جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,697 بازدید, 42 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هَزارو] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
«به نام خداوند روح و قلم»
1000032587.jpg
نام رمان: هَزارو
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: عسل
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W
خلاصه:
میان دفترچه‌های نسخه و شب‌بیداری‌های بی‌پایان، امیدی را هنوز در صدایی جست‌وجو می‌کند که جهان را بی‌واژه می‌خواند. پشت درهای سپیدپوشان، نگاهی آرام از لابه‌لای سکوت راه می‌گیرد و معنای ماندن را معنا می‌کند. دل می‌لرزد اما گذشته هنوز مشت گره کرده است. مرزی هست که شکستن آن همه‌چیز را دگرگون می‌کند، بیماری‌ای هست که تاب آوردن می‌طلبد و رازی هست که در میانه می‌ایستد. گاه مرگ پرده‌ای می‌شود برای زایش دوباره و نگاهی که روزی سدِ عشق بوده، نجات می‌یابد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,866
56,890
مدال‌ها
11
1748164885321.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
مقدمه:
هیچ‌ک.س نفهمید چرا کودکی، هرگز نام مادر را بر زبان نیاورد. شب‌ها، صدایی را در خیال شنید و بر لب، لبخندی گذاشت. در شهری که مهربانی گاه به جرم بدل می‌شود، جنگید تا بودنش معنایی داشته باشد.
روزی، نگاهی را دید که نه دلسوزی بود و نه ترحم؛ نگاهی که معنای دیگری از ماندن را به همراه داشت اما هیچ نگاهی بی‌سایه نماند و سایه‌ای، بلندتر از دیوار دلش ایستاد. میان بودن و رفتن، باید از نو آموخت که دوست داشتن، همیشه اتهام نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
باران آرام پشت پنجره می‌لغزید و رقص قطراتش روی شیشه، تنها صدایی بود که در مطب آرام اما زنده می‌نواخت. آرش زیر نور کم‌جان چراغ مطالعه، دست‌هایش را روی میز چوبی کشید، پیراهن ساده‌اش چروک‌های نرمی داشت، موهای مشکی‌اش به‌شکل ناآرامی روی پیشانی‌اش افتاده‌بود و چشم‌هایش پشت عینک دایره‌ای، نیمه‌باز به ورق‌های پراکنده‌ی روی میز نگاه می‌کردند. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهش را بلند کند، تلفن کنار دستش زنگ خورد. انگشتانش روی صفحه لمسی لرزیدند و گوشی را برداشت.
صدای ثمین، نه آن صدای رسمی و کاری، بلکه لحن دوست‌داشتنی و کمی خسته‌اش به گوش رسید:
- سلام، آرش. وقت داری؟
آرش نفسش را از سی*ن*ه بیرون داد، با آن صدای معمولی که حالا دیگر آشنا شده‌بود، گفت:
- سلام ثمین، باشه دارم. چی شده؟
- یه چیز می‌خواستم بگم، شاید یه کم... تو رو به دردسر بندازه.
آرش با دست بی‌اختیار عینکش را کمی بالاتر برد و نفس عمیق دیگری کشید.
- حالا دیگه عادت کردم به دردسر! بگو.
صدای ثمین آهسته شد اما هنوز کمی نگرانی داشت.
- یک موردی هست، یک مادری که نمی‌دونم کجا بره تا حالا دکترهای مختلف رفتن ولی انگار... خب، نه، نمی‌خوام بگم هیچ‌ک.س کاری نکرده، ولی اون‌طوری که باید گوش نکردن بهش.
آرش چشم‌هایش را بست و با صدایی که بیشتر برای خودش بود گفت:
- همین حرف‌ها رو هزار بار ازت شنیدم!
ثمین خنده‌ی کوتاهی کرد، شبیه کسی که می‌خواهد نگرانی‌اش را پنهان کند.
- راست می‌گی. اما این یکی... مادره، خیلی تنهاست. یه پسری داره به اسم آدین. مشکلش بیشتر از هر چیزی واکنش‌های عجیب به صداست. این یعنی حتی یه سرفه ساده، یه صدای بلند، همه‌شون براش مثل طوفان می‌مونه.
آرش باز چشمانش را باز کرد و کمی روی صندلی نشست. سرش را کمی به سمت بالا خم کرد و گفت:
- مثل اینکه دنیا براش هیاهو می‌شه، نه؟
- دقیقاً. مادرش از همه‌جا ناامیده. با خودش فکر می‌کنه همه چیز رو آروم کرده. اما هر صدایی انگار یه زخم تازه باز می‌کنه. انگار گوش‌هاش نمی‌تونن فیلتر کنن... .
آرش آهی کشید و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.
- این حرف‌ها یعنی یه راه طولانی پیش روشه.
ثمین لحظه‌ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:
- مادرش می‌گه که پدر، یعنی شوهر سابقش، بچه رو نمی‌خواد. حتی گفته اگه لازم باشه می‌فرسته به بهزیستی. خودشون هم خیلی چیزا رو آزمایش کردن اما... نه درمان جدی. دکترها بیشتر گفتن گفتاردرمانی، اما انگار کاری نشده.
آرش دستش را روی میز کشید و بعد آرام گفت:
- باید ببینمشون.
ثمین با صدایی که کمی امید داشت گفت:
- فردا صبح ساعت نه بیاد؟
- باشه.
تماس که قطع شد، آرش دوباره نفس عمیقی کشید. نگاهش افتاد به لیوان قهوه‌ای که حالا سرد شده بود. لب‌هایش بی‌اختیار تکان خوردند و آرام زیر لب گفت:
«این‌بار، چیز دیگه‌ایه. فقط یه بچه نیست... یه دنیای بسته‌ست که باید آرام باز بشه.»
از جایش بلند شد و به پنجره نزدیک‌تر رفت. باران هنوز بی‌وقفه می‌بارید و جهان بیرون مات و مرطوب بود. قلبش تند نزده‌بود اما ذهنش پر از سوال بود. انگار حالا نه فقط روی پرونده، بلکه روی دل کسی قدم گذاشته‌بود که خودش را دیده نمی‌خواست.
دست‌هایش را مشت کرد، لبخندی تلخ زد و با خودش گفت:
«فردا... باید گوش کنم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
***
«رها»
پیش از آن‌که عقربه‌ی ساعت هفت را لمس کند، نور سرد صبح از لای پرده‌ی نیمه‌کشیده خزید و روی دیوار خاکستری اتاق نشست. بخارِ مانده روی شیشه، خطی لرزان از خودش بر جای گذاشته‌بود که در بادِ آرام پشت پنجره می‌لرزید. بوی باران شب گذشته هنوز در هوا سنگینی می‌کرد؛ بویی که با سکوت خانه گره خورده و انگار نمی‌خواست از جا کنده شود.
رها از پنج صبح بیدار بود یا شاید اصلاً خواب به چشمش نیامده‌بود. در آشپزخانه، در حالی که کتری را روی شعله‌ی میانی اجاق پنج‌شعله می‌گذاشت، بندهای جلیقه‌ی کرم‌رنگ کش‌بافتش را با انگشتانی کمی لرزان بست. بلوز خاکی‌رنگ ساده‌ای زیر آن به تن داشت که آستینش هنگام خم شدن برای برداشتن قوری، کمی روی مچ بالا رفت و پوست بی‌خوابش را نمایان کرد. موی قهوه‌ای تیره‌اش را، که رگه‌هایی روشن‌تر در نور صبح پیدا کرده بود، شل و بی‌حوصله پشت سر گره زده‌بود، چند تار سرکش روی شقیقه افتاده و به گرمی بخار چای، به پوستش چسبیده‌بود.
به سمت اتاق آدین رفت. دستگیره را آرام پایین کشید تا صدا نکند. پسر روی پهلو افتاده‌بود، اما نه در خوابی آرام؛ پلک‌ها نیمه‌باز و نگاهش دوخته به جایی نامعلوم، جایی میان دیوار و سقف که انگار فقط او می‌توانست آن را ببیند.
پتو از پهلویش سُر خورده و روی لبه‌ی تخت جمع شده‌بود. تیشرت کمرنگی با طرح محو حیوانات تنش بود، رنگ‌هایی که در چشم‌های بی‌قرار او خاموش می‌شدند. دست‌های لاغرش را زیر صورت جمع کرده‌بود، همان‌طور که جوجه‌ای سرش را در پرهای خودش فرو می‌برد تا از سرمای جهان دور بماند.
- پسرم؟
جوابی نیامد. رها جلو رفت، پشت انگشتانش را آرام روی موهای نازک و کمی به‌هم‌ریخته‌اش کشید. آدین حتی پلک هم نزد، تنها شانه‌اش لرزید؛ لرز خفیف و کوتاهی، شبیه عکس‌العمل کسی که صدای دوردستی را شنیده باشد.
- امروز بریم یه جایی... یک‌جا که شاید بتونه کمکمون کنه، خوبه؟
تنها جواب آدین سکوت بود، همیشه همین بود، سکوتی که گاهی شبیه سنگینی برف روی شاخه می‌نشست. زبانش در دهان نمی‌چرخید و کلمه‌ها، برای او، چیزهایی دور و دست‌نیافتنی بودند. تنها هر از گاهی، با اشاره‌ای نامفهوم یا صدایی مبهم، چیزی را می‌رساند.
رها به آشپزخانه برگشت. نان را روی تابه‌ی داغ کمی برشته کرد، پنیر را با دقت کنار گذاشت و تخم‌مرغ‌ها را از آب جوش بیرون آورد؛ پوست گرم و ترک‌خورده‌شان بخار می‌کرد. آدین بی‌صدا روی صندلی نشست. پاهایش روی زمین آویزان بود و سرش را پایین انداخته‌بود، دست‌هایش بی‌حرکت روی ران‌ها قرار گرفت.
- آدین... ببین، این رو برات بستم. بخور، گرسنه می‌شی توی راه!
لقمه را گرفت، با همان نگاه خیره‌ای که انگار به دیوار پشت سر مادر نفوذ می‌کرد. دو گاز بیشتر نزد، ناگهان از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. پشت پرده، با نوک انگشت اشاره روی شیشه کشید. قطره‌های باران کهنه هنوز به آن چسبیده بودند و او ردشان را دنبال می‌کرد، مثل کسی که می‌خواهد روی صفحه‌ای نادیدنی چیزی بنویسد.
لباس پوشاندن همیشه سخت‌ترین بخش صبح بود. وقتی رها جوراب خاکستری را بالا کشید، عضلات پای آدین بی‌اختیار منقبض شدند. کاپشن پف‌دار آبی تیره‌اش را با زحمت پوشید، اما کلاه را نپذیرفت؛ بافت دور گوش برایش تحمل‌ناپذیر بود.
- بذار فقط شال مشکی‌ات رو ببندم، خب؟
سرش را کمی پایین آورد، بی‌آن‌که نشانی از رضایت یا مخالفت در چهره‌اش پیدا باشد اما رها با اخبار شال گردن را دور گردن نحیف آدین پیچید.
در کوچه، باد خنک برگ‌های زرد و قهوه‌ای را روی زمین پخش می‌کرد. آدین قدم‌هایش را با دقت می‌گذاشت، انگار هر سنگ‌ریزه می‌توانست تله‌ای پنهان باشد. بوقی از انتهای خیابان پیچید و او بی‌درنگ خودش را به مادر چسباند.
- هیچی نیست عزیزم... فقط یه ماشین رد شد.
رها دست‌هایش را در جیب کاپشن قهوه‌ای‌رنگش فرو برده‌بود، نگاهش را از هر رنگ و هر صدایی می‌دزدید.
رسیدن به ایستگاه تاکسی شبیه گذر از میدان مین بود. دو پسربچه که از مدرسه برمی‌گشتند، نگاه کوتاهی به آدین انداختند و خندیدند. رها سرش را تند برگرداند و نفس‌هایش بریده و تند شد.
- تموم شد مامانی... الان سوار می‌شیم.
داخل تاکسی، بوی کهنه و شیرین آویز وانیلی از آینه آویزان بود؛ بویی که برای آدین بیش از حد سنگین بود. شانه‌اش را به شیشه چسباند، چشم‌ها را بست و نفس‌های کوتاه و ناموزون کشید. ساختمان مطب قدیمی بود، با دیوارهای رنگ‌ورو‌رفته و پله‌هایی که دستگیره‌ی فلزی‌شان به رنگ زنگ نشسته‌بود. تابلو «مطب دکتر آرش سعیدی» با فونتی رسمی و سرد بر دیوار نصب بود.
رها مکث کرد. آدین نگاه نمی‌کرد، اما انگار حس کرده‌بود که پا گذاشتن به این‌جا، عبور از مرز دنیایی آشناست.
- فقط بریم بالا ببینیم چی می‌گه... هیچی نیست، خب؟
پاسخی نداد. مثل همیشه، با چشم‌هایی خاموش، خودش را به دست مادر سپرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
***
(روز قبل)
پنجره‌ی آشپزخانه نیمه‌باز مانده بود و پرده‌ی سفید، با حاشیه‌ای از گل‌های ریز بنفش، در وزش باد مثل پرچمی بی‌صدا تکان می‌خورد. رها با فنجانی در دست، به آن پرده نگاه می‌کرد. چای، نیمه‌گرم شده بود و بخارش دیگر داستانی برای گفتن نداشت. روی میز، دفترچه‌ی کوچکی باز مانده بود با یادداشت‌هایی از اسم‌ها و ساعت‌های ملاقات؛ اما خط‌ها لرزان بود، انگار هرکدام از میان طوفانی عبور کرده باشند.
آدین روی زمین نشسته بود، نزدیک کتابخانه‌ی کوتاه. چند بلوک رنگی را با وسواس خاصی، پشت‌سر‌هم می‌چید و دوباره فرو می‌ریخت. تکرار، مامنش شده بود. صدای برخورد قطعات با سرامیک کف خانه، مثل تپش قلبی بود که نمی‌خواست آرام بگیرد.
رها به صفحه‌ی گوشی‌اش خیره شد. تردید، مثل وزنه‌ای روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد. سرانجام دکمه را زد. تماس گرفت.
– ثمین... منم.
صدای آن‌طرف خط، مثل نسیمی در هوای بسته آمد. آرام، اما با اضطراب پنهانی.
– رها؟ حالت خوبه؟ صدات یه‌جوریه... آدین خوبه؟
رها جواب نداد. پلک زد و اجازه داد اشک، پشت پلکِ بسته، فقط یک تهدید باقی بماند.
– رفته بودیم پیش اون دکتره که گفته بودی... دکتر شکوهی.
سکوت پشت گوشی دلش را لرزاند.
– گفت هیچی نمی‌تونه بگه. گفت شاید بهتره فکر کنیم که همین‌قدر که هست، باید قبولش کنیم. گفت... گفت حرف نمی‌زنه، نمی‌فهمه، نمی‌تونه. گفت توقع نداشته باشیم.
کلمه‌ها را یکی‌یکی، با سختی بیرون داد. صدایش نمی‌لرزید، اما پشت آن لحن آرام، خستگی‌ای جا خوش کرده بود که انگار استخوان‌ها را پوسانده باشد.
ثمین آهی کشید. آهی بلند، که انگار خودش هم در مطب آن پزشک نشسته بود و آن جمله‌های سرد را شنیده بود.
– بی‌رحم‌ترین حرفی که یه دکتر می‌تونه بزنه، همینه. اما خب... اونا همه‌چیو از بالا نگاه می‌کنن. آدمو نمی‌بینن، فقط پرونده می‌بینن.
رها لب فنجان را لمس کرد. طعم چای، تلخ‌تر از حد معمول بود. نگاهش از آدین جدا نمی‌شد. پسر، حالا خودش را با پتوی خاکستری پوشانده بود و در خودش جمع شده بود، مثل کودکی در سرمای نیمه‌شب.
– من دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم ثمین. من فقط... فقط می‌خوام بدونم هنوز یه راهی هست یا نه. یکی که نگاه کنه، نه فقط بخونه.
در آن سوی خط، ثمین برای لحظه‌ای سکوت کرد. صدای ورق زدن چیزی آمد، شاید دفترچه‌ای، شاید خاطره‌ای.
– یه نفر هست... یه دکتر. خیلی راحت معرفی‌ش نمی‌کنم. می‌دونی که من چند نفر رو می‌شناسم، ولی این یکی یه‌جور دیگه‌ست. نگاهش فرق داره.
رها تکیه داد به پشتی صندلی چوبی. لبه‌ی آستین شالش را گرفت و میان انگشتان پیچاند.
– کیه؟
– اسمش آرشه. دکتر آرش سعیدی. روان‌درمانگر کودک... ولی بیشتر از یه دکتره. نمی‌دونم چطور توضیح بدم. یه وقتایی، به جای دارو، یه آدم لازمه. یکی که بلد باشه بشنوه. بلد باشه ببینه. اون بلده.
رها چیزی نگفت. تنها به صدای آدین گوش داد که حالا با ناخن روی دیوار می‌کشید، و خش‌خش پیوسته‌ای می‌ساخت.
– اگه بخوای، من وقت می‌گیرم برات. هم برای خودت خوبه، هم آدین... .
– نه، خودم زنگ می‌زنم. یا... نه. اگه تو بگیری بهتره. فقط بپرس می‌تونه ما رو ببینه؟
ثمین با صدایی که انگار دستی بر شانه‌اش گذاشته باشد، گفت:
– حتماً. الان بهش زنگ می‌زنم. یه جوری که نه تو خجالت بکشی، نه اون بی‌خبر باشه. ولی رها... اینو یادت نره، تموم نشده. تو هنوز داریش، و اون هنوز تو رو داره.
رها سرش را پایین انداخت. اشک، این‌بار از پلک گذشت، اما آرام، بی‌گریه، بی‌صدا.
آدین حالا ساکت بود. کنار مبل، با پاهایی تا شده زیر شکمش، نشسته بود و به چیزی در دوردست نگاه می‌کرد. شاید به دیواری که هیچ‌ک.س جز خودش نمی‌دید. شاید به صدایی که فقط خودش می‌شنید.
رها بلند شد، گوشی را روی میز گذاشت، و رفت سمت او. دست گذاشت روی موهایش. موهای خرمایی که انگار هر تارشان آغشته به بی‌پناهی بود.
فردا، صبح، شاید.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
ساعت هنوز نه نشده بود که رها از تاکسی زرد‌فام پیاده شد. آدین کنار پایش ایستاده بود؛ دست‌هایش را در جیب کاپشن براقش جا داده بود و پشت عینک گرد، چشم‌هایش به خیابان خیره مانده بود. رها شال سفید رنگش را روی شانه‌اش صاف کرد، نگاهی به پلاک انداخت و با نوک انگشت، زنگ را لمس کرد. صدای زن جوانی از آیفون گذشت، آرام و بدون ذوق:
– بفرمایید طبقه دوم.
پله‌ها انگار راه نداشتند، بیشتر بالا می‌کشیدند تا بالا ببرند. آدین بی‌صدا، پا به پایش آمد، گاهی تکیه‌ای کوتاه به دیوار می‌داد، گاهی به صدای خش‌خش کفش‌های خودش واکنش نشان می‌داد.
درِ مطب نیمه‌باز بود. زنی پشت پیشخوان با صورتی که خستگی‌اش در چین‌ابروهای تتو کرده‌اش پنهان نشده بود، سرش را بالا آورد.
– شما وقت داشتید؟
رها لبخند محوی زد.
– برای دکتر آرش... ثمین وقت گرفته بود.
زن با سری تکان‌داده، اشاره‌ای به ردیف صندلی‌های سبز کرد. آدین نشست، پاهایش را تاب داد، بعد بی‌صدا به گوشی کوچکش زل زد؛ صدایی از بازی نمی‌آمد، فقط تصاویر رنگیِ درهم‌ریخته، انگار توی ذهنش می‌رقصیدند.
رها نگاهش کرد. آستین مانتوی سرمه‌ای‌اش را بالا زد، لکه‌ی کوچک سفیدی روی گوشه‌اش جا خوش کرده بود، شاید از آن صبح شلوغ. دست به زانویش زد و پلک بست. دلش می‌خواست چند لحظه چیزی نشنود.
درِ اتاق باز شد. مردی با موهایی که از شقیقه تا شانه، پُر از بی‌خوابی بود، بیرون آمد. پیراهن خاکی‌رنگی بر تن داشت که دکمه‌هایش تا بالا بسته شده بود، اما یکی از آن‌ها کج ایستاده بود، مثل جمله‌ای که ناتمام مانده باشد.
زن منشی با صدای پایین گفت:
– خانم صدرا، بفرمایید.
رها دست آدین را گرفت. بچه نگاهش کرد، بدون مقاومت بلند شد. اتاق ساده بود. قفسه‌ای که کتاب‌های روان‌شناسی تا سقف رفته بودند، میز چوبی که جای لیوان قهوه روی لبه‌اش جا مانده بود، و پنجره‌ای که پرده‌اش نیمه‌کشیده بود و نور، خسته‌تر از آن بود که بدرخشد.
مرد بلند نشد، فقط سری تکان داد.
– بشینید. آدین، درسته؟
رها جواب داد. صدایش مثل آهِ خفه‌ای بین دنده‌ها گیر کرده بود.
– بله. آدینه... پسرمه.
مرد به‌دقت به آدین نگاه کرد.
– خب، ثمین فقط چند نکته گفت. ولی بهتره با جزئیات بشنوم. اول اینکه چند ساله متوجه بیماری شدین؟
رها موهای خرمایی اش را که بخاطر گرمای زیاد اتاق به پیشانی‌اش چسبیده بود را کنار زد و گفت:
_دوسالی میشه!
مرد سرش را چند بار تمام داد که چند تار موی سیاهش بر روی پیشانی اش لغزیدند و گفت:
_میشه جزییات رو بگی!
رها شروع کرد. با تردید، با احتیاط. از ماه‌هایی گفت که بچه فقط نگاه می‌کرد، از روزهایی که حرف نزد، از گریه‌هایی که دلیل نداشت، و شب‌هایی که حتی سایه‌اش را هم نمی‌شناخت. مرد فقط گوش داد، گاهی سری تکان می‌داد، گاهی چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
وقتی حرف‌های رها تمام شد، مدتی سکوت شد. مرد نگاه از کاغذ برداشت.
– آدین احتمالاً روی طیف اوتیسمه. رفتارهاش، عدم واکنش به اسمش، تاخیر در گفتار و تعامل اجتماعی... این‌ها می‌تونه تاییدش کنه. البته تشخیص دقیق، زمان می‌بره.
رها پلک نزد. نگاهش به آدین بود که حالا انگشتش را روی دسته‌ی صندلی چرم می‌کشید و هیچ‌چیز نمی‌گفت.
– خیلی‌ها گفتن نمی‌شه کاری کرد... !
مرد صدایش را کمی صاف کرد.
– اون "خیلی‌ها"، روان‌درمانگر بودن یا فقط شاهد بودن؟
رها لب گاز گرفت.
– بعضیاشون پزشک متخصص بودن... .
– من قول نمی‌دم. ولی می‌گم می‌ارزه برای یه "امکان" بجنگیم.
کمی مکث کرد، بعد آهسته:
– جلسه بعدی، کامل تست می‌گیرم. بعدش طرح درمانی مشخص می‌شه.
رها بلند شد. نگاه آخر را به آدین انداخت.
پسرک بی‌هیچ‌کلامی، خودش را به دامن مادر چسباند.
مرد گفت:
– و خانم صدرا... بعضی بچه‌ها دیر جواب می‌دن. ولی بالاخره، جواب می‌دن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
کفش‌های خیس، صدای خفه‌ای روی موزاییک‌های ترک‌خورده می‌نداختند. رها، بی‌آنکه نگاهی به پشت سر بیندازد، شال گردن بافتنی خاکستری‌اش را تا زیر چانه بالا کشید. نسیمی سرد، گوشه‌های خیابان را قلقلک می‌داد و رد خودش را روی صورتش جا می‌گذاشت؛ سرد، کشدار، آشنا.
آدین کمی عقب‌تر، آرام قدم می‌زد. دست‌ها را در جیب‌های کاپشن کرم‌رنگش پنهان کرده بود، کاپشنی که زیپش تا زیر گردن کشیده شده و لبه‌ی آستین‌هایش جویده بود از بس که میان دندان‌های کوچک و بی‌حوصله‌اش گیر افتاده بودند. از میان موهای خرمایی‌اش چند تار، با باد بالا آمده و چسبیده بودند به پلک نیمه‌افتاده‌اش.
رها نگاهی دزدکی انداخت. نه از سر دل‌نگرانی، بیشتر انگار می‌خواست مطمئن شود هنوز کنار اوست. کودک، بی‌هیچ ادعایی، پیاده‌رو را با پاهای کوچکش می‌سنجید، بی‌صدا، بی‌اشاره‌ای به جهان.
«روی طیف اوتیسمه.»
جمله‌ای که دکتر میان سکوت مطب انداخت، حالا مثل سنگریزه در کف کفشش قل‌قل می‌کرد.
«جواب قطعی نداریم، اما علائم اولیه دیده می‌شن. دیر واکنش دادن، بی‌کلامی، قطع ارتباط چشمی... .»
قدم‌های رها به دیوار آجری‌ای رسیدند که یادگارِ سال‌ها تبلیغ و کنده‌کاری بود. دستی به کناره‌ی مانتوی قرمزاش کشید، جایی که پرزها از فرط تکرار تماس، خوابیده‌بودند. شانه‌اش را به آجرها سپرد.
چشمانش را بست. نه برای آسایش، که برای بستن راه به صدایی که از دورترین اتاق ذهنش بالا می‌آمد. صدای فرهاد بود، آرام، مطمئن، بی‌دغدغه.
«بذار بهزیستی، رها. اونجا بهتر می‌تونن رسیدگی کنن. ما که بلد نیستیم.»
این حرف فرهاد را که شنیده بود، با او دعوای بدی کرد به گونه‌ای که به طلاق منجر شد و حال داشت فکر می‌کرد شاید فرهاد درست گفته است.
لب‌هایش لرزید. نه از سرما، که از آن وزنِ خاکستریِ قضاوت.
فرهاد سال‌ها پیش رفته بود، اما حرفش مانده‌بود، مثل میخی که تا ته در گوشت بکوبند.
چشم گشود. آدین چند قدم جلوتر ایستاده‌بود، با کلاه افتاده بر شانه و نگاهی که انگار به چیزی دوردست دوخته شده‌بود. شاید به پنجره‌ای، شاید به هیچ.
رها از دیوار جدا شد. بارانی که در آستانه بود، هنوز نچکیده‌بود، اما سنگینی‌اش در هوا محسوس بود.
«شاید من دارم اشتباه می‌کنم... .»
این جمله نه اولین بار بود، نه آخرین، اما حالا طعمی دیگر داشت؛ طعم آمیخته‌ای از پشیمانی، وحشت، و امیدی که ته‌نشین نشده بود.
در پیچ کوچه، صدای خفیفِ چرخِ یک دوچرخه پیر پیچید. رها با دستانی که میان آستین‌ها گم شده‌بودند، دست آدین را گرفت. کوچک بود، بی‌پاسخ.
اما هنوز گرم بود. و آن گرما، گرچه اندک، می‌توانست چراغی شود در خانه‌ای که مدت‌هاست کور مانده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
در را آرام هُل داد. صدای لولای کهنه، خفیف و کش‌دار، مثل آهِ خانه‌ای پیر در سکوت پیچید. بوی نان برشته‌شده و چای مانده، لایه‌لایه در هوا نشسته‌بود، انگار هنوز بخار صبحگاهی از دیوارها رخت نبسته‌بود. نواری از نور کمرنگ، از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه تا لبه‌ی فرش راهرو خزیده‌بود، رنگی بین زرد پریده و خاک.
چفت کیف را باز کرد. کلیدها را روی جاکلیدی انداخت، صدای برخوردشان با ظرف مسی بالای جا کفشی، رها را کمی از درون لرزاند. مانتوی قرمز تیره‌اش را، همان که درز آستینش کمی در رفته گ‌بود و وقت راه رفتن، پایین‌تنۀ خیسش به پشت ساق‌ها می‌چسبید، از تن کند. هنوز گرمای تنِ باران‌زده در تار و پود پارچه مانده‌بود.
آدین با گام‌هایی بی‌صدا از کنارش گذشت. بدون نگاه، بدون کلام. پاچه‌ی شلوارش تا زانو خیس بود و رد کفش‌های خاکستری‌اش تا وسط هال کشیده شده‌بود. چیزی در دست نداشت، چیزی هم نگفت. فقط به اتاقِ همیشگی‌اش رفت و در را آرام بست.
رها یک لحظه ایستاد. یک دست روی دکمه‌ی مانتو، دست دیگر روی قفسه‌ی کوچک کنج دیوار. سایه‌ی خودش را در شیشه‌ی بالای اجاق دید. موهای نمدار، پاشیده روی صورت، و نگاه... نگاهی که انگار هنوز بین صندلیِ مطب و صدای آرش گیر کرده‌بود.
به سمت آشپزخانه رفت تا با چای خوردن خودش را آرام کند. چای‌ساز گوشه‌ی کانتر را روشن کرد و پشت میز نهارخوری که سال‌ها بود رنگ نهار خوردن روی آن را ندیده بود، نشست. رنگ قهوه‌ای میز را با هزار سرکوفت از سوی مادر فرهاد قبول کرده بود اما حالا دیگر کسی نبود تا برای این میزهای کوچک هم سرزنشش کند.
صدای قل‌قل ریزِ چای‌ساز، از ته آشپزخانه بلند شد. لیوان لبه‌پری را برداشت. همان که همیشه چای ظهرهایش را در آن می‌خورد. دستش را کمی لرزاند، صدای برخورد قاشق به دیواره‌ی لیوان، بلندتر از حد معمول در فضا طنین انداخت. نشست روی صندلی فلزی کنار پنجره. نور عصر، خفه و پس‌زده، از شیشه‌های بخارگرفته عبور می‌کرد.
«روی طیف اوتیسمه... .»
همین‌قدر. نه بیشتر. دکتر گفته بود. آرام. با لحنی که نه ترحم داشت، نه هشدار. فقط بیان یک واقعیت بود، بدون خش، بدون لحن.
اما همین‌ یک جمله، مثل میخی شده بود در دیوار فکرهای رها.
از آن به بعد، صدای آرش دیگر وضوح نداشت. انگار همه‌چیز بعد از آن جمله، در مه غلیظی حل شده بود. رها فقط سر تکان داده بود. شاید برای تأیید، شاید برای فرار. یادش نمی‌آمد حتی چطور از صندلی بلند شده‌بود یا چطور دست آدین را گرفته تا بیرون بیایند تا به مطب بروند. فقط یادش مانده بود صدای زنگ مطب، شبیه به زنگ در خانه‌های قدیمی بود.
دست‌هایش دور لیوان چفت شده‌بودند. گرمای چای، پوست یخ‌زده‌اش را قلقلک می‌داد. صدای آرش با تأملی دوباره در ذهنش جان گرفت:
«جلسه‌ی بعدی بیاریدش... شاید بشه کمک کرد.»
قول نبود. امید هم نه. فقط یک در نیمه‌باز. یک «شاید» کوتاه.
رها انگار چیزی میان ترس و تمنا را مزه می‌کرد.
نگاهش از روی لیوان گذشت و رفت تا قاب عکس سه‌نفره روی قفسه. تصویرش با روسری سرمه‌ای و لبخندی ناتمام. فرهاد، با نگاهش از قاب بیرون زده، و آدین... که توی آغوشش بود، با پیراهن سفید ساده‌ای و موهایی که همیشه تا روی پیشانی‌اش می‌آمد. همان وقت‌ها که هنوز فکر می‌کرد دیرحرف‌زدن فقط دیرحرف‌زدن است، نه نشانه.
صدای فرهاد، انگار از تهِ گذشته برخاست:
_بهزیستی، رها. این‌جوری نمی‌شه. خودت می‌سوزی، بچه‌م می‌سوزه.
پایش را جمع کرد زیر صندلی. دست دیگرش رفت سمت قفسه‌ی بالای سر. پتوی طوسی‌رنگِ قدیمی را بیرون کشید. همان که بوی شامپو‌بچه گرفته بود. نگاهش دوباره رفت سمت اتاق آدین.
در نیمه‌باز، سایه‌ی کودک روی زمین پهن شده بود. حرکات تکراری دست‌هایش، بازیِ بی‌صدا با تکه‌ای اسباب‌بازی نرم، مثل اجرای خاموش یک نمایش بی‌تماشاچی بود.
رها، همان‌جا کنار پنجره، به چیزی فکر می‌کرد که نه به کلمه می‌آمد، نه به اشک. شاید یک جور پشیمانی بی‌اسم، یا شاید... شروعِ یک دل‌دلِ تازه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
صدای زنگ تلفن، آرام و مکرر، در میان سکوت خانه پیچید. پنجره بخار گرفته بود و نور بیرون، درهم و تار، مثل چشم‌های کسی که خواب نیمه‌کاره دیده باشد. رها با پشت دست بخار شیشه را گرفت و خطی لرزان روی آن کشید. زنگ دوم. پاهای لختش را از روی قالیچه‌ی نازک جمع کرد و بالاخره گوشی را از روی میز کنار مبل بلند کرد.
– الو؟
– رها؟... چرا بالاخره جواب دادی؟
صدا، صدای ثمین بود. نگران، بی‌قرار، اما گرم؛ از همان جنس گرمایی که وقتی هوا سرد است،یک شالِ نخی هم دلت را آرام می‌کند.
رها روی مبل راحتی نشست، زانوهایش را بغل گرفت. صدای چوبِ کف زمین، زیر وزنش ناله کرد.
– رفتی بالاخره؟

ثمین پرسید.
– آره.
مکثی افتاد. بعد ثمین آهسته گفت:
– چی گفت؟ تشخیصش چی بود؟ باز هم حرف های تکراری؟
رها کمی چشم بست، انگار بخواهد صدای دکتر را دوباره بشنود، یا از نو سانت به سانت مسیر حرف‌هایش را قدم بزند.
– گفت روی طیفه. اوتیسم.
صدای ثمین آرام شد. نه به خاطر شوک، که به‌خاطر اندوهی که می‌دانست در آن جمله خوابیده.
– یعنی نمی‌تونه حرف بزنه... نه الان، نه شاید هیچ‌وقت دیگه ثمین... !
ثمین نفسش را رها کرد. صدایی شبیه خراشیدن ناخن روی دیوار.
– رها، عزیزم... !
– می‌فهمی چی شد؟ همه‌ی اون وقتایی که فکر می‌کردم قهر کرده... همه‌ش بی‌دلیل نبود. فقط بلد نبود بگه. بلد نبود ازم بخواد بفهممش.
سکوت شد.
رها به کوسن نخ‌نما گوشه‌ی مبل خیره شد. دست برد و یکی از ریشه‌های بیرون‌زده‌اش را پیچاند دور انگشت.
– فرهاد گفت بسپرمش به بهزیستی. گفت این زندگی نیست. گفت من از پسِ یه بچه‌ی این‌شکلی برنمیام. منم ساکت موندم. ساکت موندم تا رفت.
– نه که اون راحت رفت، نه که تو راحت موندی... .
ثمین آرام گفت.
رها لبخند تلخی زد. لبخندی که تنها یک گوشه از لبش را بالا آورد.
– بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه نگه‌داشتنش ظلم بود؟ نه به خودم. به خودش. نکنه من فقط از ترس تنها موندن، بهش چسبیدم... .
ثمین صدایش را پایین آورد. همان‌طور که گاهی برای آرام کردن بچه‌ها پایین می‌آورد:
– رها... هیچ مادری برای موندن نمی‌جنگه، مگر اینکه عاشق باشه. ترس، اون‌قدر قوی نیست که این‌همه سال دوام بیاره.
رها پلک بست. از لای مژه‌هایش قطره‌ای سر خورد، افتاد روی پیراهن آبی‌رنگ خانگی‌اش. با پشت آستینش، رد خیس را پاک کرد.
– دلم نمی‌خواد بسپرمش. نمی‌خوام بگم خسته‌م. اما گاهی انگار خودم رو پشت یه حصارِ بلند انداختم، و آدین اون ور حصاره، داره با چشم‌هایی که هیچی نمی‌گن، نگاهم می‌کنه.
از آن‌طرف خط، صدای ثمین پایین‌تر شد، غمگین‌تر، اما محکم:
– تو تنها نیستی، رها. شاید راهش سخت باشه، شاید از این به بعد هم آسون نشه، ولی... یه‌جایی توی همه‌ این تاریکی، یه کورسوی نجات هست.
رها صدای خرخر ریز آدین را از اتاق شنید. شاید داشت در خواب چیزی می‌دید. شاید فقط نفس می‌کشید.
– گاهی فقط می‌خوام بدونم اون خوشِ... حتی اگه باهام نباشه.
– اون خوشِ، چون تو کناری. و اگه قرار باشه یه روز، یه تغییر اتفاق بیفته، فقط با بودن تو اتفاق می‌افته.
رها سرش را تکیه داد به دیوار. گوشه‌ی چشمش هنوز نم داشت، اما ته دلش انگار چیزی روشن شد. نه امید، نه شادی. فقط یک نفسِ سبک‌تر از همیشه.
– باشه... فقط همینو بدون که اگه یه روز بری، دیگه نمی‌تونم نفس بکشم، ثمین.
– من جایی نمی‌رم، دختر. ما تا ته‌ش با همیم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین