Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,801
- مدالها
- 6
راوی:
اشک از چشم هانا میچکد اما... اما عشق آتشینش که این حرفها حالیش نبود! یک کلام بردیا و دیگر هیچ... .
حالِ بردیا هم بهتر از او نبود، زمانی اعتراف شنیده بود که نباید! اگر همین امروز صبح گفته بود شاید الان از روی پل عشاق آلمان پیدایشان میکردند، ولی حالا... بردیا میخواست هم نمیتوانست عاشق باشد، عشق چه فایده داشت وقتی او سیب ممنوعه بود؟ چه فایده داشت که هانا نمیتوانست هانای او باشد؟
مغزش و قلبش در جدال بودند که هانا بدون برداشتن دستانش، روی نوک پا ایستاد و عشقش را با مهری روی *ب مجنونش نشان داد. بردیا خشک شد، فکر میکرد با پس زدنش از او سرد میشود و میرود اما نمیدانست قلب هانا فقط اسم او را فریاد میزند.
آن شب حتی خودشان نفهمیدند چهگونه سوار ماشین شدند یا به خانه رسیدند... خانهای بدون وجود هیچ مزاحمی برای رفع دلخوریها! هیچ صدایی جز فریاد تپیدن قلبهایشان مزاحم نبود و آنجا تازه فهمیدند که فقط دوست داشتن نه، برای عشقشان جان میدهند.
صبح روز بعد بردیا با آرامشی وصف نشدنی چشم باز میکند... یاد و خاطره شب قبل صبحش را میسازد و نگاهی به کنارش میکند، هانا با مظلومیت تمام در خودش جمع شده بود. دست بردیا بدون هیچ ارادهای به سمت موهایش میرود و کف دستانش را روی آبشار موهایش میگذارد؛ طبیعی بود که رفتهرفته بیشتر انرژی میگرفت؟
با زدن بوسهای روی پیشانیاش بلند شده و آمادهی رفتن میشود. کاش نمیرفت... کاش میماند و هانا را در برمیگرفت، آنقدر دم گوشش زمزمه میکرد تا به او ثابت کند بردیا نمیرود! یک بردیا است و قولش! ولی رفت؛ نمیدانست که بعد از رفتنش این آرامش را از دست میدهد که هیچ، به فریادهای از ته گلو و استرس هم تبدیل میشود! هر قدمی که برمیداشت، از آرامشش، عشقش و لبخند بر لبانش فاصله میگرفت.
زندگی گاهی سخت است اما... اما برای آن دو بیش از حد سخت بود! هانایی با گذشته تاریک و بردیایی با گذشته تاریکتر! تقاص کدام گناه یا کار را پس میدادند؟ کودک هفت سالهای که جنازه مادر را میدید گناه کرده بود یا خردسالی که به خاطر خواستههایش کتک میخورد؟ در این ماجرا، دقیقاً چه کسی بیشتر از همه گناه داشت؟ واقعاً چه کسی بدیهای روزگار حقش نبود؟
***
لوکا:
کارم که تمام شده بود، ولی از بردیا قول گرفتم که چند روزی برای خوشگذرانی خودم باشم. حدأقل داد و فریادهای روان پریشانهاش را کمتر میشنیدم!
نمیدانستم هانا کجاست؟ چه میکند؟ ته دلم برایش شور میزد، بردیا آدم بدی نبود! شعارش هم همیشه همین بود:« ما به سالمندان، کودکان و خانمها کاری نداریم!» ولی از نزدیکی بیش از حدشان میترسیدم، از آدمهای بیرحمی که دور و اطراف بردیا بودند میترسیدم، از اینکه هانا بشود تنها نقطه ضعفش!
پوفی میکشم. همین حالا هم از دست بردیا آسایش ندارم. با نگاهی به ساعت متوجه میشوم کمِکم یک ساعتی هست که به خانه برگشته!
حلال زادهام که هست چون بلافاصله صفحه نمایش گوشی شمارهاش را بالا میآورد. گوشی را کنار گوشم نگذاشته صدای فریادش بلند میشود:
- کجایی لعنتی؟
اشک از چشم هانا میچکد اما... اما عشق آتشینش که این حرفها حالیش نبود! یک کلام بردیا و دیگر هیچ... .
حالِ بردیا هم بهتر از او نبود، زمانی اعتراف شنیده بود که نباید! اگر همین امروز صبح گفته بود شاید الان از روی پل عشاق آلمان پیدایشان میکردند، ولی حالا... بردیا میخواست هم نمیتوانست عاشق باشد، عشق چه فایده داشت وقتی او سیب ممنوعه بود؟ چه فایده داشت که هانا نمیتوانست هانای او باشد؟
مغزش و قلبش در جدال بودند که هانا بدون برداشتن دستانش، روی نوک پا ایستاد و عشقش را با مهری روی *ب مجنونش نشان داد. بردیا خشک شد، فکر میکرد با پس زدنش از او سرد میشود و میرود اما نمیدانست قلب هانا فقط اسم او را فریاد میزند.
آن شب حتی خودشان نفهمیدند چهگونه سوار ماشین شدند یا به خانه رسیدند... خانهای بدون وجود هیچ مزاحمی برای رفع دلخوریها! هیچ صدایی جز فریاد تپیدن قلبهایشان مزاحم نبود و آنجا تازه فهمیدند که فقط دوست داشتن نه، برای عشقشان جان میدهند.
صبح روز بعد بردیا با آرامشی وصف نشدنی چشم باز میکند... یاد و خاطره شب قبل صبحش را میسازد و نگاهی به کنارش میکند، هانا با مظلومیت تمام در خودش جمع شده بود. دست بردیا بدون هیچ ارادهای به سمت موهایش میرود و کف دستانش را روی آبشار موهایش میگذارد؛ طبیعی بود که رفتهرفته بیشتر انرژی میگرفت؟
با زدن بوسهای روی پیشانیاش بلند شده و آمادهی رفتن میشود. کاش نمیرفت... کاش میماند و هانا را در برمیگرفت، آنقدر دم گوشش زمزمه میکرد تا به او ثابت کند بردیا نمیرود! یک بردیا است و قولش! ولی رفت؛ نمیدانست که بعد از رفتنش این آرامش را از دست میدهد که هیچ، به فریادهای از ته گلو و استرس هم تبدیل میشود! هر قدمی که برمیداشت، از آرامشش، عشقش و لبخند بر لبانش فاصله میگرفت.
زندگی گاهی سخت است اما... اما برای آن دو بیش از حد سخت بود! هانایی با گذشته تاریک و بردیایی با گذشته تاریکتر! تقاص کدام گناه یا کار را پس میدادند؟ کودک هفت سالهای که جنازه مادر را میدید گناه کرده بود یا خردسالی که به خاطر خواستههایش کتک میخورد؟ در این ماجرا، دقیقاً چه کسی بیشتر از همه گناه داشت؟ واقعاً چه کسی بدیهای روزگار حقش نبود؟
***
لوکا:
کارم که تمام شده بود، ولی از بردیا قول گرفتم که چند روزی برای خوشگذرانی خودم باشم. حدأقل داد و فریادهای روان پریشانهاش را کمتر میشنیدم!
نمیدانستم هانا کجاست؟ چه میکند؟ ته دلم برایش شور میزد، بردیا آدم بدی نبود! شعارش هم همیشه همین بود:« ما به سالمندان، کودکان و خانمها کاری نداریم!» ولی از نزدیکی بیش از حدشان میترسیدم، از آدمهای بیرحمی که دور و اطراف بردیا بودند میترسیدم، از اینکه هانا بشود تنها نقطه ضعفش!
پوفی میکشم. همین حالا هم از دست بردیا آسایش ندارم. با نگاهی به ساعت متوجه میشوم کمِکم یک ساعتی هست که به خانه برگشته!
حلال زادهام که هست چون بلافاصله صفحه نمایش گوشی شمارهاش را بالا میآورد. گوشی را کنار گوشم نگذاشته صدای فریادش بلند میشود:
- کجایی لعنتی؟
آخرین ویرایش: