جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,955 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
هیجان باعث تندتند شدن نفس‌هایم بود، به آنی مرا از این رو به آن رو می‌کند.
- بردیا؟
او که به سمت کمد قدم برداشته بود، می‌ایستد و بدون این‌که سرش را به سمت من بچرخاند جواب می‌دهد:
- بله؟
اب دهانم را پایین می‌فرستم و لبانم را با زبان تر می‌کنم؛ اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض بیخ گلویم نشسته بود. نمی‌دانستم حرفم را بزنم یا نه؟
- تحقیر کردن چه طعمی داره؟
با همان بغضی که بیست و دو سال است همراه دارم، می‌خندم و می‌گویم:
- حتماً خیلی خوبه!
چند ثانیه‌ای مکث می‌کند، سپس به سمتم برمی‌گردد در حالی که سگرمه‌هایش درهم بود.
- منظورت چیه؟
روی تخت درحالی که لحاف را دورم گرفته بودم می‌نشینم؛ به هرجایی نگاه می‌کنم جز چشمانش! مبادا عشق نهفته‌ام را از چشمان لامذهبم بخواند!
لبخند تلخی می‌زنم:
- آخه همیشه داری انجامش میدی! چه طعمی داره که هر دفعه به یه نحوی روی من پیادش می‌کنی؟
چشمان پر شده‌ام با سمجات اولین قطره را می‌ریزند. برای این‌که بیشتر از این ترحم برانگیز نباشم، لبخند تلخی می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم، اما او خشک شده سرجایش است. می‌ترسیدم! می‌ترسیدم که بزند زیر خنده و منه خرد شده را بیشتر از این خرد کند!
قدم برمی‌دارد و کنار تخت می‌ایستد. دست که بالا می‌برد با ترس چشمانم را می‌بندم و بیشتر در خود مچاله می‌شوم؛ اما او دستش را روی صورتم می‌گذارد و من را به سمت خودش هل می‌دهد. سرم با شکمش برخورد می‌کند و از این همه ضعف خودم در برابر او و عشقش اشکانم روان می‌شود... کنارم می‌نشیند و سرم را دوباره روی س*ی*نه‌اش می‌فشارد. چیزی می‌گوید که متوجه‌اش نمی‌شوم، شاید چیزی مانندِ ببخشید!
- خیلی اذیتی؟ از این‌که کنار منی؟
بینی‌ام را بالا می‌کشم و سرم را کمی تکان می‌دهم تا حرفش را نقض کنم.
- نه! فقط نمی‌دونم تو چرا اصلاً بهم اجازه حرف زدن نمی‌دی؟
دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند و چانه روی سرم می‌گذارد.
- متأسفم؛ ان‌قدر دورم پر از دروغ و حاشا بوده که یادم رفته ممکنه یکی واقعاً صادق باشه.
سکوت که می‌کنم مرا از خودش فاصله می‌دهد و با اخمی می‌گوید:
- البته، باید بهم می‌گفتی که کجا میری و با کی میری! که این‌طوری نمی‌شد!
باز هم مقصر من بودم و حرف خودش را به کرسی می‌نشاند. خنده‌ای می‌کنم، میان آن همه غصه! مرا دوباره سرجایم میان بازوانش برمی‌گدارند و می‌گوید:
- دیگه همه چیز رو بهم بگو! تا این‌طوری نشه.
سر تکان می‌دهم و می‌پرسم:
- لوکا بهت گفت؟
هومی می‌گوید و جواب می‌دهد:
- غلط می‌کرد نمی‌گفت! گردنش رو نمی‌زدم به نظرت؟
لوکا در را یهو باز می‌کند و با غیض می‌گوید:
- چشمم روشن! دوباره شما دوتا اشتی کردین، قربونیتون شدم من بدبخت؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
***
کمی دیگر از پماد را روی انگشتانم می‌ریزم و بعد با ملایمت روی زخم پشت کتفم مالش می‌دهم. لعنتی! دست که می‌کشیدم سوزشی عجیب می‌گرفت، از طرفی هم دستم به زخم‌های پشت کمرم نمی‌رسید.
در اتاق با تقه‌ای باز می‌شود و سر و کله‌ی بردیا، دست به جیب پیدا می‌شود.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
کلافه می‌گویم:
- دستم نمی‌رسه پماد بزنم پشت کمرم!
لباسی که پوشیده بودم کل ناحیه کمرم را به نمایش می‌گذاشت.
- حالا برای چی تریپ رسمی لباس پوشیدی؟
عوض کمک کردن همش سؤال می‌پرسید! پوف کلافه‌ای می‌کشم و در جوابش می‌گویم:
- میشه به جای سؤال کردن کمکم کنی؟ می‌خوام بیام شرکت.
نیش‌خندی می‌زند و در حالی که به سمتم می‌آید، می‌گوید:
- کمکت که می‌کنم اما کی گفته تو قراره بیای شرکت؟
پماد را از دستم می‌گیرد و آبشار موهایم را روی شانه‌ام می‌گذارد.
- لباس بازتر از این نداشتی بپوشی؟
بردیا دوباره روی دور تیکه پرانی افتاده بود! خدا امروز را به خیر کند... ‌.
- چرا دارم، ناراحتی برم بپوشم؟
انگار کارش با پماد تمام شده است که سرش را می‌بندد و روی میز می‌گذارد؛ چند ثانیه سکوت می‌کند اما بعدش گازی از سر شانه‌ام می‌گیرد که صدای آخم خانه را برمی‌دارد.
بردیا: درس امروز، برای من بلبل زبونی نکن!
شانه‌ام را با صورتی در هم ماساژ می‌دهم... در دلم نفرینش می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم:
- آخ! گاد (خدا) بگیرتت... دردم اومد!
با کف دست ضربه‌ای روی سرم می‌زند و می‌گوید:
- متوجهی چی میگی؟ نصف انگلیسی نصف ایتالیایی صحبت می‌کنی هوشیار؟
مشتی با تمام قدرت به بازویش می‌زنم و ادایش را در میاورم.
کمرم را در آینه نگا می‌کنم. لباس سورمه‌ایم تا زانو‌هایم را می‌پوشاند الا کمرم... انگار خیاط آن‌جا را برای درآوردن حرص بردیا ندوخته بود! قرمزی کمرم هم اندکی معلوم بود اما موهای آزادم می‌پوشاندشان.
- اول که وارد اتاقت شدم فکر کردم داری میری عروسی.
کنایه پشت کنایه. لامذهب ولمان کن! رژ را برمی‌دارم و درحالی که روی لبانم می‌کشم جوابش را می‌دهم:
- اگه هم‌چین فکری کردی، دیگه سعی کن فکر نکنی!
چشم غره‌ای از داخل آینه می‌رود و می‌گوید:
- آدم نمی‌شی نه؟ حتماً باید جواب یکی‌یکی حرفات رو با تنبیه بدم تا سکوت کنی؟
کیفم را برمی‌دارم و درحالی که با شتاب بیرون می‌روم و می‌گویم:
- می‌بینی که هیچ‌کدومشون تأثیری روم نداره.
دیگر در اتاق را بسته بودم اما صدای بلندش را می‌شنوم:
- تأثیرش میدم!
برو بابایی نثارش می‌کنم و کفشم را روی اولین پله می‌گذارم.
راننده آماده جلوی در بود و مرا تا شرکت می‌رساند.
- خانومی؟ شماره بدم پاره کنی؟
به سمت صدا برمی‌گردم و با دیدن لبخندش، من هم لبخندی می‌زنم. لوکا دم در منتظرم ایستاده بود و به گفته خودش قصد شماره دادن داشت!
- منتظر من بودی؟
سرش را تکان می‌دهد و درحالی که قدم به قدمم راه می‌آمد می‌گوید:
- هوم؛ اصلاً خودم راننده فرستادم دنبالت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
پا در آسانسور می‌گذاریم. دکمه طبقه مدیریت را فشار می‌دهم و نگاهی به لوکا می‌اندازم.
- بردیا تو رو دید؟
به تیپ و استایلم اشاره می‌کرد، انگار برایش تعجب‌آور بود برای اولین بار با هم‌چین رنگی سرکار بیایم.
- آره، تازه ایراد هم گرفت!
می‌خندد، دیگر او هم می‌دانست اگر قهر کنیم نهایتش یکی_دو روز است.
از اسانسور بیرون می‌آییم و او در حالی که شانه به شانه‌ی من بود می‌گوید:
- تقصیر خودته! هی حرصش میدی.
لبخند شرورانه‌ای می‌زنم؛ خودم هم می‌دانستم که از قصد این لباس‌ها و این رژ پررنگ را زدم، تق‌تق کفش‌هایمم اصلاً بلند نبود ها!
با وارد شدن به اتاق و نشستن پشت میزم می‌گویم:
- حالا هم‌چین ایراد خاصی نگرفت، فقط در همین حد که مگه داری میری عروسی؟
نیش‌خندی می‌زند و سپس بعد از چند دقیقه سکوت می‌گوید:
- چون این‌جا این چیزها طبیعیه عزیز من! وگرنه بردیا اگه رگ گردنش باد کنه هیچ تنظیم بادی نمی‌تونه درستش کنه.
می‌گوید و دوتایی می‌زنیم زیر خنده. بین خنده‌های بلندم، که گوش هفت آسمان را کر می‌کرد اشک در چشمانم حلقه می‌زند. برای من که رگ گردنش بالا نمی‌زند؛ نه دوست دخترش نه زنش نه دختر خاله‌اش... من در زندگی‌اش هیچ بودم!
مغزم می‌گفت و قلب تکذیب می‌کرد، صدایی از درونم فریاد میزد:
- یادت نمیاد؟ عکس‌هات رو؟ نوشته‌ها رو؟ اون دوست داره!
اما مغزم به تمامشان پوزخند می‌زد و می‌گفت مال گذشته‌ است... ‌.
صدای لوکا بلند می‌شود:
- حالت خوبه؟ چرا آب از چشمات میاد؟
سرجایم مرتب می‌نشینم و با لبخند تصنعی می‌گویم:
- از خنده زیاده! اِم، بردیا نمیاد؟
نگاهی به ساعت نقره‌ایش می‌کند و جواب می‌دهد:
- میاد، نهایتاً تا نیم ساعت_یک ساعت دیگه می‌رسه.
کیبورد را بیرون می‌کشم و در حالی که ایمیل‌های شرکت را چک می‌کنم می‌پرسم:
- جای خاصی رفته؟ خیلی تیپ زده بود!
هومی می‌گوید و پاهایش را روی میز شیشه‌ای دراز می‌کند. آخ اگر بردیا می‌آمد، تیکه بزرگ بدنش گوشش بود!
- رفته عروسی هم‌کارمون. از این‌جور جاها زیاد خوشش نمیاد، برمی‌گرده سریع.
سری تکان می‌دهم و خودم را مشغول کاغذ بازی می‌کنم تا زمانم بگذرد.
برگه‌ها را روی دستگاه پرینتر می‌فرستم و با چاپ شدنشان به مرتب می‌کنم و از پشت میز بلند می‌شوم.
- کجا میری؟
دستی به پایین لباسم می‌کشم تا تاخوردگی‌اش از بین برود و هم‌زمان می‌گویم:
- میرم دفترکار طراح‌ها.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
سری تکان می‌دهد و من بی‌خبر از اتفاقات دورم به سمت طبقه پایین می‌روم.

***

بردیا:

باورش برایم سخت بود... هیچ‌جوره نمی‌خواستم قبولش کنم و این همه ناتوانی اعصابم را به هم می‌ریخت. دندان روی هم مساییدم و فریاد خشمم گوش‌های خودم را کر کرده بود!
- دختره‌ی لعنتی!
مشتم را روی پای راستم می‌کوبم و خود خوری می‌کنم... کاش هرگز به شرکت نرسم، کاش هرگز چشمم دوباره به صورتش نیوفتد! شیشه بین خودم و راننده را بالا می‌دهم و عصبی می‌گویم:
- آروم‌تر برو!
دیگر به صدایش گوش نمی‌دهم و شیشه را دوباره پایین می‌کشم. صدای زن بارها و بارها در مغزم تکرار می‌شود و اوج ناتوانی مرا ثابت می‌کند! چه کردی با خودت بردیا؟
صدای زنگ گوشی بلند می‌شود و با دیدن اسمش ایکون سبز را می‌فشارم.
- سریع بگو اعصاب ندارم.
صدای کلفتش بلند می‌شود:
- جناب کارول! مأموریتتون رو انجام دادیم، جسد رو چی‌کار کنیم؟
کلافه بودم، او هم وقت پیدا کرده بود برای چرت و پرت گفتن.
- جوری رفتار نکن انگاری تا حالا انجام ندادی! همون جایی قصد خ*یانت داشته دفنش کنین.
می‌گویم و قطع می‌کنم. احمق‌های بی سر و پا! به محض گذاشتن گوشی توی کتم دوباره صدای زنگش بالا می‌آید... ‌با دیدن فردی که زنگ می‌زند ابروهایم بالا می‌پرد.
- بله؟
پستچی می‌گوید:
- سلام جناب کارول، یکی از ایران یه بسته پست کرده برای خانوم هخامنش گفتم اول به خودتون اطلاع بدم!
سری تکان می‌دهم؛ ایران!
- بیارش شرکت بدش به منشی، اسم هانا رو هم خط بزن اسم من رو بنویس.
می‌دانستم مخالفت می‌کند پس بدون شنیدن بقایای حرف‌هایش تلفن را قطع می‌کنم.
بین دو انگشتم گوشی را تاب می‌دهم و فکر می‌کنم. نکند مادرش باشد دعوت نامه‌ای ارسال کرده؟ اگر پدرش یا برادر خوش غیرتش بود چه؟ اگر رامین باشد که گردن خودش و هفت جد و آبادش را می‌زنم. عصبی پایم را تکان می‌دهم، لعنت به جوئل! آدم احمق و بی‌شعور... اگر هیچ‌وقت هم‌چین غلطی نمی‌کرد، هرگز چشمم به چشم هانایی نمی‌افتاد که امروز مثل خر در گِل عاشقی مسخره‌اش گیر کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
در که باز می‌شود با نفرت پا به بیرون می‌گذارم. مضطرب بودم، حقیقتی واضح را نمی‌توانستم پنهان کنم... ضعف! بردیا کارول و ضعف!
پا به طبقه مدیریت می‌گذارم؛ لعنت به آن روزی که بی‌خبر از هانا نصف سهام شرکت را به نامش زدم. لعنت به آن روزی که چشمم به چشمان جاذبه‌دارش افتاد.
- سلام جناب کارول؛ یه بسته پستی دارید.
سری تکان می‌دهم و با گرفتن بسته در اتاق را باز می‌کنم. لوکا موبایل به دست پاهایش را روی میز دراز کرده بود و عین خیالش هم نبود.
- بلند شو درست بشین؛ یکی از در میاد فکر می‌کنه این‌جا چه‌خبره!
متوجه من می‌شود گوشی‌اش را کنار می‌گذارد و پاهایش را از روی میز برمی‌دارد.
- به‌به! جناب کارول، از این طرف‌ها؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و پشت میز می‌نشینم. دستش را بالای مبل می‌گذارد و پا رو پا می‌پرسد:
- یارو رو دادی رفت زیر خاک؟
در حالی که جعبه پست را باز می‌کنم می‌گویم:
- کی؟ من؟ نه! یارو خودش، خودش رو داد زیر خاک.
یاد آن معلم‌هایی افتادم که می‌گفتند:«من بهت صفر ندادم، تو خودت صفر گرفتی.» و این موضوع باعث شد لبخندی بزنم.
- جدی می‌خواست لومون بده؟
چه‌قدر سؤال می‌پرسید لعنتی! بدون نگاه کردن به قیافه‌اش کاتر را برمی‌دارم و با تشر می‌گویم:
- یه دقیقه ساکت میشی؟ این رو باز کردم، هر چه‌قدر زر خواستی بزنی بزن.
تیزی کاتر چسب را پاره می‌کند و در جعبه باز می‌شود. یک پاکت نامه و یک جعبه کوچک... منتظرم رامین باشد تا بهانه‌ای برای محو کردنش از کره خاکی داشته باشم.
نامه را باز می‌کنم و با دیدن زبان فارسی لعنتی می‌فرستم و ترجمه گوشی را باز می‌کنم. پس از پیدا کردن ترجمه متن به زبان ایتالیایی، بلندبلند شروع به خواندنش می‌کنم:
- هانای عزیزم، امروز که این متن را می‌خوانی به اندازه موهای سرم مقابل مظلومیت تو شرم‌زده‌ام. کاش آن روزی که برای همیشه از زندگی رضا رفتم تو را هم محکم در آغوش می‌گرفتم و اجازه این‌که کسی تو را ببرد نمی‌دادم.
چشمان لولا! فریادهای پدرم! خنده‌های سرمستانه پدربزرگ... نه این‌ها نباید یادم بیایند، حدأقل حالا که سعی در فراموش کردنش داشتم!
- تو از دلم خبر نداری ولی آن روز که آمدی دلم می‌خواست تو را در آغوش بگیرم و بگم منه گناه‌کار را ببخش.
نه بردیا به یاد نیار! پدرت هرگز فریاد نمی‌زد! تو هرگز گریه نمی‌کردی... این‌ها زاده تخیلاتت هستند... ‌.
- دیروز نگین این‌جا بود! سراغت رو می‌گرفت، هر چه‌قدر بیشتر ازت گفت بیشتر گریه کردم برای دلت مادر! بیست و دو سالت بیشتر نیست، پس چرا اندازه یه زن پنجاه ساله زجر کشیدی تو؟
با پا روی زمین ضرب می‌گیرم؛ قدرت خواندن ادامه‌اش را نداشتم و چشمان خیره لوکا روی مغزم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
پوفی می‌کشم و ادامه نامه را می‌خوانم:
- نمی‌دونم کی روزی می‌رسه که بتونم دینم رو بهت ادا کنم، ولی امیدوارم دیگه زجر نکشی، دیگه عذابی توی زندگیت نباشه! تولدت مبارک.
اوه! خدای من! تولدش بود و من فراموش کرده بودم.
- چرا از در اومدی پاچه می‌گرفتی؟
با یادآوری حرف زن دوباره اخم‌هایم در هم می‌شود و درحالی که نامه را سرجایش می‌گذارم می‌گویم:
- قبل از این‌که برم، رفتم کنار عروس تبریک گفتم... ‌.
بسته را توی کشو هل می‌دهم کنارش روی مبل می‌نشینم و حالا روبه‌روی صورتش با صدایی تقریباً آرام صحبت می‌کنم:
- قبل از خداحافظی ازش پرسیدم چی‌ شد که یهو ان‌قدر عاقل شدی؟
لوکا با کنجکاوی نگاه می‌کند و من خودخوری... گفتنش هم برایم عذاب‌آور بود.
- جون بِکن دیگه! چی گفت؟
سر پایین می‌اندازم و همان‌طور که در فکر بودم ادامه می‌دهم:
- گفت می‌دونی پشت سرت با چندتا دختر دعوا راه انداختم که حتی نگاه بهت نکنن؟
لیوان آبی می‌خورم و با تر شدن گلویم نگاهم را به چشمان لوکا می‌دهم.
- گفت من می‌تونستم هزارتا دختری که بهت نگاه می‌کنن رو به رگبار ببندم ولی... ولی زورم به دختری که تو نگاهش می‌کنی نمی‌رسه!
صدای اوه گفتن لوکا از روی تعجب بلند می‌شود. سوتی داده بودم... از عاقبت سوتی‌ام بد می‌ترسیدم!
به دیوار مقابلش زل زده و در فکر است. من هم تلفن را برمی‌دارم و دستور تدارکات تولد می‌دهم.
- بردیا؟ تولد کیه؟
پشت میزم می‌نشینم از گاوصندوق مخفی لیست انبارها را برمی‌دارم و به سمت میز هانا می‌روم تا کپی بگیرم.
- تولدت عمت! هانا دیگه.
با تعجب به سمتم برمی‌گردد:
- پسر تو دیوانه‌ای چیزی هستی؟ به خاطر دختر ممکنه سرت بره! اصلاً ته عشق و عاشقی تو معلوم نیست بعد تو درست زمانی که باید ازش فاصله بگیری، سور و ساط تولد می‌چینی؟
کاش حقیقت را نگوید، اگر دروغ می‌گفت شیرین‌تر بود برایم.
- یک دهم درصد فکر کن اون عاشقت بشه! تو می‌تونی به روی خودت نیاری، ولی اون داغون میشه. نامه مادرش رو ندیدی؟ چرا نمی‌ذاری درست زندگی کنه؟
آخ لوکا! آخ دهان لعنتیت را بدوز.
- یه روز زیر کمربندت جون میده، یه روز کم مونده جونت رو فداش کنی! پسر تکلیفت رو مشخص کن... اصلاً از من می‌شنوی این احساسات رو تمومش کن، تهش هیچی جز پوچی نیست.
برگه‌ها را مرتب می‌کنم و هرکدام را گوشه‌ای می‌گذارم.
- با تو دارم حرف می‌زنم!
دوباره سرجایم می‌نشینم و می‌گویم:
- وقتی جوابی ندارم چی بگم؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
کشوی میز را باز می‌کنم و جعبه مخمل را بیرون می‌آورم؛ نمی‌دانستم کارم درست هست یا نه، ولی از اعماق دلم می‌خواست که مال او شود. می‌درخشید... مانند صورتش!
- بردیا اصلاً می‌شنوی چی میگم؟
با صدای لوکا به خودم می‌آیم.
- ها؟
کف دو دستانش را روی میز می‌گذارد و با صدای نه چندان بلند می‌گوید:
- این همه سال من مشاور تو بودم، تو با مشورت من آب می‌خوردی بعد هر چی در مورد این دختره میگم به هیچ عنوان نمی‌شنوی؟
کم آورده بودم... هیچ جوابی در برابر حرف‌های منطقی‌اش نداشتم! دستانش را برمی‌دارد و متفکر به دیوار زل می‌زند.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من می‌خوام با هانا ازدواج کنم!
سرم را از روی برگه مقابلم برمی‌دارم و خشمگین می‌گویم:
- چرت و پرت سر هم نکن دیگه!
دست به سی*ن*ه و قاطع مقابلم می‌ایستد و با اندک تعجبی می‌گوید:
- کار بدی می‌کنم؟ دیوانه دارم دوتاتون رو از مرگ نجات میدم! اتفاقاً همین کار رو می‌کنم... بهترین روش ممکن.
بدون توجه به مهم بودن یا نبودن برگه بین انگشتانم مچاله‌اش می‌کنم و به لوکا می‌توپم:
- دهنت رو ببند، نذار دعوامون بشه! ازدواج‌ازدواج راه ننداز برای من.
نفس عمیقی می‌کشد و با آرام شدنش دستش را روی دست مشت شده‌ام می‌گذارد.
- بردیا جان! رفیق من! نکن؛ احمق بازی در نیار، جون دختر مردم رو به باد میدی ها!
کی می‌خواست از من بگیرَدَش؟ گیرم که عاشقم شود، کی می‌خواست با جانش مرا تهدید کند؟ نیش‌خندی می‌زنم و می‌گویم:
- هیچ‌کَس جرأت نمی‌کنه نگاه چپ بندازه بهش، چه برسه بخواد بکشتش!
با اطمینان سخن می‌گفت؛ گویی روزهایی را پیش‌بینی می‌کرد که من برای دیدنشان کور بودم.
لوکا: بردیا می‌دونی که این‌کار رو می‌کنن! با جون امانت مردم بازی راه ننداز، عشقت بهش آسیب می‌زنه!
نیم‌چه لبخندی می‌زنم و در حالی که برگه مچاله شده را در سطل زباله می‌اندازم می‌گویم:
- حالا کاری می‌کنی دستش رو بگیرم ببرم خونه با یه پسر کاکل به سر برگردم!
چشمانش گرد می‌شود و با برداشتن کیف پول و موبایلش می‌گوید:
- خیلی وقیحی!
با این‌که او دل‌خور شده بود، اما من حتی از فکر کردن به پسری که شبیه من است و دست در دستش به شرکت می‌آییم جان می‌دادم!
در باز می‌شود و هانا ورود می‌کند... بفرمایید! مادر پسر از راه رسید!
- سلام؛ کی اومدی؟
نگاهم به صورتش برخورد می‌کند. لعنتی چه می‌کنی با دل ما؟
- علیک سلام، به تو چه؟
حتی اگر روزی از عشقش بسوزم، قرار نیست که از دلم ان‌قدر سریع با خبر شود!
چپ‌چپ نگاهم می‌کند و برگه‌ها را توی کشو می‌گذارد.
- خیلی بی‌ادبی! چی‌کار کردی با لوکا ان‌قدر توپش پر بود؟
می‌ایستم و دست به جیب می‌گویم:
- لوکا هم یکی مثل تو! دوتاتون چون خیلی فضولی می‌کنین عاقبت با توپ پر از این اتاق می‌رین بیرون.
چیزی تایپ می‌کند و در آخر با پرینت گرفتنش جواب من را می‌دهد:
- من که هیچی، ولی با لوکا بد حرف نزن، خیلی بهت وفاداره.
قدم‌زنان می‌گویم:
- وفاداری اصل مهم ماست خانم هخامنش؛ کسی که وفادار نیست، سرش هم به اون دنیاست. وفادار بودن وظیفه‌ست.
سری تمان می‌دهد و می‌گوید:
- صد البته! ولی قدر کسی هم که وفاداره باید دونست. هر کسی می‌تونه ادای جوئل رو در بیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
نگاهم را به کفش‌هام می‌دهم و با نیش‌خندی می‌گویم:
- هر کسی که ادای جوئل رو در بیاره، مرگ جوئل رو هم تجربه می‌کنه خانم!
با تأسف سری تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند:
- حرف زدن با تو فایده‌ای نداره... ‌.
انگار حرف زدن با خودش فقط به اطلاعات عمومی‌یمان اضافه می‌کرد!
پشت میز می‌نشینم و با نوک خودکار روی میز ضرب می‌گیرم. فکرم عجیب مشغول بود... دلیل مشغولیش هم چند قدم آن‌ورتر زبان درازی می‌کرد.
- بردیا؟
آن‌قدر با ناز می‌گوید بردیا که متعجب به سمتش برمی‌گردم؛ حتی همان آدم‌ها هم مرا چنین عشوه‌وار صدا نکرده بودند!
- چی میگی؟
صندلی‌اش را با لبخند جلو می‌کشد و در دو قدمی‌ام می‌نشیند.
- میشه یه چیزی بپرسم؟
ناز پشت ناز! چه می‌کرد با دل و دین ما؟
هومی می‌گویم که سرش را کج می‌کند و موهای خرمایی‌اش را به رخ می‌کشد.
- قول میدی عصبی نشی؟
کلافه بودم اصلاً نگاه نمی‌کرد طرف مقابلش یک مرد است و عشوه می‌آمد! تمام این‌کارها را می‌کرد فقط به خاطر یک سؤال؟ آخ اگر سؤالش منطقی نبود خونش را می‌ریختم!
- هانا! حرفت رو بزن تا پشیمون نشدم از صحبت کردن باهات.
سرفه‌ای می‌کند و منظم می‌نشیند. کی دل و ایمان را به تو بی‌دین دادم نمی‌دانم... اما کاش هیچ‌وقت پسش ندهی، همین‌طور ناز کنی و من تا ابد عشقت را درون همین س*ی*نه نگه دارم!
- باشه‌باشه! عصبی نشو.
نگاهم را به چشمانش می‌دهم تا ادامه حرفش را بگوید. هیچ‌وقت تغییر نکن هانا! همین‌طوری بمون! تا همیشه ناز کن، ولی فقط برای من!
- بردیا مگه درآمدت کمه از شرکت‌ها که قاچاق هم می‌کنی؟
اوه‌اوه! دیگه داشت وارد مسائل خطری می‌شد!
گوشه صندلی‌اش را می‌گیرم و به سمت خودم می‌کشم. درست چسبیده به من!
- چی‌کار می‌کنی؟
دلم می‌خواست کنار من باشد تا همیشه! حتی اگر قصد کشتنش را داشتم... حتی اگر توی این دنیا عاشقی ممنوع می‌شد!
دستم را روی زانویش می‌گذارم و می‌گویم:
- من که کارم مشخصه، تو داری چی‌کار می‌کنی؟
استرس می‌گیرد و لبش را با زبان تر می‌کند، اما من از این نزدیکی انرژی گرفته بودم. انرژی تخیله ناپذیر!
- چرا... صندلی رو میا... ری جلو؟
تکه‌تکه حرف زدنش مرا به خنده وا می‌داشت. سرم را نزدیک‌تر می‌برم و آرامِ‌آرام می‌گویم:
- به نظرت چرا؟
نفس‌هایش نامنظم شده بود. او در برابر من کنترلی نداشت، این را می‌توان به راحتی فهمید!
- بردیا خواهش می‌کنم! یهو در باز میشه یکی میاد داخل!
سرم را نزدیک‌تر می‌برم، نزدیک و نزدیک‌تر.
- خب بیاد! مگه داریم چی‌کار می‌کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
نفس عمیقی می‌کشد و با حرص سرم را به عقب هل می‌دهد:
- دنبال شری؟ الان منشیت در رو باز کنه که شرف من و تو با هم میره!
می‌ایستم و روی صورتش خم می‌شوم؛ نگاهم بین دو چشم سرگردانش در گردش است، لبخند زنان می‌گویم:
- بیشتر نگران منی یا خودت؟
دیگر همان نفس‌ها را هم نمی‌توانست به درستی بکشد. چشمانش چیزی عجیبی می‌گفت، البته بهتر است بگویم فریاد می‌زد... دلم صدای فریادهایش را خوب می‌شنید!
- دست از سرم بردار بردیا!
چشمانم را روی هم می‌گذارم تا خشمی که به یک‌باره آمده بود بخوابد. صاف می‌ایستم و دستوری به او می‌گویم:
- بلند شو وایستا!
با دیدن این‌که مات هنوز مرا نگاه می‌کند، صدایم را بالاتر می‌برم و می‌گویم:
- با توئم! بلند شو وایستا!
می‌ایستد. عمیق در سیاره چشمانش خیره می‌شوم و سریع او را میان بازوهای خودم می‌گیرم؛ ترسیده بود که با یک بغل ساده نفسش را عمیق فوت کرد؟
با لحنی آرام در گوشش زمزمه می‌کنم:
- دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌وقت حق نداری این‌طوری با نفرت باهام صحبت کنی! فهمیدی؟
چیزی نمی‌گوید. برعکس من او بی‌قرار است، از چیزی ترس دارد که بدنش را این‌گونه به لرزه در می‌آورد.
تقه‌ای که به در می‌خورد ما را از هم جدا می‌کند و هانا سریعاً صندلی‌اش را سرجایش می‌گذارد.
منشی وارد می‌شود:
- جناب کارول امروز عصر وقتتون خالیه، می‌خواید برنامه‌های فردا رو به امروز انتقال بدم؟
امروز برنامه دارم بی‌چاره! تو خبر نداری.
پرونده امضا شده را مرتب به دستش می‌دهم و می‌گویم:
- نه! امروز بیرون کار دارم. این پرونده رو بذار زیر میزت، پست میاد تحویل می‌گیره.

***

- بردیا کور شدم! چشم‌هام رو باز کنم؟
با اوکی دادن لوکا پارچه را از روی چشمانش باز می‌کنم.
پلک می‌زند که فشفشه‌ها روشن می‌شوند و موزیک شروع به خواندن می‌کند. با تعجب نگاهی به لوکا و سپس به من می‌کند.
- وای من اصلاً نمی‌دونم چی بگم!
آن‌قدر با ذوق این جمله را ادا می‌کند که نگاه ترحم‌انگیز لوکا روی صورتش می‌نشیند.
- چیزی نمی‌خواد بگی خوشگل خانم، بیا شمع‌هات رو فوت کن.
برعکس من بلد بود با یک دختر چگونه برخورد کند، من هر چه می‌گفتم تهش به جنگ و دعوا ختم می‌شد.
شمع‌هایش را فوت می‌کند و با ذوق لوکا را بغل می‌کند. من نظاره‌گرم، فقط مشاهده کننده! او نباید عاشق من شود تا دنیای رنگینش به سیاهی و کبودی تبدیل شود. من تا همیشه مشاهده‌گر عاشقی‌هایش می‌مانم... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,801
مدال‌ها
6
- بردیا! خیلی ممنون.
سری تکان می‌دهم و خواهشی زمزمه می‌کنم. نمی‌توانستم؛ در توان و حوصله و صبر من ان‌قدر نبود که بتوانم او را از دور نگاه کنم و هیچ نگویم. من باید کنار خودم داشته باشمش و اجازه نگاه کردنش را به هیچ احد و ناسی ندهم تا خیالم راحت شود.
لوکا برای پی‌چاندن بحث می‌خندد و می‌گوید:
- بردیا می‌خواست تو رو سوپرایز کنه ولی خودش بیشتر سوپرایز شد.
دوتایی با هم می‌زنند زیر خنده. بله، خودم سوپرایز شدم چون چشمانم باز شد و دیدم هانا چه کسی را واقعاً دوست دارد. من نبودم! من هرگز نمی‌توانست مجنون این لیلی باشم... ‌.
- وای چه‌قدر قشنگه!
کادوهایش را باز می‌کرد. نگاهم به تابلوی در دستش افتاد و لبخندی به رویش زدم... تابلویی ساده برایش ذوق داشت!
کادو‌ها را یکی‌یکی باز می‌کند و هر کدام را با جزئی‌ترین جزئیات تحسین می‌کند؛ من هم در دل او را تشویق می‌کنم... برعکس من بود، زندگی‌اش مانند شب تار بود اما خود را روز آفتابی نشان می‌داد؛ ولی من نه! تاریکی همه جا را فرا گرفته، چه خودم را، چه قلبم!
- اسم روش ننوشته؛ کادوی کیه؟
جعبه مربعی کادو پیج شده را در دست گرفته بود و دنبال اسمش می‌گشت. آخرین کادو بود، همه‌ی هدیه‌هایی که بچه‌های شرکت ارسال کرده بودند را باز کرده بود.
نزدیکش می‌شوم و دست به جیب می‌گویم:
- حالا بازش کن؛ بعدش دنبال اسمش بگرد.
مطیع کاغذ کادو را باز می‌کند و سر جعبه را باز می‌کند. همان ساعت بود... همانی که یک شب با ذوق عکسش را در گوگل نشانم داده بود و من پس از یک نگاه کوچک پسش زده بودم.
با دیدن ساعت بدون معطلی نگاهش را به من می‌دوزد و مات نگاهم می‌کند. ببخشید اگر به جای گردنبند خودت این ساعت را داده‌ام، ولی ساعت بیشتر کمکت می‌کند؛ گردنبند فقط تو را نابود می‌کند و تمام!
دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و محکم سر روی س*ی*نه‌ام می‌گذارد؛ با کمی تعلل من‌هم دست روی پهلو‌هایش می‌گذارم و لبخندی می‌زنم. توقع این را نداشتم... چیزی که بیشتر از همه انرژی بخشید مرا!
چیزی آرام می‌گوید که متوجه نمی‌شوم اما خوب از این سی ثانیه‌ی زیبا لذت می‌برم.
- مرسی که ان‌قدر حواست بهم هست!
فاصله می‌گیرد و رو به لوکا که آرام ما را نگاه می‌کرد با هیجان می‌گوید:
- کمکم کنین کادوهام رو ببرم اتاقم. دل تو دلم نیست تک‌تک‌شون رو استفاده کنم!
کادوها را همان‌جا به آن دو می‌سپرم و خودم با مغزی مشوش و قلبی عاشق به سمت اتاق می‌روم. لولا؟ کجایی که ببینی چه‌طور با نبودنت دل‌ باخته‌ام؟ کجایی که ببینی دختری همانندت پیدا کرده‌ام؟
 
بالا پایین