- Dec
- 784
- 14,041
- مدالها
- 4
خواستم حرفي بزنم اما سرفههای پیاپی مانع صحبت کردنم شد. تارهاي صوتي ضعيفِ من ظرفيت اين ميزان داد و فرياد رو نداشت. لیوان آبی که روناک به دستم داد رو ذرهذره نوشیدم. زانو به بغل روی تخت نشسته بودم و روناک و یاسی، چسبیده به همدیگه، پایین تخت نشسته بودند. لب باز کردم و با حنجرهای که به سوزش افتاده بود، بهسختي گفتم:
- چیه؟ یک ساعته به چی نگاه میکنین؟
یاسی اشکهاش رو پس زد و روناک با ابروهای در هم و چشمهای خیسش همچنان بهم خیره موند.
- دروغ میگفتن، بالاتر از سیاهی هم رنگی هست... زندگی من سیاهی رو رد کرده!
- مژده!
نگاهم به روی روناک معترض چرخید، لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
- اینجوری نگو قربونت برم، توروخدا به خودت مسلط شو!
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و موهام رو چنگ زدم و گفتم:
- مسلط شم؟ دقیقاً چه شکلی میشه بگی؟
کمی خودش رو جلو کشید و دستهاش رو لب تخت گذاشت و گفت:
- باور کن میتونی، تو فقط به خودت مسلط شو تا مثل همیشه بتونی به بهترین شکل تصمیم بگیری؛ مژده جانم! شاید خاله بد نگه، شاید بهتر باشه از راه قانونی وارد بشی.
آروم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه روناک! من ته خطم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
- فکرش رو میکردین اِنقدر گذشته سیاهی داشته باشم؟ تا حالا بهتون نگفته بودم چون مرور گذشته هم عذابم میداد؛ اما امروز همه چیز دوباره جلوی چشمهام نقش بست و بهم یادآوری شد که هنوز هم پام گیره و اسیرم.
اشكي از گوشه چشمش سرازير شد و در جوابم گفت:
- سخته، خیلی سخته! باور کن میفهمم اما مژده، میدونم که میتونی از پسش بربیای فقط باید آروم بمونی و خوب فکر کنی.
- نه روناک! نه... میخوام تمومش کنم، برم رامسر و همه چیز رو بهشون بدم، سند آزادیم رو بگیرم و برگردم؛ آخه من پول میخوام چیکار؟
لبخند بیرمقی روی لبهاش نشست و با مهربونی گفت:
- باشه قربونت برم، هر چی تو بخوای همون میشه، فقط اِنقدر خودت رو عذاب نده.
حرف زدن با دخترها دوباره داغ دلم رو تازه کرده بود و به گریه افتاده بودم، هقهق کنان گفتم:
- اسیرش بودم، هیچ وقت نذاشت طعم زندگی رو بچشم! از سن کم گفتن اون نامزدمه و قراره بشه شوهر آیندهام... همه جا خودش رو دنبال من راه انداخت و به همه میگفت من زنشم! تو کل شهر و بین دوست و آشنا انگشتنما شده بودم... حالا هم که مدتیه ازش رها شدم، باز پیدام کرد اون هم به چه آسونی!
روناک از جا بلند شد و کنارم نشست، من رو بغل گرفت و سرم رو روی شونهاش گذاشت.
- نمیخوام با اشکان ازدواج کنم! نمیخوام! پول و زمینم نمیخوام... هیچی نمیخوام.
دستش رو بین موهام کشید، صدای فینفینش رو میشنیدم. آروم زمزمه کرد:
- قرار نیست این اتفاقها بیفته، قرار نیست زنش بشی دورت بگردم.
سرم رو عقب کشیدم، از پشت چشمهای تارم نگاهش کردم و گفتم:
- حق من نیست نه؟ هیچکَس نباید دوستم داشته باشه، نباید عاشق بشم، نباید هیچ وقت ازدواج کنم... حق من نیست!
دستش رو به صورت خیسم کشید، بین گریههاش در جوابم گفت:
- نه قربونت برم، تو صبر کن تا همه چیز درست بشه!
با بلند شدن یاسی و صدای عصبیش نگاهمون بهسمتش چرخید.
- اِنقدر که همیشه مظلومی، اِنقدر که صدات در نمیاد! میشینی یه گوشه و هر کی هر چی گفت میگی چشم! راحت مقابل خواستههای بیمنطق آدمها کوتاه میای، هر چی بخوان بهشون تقدیم میکنی! خب بسه، سکوت بسه! سرت رو از زیر برف دربیار و یهکم به فکر خودت باش و جلوشون وایسا!
روناک من رو رها کرد و بهطرف یاسی رفت که وسط اتاق ایستاده بود و داد میزد و من، بهت زده بهش خیره بودم، اشک میریخت و با نهایت خشم، فریاد میزد!
- چیه؟ یک ساعته به چی نگاه میکنین؟
یاسی اشکهاش رو پس زد و روناک با ابروهای در هم و چشمهای خیسش همچنان بهم خیره موند.
- دروغ میگفتن، بالاتر از سیاهی هم رنگی هست... زندگی من سیاهی رو رد کرده!
- مژده!
نگاهم به روی روناک معترض چرخید، لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
- اینجوری نگو قربونت برم، توروخدا به خودت مسلط شو!
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و موهام رو چنگ زدم و گفتم:
- مسلط شم؟ دقیقاً چه شکلی میشه بگی؟
کمی خودش رو جلو کشید و دستهاش رو لب تخت گذاشت و گفت:
- باور کن میتونی، تو فقط به خودت مسلط شو تا مثل همیشه بتونی به بهترین شکل تصمیم بگیری؛ مژده جانم! شاید خاله بد نگه، شاید بهتر باشه از راه قانونی وارد بشی.
آروم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه روناک! من ته خطم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و ادامه دادم:
- فکرش رو میکردین اِنقدر گذشته سیاهی داشته باشم؟ تا حالا بهتون نگفته بودم چون مرور گذشته هم عذابم میداد؛ اما امروز همه چیز دوباره جلوی چشمهام نقش بست و بهم یادآوری شد که هنوز هم پام گیره و اسیرم.
اشكي از گوشه چشمش سرازير شد و در جوابم گفت:
- سخته، خیلی سخته! باور کن میفهمم اما مژده، میدونم که میتونی از پسش بربیای فقط باید آروم بمونی و خوب فکر کنی.
- نه روناک! نه... میخوام تمومش کنم، برم رامسر و همه چیز رو بهشون بدم، سند آزادیم رو بگیرم و برگردم؛ آخه من پول میخوام چیکار؟
لبخند بیرمقی روی لبهاش نشست و با مهربونی گفت:
- باشه قربونت برم، هر چی تو بخوای همون میشه، فقط اِنقدر خودت رو عذاب نده.
حرف زدن با دخترها دوباره داغ دلم رو تازه کرده بود و به گریه افتاده بودم، هقهق کنان گفتم:
- اسیرش بودم، هیچ وقت نذاشت طعم زندگی رو بچشم! از سن کم گفتن اون نامزدمه و قراره بشه شوهر آیندهام... همه جا خودش رو دنبال من راه انداخت و به همه میگفت من زنشم! تو کل شهر و بین دوست و آشنا انگشتنما شده بودم... حالا هم که مدتیه ازش رها شدم، باز پیدام کرد اون هم به چه آسونی!
روناک از جا بلند شد و کنارم نشست، من رو بغل گرفت و سرم رو روی شونهاش گذاشت.
- نمیخوام با اشکان ازدواج کنم! نمیخوام! پول و زمینم نمیخوام... هیچی نمیخوام.
دستش رو بین موهام کشید، صدای فینفینش رو میشنیدم. آروم زمزمه کرد:
- قرار نیست این اتفاقها بیفته، قرار نیست زنش بشی دورت بگردم.
سرم رو عقب کشیدم، از پشت چشمهای تارم نگاهش کردم و گفتم:
- حق من نیست نه؟ هیچکَس نباید دوستم داشته باشه، نباید عاشق بشم، نباید هیچ وقت ازدواج کنم... حق من نیست!
دستش رو به صورت خیسم کشید، بین گریههاش در جوابم گفت:
- نه قربونت برم، تو صبر کن تا همه چیز درست بشه!
با بلند شدن یاسی و صدای عصبیش نگاهمون بهسمتش چرخید.
- اِنقدر که همیشه مظلومی، اِنقدر که صدات در نمیاد! میشینی یه گوشه و هر کی هر چی گفت میگی چشم! راحت مقابل خواستههای بیمنطق آدمها کوتاه میای، هر چی بخوان بهشون تقدیم میکنی! خب بسه، سکوت بسه! سرت رو از زیر برف دربیار و یهکم به فکر خودت باش و جلوشون وایسا!
روناک من رو رها کرد و بهطرف یاسی رفت که وسط اتاق ایستاده بود و داد میزد و من، بهت زده بهش خیره بودم، اشک میریخت و با نهایت خشم، فریاد میزد!