنار غول سیه رنگ بردیا میایستیم.
- اون موقع من دوست پسر تو نبودم!
با نشستن توی ماشین رو به سمتشش برمیگردانم و میپرسم:
- مگه الان هستی؟
با دور دو فرمان اتومبیل را از پارکینگ *(توقفگاه) خارج میکند، لبخند محوی میزند و جواب میدهد:
- میتونی اینجوری فکر کنی!
موبایلم را از کیف خارج میکنم، میدانید چه بود اصلاً؟ من وقتی حس میکردم کمی میتوانم روی پای خودم بایستم بیخیال نسبت به اطراف میشدم، کمتر فکر و خیال میکردم! با اینکه حسم به بردیا را قبول داشتم اما کمتر ذهنم درگیر تکتک کلماتش میشد.
- در چه مواقع؟ فقط وقتی خواستگار برام پیدا میشه؟
میخندد! با صدای بلند! که میگوید آدمهایی که کم میخندند ترسناک هستند؟ در حقیقت آدمهایی که زیاد لبخند بر لب دارند وحشتناکند... خصوصاً بردیایی که من ان روحیه پلیدش را میشناختم!
- یه خواستگار اومده برات، ساییدیمون! بیخیال برو با همون که دوتا زن داره.
دروغ میگفت! دستی که رو پایش مشت شده بود خبر از رگ غیرتش میداد... فقط لفظ میآمد وگرنه خودش هم با حرفی که میزد مخالف بود!
- فقط یه چیزی! عربها رسم دستمال قرمز دارن.
با جملهای که میگوید هنگ میکنم! منظورش چه بود؟! خشک شده سمت برمیگردم و میپرسم:
- بردیا چی؟!
دهان باز میکند:
- دستمال قرمـ... .
با صدای تقریباً آرام اما عصبی میان حرفش میگویم:
- دهنت و ببند!