جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,283 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
خواستم حرفي بزنم اما سرفه‌های پیاپی مانع صحبت کردنم شد. تارهاي صوتي ضعيفِ من ظرفيت اين ميزان داد و فرياد رو نداشت. لیوان آبی که روناک به دستم داد رو ذره‌ذره نوشیدم. زانو به بغل روی تخت نشسته بودم و روناک و یاسی، چسبیده به هم‌دیگه، پایین تخت نشسته بودند. لب باز کردم و با حنجره‌ای که به سوزش افتاده بود، به‌سختي گفتم:
- چیه؟ یک ساعته به چی نگاه می‌کنین؟
یاسی اشک‌هاش رو پس زد و روناک با ابروهای در هم و چشم‌های خیسش همچنان بهم خیره موند.
- دروغ می‌گفتن، بالاتر از سیاهی هم رنگی هست... زندگی من سیاهی رو رد کرده!
- مژده!
نگاهم به روی روناک معترض چرخید، لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- این‌جوری نگو قربونت برم، توروخدا به خودت مسلط شو!
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و موهام رو چنگ زدم و گفتم:
- مسلط شم؟ دقیقاً چه شکلی میشه بگی؟
کمی خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو لب تخت گذاشت و گفت:
- باور کن می‌تونی، تو فقط به خودت مسلط شو تا مثل همیشه بتونی به بهترین شکل تصمیم بگیری؛ مژده جانم! شاید خاله بد نگه، شاید بهتر باشه از راه قانونی وارد بشی.
آروم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه روناک! من ته خطم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
- فکرش رو می‌کردین اِن‌قدر گذشته سیاهی داشته باشم؟ تا حالا بهتون نگفته بودم چون مرور گذشته هم عذابم می‌داد؛ اما امروز همه چیز دوباره جلوی چشم‌هام نقش بست و بهم یادآوری شد که هنوز هم پام گیره و اسیرم.
اشكي از گوشه چشمش سرازير شد و در جوابم گفت:
- سخته، خیلی سخته! باور کن می‌فهمم اما مژده، می‌دونم که می‌تونی از پسش بربیای فقط باید آروم بمونی و خوب فکر کنی.
- نه روناک! نه... می‌خوام تمومش کنم، برم رامسر و همه چیز رو بهشون بدم، سند آزادیم رو بگیرم و برگردم؛ آخه من پول می‌خوام چیکار؟
لبخند بی‌رمقی روی لب‌هاش نشست و با مهربونی گفت:
- باشه قربونت برم، هر چی تو بخوای همون میشه، فقط اِ‌ن‌قدر خودت رو عذاب نده.
حرف زدن با دخترها دوباره داغ دلم رو تازه کرده بود و به گریه افتاده بودم، هق‌هق کنان گفتم:
- اسیرش بودم، هیچ وقت نذاشت طعم زندگی رو بچشم! از سن کم گفتن اون نامزدمه و قراره بشه شوهر آینده‌ام... همه جا خودش رو دنبال من راه انداخت و به همه می‌گفت من زنشم! تو کل شهر و بین دوست و آشنا انگشت‌نما شده بودم... حالا هم که مدتیه ازش رها شدم، باز پیدام کرد اون هم به چه آسونی!
روناک از جا بلند شد و کنارم نشست، من رو بغل گرفت و سرم رو روی شونه‌‌اش گذاشت.
- نمی‌خوام با اشکان ازدواج کنم! نمی‌خوام! پول و زمینم نمی‌خوام... هیچی نمی‌خوام.
دستش رو بین موهام کشید، صدای فین‌فینش رو می‌شنیدم. آروم زمزمه کرد:
- قرار نیست این اتفاق‌ها بیفته، قرار نیست زنش بشی دورت بگردم.
سرم رو عقب کشیدم، از پشت چشم‌های تارم نگاهش کردم و گفتم:
- حق من نیست نه؟ هیچ‌کَس نباید دوستم داشته باشه، نباید عاشق بشم، نباید هیچ وقت ازدواج کنم... حق من نیست!
دستش رو به صورت خیسم کشید، بین گریه‌هاش در جوابم گفت:
- نه قربونت برم، تو صبر کن تا همه چیز درست بشه!
با بلند شدن یاسی و صدای عصبیش نگاهمون به‌سمتش چرخید.
- اِ‌ن‌قدر که همیشه مظلومی، اِن‌قدر که صدات در نمیاد! می‌شینی یه گوشه و هر کی هر چی گفت میگی چشم! راحت مقابل خواسته‌های بی‌منطق آدم‌ها کوتاه میای، هر چی بخوان بهشون تقدیم می‌کنی! خب بسه، سکوت بسه! سرت رو از زیر برف دربیار و یه‌کم به فکر خودت باش و جلوشون وایسا!
روناک من رو رها کرد و به‌طرف یاسی رفت که وسط اتاق ایستاده بود و داد میزد و من، بهت زده بهش خیره بودم، اشک می‌ریخت و با نهایت خشم، فریاد میزد!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
روی زمین نشسته بودند. روناک محکم بغلش کرد، بلندبلند گریه می‌کرد و ازش خواهش می‌کرد آروم باشه. اشک‌هام بند اومده بود و هِق می‌زدم. به سکسکه افتاده بودم و نگاهم بی‌حرکت خیره بود به روناک و یاسی که حالشون عجیب خراب بود و حالِ یاسی خراب‌تر. آروم از روی تخت پایین اومدم، روی دو زانو نشستم و بهشون چشم دوختم. دستم رو روی دست‌های گره خوردشون گذاشتم، صدای گریه‌ قطع شد. سکوت طولانی اتاق رو فرا گرفت، فقط صدای فین‌فین دخترها و سکسکه من بود که سکوت رو می‌شکست. روناک دستش رو به زمین گرفت و بلند شد، از پارچ آبی که داخل سینی، روی میز آرایشم بود یک لیوان پر آب کرد و به دستم داد. آب رو سر کشیدم و به چشم‌های خسته و غمگین یاسی چشم دوختم، درست می‌دیدم؟ چرا یاسی اِن‌قدر شکسته بود؟ تا به حال متوجه نشده بودم یا اون هیچ وقت به این اندازه بهم ریخته نبود؟ روناک لیوان آبی هم به یاسی داد و کنارمون نشست. چشم‌های نگرانش روی یاسی بود و دست‌هاش می‌لرزید. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا این شکلی شدن؟ علت این پریشون حالی، داستان زندگی سیاه من نبود! قطعاً مشکل چیز دیگه‌ای بود.
- چی‌شده؟
یاسی نفس عمیقی کشید. دستش رو دراز کرد و کتاب روی میزم رو برداشت و با اون مشغول باد زدن خودش شد. روناک، لبش رو به دندون گرفت و موهای بهم ریخته یاسی رو پشت گوشش زد. به تخت تکیه دادم و زانوهام رو بغل گرفتم و یاسی بالاخره به حرف اومد:
- هیچی بدتر از مظلوم بودن نیست مژده، نمی‌دونم یادته یا نه اما از وقتی اومدی اینجا من همیشه نگرانِ این میزان آرومی و سر به زیر بودن تو بودم.
کتاب رو روی زمین رها کرد و خودش رو عقب کشید. به میز آرایش تکیه داد و ادامه داد:
- من چوب مظلومیتم رو خوردم، من چوب سادگیم رو خوردم، گذاشتم حقم رو بخورن و هیچی نگفتم فقط شکستم، نابود شدم، تموم شدم و خودم رو از مشکلات جدا کردم.
لحظه‌ای نفس گرفت، انگار اون هم مثل من بیان اتفاقاتی که گذرونده بود براش سخت بود.
- حدوداً دَه سال پیش ازدواج کردم، آخرین سال دبیرستانم بود که خواستگاری در این خونه رو زد که با بقیه فرق داشت؛ انگار در یک نگاه به دل همه ما نشست... پدر نداشت و تک پسر خونواده بود و تا اون سن تمام و کمال در اختیار اون‌ها بود؛ به اصرار مادرش که از مشتری‌های مامانم بود به خواستگاری اومدند و بعد چند جلسه و تحقیقات... ما قبول کردیم، عقد کردیم و همه چیز در عرض سه ماه دگرگون شد.
روناک از جا بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت، نگاهِ بهت‌زده من از در نیمه باز دوباره به روی یاسمن چرخید که خیره به نقطه‌ای نامعلوم گفت:
- پسر خوبی بود، سر به زیر بود، یه بدی داشت اون هم این بود که ظرفیت این دنیا رو نداشت و من نمی‌دونستم! از یک‌سری ماجراها می‌گذرم، فقط بدون که منِ ناشی با خوشحالی شوهرم رو به مهمونی دوست‌هام می‌بردم و با ذوق اون رو به همه معرفی می‌کردم.
نگاهِ لرزونش به‌طرف نگاهم چرخید و ادامه داد:
- گفتم که ظرفیتش رو نداشت! دوست‌های من از من بهتر بودن، جذاب‌تر بودن، دلبرتر بودن؛ هر چی روناک می‌گفت هنوز اوایل عقدمونه و بهتره زیاد وارد جمع‌های دوستانه نشم، گوش ندادم و می‌گفتم اون عاشق منه! اما نبود، چشم‌هاش جذب دخترهای زیباتر شدن و دلش گرفتارِ ناز و عشوه اون‌ها... تغییر رفتارش باعث شد بهش شک کنم؛ آخر هم با هومن و روناک، مچش رو گرفتیم که سر قرار با دوست صمیمی من بود و کاش اون صحنه رو نمی‌دیدم که چطور اون رو در آغوش گرفته و نوازش و بوسه تقدیمش می‌کنه... فقط سه ماه از عقدمون گذشته بود!
چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار می‌داد، انگار تصور دوباره اون صحنه‌ها به اندازه همون دَه سال پیش اذیتش می‌کرد. قبل از این‌که حرکتی بزنم، در باز شد و روناک وارد شد. قرصی از داخل قوطی درونِ دستش خارج کرد و اون رو داخل دهن یاسی گذاشت و من، با گذروندن این لحظه‌ها انگار برای هزارمین‌بار شکستم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
قرصِ آرام‌بخش یاسی رو به خواب برده بود اما نتونسته بود روی من تأثیری بذاره و همچنان پلک‌‌هام تا آخرین حد ممکن باز بودند. روی زمین، مثل جنین در خودش جمع شده بود و سرش روی پای روناک بود. نفس‌های منظمش نشون از این بود که حداقل الان که خوابه آرامش داره. پتو رو از روی تخت برداشتم و به روی بدنش انداختم. روناک خیره به چهره یاسی، آروم موهاش رو نوازش می‌کرد. عمیق در فکر بود و حتی حرکت پلک‌هاش رو نمی‌دیدم. هومن به ما پیوسته بود، همون ابتدای اتاق، به در بسته تکیه داده بود و نگاهِ پر غمش به سقف بود.
- پس برای همین می‌رفت پیشِ روان‌شناس؟
روناک نفس عمیقی کشید و سرش رو به‌طرفم چرخوند.
- آره، تو از کجا فهمیدی؟
- پیامش رو اتفاقی دیدم.
یک دستش رو به زمین گذاشت و ستون بدنش کرد و به اون تکیه داد.
- راستش این قضیه مال خیلی سال پیشه، اون اوایل همه چیز وحشتناک بود! یاسی این دختری نبود که تو الان می‌شناسی؛ اما کم‌کم خوب شد، اِن‌قدر از جامعه ترس داشت که تصمیم گرفت رشته هومن رو انتخاب کنه و با هم به دانشگاه برن که خداروشکر شد؛ خوب شد، زمان برد اما خوب شد منتهی هر از گاهی به پیش روان‌شناس میره، بالاخره اون همه فشار عصبی و تجربه تلخ تو اون سن، نمی‌تونه بدون تأثیر باشه.
گوشه لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی گفت:
- تو بهتر از همه یاسی رو می‌فهمی، تو هم خ*یانت دیدی ولی از یک جنس دیگه.
لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست و ادامه داد:
- برای همین اون اوایل فوبیای ازدواج داشتم و از نزدیک شدن به حسام می‌ترسیدم.
- هیچی ارزش این رو نداره که تو زندگیت رو حروم کنی، باید براش بجنگی مژده، تا وقتی تو ساکت باشی همه برات شاخ و شونه می‌کشن و این مسیر برات مثل یک باتلاق میشه... برای خواسته‌هات ارزش قائل باش، اصلاً برای خودت!
هومن بود که این جمله‌های باارزش رو می‌گفت. قبول داشتم، حداقل الان بهتر می‌تونستم این نصیحت‌های عاقلانه رو بپذیرم. تلخ بود اما امشب شنیدم که تجربیات بد زیادی می‌تونه رقم بخوره و همش بستگی به عکس‌العمل تو داره اما راحت نبود! گفتنش آسون بود اما عمل کردنش‌ چی؟
چشم به هومن نگران دوختم و گفتم:
- می‌فهمم اما درک کردنش شاید برام زمان‌بر باشه.
کمی خودش رو جلو کشید و با قیافه در همی که داشت، در جدی‌ترین حالتی که ازش دیده بودم، گفت:
- در مقابل این دنیا که زانو بزنی، مجبور میشی تاوان پس بدی... خودت هم می‌دونی و داری می‌بینی که هر تاوانی ممکنه چقدر برای آدم گرون باشه! طلاق یاسی اون هم تو اون سنِ کم، تاوان سنگینی برای همه ما بود، تاوان عجله کردنمون و انتخاب اشتباهمون! یاسی دلباخته شده بود اما نه در حدی که نتونه جواب منفی بده! اون از همه ما کمک خواست و همه ما به اشتباه اون رو راهنمایی کردیم و حالا دل شکسته مامان و بابا رو داریم، سال‌ها عذاب و غصه و در نهایت خودش، که فوق‌العاده شکننده شده!
روناک نیش‌خندی زد و گفت:
- این خونه تازه دو سه ساله سر و سامون گرفته و مثل قبل شده، حضور تو و خاله زیبا هم که همه چیز رو صد برابر بهتر کرد... ما این حالِ خوب رو همیشه از پا قدم شما می‌دونستیم.
لبخند کم رنگی زدم، ما معجزه زندگی هم بودیم. اون‌ها نورِ زندگی تاریک من بودند و انگار ما هم برای اون‌ها ذره‌ای حال بهتر آورده بودیم. ساعت‌ها با من حرف زدند، نصیحتم کردند. مغز من آسیب دیده بود و گنجایش این همه حرف رو نداشت اما تلاش کردم فقط گوش بدم و سعی کنم تک‌تک این دل نگرونی‌ها رو آویزهٔ گوشم کنم بلکه، راهی برای نجاتم پیدا کنم... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
- هه!
نگاهم رو از کاغذ روبه‌روم برداشتم و به تینایی که راه می‌رفت و دور خودش می‌چرخید و با خودش حرف میزد، خیره شدم. کلافه کاغذ رو روی میز انداختم.
- بسه تینا! حواست کجاست؟ خیلی بد تست زدی.
به کنار خودم اشاره کردم و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم دردت چیه؟
دست به سی*ن*ه، سرش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌خوام! خیلی معلم بی‌شعوریه.
- درست تعریف کن.
در حالی که دستش رو در هوا تکون می‌داد و موهای فرفریش، با این همه تحرک پیچ و تاب می‌خورد، غرغرکنان گفت:
- تست فیزیک رو از روش تستی و خفنی که شما گفتین حل کردم، حالا مرتضوی جلوی همهٔ بچه‌ها من رو تحقیر می‌کنه که چرا از روش اون حل نکردم؟ منم گفتم چه اهمیتی داره؟ من به جواب رسیدم! اون هم جلوی همه سرم داد زد.
سرم تیر می‌کشید و نیاز به مُسکن داشتم. ابروهام درهم گره خورد، از اون معلم فیزیکِ بی‌فرهنگ انتظار دیگه‌ای نمی‌شد داشت!
- معلم فیزیکت عقده‌ایه، این رو قبول کن و بی‌خیالش بشو!
ابروهاش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد. حق داشت، از من بعید بود این‌طور راجع به آدم‌ها حرف بزنم اما در حال حاضر نمی‌تونستم منطقی رفتارشون رو بسنجم؛ خصوصاً معلم فیزیکی رو که ازش کینه به دل داشتم!
تینا خوشحال از هم‌زبونیِ من، کنارم نشست تا پشتِ سر مرتضوی غیبت کنه اما از اونجایی که من کشش حرف‌های پیش‌بینی شدهٔ تینا رو نداشتم، با گفتن «حق با توئه» دوباره خوشحالش کردم و حواسش رو به تست‌های اشتباهی که حل کرده بود، پرت کردم. نیم ساعتی گذشت و من همچنان در حال گفتن خطاهای تینا و تذکر دادن بودم که با صدای آیفون سکوت کردیم.
تینا با تعجب نگاهم کرد، مشتش رو بالا آورد و در حالی که یکی‌یکی انگشت‌هاش رو باز می‌کرد و می‌شمرد، گفت:
- بابا که ساعت پنج خونه نمیاد، خاله فریده و سارا هم که دیشب پیشم بودن، شما هم که کنارمین... یعنی کی می‌تونه باشه‌؟
سوالی نگاهش کردم که با هیجان از جا پرید و گفت:
- نکنه تیرداد برگشته؟
و به‌سمت آیفون پرواز کرد. تپش قلبم با شنیدن اسمش و تصور اومدنش بالا رفت ولی خشکم زده بود و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. نگاهِ کنجکاوم به‌طرف تینا چرخید که روبه‌روی آیفون ایستاد و با دیدن تصویر صداش بالا رفت و گفت:
- ای وای!
دکمه رو زد و به پیشم برگشت. از حالت گرفتهٔ صورتش مشخص بود تیرداد نیست اما کی می‌تونست باشه؟
- کی بود تینا‌؟
آروم گوشهٔ پرده رو کنار زد و در حالی که به حیاط نگاه می‌کرد گفت:
- عتیقه!
- تینا!
و ایستادم که کلافه گفت:
- آینازه، دخترعموم.
آیناز؟ دخترعموش؟ همونی که عاشق تیرداد بود و مامانش معتقد بود عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمون‌ها بستن؟! لبم رو به دندون گرفتم و دستی به لباسم کشیدم، چی پوشیده بودم‌؟ نگاهی به خودم انداختم. لباس آستین بلند و شلوار ستی که هر دو گشاد و راحت بودند. جنسش پلیسه و بادمجونی رنگ بود و از این‌که ناخواسته با موهام سِت شده بود خوشحال بودم. برای مرتب‌تر شدن دستی به موهام کشیدم و تک سرفه‌ای کردم تا صدام صاف بشه. هنوز آیناز رو ندیده بودم اما می‌خواستم که خوب به نظر برسم و کم نیارم!
تینا در رو باز کرد و لبخند مصنوعی روی صورتش نشوند که خیلی بامزه شد. دستش رو به‌طرف آینازی که هنوز در نگاه من نبود، دراز کرد و گفت:
- سلام آیناز جون، از این ورا!
آیناز داخل شد و دست تینا رو به‌طرف خودش کشید و برخلاف تینا، سرخوش جواب داد:
- سلام عزیزدلم، خوبی قربونت بشم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
و بوسه‌های پر سر و صدایی به چپ و راست صورتِ گرفتهٔ تینا زد و داخل شد. اصلاً به‌طرفی که من ایستاده بودم توجه نکرد و به‌طرف مبل‌های سلطنتی رفت و در همون حالت مانتو و شالش رو از تن درآورد و خطاب به تینا گفت:
- چه‌خبر عزیزدلم؟ چرا تنهایی؟ چقدر باید زنگ بزنم بگم که... .
چرخید و با دیدن من تعجب کرد و بی‌حرف بهم خیره شد. انگشت‌هام رو درهم گره زدم و لبخند به لب، قدمی بهش نزدیک‌تر شدم.
- سلام خیلی خوش اومدین.
تینا به‌طرفم اومد و دستش رو دور بازوم انداخت و خطاب به آیناز که سر تا پای من رو برانداز می‌کرد، گفت:
- تنها نیستم آیناز جون! مژده جون پیشمه دیگه.
آیناز لبخند کم رنگی زد و لباس‌‌‌هاش رو روی دسته مبل گذاشت و گفت:
- آهان، دوستت هستن؟
تینا دستش رو جلوی دهنش نگه داشت و با خنده گفت:
- وای نگو که مژده جون رو نمی‌شناسی! من که همه جا ازش میگم... معلم خصوصیم هستن.
از طرز جواب دادن تینا خوشحال شدم اما آیناز ابرویی بالا انداخت و موهای هایلایت شده‌ و خوش حالتش رو پشت گوش زد، پوزخندی روی لبش نشوند و گفت:
- ماشاءالله چه جوون!
نمی‌دونم جوون بودن من چرا باید مورد تمسخر این دختر قرار بگیره؟ آیناز کاملاً مشابه تعریف‌های تینا بود و حالا می‌فهمیدم که چرا تینا هر بار با کینه و حرص راجع بهش صحبت می‌کرد. با حرفی که تینا زد گردنم به‌طرفش چرخید و لحظه‌ای نفسم قطع شد.
- انتخابِ تیرداد هستن... سلیقهٔ آقا داداشمه.
نگاهم محو نیم‌رخ تینا بود، صورتی که شادی در اون موج میزد و خیلی زیباترش می‌کرد. سلیقهٔ آقا داداشش بودم؟ خبر داشت که اون اوایل تیرداد قصد داشت من رو از خونه بیرون کنه؟ با یادآوری روزهای قبل و دعواهامون، گوشه لبم رو گاز گرفتم تا در این موقعیت، ختمِ به خنده نشه. نگاهم رو به‌سمت آیناز چرخوندم که نگاهِ پر حرصش بین ما دو تا می‌چرخید. دستم رو روی کمر تینا گذاشتم و اون رو به خودم فشردم و خطاب به آیناز گفتم:
- بفرمایین عزیزم، راحت باشین.
بدون لحظه‌ای مکث با لحن کوبنده‌ای در جوابم گفت:
- راحتم!
و خواست بنشینه که تینا به مبل‌های راحتی اشاره کرد و از آیناز خواست به اینجا بیاد و خودش به آشپزخونه رفت. لحظاتی که تینا نبود آیناز خودش رو با موبایلش سرگرم کرد و چیزی نمی‌گفت؛ من هم برنامه جمع‌بندی عید رو کامل می‌کردم. تینا با سینی چوبی که سه لیوان شربت داخلش گذاشته بود برگشت، تعارف کرد و کنار من نشست و رو به آیناز گفت:
- بقیه خوبن؟
آیناز آروم پلک زد و در جواب تینا گفت:
- همه خوبن عزیزم.
و مشغول صحبت شدند و من هم سرِ خودم رو با برگه جلوم گرم کردم و چیزی نمی‌گفتم، این‌جوری آیناز هم خوشحال‌تر بود.
- ای بابا پس تیرداد کی می‌خواد برگرده؟ دلتنگش شدم!
همون‌طور که سرم پایین بود، نگاهم به روی صورت آیناز چرخید که سریع نگاهش رو از روی من برداشت و به تینا چشم دوخت. این تغییر نگاه زیادی مشکوک بود اما بی‌‌تفاوت، دوباره نگاهم رو به کاغذ دوختم تا برنامه چیده شده رو مرور کنم. صدای تینا به گوشم رسید:
- خیلی پروژه مهمی داره و سرش خیلی شلوغه! تا هفتهٔ آخر اسفند طول می‌کشه و احتمالاً ۲۵ اسفند میاد، حتی زمان نداره تلفن منو جواب بده!
- آره خیلی سرش شلوغه اما من هر وقت بهش زنگ زدم جواب داد.
خودکار رو در دستم چرخوندم و پایین صفحهٔ کاغذ خطوط درهم و برهم به جای گذاشتم. آیناز در جواب تینایی که بی‌خیال کل‌کل نمی‌شد و سعی داشت قانعش کنه که تیرداد وقت تلفن صحبت کردن نداره، موبایلش رو مجدد به دست گرفت و بعد از لمسش، موبایل رو کنار گوشش گذاشت و بعد چند لحظه با شنیدن صدای پُر نازِ آیناز، با تعجب نگاهش کردم.
- سلام عزیزم، حالت خوبه؟ خسته نباشی تیرداد جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
بی‌حرکت، نگاهم به گل‌های قالی بود و گوش‌هام کنجکاوِ شنیدن صحبت‌های آیناز با تیرداد.
- قربونت برم اومدم به تینا جان سر بزنم، جات خیلی اینجا خالیه... زود برگرد دیگه خونه بی‌صفاست.
صدای نفس‌های پر حرص تینا رو کنار گوشم می‌شنیدم اما نمی‌تونستم سر بلند کنم چون معلوم نبود قیافهٔ خودم چه شکلی باشه. به همین راحتی بهم ریخته بودم. جدا از کلمه‌های پُر مِهری که آیناز تقدیم به تیرداد می‌کرد، مدل حرف زدنش و بلند صحبت کردنش برام عجیب بود که انگار این حرف‌ها رو میزد صرفاً جهت شنیدن من! برام مهم نبود، فقط دلم می‌خواست جواب‌های تیرداد رو بشنوم که انگار ممکن نبود و فعلاً باید آشوبی که در دلم به پا شده بود رو تحمل می‌کردم.
خودکار رو کنار گذاشتم. کل جوهر خودکار روی کاغذ پخش شده بود. کاغذ رو کنار گذاشتم و دستم رو به یقه لباسم گرفتم و اون رو تکون دادم، گرمم بود. دلم می‌خواست برم حیاط و از این هوای گرفتهٔ خونه خلاص بشم؛ از طرفی هم با وجود این همه حس منفی، می‌خواستم بفهمم آیناز دیگه چی می‌خواد بهش بگه؟
لحنِ لطیف آیناز، جوابِ زیبای تیردادِ خوش سخن رو می‌طلبید، اون هم با اون صدا و لحنِ دلنشین؛ یعنی الان هم دلِ آیناز مثل دلِ عاشق من با حرف‌های تیرداد می‌لرزید؟ قطعاً! دلِ تیرداد چی؟
کلافه ابروهام درهم رفت و دیگه تحمل نداشتم! تکون شدید پاهای تینا و غرغرهای زیر لبش هم بدتر از همه بود و باید از اینجا می‌رفتم.
دستم رو به لبه مبل گرفتم و خواستم از جا بلند بشم که با شنیدن آخرین کلمهٔ آیناز قفل کردم، اسم من رو گفت؟
- آره اینجاست، چطور مگه؟!... حالش؟! خوبه... سلام برسونم؟!
هر جمله‌ای که به زبون می‌آورد، چشم‌هاش حیرت زده‌تر میشد و من هم مثل اون شوکه شده بودم! احوالِ من رو از آیناز می‌پرسید؟
- وای خدایا شکرت دماغش سوخت!
نگاهم به‌سمت تینا چرخید که با شیطنت به آیناز نگاه می‌کرد.
- باشه تیرداد جان کاری نداری؟ من گوشیم شارژ نداره خودت بعداً تماس بگیر! خداحافظ.
بی‌توجه به نگاهِ آینازی که انگار قصد زدن گردنم رو داشت و تینایی که لبخندش از این عمیق‌تر نمی‌شد، بلند شدم و مسیر راهرو رو پیش گرفتم. گونه‌هام بالا رفت و بی‌صدا خندیدم. آروم در اتاق تیرداد رو باز کردم و بلافاصله بستم. به در تکیه دادم و بیشتر و بلندتر خندیدم. مگه مهم بود قبلش چی می‌گفت؟ مگه مهم بود که قربون صدقهٔ مرد مورد علاقه‌ام می‌رفت؟ قشنگ نبود که حرف‌هاش ختم به من شد و جویای حالِ من بود؟ حتی فکر می‌کنم می‌خواست با من حرف بزنه! خوشحال نشم؟ از در جدا شدم و قدم به‌سمت قابِ عکسش برداشتم.
- دلم برات تنگ شده، می‌دونستی بعد چند روز باعث شدی بخندم؟ اون هم از راه دور و غیر مستقیم.
باز هم جلوتر رفتم و گردنم رو برای دیدن دقیق عکسش، بالا گرفتم.
- حس ششمت قویه؟ یا تصادفی بود؟
دستم رو روی صورتش کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. بغضم رو فرو دادم و خیره به اون چشم‌های براق زیر لب گفتم:
- می‌دونی یا نمی‌دونی، فهمیدی یا نفهمیدی، خواسته بود یا ناخواسته بود اما... تو دلِ آشوب من رو از دور هم می‌فهمی و آرومم می‌کنی... با این وابستگی، تو این روزهای پر استرس و نامعلوم زندگیم چه کنم تیرداد‌؟ تیرداد... .
قدمی عقب رفتم و مانتوم رو از روی تخت برداشتم. بهونه خوبی شد که هر دفعه برای تعویض لباس به اینجا بیام و چند لحظه‌ای خیره به عکسش، باهاش گپ بزنم. شالم رو روی سرم انداختم و کیف به دست، آخرین نگاهم رو به عکسش انداختم و لبخند به لب از اتاق خارج شدم. بهتر بود برم، من که جوابِ خودم رو گرفته بودم پس آیناز رو با دلواپسی‌هاش تنها می‌ذاشتم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
سالن زیبایی خاله زهرا، امروز که جمعه بود خالی از مشتری بود. طبق دستور روناک خانوم، امروز به کسی وقت نداده بودند تا دخترها به زیبایی خودشون برسند. رنگ‌بندی سالن، گلبهی رنگ بود و خیلی زیبا و چشم نواز بود. لاین‌های متفاوتی داشت و بسیار مجهز بود. روناک دستش رو به موهاش کشید و خطاب به خانوم میان‌سال مقابلش که «آزاده» نام داشت گفت:
- ببین خوشگل بشه ها! وگرنه شوهرم من رو می‌کشه.
یاسی که کنار من نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت و با صدای بلند خطاب به روناک گفت:
- حسام تو رو بکشه؟!
روناک به‌طرفمون چرخید و گفت:
- آخه همش میگه موهام رو خیلی دوست داره، گفت بیخودی رنگش نکن که خیلی زیباست اما من دلم تغییر می‌خواد.
و باز رو به آزاده خانوم با خنده گفت:
- اون هم زرد عقدی!
هممون خندیدیم و آزاده خانوم شونه‌های روناک رو گرفت و وادارش کرد روی صندلی جلوی آینه بنشینه. روناک صاف نشست و آزاده خانوم مشغول شد.
- یاسی تو چی؟
یاسی سرش رو به‌سمت راست چرخوند و نگاهی به آینه انداخت و در همون حالت گفت:
- نه! فقط می‌خوام یه‌کم کوتاه کنم، تو چی؟
و به من نگاه کرد که دستم رو به پایین موهام گرفتم و گفتم:
- من هم می‌خوام یه شیش، هفت سانتی کوتاه کنم تا بنفش‌های موهام بره.
صدای متعجب روناک در فضای سالن پیچید:
- مژده؟ بنفش خیلی بهت میاد!
لبم به پایین کشیده شد و شونه‌ای بالا انداختم.
- آخه خسته شدم.
یاسی سریع موبایلش رو برداشت و گوگل رو باز کرد، بلافاصله چند کلمه‌ای جست‌وجو کرد و بعد از جا بلند شد و خودش رو به روناک رسوند. روناک با هیجان نگاهم کرد، رنگِ شیطنت نگاهش باعث شد بخندم؛ معلوم نیست باز چه نقشه‌ای برای من کشیدن!
از جا بلند شدم و یاسی مقابلم ایستاد. دستش رو به موهام گرفت و گفت:
- موهات رو تا روی شونه کوتاه کن که کامل رنگ‌ موهات بره، بعد داخل موهات رو آزاده جون برات بنفش کنه... این‌جوری وقتی تکون بخوری موهات خیلی جلوهٔ زیبایی داره... نه روناک‌؟
روناک که موهاش با گیره‌های مختلف چند دسته شده بود، در حالی که تلاش می‌کرد گردنش رو تکون نده گفت:
- آره مژده، خیلی جذاب میشه.
اخم مصنوعی روی صورتم نشوندم.
- بچه‌ها شما هم شدین هنگامه؟ من این مدل‌ها بهم نمیاد دفعه پیش هم اشتباه کردم.
روناک پاش رو به زمین کوبید و رو به یاسی گفت:
- لطفاً از طرف من یکی بزنش.
یاسی در کمال میل، مشت محکمی حواله بازوم کرد که با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و دستم رو به بازوی ضرب دیده‌ام گرفتم.
- مرسی یاسی، حرف نزن مژده که خیلی شیک میشی.
- دیکتاتور!
و با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و به‌سمت صندلی برگشتم تا بنشینم و دخترها مشغول توصیف ایده‌شون برای آزاده خانوم بودند تا من رو قانع کنه. بدم نمی‌اومد، حتی موهایی که الان داشتم رو هم خیلی دوست داشتم اما، اِنقدر حالم گرفته بود که انگار وجودم من رو به ساده بودن تشویق می‌کرد. به بی‌حال بودن و گوشه‌گیری، به غصه خوردن و اضطراب کشیدن. یک هفته گذشته بود یا کمتر؟ شاید هم بیشتر اما من هنوز هم استرس حضور و حرف‌های اشکان رو داشتم با این‌که بعد از آخرین پیامش که یک جورایی به من یک ماه زمان داده بود، غیبش زد ولی نمی‌تونستم آروم بمونم. یاسی و روناک همه جوره هوام رو داشتند و من تلاش می‌کردم خودم رو خوب نشون بدم و همه جا همراهیشون کنم. مغزم افسردگی و درون‌گرایی رو می‌طلبید اما مگه در اون خونه که هر سه خانواده کنار هم زندگی می‌کردیم میشد؟ باید حداقل ظاهرم رو خوب نگه می‌داشتم.
دخترها موفق شدند، آزاده خانوم هم قانعم کرد که موهام زیبا میشه. بی‌خیال شونه بالا انداختم و موافقت خودم رو اعلام کردم که باعث ذوق دخترها شد.
آخر‌های شب، ما بودیم و تغییرات قشنگمون. موهام طبق گفته یاسی تا روی شونه کوتاه شد. مقابل آینه که می‌ایستادم، رنگ بنفش داخل موهام دیده میشد.
- تکون بده تکون بده.
با خنده سرم رو چندبار به چپ و راست تکون دادم و این‌جوری زیبایی هنرِ آزاده خانوم بیشتر نمایان شد. با لبخند به یاسی خوش ذوقم خیره شدم. موهاش کمی کوتاه و مرتب شده بود. بار چندم بود که بعد دیدن لبخندش، دلم ابدی بودن این صورتِ شاد رو آرزو می‌کرد؟ حقش بود، چون دلِ یاسمن جانم خیلی پاک بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
آروم در خونهٔ خاله زهرا رو با پام عقب دادم و وارد شدم. خم شدم و سینی شیرینی پای سیب که مامان پخته بود رو روی میز گذاشتم. صاف ایستادم و دستم رو به کمرم گرفتم. اِنقدر از صبح روی صندلی نشسته بودم که کمرم گرفته بود و خم و راست شدن باعث میشد درد عجیبی در تنم بپیچه. آروم‌آروم به‌طرف مبل رفتم، کوسن مبل رو پشتم قرار دادم و نشستم. احتیاج داشتم دراز بکشم اما اینجا که نمی‌شد و مامان هم اصرار داشت این وقت شب چای و پای سیب بخوریم تا از دهن نیفته.
نگاهم چرخید به‌سمت حسام و روناک که روبه‌روی من نشسته بودند. حسام با لبخند خیره به صورت زیبای روناک بود که با این موهای بلوند فوق‌العاده شده بود. با دیدن حس و حال خوبشون لبخندم جون گرفت و نگاهم رو ازشون گرفتم.
دور هم مشغول خوردن چای و شیرینی شدیم و روناک یک ریز به خودش اشاره می‌کرد و زیباییش رو به رخ می‌کشید و همه ما رو می‌خندوند. حسام به مبل تکیه داد و دستش رو پشت روناک گذاشت و رو به ما گفت:
- برنامه‌تون برای عید چیه؟
نگاهِ مشکوک همه، به هم‌دیگه بود و برای هم ابرو بالا می‌نداختند. آخرش هم ختم شد به ضربهٔ آرنج روناک در پهلوی حسام. لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم، همه این رفتارها به‌خاطر من بود؟ شنیده بودم که حسام پیشنهاد سه روز سفر در روزهای اول فروردین رو داده که به رامسر و ویلای پدربزرگش بریم، اما انگار به‌خاطر من می‌خواستند بی‌خیال سفرشون بشن. آروم بلند شدم و با قدم‌های آهسته به‌طرف مامان که مشغول جابه‌جایی ظرف‌ها بود رفتم و گفتم:
- مامان؟
در کابینت رو بست، مقابلم ایستاد و لبخند به لب گفت:
- جانم مامان؟
- بچه‌ها خیلی دوست دارن برن سفر، چند روزه دارم حرف‌های زیرزیرکیشون رو می‌شنوم... میشه بهشون بگی مراعات من رو نکنن؟
مامان نگاهی به پشت سرم انداخت و زیر لب «هیس» گفت و با گفتنِ «تو خونه با هم حرف می‌زنیم» دستم رو کشید و با هم به پیش بقیه رفتیم. بچه‌ها در یک نقطه جمع شده بودند و شدیداً آروم مشغول پچ‌پچ با حسام بودند. دیگه نباید می‌موندیم و به مامان اشاره کردم و شب به خیر گویان خونهٔ خاله زهرا رو ترک کردیم. به دنبال مامان بالا رفتم تا به اتاقش رسیدیم و گفتم:
- مامان؟
روی تخت نشست و نگاهم کرد، لبخند زد و گفت:
- موهات خیلی بهت میاد.
ذوق زده اما خسته، تشکر کردم و کنارش نشستم. بعد از اون دعوای سختمون، خیلی زود با هم آشتی کردیم ولی مامان با این‌که بیشتر از قبل نگران منه، همچنان روی نظر خودش پافشاری می‌کنه و من هم فعلاً ترجیحم سکوته، تا بگذره و ببینم چی میشه. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بچه‌ها دوست دارن برن شمال و حسام میگه اگه میریم شمال پس بریم ویلای پدربزرگش که طرف‌ رامسره.
دست به سی*ن*ه و با ناراحتی گفتم:
- و به‌خاطر من دارن قیدش رو می‌زنن، میشه بری راضیشون کنی؟
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و با تردید گفت:
- حال و هوات عوض میشه ها!
چشم غره‌ای به مامان رفتم.
- اون هم تو رامسر!
- ویلاش ده کیلومتر قبلِ شهره!
از کنار مامان بلند شدم. بین چهارچوب در ایستادم و محکم گفتم:
- نه مامان، لطفاً راضیشون کن... من دوست ندارم به اونجا نزدیک بشم، اون هم در چنین اوضاعی.
مامان فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. من هم از اتاقش خارج شدم اما، گاهی این لجبازی‌ها و مقاومت کردن‌ها باعث میشه همه چیز برخلاف میلت پیش بره و تو هم باهاش همراه بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
***
کیف بزرگِ سرمه‌ای رنگم رو از داخل کمد برداشتم، روی تخت گذاشتم و به‌سمت میز آرایشم رفتم.
- خیلی بهتون خوش بگذره.
چند تا از لوازم آرایشی که پُر کاربردتر بود رو از روی میز برداشتم و خطاب به تینایی که پشت خط بود گفتم:
- ممنون عزیزم، جات خیلی خالی خواهد بود.
و لوازم آرایش رو داخل کیف ریختم و سرم رو به موبایلم که اون هم روی تخت افتاده بود نزدیک کردم و ادامه دادم:
- شما جایی نمیرین دیگه؟
و برگشتم تا لوازم بهداشتی رو از داخل کشو بردارم و صدای تینا بعد از کشیدن یک نفس عمیق در اتاقم پخش شد:
- نه والا، راستش یک روز که می‌خوام فقط بخوابم و استراحت کنم... بقیه روزها هم طبق برنامه شما پیش میرم تا عقب نمونم.
زیپ کیفی که حالا سنگین شده بود رو بستم و عقب گذاشتم، شال‌هایی که روی زمین افتاده بود رو به دست گرفتم تا مرتب کنم.
- کار خوبی می‌کنی عزیزم؛ ولی اگه می‌اومدی این سه روز اتفاق خاصی نمی‌افتاد و بعداً درس‌هات رو جبران می‌کردی؛ اما هر چی خودت صلاح می‌دونی.
و با خنده اضافه کردم:
- منم که خیلی یک دفعه‌ای شد! گفته بودم باهاشون سفر نمی‌رم اما وقتی دیدم برنامه کلینیک جور شد و بچه‌ها خیلی مشتاقن، دلم نیومد بهم بزنم.
و شال‌های رنگی‌رنگی رو مرتب داخل چمدون کوچکم گذاشتم. صدای خندهٔ تینا بلند شد.
- آره مژده جون، خیلی عالی شد؛ شما هم نیاز به استراحت دارین، این هفته آخری که همش یا کلینیک بودین یا پیش من... اصلاً وقت خواب داشتین؟
درست می‌گفت. شیفت‌های سنگین برداشته بودم و هر زمانی که وقتم خالی بود خودم رو به تینا می‌رسوندم. انگار تازه یادم افتاد چقدر خسته‌ام. به تخت تکیه دادم و به موبایلم نگاه کردم و با ناراحتی گفتم:
- وای آره تینا خیلی خسته شدم، دلم فقط خواب می‌خواد.
خندید و با شیطنت گفت:
- آی‌آی... دیگه خواب تعطیل، مگه میشه تو سفر خوابید؟ اون هم با وجود بچه‌ها.
لبخند روی لب‌هام نشست. با وجود همه خستگی‌هام مشتاق رفتن به این سفر بودم، چون می‌دونستم با بچه‌ها قراره خیلی خوش بگذره. دل نگرونی‌هام رو هم فاکتور گرفته بودم!
لباس‌هایی که از قبل مرتب شده بود رو برداشتم تا داخل چمدون بذارم. رنگ‌بندی‌شون باعث شد بلند بخندم. بنفش، یاسی، بادمجونی! این قضیه رو برای تینا هم تعریف کردم که کلی خندید. زیپ چمدون رو هم بستم و با کنجکاوی پرسیدم:
- داداشت برگشت دیگه؟
- تیرداد؟ آره.
چه بی‌خبر و چه بی‌معرفت! برخلاف حسِ منفیم، با خنده گفتم:
- مگه داداش دیگه‌ای هم داری؟
- خدا می‌دونه.
و غش‌غش خندید. توصیه‌های آخر و مهمم رو به تینا گفتم و بالاخره این تماس یک ساعته قطع شد. اتاق رو مرتب کردم و در نهایت شال یاسی رنگم رو برداشتم و آزادانه روی موهای بازم انداختم. به‌خاطر موهام هر لباس یا شالی که خریده بودم یک ارتباطی با بنفش داشت و خیلی بامزه شده بود. نگاه آخرم رو به خودم انداختم. مانتوی راحتی سفید و شلواری که از جنس و رنگ خودش بود. کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و چمدون رو به دست گرفتم. نگاهم رو دور اتاقم چرخوندم و برای سه روز باهاش خداحافظی کردم.
این سفر، هیاهوی عجیبی در خونه ایجاد کرده بود. آروم پله‌ها رو پایین رفتم و خودم رو به حیاط رسوندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
به‌طرف حسام رفتم که سرش داخل صندوق عقب بود و مشغول جاسازی وسایل بود. با سلام کردن من سرش رو عقب کشید و با لبخند گفت:
- احوال لاوندر؟
لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم، به‌خاطر موهام من رو لاوندر صدا میزد!
- من مسافر شما هستم؟
یک دستش رو به کمرش زد و اون یکی دستش رو به دَر بالا رفته‌ی صندوق عقب گرفت و گفت:
- بله آبجی، بفرما بالا.
وسایلم رو جلوی پاش گذاشتم و گفتم:
- پس بی‌زحمت این‌ها رو جاسازی کن.
و نگاهم چرخید به‌طرف صندوق که از الان ظرفیتش تکمیل بود‌. با تعجب به حسام نگاه کردم که با خنده دستش رو به گوشه لبش کشید و گفت:
- درستش می‌کنم مطمئن باش.
- مگه مجبوریم انقدر فشرده بریم؟
در حالی که وسایل رو دوباره از صندوق خارج می‌کرد، در جوابم گفت:
- آره، ماشین زیاد به دردمون نمی‌خوره... ماشین بابای من هم هست، لازم بود وسایل رو اونجا می‌ذاریم.
نگاهم رو به ماشین عمو احمد دوختم. بزرگ‌ترها قرار بود با این ماشین بیان و ما هم با ماشین حسام.
- من که حاضرم با بابات بیام.
- مطمئنی؟ تا خوده رامسر واست می‌خونه و تو هم باید باهاش همکاری کنی! بابای من رو یادت رفته‌؟
خندیدم و شال سُر خورده رو مجدد روی سرم کشیدم و قدمی جلو رفتم تا به حسام کمک کنم. کم‌کم همه از خونه خارج شدند و داخل ماشین‌ها جای گرفتند و راه افتادیم.
- لاوندر خانوم جای شما خوبه؟
به یاسی که وسط نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
- آره فقط می‌خوام بخوابم اگه افتادم روت ناراحت نشی!
هومن که کنار راننده نشسته بود سرش رو به عقب چرخوند و با خنده گفت:
- دنبال یک لقمه خوابی مژده!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که یاسی با حرص گفت:
- اصلاً فکرش هم نکن مژده! یک لحظه از این سفر رو هم نباید از دست بدیم.
نگاهِ چپی بهش انداختم، شالِ قرمز رنگش رو مدل‌دار دور سرش بسته بود و بهش می‌اومد.
- نه یاسی خانوم، با این وضعیت فکرش رو هم نمی‌تونم بکنم!
روناک کمی خودش رو جلو کشید و دستش رو به شونه حسام زد و گفت:
- موزیک نمی‌ذاری همسر‌؟
حسام از آینه نگاه کوتاه اما قشنگی تقدیم به روناک کرد و گفت:
- رو چشمم.
و صدای موزیک و صدای دخترها بالا رفت. مگه دلم می‌اومد مانع اومدنشون به این سفر بشم؟ اولش خیلی مقاومت می‌کردم اما بقیه هم راضی به رفتن نمی‌شدند. دیگه چقدر باید من رو تحمل می‌کردند؟ نمی‌تونستم اجازه بدم تعطیلات کوتاه عیدشون هم از بین بره. حسام هم زیادی روی ویلای پدربزرگش پافشاری می‌کرد و «نه» گفتن بقیه باعث شده بود مشکوک بشه و مدام علتش رو می‌پرسید؛ اما نمی‌شد گفت که مژده از برگشتن به رامسر وحشت داره! دلِ آشوبم رو زدم به دریا و دعا کردم هیچ آشنایی رو اونجا نبینم. من هم نیاز به استراحت داشتم و امیدوار بودم این سفر، پر از خوشی باشه.
با ضربه‌ای که یاسی به پهلوم زد، چشم از شلوغیِ انتهای شهر گرفتم و باهاشون همراهی کردم.
- گل بهارم، در انتظارم، حریق سبزی، بیا کنارم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین