- Dec
- 786
- 14,069
- مدالها
- 4
***
اسمش رو لمس كردم و منتظر بودم تصويرش روي صفحه موبايلم ظاهر بشه. بيشتر از همه روزها دلتنگش بودم و جاش عجيب پيشم خالي بود، شاید اگه بود راحت میتونستم ناگفتههای دلم رو براش بگم.
- سلام دختر قشنگم حالت چطوره؟
لبخند روي لبهام نشست و هندزفري رو در گوش راستم فيكس كردم.
- سلام هنگامه خوبي؟ دلم برات تنگ شده!
خنديد و برام بوس فرستاد، نگاهي به اطرافم انداخت و گفت:
- باز كه تو رفت و آمدي!
خنديدم و سرم رو به شيشه تكيه دادم.
- تو راه برگشتم، از كلينيك دارم ميرم خونه، گفتم از فرصت استفاده كنم چون سه روزي هست با هم حرف نزديم.
اِنقدر موبايل رو جلو نگه داشته بود كه فقط صورتِ زيباش رو ميديدم. كنجكاوانه پرسيدم:
- خونهاي؟
- آره، مژده اين رو ببين.
صداي پر هيجانش مشتاقم كرد، دوربين بهسمت دسته گل بزرگي از رزهاي هفت رنگ رفت.
- سيروان خريده؟!
- آره! خر ذوق شدم مژده.
و بعد صداي غشغش خنديدنش. خداي من!
- واي عزيز دلم تو عاشق رز هفت رنگي!
كنار دسته گل نشست و كيف كردم از ديدن چهره پر ذوق هنگامه.
- آره بيشرف! ديشب رفتيم بيرون، براي اولين بار بود كه يه قرار درست حسابي ميرفتيم... و اين شكلي سوپرايز شدم و همه قيافه گرفتنهام نابود شد... مگه نيشِ باز من بسته ميشد؟ شانس آوردم بغلش نكردم!
آروم خنديدم و نيم نگاهي به راننده انداختم، که هنگامه گفت:
- مژده خانوم ديشب زنگ زدم جواب ندادي.
با ناراحتي گفتم:
- ببخشيد خواهري، اِنقدر خسته بودم كه موبايلم رو چك نكردم.
پشت چشمی نازک کرد و به خودش اشاره کرد.
- خلاصه چهره هنگامهٔ ذوق زده رو از دست دادي.
ابرو بالا انداختم و با شيطنت گفتم:
- والا فكر نكنم، برق چشمهات هنوز هم معلومه.
بلند خنديد كه ادامه دادم:
- ديگه سيروان هم به گروه مورد علاقهات اضافه شده!
دستش رو به سرش زد.
- آره! بيچاره شدم.
بغض کرده، لب پایینم رو آویزون کردم و با لحنی که دلتنگیم رو فریاد میزد، گفتم:
- بيا بغلم.
و موبايلم رو به خودم چسبوندم كه صداي خندهاش در گوشم پيچيد.
- فعلاً كه پسره خوبيه، باحاله، دوست داشتنيه، از همه مهمتر خيلي عاشق منه! اصلاً باورم نميشه.
و مثل خودشیفتهها، نگاهش رو به بالا داد و تندتند پلک زد. زير لب ديوونهاي نثارش كردم و چند دقيقهاي به حس خوب هنگامه نسبت به سيروان گوش دادم و لذت بردم. عشق، کمی هنگامه رو متفاوت كرده بود، هر چي كه بود جذابتر از هميشه بود. يعني من هم... .
- دلم برات تنگ شده كي مياي رامسر؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به خیابون دوختم که راننده بهطرف کوچهمون پیچید.
- نميدونم، اتفاقاً تيرداد ديروز اومد رامسر... بدجور دلم هواي اونجا رو كرد.
موبايلش رو به ميز آرايشش تكيه داد و مشغول آرايش كردن شد. در همون حالت گفت:
- خب باهاش مياومدي!
خودش هم دوست داشت من باهاش برم! گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم و از ماشين پياده شدم، كليد انداختم و وارد شدم.
- مگه ميشد؟ حرفها ميزني ها!
- شما فاميلين ديگه چه عيبي داشت؟
در رو با پام بستم، موبایل رو مقابل صورتم گرفتم و با چشمهاي درشت شده نگاهش كردم.
- واقعاً زشت نبود؟! اصلاً هنگامه كار و زندگي دارم! تينا، كلينيك.
در حالي كه خط چشمي به پشت پلكش مي كشيد گفت:
- همش كار كار! لوس.
اسمش رو لمس كردم و منتظر بودم تصويرش روي صفحه موبايلم ظاهر بشه. بيشتر از همه روزها دلتنگش بودم و جاش عجيب پيشم خالي بود، شاید اگه بود راحت میتونستم ناگفتههای دلم رو براش بگم.
- سلام دختر قشنگم حالت چطوره؟
لبخند روي لبهام نشست و هندزفري رو در گوش راستم فيكس كردم.
- سلام هنگامه خوبي؟ دلم برات تنگ شده!
خنديد و برام بوس فرستاد، نگاهي به اطرافم انداخت و گفت:
- باز كه تو رفت و آمدي!
خنديدم و سرم رو به شيشه تكيه دادم.
- تو راه برگشتم، از كلينيك دارم ميرم خونه، گفتم از فرصت استفاده كنم چون سه روزي هست با هم حرف نزديم.
اِنقدر موبايل رو جلو نگه داشته بود كه فقط صورتِ زيباش رو ميديدم. كنجكاوانه پرسيدم:
- خونهاي؟
- آره، مژده اين رو ببين.
صداي پر هيجانش مشتاقم كرد، دوربين بهسمت دسته گل بزرگي از رزهاي هفت رنگ رفت.
- سيروان خريده؟!
- آره! خر ذوق شدم مژده.
و بعد صداي غشغش خنديدنش. خداي من!
- واي عزيز دلم تو عاشق رز هفت رنگي!
كنار دسته گل نشست و كيف كردم از ديدن چهره پر ذوق هنگامه.
- آره بيشرف! ديشب رفتيم بيرون، براي اولين بار بود كه يه قرار درست حسابي ميرفتيم... و اين شكلي سوپرايز شدم و همه قيافه گرفتنهام نابود شد... مگه نيشِ باز من بسته ميشد؟ شانس آوردم بغلش نكردم!
آروم خنديدم و نيم نگاهي به راننده انداختم، که هنگامه گفت:
- مژده خانوم ديشب زنگ زدم جواب ندادي.
با ناراحتي گفتم:
- ببخشيد خواهري، اِنقدر خسته بودم كه موبايلم رو چك نكردم.
پشت چشمی نازک کرد و به خودش اشاره کرد.
- خلاصه چهره هنگامهٔ ذوق زده رو از دست دادي.
ابرو بالا انداختم و با شيطنت گفتم:
- والا فكر نكنم، برق چشمهات هنوز هم معلومه.
بلند خنديد كه ادامه دادم:
- ديگه سيروان هم به گروه مورد علاقهات اضافه شده!
دستش رو به سرش زد.
- آره! بيچاره شدم.
بغض کرده، لب پایینم رو آویزون کردم و با لحنی که دلتنگیم رو فریاد میزد، گفتم:
- بيا بغلم.
و موبايلم رو به خودم چسبوندم كه صداي خندهاش در گوشم پيچيد.
- فعلاً كه پسره خوبيه، باحاله، دوست داشتنيه، از همه مهمتر خيلي عاشق منه! اصلاً باورم نميشه.
و مثل خودشیفتهها، نگاهش رو به بالا داد و تندتند پلک زد. زير لب ديوونهاي نثارش كردم و چند دقيقهاي به حس خوب هنگامه نسبت به سيروان گوش دادم و لذت بردم. عشق، کمی هنگامه رو متفاوت كرده بود، هر چي كه بود جذابتر از هميشه بود. يعني من هم... .
- دلم برات تنگ شده كي مياي رامسر؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به خیابون دوختم که راننده بهطرف کوچهمون پیچید.
- نميدونم، اتفاقاً تيرداد ديروز اومد رامسر... بدجور دلم هواي اونجا رو كرد.
موبايلش رو به ميز آرايشش تكيه داد و مشغول آرايش كردن شد. در همون حالت گفت:
- خب باهاش مياومدي!
خودش هم دوست داشت من باهاش برم! گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم و از ماشين پياده شدم، كليد انداختم و وارد شدم.
- مگه ميشد؟ حرفها ميزني ها!
- شما فاميلين ديگه چه عيبي داشت؟
در رو با پام بستم، موبایل رو مقابل صورتم گرفتم و با چشمهاي درشت شده نگاهش كردم.
- واقعاً زشت نبود؟! اصلاً هنگامه كار و زندگي دارم! تينا، كلينيك.
در حالي كه خط چشمي به پشت پلكش مي كشيد گفت:
- همش كار كار! لوس.
آخرین ویرایش: