جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,866 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
راوی:

اشک از چشم هانا می‌چکد اما... اما عشق آتشینش که این حرف‌ها حالیش نبود! یک کلام بردیا و دیگر هیچ... ‌.
حالِ بردیا هم بهتر از او نبود، زمانی اعتراف شنیده بود که نباید! اگر همین امروز صبح گفته بود شاید الان از روی پل عشاق آلمان پیدایشان می‌کردند، ولی حالا... بردیا می‌خواست هم نمی‌توانست عاشق باشد، عشق چه فایده داشت وقتی او سیب ممنوعه بود؟ چه فایده داشت که هانا نمی‌توانست هانای او باشد؟
مغزش و قلبش در جدال بودند که هانا بدون برداشتن دستانش، روی نوک پا ایستاد و عشقش را با مهری روی *ب مجنونش نشان داد. بردیا خشک شد، فکر می‌کرد با پس زدنش از او سرد می‌شود و می‌رود اما نمی‌دانست قلب هانا فقط اسم او را فریاد می‌زند.
آن شب حتی خودشان نفهمیدند چه‌گونه سوار ماشین شدند یا به خانه رسیدند... خانه‌ای بدون وجود هیچ مزاحمی برای رفع دل‌خوری‌ها! هیچ صدایی جز فریاد تپیدن قلب‌هایشان مزاحم نبود و آن‌جا تازه فهمیدند که فقط دوست داشتن نه، برای عشقشان جان می‌دهند.
صبح روز بعد بردیا با آرامشی وصف نشدنی چشم باز می‌کند... یاد و خاطره شب قبل صبحش را می‌سازد و نگاهی به کنارش می‌کند، هانا با مظلومیت تمام در خودش جمع شده بود. دست بردیا بدون هیچ اراده‌ای به سمت موهایش می‌رود و کف دستانش را روی آبشار مو‌هایش می‌گذارد؛ طبیعی بود که رفته‌رفته بیشتر انرژی می‌گرفت؟
با زدن بوسه‌ای روی پیشانی‌اش بلند شده و آماده‌ی رفتن می‌شود. کاش نمی‌رفت... کاش می‌ماند و هانا را در برمی‌گرفت، آن‌قدر دم گوشش زمزمه می‌کرد تا به او ثابت کند بردیا نمی‌رود! یک بردیا است و قولش! ولی رفت؛ نمی‌دانست که بعد از رفتنش این آرامش را از دست می‌دهد که هیچ، به فریادهای از ته گلو و استرس هم تبدیل می‌شود! هر قدمی که برمی‌داشت، از آرامشش، عشقش و لبخند بر لبانش فاصله می‌گرفت.
زندگی گاهی سخت است اما... اما برای آن دو بیش از حد سخت بود! هانایی با گذشته تاریک و بردیایی با گذشته تاریک‌تر! تقاص کدام گناه یا کار را پس می‌دادند؟ کودک هفت ساله‌ای که جنازه مادر را می‌دید گناه کرده بود یا خردسالی که به خاطر خواسته‌هایش کتک می‌خورد؟ در این ماجرا، دقیقاً چه کسی بیشتر از همه گناه داشت؟ واقعاً چه کسی بدی‌های روزگار حقش نبود؟

***

لوکا:

کارم که تمام شده بود، ولی از بردیا قول گرفتم که چند روزی برای خوش‌گذرانی خودم باشم. حدأقل داد و فریادهای روان پریشانه‌اش را کم‌تر می‌شنیدم!
نمی‌دانستم هانا کجاست؟ چه می‌کند؟ ته دلم برایش شور میزد، بردیا آدم بدی نبود! شعارش هم همیشه همین بود:« ما به سالمندان، کودکان و خانم‌ها کاری نداریم!» ولی از نزدیکی بیش از حدشان می‌ترسیدم، از آدم‌های بی‌رحمی که دور و اطراف بردیا بودند می‌ترسیدم، از این‌که هانا بشود تنها نقطه ضعفش!
پوفی می‌کشم. همین حالا هم از دست بردیا آسایش ندارم. با نگاهی به ساعت متوجه می‌شوم کمِ‌کم یک ساعتی هست که به خانه برگشته!
حلال زاده‌ام که هست چون بلافاصله صفحه نمایش گوشی شماره‌اش را بالا می‌آورد. گوشی را کنار گوشم نگذاشته صدای فریادش بلند می‌شود:
- کجایی لعنتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
ابرو‌هایم بالا می‌پرد! چه شده بود که هم‌چین صدایی از او بلند شده؟
- من کارم رو انجام دادم الان بیرون اومدم، چرا؟
صدایش استرس را فریاد میزد. بارها را که چک کرده بودم، پس چه چیزی او را به این جنون رسانده بود؟
با صدایی عاجز که خستگی و دلهره را واضح بیان می‌کرد، داد می‌زند:
- برگرد! هر جا هستی برگرد! لعنتی!
اخم در هم می‌کنم نه توضیح می‌داد و نه چیزی فقط برگرد؟
- یعنی چی بردیا؟ ما قرار گذاشته بود... ‌.
نمی‌گذارد حرف به پایان برسد و با همان هوار می‌گوید:
- می‌دونم! می‌دونم! من خر هر چی گفتم ول کن برگرد، هانا نیست!
نیست را با تأکید و حالی بد می‌گوید. احتمالاً شوخی می‌کرد! دختر تا همین چند وقته پیش سالم و سر حال می‌گفت و می‌خندید، حالا یعنی چی که نیست؟ نکنه...!
استرس او به من هم منتقل شده بود:
- آخرین بار کجا بود؟ اصلاً دیشب خونه اومد؟
می‌توانستم حدس بزنم با افسوس سر تکان می‌دهد. صدای شکستن چیزی می‌آید و سپس می‌گوید:
- آره! آره خونه بود، توی اتاق من لعنتی خواب بود.
نپرسیدم در اتاق تو چه می‌کرد، فقط مهم بود که هانا کجاست؟!
- دنبالش گشتی؟ شرکت؟ خونه؟
گوشم با فریادش تیری کشید:
- هیچ گوری نبود! همه جا رو دنبالش گشتم، همه‌جا! مستخدم ندیده که از اتاق خارج بشه، تو اتاق هم نیست!
سعی کردم او را آرام کنم:
- من الان برمی‌گردم، اصلاً نگران نباش پیداش می‌کنیم.
بعد هم بدون شنیدن غرغرهایش قطع می‌کنم. می‌بینی خدا جان؟ کسی که غرور هانا تا دیروز مضحکه دستش بود، امروز از ترس از دست دادنش روانی میشد! زندگی همین بود دیگر... آدم‌ها وقتی متوجه می‌شوند کسی را دوست دارن، که از دستش می‌دهند!
نمی‌دانم چه‌گونه جت را خبر کردم، فقط می‌دانم الان با ماشین سپید بردیا به طرف خانه می‌رفتم. خانه سفید رنگی که فقط خدا می‌دانست صاحبش چه‌قدر سیاهی کشید تا قد علم کرد!
ماشین را داخل نمی‌برم. همان پشت در رهایش می‌کنم و با دو خود را به در خانه می‌رسانم، پیام بردیا روی موبایل بالا می‌آید:
- من رفتم یک دور دیگه شرکت رو بگردم، حواست رو جمع کن!
چه کرده بود که دخترک بدون هیچ حرفی خانه را ترک کرده بود؟ چه‌قدر این چند وقت به هانا نزدیک شده بود که احتمالاً دزدیده بودنش؟
پله‌ها را برای رسیدن به اتاق بردیا دوتا یکی می‌کنم. هانا سختی کشیده بود، در این خانه کتک هم خورده بود اما هیچ جوره در کَتَم نمی‌رفت بدون خبر ما را بگذارد و برود!
از همان بالای پله‌ها شروع به صدا زدنش می‌کنم. یکی‌یکی اتاق‌ها را می‌گردم و درها را محکم به هم می‌کوبم اما نیست که نیست! کاش خودش رفته باشد، کاش به دست دشمنان بردیا نیوفته باشد که اگر دست آن‌ها باشد فقط جنازه آش و لاشش را می‌توان دید! آن هم شاید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
بی‌رمق به دیوار کنار تخت بردیا تکیه می‌دهم، تصور این‌که با دستانی بسته شده روبه‌روی آن مردک نشسته باشد دیوانه‌ام می‌کرد! مغزم تجسم می‌کند هانایی را که با شراره موهایش زانو زده و منتظر است تا من یا بردیا از راه برسیم و نجاتش دهیم. تصور می‌کرد جسم مرده‌ای دیگر را! یک زن دیگر که به خاطر ایرانی بودنش به قتل می‌رسد! نقطه ضعف بردیایی که جسم غرق در خونش، مقابل نگاه کثیف آن بود!
سرم را میان دستانم می‌گیرم و سعی می‌کنم مثبت اندیش باشم! نالان و عاجزانه زمزمه می‌کنم:
- کجایی هانا؟ کجایی دختر؟
تازه فهمیدم که من هم به اندازه بردیا نگران او هستم، نگران دختری که تنها پشتوانه‌اش ما دو احمق بودیم!
صدای بالا کشیدن بینی و سپس صدای ضعیف هانا آرام به گوشم می‌رسد:
- لوکا؟
متعجب سر بالا می‌گیرم، کاش درست شنیده باشم!
- هانا؟ کجایی؟
از آن طرف تخت درحالی که ملافه را خوب دور خودش گرفته بود، سر بلند می‌کند و نگاه خسته و موهای پریشانش را نشانم می‌دهد. توان بلند شدن را نداشتم، این همه مدت گلوله شده زیر پتوی کنار تخت بود و کسی متوجه‌ش نشده بود!
- چی‌ شده دختر؟
فین‌فین می‌کند و می‌گوید:
- اشتباه کردم! یه اشتباه خیلی بزرگ!
آمدم بپرسم چیست آن اشتباه بزرگت که به خاطرش چند ساعت است که مخفی شده‌ای اما چشمم به ملافه کنار رفته از روی شانه‌اش افتاد! بی‌لباسی‌اش توجه جلب می‌کرد، اوه خدای من! چرا تا الان متوجه خون روی روتختی نشدم؟ چرا نفهمیدم اصلاً هانا برای چه در اتاق بردیا خوابیده بود؟! مبهوت می‌پرسم:
- چی‌کار کردین شما دوتا؟
انگار چشمه اشکش خشک شده بود که فقط با افسوس سر تکان می‌دهد و زمزمه‌ای نامفهوم می‌کند. ثانیه‌ای بعد با چشم‌هایی آماده باریدن می‌گوید:
- الان من چه غلطی کنم؟
نباید تسکینش می‌دادم؟ بابد سرزنشش می‌کردم که کرم از خود درخت است؟ نه! زیادی برای این‌کار شکسته بود! رازی که بین من و بردیا بود را برایش فاش می‌کنم:
- دوست داره!
می‌خندد، تلخ! خنده کوتاه و به شدت تلخ که دل سنگ را هم آب می‌کند.
- نه! این‌قدر احمق نیست!
چیزی گلویم را می‌فشرد. دلم برای دختری که به خاطر بردیا اذیت شده بود می‌سوخت!
صدای پر بغضش به گوش آماده شنیدنم می‌رسد:
- خسته شدم لوکا! اون از رامین، این از بردیا!
رامین دیگر چه کرده بود؟ مگه چه‌قدر نبودم که این دخترک را از درون و بیرون داغان کرده بودند؟
- از بردیا می‌ترسم! قطعاً من رو می‌کشه! نمی‌خواد نقطه ضعفش بشم!
نمی‌دانست که خیلی وقت است نقطه ضعف، دین و ایمان بردیا شده. ولی او گناهی جز عاشق شدن نداشت! به سمتش می‌روم و او را برادرانه در آغوش می‌گیرم.
- نترس هانا! من پیشتم؛ بردیا هم کاری نمی‌کنه!
می‌گویم برایش غذا بیاورند و سپس با بلند کردنش به سمت اتاق خودم می‌برمش، هیچ جایی جز آن‌جا برایش مناسب نبود! سوپ را هم خودم قاشق‌قاشق به خوردش می‌دهم تا حالا که روحش خسته بود، جسمش را سالم نگه داریم؛ تا روی‌مان بشود حدأقل جلوی مادرش سر بلند کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
به محض این‌که از اتاق خارج شدم بردیا با هول و ولا به در اتاقم رسید:
- حالش خوبه؟ چرا آوردیش این‌جا؟
در را پشت سرم چفت می‌کنم و در جوابش می‌گویم:
- آره حالش خوبه، فقط بذار تنها باشه.
اخم در هم می‌کند. برادرم بود! نمی‌توانستم همین‌طوری رهایش کنم، حالا کاری بود که شده!
- چرا تنهاش بذارم؟ باید بپرسم تا الان کدوم قبرستونی بوده.
دست روی بازوی راستش می‌گذارم و با اطمینان می‌‌گویم:
- تو اتاق بود، متوجه‌ش نشدین. بیا می‌خوام باهات حرف بزنم.
با به راه افتادنم جواب سؤال بیشتر به اون نمی‌دهم. عشق خیلی چیز کثیفی بود پس! چیزی که بتواند این گونه دختری را به خاک سیاه بنشاند، قطعاً قابل درک نبود. فقط مانده‌ام بردیا در این عشق چه چیزی را پیش خوان کرده بود که راحت با او سر به بالشت گذاشت؟!
روبه‌رویش، روی مبل تک نفره می‌نشینم. دو آرنجم را روی زانوهایم می‌گذارم و دست‌ها را در هم قفل می‌کنم.
- چرا بهش گفتی احمق نیستی که دوستش داشته باشی؟
چشم در چشم‌هایش می‌دوزم تا اثری از شوخی پیدا کنم، تا بگوید طبق معمول سر به سرش گذاشته‌ام، ولی شکستن را در چشمانم برادر غیر خونی‌ام دیدم! انگار که دیگر به کَفَش رسیده بود!
- یه بسته پستی داشتم، وقتی بازش کردم تمام عکس‌های هانا بود! از لحظه به لحظه‌ش!
چند بار گفته بودم؟ چند بار گفتم برادر من این راهش نیست؟ خودخوری‌های خودم به کنار، با سردرگمی چشمان او چه می‌کردم؟
- حتی آدرس جایی که قرار بود بره، همه چیز رو نوشته بود! یه کارت هم روشون بود.
در پیوست حرفش دست در جیب داخلی کتش می‌کند و کارت را روی میز بینمان می‌اندازد.«مواظب عروسکت باش بردیا خان!» دستانم مشت می‌شود، این‌بار نه به خاطر هانا بلکه به خاطر خودمان! برای جان و مال و زندگی به خطر افتاده‌ی خودمان. دندون قروچه‌ای می‌کنم و می‌پرسم:
- الان می‌خوای چی‌کار کنی؟
او بردیا بود! همیشه یک راه حل برای کارهایش داشت! سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند و آن مردک خرفت را به فحش نکشد. دست در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- مهمونی هفته دیگه! افرادش رو می‌کشم سمت خودم و آدرس انبار مخفیش رو براش ارسال می‌کنم، نمی‌ذارم فقط اون باشه که تیر می‌زنه!
انتقام، چیزی بود که در رگ‌های این پسر موج میزد! انتقام از تک‌تک افرادی که حتی به شوخی تهدیش کردند!
- نمی‌دونم مشکلش با خوشبخت بودن من چیه؟
مشکل او که هیچی، مشکل کارما و کائنات چه بود که دست تو را روی پوسته‌ی میوه ممنوعه نشانده بود؟
بی‌توجه به جمله دومش می‌پرسم:
- از کجا می‌دونی افرادش به مهمونی میان؟
نیش‌خندی می‌زند. یا در این مواقع واقعاً پلید بود یا من همه چیز را بزرگ می‌دیدم!
- میاد، قطعاً میاد. به خاطر هانا هم که شده پا به مهمونی می‌ذاره.
این همه تنش و سؤال در یک روز زیادی بود! اسم آن مردک هم حتی انرژی‌خوار بود!
- آفرین آقای خوش غیرت، که هانا رو طعمه کارهات می‌کنی!
با دیدن هانا که معلوم بود تازه رسیده رنگ از رخم می‌پرد. بردیا می‌خواهد چیزی بگوید اما از گلوی بی‌صاحبش صدایی بلند نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
برای تغییر دادن حالت، اخمی می‌کنم و می‌گویم:
- چرا بلند شدی؟ دکتر گفت باید استراحت کنی.
روی مبل کناری من می‌نشیند و لیوان داغ دم‌نوشی که بخارش نمایان بود را میان دو دستش می‌گیرد. هر چه‌قدر هانا بی‌خیال بود و خونسرد حرف میزد، بردیا میخ لب‌های سفیدش از افت فشار بود. شاید پیش خودش فکر می‌کرد که این چه غلطی بود که انجام داده؟ رو سمت هانا می‌چرخانم و چشم غره‌ای می‌روم که می‌گوید:
- چیه؟ حالم بهتر شد خب!
بیشتر از حالش نگران روبه‌رو شدنشان بودم. نباید! هر چه دورتر بودند بهتر میشد. در وصف دخترک مقابلم هیچ نمی‌توانستم بگویم! نه میشد گفت ضعیف است و نه گفت قوی! دختری که مثل ابر بهار در آغوش برادرانه‌ام گریسته بود، حال پروپرو مقابل بردیا نشسته است.
نگاهی به ساعت موبایلش می‌کند و می‌پرسد:
- لوکا من رو تا یه جایی می‌بری؟ ماشین خودم شرکته.
بردیا متعجب می‌گوید:
- کجا؟
ترس در چشمانش! لابد می‌ترسید که هانا ترکش کند... دِ آخه پسر خوب! تو از دشمن خونی‌ات نمی‌ترسی، از یه وجب بچه می‌ترسی؟ این دگر رسم کجا بود!
- به تو چه.
با چشمانی گرد شده به سمت هانا برمی‌گردم، قبر خودش را کنده بود! عمراً اگر بردیا اجازه می‌داد پایش را از در بیرون بگذارد.
- تا وقتی نگی حق نداری بری.
بعد هم بی‌توجه به او بلند می‌شود و دست به جیب به طرف راه پله‌ها می‌رود. خودمان کم بدبختی داشتیم، این وسط آقای کارول هم عاشق شده بود!
- لوکا؟
به سمت هانا که متعجب مرا صدا می‌کند برمی‌گردم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. در تمام جنایت‌های بردیا من مشارکت داشتم ولی در زمینه عشق تخصصی ندارم! در نتیجه سکوت را ترجیح دادم.
- من می‌خوام برم پیش مادرم!
دیگر کلافه شده بودم از دستشان، کاری که نباید انجام می‌دادند را که کرده بودند... بگذار بیشتر از این هم پیش‌روی کنند. دراگونی از ظرف میوه روی میز برمی‌دارم و با دقت شروع به خرد کردنش می‌کنم:
- من نمی‌دونم! برو همین رو برای خودش توضیح بده.
کوسن را به طرفم پرتاب می‌کند و با حرص به سمت اتاق مطالعه‌ی بردیا می‌رود. با لذت اولین تکه میوه را که در دهان می‌گذارم صدای جیغ‌جیغ‌های هانا بلند می‌شود! صدای فریادش مانع از شنیدن درست کلماتش میشد:
- دیروز که خواسته‌ات همین بود! الان می‌خوام کاری که خواستی رو انجام بدم.
روانی‌ها! فکر می‌کردم تیمارستان مشترکشان حدأقل درمانشان می‌کرد ولی هیچ به هیچ... ‌.
- نمی‌ذارم! تو هم غلط می‌کنی بری.
صدای قدم‌های بلندش و بعد با سرعت از روی پله پایین آمدنش سکوت مرا در هم می‌شکند. هر وقت که بردیا لج می‌کرد همین‌گونه با سرعت راه می‌رفت. صدای لجوجانه‌ی هانا درست پشت سرش می‌آید:
- میرم، میرم، میرم. تو هم هیچ غلطی نمی‌کنی!
از روی پله آخر به سمت هانا برمی‌گردد و چانه‌اش را محکم در دست می‌گیرد، سریع مداخله می‌کنم تا دعواشان اوج نگیرد ولی فریاد بردیا در خانه می‌پیچد:
- تو دخالت نکن لوکا! از خونه بیرون برو، من با این خانم کوچولو کار دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***

هانا:

لوکای بی‌چاره که از دست ما دگر آسی شده بود، به سمت در می‌رود و پشت سرش محکم به هم می‌کوبدش.
- خب می‌گفتی، چی‌کار می‌کنی؟
فشار دستش زیاد بود! آن‌قدر زیاد که مطمئن بودم رد انگشتانش می‌ماند. ولی بدون این‌که به روی خودم اندکی بیاورم، به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
- چرا روی دختری که دوستش نداری حساس شدی؟
هم‌زمان با بستن چشم‌هایش، دستش را هم محکم‌تر فشار می‌دهد. چند ثانیه بعد با ضرب دستش را ول می‌کند و چشم‌هایش را باز... این چه حرفه‌ای بود که می‌توانستم از چشمانش بخوانم چیزی شده است؟ آن شب را به یاد داشتم، همان شبی که پس از یک صحنه رمانتیک کارمان به خانه کشیده بود... می‌توانستم عشق را بخوانم از چشمانش! همان مهر و محبتی که در چشمان خودم هنگام نگاه کردنش بود! چرا انکار می‌کرد؟ به قیافه جدی و خشنش که نمی‌خورد از عشق بترسد... دردش چه بود پس؟
- من اعتراف به دوست داشتنت کردم، با همون شدت تو پسم زدی! حالا دیگه این کارها چیه؟
هر دو روی یک پله ایستاده بودیم و صدای خاصی جز صدای گله‌های ثانیه به ثانیه‌ای من نبود. همین بود دگر! من طاقت دیدن سکوتش را نداشتم... ولی او طاقت دیدن صبر لبریز شده‌ی مرا داشت! دست‌هایم را مثل بار قبل روی گونه‌هایش می‌گذارم و خودم با دقت نگاهش می‌کنم، چرا چیزی که چشمانش فریاد میزد زبانش نمی‌گفت؟
- نمی‌تونی فقط منتظر بمونی؟ تا بتونم حرکتی بزنم؟
لیلی‌اش بودم درست! اما این بار نه... اشتباهی که مقابل رضا و رامین کردم در برابر او نمی‌کنم!
سریبه چپ و راست به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نه بردیا! انتظار کشیدنی در کار نیست... یا حس واقعیت رو میگی و دلیل حرف‌های دیشبت، یا از این در میرم بیرون و دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردم!
چشمانش را محکم روی هم می‌فشارد... اگر اعتراف عشق چنین دو راهی بزرگی داشت پس من چرا با یک باران همه چیز را لو دادم؟
- نمیشه فقط وایستی؟ متوجهی نمی‌خوام آسیب ببینی؟
همین یک بار را هانا! همین یک بار کوتاه نیا... بگذار یک بار هم که شده تو حقت را بگیری... ضعیف نباشی و مثل احمق‌ها رفتار نکنی! با این‌که دلم پر می‌کشید برای صدایش ولی بند کراواتش را مرتب می‌کنم و دست روی قفسه سی*ن*ه‌اش می‌گذارم و خیره در چشمانش می‌گویم:
- نه بردیا! این‌بار نه... بیا تکلیفمون مشخص باشه که اگه کسی قراره بیاد توی زندگی بردیا کارول منم یا عشق واقعیش!
مویم را از جلوی صورتم به پشت گوشم سر می‌دهد. نگاهش را باور می‌کردم یا حرفش را؟ نکند از او عشق گدایی می‌کنم؟
- هانا! نمی‌خوام آسیب ببینی.
کاش باور کنی بردیا، هیچی چیز به اندازه عشق تو به من آسیب نزد و نخواهد زد!
هوای امروز گویی فرق داشت، چون ناگهان روحیه یاغی‌گرانه‌ام اوت کرده بود و حرف‌های دلم را می‌زدم:
- چرا؟ از آدمی که خوشت نمیاد چرا نمی‌خوای آسیب ببینه؟
گونه‌ام را با انگشت شصت نوازش می‌کند، خیره‌خیره در چشمانم زل می‌زند:
- کی گفته من از تو خوشم نمیاد؟ بدم می‌اومد که الان باید گوشه‌ی قبرستون می‌بودی!
نمی‌دانم این‌که لحنمان آرام شده بود طبیعی بود یا نه... ولی به شدت فضای آرام شده و فاصله‌ای که ثانیه به ثانیه کمتر میشد را دوست داشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- با من بازی نکن بردیا! حدأقل الان که دارم فکر می‌کنم دوستم نداری بی‌خیال شو.
لب‌هایش را به گونه‌ام می‌رساند و شکوفه‌ای کوچک می‌زند.
- باید صبر کنی عروسک، آسیب می‌بینی!
با پشت انگشت روی رگ گردنش می‌کشم و همانند خودش زمزمه می‌کنم:
- نمیشه رئیس! باید تکلیف خودم رو مشخص کنم.
صدای تک خنده‌اش را می‌شنوم و سپس برخورد کم لب‌هایش با گوشم:
- تکلیف تو رو فقط من مشخص می‌کنم دخترم! هیچ‌کَس دیگه حقی نداره.
نمی‌دانم این‌که تصمیمم را بر زبان بیاورم درست است یا نه... ‌.
- من می‌خوام برگردم ایران رئیس! خسته شدم از این‌که دنبال شما باشم.
از قصد جمع خطابش می‌کردم. سکوت ناگهانی‌اش نشان از صبر قبل فورانش می‌داد! فاصله را بیشتر می‌کند و مثل همیشه دست به جیب می‌ایستد، من هم خودم را جمع می‌کنم و جسورانه می‌ایستم. جسارتی که تا ثانیه‌ای دیگر تازه متوجه عمق فاجعه میشد و خودش را پنهان می‌کرد.
- حرف‌های جدید می‌شنوم! که می‌خوای برگردی!
کاش خدا من احمق را لال کند تا دهان باز نکنم:
- من همیشه حرف جدید داشتم، منتها تو نذاشتی بگم.
نیش‌خندی می‌زند و من همراه تکبر و جسارتم فرو می‌ریزم. عجب غلط بزرگی کرده بودم!
بازویم را خیلی نرم می‌گیرد و به سمت اتاق خودش هل می‌دهد، به محض این‌که وارد می‌شود در را پشت سرش قفل می‌کند و تمسخرآمیز می‌گوید:
- که حرف جدید داری آره؟ می‌خوام ببینم هنوز هم می‌تونی حرف‌های زیبات رو بنوازی؟
و کراواتش را با ضرب باز می‌کند و گوشه اتاق پرتش می‌کند.
***
وقتی از خواب بیدار می‌شوم تقریباً شب بود. به پهلوی چپ دراز می‌کشم که یک دفعه یاد مامان می‌کنم! با دو بلند می‌شوم و به سمت حمام می‌روم... بردیا مثل دفعه قبل نبود! غلطی که کلی برای بار اول انجام دادنش اشک ریختم را برای بار دوم انجام دادم! چه دختر حرف گوش کنی.
زیر دوش به آینه بخار شده می‌نگرم، نمی‌دانم چه قدرتی در من بود که کم نیاوردم، پاداش صبر ایوب من چه بود؟ بردیا؟ فکر نکنم... من آن بردیای قبلی را هرگز بعد از برگشتن ندیده بودم! تازه کنون می‌دیدم روحیه مافیایی‌اش را... که انتقام جویانه می‌گشت! نمی‌دانم حس واقعی‌اش به من چه بود اما من دوستش داشتم. احتمالاً اولین دختری نبودم که به او اعتراف می‌کرد، ولی دوست داشتم اولین دختری باشم که پشت عکس‌هایش متن نوشت، اولین کسی که بردیا برایش تولد گرفت و این‌چنین نگاهش کرد!
لباس‌هایم را تنم می‌کنم و با برداشتن سوئیچ یکی از ماشین‌های بردیا تقریباً آن غول مشکی را می‌دزدم. با هلن تماس می‌گیرم و می‌گویم که با مامان آماده باشند تا بیرون برویم. مقابل خانه ترمز می‌زنم و تک بوقی روی فرمان رنجوور بردیا هلن پیدایش می‌شود، چه‌قدر از این ماشین خوشم آمده بود!
- سلام.
هلن با ذوق سلام می‌کند و من جویای حال مامان می‌شوم:
- سلام، مامان کجاست؟
می‌خندد و در حالی که نگاهش روی دستان لاک زده‌ام بود می‌گوید:
- گفت شما برین خوش بگذرونین من باید یه دستی به سر و روی خونه بکشم.
احتمالاً فضا را برای دو خواهر خالی می‌کرد!
- حالا که تنها شدیم، میشه یه سؤال بپرسم؟
بالاخره که یک روز از زندگی خواهرش می‌فهمید، چرا خودم نگویم؟ سری تکان می‌دهم که می‌پرسد:
- دپاکینت کیه؟
اشاره به آن روزی داشت که بردیا زنگ زده بود. برای این‌که خودش نفهمد به فارسی سیوش کرده بودم.
- بردیاست.
لبخندی روی لبم بود. اولین نفر بعد از لوکا که با او درد و دل می‌کنم! که می‌توانم از عشقم برایش بگویم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- احتمالاً از اون بچه مثبت‌هاست!
با شنیدن تفسیرش درمورد بردیا خنده‌ی بلندی می‌کنم. مثبت؟ شاید در تمام بیست و خرده‌ای سال زندگی‌ام به منحرفی بردیا ندیده باشم! این را در همین یکی دو روز فهمیده بودم.
- چرا می‌خندی؟ یعنی میگی نیست؟
سر انگشتانم را به هم می‌چسبانم و در حالی که با تأکید خیلی زیاد حرف می‌زدم، فرمان را با دست چپم می‌گیرم و می‌گویم:
- نمونه‌ی فساد، منحرفی، آدم کُشی و هر صفتی که تو پیدا کنی خودِ، خودشه!
بلافاصله بعد از حرفم شروع به خندیدن می‌کنم... این پسر چه بود که حتی از فکرش هم خنده بر لبانم می‌نشست؟ هلن هم می‌خندد و می‌پرسد:
- تا این حد؟
با همان لبخند سری تکان می‌دهم و با دیدن کافه رستورانی ماشین را پارک کرده و دوتایی پیاده می‌شویم. آن‌جور که از مامان شنیده بودم، چند دقیقه‌ای از هلن بزرگ‌تر بودم. ولی دو قلوی ناهمسان بودیم! نمی‌شد گفت بی‌شباهت به هم ولی آن‌قدر شبیه نبودیم که غیرقابل تشخیص باشیم.
روی صندلی مشکی رنگ و کنار شیشه می‌نشینم درست روبه‌روی هلن.
- بردیا چه‌طور پسریه؟
لبخندی از شنیدن نامش می‌زنم و خیره به محیط پشت شیشه تمام بدی‌های بردیا را از یاد می‌برم و توصیفش می‌کنم:
- یه پسر چهارشونه، چشم و ابرو مشکی! از مقدار جذاب بودنش هر چه‌قدر که بگم کمه... ولی به شدت غیرتی!
با ذوق از توصیفش خنده‌ی کوتاهی می‌کنم و به لبخند و ابروهای بالا رفته هلن نگاه می‌کنم.
- یعنی من مطمئنم این پسر یه رگ ایرانی داره چون واقعاً غیرتیه!
هلن دست زیر چانه می‌زند و زنگ کوچک روی میز را می‌فشرد تا گارسون به سمتمان بیاید.
- شغلش چیه؟
بین گفتن و نگفتن دو به شک بودم.
- سه تا شرکت داره و این‌که... خلافکاره!
چشمانش گرد می‌شود و متعجببه من چشم می‌دوزد. چه می‌کردم؟ خلافکار بود خب!
- نمی‌ترسی؟
این دفعه من متعجب به سمتش برمی‌گردم. تک خنده‌ای می‌کنم و می‌پرسم:
- از کی؟ بردیا؟ اوه خدای من، نمی‌ترسم که هیچی خودم مدیرعامل یکی از شرکت‌هاشم.
هلن لحظه‌ به لحظه از خواهرش متعجب‌تر میشد و من از مرور بردیا ذوق مرگ‌تر!
- کجا با هم آشنا شدین که این‌جوری کشته مردشی؟
چرا امروز ان‌قدر می‌خندیدم؟ از فکر بردیا بود یا پز خلافکاری‌اش؟ ذوق زده دندان‌هایم را نشانش می‌دهم و با شوق می‌گویم:
- تیمارستان!
چند ثانیه با تعجب نگاهم می‌کند و بعد با زدن کف دستش روی میز و گرفتن نگاهش مرا خوش خنده‌تر می‌کند.
- اوه! دختر؟ پسره رو توی تیمارستان دیدی، می‌دونی خلافکاره و به جای لو دادنش به پلیس مدیرعاملش هم شدی؟ احمقی؟
همان ته مایه خنده‌ی قبل را حفظ کردم و سرم را جلو بردم و گفتم:
- این‌که چیزی نیست تازه یه بار می‌خواست پیش پلیس لو بره، خودم نجاتش دادم!
شاید دیگر جایی نداشت تا چشمانش را گرد کند وگرنه حتماً انجام می‌داد.
- باید ببرمت پیش دکتر! حالا چه‌طوری با هم دیگه دوست شدین؟
لبم را گاز گرفتم، این را اگه می‌شنید مغزش هنگ می‌کرد:
- من رو دزدید!
با دهانی باز مانده مرا تماشا می‌کرد که بی‌توجه به او از گارسون تقاضای دو آمریکانو کردم.
- هانا؟ تو سندروم استکهلم داری؟
تندتند سری تکان می‌دهم و جوری صحبت می‌کنم تا نسبت به بردیا دچار سوتفاهم نشود:
- نه! نه! ببین، بردیا در کنار تمام روند آشنا شدن ما واقعاً آدم خوبیه.
آمریکانوِ آماده را برمی‌دارد و با رفتن گارسون می‌گوید:
- از کجا می‌دونی؟ از کجا مطمئنی آدم بدی نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
جدی و خیلی قاطعانه از بردیا دفاع می‌کنم:
- چون آدم بد دیدم هلن! چون آدم بد واقعی رو دیدم.
راست می‌گفتم! من پدرم و رامین را دیده بودم... چه کسی بدتر از آن‌ها می‌توانست باشد؟ مهتاب را حدأقل می‌گفتیم غریبه بود! آن‌ها که هم‌خون بودیم چه؟
- ولی من هیچ‌وقت نفهمیدم داستان زندگی تو چرا ان‌قدر دردناکه!
نیش‌خندی می‌زنم:
- تو چی می‌دونی هلن؟ تو اصلاً نشنیدی درمورد زندگی سخت و لجن باری که داشتم.
هلن دختر منطقی بود، اخلاقیاتش کمی شبیه من بود اما دیر قانع می‌شد! برعکس من... هر بار مقابل بابا و حالا هم روبه‌روی بردیا!
- از بردیا برام بیشتر بگو، می‌خوام بفهمم این پسری که یه دل نه صد دل خواهر ما رو عاشق خودش کرده کیه.
یکی از عکس‌هایی که روز دادگاه در کنار هم خبرنگار گرفته بود و به شدت زیبا شد را نشانش می‌دهم... هر دو در آن روز از درون استرس نابودمان کرده بود ولی چنان پر قدرت قدم برمی‌داشتیم، گویی هیچ‌ زمان مشکلی نبوده!
- گزینه‌ی خوبیه ها! ولی به نظر من بهتر از این‌ها برات ریخته.
این‌که بهتر از او هم گیر می‌آمد فکر سختی نبود، اما قلب لامصب ما همین یکی را برگزیده بود! برای همین یکی بقا داشت... ‌.
- می‌خوای سر به سرش بذاریم؟
با تعجب برمی‌گردم سمت هلن و می‌پرسم:
- چرا هم‌چین کاری کنیم؟ عصبانی نمیشه؟
هلن بی‌خیال سرش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- نترس دختر! می‌خوام ببینم اون هم دوست داره یا نه؟
داشت؟ نمی‌دانم... کاش داشته باشد! با استرس و کمی چاشنی هیجان می‌گویم:
- چی بگم بهش حالا؟
شانه بالا می‌اندازد. دختر پر انرژی بود و این خصلت کم‌کم در من هم رخنه می‌کرد... الحق که همه‌یمان از هخامنش‌ها بودیم! سریع تصمیمی می‌گیرم اما قبل از این‌که شماره‌اش را بگیرم، اسمش روی صفحه گوشی‌ می‌افتد. لبم را زیر دندان می‌گیرم و می‌گویم:
- وای هلن داره زنگ می‌زنه، چی‌کار کنم؟
لبخندزنان جواب می‌دهد:
- آروم باش، فقط جوابش رو بده و حرفت رو بزن.
آب دهانم را قورت می‌دهم و انگشت شصتم را روی دایره سبز می‌فشرم.
- الو سلام.
با استرس همین دو کلمه را گفتم که هلن با دستش آرام روی سرم می‌کوبد و گوشی را روی بلندگو می‌گذارد:
- احوال خانم دزد؟
لبم را با زبان تر می‌کنم و نیم‌چه لبخندی می‌گویم:
- خوبم ولی نگران نباش، بهت پسش میدم.
صدای کوبش چیزی روی سطحی و بعد صدای خونسردش بلند می‌شود:
- در این‌که پسش میدی شکی نیست ولی مهم اینه الان کجایی؟
به هلن نگاه می‌کنم که چشم‌هایش را با اطمینان روی هم می‌گذارد.
- امم، بردیا راستش من فرودگاهم.
چند ثانیه‌ای سکوت می‌کند، مثل این‌که فکر خوبی نبود! چون یادم رفته بود ماشین جی‌پی‌اسش فعال بود. برای جمع کردن گندی که زدم می‌گویم:
- ماشین رو جلوی یه کافه رستوران پارک کردم، بفرست برش دارن.
هنوز در سکوت بود و من مثل خر پشیمان! دوباره نگاهم را به هلن می‌دوزم که با صدای آرامی می‌گوید:
- نگران نباش ادامه بده!
قوت قلب می‌گیرم و با گذاشتن دست راستم درون دستش حرف‌هایم را می‌چینم. با این‌که دلم برای سکوتش پر می‌کشید ادامه می‌دهم:
- بابت تمام روزایی که کنارم بودی ممنونم ولی خب به هر حال باید راه‌مون یه جایی از هم جدا بشه!
صدایش آرام بود شاید من می‌توانستم کمی خواستن هم ته صدایش بشنوم:
- می‌دونی چی داری میگی؟
لبم را گاز می‌گیرم و کمی جرئت جمع می‌کنم:
- ببین من... می‌دونم که تو دوستم نداری! به خاطر همین کار رو برای دوتامون راحت کردم.
چند ثانیه سکوت، از همان سکوت‌ها که بعدش مانند آتشفشانی فوران می‌کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- تو با اجازه کی پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
سعی می‌کرد به اعصابش مسلط باشد... خنده‌دار و ترسناک بود! بردیا صدایش رفته‌رفته بالا می‌آمد و صورت هلن از خنده قرمزتر می‌شد:
- ببین الان ساعت شیشه، تا حداکثر نیم ساعت دیگه خونه بودی، بودی! نبودی میام اون شرکت هواپیمایی رو روی سر تو و صاحبش خراب می‌کنم.
زیاد در نقشم فرو می‌روم و با اندک بغض ساختگی می‌گویم:
- ببخشید که نتونستم تا تهش باهات بمونم! درسته ما پایان قشنگی نداشتیم ولی داستان قشنگی... ‌.
صدای فریادش گوش هفت آسمان پاره می‌کرد:
- چرت و پرت تحویل من نده، گمشو بیا خونه تا کار دست هر دوتامون ندادم!
شاید از این فریادهایش لذت می‌بردم که با شکستن مثلاً بغضم ادامه می‌دهم:
- شاید تقدیر من اینِ که زن رامین بشم... ‌.
پشت داد بلندی که زد گویی هزاران دوستت دارم بود که لبخند بر لبانم نشست:
- دِ آخه رامین گو*ه می‌خوره دست بذاره روی زن من! گمشو بیا خونه تا نشونت بدم رامین‌رامین کردن چه عواقبی داره.
زن من! چه ترکیب زیبایی... دلم قرص شده بود با شنیدن جمله‌اش و این خوشی را حتی چشمان پرسش‌گرانه هلن هم نمی‌توانست بگیرد.
- بردیا، ببخشید که پایانمون این‌طوری شد! من باید برم.
و قبل از شنیدن نعره‌ی بعدی‌اش تلفن را قطع می‌کنم. صدای قهقه‌ی هلن بلند می‌شود:
- دختر تو آب نمی‌دیدی وگرنه شناگر ماهری بودی!
لبخند می‌زنم و کیف و سوئیچم را برمی‌دارم:
- بلندشو بریم خونه که حسابی براش سوپرایز دارم.
می‌خندد و آمریکانوها را خورده نخورده رها می‌کنیم. سوار ماشین می‌شوم و با استارت زدن لبخند پررنگی حواله‌ی صدای اگزوزش می‌کنم.
- ولی یه چیزی بگم؟ دوست داره، خیلی هم دوست داره!
کمی بغض گلویم را می‌گیرد، کاش راست بگوید، کاش تا الان عشق گدایی نکرده باشم.
- خدای من! چقدر عصبانی بود.
عصبانیت واقعی ندیده بود پس. مطمئنم هلن با دیدن چشم‌های خون شده‌ی بردیا و رگ گردن بیرون زده‌اش قفل می‌کند! سر ماشین بردیا شرط می‌بندم... کیسه خلیفه.
- خیلی دوست دارم زودتر ببینمش. یه سر فرصت بذار بیشتر آشنا بشیم.
جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد و می‌گویم:
- حالا الان می‌بینیش، ولی هفته دیگه یه مهمونی دارن تو هم همراهم بیا.
با خوش‌حالی سری تکان می‌دهد و از چند دقیقه صحبت من و بردیا حرف می‌زند.
- خونه‌ش اینه؟
اصلاً نفهمیدم کی با سرعت صد و پنجاه‌تا حرکت کردیم که حالا مقابل خانه بودیم. بدون بوق زدن ماشین را پشت دیوار پارک می‌کنم و از گارد امنیتی می‌خواهم که در را باز کنند.
- اولالا! چه خونه‌ای دختر... قصریه برای خودش.
به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و هم‌زمان می‌گویم:
- این‌ها رو جلوی خودش نگو پررو میشه.
می‌خندد و شانه‌ به شانه‌ی من از سنگ فرش‌هایی که به خانه امتداد داشتند رد می‌شود. کمی از روبه‌رویی با اژدهای داخل خانه وحشت داشتم و این موضوع هی مرا از سریع راه رفتن بازمی‌داشت. دیگر دم در خانه بودیم و کمی برای کوتاه قدم برداشتن دیر بود... فلز استوانه‌ای شکلی که مثلاً دستگیره در بود را به داخل فشار می‌دهم و در را باز می‌کنم، مثل همیشه اندک نوری روشن بود و جناب کارول سکوت و تاریکی را ترجیح می‌داد.
- بردیا؟
با تن بالایی صدایش می‌کنم اما نمی‌دانم از کدام گوشه کناری پیدایش می‌شود و منی که از هلن جلوتر راه می‌رفتم را به آغوش گرم و بزرگ خود می‌کشد!
 
بالا پایین