- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
عصبی بودم، سردرگم باز پرسیدم:
- چرا من اینجام؟! من خونه بودم نمیدونم چیشد... .
رو به دو پرستار کرد و بدون کوچکترین توجهی به حرفم گفت:
- شما بفرمایین.
و با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
- حرف میزنیم.
یعنی اینجا لال باش!
دو پرستار نگاه بدی حوالهام کردند و رفتند.
وارد اتاق شدم و همانطورکه سمت تخت میرفتم زمزمه کردم:
- من اینجا چیکار میکنم؟
برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بدون توجه به چند نفر بیمار دیگر سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد، اصلاً الان چه لزومی به این کار است؟
لبهایم را محکم روی هم فشار دادم، باید میپرسیدم؟
شاید میترسیدم بگویم و به جواب دلخواهم نرسم، از ناامیدی میترسیدم... .
عاشقبت دل را زدم به دریا و پرسیدم:
- نیما اومده بود؟ ازش خبر داری؟
ضربان قلبم هنوز هم بالا بود.
نگاهش را از بیرون گرفت و بدون مکث پاسخ داد:
- آره.
نفسم را عمیق بیرون فرستادم، انگار باری از روی دوشم برداشته شد، امیدم پرپر نشده بود، لبخند محوی گوشهی لبهایم نشست که با یادآوری صاحب خانه و بدبختی جدید این روزهایم نیامده محو شد، انگار به من شادیهای کوچک هم نیامده بود!
- نیما من رو آورد؟
مردمکش لرزید یا من اشتباه میکنم؟ نمیدانم، نگاهش را از چشمهایم گرفت و باز به بیرون خیره شد، پس چرا جواب نمیداد؟
لبهایم را روی هم فشردم و باز تکرار کردم:
- پرسیدم... .
میان حرفم پرید و گفت:
- دیروز صاحب خونه میاد و در رو میزنه، میبینه کسی بازش نمیکنه فکرهای بدی میکنه و قفل رو میشکونن... حال داغونت رو که دیدنت به من زنگ زدند... .
نگاهم را به پایین دوختم، چه میگفتم؟ چه داشتم که بگویم؟
شمارهی او را از کجا آورده بودند؟ اصلاً چرا به او؟
انگشتهای پایم را جمع کردم، من این روزها چهقدر بدبخت شده بودم، حتی کبریتی هم از خود نداشتم تا مثل دخترک کبریت فروش روشنش کنم و با ته کشیدنشان به آسمان پرواز کنم!
یونا: تبت زیادی بالا بود و ضعف کرده بودی... .
حرفش را بریدم:
- شمارهی تو رو از کجا آوردند؟
یونا: اون روز بهشون دادم.
قصد داشت با این حرفها من را بکشد؟
آب دهانم را قورت دادم، حس میکردم گلویم زیادی خشک است و از فرط خشکی میسوزد.
طاقت نیاوردم و رویتخت نشستم، دلم میخواست از اینجا بروم، از این شهر و آدمهایش... جایی که کسی من را نشناسد، حافظهام را از دست میدادم و مثل دیوانهها زندگی میکردم، چه رویای محال و مسخرهای!
زمزمه کردم:
- نیما کجاست؟
زبانش را روی لبهایش کشید، مشخص بود کلافه است.
صورت زیبا و جذابی داشت، موهای مشکی و حالت دار روی پیشانی سفید و صافش افتاده بودند. بینی معمولی و لبهای کوچک صورتی براق... چشمهای تهی و یخی رنگ؛ جذابیتش را چند برابر میکرد، بر خلاف مسیح شرور که شیطنت از چشمهایش موج میزد چشمهای او خالی بود... نگاهش که میکردی پرت میشد در یک سیاهچالهی بیپایان... .
یونا: جای بدی نیست... .
عصبی و هیستریک گفتم:
- یعنی چی جای بدی نیست؟ میگم کجاست... من باید ببینمش من... .
حرفم را قطع کرد:
- فرستادمش واسهی ترک!
اینبار به چشمهایش نگاه کردم، نمیتوانستم راست و دروغشان را تشخیص دهم.
- چرا خودت نمیری؟!
حرفم از کنجکاوی نبود، از نگرانی هم نبود، شاید هم کنایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- جاییرو داری بری؟
لباسم را با دست لرزانم فشردم، به او چه ربطی داشت؟ لب فشردم و با اخم دروغی زمزمه کردم:
- بیکَس و کار که نیستم!
از ته چاه به گوش میرسید یا از بین لبهایم؟!
ادامه دادم:
- خونه رو خالی کردند؟
پنجره را بست و پاسخ داد:
- نه.
- امروز باید تخلیهش کنم؟
صدایش را با کمی تاخیر شنیدم:
- نه.
میخواستم بگویم "زهر مار و نه مرتیکه! میمیری درست جواب بدی؟"
- چی نه؟ خب توضیح بده... .
سرفهای کرد و خیره به چشمهایم گفت:
- گفتند وسایل عوض چهارماه اجارهی عقب افتادهت.
دهانم خشک شد، چرا انقدر بیانصاف شده بودند؟
دستم باز روی ملافهی روی تخت مشت شد، طاوان چه بود؟
- باید باهاشون حرف بزنم... اینکه درست نیست، مگه طلبم چهقدرِ؟
من طی چند روز اینگونه سقوط کرده بودم؟ یک یا دو روز؟
سه روز؟
هرچه بود نفس را ز پای در آورد!
یونا همانطور که به ساعتش نگاه میکرد گفت:
- دکتر گفت مشکل جدی نداری و بعد معاینه میتونی مرخص بشی.
- چرا من اینجام؟! من خونه بودم نمیدونم چیشد... .
رو به دو پرستار کرد و بدون کوچکترین توجهی به حرفم گفت:
- شما بفرمایین.
و با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
- حرف میزنیم.
یعنی اینجا لال باش!
دو پرستار نگاه بدی حوالهام کردند و رفتند.
وارد اتاق شدم و همانطورکه سمت تخت میرفتم زمزمه کردم:
- من اینجا چیکار میکنم؟
برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بدون توجه به چند نفر بیمار دیگر سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد، اصلاً الان چه لزومی به این کار است؟
لبهایم را محکم روی هم فشار دادم، باید میپرسیدم؟
شاید میترسیدم بگویم و به جواب دلخواهم نرسم، از ناامیدی میترسیدم... .
عاشقبت دل را زدم به دریا و پرسیدم:
- نیما اومده بود؟ ازش خبر داری؟
ضربان قلبم هنوز هم بالا بود.
نگاهش را از بیرون گرفت و بدون مکث پاسخ داد:
- آره.
نفسم را عمیق بیرون فرستادم، انگار باری از روی دوشم برداشته شد، امیدم پرپر نشده بود، لبخند محوی گوشهی لبهایم نشست که با یادآوری صاحب خانه و بدبختی جدید این روزهایم نیامده محو شد، انگار به من شادیهای کوچک هم نیامده بود!
- نیما من رو آورد؟
مردمکش لرزید یا من اشتباه میکنم؟ نمیدانم، نگاهش را از چشمهایم گرفت و باز به بیرون خیره شد، پس چرا جواب نمیداد؟
لبهایم را روی هم فشردم و باز تکرار کردم:
- پرسیدم... .
میان حرفم پرید و گفت:
- دیروز صاحب خونه میاد و در رو میزنه، میبینه کسی بازش نمیکنه فکرهای بدی میکنه و قفل رو میشکونن... حال داغونت رو که دیدنت به من زنگ زدند... .
نگاهم را به پایین دوختم، چه میگفتم؟ چه داشتم که بگویم؟
شمارهی او را از کجا آورده بودند؟ اصلاً چرا به او؟
انگشتهای پایم را جمع کردم، من این روزها چهقدر بدبخت شده بودم، حتی کبریتی هم از خود نداشتم تا مثل دخترک کبریت فروش روشنش کنم و با ته کشیدنشان به آسمان پرواز کنم!
یونا: تبت زیادی بالا بود و ضعف کرده بودی... .
حرفش را بریدم:
- شمارهی تو رو از کجا آوردند؟
یونا: اون روز بهشون دادم.
قصد داشت با این حرفها من را بکشد؟
آب دهانم را قورت دادم، حس میکردم گلویم زیادی خشک است و از فرط خشکی میسوزد.
طاقت نیاوردم و رویتخت نشستم، دلم میخواست از اینجا بروم، از این شهر و آدمهایش... جایی که کسی من را نشناسد، حافظهام را از دست میدادم و مثل دیوانهها زندگی میکردم، چه رویای محال و مسخرهای!
زمزمه کردم:
- نیما کجاست؟
زبانش را روی لبهایش کشید، مشخص بود کلافه است.
صورت زیبا و جذابی داشت، موهای مشکی و حالت دار روی پیشانی سفید و صافش افتاده بودند. بینی معمولی و لبهای کوچک صورتی براق... چشمهای تهی و یخی رنگ؛ جذابیتش را چند برابر میکرد، بر خلاف مسیح شرور که شیطنت از چشمهایش موج میزد چشمهای او خالی بود... نگاهش که میکردی پرت میشد در یک سیاهچالهی بیپایان... .
یونا: جای بدی نیست... .
عصبی و هیستریک گفتم:
- یعنی چی جای بدی نیست؟ میگم کجاست... من باید ببینمش من... .
حرفم را قطع کرد:
- فرستادمش واسهی ترک!
اینبار به چشمهایش نگاه کردم، نمیتوانستم راست و دروغشان را تشخیص دهم.
- چرا خودت نمیری؟!
حرفم از کنجکاوی نبود، از نگرانی هم نبود، شاید هم کنایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- جاییرو داری بری؟
لباسم را با دست لرزانم فشردم، به او چه ربطی داشت؟ لب فشردم و با اخم دروغی زمزمه کردم:
- بیکَس و کار که نیستم!
از ته چاه به گوش میرسید یا از بین لبهایم؟!
ادامه دادم:
- خونه رو خالی کردند؟
پنجره را بست و پاسخ داد:
- نه.
- امروز باید تخلیهش کنم؟
صدایش را با کمی تاخیر شنیدم:
- نه.
میخواستم بگویم "زهر مار و نه مرتیکه! میمیری درست جواب بدی؟"
- چی نه؟ خب توضیح بده... .
سرفهای کرد و خیره به چشمهایم گفت:
- گفتند وسایل عوض چهارماه اجارهی عقب افتادهت.
دهانم خشک شد، چرا انقدر بیانصاف شده بودند؟
دستم باز روی ملافهی روی تخت مشت شد، طاوان چه بود؟
- باید باهاشون حرف بزنم... اینکه درست نیست، مگه طلبم چهقدرِ؟
من طی چند روز اینگونه سقوط کرده بودم؟ یک یا دو روز؟
سه روز؟
هرچه بود نفس را ز پای در آورد!
یونا همانطور که به ساعتش نگاه میکرد گفت:
- دکتر گفت مشکل جدی نداری و بعد معاینه میتونی مرخص بشی.
آخرین ویرایش: