- Dec
- 710
- 12,728
- مدالها
- 4
شیطونِ من! شیطنتش من رو وادار به شیطنت کرد.
- این مدت خيلي جات تو تهران خالی بود.
جا خورد و با تعجب نگاهم كرد.
- تهران؟!
تندتند سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم که شاکی گفت:
- تهران به اون بزرگی! یه آدم توش نباشه واسش بهتره.
و چپچپ نگاهم کرد که خندیدم و اینبار من شاکی شدم.
- تولد من به این قشنگی و اونوقت تولد تو... خیلی بد شد! من حتی روحمم اون روز خبر نداشت.
و با چهره در هم، شونهای بالا انداختم و گفتم:
- تازه! حتی کادوی خوبی هم برات نخریدم؛ وای خجالت آوره!
ابروش رو بالا انداخت و با لحن جدی گفت:
- خیلی هم دلت بخواد! من که روز تولدم کِیف کردم.
- نخیر.
انگشتم رو بیهدف روی ماسههای داغ کشیدم که صدای مهربونش رو شنیدم:
- اونجایی که با هم رفتیم، پناه تنهاییهای من بود، وجود تو باعث شد در کنار اینکه حالم بهتر شد، حسِ تلخِ تنهایی رو نداشته باشم و این برای من اندازه یک دنیا باارزش بود.
این فکر از سرم رد شد که اینجا هم پناه تنهایی من بود. زمانی که رامسر زندگی میکردم، دریا، پناه اول و آخر من بود.
- کادو چی؟ من که برات دستبندی به رنگ موهات نخریدم!
به حرفم خندید. صورتش رو بهسمت آسمون گرفت و باز هم بلند خندید. آوای خندهاش، ریتم منظم قلبم رو نامنظم میکرد. به چشمهاش اشاره كرد و گفت:
- تو برام یه عینک مهندسی خریدی! چشمهام رو نجات دادی.
خیره به چشمهاش، در حالی که تخس و یک دنده شده بودم گفتم:
- اما تو از عینک متنفری! گذاشتیش تو قابش، قابش هم تو کیفت.
- صبر کن ببینم!
و دستش رو داخل جیبش فرو برد. لب پایینم رو داخل دهنم کشیدم تا نخندم. سرش رو به روی موبایلش خم کرد و انگار دنبال چیزی میگشت. بعد چند لحظه موبایلش رو به دستم داد و گفت:
- بفرما!
چندتا عکس بود از زمانی که تیرداد در محل کارش بود و عینک به چشمش بود. همون عینکی که روز برفی با هم برای درمان سردرد و ضعیفیِ چشمهاش انتخاب کرده بودیم. در نهایت داخل جعبهای مشکی گذاشته شد و برای تیرداد به عنوان هدیهي من ارسال شد. بماند که بعدش باهام تماس گرفت و گفت که نباید اینکار رو میکردم اما من که هدیه دیگهای نمیتونستم براش بخرم پس همین عینک گزینه خوبی بود.
- راضی شدین مژده خانوم؟
لبخند به لب، سر تکون دادم و موبایل رو بهش برگردوندم که نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- دیگه حق نداری خاطراتمون رو زیر سوال ببری!
لبخندم محو شد و باز مات نگاهش شدم که آرومتر زمزمه کرد:
- چه وقتی کوه بودیم، چه توی ماشین یا خونهمون، حتی الان و لب دریا... همه جوره و همه جا، با هر حالی که داشتیم... چه منفی، چه مثبت... من حالم باهات خوبه.
آرومتر از اون با صدای گرفتهام زیر لب گفتم:
- ولی من خوب نبودم، هر دفعه تو حالم رو خوب کردی... مثل الان، مثل دیشب، پا به پناهگاه تنهایی من گذاشتی و حالم رو بهتر کردی و من... من واقعاً دلم برای این حال خوبمون تنگ شده بود.
نگاهش، ستاره بارون شد. سرعت بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*هاش بیشتر شد. من هم حالم آشوب بود و نفهمیدم چطور زبونم چرخید و این کلمات رو به زبون آوردم.
- مژده... .
زمزمهوار اسمم رو صدا زد. نمیدونست که ترکیب این نگاهِ جذاب و این لحن گیرا که اسمم رو صدا میزد میتونست چه فرمول قویای برای دگرگون کردن حالِ من باشه.
- این مدت خيلي جات تو تهران خالی بود.
جا خورد و با تعجب نگاهم كرد.
- تهران؟!
تندتند سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم که شاکی گفت:
- تهران به اون بزرگی! یه آدم توش نباشه واسش بهتره.
و چپچپ نگاهم کرد که خندیدم و اینبار من شاکی شدم.
- تولد من به این قشنگی و اونوقت تولد تو... خیلی بد شد! من حتی روحمم اون روز خبر نداشت.
و با چهره در هم، شونهای بالا انداختم و گفتم:
- تازه! حتی کادوی خوبی هم برات نخریدم؛ وای خجالت آوره!
ابروش رو بالا انداخت و با لحن جدی گفت:
- خیلی هم دلت بخواد! من که روز تولدم کِیف کردم.
- نخیر.
انگشتم رو بیهدف روی ماسههای داغ کشیدم که صدای مهربونش رو شنیدم:
- اونجایی که با هم رفتیم، پناه تنهاییهای من بود، وجود تو باعث شد در کنار اینکه حالم بهتر شد، حسِ تلخِ تنهایی رو نداشته باشم و این برای من اندازه یک دنیا باارزش بود.
این فکر از سرم رد شد که اینجا هم پناه تنهایی من بود. زمانی که رامسر زندگی میکردم، دریا، پناه اول و آخر من بود.
- کادو چی؟ من که برات دستبندی به رنگ موهات نخریدم!
به حرفم خندید. صورتش رو بهسمت آسمون گرفت و باز هم بلند خندید. آوای خندهاش، ریتم منظم قلبم رو نامنظم میکرد. به چشمهاش اشاره كرد و گفت:
- تو برام یه عینک مهندسی خریدی! چشمهام رو نجات دادی.
خیره به چشمهاش، در حالی که تخس و یک دنده شده بودم گفتم:
- اما تو از عینک متنفری! گذاشتیش تو قابش، قابش هم تو کیفت.
- صبر کن ببینم!
و دستش رو داخل جیبش فرو برد. لب پایینم رو داخل دهنم کشیدم تا نخندم. سرش رو به روی موبایلش خم کرد و انگار دنبال چیزی میگشت. بعد چند لحظه موبایلش رو به دستم داد و گفت:
- بفرما!
چندتا عکس بود از زمانی که تیرداد در محل کارش بود و عینک به چشمش بود. همون عینکی که روز برفی با هم برای درمان سردرد و ضعیفیِ چشمهاش انتخاب کرده بودیم. در نهایت داخل جعبهای مشکی گذاشته شد و برای تیرداد به عنوان هدیهي من ارسال شد. بماند که بعدش باهام تماس گرفت و گفت که نباید اینکار رو میکردم اما من که هدیه دیگهای نمیتونستم براش بخرم پس همین عینک گزینه خوبی بود.
- راضی شدین مژده خانوم؟
لبخند به لب، سر تکون دادم و موبایل رو بهش برگردوندم که نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- دیگه حق نداری خاطراتمون رو زیر سوال ببری!
لبخندم محو شد و باز مات نگاهش شدم که آرومتر زمزمه کرد:
- چه وقتی کوه بودیم، چه توی ماشین یا خونهمون، حتی الان و لب دریا... همه جوره و همه جا، با هر حالی که داشتیم... چه منفی، چه مثبت... من حالم باهات خوبه.
آرومتر از اون با صدای گرفتهام زیر لب گفتم:
- ولی من خوب نبودم، هر دفعه تو حالم رو خوب کردی... مثل الان، مثل دیشب، پا به پناهگاه تنهایی من گذاشتی و حالم رو بهتر کردی و من... من واقعاً دلم برای این حال خوبمون تنگ شده بود.
نگاهش، ستاره بارون شد. سرعت بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*هاش بیشتر شد. من هم حالم آشوب بود و نفهمیدم چطور زبونم چرخید و این کلمات رو به زبون آوردم.
- مژده... .
زمزمهوار اسمم رو صدا زد. نمیدونست که ترکیب این نگاهِ جذاب و این لحن گیرا که اسمم رو صدا میزد میتونست چه فرمول قویای برای دگرگون کردن حالِ من باشه.