جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,241 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
- چطوری؟
لبخند می‌زند و گوشی‌اش را روی پایش می‌گذارد.
- من که خوبم ولی تو مثل این‌که داغونی.
با شنیدن کلمه‌ی داغون باز یاد عکس‌هایی می‌افتم که هیچ‌جوره دست از سرم برنمی‌داشتند... اخم‌هایم در هم می‌شوند و می‌گویم:
- خوبم؛ خیلی خسته‌ام فقط. بردیا هم این وسط وقت برای بازرسی گیر آورده!
از روی مبل سر به سمتم می‌چرخاند و با خنده می‌گوید:
- ولش کن. این با خودشم درگیره؛ همش دوست داره ایراد ازت بگیره.
نیم‌چه لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- به نظرت برم بگم زودتر بذاره برم خونه، اجازه میده؟
شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- امتحانش مجانیه.
روی صندلی خودم می‌نشینم و با گوشی شرکت شماره‌اش را می‌گیرم.
- بله پررو؟!
اول برای اطمینان ازش سؤال می‌کنم:
- کسی کنارت هست؟!
نه‌ای قاطع می‌گوید که با لبخند می‌گویم:
- بردیا جونم؟
سرتق می‌گوید:
- من بردیا جون هیچ‌کَس نیستم. هیچ‌ کاری هم برات انجام نمیدم.
باز هم خیلی لوس جواب می‌دهم:
- تو که چشم‌هات خیلی قشنگه؟!
سرفه‌ای می‌کند.
- چه غلطی می‌خوای بکنی؟
لبخندی از موفقیتم می‌زنم و شمرده‌شمرده می‌گویم:
- میشه من زودتر برم خونه؟ خیلی خسته‌م!
نفس عمیقی می‌کشد و سکوت می‌کند که ترس به دل چنگ می‌زند. عجب غلطی کردم! الان اجازه که نمی‌دهد هیچ، چهارتا حرف هم بارم می‌کند.
- باشه برو.
با شنیدن صدایش دقیق در اوج ناامیدی لبخند عمیقی می‌زنم اما قبل از این‌که تشکر کنم، قطع می‌کند.
فارغ از همه‌جا وسایلم را جمع می‌کنم تا بروم اما ای کاش پایم در راه می‌شکست و نمی‌رفتم!
- لوکا تو نمیای بریم خونه؟!
نچی می‌کند و می‌گوید:
- نه من اومدم با بردیا کار دارم. تو برو ما شب خودمون میایم.
سری تکان می‌دهم و از پنجره به غروب خورشید می‌نگرم. استرس چیزی داشتم که مانع از رفتن میشد اما بازهم با خریت کامل پا از در به بیرون می‌گذارم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
با دقت ماشین را پارک می‌کنم و با لبخند پیاده می‌شوم. بوی شکوفه‌های تازه سبز شده سرحالم می‌کند؛ حدأقل برای دقایقی باعث می‌شود به دل‌شوره‌ام فکر نکنم.
با پا گذاشتن درون خانه دیگر خبری از عطر نبود، من هم به سمت اتاق بردیا می‌روم تا مطمئن بشم از ظهر چیزی جا نمانده است. بر خلاف تصورم خیلی عاقلانه یکی از عکس‌ها را روی زمین می‌بینم. عکس‌هایش با دوربین حرفه‌ای گرفته شده بودند که تا این حد کیفیت داشتند. درست رو‌به‌روی پنجره سرتاسری فرودگاه، روزی که داشتم ایتالیا را به مقصد ایران ترک می‌کردم و در آن موقع در حالی که فکر می‌کردم حس بردیا به من برادرانه یا پدرانه است، در آغوشش گرفته بودم!
نوشته پشت عکس خنجری شد و در قلبم فرو رفت:
« اگه دیگه هیچ‌وقت هم‌دیگه رو ندیدیم و باهم حرف نزدیم، تو برام مهم می‌مونی و همیشه یه جا تو قلبم داری! چون عشق من به تو واقعی بود!»
پوفی می‌کشم و سرم را بالا نگه می‌دارم تا غصه‌هایم از چشمانم بیرون نزند؛ خدایا! این زندگی نگون بخت را محض چه نصیبم کرده‌ای؟ نکند اشک‌هایم آب اقیانوسی، چیزی را تأمین می‌کنند که هی عذاب می‌دهی تا بریزانمشان؟!
عکس را سرجایش در پاکت می‌گذارم و به سمت سرویس بهداشتی می‌روم تا آبی به دست و صورتم بزنم، اما آن‌قدر جلوی آینه فکر و خیال می‌کنم که ربع ساعتی می‌گذرد. پا به بیرون که می‌گذارم صفحه روشن گوشی توجه‌م را جلب می‌کند تا جواب لوکا را بدهم.
دهان بازم می‌کنم تا بگویم بله اما صدای فریاد لوکا از آن‌ور گوشی مانعش می‌شود:
- از اون خونه کوفتی سریع بیا بیرون، سریع!
نگران می‌شوم و می‌پرسم:
- لوکا چی میگی؟! برای چی بیام بیرون؟
صدایش هنوزم با فریاد است:
- بیا از در پشتی باغ بیرون احمق! دستش بهت برسه، به خدای مسیح قسم می‌کشتت!
چه می‌گفت؟ اگر کسی هم می‌آمد داخل خانه بردیا آن‌قدری بود که از من محافظت کند!
نفسی می‌کشم و می‌گویم:
- نترس بابا! الان بردیا میاد، کسی بهم آسیب نمی‌زنه.
عجز صدایش را در برمی‌گیرد:
- وای! وای! دختر بیا بیرون، اون هیولا خود بردیاست!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
- یعنی چی؟ من از بردیا اجازه گرفتم بیام خونه!
پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- هانا! بیا بیرون احمق، خودت رو نابود نکن، بیا!
آخرین کلمه‌اش را با فریاد می‌گوید و من از همه‌جا بی‌خبر حرفی برای گفتن ندارم.
- همه برین بیرون، کل خونه رو تخیله کنید.
صدای داد بردیا از جایی پایین‌تر از پله‌ها می‌آید که لوکا با افسوس دهان باز می‌کند:
- هانا از پنجره بپر و بیا! این‌جا آخر خطه... ‌.
اما هنوز حرفش کامل نشده، در اتاق با ضرب به دیوار پشتش می‌خورد. با تعجب پشت سرش را نگاه می‌کنم و با دیدن بردیا نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود؛ چشمان به خون نشسته و نگاه خشمگینش نشان از نگون بختی من بی‌چاره می‌داد.
در یک آن خودش را به من می‌رساند و بی‌توجه به صدای لوکا که از پشت تلفن با نگرانی حالم را می‌پرسید، گوشی را در دیوار می‌کوبد... هینی می‌کشم و دستام را با تعجب روی دهانم قرار می‌دهم. بار دیگر به سمت در می‌رود و درحالی که قفلش می‌کند، می‌گوید:
- می‌خوام یه کاری کنم، که اگه حتی مُردی هیچ‌کَس نتونه جنازتم جمع کنه!
قدمی با استرس به عقب می‌روم و با اضطراب می‌گویم:
- مگه من چی‌کار کردم؟
خدایا! اگر کسی ان‌قدر مظلوم با خودم صحبت می‌کرد، هزاران بو*سه بر صورتش می‌زدم و تا ابد در قلبم نگهش می‌داشتم، اما که بود که حتی اندکی به هانای بی‌پدر اهمیت بدهد؟
- هه! چی‌کار کردی؟ غلط زیادی! از حدت فراتر رفتی!
حد؟ کدام حد؟ من که همیشه سعی کردم به چشمان لعنتی‌اش بیایم! من که تمام سعیم را کردم تا اندک آسیب نرسانم به او! حالا چه شد که ژیان‌گونه دست به قتلم می‌خواهد بزند؟
کمرم با شدت به دیوار برخورد می‌کند و سپس دست سنگینش روی گونه‌ام می‌نشیند... کاش مرا می‌کشتند!
- گفتم هانا، من آدم درستی نیستم، اخلاق ندارم، اعصاب ندارم، شعور ندارم... .
کمی مکث می‌کند و سپاس با فریاد ادامه می‌دهد:
- من بی‌پدر و مادر هیچی ندارم! هیچی!
کتش را روی تخت می‌اندازد و آستین‌های پیراهن کاغذ رنگش را، رو به بالا تا می‌زند.
- بعد تو چی‌کار کردی؟ پا گذاشتی درست روی نقطه ضعفم.
امان! امان از هیستریک خندیدنش که کل وجودم را به لرزه در می‌آورد.
- یه راه‌هایی برای شکنجه کردنت به ذهنم می‌رسه هانا، یه راهی می‌رسه که خودم از خودم می‌ترسم چه برسه به تو!
بیا و با یک گلوله هم مرا راحت کن، هم خود بداخلاق خشنت را! بیا دوتایی با هم بالاخره طعم راحت بودن را بچشیم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
- ب... بردیا!
خشمگین کرواتش را باز می‌کند و در همان حال با نفرت می‌گوید:
- درد بردیا، زهر مار بردیا.
اشکم می‌چکد و با غم می‌گویم:
- خب به منم بگو چی‌ شده؟
پوزخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- یه دو دقیقه صبر کنی عملی نشونت میدم غلط کردی!
قطره‌ای دیگر چشمانم می‌بارد و به سمتش می‌روم.
- با پای خودت می‌خوای بیای تو آتیش؟
قطعاً نمی‌خواستم، ولی من که جز او کسی را نداشتم!
- خب چرا نمی‌ذاری با هم حرف بزنیم؟
با کف دستانش ضربه‌ای به دو کتفم می‌زند که دوباره به همان دیوار برخورد می‌کنم.
- مگه تو وقتی با طرف می‌رفتی تو خونه با هم حرف زدیم؟ که الان من به تو اجازه حرف زدن بدم؟
کدام طرف؟ کدام خانه؟
چانه‌ام را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- دفع قبلی گفتم، اوکی! همکار بودن، من بد متوجه شدم، لبخند پسره اصلاً معنادار نبود!
با نفرت به چشمانم خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- این دفع چی؟ این دفع رو کجای دلم بذارم؟
دستش چانه‌ام را ول می‌کند و قبل از این‌که مغزم چیزی را حلاجی کند، دستش با ضرب روی صورتم می‌نشیند.
- چندبار بگم تا وقتی پیش منی ه*ز نپر؟ چندبار بگم پا روی رگ غیرت من نذار؟
خدا می‌داند که در آن لحظه تا چه حد از بردیا می‌ترسیدم ولی باز هم با احمقی کامل جمله‌ای که نباید را به زبان می‌آورم:
- مگه تو چی‌کارمی؟
ثانیه‌ای سکوت، فقط ثانیه‌ای و بعدش صدای پر بهتش مرا در هم می‌شکند.
- چی؟
اخم در هم می‌کشد و دست به کمر می‌گوید:
- یه بار دیگه بگو چه زری زدی!
اما من مسخ شده فقط به بین دو ابرویش خیره می‌شوم.
- هانا من چی‌کارتم؟
انگار سؤالم زیادی برایش سنگین بود که ان‌قدر دوباره می‌پرسید.
دستش را بلند می‌کند و برای بار دوم روی گونه‌ام می‌نشاند، اما دلش خنک نمی‌شود و سومی و چهارمی‌ را هم می‌زند.
- که من چی‌کارتم آره؟ می‌خوای نشونت بدم چی‌کاره بودن یعنی چی؟ هان؟
کمربندش را باز می‌کند و می‌گوید:
- خب می‌گفتی! دیگه چه سؤالایی اون مردیکه چپونده تو مغزت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
آب دهانم را پایین می‌فرستم. اصلاً این مردیکه که می‌گفت چه کسی بود؟
- به جان خودم، به خاک مادرم اگه حرف نزنی همین‌جا دفنت می‌کنم.
کل بدنم در لرزه بود و او هر لحظه بیشتر تهدید می‌کرد.
- ببین بردیا! بیا با هم منطقی صحبت کنیم، من این آدمی که میگی رو اصلاً نمی‌شناسم.
بلند می‌خندد، خنده که چه عرض کنم، قهقه می‌زند.
- تو فکر کردی من خََرم هانا؟ فکر کردی هیچی حالیم نیست؟
صندلی را از پشت میز می‌کشد و روبه‌رویم می‌گذارد.
- بشین این‌جا.
برای این‌که بیشتر از این عصبانی نشود سریع روی صندلی می‌نشینم. دست در جیب کتش می‌کند و چندتا عکس بیرون می‌آورد، صندلی را می‌چرخاند به سمت تخت و خودش روبه‌روی من می‌نشیند.
- ببین، ازت سؤال می‌پرسم، وای به حالت اگه دروغ بگی یا چرت و پرت سر هم کنی تحویل من بدی؛ دارم میگم وای به حالت هانا!
تندتند سر تکان می‌دهم و لبانم را با زبان خیس می‌کنم.
- این تویی نه؟
عکسی از من و آن مرد درحالی که به سمت درب خانه می‌رفتیم، درست جلوی چشمانم بود. آن‌هم نه دست هرکسی، دست بردیا!
- حرف بزن هانا، کفریم نکن که تهش به ضرر خودته!
مِن‌مِن‌کنان می‌گویم:
- بـ... بذار توضیح بدم.
سگرمه‌هایش را در هم می‌کند و فریاد می‌زند:
- نگفتم توضیح بدی؛ گفتم این سگی که داره میره داخل خونه تویی یا نه؟
من چه بگویم خدایا؟ من چه کنم خدایا؟
- آره منم، ولی بذار برات توضیح بدم... ‌.
دستش دوباره روی گونه‌ام می‌نشیند که این‌بار از شدت سنگینی ضربه گوشم سوت می‌کشد.
- آفرین! مرحبا! پیشرفت کردی، دیگه حالا با مرد غریبه خونه خالی میری توضیح هم می‌خوای بدی؟
اشکم می‌چکد. خدایا! از همان لحظه‌ای که پا به این دنیا گذاشته‌ام فقط و فقط عذاب دیده‌ام، حالا وقت استراحت دادن نیست؟ حالا وقت آن نیست عوض کتک خوردن در کنار کسی که بالاخره با خود کنار آمده‌ام دوستش دارم زندگی کنم؟
دوتا از دکمه‌های بالایی پیرهنش را باز می‌کند که نگاهم را می‌دزدم.
- ان‌قدر از اون مرد کم‌ترم که نگاهمم نمی‌کنی؟
گریه‌ام شدت می‌گیرد:
- خب تو نمی‌ذاری توضیح بدم!
می‌خندد؛ خنده‌ای تلخ که من دلم می‌سوزد برای آن حجم از دل‌گیری پشت خنده‌اش!
- چرا هانا؟ چرا ان‌قدر احمقی؟
دستش را در دستم می‌گیرم و با همان گلوله‌گلوله اشک‌هایم می‌گویم:
- ببین بردیا، خب بذار حرف بزنم... ‌.
دستش را می‌کشد و فریاد می‌زند:
- حرف چی؟ توضیح چی؟ عکس‌هات با مرد غریبه رو برام آوردن! می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
گریه می‌کنم.
- داد نزن!
کف دستش را روی پایش می‌کوبد و کفری می‌گوید:
- وای! وای! به من میگه داد نزن... وای سریع گریه می‌کنه!
من احمق به جای تمام کردن باران چشمانم بیشتر گریه می‌کنم.
دستم را می‌گیرد و به طرف حمام می‌برد؛ بی‌توجه به خیس شدن لباس‌های خودش دوش را باز می‌کند و مطمئن می‌شود که کامل خیس شده‌ام، بعد هم با همان لباس‌های خیس مرا روی فرش گرد اتاق هُل می‌دهد.
- می‌خوام بهت نشون بدم پا روی غیرت بردیا کارول گذاشتن یعنی چی!
در همان حین کمربندش را باز می‌کند. من به درک، حیف آن چرم اصل نبود که هربار یکی از آن‌ها باید روی تن من تکه‌تکه می‌شد؟ کمربند را با یک حرکت از گیره‌های شلوار بیرون می‌کشد و با افسوس می‌گوید:
- چرا هانا؟ چرا احمق؟ چرا نمی‌ذاری باهات خوب باشم؟
آب‌هایی که از سر و رویم می‌ریزد مانع از دیده شدن اشک‌هایم می‌شود.
- تو اصلاً می‌دونی اون مرد کیه؟
می‌خندد؛ خنده که نه قهقه می‌زند. انگاری حتی از فکر کردن به کاری که می‌خواهد کند، سر ذوق می‌آید.
- تند نرو خانم کوچولو، یکی‌یکی! اول تو رو تنبیه، بعد اون رو از صفحه روزگار پاک می‌کنیم.
بدنم می‌لرزد. وای خدایا؛ به‌خاطر من نون‌آور یک خانه را می‌خواهد بکشد.
و درست قبل از این‌که حرفی بزنم کمربندش را دور دست پی‌چیده و اولین ضربه را روی بازویم می‌زند!
باز هم مثل قبل، یک... دو... ده... بیست... صد!
دیگر از آن چرم یک دست خبری نبود! حالا فقط پنج-شش تا تیکه بود!
نگاهی به بدن بی‌جانم می‌اندازد و با افسوس روی تخت می‌نشیند، سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد و با صدایی آرام می‌گوید:
- ببین چی‌کار می‌کنی؟
هیچ نمی‌گویم. حرفی نداشتم بزنم و این تقاص مخفی‌کاری‌ام بود!
صدای چرخیدن کلید در قفل می‌آید و در با صدای بدی باز می‌شود.
- هانـ... ‌.
قبل از این‌که ادامه حرفش را بگوید چشمش به منی می‌افتد که اگر همین حالا می‌مردم خیلی خوش‌حال می‌شدم.
- هانا حالت خوبه؟
لبخندی می‌زنم، میان آن همه درد!
- خیلی!
لعنتی می‌فرست و رو به بردیا فریاد می‌کشد:
- عقل نداری تو؟ ان‌قدر بی‌شعوری بلد نیستی یه تحقیق ساده کنی؟
رگ باد کرده پیشانی بردیا نشان از سردردش می‌داد. حتی حالا که داشتم از هوش می‌رفتم هم، نگران او بودم.
- متوجهی داری چه‌طوری حرف می‌زنی؟
بردیا پرخاشگرانه نگاهی به لوکا می‌کند. اما لوکا انگاری که پاره جانش را از دست می‌داد، دندان قروچه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- تو چی؟ تو متوجهی چی‌کار می‌کنی؟ امانت مردم رو زدی لت و پار کردی!
کدام امانت؟ من امانت که بودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
یک دست زیر کمر و دست دیگرش را زیر زانوهایم می‌زند. کمرم که با روتختی برخورد می‌کند، آخی از تماس زخم‌هایم با پارچه‌اش می‌گویم.
- لعنت بهت پسر!
زیر لب لعنت می‌فرستاد به بردیا. من هم فقط خاطرات بیست و دو سال زندگی‌ام را مرور می‌کنم. کجای راه را اشتباه رفتم؟ کجا پا کج گذاشتم؟ چه کردم که این‌ تاوانش بود؟
- بذار زنگ بزنم دکتر بیاد.
پشت می‌کند به من تا به سمت تلفنش برود اما مچ دستش را می‌گیرم.
- نرو! قضیه رو... رسانه‌ایش می‌کنن... برای بردیا بد میشه!
با گفتن همین چند جمله نفسم در رفته بود. سر بردیا به سمتم برمی‌گردد و فقط نگاه می‌کند؛ لوکا هم نگاه افسوس باری به بردیا می‌کند و زیر لب می‌گوید:
- بی‌لیاقت!
آهی می‌کشم و از درون می‌سوزم. مچ پایم انگار در آتش جهنم بود... ‌.
دست لوکا روی موهایم کشیده می‌شود ولی نگاه بردیا هنوز هم همان‌طور خیره است.
- یه مسکن بخور بخواب؛ من برات یه چیزی میارم بزنی روی زخم‌هات.
توان گریه کردن دیگر نداشتم. فقط در دل می‌گویم:«کاش یه چیزی هم برای زخم‌های روحم بیاری!»
لیوان آب را با کمک لوکا کامل می‌خورم تا قرص در گلویم نماند.
کنار پایم روی تخت می‌نشیند و با دستش موهایم را نوازش می‌کند.
- ببخشید سوییتی! یه کلید یدک توی شرکت بود، تا رفتم آوردمش طول کشید. نمی‌دونستم ان‌قدر کله خر هست که هم‌چین غلطی کنه.
سرفه‌ای می‌کنم؛ سردرد لعنتی! اجازه فکر کردن بهم نمی‌داد.
- لوکا؟
با عجز او را صدا می‌کنم و به بردیایی که به چهارچوب در تکیه داده نگاهی نمی‌کنم.
- جانم؟
دستش را محکم در دست می‌گیرم و همان‌طور که کم‌کم چشمانم بسته می‌شود می‌گویم:
- دعا کن بمیرم!
چشمانش را محکم روی هم فشار می‌دهد.
- داری زیاد شلوغش می‌کنی!
صدای بردیا مثل مته در سرم فرو می‌رود. لوکا پرخاشگرانه می‌گوید:
- شلوغش می‌کنه؟ بادیگاردها زنگ زدن بهم میگن از خونه صدای ناله میاد! حمله شده بریم کمک؟ بعد تو پروپرو تو چشم‌هاش نگاه می‌کنی میگی شلوغش می‌کنه؟
احمق بودم که حتی در این شرایط دلم برای سکوت بردیا می‌سوخت؟ حتی وقتی که او به یقین در دل هزاران بار مرا نفرین کرده که رابطه او و رفیق چندین و چند ساله‌اش را خراب کردم؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
***
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
صدای پوف کلافه بردیا و سپس حرف‌هایش بلند می‌شود:
- نمی‌دونم! مگه تا حالا روی چند نفر غیرتی شدم؟
لوکا مانند مادربزرگی سرش غر می‌زند:
- زده به سرت؟ اینه عاشـ... ‌.
بردیا میان حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- هیس! بیدار شد.
لوکا او را همان‌جا رها می‌کند و به سمت من می‌آید:
- خوبی؟
سری تکان می‌دهم با این‌که تمام تنم کوفته بود!
گوشی‌اش را از کنارم چنگ می‌زند و تندتند چیزی تایپ می‌کند.
- برو بی‌اِل مورد فوری پیش اومده.
امروز همه چیز برعکس شده بود، لوکا به بردیا دستور می‌داد و عوض جنگ و دعوا با من مثل خواهرش رفتار می‌کرد.
بردیا هم من و کل دنیا را به انگشت کوچک دست راستش می‌گیرد و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده به سمت در می‌رود. لوکا که از رفتن رفیقش مطمئن می‌شود، کنارم روی تخت می‌نشیند و دستم را در دست می‌گیرد.
- هانا! اگه این سؤال رو ازت می‌پرسم هیچ قصد و منظوری ندارم؛ فقط می‌خوام به بردیا ثابت کنم اشتباه می‌کنه!
مکثی می‌کند. گرمای دستش به کل زندگی‌ام، به خصوص بدن سردم انرژی می‌بخشد.
- اون مرد واقعاً کیه؟
چشمانم را می‌بندم و در حالی که خاطرات کذایی بیست و دو سال زندگی از پیش چشمانم گذر می‌کنند، می‌گویم:
- از لحظه‌ای که یادم میاد، هیچ وقت طعم محبت مادری رو نچشیدم. هرچی بود درد بود، هر چی بود غم بود!
امان از روزی که مجبوری کوه غرورت جلوی کسی بشکند. آن وقت است که دیگر آدم سابق نمی‌شوی.
- مهتاب، رامین، رضا، عمو، زن عمو خلاصه همه تو فامیل به یه طریقی به من زهرشون رو زدن، چون هیچ‌وقت مادری نبود که ازم دفاع کنه.
لوکا بهترین رفیقی بود که یک نفر می‌توانست داشته باشد، همین‌قدر ساده نشسته بود و تنها به درد و دل‌هایم گوش می‌داد.
- من رو حتی یک بار با کتک سر سفره عقد نشوندن!
می‌خندم، خنده‌ای که تلخی‌اش را فقط خودم حس می‌کنم.
- اگه ماهان سر نرسیده بود، شاید الان دوتا بچه‌ام داشتم!
نفسی آزاد می‌کند، گویی غبار تنهایی من روی سی*ن*ه او هم نشسته بود!
- سرت رو به درد نیارم؛ خلاصه که ان‌قدر حالم از نبود مادرم توی زندگی بد بود، خیلی یهویی تصمیم به رفتن گرفتم! وقتی رسیدم اون‌جا هیچی برای ادامه به زندگی نداشتم؛ لوکا! من تو شهر خودم غریب‌ترین بودم!
شاید سکوتش بود که باعث می‌شد این‌گونه سفره دلم را برایش باز کنم... ‌.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
لوکا در چشمانم خیره می‌شود و من برای اولین بار متوجه شب زیبای چشمانش می‌شوم.
- مجبور شدم اون‌جا به عنوان یه مترجم کار کنم... ‌.
همراه با سرفه می‌خندم:
- می‌دونی، خیلی برام سخت بود! دل‌تنگی و سردرگمی بهم اجازه نمی‌داد درست فکر کنم!
مبهم می‌پرسد، انگاری که با این سؤال تیکه پازلی در ذهنش کامل می‌کرد:
- دل‌تنگی برای کی؟
با این‌که خیلی زیاد خوابیده بودم، اما نمی‌دانم چرا چشمانم طلب خواب بیشتری می‌کردند.
- بردیا! دلم برای هیچ‌کَس تا حالا این‌طوری تنگ نشده بود... ‌.
سرفه کردنم دیگر برای چه بود؟ چرا نمی‌توانستم همانند بچه آدم دو کلمه صحبت کنم؟
- با کلی کار و زحمت فراوون رسیدم بالاخره به کوچه‌های شیراز... خونه به اصطلاح مادرم! مادری که بعد بیست و دو سال متوجه بودنش شدم.
نگاهی غم بار به لوکا می‌کنم و می‌گوید:
- به نظرت چه حسی داره مادرت رو ببینی که خیلی راحت خواهرت رو بزرگ کرده اما جایی برای تو نیست؟
انگار تراپیست درمانی می‌شدم! روحم رو به بهبودی بود، شاید از اول باید با خودش هم‌صحبت می‌شدم!
- اِه! نمی‌دونستم خواهر داری!
من که خواهرش بودم نمی‌دانستم، تو که غریبه‌ای بیش نبودی برادر من!
- اره لوکا جان، مامانم به جای من یه گل بزرگ کرده بود... من بی‌چاره هم مثل توپ فوتبال زیر پای خانواده هخامنش لگد می‌خوردم.
در حالی که چشمانم بیشتر به هم نزدیک می‌شدند ادامه می‌دهم:
- هر فکری که مادرم با خودش کرد، با کلی گریه راضیم کرد پیشش بمونم و با کمال تعجب ادعای وابستگی می‌کرد... ‌.
از او انتظاری برای درک حرف‌هایم نداشتم، اما انگار در خاطرات من زندگی کرده بود که مردمک شب چشمانش لرزید!
- من اصلاً نمی‌تونم زندگی بدون بردیا رو حتی تصور کنم.
از او نگاه دزدیدم و حرفم را زدم، مبادا بفهمد هانای بی‌پدر بعد از رامین دوباره عاشق شده!
- دوسش داری؟
اوه لعنتی! اون دستیار یه مافیای بزرگه، اون وقت توقع داری با یه نگاه نفهمه که چه‌جوری دلت لرزیده برای رفیق شش‌اش؟
- هانا؟
نفسم را با فوت بیرون می‌فرستم.
- هیچ‌کَس تا حالا به اندازه بردیا به من محبت نکرده؛ بیشتر یه حس جبران کننده دارم، حس می‌کنم بهش مدیونم!
کاش قانع شده باشد، کاش! این پناه درونم دیگر توانایی مقاوت و پناه خودش بودن نداشت... کاش مثل فیلم‌ها کسی از دشمنان بردیا شبانه حمله می‌کرد و تنها کشته این جدالشان من بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
باید از فکر حرف‌هایم بیرونش می‌کشیدم! پس می‌گویم:
- اون یارو یه مشاور املاک بود! من این خونه برای خانوادم می‌خواستم... اون‌ها قرار بود بیان پیش من! قرار بود من هم یه زندگی کنارشون داشته باشم!
نگاهم می‌کند و حرف‌هایم را حلاجی می‌کند... زندگی‌ام زیادی کلیشه‌ای نبود؟
- خیلی خوابم میاد!
دیگر چشمانم طاقت بیدار ماندن نداشتند؛ او هم درک می‌کند که می‌ایستد و با کشیدن دستش روی موهایم می‌گوید:
- بخواب؛ تا تو بیدار میشی من میرم و میام.
سکوت می‌کنم اما در دل آرزو می‌کنم که نرود! از تنها بودن دوباره با کسی که بارها کارهایش را نادیده گرفته بودم می‌ترسیدم! چه کردی با من؟ چرا نمی‌توانی همان بردیایی باشی که قبلاً دیده بودم؟
قبل از این‌که چشمانم کامل روی هم بیایند صدای لوکا کمی آرام بلند می‌شود:
- حیف تو!
بعد هم در پشت سرش بسته می‌شود و صدای چیک مهر سکوت در خانه می‌زند.

***
با این‌که خیلی خوابیده بودم ولی باز هم چشمانم طلب خواب بیشتری می‌کردند.
- چه‌طوری؟
با شنیدن صدای بردیا درست روبه‌رویم، جیغی می‌کشم و سرم را زیر پتو مخفی می‌کنم.
صدایش با کمی خنده بلند می‌شود:
- این‌که تو من رو نمی‌بینی دلیل نمی‌شه من هم تو رو نبینم!
می‌ترسیدم! مثل سگ و این ترسم باعث لرزیدن بدنم شده بود.
- بیا این کرم رو بزنم جای زخم‌هات نمونه!
هیچ نمی‌گویم؛ حرف نزدنم باعث عصبی شدنش می‌شود که تقریباً با لحنی تند می‌گوید:
- با تو دارم حرف می‌زنم! ولی مثل این‌که تو ذهنت پیش یه چیز دیگه‌اس!
آخر جمله‌اش را با طعنه و نیش‌خند همراه است.
- من بیست سال با رامین جنگیدم، ولی اون هرگز تغییر نکرد! این بیست سال به من یاد داد همه چیز رو می‌شه درمان کرد جز مغز بیمار!
گویی صحبتم زیاد به مزاجش خوش نمی‌آید که لگدی به پایه میز کناری می‌زند و عربده می‌کشد:
- ان‌قدر رامین‌رامین نکن جلوی من!
پوزخندی می‌زنم؛ مردک بیمار! بیشتر از یک سال در خانه‌اش بودم ولی از شنیدن اسم پسرعمویم تب می‌کرد! چرا؟ می‌ترسید با گفتن اسم عاشق رامین شوم؟
- چرا وقتی باهات حرف می‌زنم نگاهم نمی‌کنی؟
با جسارت سرم را از زیر پتو بیرون می‌کشم و پرخاشگرانه می‌گویم:
- همون‌طور که تو نذاشتی باهات حرف بزنم، حرف‌های توئم پشیزی برام ارزش نداره.
می‌خندد! با صدای بلند! بعد با همان خنده‌هایش می‌گوید:
- ده سال مافیا بودم! به اندازه موهای سرت آدم شکنجه کردم! ولی تو رو هر کار می‌کنم باز زبون درازی می‌کنی! آدم نمی‌شی!
به سمتم خم می‌شود، لب پایینم را بین دو انگشت می‌گیرد و به شوخی می‌کشد و می‌گوید:
- یه مثال ایرانی دارین، میگه که زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد. مراقب زبونت و سرت باش خانم کوچولو!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین