جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,912 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
عصبی بودم، سردرگم باز پرسیدم:
- چرا من این‌جام؟! من خونه بودم نمی‌دونم چی‌شد... .
رو به دو پرستار کرد و بدون کوچک‌ترین توجهی به حرفم گفت:
- شما بفرمایین.
و با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
- حرف می‌زنیم.
یعنی این‌جا لال باش!
دو پرستار نگاه بدی حواله‌ام کردند و رفتند.
وارد اتاق شدم و همان‌طور‌که سمت تخت می‌رفتم زمزمه کردم:
- من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بدون توجه به چند نفر بیمار دیگر سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد، اصلاً الان چه لزومی به این کار است؟
لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم، باید می‌پرسیدم؟
شاید میترسیدم بگویم و به جواب دل‌خواهم نرسم، از ناامیدی می‌ترسیدم... .
عاشقبت دل را زدم به دریا و پرسیدم:
- نیما اومده بود؟ ازش خبر داری؟
ضربان قلبم هنوز هم بالا بود.
نگاهش را از بیرون گرفت و بدون مکث پاسخ داد:
- آره.
نفسم را عمیق بیرون فرستادم، انگار باری از روی دوشم برداشته شد، امیدم پرپر نشده بود، لبخند محوی گوشه‌ی لب‌هایم نشست که با یادآوری صاحب خانه و بدبختی‌ جدید این روزهایم نیامده محو شد، انگار به من شادی‌های کوچک هم نیامده بود!
- نیما من رو آورد؟
مردمکش لرزید یا من اشتباه می‌کنم؟ نمی‌دانم، نگاهش را از چشم‌هایم گرفت و باز به بیرون خیره شد، پس چرا جواب نمی‌داد؟
لب‌هایم را روی هم فشردم و باز تکرار کردم:
- پرسیدم... ‌.
میان حرفم پرید و گفت:
- دیروز صاحب خونه میاد و در رو می‌زنه، می‌بینه کسی بازش نمی‌کنه فکر‌های بدی می‌کنه و قفل رو می‌شکونن... حال داغونت رو که دیدنت به من زنگ‌ زدند... .
نگاهم را به پایین دوختم، چه می‌گفتم؟ چه داشتم که بگویم؟
شماره‌ی او را از کجا آورده بودند؟ اصلاً چرا به او؟
انگشت‌های پایم را جمع کردم، من این روزها چه‌قدر بدبخت شده بودم، حتی کبریتی هم از خود نداشتم تا مثل دخترک کبریت فروش روشنش کنم و با ته کشیدن‌شان به آسمان پرواز کنم!
یونا: تبت زیادی بالا بود و ضعف کرده بودی... ‌.
حرفش را بریدم:
- شماره‌ی تو رو از کجا آوردند؟
یونا: اون روز بهشون دادم.
قصد داشت با این حرف‌ها من را بکشد؟
آب دهانم را قورت دادم، حس می‌کردم گلویم زیادی خشک است و از فرط خشکی می‌سوزد.
طاقت نیاوردم و روی‌تخت نشستم، دلم می‌خواست از این‌جا بروم، از این شهر و آدم‌هایش... جایی که کسی من را نشناسد، حافظه‌ام را از دست می‌دادم و مثل دیوانه‌ها زندگی می‌کردم، چه‌ رویای محال و مسخره‌ای!
زمزمه کردم:
- نیما کجاست؟
زبانش را روی لب‌هایش کشید، مشخص بود کلافه است.
صورت زیبا و جذابی داشت، موهای مشکی و حالت دار روی پیشانی سفید و صافش افتاده بودند. بینی معمولی و لب‌های کوچک صورتی براق... چشم‌های تهی و یخی رنگ؛ جذابیتش را چند برابر می‌کرد، بر خلاف مسیح شرور که شیطنت از چشم‌هایش موج می‌زد چشم‌های او خالی بود... نگاهش که می‌کردی پرت می‌شد در یک سیاه‌چاله‌ی بی‌پایان... .
یونا: جای بدی نیست... .
عصبی و هیستریک گفتم:
- یعنی چی جای بدی نیست؟ میگم کجاست... من باید ببینمش من... .
حرفم را قطع کرد:
- فرستادمش واسه‌ی ترک!
این‌بار به چشم‌هایش نگاه کردم، نمی‌توانستم راست و دروغ‌شان را تشخیص دهم.
- چرا خودت نمیری؟!
حرفم از کنجکاوی نبود، از نگرانی هم نبود، شاید هم کنایه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- جایی‌رو داری بری؟
لباسم را با دست لرزانم فشردم، به او چه ربطی داشت؟ لب فشردم و با اخم دروغی زمزمه کردم:
- بی‌کَس و کار که نیستم!
از ته چاه به گوش می‌رسید یا از بین لب‌هایم؟!
ادامه دادم:
- خونه رو خالی کردند؟
پنجره را بست و پاسخ داد:
- نه.
- امروز باید تخلیه‌ش کنم؟
صدایش را با کمی تاخیر شنیدم:
- نه.
می‌خواستم بگویم "زهر مار و نه مرتیکه! می‌میری درست جواب بدی؟"
- چی نه؟ خب توضیح بده... .
سرفه‌ای کرد و خیره به چشم‌هایم گفت:
- گفتند وسایل عوض چهارماه اجاره‌ی عقب افتاده‌ت.
دهانم خشک شد، چرا ان‌قدر بی‌انصاف شده بودند؟
دستم باز روی ملافه‌ی روی تخت مشت شد، طاوان چه بود؟
- باید باهاشون حرف بزنم... این‌که درست نیست، مگه طلبم چه‌قدرِ؟
من طی چند روز این‌گونه سقوط کرده بودم؟ یک یا دو روز؟
سه روز؟
هرچه بود نفس را ز پای در آورد!
یونا همان‌طور که به ساعتش نگاه می‌کرد گفت:
- دکتر گفت مشکل جدی نداری و بعد معاینه می‌تونی مرخص بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- می‌خوام نیما رو ببینم!
چرا وقتی نام نیما را می‌آوردم حس می‌کردم کلافه و هول می‌شود؟
آن همه حس بد کم بود حال دلشوره هم اضافه شد.
یونا: سر درد نداری؟
حرفش را قطع کردم، چرا حرفم را نادیده گرفته بود؟
- می‌خوام نیما رو ببینم، امروز!
چیزی نگفت و بی‌حرف از اتاق خارج شد.
نمی‌توانستم بگویم خودم به بخش حسابداری می‌روم، آن‌قدری نداشتم که بخواهم خرج اضافه بکنم.
***
دست‌هایم را در هم پیچیدم، من چرا از ان بشر خجالت می‌کشیدم؟
شاید تا یک هفته پیش لحنم طلب‌کارانه و قلدرانه بود، اما این‌ روزها از نگاه کردن به چشم‌هایش پرهیز می‌کردم... .
آب بینی‌ام که از اثرات آن سرما خوردگی لعنتی بود را بالا کشیدم، چرا هرچه‌قدر نام نیما را می‌آوردم نادیده می‌گرفت؟
- من باید ببینمش!
به فرمان ماشینش کوبید و چشم‌هایش را بست، عصبی شده بود؟
با همان تن صدای آرام و خشک غرید:
- پنج دقیقه‌ست وایسادم تا پیاده بشی، دیرم شده!
سمتش متمایل شدم و با صدای تو دماغی و عصبی گفتم:
- دِ چرا هرچی میگم حرف خودت رو می‌زنی؟ میگم آدرس بده، اصلاً از کجا معلوم دروغ نگفته باشی؟ اصلاً... اصلاً تو به چه حقی اون رو می‌بریش واسه‌ی ترک، مگه چکاره‌شی؟ هان؟
یونا: برو پایین.
دست‌هایم را مشت کردم مبادا در صورتش فرود بیایند، من به او مدیون بودم، خجالت می‌کشیدم و همان‌طور هم شک داشتم، نیما واقعاً با او بود؟
- چه بلایی سرش آوردین؟! اصلاً از کجا معلوم، از کجا معلوم حالش خوب باشه؟
چه می‌گفتم؟ طلب‌کار بودم؟
کسی که باید طلب‌کار می‌بود یونا بود، نه منی‌ که از صدقه سری او الان صحیح و سلامت این‌جا بودم.
با همان صدای گرفته ادامه دادم:
- گفتین این‌ها بدبختن کسو کاری رو ندارن بذار هر بلایی دل‌مون خواست سرشون بیاریم؟
دست‌هایش دور فرمان مشت شد‌ و چشم‌هایم سوخت، این‌بار جیغ زدم:
- چرا جواب نمیدی؟!
این‌بار مثل خودم فریاد زد:
- آره‌آره دیدیم ک.س و کار ندارین گفتیم بکشیمش و اعضای بدنش رو قاچاق کنیم!
هنوز حرفش تمام نشده بود که دستم را روی گونه‌اش فرود آوردم، هر دو هنگ کرده و در چشم‌های هم خیره شده بودیم، دهانم خشک شده بود.
دستش را روی گونه‌اش و ناباور زمزمه کرد:
- تو الان منو زدی؟!
انگشت اشاره‌ام را که به وضوح می‌لرزید جلویش تکان دادم، چه می‌گفتم؟ حرف کم آورده بودم و این اصلاً خوب نبود.
با صدایی که سعی داشتم با تن بلند لرزشش را پنهان‌ کنم لب از لب باز کردم:
- اگه چیزیش شده باشه... بلایی سرتون میارم... بلایی سرتون میارم که... که... .
بغضم در همین چند لحظه به قدری بزرگ شد که نتوانستم ادامه بدهم، دستم بی‌درنگ دستگیره‌ی ماشین را لمس کرد و از ماشین پیاده شدم و در را محکم و با حرص به هم کوبیدم.
کاش این‌بار هم آن‌قدر ضعف و تب کنم که دیگر بیدار نشوم. صدای شکمم بدترین چیزی بود که در آن لحظه می‌توانست سرم بیاید‌.
با دیدن قفل در که عوض شده بود، دلم می‌خواست جیغ بزنم.
لگدی با حرص به در زدم. بدجور جلوی چشم‌های یک غریبه ضایع شده بودم بغضم را قورت دادم، باید می‌گفتم؟
هنوز ایستاده بود، مگر نگفته بود دیرش شده است؟
رویم نمی‌شد باز به او رو به اندازم. بینی‌ام را بالا کشیدم و آرام و طمیمانه قدمی برداشتم.
دست‌هایم را دور تن خسته و کرختم حلقه کردم.
ما زن‌ها گاهی آن‌قدر بدبخت و بی‌چاره می‌شویم که خودمان را در آغوش می‌گیریم و با خود زمزمه می‌‌کنیم:
"هیش! ناراحت مباش، لااقل دست‌هایی را داری که محافظ تنت باشند!"
و چه‌قدر آن یک جمله پر از حسرت‌هایی شیرین است که یک دختر می‌توانست از آن‌ها بهره‌ای داشته باشد.
قطره‌ای آب روی بینی‌ام می‌نشیند، باران؟
انگار فهمیده بود چه‌قدر تنها هستم که حصار تنهایی‌ام را شکسته بود.
این‌بار نگفتم چه‌قدر تنها هستم، زیر لب زمزمه کردم:
- آسمان هست، باران هست... .
مردد باز نگاهی به آسمان انداختم، غرش کرد!
با دیدن ماشین مشکی، زیر لب با کمی تردید ادامه دادم:
- خدا... هست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
شیشه‌اش را پایین فرستاد و با لحنی که کلافگی‌اش کاملاً مشخص بود گفت:
- زنگ زدم گفت میاد در رو باز می‌کنه.
بدون این‌که سرم را بلند کنم "ممنون" زیر لب زمزمه کردم.
و حال من با یک سویشرت و شال سفید... بدون موبایل، گرسنه و خسته با بدنی کرخت کنار سوپری نشسته بودم. خدا را شکر فکرش آن‌قدر کار کرده بود که کفش‌هایم را هم بیاورد!
نگاه‌های مردمی که به مغازه می‌آمدند را تحمل کردم.
نیم ساعت بعد با دیدن صاحب خانه چشم‌هایم برقی زد، گرچند چند ثانیه هم طول نکشید اما همین هم خوب است!
کلید را از او گرفتم و تا خواستم در را باز کنم یاد حرف یونا افتادم، می‌گفت وسایل را جای اجاره‌ی عقب افتاده برمی‌دارد؟
تا حرفش را پیش کشیدم باز روی وحشی‌اش بیدار شد، از آن مدل زن‌هایی بود که دهان گشادشان را باید به همه نشان می‌دادند.
تاکید کرد فقط وسایل شخصی‌ام را بردارم، زور می‌گفت!
نهایت پولی که فعلاًدر دستم بود ۷۰۰ هزارتومان بود و با این چندر غاز چگونه روزهایم را می‌گذراندم؟
- نه‌نه لازم نیست! فقط... فقط واسه‌ی چند روز می‌خوام... .
حرفم را قطع کرد و گله‌مند گفت:
- یعنی اون‌قدر غریبه بودم که به غریبه رو بندازی؟
نفسم را عمیق بیرون فرستادم و همان‌طور‌ که لباس‌هایم را تا می‌زدم و در چمدانِ قرمز رنگ می‌گذاشتم گفتم:
- پیمان درک کن... نیما هم غیبش زده، بیشتر از همیشه دست‌پاچه هستم، حس می‌کنم رو زمین و آسمون معلقم!
پیمان: الان کجایی؟
شال قرمز را هم در چمدان گذاشتم، حجم‌شان آن‌قدر زیاد بود که به زحمت زیپش را بستم.
- خونه، اومدم لباس‌ها و وسایلم رو جمع کنم.
پیمان: تا چند دقیقه دیگه میام.
با تردید صدایش کردم که پاسخ داد:
- جانم؟
تعجب نکردم، چیز عجیبی نیود، شاید برا منی که دو سال بود به این جانم گفتن‌هایش عادت کرده بودم.
- سهیلا... میگم... .
گفتنش چرا ان‌قدر سخت بود؟ خجالت می‌کشیدم!
جان کندم تا از دهانم خارج شد:
- سهیلا ناراحت نشه یه وقت؟
در گلو خندید و گفت:
- نترس، زن من رو حرف شوهرش حرف نمیاره.
نخندیدم، این‌بار صدایش جدی شد و گفت:
- یعنی این همه ساله تو سهیلا رو نشناختی دختر؟
- چرا ولی... .
میان حرفن پرید و با مهربانی گفت:
- پس چیزی نگو، تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.
و من چشم‌هایم را بستم، چه‌قدر به این حمایت‌ها نیاز داشتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
موبایل را به گوشه‌ای پرت کردم، من به کجا رسیده بودم؟
نیما خدا لعنتت کند، ببین چه بلایی بر سرم آوردی!
بلند شدم و یخچال را از پریز برق کشیدم، خالی بود و در این شرایط خوش‌شانسی محسوب می‌شد.
موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع کردم، آن‌قدر بودند که باز هم روی صورتم چتر می‌شدند.
سمت اتاق نیما رفتم و با دیدن لباس‌های پخش و پلا شده‌ی روی زمین دلم خون شد، حالش خوب بود؟
همان‌طور که لباس‌هایش را جمع کردم نگاهم به بسته قرص کوچکی افتاد. یعنی از این‌ها می‌خورد؟
موهایم را کلافه مشت گوش انداختم و برش داشتم، هنوز چند قرص سفید کوچک داشت.
بسته قرص را برداشتم و همان‌طور که در مشتم می‌فشردمش از اتاق خارج شدم.
باید هرچه زودتر یک خانه با اجاره‌ی مناسب پیدا می‌کردم... .
داشتم کتا‌ب‌هایم را در کوله می‌گذاشتم که برگه‌ی کوچکی از بین یکی کلاسور آبی رنگ بیرون افتاد. نگاهم به نوشته‌ای با خودکار آبی ثات ماند:
《پرده ای می گذرد، پرده ای می آید. می رود نقش پی نقش دگر،رنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر، می زند پی در پی زنگ، دنگ...، دنگ... دنگ!》
گرچند علاقه‌ای به ادبیات و شعر نداشتم اما به شعرهای سهراب سپهری علاقه‌ی خاصی داشتم.
***
برای دومین بار متن پیامک را خواندم:
- باید ببینمت!
بلاخره انگشتم روی گزینه‌ی ارسال پیام لغزید و نفس عمیقی کشیدم. با صدای سهیلا نگاهم را از اسکرین گوشی گرفتم و نگاهش کردم که گفت:
- خیلی خوش‌شانس بودی دختر که صاحب خونه در رو شکونده و الا معلوم نبود چی میشه.
موبایل را روی میز هل دادم.
- نهایتش می‌مردم و این همه بدبختی نمی‌‌کشیدم دیگه.
نچ‌نچی کرد و همان‌طور که ظرف‌ها را در سینک می‌گذاشت گفت:
- عه نفس؟ زندگی به این قشنگی... .
لیوان‌ها و ظرف‌های کثیف را کنار بقیه‌ی ظرف‌های کثیف گذاشتم و همان‌طور که از گوشه‌ی‌ چشم نگاهش می‌کردم گفتم:
- آره زندگی با همه‌ی قشنگی‌هاش من رو الان آواره‌ کرده.
موهای بافته‌ شده‌اش را از شانه‌اش به عقب پرتاب کرد و گفت:
- خب خودش که قشنگ نیست، خودت باید قشنگ ببینیش. مثلاً جنبه‌ی مثبت این ماجرا رو نگاه کن.
خندیدم و همان‌طور که از کنار سینک کنارش می‌زدم گفتم:
- جنبه‌ی مثبتش دیگه کجاست؟
سهیلا: چند روز رو می‌تونیم دور هم عشق و حال کنیم.
- من که باید دنبال خونه باشم، عشق و حالش کجاست؟
سهیلا: حالا وقت زیاده... .
چیز‌ی نگفتم. من خیلی مدیون این زوج مهربان بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به اسکرین موبایل نگاه کردم، لعنتی!
چرا جواب‌ نمی‌داد؟
سهیلا: نفس؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:
- دختر دو ساعته صدات می‌زنم!
لبم را تر کردم:
- هواسم نبود... .
لبخندی زد و باز آگ چال گونه‌ی زیبا روی لپ‌های سفید وآبدارش نقش بست.
سهیلا: بیا بریم لباس و کتابات رو تو کمد بچینیم... .
محبت‌های‌شان چون نمک روی زخم‌های عمیقم پاشیده می‌شد و من می‌سوختم.
دنبالش راه افتادم:
- به‌خدا شرمنده‌م، اگه این صاحب خونه ان‌قدر واسه‌ی تخله بهم فشار نمی‌اورد مزاحم شما هم نمی‌شدم... .
سمتم برگشت و دست به سی*ن*ه پرسید:
- مزاحم چیه؟
لب فشردم و بدون نگاه کردن به او لب زدم:
- واقعاً میگم.
سهیلا: منم جدی‌ام، با تو تعارف که ندارم، نه من نه پیمان، وقتی پیمان ماجرا رو گفت نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حال شدم... .
سکوت کردم؛ برای گفتن چیزی نداشتم و قطعاً من روزی از این حجم از‌ شرم می‌مردم!
چند دست لباس را در کمد چیدیم و بعد از آن سهیلا مشغول وارسی کتاب‌هایم شد، می‌گفت شاید به سرش بزند و بخواهد ادامه بدهد.
کم‌کم بحث به جنینی که سقط کرده بود رسید، می‌گفت وقت برای بچه‌دار شدن دارند. گرچند که وقتی فهمیده باردار بوده است خوش‌حال شده اما بعد از سقط حس خاصی نداشته است... .
پیمان تا شب برنگشت و طی صحبت‌های چند وقت اخیرمان حدس زدم دنبال قرص بوده است و لعنت به تمام مخدر‌های دنیا... و لعنت به... .
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم، چرا مسیح جواب نمی‌داد؟
از یونا هم خجالت می‌کشیدم و هم بی‌دلیل عصبی بودم‌. آب دهانم را قورت دادم، باز هم او؟
از درونم ندایی آمد که می‌گفت او مجبور نبود او را برای ترک ببر تا من به این حال و روز بیفتم؛ ثانیاً من آن همه پول برای کمپ را از‌ کجا می‌آوردم؟
برایش‌ پیام فرستادم که آدرس جایی که نیما را برده است بدهم.
دلم شور نیمایم را می‌ز، بزای پیچ و تاب موهایش... حتی غرغرها و داد و عصبانی بودن‌هایش را و او هیچ‌‌وقت سه روز را بیرون از خانه صبح نکرده بود.
با صدای پیامک‌گوشی‌ام سریع سر جانم میخ نشستم و به امید این‌که یکی از آن دو پت و مت باشد به اسکرینش نگاه کردم... دیدن نام سلما باعث یاد آوری غیبت این مدتش شد، هم دل‌خور بودم، آن‌قدر که بتوانم پیامش را بدون خواندن پاک‌ کنم اما ترجیح دادم بازش‌کنم.
نوشته بود:
«باید ببینمت.»
و من با خود زمزمه کردم من باید یونا را ببینم، قبل از این‌که بخواهم برایش چیزی تایپ کنم پیام‌ بعدی‌اش هم به دستم رسید:
- جواب بده ضروریه!
مردد بودم، باید می‌رفتم؟ پس... پس یونا چه؟ نیما؟
نفس عمیقی کشیدم و در قالب پیام گفتم که به کافه دریا بیاید، پاتوق همیشگی من و پیمان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
ساعت ۹:۴۸ دقیقه‌ی صبح.
لبش را با زبان‌تر کرد، بین گفتن و نگفتن مردد بود اما در این‌ میان پیغام پدرش حرف اول را می‌زد:
- دیروز هرچی زنگ زدم جواب ندادی.
باد پاییزی که می‌وزید موهایش را به بازی گرفته بود، بدون این‌که‌ نیم‌نگاهی خرج برادرش کند جواب داد:
- وقتی به تماس اولت جواب نمیدم باید بفهمی قرار نیست جواب بدم.
یونس: نمی‌پرسی چی‌کارت داشتم؟
روی صندلی مقابل یونس نشست و جواب داد:
- نه، چون خودت میگی.
گوشه‌ی لبش بالا رفت، از بچگی همین بود!
یونس: یعنی خوشم میاد، در هر حالت سیس خودت رو حفظ می‌کنی.
لبخندش از بین نرفت و پس از چند لحظه سکوت ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- مثل این‌که یکی رو واست در نظر گرفته... .
این‌بار گوشه لب یونا بود که منحنی شد، پیرمرد با خودش چه فکری کرده بود؟
یونس: دختره سه سال ازت کوچیک‌تره و هنوز درس می‌خونه... .
بلآخره نگاهش را از گوشی گرفت، با حالت نگاهش حرف یونس قطع شد، نگاهش سردتر از همیشه بود.
یونا: واسه خودش در نظر بگیره، واسش مناسبه!
یونس: یعنی خجالت بکش!
یونا: اونم به نوبتش.
ابروهایش به هم نزدیک‌ شد و با بحن جدی‌ رو به یونایی که از نظرش کله‌شق‌ترین آدم دنیا بود گفت:
- دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی، من و بابا خیر و صلاحت رو می‌خوایم، دشمنت نیستیم که بدت رو بخوایم، جوونی کله‌ت داغه چیزی نمی‌فهمی!
از روی صندلی بلند شد و هم‌زمان به سویچش هم چنگ زد:
- دشمنم نیستین، ولی کمتر از اون هم نیستین.
یونس سرش را کلافه تکان داد، چرا نمی‌شد با این بشر مثل آدم صحبت کرد؟
با لحنی که سعی در تحریک‌کردنش داشت لب زد:
- رو نروِ حاجی راه رفتن چه سودی داره؟ آخه برادرِ من چرا وقتی می‌تونی یکی از وارث‌هاش باشی داری کاری می‌کنی... .
یونا برگشت و‌ نگاهِ برادرش را غافلگیر کرد، حرفش را قطع کرد؛ انگار یاد نگرفته بود پریدن میان حرف بزرگ‌تر بدور از ادب است!
یونا: ارث بمونه واسه‌ی خودت.
دستش را به لبه‌ی میله‌ی گرد سفید گرفت و خیره به تهرانی که از آن بالا کوچک و حقیر به نظر می‌رسید ادامه داد:
- نیاوردمت راجب ارث و میراث حرف بزنیم یا به نصیحت‌های تو خالی‌ت گوش بدم.
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- اول صحبت‌هام هم گفتم که انگار متوجه نشدی؛ به حاجی‌ت بگو ان‌قدر به پر و پای من نپیچه... فکر کردید نفهمیدم واسم به‌پا گذاشتین؟
انگار همان دو جمله‌ی کوتاه کافی بود تا هرچه سعی در توجیح دلشوره‌اش داشت پر بکشد‌.
آب دهانش را قورت دا، باید یک چیزی می‌گفت.
یونس: چند وقت پیش دو نفر ریختن سرت و چاقو گذاشتن گردنت باعث شد حاجی به فکر بیفته و... .
یونا از کوره در رفت:
- اون احمقی که فکر می‌کنی منم خودتی و اون بابات... .
یونس مبهوت به چهره‌ی خشمگینش نگاه کرد، ادامه داد:
- من اگه پسر اون حاجیِ لا اقبا‌ام که نشون‌تون میدم... بهش بگو من مار بودم تو آستینت حاج بابا... .
همان‌طور که سمت اسانسور می‌رفت یک‌بند ادامه داد:
- جوری نیش‌تون بزنم یه عمر افلیج و ویلچر نشین بشین... .
و زمزمه‌هایش محو شد، اسانسور باز شد و یونا هم محو شد‌. او رفته بود اما حرف‌هایش هنوز چون زنگ هشداری در گوش‌هایش تکرار می‌شد... .
شماره‌ی حاجی را گرفت، باید می‌گفت با این‌ شاخ‌ شمشادش نمی‌شود مثل آدم صحبت کرد.
با سومین بوق صدای خش‌دار حاجی در موبایل پیچید:
- سلام علیکم.
زبانش را روی لب‌هایش کشید و لب گشود:
- یونسم حاجی.
صدای بسته شدن دری آمد و سپس صدای حاجی:
- شناختم بابا... .
آب دهانش را قورت داد، تردید داشت، می‌گفت؟
دستش را مشت کرد و بلآخره لب از لب باز کرد:
- یونا رو دیدم، یعنی اومد دنبالم.
با شنیدن نامِ ولدِ ناخلفش آهی از سی*ن*ه‌اش خارج شد.
حاجی: الان اون‌جاست؟
یونس: همین حالا رفت.
به پسرکِ هفده_هجده ساله که داشت شیشه‌ی پنجره‌ی بزرگ را تمیز می‌کرد اشاره کرد که بیرون برود و با چشم رفتنش را دنبال کرد.
به محض بسته شدن در پرسید:
- چی می‌گفت؟ الان کجایی؟
یونس: از این که سپردی ببینن کجاها میره و با کیا می‌گرده پریشون و عصبی بود، تهدید می‌کرد لامروت... .
حرفش توسط پدرش قطع شد:
- الان‌ کجایی؟
- آوردتم برج حرف بزنیم.
حاجی کلافه دستی به ریش‌های سفیدش که تارهای سیاهی هم داشت کشید و گفت:
- شب بیا خونه، حرف می‌زنیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
"نفس"

همراه سلما از محوطه خارج شدم، هوا سرد و سردتر می‌شد، دست‌های یخ کرده‌ام را در جیبِ مانتوی سرمه‌ای رنگ فرو کردم.
- من زمستون رو دوست ندارم!
- چرا؟ من که خیلی دوستش دارم، زمستون یعنی درست کردن آدم برفی، یعنی شال گردن و برف بازی... یعنی شیشه‌های بخار گرفته‌ی خونه آخ‌آخ چه‌قدر قشنگه!
چیزی نگفتم و هوای پاییز را عمیق‌تر به ریه‌هایم فرستادم، زمستان فقط برای‌ پولدارها خوب بود نه برای منی که هر روز مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را پیاده می‌رفتم.
سلما: چته نفس؟ تو فکری!
- هیچی، می‌خواستم بعد از این‌جا برم دیدن نیما، به نظرت اون پسره می‌برتم؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- باید ببرتت، وقتی همین‌جوری بدون کارت ملی و و مدارک و زهرماری می‌برتش کمپ باید ببرتت، نبردت هم یکم پرو بازی در بیار!
خندیدم، پرو بازی؟ آن هم جلوی یونایی که خیلی مدیونش بودم؟ رویش را نداشتم... .
- شاید واسه‌ی تو و پیمان و ترنم‌اینا شاخ بشم ولی جلوی اون نمی‌تونم... من حتی همه‌ی حرفام رو هم یادم میره.
سلما: یعنی چی؟
بدنم را منقبص کردم تا از رسوخ کردن سرما به بندبند وجودم جلو گیری کنم، تب داشتم یا پاییز این همه سرد بود؟
- بی‌خیال، خب تعریف کن ببینم، طرف رو دیدی؟
سلما پس از یک هفته غیبت بلاخره سر کلاس‌ها حاضر شد، انگار که پای یک خواستگار سریش در میان بود و همه‌ی اعضای خانواده جز او به این‌ وصلت راضی بودند و این مدت به‌خاطر کشمکش‌هایش با خانواده حال مساعدی نداشته است.
شماره‌اش را گرفتم و گوشی را منتظر به گوشم چسباندم. فکر کنم یونا از آن مدل آدم‌هایی‌است که فکر می‌کنند دیر جواب دادن نشانه‌ی باکلاس بودن است.
حرصی برای دومین بار شماره‌اش را گرفتم‌.
من چهار روز تمام را در بی‌خبری به سر برده بودم و امروز قطعاً باید نیمایم را می‌دیدم، حتی اگر آسمان به زمین می‌آمد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بعد از چندین بوق کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که صدایش در موبایل پیچید:
- بله!
فشار دستم روی بند کوله مشتی‌ام بیشتر شد:
- سلام... . نفس هستم.
همان‌طور‌ که سمت نیمکت می‌رفتم داشتم جمله‌ی بعدی‌ام را پیدا می‌کردم که صدایش در موبایل پیچید:
- شناختم، کاری داشتی؟
روی نیمکت نشستم، یعنی خودش آن‌قدر احمق بود که نمی‌دانست چه‌کاری می‌توانستم با او داشته باشم؟
- باید ببینمت.
سکوتش باعث شد سوالم را هم بپرسم:
- امروز میای پارک؟
یونا: نه!
جوابش آن‌قدر محکم و تک کلمه بود که نمی‌دانستم چه بگویم، رسماً سوسکم‌ کرده بود... .
یونا: یه آدرس رو واست می‌فرستم بیا.
آب دهانم را قورت دادم و "باشه"‌ ای گفتم، باید می‌رفتم.
هوا کمی سرد بود و نمی‌دانستم عرق کف دست‌هایم از استرس بود یا خجالت؟
من دختر خجالتی نبودم؛ برعکس خیلی هم پرو بودم اما نمی‌دانم این چند وقت اخیر چه بلایی سرم آمده است.
***
نگاهم را بین آدرسی که برایم فرستاده بود و آن برج بزرگ در گردش بود، این‌جا زندگی می‌کرد؟
از خدا کمک خواستم و داخل شدم. نگهبانی با دیدنم برخورد زیبایی نکرد و وقتی گفتم با یونا کار دارم انگار کمی قانع شده باشد اما باز هم تا تماس نگرفت اجازه نداد از آسانسور استفاده کنم، مردک عقده‌ای!
دستی به موهایم کشیدم، نمی‌دانم چرا استرس رهایم نمی‌کرد؟
پوست لبم را آن‌قدر کنده بودم که مزه‌ی خون را از بر شدم.
با خارج شدن دختری از در نگاهم سمت آن در مشکی چرخید. دختری با مانتو جلو باز مشگی و نیم تنه‌ی سفیدی که نگین روی نافش را به نمایش می‌گذاشت.
جین پاره و موهای بلندی که روی شانه‌هایش افشان شده بودند ناخودآگاه باعش شد به موهایم دستی بکشم.
با دیدن یونا که در چارچب قرار‌ گرفته و دخترک را بدرقه کرد لرز بدی در جانم نشست. فکرهای مسموم در ذهنم خطور کردند و استرسم دو برابر شد، چاره‌ای نبود و باید می‌رفتم.
سمتش قدم برداشتم، نگاهش که به من افتاد ابرویش بالا پرید و بی‌خیال داخل خانه شد، نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم!
در را باز رها کرده بود، یعنی باید صبر می‌کردم؟
من با این‌جور محیط‌ها غریبه بودم، باید در می‌زدم؟ من را که دیده بود!
صدایش را از داخل شنیدم:
- بیا داخل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چشم‌هایم را بستم و مثل آن زمان‌ها که ماهجان یادم داده بود صد صلوات نذر کردم و با نفس عمیقی داخل شدم.
صندل‌های سفیدی که به تازگی خریده بودم را کنار در رها کردم. رایحه‌ای که از بینی‌ام عبور کرد باعث شد عمیق‌تر نفس بکشم، یک عطر خوش‌بو و سرد!
دکوراسیون سفید و مشکی ترکیب جالبی بود، مبل‌های راحتی سفید و کوسن‌های مشکی و طوسی... .
پرده‌های سفید با نوارهای مشکی چین‌چینی... فانتزی بود!
نگاهم روی جوراب‌های سفید و فرش تیره رنگ صابت ماند.
از اتاق خارج شد و تا نگاهش به من افتاد سمت مبل‌ها اشاره کرد و خودش همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
- بشین.
و نهایت تعارفش همین بود؟
روی مبل دو نفره‌ای نشستم و کوله‌ام را روی زانوهایم گذاشتم.
مدام ذهنم سوی آن دخترک‌قد بلند پرواز می‌کرد، پوست سفید‌ تنش... .
فنجان قهوه‌ای روی عسلی روبه‌رویم گذاشت و روی کاناپه نشست.
برایم سوال بود چه‌گونه می‌توانست حین تایپ کردن چیزی در موبایل راه برود و با سر روی زمین نیفتد.
بلاخره بی‌خیال گوشی شد.
- گفتی کارم داری... می‌شنوم.
فشار انگشت‌هایم به دور بند کوله پشتی بیشتر شد. دلیل استرسم را نمی‌فهمیدم.
- گفتی نیما رو بردی واسه‌ی ترک.
یونا: خب؟
من از رفتارهای این پسر عصبی می‌شدم، از بی‌خیالی‌اش، از سرد بودنش، از خونسرد بودنش... همه و همه من را عصبی می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر کلماتم مسلط باشم:
- من باید ببینمش، اومدم آدرس جایی که بردیش رو بگیرم.
بلاخره موبایل را روی میز پرت کرد.
یونا: مطمئنی؟
ابروهایم به هم نزدیک شد، این لحنش... با این لحن ترسناکش غریبه بودم!
بِلاخره سوال‌هایی که طی این مدت در ذهنم تکرار می‌شد را بر زبان آوردم:
- چه معنی داره... اصلاً چه‌طور ممکنه بدون مدارک و حداقلش مشخصات و خانواده یا حتی شماره تلفن یکی رو ببری کمپ ترک اعتیاد...اصلاً به چه حقی بدون اجازه بر... .
فنجان را روی میز کوبید و حرفم را قطع کرد:
- زیاد حرف می‌زنی!
من عصبی شده بودم، بدجور هم
آب دهانم را قورت دادم و با صدای خش‌داری زمزمه کردم:
- من باید ببینمش!
حرفم را قطع کرد:
- شرط داره!
متعجب سرم را بلند کردم، دستش را زیر چانه زده بود و با چشم‌های بی‌روحش به صورتم زل زده بود، شرط؟
- فکر نکنم واسه دیدن داداشم حق داشته باشی واسم شرط و شروط بذاری!
لحن تیزم اندکی از بی‌خیالی‌ش را کم نکرد و این باز هم خطی بود روی اعصابم، بدون توجه به حرفم باز تکرار کرد:
- شرط رو قبول می‌کنی؟
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم تا بر اعصابم مسلط شوم، احمق چه فکری کرده بود؟
دندان‌هایم را روی هم فشردم و غریدم:
- ببینین... ببین! نیما چند شب پیش باهام دعوا کرد، گفت میره مهمونی... .
احساس خفگی می‌کردم و ته حلقم خشک بود.
ادامه دادم:
-خودت که میگی با مسیح می‌رفت و می‌اومد، به لطفش این اواخر زیاد می‌رفت، حتی... حتی مش.روب هم می‌خورد... اون شب هم رفت و تا الان و امروز ندیدمش و خبری ازش ندارم... .
بند کوله‌ام را رها کردم و ناخن‌هایم را این بار در کف دستم فرو کردم... گفتن این حرف‌ها سخت بود، خیلی سخت،
انگار می‌خواهی تکه‌ای از وجودت را بکنی و به دشمنت هدیه کنی اما من نیمایم را می‌خواستم و حتی از تکه‌های وجودم هم می گذشتم.
- از اون شب به بعد همه چیز رو می‌دونی دیگه، اولی‌ش صاحب خونه و اون الم‌شنگه... دیدی چی بهم می‌گفت؟
تلخ‌خندی کنار لبم نشست و لجوجانه ادامه دادم:
- بعدش نمی‌دونم چی تو گوش اون مردک خوندی و نمی‌خوام هم بدونم ولی اون‌قدر می‌فهمم که مدیونتم... دومی‌ش هم که باز هم مدیونتم ولی.... .
انگشتم را جلویش تکان دادم و با جدیتی مصنوعی که از اثرات بغض کورم بود ادامه دادم:
- حق نداری واسه‌ی دیدن نیما واسم شرط بذاری...حق نداری و من باید ببینمش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگاهم کرد، لجوجانه به چشم‌هایش زل زده بودم، چشم‌هایش... سیاه‌چاله‌ی تاریک و ترسناک!
یونا: می‌خوای نیما رو ببینی دیگه؟
بلند شد و همان‌طور که سمت اتاقی می‌رفت ادامه داد:
- الان میام.
مغزم رو به انفجار بود، چشم‌هایم پر از اشک‌هایی که هر لحظه ممکن بود فرو بریزند و گلویم پر از فریادها و درد‌هایی بود که می‌خواستم مخاطب‌شان خدا باشد.
نیاز داشتم در خیابان قدم بزنم و به مغازه‌ها نگاه کنم، به ویترین‌ها و عروسک‌های رنگ‌رنگی... باران می‌بارید و من بدون چتر آهنگ گوش می‌دادم... .
نگاهم به یونا افتاد، اور کت مشکی‌اش را پوشیده بود و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
- می‌برمت پیش نیما.
از حرف‌هایم شرمنده نبودم اما از لحن تندم چرا!
بلند شدم و باز نگاهم دور تا دور خانه چرخید، سه اتاق با درهای مشکی و آشپزخانه‌ای که با دو طرف اپن از نشیمن جدا می‌شد، کنار اپن قفسه‌ی کتاب مشکی رنگی بود که چند کتاب رویش چیده شده بود.
لب‌های خشکیده‌ام را روی هم فشردم و خم شدم تا صندل‌هایم را بپوشم.
هنگامی که فروشنده کارت می کشید چه‌قدر حرص خوردم و خودم را بابت انتخاب‌شان لعنت کردم.
بند‌های‌شان را بستم و تا ایستادم خودم را سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی یونا دیدم. "هینی" از دهانم خارج شد و سریع دو قدم به عقب برداشتم. او بی‌اعتنا کفش‌هایش را پوشید. دستم را روی قلبم گذاشتم و از واحد بیرون رفتم. یونا هم خارج شد و در را بست. چرا قفلش نکرد؟
خوش‌حال بودم که به روی خودش نیاورد و بی‌توجه به من سمت آسانسور رفت. خودم را کمی جمع و جور کردم و خودم را به آن اتاقک فلزی رساندم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین