Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,801
- مدالها
- 6
هیجان باعث تندتند شدن نفسهایم بود، به آنی مرا از این رو به آن رو میکند.
- بردیا؟
او که به سمت کمد قدم برداشته بود، میایستد و بدون اینکه سرش را به سمت من بچرخاند جواب میدهد:
- بله؟
اب دهانم را پایین میفرستم و لبانم را با زبان تر میکنم؛ اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض بیخ گلویم نشسته بود. نمیدانستم حرفم را بزنم یا نه؟
- تحقیر کردن چه طعمی داره؟
با همان بغضی که بیست و دو سال است همراه دارم، میخندم و میگویم:
- حتماً خیلی خوبه!
چند ثانیهای مکث میکند، سپس به سمتم برمیگردد در حالی که سگرمههایش درهم بود.
- منظورت چیه؟
روی تخت درحالی که لحاف را دورم گرفته بودم مینشینم؛ به هرجایی نگاه میکنم جز چشمانش! مبادا عشق نهفتهام را از چشمان لامذهبم بخواند!
لبخند تلخی میزنم:
- آخه همیشه داری انجامش میدی! چه طعمی داره که هر دفعه به یه نحوی روی من پیادش میکنی؟
چشمان پر شدهام با سمجات اولین قطره را میریزند. برای اینکه بیشتر از این ترحم برانگیز نباشم، لبخند تلخی میزنم و سرم را پایین میاندازم، اما او خشک شده سرجایش است. میترسیدم! میترسیدم که بزند زیر خنده و منه خرد شده را بیشتر از این خرد کند!
قدم برمیدارد و کنار تخت میایستد. دست که بالا میبرد با ترس چشمانم را میبندم و بیشتر در خود مچاله میشوم؛ اما او دستش را روی صورتم میگذارد و من را به سمت خودش هل میدهد. سرم با شکمش برخورد میکند و از این همه ضعف خودم در برابر او و عشقش اشکانم روان میشود... کنارم مینشیند و سرم را دوباره روی س*ی*نهاش میفشارد. چیزی میگوید که متوجهاش نمیشوم، شاید چیزی مانندِ ببخشید!
- خیلی اذیتی؟ از اینکه کنار منی؟
بینیام را بالا میکشم و سرم را کمی تکان میدهم تا حرفش را نقض کنم.
- نه! فقط نمیدونم تو چرا اصلاً بهم اجازه حرف زدن نمیدی؟
دست دور شانهام حلقه میکند و چانه روی سرم میگذارد.
- متأسفم؛ انقدر دورم پر از دروغ و حاشا بوده که یادم رفته ممکنه یکی واقعاً صادق باشه.
سکوت که میکنم مرا از خودش فاصله میدهد و با اخمی میگوید:
- البته، باید بهم میگفتی که کجا میری و با کی میری! که اینطوری نمیشد!
باز هم مقصر من بودم و حرف خودش را به کرسی مینشاند. خندهای میکنم، میان آن همه غصه! مرا دوباره سرجایم میان بازوانش برمیگدارند و میگوید:
- دیگه همه چیز رو بهم بگو! تا اینطوری نشه.
سر تکان میدهم و میپرسم:
- لوکا بهت گفت؟
هومی میگوید و جواب میدهد:
- غلط میکرد نمیگفت! گردنش رو نمیزدم به نظرت؟
لوکا در را یهو باز میکند و با غیض میگوید:
- چشمم روشن! دوباره شما دوتا اشتی کردین، قربونیتون شدم من بدبخت؟
- بردیا؟
او که به سمت کمد قدم برداشته بود، میایستد و بدون اینکه سرش را به سمت من بچرخاند جواب میدهد:
- بله؟
اب دهانم را پایین میفرستم و لبانم را با زبان تر میکنم؛ اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض بیخ گلویم نشسته بود. نمیدانستم حرفم را بزنم یا نه؟
- تحقیر کردن چه طعمی داره؟
با همان بغضی که بیست و دو سال است همراه دارم، میخندم و میگویم:
- حتماً خیلی خوبه!
چند ثانیهای مکث میکند، سپس به سمتم برمیگردد در حالی که سگرمههایش درهم بود.
- منظورت چیه؟
روی تخت درحالی که لحاف را دورم گرفته بودم مینشینم؛ به هرجایی نگاه میکنم جز چشمانش! مبادا عشق نهفتهام را از چشمان لامذهبم بخواند!
لبخند تلخی میزنم:
- آخه همیشه داری انجامش میدی! چه طعمی داره که هر دفعه به یه نحوی روی من پیادش میکنی؟
چشمان پر شدهام با سمجات اولین قطره را میریزند. برای اینکه بیشتر از این ترحم برانگیز نباشم، لبخند تلخی میزنم و سرم را پایین میاندازم، اما او خشک شده سرجایش است. میترسیدم! میترسیدم که بزند زیر خنده و منه خرد شده را بیشتر از این خرد کند!
قدم برمیدارد و کنار تخت میایستد. دست که بالا میبرد با ترس چشمانم را میبندم و بیشتر در خود مچاله میشوم؛ اما او دستش را روی صورتم میگذارد و من را به سمت خودش هل میدهد. سرم با شکمش برخورد میکند و از این همه ضعف خودم در برابر او و عشقش اشکانم روان میشود... کنارم مینشیند و سرم را دوباره روی س*ی*نهاش میفشارد. چیزی میگوید که متوجهاش نمیشوم، شاید چیزی مانندِ ببخشید!
- خیلی اذیتی؟ از اینکه کنار منی؟
بینیام را بالا میکشم و سرم را کمی تکان میدهم تا حرفش را نقض کنم.
- نه! فقط نمیدونم تو چرا اصلاً بهم اجازه حرف زدن نمیدی؟
دست دور شانهام حلقه میکند و چانه روی سرم میگذارد.
- متأسفم؛ انقدر دورم پر از دروغ و حاشا بوده که یادم رفته ممکنه یکی واقعاً صادق باشه.
سکوت که میکنم مرا از خودش فاصله میدهد و با اخمی میگوید:
- البته، باید بهم میگفتی که کجا میری و با کی میری! که اینطوری نمیشد!
باز هم مقصر من بودم و حرف خودش را به کرسی مینشاند. خندهای میکنم، میان آن همه غصه! مرا دوباره سرجایم میان بازوانش برمیگدارند و میگوید:
- دیگه همه چیز رو بهم بگو! تا اینطوری نشه.
سر تکان میدهم و میپرسم:
- لوکا بهت گفت؟
هومی میگوید و جواب میدهد:
- غلط میکرد نمیگفت! گردنش رو نمیزدم به نظرت؟
لوکا در را یهو باز میکند و با غیض میگوید:
- چشمم روشن! دوباره شما دوتا اشتی کردین، قربونیتون شدم من بدبخت؟