Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,819
- مدالها
- 6
- چطوری؟
لبخند میزند و گوشیاش را روی پایش میگذارد.
- من که خوبم ولی تو مثل اینکه داغونی.
با شنیدن کلمهی داغون باز یاد عکسهایی میافتم که هیچجوره دست از سرم برنمیداشتند... اخمهایم در هم میشوند و میگویم:
- خوبم؛ خیلی خستهام فقط. بردیا هم این وسط وقت برای بازرسی گیر آورده!
از روی مبل سر به سمتم میچرخاند و با خنده میگوید:
- ولش کن. این با خودشم درگیره؛ همش دوست داره ایراد ازت بگیره.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم:
- به نظرت برم بگم زودتر بذاره برم خونه، اجازه میده؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
- امتحانش مجانیه.
روی صندلی خودم مینشینم و با گوشی شرکت شمارهاش را میگیرم.
- بله پررو؟!
اول برای اطمینان ازش سؤال میکنم:
- کسی کنارت هست؟!
نهای قاطع میگوید که با لبخند میگویم:
- بردیا جونم؟
سرتق میگوید:
- من بردیا جون هیچکَس نیستم. هیچ کاری هم برات انجام نمیدم.
باز هم خیلی لوس جواب میدهم:
- تو که چشمهات خیلی قشنگه؟!
سرفهای میکند.
- چه غلطی میخوای بکنی؟
لبخندی از موفقیتم میزنم و شمردهشمرده میگویم:
- میشه من زودتر برم خونه؟ خیلی خستهم!
نفس عمیقی میکشد و سکوت میکند که ترس به دل چنگ میزند. عجب غلطی کردم! الان اجازه که نمیدهد هیچ، چهارتا حرف هم بارم میکند.
- باشه برو.
با شنیدن صدایش دقیق در اوج ناامیدی لبخند عمیقی میزنم اما قبل از اینکه تشکر کنم، قطع میکند.
فارغ از همهجا وسایلم را جمع میکنم تا بروم اما ای کاش پایم در راه میشکست و نمیرفتم!
- لوکا تو نمیای بریم خونه؟!
نچی میکند و میگوید:
- نه من اومدم با بردیا کار دارم. تو برو ما شب خودمون میایم.
سری تکان میدهم و از پنجره به غروب خورشید مینگرم. استرس چیزی داشتم که مانع از رفتن میشد اما بازهم با خریت کامل پا از در به بیرون میگذارم.
لبخند میزند و گوشیاش را روی پایش میگذارد.
- من که خوبم ولی تو مثل اینکه داغونی.
با شنیدن کلمهی داغون باز یاد عکسهایی میافتم که هیچجوره دست از سرم برنمیداشتند... اخمهایم در هم میشوند و میگویم:
- خوبم؛ خیلی خستهام فقط. بردیا هم این وسط وقت برای بازرسی گیر آورده!
از روی مبل سر به سمتم میچرخاند و با خنده میگوید:
- ولش کن. این با خودشم درگیره؛ همش دوست داره ایراد ازت بگیره.
نیمچه لبخندی میزنم و میگویم:
- به نظرت برم بگم زودتر بذاره برم خونه، اجازه میده؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
- امتحانش مجانیه.
روی صندلی خودم مینشینم و با گوشی شرکت شمارهاش را میگیرم.
- بله پررو؟!
اول برای اطمینان ازش سؤال میکنم:
- کسی کنارت هست؟!
نهای قاطع میگوید که با لبخند میگویم:
- بردیا جونم؟
سرتق میگوید:
- من بردیا جون هیچکَس نیستم. هیچ کاری هم برات انجام نمیدم.
باز هم خیلی لوس جواب میدهم:
- تو که چشمهات خیلی قشنگه؟!
سرفهای میکند.
- چه غلطی میخوای بکنی؟
لبخندی از موفقیتم میزنم و شمردهشمرده میگویم:
- میشه من زودتر برم خونه؟ خیلی خستهم!
نفس عمیقی میکشد و سکوت میکند که ترس به دل چنگ میزند. عجب غلطی کردم! الان اجازه که نمیدهد هیچ، چهارتا حرف هم بارم میکند.
- باشه برو.
با شنیدن صدایش دقیق در اوج ناامیدی لبخند عمیقی میزنم اما قبل از اینکه تشکر کنم، قطع میکند.
فارغ از همهجا وسایلم را جمع میکنم تا بروم اما ای کاش پایم در راه میشکست و نمیرفتم!
- لوکا تو نمیای بریم خونه؟!
نچی میکند و میگوید:
- نه من اومدم با بردیا کار دارم. تو برو ما شب خودمون میایم.
سری تکان میدهم و از پنجره به غروب خورشید مینگرم. استرس چیزی داشتم که مانع از رفتن میشد اما بازهم با خریت کامل پا از در به بیرون میگذارم.