جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,973 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
شیطونِ من! شیطنتش من رو وادار به شیطنت کرد.
- این مدت خيلي جات تو تهران خالی بود.
جا خورد و با تعجب نگاهم كرد.
- تهران؟!
تندتند سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم که شاکی گفت:
- تهران به اون بزرگی! یه آدم توش نباشه واسش بهتره.
و چپ‌چپ نگاهم کرد که خندیدم و این‌بار من شاکی شدم.
- تولد من به این قشنگی و اون‌وقت تولد تو... خیلی بد شد! من حتی روحمم اون‌ روز خبر نداشت.
و با چهره در هم، شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- تازه! حتی کادوی خوبی هم برات نخریدم؛ وای خجالت آوره!
ابروش رو بالا انداخت و با لحن جدی گفت:
- خیلی هم دلت بخواد! من که روز تولدم کِیف کردم.
- نخیر.
انگشتم رو بی‌هدف روی ماسه‌های داغ کشیدم که صدای مهربونش رو شنیدم:
- اونجایی که با هم رفتیم، پناه تنهایی‌های من بود، وجود تو باعث شد در کنار این‌که حالم بهتر شد، حسِ تلخِ تنهایی رو نداشته باشم و این برای من اندازه یک دنیا باارزش بود.
این فکر از سرم رد شد که اینجا هم پناه تنهایی من بود. زمانی که رامسر زندگی می‌کردم، دریا، پناه اول و آخر من بود.
- کادو چی؟ من که برات دستبندی به رنگ موهات نخریدم!
به حرفم خندید. صورتش رو به‌سمت آسمون گرفت و باز هم بلند خندید. آوای خنده‌اش، ریتم منظم قلبم رو نامنظم می‌کرد. به چشم‌هاش اشاره كرد و گفت:
- تو برام یه عینک مهندسی خریدی! چشم‌هام رو نجات دادی.
خیره به چشم‌هاش، در حالی که تخس و یک دنده شده بودم گفتم:
- اما تو از عینک متنفری! گذاشتیش تو قابش، قابش هم تو کیفت.
- صبر کن ببینم!
و دستش رو داخل جیبش فرو برد. لب پایینم رو داخل دهنم کشیدم تا نخندم. سرش رو به روی موبایلش خم کرد و انگار دنبال چیزی می‌گشت. بعد چند لحظه موبایلش رو به دستم داد و گفت:
- بفرما!
چندتا عکس بود از زمانی که تیرداد در محل کارش بود و عینک به چشمش بود. همون عینکی که روز برفی با هم برای درمان سردرد و ضعیفیِ چشم‌هاش انتخاب کرده بودیم. در نهایت داخل جعبه‌ای مشکی گذاشته شد و برای تیرداد به عنوان هدیه‌ي من ارسال شد. بماند که بعدش باهام تماس گرفت و گفت که نباید این‌کار رو می‌کردم اما من که هدیه دیگه‌ای نمی‌تونستم براش بخرم پس همین عینک گزینه خوبی بود.
- راضی شدین مژده خانوم‌؟
لبخند به لب، سر تکون دادم و موبایل رو بهش برگردوندم که نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- دیگه حق نداری خاطراتمون رو زیر سوال ببری!
لبخندم محو شد و باز مات نگاهش شدم که آروم‌تر زمزمه کرد:
- چه وقتی کوه بودیم، چه توی ماشین یا خونه‌مون، حتی الان و لب دریا... همه جوره و همه جا، با هر حالی که داشتیم... چه منفی، چه مثبت... من حالم باهات خوبه.
آروم‌تر از اون با صدای گرفته‌ام زیر لب گفتم:
- ولی من خوب نبودم، هر دفعه تو حالم رو خوب کردی... مثل الان، مثل دیشب، پا به پناهگاه تنهایی من گذاشتی و حالم رو بهتر کردی و من... من واقعاً دلم برای این حال خوبمون تنگ شده بود.
نگاهش، ستاره بارون شد. سرعت بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌اش بیشتر شد.‌ من هم حالم آشوب بود و نفهمیدم چطور زبونم چرخید و این کلمات رو به زبون آوردم.
- مژده... .
زمزمه‌وار اسمم رو صدا زد‌. نمی‌دونست که ترکیب این نگاهِ جذاب و این‌ لحن گیرا که اسمم رو صدا میزد می‌تونست چه فرمول قوی‌ای برای دگرگون کردن حالِ من باشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
- مگه سحرخیز‌تر از ما هم هست؟
با شنیدن صدای حسام، انگار سنگ بزرگی به وسط رؤیاهای من پرتاپ شد. جفتمون تکون محسوسی خوردیم و اتصال نگاهمون قطع شد. سرم رو زیر انداختم و دستم رو روی دستبند که دور مچ راستم بسته شده بود، حلقه کردم.
تیرداد تک سرفه‌ای کرد و خطاب به حسام گفت:
- به این میگی سحرخیزی؟
پشت به بچه‌ها که هنوز به ما نرسیده بودند، نفس عمیقی کشیدم. وای! دلم می‌خواست بپرم وسط دریا تا بلکه کمی از التهابات درونیم کم بشه.
- پز نده حسام! خوبه به‌زور از زیر پتو بیرون کشیدمت تا بریم پیاده‌روی.
- عزیزم، میشه منو ضایع نکنی؟
مکالمه روناک و حسام با نشستن بین من و تیرداد به خنده ختم شد. زانوهام رو داخل شکمم جمع کردم و دستم رو اون وسط پنهان کردم.
- صبح بخیر.
روناک نگاهم کرد و گفت:
- به‌به، صبح تازه متولد بخیر... نوزاد دست کجی هم که هستی!
و به روسری سرم اشاره کرد که با اعتماد به نفس گفتم:
- این به من بیشتر از تو میاد.
روناک چشم‌هاش رو درشت کرد و حسام رو به من گفت:
- تو از تهران تا اینجا غر می‌زدی که خوابم میاد! حالا چرا این‌قدر زود بیدار شدی لاوندر؟
روناک به جای من گفت:
- ندیدی؟ باد شمال که بهش خورد دین و ایمونش رو باخت چه برسه به خواب!
- لاوندر یعنی چی؟!
حسام در جواب تیردادی که با کنجکاوی این سوال رو پرسیده بود گفت:
- لاوندر یعنی مژده، مژده یعنی لاوندر.
- این روزها رنگ زندگیم بنفش شده، سر تا پام رو که می‌بینی.
و لبخند معنی‌داری به روش زدم، حتی نگینِ دستبند قشنگمم بنفش بود. تیرداد لبخند به لب نگاهش رو ازم گرفت و رو به روناک گفت:
- چه خوشگل شدی تو!
روناک با هیجان نگاهش کرد و با صدای جیغ‌جیغویی گفت:
- راست میگی؟! ممنونم تیرداد جان تو هم خیلی خوشگل شدی.
به حرف‌های چرت و پرت روناک خندیدیم که خودش ادامه داد:
- فکر کنم این رنگِ مو سنم رو بیشتر نشون میده، چون مامان افتاده دنبالِ خرید جهیزیه و می‌خواد از خونه بیرونم کنه!
- تا الان هم زیاد تو این خونه موندی، پس چرا شوهرت دادیم؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و شاکی گفت:
- باشه مژده خانوم! انگار رو سر توام!
ابرو درهم کشیدم و گفتم:
- تو که همش پیش منی، حتی شب‌ها!
- دخترخاله هم دخترخاله‌های قدیم!
پشت چشمی براش نازک کردم و باز برای چند لحظه همه خندیدیم. حسام درباره کار و روزهایی که تیرداد اینجا گذرونده بود می‌پرسید‌. من و روناک هم پچ‌پچ‌کنان با هم حرف می‌زدیم تا وقتی که روناک چیزی به ذهنش رسید و خطاب به تیرداد، با لحنِ مرموزانه‌ای گفت:
- تیرداد؟ شنیدم مهندس تاتاری هم با شما رامسر بوده!
تیرداد با تعجب از روناک پرسید:
- تو از کجا تاتاری رو می‌شناسی‌؟!
و به حسام نگاه کرد که حسام نفس عمیقی سر داد و روناک گفت:
- می‌شناسمش دیگه! همون دخترست که مامان فریده دوست داشته برای حسام بگیرش.
حسام با بدبختی کف دستش رو به سرش کوبید که من خندیدم.
- روناک تو قبل ازدواج خوب درباره‌ی حسام تحقیق کردی ها!
روناک شونه‌ای بالا انداخت و رو به تیرداد گفت:
- بله پس چی؟ از یاسی اینا شنیدم خیلی دختر خوبیه! واقعاً همین‌طوره؟ از حسام نمی‌پرسم چون حق نداره راجع به اون نظر بده ولی تو بهم بگو.
لبخندم محو شد و نگاه کنجکاوم بینشون می‌چرخید که تیرداد با خنده جواب روناک رو داد:
- اگه از تو بهتر بود که حسام اون رو می‌گرفت... اما در کل آره، دختر خیلی خوبیه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
روناک دستش رو دور گردن حسام انداخت و عاشقانه گفت:
- حسام جان گزینه‌ی خوشبختی رو انتخاب کرد.
در مقابل نگاه‌های این دو نفر، من نگاه چپی به تیرداد انداختم. دختر خیلی خوبیه و این یک ماه با هم بودند؟ جالب شد!
- تیرداد؟ تو چرا نمی‌گیریش‌؟
گردنم با شدت به‌طرف روناک چرخید که یک لحظه حس کردم رگ‌ به رگ شد. لبم رو به دندون گرفتم و با ابروهای درهم که نصفش به‌خاطر درد گردنم، نصفش هم حرف روناک بود، به تیرداد نگاه کردم. کف دو دستش رو روی ماسه‌ها گذاشته بود و به اون‌ها تکیه زده بود‌. لبخند شیطونی زد و گفت:
- من نمی‌خوامش! برو واسه داداشت بگیرش.
روناک که انگار یک موضوع خیلی مهم کشف کرده بود بشکنی زد و در حالی که حسام رو تکون می‌داد گفت:
- حسام‌؟ این دختره می‌دونست که مامان فریده نیتی داشته؟
حسام کلافه نگاهش کرد.
- ای خدا! نه خانومِ من... هیچ‌کَس نمی‌دونست! من موندم چطور این خبر به گوش تو رسیده.
در کمال بدجنسی ابرو بالا انداختم و گفتم:
- یه خبر رسونی این وسط وجود داشته دیگه که به یاسی اطلاعات داده.
نگاهِ حیرت زده‌ی تیرداد، همه چیز رو لو داد. این دو رفیق رو به جون هم انداختم و دلم خنک شد! می‌خواست یک‌ماه پیش خانومِ تاتاری نباشه... .
آروم در اتاق رو بستم. کیفم رو برداشتم و اون رو مقابلم گذاشتم. دستم رو به‌سمت قفلِ زنجیر دستبند بردم و با این‌که کمی سخت بود اما بازش کردم. مقابل صورتم گرفتمش و باز هم نگاهش کردم. زیبا بود، خیلی زیاد. می‌دونم کلی بابت خریدش فکر کرده بود و در نهایت چیزی باب سلیقه‌ام خریده بود اون هم با این تگ نگین خوش‌رنگ! با وسواس یادگاری تیرداد رو در مشتم گرفتم و کیفم رو برای پیدا کردن یک جعبه زیر و رو کردم اما هیچی نبود. همه اکسسوری‌هام رو داخل یک کیف کوچیک ریخته بودم و جعبه‌ای نداشتم.
بالاجبار چندتا دستمال‌ کاغذی برداشتم و روی هم قرار دادم. دستبند رو با احتیاط وسط دستمال‌ها گذاشتم و آروم تا زدم. با دقت اون رو داخل جیب کیفم گذاشتم و اون رو بالای قفسه‌ی کتابی که گوشه اتاق بود، قرار دادم تا خدایی نکرده کسی بهش برخورد نکنه. هیجان‌زده دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. دوست داشتم از خوشی جیغ بکشم! امروز فقط روز من بود و بس.
با صدای باز شدن در، جیغ بلندی کشیدم و به عقب چرخیدم. خواستم جیغ بکشم اما نه از روی ترس! هنگامه با تعجب نگاهم می‌کرد. با عصبانیت بهش توپیدم:
- چرا در رو این شکلی باز می‌کنی؟ سکته‌ام دادی.
نگاهش بین در و من چرخید و گفت:
- من که معمولی باز کردم!
با حرص قدم به‌سمتش برداشتم و مقابلش ایستادم.
- آره جون خودت! زَهره‌ی من ترکیده!
- وا.
از مقابل هنگامه گذشتم و روی مبل‌های راحتی پذیرایی، بین بقیه نشستم. یاسی با تعجب به من و هنگامه‌ای که با احتیاط کنارم نشست، نگاه کرد و گفت:
- چی‌شد؟ چرا جیغ کشیدی؟
هنگامه زودتر از من به حرف اومد:
- حالا همین‌جوری صداش در نمیاد، بعد صدای جیغش تا اینجا اومده... من فقط در رو باز کردم!
خیره و با اخم، نگاهش کردم که ادامه داد:
- از بس که من وحشی‌ام در رو محکم باز کردم.
همه به هنگامه‌ی ترسیده خندیدند و روناک پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خواهشاً به ویلای خانواده شوهر من آسیب وارد نکنین!
و باز خنده، قاطی حرف‌هامون شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
فکر کنم هیچ‌وقت این سفر از ذهنم بیرون نره. فقط یک روز گذشته بود و همین یک روز اندازه چند روز به من خوش گذشته بود. یک لحظه صدای خنده این‌ جمعیت کم نمی‌شد و همه با کوچک‌ترین بهونه‌ای ریسه می‌رفتند. پدر حسام، با آواز خوندنش جمعمون رو شادتر می‌کرد و من بعید می‌دونم این ویلا باز هم، چنین جمعِ پر انرژی رو به خودش ببینه.
بعد غروب، کنار دریا و دور آتیش هم شد یک تصویر به یادموندنی از روز اول سالِ جدید. اتفاقی بود یا نه نمی‌دونم؛ اما نشستن تیرداد کنارم و ریز‌ریز توجه کردنش هم شیرین بود. غیر مستقیم حرف میزد، غیر مستقیم توجه می‌کرد، غیر مستقیم حواسش به من بود و فکر نکنم تا به حال به این اندازه با افعال غیر مستقیم کِیف کرده باشم.
- مژده؟ تو فردا باهاشون میری؟
گازی به سیب زمینی آتیشی، که تیرداد به دستم داده بود، زدم و پرسیدم:
- چطور؟
در حالی که تلاش می‌کرد دست‌های ذغالیش رو با دستمال تمیز کنه گفت:
- گفتم چون می‌خوان برن رامسرگردی و کوه، شاید دلت نخواد بری.
- نکن هنگامه با دستمال که تمیز نمی‌شه باید بشوری!
و باز تیکه‌ای از سیب زمینی خوشمزه به دهن گذاشتم و ادامه دادم:
- راستش دلم نمی‌خواد، استرس دارم می‌ترسم آشنا ببینم؛ ولی زشته بهشون نه بگم.
و پوست‌های سوخته سیب زمینی رو داخل آتیش ریختم. پشت دستم رو به دور لبم کشیدم و صورتم رو مقابل هنگامه گرفتم:
- کثیف شدم؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- اگه باهاشون بیرون نمی‌ری دوتایی بریم دوردور.
دوتایی! عالی نبود؟ سرم رو بهش نزدیک‌تر کردم و گفتم:
- وای دو نفره خیلی خوب میشه، مثل قدیما... ولی به بچه‌ها چی بگم؟
چشم‌هاش برق زد، پوست صورتش در کنار نور آتیش قرمز و جذاب دیده میشد. با صدای آرومی گفت:
- اون‌ها که می‌دونن تو چرا از رامسر فراری هستی پس قطعاً بهت حق میدن.
ذوق زده گفتم:
- قبوله!
و ریز‌ریز خندیدیم. با شنیدن اسمم از زبونِ تیرداد، گردنم رو به عقب برگردوندم. این‌قدر غرق صحبت با هنگامه شده بودم که جهت نشستم تغییر کرده بود و پشت به تیرداد بودم. برای همین صاف نشستم و نگاهش کردم که دو سیخ هات‌داگ پنیریِ آتیشی به‌سمتم گرفت؛ اما نگاهش به پسرها بود که سه‌تایی درباره پروژه‌های شرکتشون با هم صحبت می‌کردند. لبخندم جون گرفت و تشکر کردم. یک سیخ رو به دست هنگامه دادم و گازی به هات‌داگ پنیری دوم زدم، مزه زندگی نمی‌داد؟
- وای من یک‌جای دنج سراغ دارم که می‌تونیم فردا بریم اونجا! طرف تنکابن میشه.
- تنکابن؟ مگه ماشین بابات رو برمی‌داری؟!
چشم‌هاش رو با لذت بست و گفت:
- آخ این چه خوشمزه‌ست... نه با سیروان می‌ریم.
دست از خوردن برداشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم.
- این بود دوتایی دوردور رفتن؟! از اول می‌خواستی سیروان رو بیاری نه؟
لب و لوچه‌اش آویزون شد و با لحن بچگانه‌ای گفت:
- آخه دوست دارم سیروان، خواهر جانم رو ببینه.
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- امیدوارم این‌طور باشه!... من رو کرده بهونه‌ی بیرون رفتن با عشقش!
نیشگونی از پهلوم گرفت که جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو محکم روی دستش زدم.
- حالا که این‌طور شد میگم فردا تیرداد هم با ما بیاد.
چشم‌‌‌هام درشت شد و با تعجب نگاهش کردم، چه ربطی داشت؟ لبخند مرموزانه‌ای زد که تهدیدش کردم چیزی به تیرداد نگه اما اون می‌گفت چه اشکالی داره؟ وقتی بچه‌ها برای برنامه‌ی فردا، اون هم هفت صبح برنامه‌ریزی می‌کردند، تیرداد معذرت خواهی کرد و گفت باید صبح زود سری به پروژه‌شون بزنه تا با خیال راحت به تهران بره و دلیل دوم نرفتنش هم خستگیش بود. حالا هنگامه چی می‌گفت؟ امکان نداشت تیرداد با ما بیاد و گفتنِ هنگامه هم جلوه‌ی جالبی نداشت، اون هم جلوی خانواده! اصلاً سیروان هم هست و حضور تیرداد بی‌معنی بود. از اونجایی که مطمئن بودم تیرداد مخالفت می‌کنه و با ما نمیاد، اخم کرده به‌طرف هنگامه‌ی پر چونه که یک لحظه ساکت نمی‌موند برگشتم و گفتم:
- اصلاً هر کار دوست داری بکن! فقط آبروی ما رو نبر... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
***

از پشت شیشه‌ی شفاف ماشین، سرسبزی و قشنگی طبیعت به‌خوبی دیده میشد. شور و هیجان مسافرهایی که گوشه به گوشه جاده ایستاده بودند، چای می‌خوردند یا در حال عکاسی بودند هم به چشمم زیبا بود. من هم یکی از همون‌ها بودم که حالِ خوبِ این جاده رو عمیق نفس می‌کشیدم و هر لحظه انرژی درونم بیشتر و بیشتر میشد. مشتاقِ خوردنِ غذای خوش عطر و رنگ شمالی بودم که خیلی وقت بود نخورده بودم؛ حتی مامان هم دیگه وقت نمی‌کنه از غذاهای محلی و خوشمزه‌اش برام بپزه و حالا هنگامه قول داده بود من رو به رستوران معروفی که قدیم‌ها با هم می‌رفتیم ببره؛ البته که سیروان ما رو می‌برد!
- ببین مژده، تو رو آوردم که یکم جدی بودن و اخلاق قشنگت رو به رخ سیروان بکشی تا حساب ببره، درست مثل خواهر زن!
از مناظر چشم برداشتم و نگاهم رو به هنگامه‌ای که دم گوشم پچ‌پچ می‌کرد دوختم.
- با منی؟!
دستش رو جلوی دهنش گرفت و در حالی که نگاهش به سیروان بود گفت:
- آره دیگه، جدی باش لطفاً! مثل وقت‌هایی که سرکاری.
نظر من چه اهمیتی داشت وقتی نگاهشون عشق رو فریاد میزد؟ سیروان دست به فرمون، خیره به جاده بود. ویژگی خوب سیروان که در نگاه اول جذبم کرد، برخورد خوب و بیان قشنگش بود. قد بلند و چهارشونه، چهره شمالی و مردونه که از همه جالب‌تر چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش بود که مشابه هنگامه بود و خیلی بهم می‌اومدند. حضورشون در کنار هم اون‌قدر قشنگ بود که مگه من می‌تونستم برای سیروان چشم و ابرو بیام؟
نمی‌دونم هنگامه چی بهش گفته بود که تا این حد به من احترام می‌ذاشت و این درست نبود. تجربه حس‌های تلخ باعث میشد عشق واقعی عجیب به چشمم زیبا بیاد؛ عشق واقعی!
نگاهم از روی سیروان، حدوداً پنجاه سانت به راست چرخید. از نیم‌رخش هم لبخند کم رنگِ روی صورتش مشخص بود. برای سیروان از کارش در رامسر صحبت می‌کرد. اون هم خوش‌صحبت بود، خیلی زیاد. در کمال ناباوری الان اینجا بود و همش زیر سر هنگامه‌ست!
حدوداً هشت صبح بود که خانواده برای کوهنوردی از ویلا خارج شدند. من و هنگامه هم طبق قرار قبلی، خوب خوابیدیم و ساعت دوازده راه افتادیم که همزمان شد با برگشتن مهندس از پروژه ساختمونی.
چشم‌ غره‌ای به هنگامه رفتم، پیشونیش چین خورد و سوالی نگاهم کرد. چرا تیرداد رو آورد؟ اصلاً چرا تیرداد قبول کرد با ما بیاد؟ گفته بود تا یازده کارم طول می‌کشه و نمی‌دونم چرا دیشب زبونِ این دختر تا این اندازه کار کرد که تونست راضیش کنه با ما بیاد.
با ضربه هنگامه به پهلوم، انگار تازه بینایی چشم‌هام برگشت که با تیرداد چشم تو چشم شدم. من به اون خیره شدم یا اون به من؟
قبل از اینکه من با این قیافه‌‌ی تابلو و متعجبم چیزی بگم، خودش همون‌طور که سرش به‌طرفم برگشته بود گفت:
- سیروان جان معتقده شما رو قبلاً جایی دیده، یادته؟
با تعجبی بیشتر، نگاهم آینه ماشین و صورت سیروان رو دنبال کرد که حالا می‌خندید.
- مژده خانوم منو یادت نیست؟
- سیروان؟ من این همه مدت عکس مژده رو بهت نشون دادم نشناختی، چرا یک‌دفعه‌ای یادت اومد؟
نگاه سیروان روی صورتم چرخید و لبخند به لب، خطاب به هنگامه گفت:
- عزیزم اولاً عکس با واقعیت متفاوته، دوماً صداش رو که شنیدم شناختم.
- تو به صدات معروفی ها!
هنگامه گفت و دستش رو به شونه‌ام زد. کنجکاو‌تر از قبل به سیروان نگاه کردم.
- نمی‌دونم، یادم نمیاد... چهره‌ات برام جدیده، کجا دیدمت سیروان؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
- تا رسیدن به مقصد می‌تونی فکر کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
هنگامه دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت و کمی خودش رو جلو کشید و خطاب به سیروان گفت:
- مژده جون رو سرکار نذاری آقا؟
تیرداد به عقب چرخید و گفت:
- برای شما هم مژده جونه؟
هنگامه یک تای ابروش رو بالا انداخت و حاضر جواب گفت:
- برای ما مژده جون بود! از ۲۶ سال پیش تا الان.
- یعنی وقتی به دنیا اومد گذاشتنش بغل تو؟
- از کجا می‌دونی؟
و با تعجب نگاهم کرد. خندیدم و رو به هنگامه گفتم:
- من که چیزی بهش نگفتم! خودش حدس زد.
هنگامه چسبیده به من، به صندلی تکیه زد و رو به تیرداد که نگاهش بین من و هنگامه می‌چرخید گفت:
- آره، وقتی به دنیا اومد مامانم گذاشتش تو بغل من و گفت این وروجک فسقلیِ سفید و تپل خواهر کوچولومه!
و دستش رو دور بازوم انداخت که سرم رو جلو بردم و لُپش رو بوسیدم.
- اختلاف سنیتون چند ساله؟
- دو سال.
سیروان به تیرداد نگاه کرد و ادامه داد:
- کوچیک بودن آتیش پاره بودن؛ مثلاً یک شب با پتو و بالشت لب دریا می‌خوابن.
من و هنگامه با یادآوری خاطرات، بلند خندیدیم و من به این فکر کردم که یعنی هنگامه همه چیز رو برای سیروان تعریف کرده؟ حتی شیطنت‌های بچگی‌؟
- وای چقدر مامان اینا شوکه شدن، اصلاً فکر نمی‌کردن من و مژده این حرکت رو انجام بدیم... نذاشتن بخوابیم دیگه اومدن جمعمون کردن.
انگشتش رو به گوشه‌ی چشم‌های مرطوبش کشید و با چهره‌ی خندون رو به من ادامه داد:
- یادته چقدر دعوامون کردن؟ پتو و بالشت حسابی ماسه‌ای شد.
بین خنده‌های از ته دلم، در جواب هنگامه گفتم:
- آره، هیچ‌وقت هم ماسه‌هاش از بین نرفت، هر وقت بالشت رو تکون می‌دادی ازش ماسه می‌ریخت!
همه می‌خندیدند جز تیرداد که چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
- باورم نمی‌شه همچین کار خطرناکی کردی!
- بله آقا تیرداد، بالاخره مژده هم گاهی خطا داشته.
چیزی در جواب هنگامه نگفت و من لبخندی به صورت اخموش زدم. با ترمز کردن سیروان، از ماشین پیاده شدیم و به‌سمت رستوان سنتی با چشم‌انداز زیبای جنگل، قدم برداشتیم. خسته به نظر می‌رسید اما با ما اومده بود و نمی‌دونستم بابت حضورش خوشحال باشم یا بابت چشم‌های خسته‌اش نگران؛ اما می‌دونم که ترازوی بودنش، سنگین‌تره و نمی‌تونستم ذوقی که در دلم به پا شده بود رو پنهان کنم. هنگامه و سیروان جلوتر رفتند و من مشغول تماشای قد و بالای تیرداد بودم. تی‌شرت جذب سفید رنگ و شلوار لی آبی روشن به تن داشت. پشت موهاش کوتاه‌تر از قبل شده بود و مثل همیشه شیک و مرتب بود. با برگشتن تیرداد به‌سمتم و نگه داشتن در رستوران، لبخندی به روش زدم. از مقابلش عبور کردم و بوی عطرش رو به داخل ریه‌هام کشیدم.
مقابل آینه‌ای که به دیوار رستوران متصل بود ایستادم. فضای اینجا که با صندلی‌های چوبی و وسایل قدیمی دیزاین شده بود رو خیلی دوست داشتم. با دقت خودم رو نگاه کردم و شال و موهای پریشونم رو مرتب کردم. امروز تنها لباس غیر بنفشم رو پوشیده بودم و از این بابت خوشحال بودم. لباس سفید رنگ، با مانتوی جلو باز قرمز و شلوار لی آبی به اضافه‌ی شال قرمز. چشم‌هام بیشتر از قبل آرایش شده بود و با رژ قرمزی که زده بودم حتی به نگاه خودم هم متفاوت دیده می‌شدم.
پشت میز چهار نفره، کنار دیوار شیشه‌ای رستوران نشستیم و چند مدل غذای محلی سفارش دادیم. من و هنگامه کنار هم و پسرها هم روبه‌روی ما نشسته بودند. هنگامه خطاب به تیرداد گفت:
- این مدت غذای شمالی خوردی‌؟
تیرداد که نگاهش به چشم انداز زیبا و سرسبز رستوران بود، گفت:
- خیلی کم، راستش هر چی بچه‌ها سفارش می‌دادن می‌خوردم زیاد به نوع غذا توجه نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
نگران‌تر از قبل نگاهش کردم.
- همش که نمی‌شه کار کرد، باید حواست به خورد و خوراکت می‌بود، اگه خدایی نکرده مریض می‌شدی چی‌؟
ساق دست‌هاش رو روی میز گذاشت و انگشت‌هاش رو درهم گره زد و با خوش‌رویی گفت:
- مریض می‌شدم زنگ می‌زدم آنلاین ویزیتم کنی خانوم دکتر.
لبخند کم رنگی به روش زدم.
- رضا و نگین برگشتن؟
- آره، سه روز پیش.
نفس عمیقی کشیدم که بوی غذاهای مختلف وارد مشامم شد. نگاهم دور تا دور رستورانِ پر از مسافر چرخید. صدای به‌به و چه‌چه اون‌ها که ناشی از امتحان کردن غذاهای خوشمزه اینجا بود، حس خوبی بهم می‌داد.
- سیروان نگفتی مژده رو از کجا شناختی؟
با جمله‌ی هنگامه سریع به سیروان نگاه کردم و تندتند پرسیدم:
- آره بگو... من که یادم نیومد!
سیروان خنده‌ای کرد و نگاهش رو از هنگامه به‌سمت من چرخوند و بعد لحظه‌ای مکث گفت:
- چند سالِ پیش... سر کلاس احیا... همون کلاس فوق‌العاده‌ای که با مربی‌گری شما برای ما برگزار کردن.
به صندلیش تکیه زد و ادامه داد:
- من توی مراحل عملیات احیا خطا داشتم و شما متوجه شدی و... .
متعجب پریدم وسط صحبتش:
- مفیدی تویی؟!
سیروان خندید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. روی صندلی جابه‌جا شدم و با چشم‌های درشت شده، دقیق‌تر از قبل نگاهش کردم. درسته، مفیدی بود! با حیرت دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
- چقدر عوض شدی! خدای من... خوبی مفیدی؟ مادرت خوبه‌؟
- خوبم دکتر، مادرمم شکر... بهتره.
نفس راحتی کشیدم.
- خداروشکر، خیلی عوض شدی وگرنه من می‌شناختمت... شرمنده.
- یکی به من بگه چه خبره‌؟!
با صدای هنگامه بهش نگاه کردیم. امان از خاطرات گذشته، باورم نمی‌شد سیروان مفیدی همون عشقِ هنگامه‌ست. چه دنیای کوچیکی!
- مگه چقدر عوض شدی سیروان؟
دستم رو زیر چونه زدم و در جواب هنگامه که باز کنجکاویش فعال شده بود گفتم:
- خیلی! هم سنش کمتر بود و چهره‌اش بچه‌تر بود... هم این‌که لاغرتر بود و اون موقع ریش داشت... درست میگم سیروان؟
سیروان سرش رو بالا پایین کرد و با خنده گفت:
- دقیقاً! هنگامه اگه اون زمان من رو می‌دید اصلاً پا نمی‌داد.
همه بلند خندیدیم و سیروان شروع به تعریف خاطرات نه چندان جالبِ گذشته کرد:
- یه کلاس فوق‌العاده برگزار شد برای بچه‌های پرستاری، مژده خانوم جزء انترن‌های خیلی حرفه‌ای بیمارستان بود و قرار شد برای اون دوره آموزشی مربی ما باشه، که خیلی مربی جدی‌ای هم بود!
با خجالت نگاهش کردم و در ادامه حرفش گفتم:
- سیروان اون روز خطای بزرگی انجام داد، خطایی که می‌تونست منجر به فوت بیمار بشه، منم که عجیب روی این موارد حساس بودم خیلی باهاش دعوا کردم و گفتم اگه تو آزمون دوباره‌ای که ازت بگیرم باز هم خطا کنی حذفت می‌کنم تا مجدد دوره بگذرونی!
با خجالت بیشتر صورتم رو پشت دست‌هام پنهون کردم که بچه‌ها خندیدند و سیروان گفت:
- اون موقع هیچی نگفتم اما بعد از کلاس رفتم پیشش... من درگیر سرطان مادرم و عملش بودم و نمی‌تونستم تمرکز لازم رو روی کارم داشته باشم... تذکر مژده جان کاملاً درست بود و من خطای بزرگی کرده بودم اما داستان مامان رو براش تعریف کردم تا حداقل کمی بهم حق بده... که خیلی هم حق داد! خانوم دکتر در عین جدیت دلِ مهربونی دارن.
از لای انگشت‌های دستم نگاهش کردم که خندید، نگاهم سمتِ نگاه تحسین‌آمیز تیرداد هم رفت و دوباره روی سیروان برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
دستم رو از روی صورتم برداشتم و گفتم:
- داستان مامانش خیلی من رو تحت تأثیر قرار داد اما از سیروان خواستم مجدد تمرین کنه و برای یک روز هم که شده فکرش رو روی کارش متمرکز کنه تا بتونه آزمونش رو به‌خوبی پشت سر بگذاره.
- خلاصه با همکاری هم‌دیگه، من به‌سلامتی از اون دوره گذشتم.
- پس چرا من توی دانشکده ندیدمت‌؟
به هنگامه نگاه کردم و گفتم:
- چون سیروان چهار ترم از تو عقب‌تر بود و اون موقع تو بیمارستان بودی نه دانشکده.
- آره، من به‌خاطر قضیه سربازی و پشت کنکور موندن دیرتر وارد دانشگاه شدم.
با لب‌های آویزون خطاب به سیروان گفتم:
- سیروان منو ببخش، خیلی باهات بد صحبت کردم... هنوز هم عذاب وجدان دارم.
- این چه حرفیه؟
- مامان بهترن؟
سری به نشونه مثبت تکون داد و من نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر که مادرش مراحل سختِ درمانِ سرطان رو به‌سلامتی گذرونده بود. با خنده‌ی هنگامه و تیرداد، توجه‌ام جلب شد و با تعجب نگاهشون کردم. بهم نگاه می‌کردند و نامحسوس می‌خندیدند.
- به چی می‌خندین‌؟
صدای خنده‌ی هنگامه بالا رفت و دست دور گردنم انداخت و با لهجه گفت:
- قربان تو بشم من که لهجه به آوای صدات برگشت.
- من با لهجه حرف زدم؟
و دستم رو جلوی دهنم گرفتم که بچه‌ها باز خندیدند، درست بود داشتم با لهجه صحبت می‌کردم!
- هم‌شهریت رو دیدی لهجه‌ات برگشت.
به تیرداد نگاه کردم و این دفعه من هم خندیدم. غذاهامون هم رسید و با عشق و کلی دلتنگی مشغول خوردن شدم.
بعد از ناهار، به همون منطقه دنجی که هنگامه از قبل برام تعریف کرده بود رفتیم. یک جای خلوت و بکر میونِ جنگل‌های سبز تنکابن. انگار آدم‌های زیادی اینجا رو نمی‌شناختند که این‌قدر خلوت بود.
- مواظب خودتون باشین، اینجا زیادی بکر و خلوته، طبیعت نخورتون!
نگاه چپی به هنگامه که مشغول بستن شال سبز رنگ، دور سرش بود، انداختم و گفتم:
- من که دخترِ طبیعتم!
و رو به تیرداد که نگاهش به‌سمت آسمون و درخت‌های بلند بود ادامه دادم:
- شما مراقب خودت باش آقا تیردادِ آپارتمانی.
صدای قهقهه هنگامه در جنگل پیچید و تیرداد هم خنده کنان در جوابم «چشم» بلندی گفت. هنگامه دستش رو دور بازوی سیروان انداخت و دوتایی جلوتر از ما قدم برداشتند. زیر لب قربون صدقه‌شون رفتم و برای پایدار بودن عشقشون، وسطِ جنگل و شاهکار خدا، دعا کردم.
صدای طبیعت می‌اومد. صدای پرنده‌ها و صدای جریانِ آبِ رودخونه‌ای که نمی‌دونستم کجاست. با دم و بازدم عمیق سعی می‌کردم هوای خوبِ اینجا رو نفس بکشم تا ریه‌هام پاکسازی بشن. زیادی دود و دم تهران رو نفس کشیده بودم و نیاز به این اکسیژن داشتم.
- بازم واسم شمالی حرف می‌زنی؟
- خیر! هر چقدر بهم خندیدی بسه!
و سرم رو به‌طرفش چرخوندم که قدم‌ به قدم کنار من راه می‌رفت.
- خندیدم چون شیرین بود.
لبخندی به صورتِ خندونش زدم و سر کج کردم.
- می‌دونم پسر تهرونی.
پسر تهرونی گفتن من باعث خنده‌ی بلندش شد. آروم پرسیدم:
- تیرداد اگه خسته‌ای می‌تونیم خیلی جلو نریم و همین اطراف بشینیم.
- تو صورتِ من خستگی می‌بینی‌؟
- آره!
ابرو بالا انداخت و پرسید:
- فقط خستگی؟ نمی‌بینی چقدر خوشحالم که اینجام؟ تو این طبیعت و با تو؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
دلم زیر و رو شد اما با نگرانی گفتم:
- می‌دونم، من هم خوشحالم اما نگرانتم، این مدت زیادی کار کردی از چهره‌ات مشخصه که کم خوابیدی و گفتی که غذای خوب هم نخوردی... الان باید استراحت کنی تا مریض نشی!
خونسرد و آروم در جوابم گفت:
- الان دقیقاً وسط استراحتم.
دست به کمر ایستادم و چپ‌چپ نگاهش کردم. نگاهش بین اجزای صورتم چرخید و گفت:
- بله مژده جون؟ گفتم که مریض بشم تو هستی... خیالم راحته.
و قدمی به جلو برداشت که من هم با قند‌های آب شده‌ی دلم، پشت سرش راه افتادم. هنوز چند قدم جلو نرفته بودیم که تیرداد سریع گردنش رو به‌سمت چپش چرخوند و دستش رو در هوا تکون داد. با تعجب به حرکات دفاعی تیرداد و ملخی که اطرافمون می‌چرخید و در حال دور شدن بود نگاه کردم. گوشه لبم رو گاز گرفتم و با خنده گفتم:
- داشتی خوراک طبیعت می‌شدی!
بلند خندیدم و این‌بار من جلوتر از اون، در مقابل چشم‌های باریک شده‌اش، قدم برداشتم.
ده دقیقه‌ای از پیاده‌رویمون گذشته بود اما انگار هنوز به مقصد مورد نظر هنگامه و سیروان که خیلی هم ازمون دور شده بودند، نرسیده بودیم. نگاهم بین قارچ‌های رشد کرده‌ میون تنه درخت چرخید و در همون حالت گفتم:
- جای تینا خالیه... می‌خواستم با خودم بیارمش اما گفتم با سارا و بقیه بیشتر بهش خوش می‌گذره.
- کار خوبی کردی، اینجا جای هیچ‌کَس خالی نیست.
لبخندم پاک میشد؟ کم رنگ میشد؟ نه! فقط گونه درد گرفته بودم.
نگاهش کردم و بی‌توجه به بحث قبلی گفتم:
- نظرت درباره‌ی سیروان چیه؟
دستی به چونه‌‌اش کشید.
- به نظرم پسر خوبیه، خیلی هنگامه رو دوست داره و این مشخصه.
ذهن مریضم دنبال چی می‌گشت، نمی‌دونم؛ اما ناخودآگاه گفتم:
- مهندس تاتاری، همکارت، اون هم خیلی دختر خوبی بود؟
و چشم‌هام شاخ و برگ درخت‌ها رو دنبال کرد که بعد چند لحظه سکوت، صداش از پشت سر به گوشم رسید:
- خیلی! واقعاً دختر خوبیه.
- آهان!
صدای خنده‌اش اومد و بعد حضورش رو کنارم حس کردم.
- قرار شد برای هومن بگیریمش دیگه!
نگاه چپی بهش انداختم.
- نه تا وقتی که شما به‌خاطر پروژه‌هات کنار ایشونی!
- ما فقط همکاریم!
- مثل من و دکتر حمید.
و موهای پریشونم رو به داخل شال هل دادم و پشت چشمی براش نازک کردم. قدمی بهم نزدیک‌تر شد و آروم‌تر از قبل با حرص کمی که چاشنی صداش شده بود، گفت:
- اون یارو نیتش یه چیز دیگه بود پس مثال خوبی نبود!
حاضر جواب‌تر از همیشه گفتم:
- آدم که از نیت بقیه خبر نداره!
- مژده؟!
دلخور نگاهش کردم.
- زیاد پروژه شهرهای دیگه رو برمی‌داری؟ چرا همش با این و اون میری شهرهای مختلف‌؟
طول کشید تا جواب سوالی که باز هم نمی‌دونم چرا به زبون آورده بودم رو بده. اشکال نداشت چون من بازی نگاهش با نگاهم رو دوست داشتم حتی اگه دلخور بودم.
- من عاشق تجربه‌های مختلفم حتی توی کارم، دوست دارم معماری و مهندسی شهرهای مختلف رو ببینم و پروژه و ایده‌هام رو در کنار نظر و سلیقه اون‌ها پیاده کنم... مسئولِ شرکت هم این مسئولیت رو به من داده و بخوام نخوام سالی یکی دوبار باید به جاهای مختلف برم.
- می‌دونم که توان و مدیریت و هنر تو از همه بیشتره آقای مهندس.
و لبخند به لب ازش عبور کردم که آستین مانتوم کشیده شد و مجبوراً ایستادم. لحنِ محکمش باعث شد سرم به عقب برگرده و نگاهش کنم.
- ناراحتی!
- نه.
اخم کرد و در جوابم گفت:
- سوال نپرسیدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,728
مدال‌ها
4
آستینم رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشیدم و گفتم:
- فکر کنم به رودخونه نزدیک شدیم، بیا بریم جلوتر.
و تندتند قدم برداشتم. حدسم درست بود و به رودخونه رسیدیم. در کمال تعجب سیروان و هنگامه اون طرف رودخونه ایستاده بودند و با خنده نگاهمون می‌کردند. دست به کمر و شاکی گفتم:
- نامردا... تنهایی رفتین اون طرف‌‌؟
هنگامه با هیجان دستش رو تکون داد و با صدای بلند گفت:
- بدو بیا مژده.
نگاهم رو به جریان تند رودخونه‌ی پرخروش دادم. در یک لحظه آدرنالینم بالا رفت. شالم رو مثل هنگامه، پیچ دادم و دور سرم بستم. خم شدم و پاچه‌های شلوارم رو تا یک وجب زیر زانو بالا زدم و هیجان‌زده رو به تیرداد که اون هم مشغول بالا زدن پاچه‌های شلوارش بود گفتم:
- بریم؟
تیرداد صاف ایستاد و نگاهی به رودخونه انداخت.
- بریم فقط جریان آب شدیده و احتمالاً سرده.
- اشکال نداره.
و با قدم‌های سریع جلو رفتم و پام رو داخل رودخونه گذاشتم. هیجان بیشتر از قبل وارد رگ‌هام شد، جیغ خفیفی کشیدم و با ذوق خندیدم. خدای من! چقدر دلم تنگ شده بود. هنوز دو قدم جلوتر نرفته بودم که دستم از پشت کشیده شد.
- مژده ممکنه بیفتی! لطفاً آروم برو که جریان آب زیاده.
به‌طرفش برگشتم که حرکت پلک‌هاش متوقف شد. به قدری خوشحال بودم که چهره‌ام باعث تعجب تیرداد شده بود.
- ببین تیرداد چقدر خنکه، چقدر زلاله... خیلی حس خوبی دارم.
و باز با همون صدای گرفته و خش‌دارم، جیغ کشیدم.
دستم بین دست گرمش قرار گرفت. جنسِ نگاهش هم گرم و دلنشین بود. زیر لب و با مهربونی گفت:
- حالا که این‌قدر باحاله، بدو بریم.
و یک قدم جلوتر رفت و من، مثل یک دختر بچه‌ی پنج شیش ساله، با شوق زیاد، پشت سرش قدم برمی‌داشتم. وسط رودخونه به‌خاطر جریان قوی‌تر آب و حس خوبی که داشتم ایستادم. دست دیگه‌ام رو به بازوی تیرداد گرفتم تا جلوتر نره و در حالی که تلاش می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم، گفتم:
- میشه یکم بمونیم؟ دارم غش می‌کنم.
با خنده نگاهم کرد و مقابلم ایستاد. خم شدم و دستم رو داخل آب بردم، سرد بود اما خنکی و زلالیش، یک جون به جونم اضافه کرد.
- باورم نمی‌شه به این اندازه هیجان زده شدی!
خندیدم و به تصویر قشنگِ برقِ چشم‌هاش خیره شدم.
- عاشقشم.
عاشقِ طبیعت و شاید هم عاشق حضور گرمِ تیرداد در این لحظه‌هایی که جزء عمرم حساب نمی‌شد.
انگشتِ کوچیکش رو بالا گرفت و یک لاخ مویی که روی چشم راستم افتاده بود رو با ملایمت کنار زد. تاتاری مهم بود؟ مطمئنم که نبود. با لحن پر از مهرش گفت:
- دوست دارم همیشه این شکلی ببینمت.
- باز رفتی تو رودخونه و کودک درونت فعال شد؟!
به‌سختی نگاهم رو ازش گرفتم. از سمت چپ تیرداد سرم رو به‌سمت هنگامه کج کردم و با صدای بلند در جوابش گفتم:
- عالیه! دارم جون می‌گیرم، بدو بیا پیشم.
تیرداد با لحن محکمی رو به من گفت:
- نه مژده بهتره ما هم بریم، آب خیلی سرده و سرما می‌خوری.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- عمراً، می‌خوام بمونم.
- استخوون درد میشی ها!
گردنم رو بالا گرفتم.
- اشکال نداره، خودم خودم رو ویزیت می‌کنم.
- تیرداد مراقب مژده باش، پاش به سنگ کف رودخونه گیر نکنه بیفته.
باز با صدای بلند در جواب هنگامه گفتم:
- نگرانمی‌‌؟ پس بدو بیا!
 
بالا پایین