جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,170 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
1000021482.png عنوان: وِداد مذنب
(دوست داشتن گناهکار)
نویسنده: عاطفه. م...
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
عضو گپ نظارت (8)S.O.W
خلاصه:
قرعه بخت و اقبال زندگی این بار به نام او درآمده بود تا برگزیده‌ای باشد برای مشق کردن ورق زندگی دیگری، اما نجات خودش در منجلاب افتاده‌ی آن سیاه چال سرنوشت چه می‌شد؟ در آن بیابان برهوت که سکوتش غرقاب دل و جانش شده بود تا چشم کار می‌کرد سراب بود و توهم عشق برای سیراب شدن عطش را در خودش بیشتر می‌کرد. کاش برسد پاییز و عاشقانه‌هایش و رقص را در میان برگ‌های رنگارنگ به تصویر بکشد... !
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,441
مدال‌ها
12
1732014365656.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
مقدمه:
نه گناهم آن‌چیزی بود که در ظلمات دل‌هایشان آفریده بودند و نه آن آدم بودم که سیبشان را از بهشت توخالی خیالی‌شان ربوده باشم. مرا راندند تا در باتلاق سیاهی به نام زندگی محبوس شوم. و ای تو آفتاب زندگانی‌ام! تو بودی همان که با وجود گرمت مرا بدِ خوب‌تر از خوب خواندی... !
عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه‌ سرشت
که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
(حافظ)
مشاهده فایل‌پیوست 213622-c8051ccd5d32445b05cdc06a9b7c7a39.mp4
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
{به نام مناسب‌ترین واژه‌ها
به رسم ادب به نام خدا}
سرش را از روی تپه‌ی خاکی نمور مقابلش بلند کرد. با پشت دست گلبرگ‌های سرخ گِل‌آلود را از پیشانی‌اش پاک کرد. صدای مویه‌ی زنی که از بین کلمات سوزناکش پیدا بود داغ پدر در سی*ن*ه دارد، نگاه نم‌دارش را به آن‌سو کشاند. چشمان پیله انداخته‌اش از شدت گریه می‌سوخت و رد اشک‌های نشسته بر روی صورتش با برخورد باد به زق‌زق افتاده‌بود. نگاهش به صاحب صدا، فرد سیاه‌پوش، که یک ردیف جلوتر که سر بر روی سنگ مزار مقابلش گذاشته‌بود و با بی‌قراری کلمه‌ی مقدس پدر را به زبان می‌آورد، افتاد. با قلبی فشرده و چانه‌ای لرزان، نگاه از آن‌سو گرفت به محیط اطرافش چشم دوخت. تنش از دیدن مزارهای خالی سیمانی سست شد. همیشه از مرگ و فراموش شدن واهمه داشت. نگاه از مزارها گرفت و توجه‌اش به درختان که با پیچ و تاب غریب، شاخ و برگ‌های خود را به دست باد سپرده و از این‌سو به آن‌سو تاب می‌خوردند و فضای سرد قبرستان را سنگین و خفقان‌تر کرده‌بودند، جلب شد. آه سوزناکش را پر صدا بیرون داد. دستی بر روی تپه‌ی خاکی مقابلش که تنها مزار بی‌سنگ آن‌ اطراف بود، کشید و با بغضی که همچون پیچک گلویش را می‌فشرد، آرام لب زد:
- مامان دلتنگتم شدید!
با نیشخندی عمیق لب قلوه‌ای و خوش‌حالت صورتی‌رنگش را به دندان گرفت. مژه‌های بلند و مشکی‌اش را بر روی هم فشرد. قطره‌ اشکی داغ از گوشه‌ی چشم راستش بر روی گونه‌ی یخ‌زده‌اش غلتید.
- اگه الان بودی می‌گفتی، آدم عاقل مگه تو این سرمای پاییز از خونه بیرون میره؟
با یادآوری خاطرات نه چندان دور با مادرش و بغضی که بر گلویش چنبره زده‌بود و راه نفسش را بسته‌بود، هر لحظه امکان داشت خفه شود. گویی میان یکی از همین قبرهای سرد و تاریک اسیر بود. زیپ درشت بارانی‌ مشکی‌اش را پایین کشید و یقه‌ی گرد بافت مشکی‌اش را کمی جلو کشید. دم و بازدم عمیقی کرد. سرش را رو به آسمان ابری بلند کرد. حال و هوایش عجیب شبیه آسمان تیره و تار بود. صدای جمعیتی که در فاصله‌ی دور از او«لااله الاّ اللّه» گویان درحال حمل تابوتی به‌سوی مزار ابدی‌اش بودند، به گوشش خورد؛ مو بر بدنش سیخ شد و به حال بدش دامن زد. برگ زردرنگی رقصان با وزش باد بر روی شانه‌اش نشست. برگ را برداشت و در‌حالی‌که آن را میان مشت لرزانش خرد می‌کرد، آب دهانش را قورت داد و نجواگونه لب زد:
- بیست روزه این زیری و بیست سال به من گذشت. اما خیالت از جهت من راحت باشه! خونه‌ی کوچیکمون حالا شده سر پناه همیشگیم. حاجی... .
- گونش!
کلافه چشم در حدقه چرخاند و با حرص سر بلند کرد و با تن صدای آرام اما محکمش، لب زد:
- مگه خواهش نکردم جلوی ورودی بمونی تا من بیام؟
دختر جوان ریز نقشی که مورد خشم او قرار گرفته‌بود، کلاه هودی سورمه‌ای‌رنگش را بر روی کلاه بافت مشکی‌اش کشید و از کنار مزار مرد مسنی که عکسش بر روی سنگ‌ سفید حک شده‌بود، رد شد و جلو آمد و حق به جانب گفت:
- نیم ساعته منو رد کردی تا تنها باشی، تمومش کن دیگه.
از جایش برخاست و زیپ بارانی‌اش را بالا کشید. ابروهای هلالی و پر مشکی‌اش را که این روزها نامرتب شده‌بودند، درهم کشید و گفت:
- دلتنگ مامانمم! پس مجبورم با قبر سردش رفع دلتنگی کنم راضیه‌خانم.
راضیه پوزخندی را مهمان لبان نازک و کالباسی‌رنگش کرد و با کلام زهرآگین، گفت:
- اختلاط با قبر مادری که دستی‌دستی قلبش رو به یه دخمه فروختی دیگه فایده نداره.
در آن هوای سوزناک تنش به یک‌باره گر گرفت؛ دخترک خوب دست روی نقطه ضعفش گذاشته و غیرتش را تحریک کرده‌بود. با یک گام از روی تپه‌ی خاکی مزار، خودش را به او رساند و با اخمی غلیظ مقابلش ایستاد. هم‌قد هم بودند و به راحتی می‌توانست میان چشمان درشت میشی‌رنگ او خیره شود.
- باز که زخم زبون زدی!
راضیه دستانش را داخل جیب هودی‌اش گذاشت و با خنده‌ی تمسخرآمیز گفت:
- دختره‌ی ساده و بیچاره، وقتی از چیزی خبر نداری پس رم نکن.
آزرده‌خاطر و رنجور نالید:
- خب بگو ببینم چی می‌خوای بگی که از اول راه هی داری زخم زبون می‌زنی.
راضیه بسته‌ای آدامس موزی از جیب هودی‌اش درآورد. درحالی‌که جلد زردرنگ براق آدامس را باز می‌کرد، گفت:
- اون حاجی که خودش و خونواده‌ش رو روی سرت حلواحلوا می‌کنی از اول با نقشه جلو اومده که قلب مامانت رو برای زنش برداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
لحظه‌ای گوش‌هایش سوت کشیدند و تنش دو مرتبه یخ بست. گیج و منگ جمله‌ای را که شنیده‌بود، در ذهنش مرور کرد. بهت زده به لبان راضیه که درحال جویدن آدامس بود چشم دوخت.
- آره گونشی. با هزار بدبختی تونستم رد اون ماشینی که اون شب به خاله زد رو پیدا کنم، کلی هم شیتیل بابتش دادم تا چیزی دستگیرم بشه.
زهرآبی از گلویش بالا آمد. به یقه‌ی بارانی‌اش چنگ زد.
- شماره پلاک ماشین پسر حاجی بود.
آب دهانش را قورت داد؛ از تلخی طعم دهانش صورتش جمع شد و آرام پرسید:
- کدوم پسرش؟ احمدرضا یا امیررضا؟
راضیه آب بینی قلمی و کشیده‌اش را که از شدت سرما سرازیر شده‌بود، بالا کشید و با صدایی منگ جواب داد:
- نمی‌دونم، فقط طاهرقرقی گفت ماشین پسر بزرگشه که منم نمی‌شناسمش. به گفته‌ی قرقی اون فقط شاسی داره.
با زبان لبان خشک شده‌اش را تر کرد. چشمان کشیده‌اش را که رنگی به تیرگی شکلات داشت، تنگ کرد و گفت:
- حاجی اونقدر پولدار نیست که پسرش شاسی داشته باشه. اون‌ها هر دوشون پراید دارن. حتماً اشتباه گرفتی. بعدشم پلیس با اون عظمتش نتونست قاتل رو پیدا کنه قرقی چطور تونست؟
راضیه با نیشخند لبه‌ی سنگ مزار قدیمی که زیر لایه‌ای از خاک و غبار مانده‌بود، نشست.
- خودت میگی قرقی. محل حاجی زیر دست اونه و همه رو می‌شناسه. شک نداره شماره پلاک ماشین پسر حاجیه.
- آخه عزیز من! میگم پسرهای حاجی شاسی ندارن فقط... .
به اینجای کلامش که رسید، کمی در فکر فرو رفت. با ابروهای به‌هم گره خورده و چین عمیقی که روی پیشانی‌ کوتاهش شکل گرفت، لب زد:
- فقط برادرزن حاجی، سبحان، کوییک مشکی داره.
راضیه از جیب شلوار کتان کرمی‌اش گوشی‌ لمسی با قاب سفید طرح ساده‌اش را بیرون آورد و سریع رمز، که تاریخ تولد خودش بود را وارد کرد. کمی صفحه‌ی گوشی را بالا و پایین کرد.
- این شماره پلاکه. اینم از عکس ماشین برای اون موقعست که زده و دررفته. دیگه کوییکه یا شاسی نمی‌دونم. عکس تو تاریکی گرفته‌شده.
گوشی را از دست راضیه قاپید. با دیدن عکس قسمت سپر عقب ماشین که اعداد پلاکش واضح بود و جنازه‌‌ی مادرش که کمی آن‌طرف‌تر افتاده‌بود، تنش به لرزه افتاد. شکش به یقین تبدیل شد؛ زیرا مانتوی تن شخصی که روی زمین بود را شناخت. همان شب مادرش مانتوی کرمی‌رنگ به تن داشت. شرمنده به مزار خاکی مادرش چشم دوخت. قلبش سر ناسازگاری پیش گرفت و دیوانه‌وار خودش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید؛ قطره اشکی از تیغه‌ی بینی کوچک سرخ‌ شده‌اش بر روی لبش چکید. لبش را به دندان گرفت؛ طعم شوری اشکش را حس کرد. نگاه سرگردانش را به اطراف چرخاند. باد با قدرت خود میان برگ‌های خشک پاییزی که پیش از ‌آن کف قبرستان سرگردان بودند پیچید و آن‌ها را یک دور به دور هم پیچاند. زمزمه‌وار، طوری که فقط خودش بشنود زمزمه کرد:
- اگه راست باشه چی؟
باد سردی که به صورتش خورد لرز به تنش انداخت و دندان‌هایش به تیک‌تیک افتادند. دیگر ماندن در آنجا را جایز ندید و شتابان به‌سوی خروجی قبرستان گام برداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
تمام فکر و خیالش از مسیر قبرستان تا محله‌شان که یک سال و اندی از سکونتشان در آنجا می‌گذشت، حول‌وحوش نارو زدن حاج‌غفور و گول خوردنش گذشت. حجم سؤال‌های سنگین و مغزفرسایش آنچنان زیاد بود که شقیقه‌هایش به نبض افتاده‌‌بودند. یک‌آن چنان به خون حاج‌غفور و خانواده‌اش تشنه شد که باکی برای ریختن خون تک‌تکشان نداشت. لحظه‌ای به این فکر افتاد که بدون هیچ هراسی قلب مادرش را از سی*ن*ه‌ی محبوبه‌خانم، همسر حاج‌غفور بیرون بکشد. به محض نزدیک شدنشان به محله‌، نگاهش را از شیشه‌ی کثیف مقابلش گرفت و سرش را به‌سمت راضیه که غرق در رانندگی بود، چرخاند و گفت:
- مستقیم برو مغازه حاجی.
راضیه به‌سختی دنده‌ی خراب ماشین را عوض کرد.
- می‌خوای چیکار کنی؟
نگاهش را به بیرون دوخت و به افراد شاد درون ماشین پژوی سفیدرنگ کناریشان که درحال خندیدن بودند، نگاه کرد؛ چقدر دلش برای خنده‌ از عمق وجود تنگ شده‌بود. کلاه بارانی‌اش را بر روی شال مشکی‌اش کشید و با بغض جواب داد:
- من سر زندگی مامان با کسی شوخی ندارم.
راضیه سرعت ماشین را کم کرد و سرش را به‌سمت او که از شیشه محو تماشای بیرون بود چرخاند.
- الان دیگه فایده‌ای نداره.
نگاه تیزش را به او دوخت و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی بی‌اهمیت از این مسئله بگذرم؟ من قانون رو وسط می‌کشم.
- نه دیوونه قانون چی؟ تو می‌تونی از حاجی پول بیشتری بگیری.
کامل به‌سمت او چرخید و به درب ماشین تکیه داد و سر کج کرد و پرسید:
- اون‌وقت چرا؟
راضیه راهنمای سمت راست را زد و با یک دور فرمان، وارد کوچه‌ی پهن و عریض با خانه‌هایی که بیشترشان بافت قدیمی داشتند، شد.
- تا بتونی برای من‌بعدت زندگی راحتی داشته باشی.
با اخمی غلیظ به راضیه که خونسردانه درحال جویدن آدامس بود، خیره شد.
- مگه تا الان محتاج کسی بودم؟ اون سوییت کوچیکم که حاجی بهم داد به اصرار خودش بود در قبال قلب مامان.
راضیه قاه‌قاه خندید و با چشمان گشاد شده نگاهش کرد.
- محتاج نیستی؟! تا کی می‌خوای تو اون رستوران خراب شده ظرف بشوری؟ تا کی کلفتی؟ بعدشم تو قراره پول دیه‌ی مادرت رو بگیری خره.
با مشت ظریفش به بازوی راضیه کوبید.
- وای راضیه دل بکن از پول. من الان میرم و با حاجی حرف می‌زنم و بهش می‌فهمونم که خر نیستم. شایدم این قرقی اشتباه کرده.
راضیه با دیدن مغازه‌ی حاج‌غفور، ماشینش را کمی جلوتر از آن پارک کرد. سرش را به‌سمت او چرخاند و با ابروهای پهن و کوتاه‌ مشکی‌اش به بیرون اشاره کرد و گفت:
- بچه پررو گمشو پایین که حالم از زیادی خوب بودنت به‌هم می‌خوره.
کمی با دستگیره‌ی شکسته‌ی ماشین کلنجار رفت و درب را با هول دادن باز کرد و پیاده شد. یک‌آن تنش به لرزه افتاد. نمی‌دانست لرز بدنش از سرماست یا از فهمیدن واقعیتی که باورش سخت بود. بی‌اعتنا به راضیه که او هم پیاده شد و با دستمال نانوی قهوه‌ای‌رنگ پراید سفیدش که دست کم از ماشین اسقاطی نداشت را تمیز می‌کرد، دستانش را داخل جیب بارانی‌اش گذاشت و به‌سوی مغازه‌ی حاج‌غفور رفت. پوزخندی با دیدن تابلوی آبی‌رنگ سر در مغازه که بر روی آن(سوپرمارکت حاج‌غفور) نوشته شده‌بود، زد.
- دیگه به کی میشه اعتماد کرد خدا؟
- هی! هر چی شد اینجا منتظرم.
بدون برگشتن دستش را برای راضیه تکان داد. مقابل درب شیشه‌ای مغازه که بر رویش نوشته‌‌بود(درب را بکشید) ایستاد. چند نفس عمیق کشید و درب کشویی را به‌ جهت راست کشید. وارد شد و پشت سرش درب را بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
با برخورد گرمای مطبوع داخل مغازه به صورتش، لحظه‌ای حس خوشایندی وجودش را فرا گرفت. چشم بر روی هم گذاشت. بوی عود و صدای خوش‌آوای مجری رادیو که دکلمه‌ای زیبا را زمزمه می‌کرد، کمی از خشم و غضبش را کم کرد. بعد از کمی تأمل چشمانش را گشود، حاج‌غفور را پشت پیشخوان چوبی به رنگ قهوه‌ای سوخته که بین دو یخچال قسمت بالای مغازه قرار داشت، ندید. نگاهی گذرا به مغازه‌ی مربعی‌ شکل که دورتادور و وسطش شامل قفسه‌های مملو از مایحتاج خانوار که با نظمی خاص چیده شده‌بود، انداخت.
- ح... اجی!
- بله؟
به‌ جهت صدا که از پشت قفسه‌های شوینده‌ سمت راستش می‌آمد چرخید. حاج‌غفور با دو بسته صابون لوکس که در دستش بود از پشت قفسه‌های وسط مغازه بیرون آمد. به محض اینکه حاج‌غفور را دید شالش را جلو کشید و موهای لَخت پرکلاغی‌ سرکشش را به زیر آن فرستاد.
- سلام!
حاج‌غفور با دیدن او که شیفته‌ی محجوبیت و خانمی‌اش بود، لبخندی زد.
- سلام دخترم! خوبی؟
با استرس افتاده به جانش دستانش را میان جیب بارانی‌اش فرو کرد. نگاهی به‌سوی درب انداخت و به این اندیشید که ای کاش راضیه همراهش می‌آمد. حاج‌غفور متوجه‌ی حال مضطرب او شد. متعجب از رفتار او بسته‌های صابون را بر روی اولین قفسه، کنار بطری‌های شفاف روغن که با نظمی خاص چیده شده‌بود، گذاشت.
- چیزی شده باباجان؟
به‌سختی آب دهانش را قورت داد. با چشمانی که از استرس دودو میزد، به صورت ریز نقش و موها و محاسن سفید حاج‌غفور خیره ماند. لحظه‌ای فکرش به زبانزد بودن درستکاری حاج‌غفور در محل، کشیده شد؛ به او نارو زدن نمی‌آمد! با من‌من کردن گفت:
- حاجی من‌... من... .
حاج‌غفور مقابلش ایستاد و منتظر نگاهش کرد. اسکن‌وار حاج‌غفور را برانداز کرد. او برعکس همسرش محبوبه‌خانم که زنی فربه و چاق با قامتی کوتاه بود، قدی بلند و اندامی لاغر و کشیده داشت.
- تو چی دخترم؟
- حاجی سلام!
با شنیدن صدای راضیه گویی باری به سنگینی کوه بیستون را از روی دوشش برداشتند. چشمانش را بست و نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. حاج‌غفور سرش را کج کرد و در جواب راضیه که درست مقابل درب ایستاده بود، گفت:
- سلام دخترم!
راضیه جلو آمد و با آرنج به پهلوی گونش کوبید و زیر لب غرید:
- می‌دونستم هارت‌ و پورتت الکیه!
گونش لب به دندان گرفت و با سری پایین افتاده یک گام به عقب رفت. راضیه سری از روی تأسف تکان داد و با لبخندی ملیح رو به حاج‌غفور گفت:
- این دخترخاله‌ی من زیادی لاله، اما در عوضش من نه.
حاج‌غفور که به خیالش موضوع، کارهای پایانی سند زدن سوییت چهل متری‌اش به نام گونش است، آهسته از راه باریک بین یخچال و پیشخوان رد شد و به پشت پیشخوان رفت. اول کار، صدای رادیوی قدیمی قهوه‌ای‌رنگ کنار ترازوی دیجیتالی را قطع کرد، سپس بر روی صندلی جکدار مخملی قهوه‌ای پشت پیشخوان نشست.
- دخترخاله‌ی شما چی رو باید بگه که زبونش بابتش نمی‌چرخه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
راضیه یک گام پیش‌ رفت و درست مقابل پیشخوان ایستاد. او برخلاف دخترخاله‌ا‌ش بدون هیچ استرسی کلمات را راحت به زبان آورد.
- حاجی! اون خدایی که شبانه‌روز براش چند مرتبه نماز می‌خونی، نگفته نارو زدن به بنده‌ی خدا، اونم یه بچه یتیم گناهه؟
بغض بزرگی در گلوی گونش جا خوش کرد و بابت یتیم خطاب شدنش، دلش سوخت. حاج‌غفور ابروهای هشتی کم‌پشت سفیدش را درهم کشید و با این حرکتش چین‌های پیشانی‌اش بیشتر شد.
- چی میگی دخترجان؟ کدوم نارو؟!
گونش بازوهایش را بغل کرد و به سرامیک‌های شیری‌رنگ براق مغازه چشم دوخت و به‌خاطر بخت و اقبال سیاهش آرام شروع به گریستن کرد.
- اینکه با نقشه‌ی قبلی بزنین خاله‌ی منو بکشین که بعدش راحت بتونین قلبش رو برای زنتون دربیارین.
حاج‌غفور یکه خورده از حرفی که شنیده‌بود، چند ثانیه به صورت طلبکار راضیه خیره ماند. خوب که کلام او را بالا و پایین کرد، با توپ پر توپید:
- این چه حرفیه دختر؟ مگه میشه؟
راضیه ابروی چپش را بالا انداخت. آدامس را در دهانش جابه‌جا کرد و با آرامش‌خاطر گفت:
- حالا که شده.
حاج‌غفور مطمئن از خود و کردار خویش فریاد زد:
- برو دهنت رو آب بکش. حاج‌غفورو این کارها؟
راضیه گویی انباری از باروت بود که با جرقه‌ای کوچک منفجر شد. با حرص نگاهش را به گونش که درحال فین‌فین کردن بود، دوخت و دو مرتبه سرش را به‌سمت حاج‌غفور چرخاند و عصبی‌تر از او غرید:
- حاجی! من مدرک دارم، اون ماشيني كه به خاله‌ي من زده مال پسر شماست!
حاج‌غفور با شنیدن این حرف چنان خشمش فرو کشید که گویی آب بر روی آتش ریختند. سرش را به‌طرفین تکان داد و با اطمینان گفت:
- دخترجان! اون‌شب که خاله‌ی خدابیامرز شما تصادف کرد، ما همگی قم مهمان بودیم و تهران نبودیم؛ پس این تهمت رو به پسرهای من نزن. احمدرضا و امیررضا تا صبح پیش خودم بودن.
راضیه نیشخندی به روی صورت آرام گرفته‌ی حاج‌غفور زد. درحالی‌که گوشی‌اش را از جیب هودی‌اش بیرون می‌آورد، گفت:
- من مطمئنم ماشین پسر شما بوده. همون که شاسی داره.
حاج‌غفور کمی در فکر فرو رفت. راضیه گوشی‌اش را مقابل صورت حاج‌غفور که غرق در فکر بود، گرفت.
- این پلاک ماشینه، برای من کاری نداره برم با مأمور بیام؛ پس بدونین کلکی در کار نیست.
حاج‌غفور دستان لرزانش که رگ‌های سبز پیچ‌وتاب خورده‌اش به وضوح دیده می‌شد را در هوا تکان داد و فریاد زد:
- دخترجان! میگم پسرهای من تهران نبودن. بعدشم کل محل می‌دونن پسرهای من ماشین مدل بالایی که گنده‌تر از دهنشونه ندارن.
گونش یک گام جلو آمد و با همان چشمان گریان و صدایی گرفته گفت:
- شاید ماشین آقاسبحان بوده.
حاج‌غفور نگاهی نافذ به اویی که رنگ در صورتش نمانده‌بود، انداخت و با اطمینان گفت:
- اتفاقاً سبحان همون شب رفته‌بود تبریز بار کفش بیاره.
گونش شرمنده از کلامش، لب به دندان گرفت و یک گام عقب رفت. راضیه کلافه لپ‌هایش را پر از باد کرد و بعد از کمی مکث، نفسش را پر صدا بیرون داد.
- آره حاجی شما درست میگین، اما یه زحمت بکش بگو یکی از پسرهات بیاد، شاید این پلاک رو شناختن.
حاج‌غفور سری تکان داد و زیر لب«الله‌اکبر» گفت و با شک و گمانی که دچارش شده‌بود، گوشی قدیمی سبز‌رنگ داخل پیشخوان را بالا آورد، مقابلش گذاشت و آهسته دکمه‌های مربعی شکل آن را فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
صدای موتور یخچال‌های مغازه تنها صدایی بود که به گوش می‌خورد. راضیه با حرص و عصبانیت تندتند آدامسش را می‌جوید و گونش را که از اضطراب با پنجه‌ی پا روی زمین ضرب گرفته‌بود، زیر نظر داشت.
- الو فاطمه‌جان دخترم!
نگاه هر دو به‌سمت حاج‌غفور کشیده‌شد؛ گوشی را محکم‌تر بر روی گوشش فشرد.
- الو... الو... جانت بی‌بلا دخترم، داداش‌هات هستن؟
با اخمی ریز سرش را تکان داد و گفت:
- باشه، پس بگو امیررضا بیاد مغازه کار واجب باهاش دارم... چشمت بی‌بلا! منتظرم بگو زود بیاد.
حاج‌غفور گوشی را بر روی شاسی گذاشت و رو به آن‌ها که منتظر چشم به دهان او دوخته‌ بودند، گفت:
- الان امیررضا میاد.
راضیه سری تکان داد و رو به گونش چرخید و آرام لب زد:
- به خدا بخوای ضعیف بازی دربیاری شک نکن می‌فرستمت ور دست خاله‌م.
گونش با چانه‌ی لرزان نگاهش را به قفسه‌‌ی کیک و بیسکوییت‌‌های پیش رویش انداخت و زمزمه کرد:
- اگه تهمت باشه چی؟
راضیه با خشم دندان‌هایش را بر روی هم سابید و گفت:
- بسه گونش. قرقی اهل دروغ نیست.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم راستش بر روی صورت گر گرفته‌اش چکید. با پشت دست اشکش را پاک کرد و لب زد:
- دارم دیوونه میشم راضی.
راضیه آدامسش را باد کرد و دو مرتبه حباب‌‌ باد شده را به دهانش کشید و با پوزخند لب زد:
- بودی... .
با«یاالله» گفتن شخصی نگاهشان به‌سوی درب کشیده‌شد. راضیه با دیدن امیررضا، جوان لاغر اندامی که از حجب و حیایش سر به زیر انداخته‌بود و آرام جلو مي‌آمد، زیر لب زمزمه کرد:
- به این بیچاره هر چی میاد جز شاسی سوار شدن و آدم کشتن.
گونش لحظه‌ای دردش را فراموش کرد و محو امیررضا شد. حرف راضیه را در ذهنش سبک و سنگین کرد. به راستی از این جوان که سادگی و متانتش در محل زبان‌زد بود، کشتن یک آدم بعید بود. با برخورد آرنج راضیه به پهلویش نگاه از امیررضا گرفت و سریع سلام کرد. امیررضا بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب سلامش را داد و درحالی‌که دکمه‌ی یقه‌ی بافت کرمی‌اش را می‌بست، رو به پدرش گفت:
- جانم حاج‌بابا!
حاج‌غفور با روی باز در جواب اولاد خلفش گفت:
- جانت بی‌بلا پسرم! گونش‌خانم و دخترخاله‌ش چند‌تا سؤال دارن که تو حتماً می‌تونی کمکشون کنی. این‌ها که حرف منو قبول ندارن.
امیررضا معذب از حضور دو دختر جوان، دستی به موهای مشکی مرتبش که به جهت راست حالت گرفته‌بود، کشید و گفت:
- بنده در خدمتم!
راضیه یک گام جلو رفت و گوشی‌اش را مقابل صورت امیررضا گرفت.
- ان‌شاءالله که شما این ماشین رو می‌شناسین.
امیررضا نگاهی به صفحه‌ی گوشی که پر از خطوط نازک بود، انداخت. کمی با دقت نگاه کرد. ابروهای هشتی پر و مشکی‌اش را درهم کشید.
- چطور مگه؟
راضیه خشنود از حرف امیررضا ابرو بالا انداخت و پرسید:
- می‌شناسین؟
چشمان سیاه و گیرای امیررضا برای لحظه‌ای قفل چشمان براق میشی راضیه شدند. دلش به یک‌باره خالی شد و زبانش برای گفتن کلمه‌ای نچرخید.
- چی‌شد؟ شناختی؟
امیررضا با حالی زار به خودش آمد و سریع سرش را بالا و پایین کرد. در دل شیطان را لعنت کرد و با کلافگی که در صورتش پیدا بود، یک گام عقب رفت و جواب داد:
- بله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
گونش با بهت نگاهش را به حاج‌غفور که با چشمان گشاده شده، محو صورت پسرش بود، دوخت. راضیه با هیجان و پیروزمندانه خندید و پرسید:
- خب این ماشین مال کیه؟
امیررضا هنوز کلافه بود، اما خودش را کنترل کرد و با دزدیدن نگاه از او، آرام جواب داد:
- ماشین برای داداشم، علیسانه.
چشمان گونش از شنیدن نام ناآشنایی که داداش خطاب شده‌بود به درشتی سیب شد. راضیه که گویی کشف بزرگی کرده‌بود، پوزخند زنان نگاهش را به سقف بلند مغازه دوخت.
- چی؟!
نگاه هر سه نفر به‌سمت حاج‌غفور که صورتش از عصبانیت به سرخی انار شده‌بود، چرخید.
- مطمئنی؟ تو از کجا می‌دونی ماشین اونه؟
امیررضا با گامی بلند، به‌سوی پیشخوان رفت.
- بله مطمئنم چون کارهای بیمه‌ش رو تو دفتر خودمون انجام دادم. چطور مگه؟
راضیه که همچنان پوزخند به لب داشت، با طعنه‌ای که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- حاجی! مرد مؤمن! ماشاءالله دروغم که بلدی.
حاج‌غفور با آتشی که به جانش افتاده‌بود، در جواب رک‌گویی دخترک تیززبان با صدای بلند غرید:
- من دروغ نگفتم. هنوزم میگم کار پسرهای من نبوده.
راضیه بی‌اهمیت به حاج‌غفور که با چشمان به خشم نشسته نگاهش می‌کرد، خطاب به امیررضا گفت:
- میشه بدونم این علیسان کیه؟
امیررضا چشمانش را برای لحظه‌ای بر روی هم فشرد و آرام جواب داد:
- برادر بزرگم!
گونش و راضیه یکه خورده از جواب او، با بهت نگاهشان بین حاج‌غفور و امیررضا در چرخش بود. هر دو مشتاق بودند بدانند علیسان کیست! صدای پر از کینه و غضب حاج‌غفور محیط آرام مغازه را فرا گرفت.
- من پسری به نام اون کافر ندارم.
امیررضا با دیدن تن لرزان پدرش، ترس از اینکه قلب بیمارش دچار مشکل شود، به پشت پیشخوان رفت و دست روی شانه‌ی پدرش گذاشت و او را به آرامش دعوت کرد. دو دختر گیج از رفتار حاج‌غفور همان‌طور بی‌حرکت سر جایشان خشکشان زده‌بود. امیررضا هراسان از یخچال کناری‌اش، بطری کوچک آب معدنی برداشت و درب آن را باز کرد و به اجبار جرعه‌ای آب به خورد پدرش داد. خیالش که از آرام شدن او راحت شد، پرسید:
- حالا با ماشین داداش چیکار دارین؟
راضیه که زودتر به خودش آمده‌بود، جواب داد:
- مگه از عکس متوجه نشدین؟
امیررضا بی‌حرف سرش را به‌طرفین تکان داد. راضیه نیم‌نگاهی به حاج‌غفور که هنوز صورتش عصبانی بود، انداخت و گفت:
- والله این علیسان کافر زده به خاله‌ی ما و در‌رفته.
امیررضا حیران سر کج کرد و لب زد:
- چی؟! علیسان؟!
حاج‌غفور با دو دست مشت شده‌اش بر روی پیشخوان کوبید و زمزمه کرد:
- از اون از خدا بی‌خبر بعید نیست.
امیررضا سرش را به‌سمت او چرخاند.
- نگین حاج‌بابا، داداش... !
حاج‌غفور با فریاد میان حرفش پرید و گفت:
- کم داداش‌داداش کن، داداش تو فقط احمدرضاست.
امیررضا که خوب خلق‌ و خوی پدرش را می‌دانست، فهمیده‌بود حالا جای بحث کردن نیست، دستانش را به حالت تسلیم بالا گرفت.
- باشه‌باشه، شما حرص نخورین برای قلبتون خوب نیست.
- آقاامیررضا صاحب این ماشین رو چطور می‌تونیم پیدا کنیم؟
امیررضا بدون نگاه کردن به راضیه و خیره شدن به صفحه‌ی خاموش ترازو، جواب داد:
- باید باهاش تماس بگیرم ببینم کجاست.
حاج‌غفور نیشخندی زد و گفت:
- کجا می‌تونه باشه وسط یه مشت زن ه*ر*زه.
گونش با شنیدن کلام حاج‌غفور لب به دندان گرفت و با صورتی گلگون شده نگاهش را به زمین دوخت. راضیه پوزخندی زد و دم گوش او پچ زد:
- خاک تو سرت که زیادی مثبتی.
دخترک حق داشت چنین واکنشی از خود نشان دهد؛ زیرا دنیای پاک و منزه او از چنین کلام و بحث‌هایی دور بود.
امیررضا با تحکم اما آرام لب زد:
- حاج‌بابا... !
حاج‌غفور با حرصی که در کلامش پیدا بود، گفت:
- اسمشم میاد حالم دگرگون میشه؛ از به وجود آوردن همچین اولاد ناخلفی، شرمنده‌م. نمی‌دونم به تاوان کدوم گناهی این ناخلف گیرم افتاد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین