جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,347 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
***
اسمش رو لمس كردم و منتظر بودم تصويرش روي صفحه موبايلم ظاهر بشه. بيشتر از همه روزها دلتنگش بودم و جاش عجيب پيشم خالي بود، شاید اگه بود راحت می‌تونستم ناگفته‌های دلم رو براش بگم.
- سلام دختر قشنگم حالت چطوره؟
لبخند روي لب‌هام نشست و هندزفري رو در گوش راستم فيكس كردم.
- سلام هنگامه خوبي؟ دلم برات تنگ شده!
خنديد و برام بوس فرستاد، نگاهي به اطرافم انداخت و گفت:
- باز كه تو رفت و آمدي!
خنديدم و سرم رو به شيشه تكيه دادم.
- تو راه برگشتم، از كلينيك دارم ميرم خونه، گفتم از فرصت استفاده كنم چون سه روزي هست با هم حرف نزديم.
اِن‌قدر موبايل رو جلو نگه داشته بود كه فقط صورتِ زيباش رو مي‌ديدم. كنجكاوانه پرسيدم:
- خونه‌اي؟
- آره، م‍ژده اين رو ببين.
صداي پر هيجانش مشتاقم كرد، دوربين به‌سمت دسته گل بزرگي از رزهاي هفت رنگ رفت.
- سيروان خريده؟!
- آره! خر ذوق شدم مژده.
و بعد صداي غش‌غش خنديدنش. خداي من!
- واي عزيز دلم تو عاشق رز هفت رنگي!
كنار دسته گل نشست و كيف كردم از ديدن چهره پر ذوق هنگامه.
- آره بي‌شرف! ديشب رفتيم بيرون، براي اولين بار بود كه يه قرار درست حسابي مي‌رفتيم... و اين شكلي سوپرايز شدم و همه قيافه گرفتن‌هام نابود شد... مگه نيشِ باز من بسته مي‌شد؟ شانس آوردم بغلش نكردم!
آروم خنديدم و نيم نگاهي به راننده انداختم، که هنگامه گفت:
- مژده خانوم ديشب زنگ زدم جواب ندادي.
با ناراحتي گفتم:
- ببخشيد خواهري، اِن‌قدر خسته بودم كه موبايلم رو چك نكردم.
پشت چشمی نازک کرد و به خودش اشاره کرد.
- خلاصه چهره هنگامهٔ ذوق زده رو از دست دادي.
ابرو بالا انداختم و با شيطنت گفتم:
- والا فكر نكنم، برق چشم‌هات هنوز هم معلومه.
بلند خنديد كه ادامه دادم:
- ديگه سيروان هم به گروه مورد علاقه‌ات اضافه شده!
دستش رو به سرش زد.
- آره! بيچاره شدم.
بغض کرده، لب پایینم رو آویزون کردم و با لحنی که دلتنگیم رو فریاد میزد، گفتم:
- بيا بغلم.
و موبايلم رو به خودم چسبوندم كه صداي خنده‌اش در گوشم پيچيد.
- فعلاً كه پسره خوبيه، باحاله، دوست داشتنيه، از همه مهم‌تر خيلي عاشق منه! اصلاً باورم نمي‌شه.
و مثل خودشیفته‌ها، نگاهش رو به بالا داد و تندتند پلک زد. زير لب ديوونه‌اي نثارش كردم و چند دقيقه‌اي به حس خوب هنگامه نسبت به سيروان گوش دادم و لذت بردم. عشق، کمی هنگامه رو متفاوت كرده بود، هر چي كه بود جذاب‌تر از هميشه بود. يعني من هم... .
- دلم برات تنگ شده كي مياي رامسر؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به خیابون دوختم که راننده به‌طرف کوچه‌مون پیچید.
- نمي‌دونم، اتفاقاً تيرداد ديروز اومد رامسر... بدجور دلم هواي اون‌جا رو كرد.
موبايلش رو به ميز آرايشش تكيه داد و مشغول آرايش كردن شد. در همون حالت گفت:
- خب باهاش مي‌اومدي!
خودش هم دوست داشت من باهاش برم! گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم و از ماشين پياده شدم، كليد انداختم و وارد شدم.
- مگه مي‌شد؟ حرف‌ها مي‌زني ها!
- شما فاميلين ديگه چه عيبي داشت؟
در رو با پام بستم، موبایل رو مقابل صورتم گرفتم و با چشم‌هاي درشت شده نگاهش كردم.
- واقعاً زشت نبود‌؟! اصلاً هنگامه كار و زندگي دارم! تينا، كلينيك.
در حالي كه خط چشمي به پشت پلكش مي كشيد گفت:
- همش كار كار! لوس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
لب باغچه نشستم. انگشتم رو خم كردم كه صداي تق و توقش بلند شد. برای جمع شدن بحث تیرداد و رامسر، سوالی که در ذهنم می‌چرخید رو به زبون آوردم و آروم پرسيدم:
- اول هفته كه رفتي پيش مادرجون و بهم زنگ زدي، اون‌جا كسي رو نديدي؟
- نه!
خط چشم رو روي ميز انداخت و به‌سمت موبايل خم شد.
- نخير! چی می‌خوای بدونی؟
زیر لب گفتم:
- بابام چيكار مي‌كنه؟
- مگه نگفتم در مورد بابات چيزي نپرس؟ من كه چيزي نمي‌دونم ولي اگه بدونم هم به تو نمي‌گم... چرا بي‌خيال نمي‌شي؟
و با اخم نگاهش رو ازم گرفت و جعبه رژ لبش رو جلو کشید و مشغول گشتن شد. دستم رو جلوي دهانم گرفتم تا صدام در فضاي حياط پخش نشه و آروم گرفتم:
- باورم نمي‌شه زن و بچه داره!
- باور كن! مژده حال خودت رو خراب نكن، لطفاً!
- از اشكان چه‌خبر؟
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد.
- تو آدم نمي‌شي نه؟
این دفعه من هم با حرص گفتم:
- مطمئنم ديديش! هفته پيش چهارشنبه، درسته؟
بدون پلك زدن بهم خيره شد و گفت:
- مژده؟
- واسم تعريف كن، حالم بد نمي‌شه!
- دوربين گذاشتي؟
و به اطرافش نگاه كرد. لبخند خسته‌اي روي لب‌هام نشست و منتظر نگاهش كردم، من اگه هنگامه رو نمی‌شناختم که به چه دردی می‌خوردم؟ چهارشنبه گذشته اِ‌ن‌قدر یک دفعه‌ای و پر استرس بهم زنگ زد که حدس زدم اتفاقی افتاده باشه.
- با سيروان از بيمارستان برمي‌گشتيم كه ديدمش، آمارت رو گرفت، پاچه‌‌اش رو گرفتم، اون هم رفت.
آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و کلافه سرم رو به دست گرفتم.
- اي واي سيروان چي گفت؟
هنگامه کلافه شده بود اما مجبور بود برام تعریف کنه، نگاهش رو دور اتاقش چرخوند و گفت:
- بعد از اين كه اشكان رو ديد براش يه‌كم از گذشته تعريف كردم چون از تو خيلي براش گفتم... اصلاً يه زنگ بزن بگو تيرداد بره دهنش رو سرويس كنه!
من که چیز خاصی از ماجراهای خودم و تیرداد برای هنگامه نگفته بودم، تعجب کردم. کمرم رو صاف کردم و پرسیدم:
- چرا؟
- اون جذبه خاصی داره... گفتم ازش استفاده کنی.
چشم غره‌ای رفتم که خندید و گفت:
- این خانوادۀ پدری تو باعث میشن آدم فکرهای چرت و پرت کنه.
و با تشر اضافه کرد:
- دیگه هم به من یه دستی نزنی که من می‌دونم و تو!
ابروهام رو در هم كشيدم و گفتم:
- باشه بداخلاق... كجا ميري خوشگل مي‌كني؟
- كجا ميرم خواهر؟ سر شيفت.
خنديدم و با شيطنت گفتم:
- الان بيمارستان شده خونهٔ عشق و شيفت‌ها هم كه خيلي حال ميده!
بلند خنديد و آروم‌تر گفت:
- كوفت! خودش با من شيفت برمي‌داره.
- هر كي بود با شما شيفت برمي‌داشت دلبر حانوم!
كمي اذيتش كردم و در نهايت تماس رو قطع كرديم. بي‌حال بلند شدم و به‌سمت خونه رفتم. از جلوي خونه خاله زهره رد مي‌شدم كه درش باز شد و خاله در چهارچوب در نمايان شد.
- سلام خوشگل خاله، بيا تو چاي حاضره.
- سلام خاله جان.
بوسيدمش و از خدا خواسته، قدم در خونهٔ خاله جانم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
- صداي پام رو شنيدي خاله؟
- از پنجره ديدم تو حياط نشستي، سردت نشد خاله جون؟
روي مبل راحتي خاله نشستم و لحظه‌اي چشم بستم و در جوابش گفتم:
- نه خاله خوبه هوا.
خاله با سيني چاي از آشپزخونه برگشت كه با ذوق تشكر كردم. سینی مسی خاله با لیوان کمر باریک و چای خوش‌رنگی که عطر گلِ محمدی روش، داشت من رو سرمست می‌کرد از این حالِ خوش آسودگی و در لحظه استرس‌های خانوادهٔ پدری رو شست و برد. زیادی محتاج این چای و هم‌صحبتی با خاله بودم، این‌جا خاله‌ها برای من حکم مامان رو داشتند و عجیب باهاشون حس راحتی داشتم.
- خاله زهره؟
سرمون به‌‌طرف در قهوه‌ای رنگِ نيمه باز چرخيد، صداي ياسي بود و بعد داخل شد. با ديدن من تعجب كرد.
- شما اين‌جايين خانوم دكتر؟
لبخند دندون‌نمایی به روش زدم و با سرخوشی گفتم:
- بله، اومدم پيش خاله‌ جونم.
خاله زهره رو بوسيد و روي مبل كنارم لم داد و با خستگي گفت:
- پس من هم همين‌جا مي‌مونم.
با لباس هاي كارش بود و تازه برگشته بود، این روزها خسته‌تر از همیشه بود چون سه‌تا از نیروهای قوی کارشون به مأموریت رفته بودند و کار بقیه بیشتر شده بود.
- قربونت بشم خاله، یه چای بخور خستگی‌ روزت در بره.
- خیلی خسته شدم!
و غرغر کنان لیوان چای رو به همراه یک شکلات تلخ برداشت.
- بچه‌ها ناهار خوردین؟
من و یاسی با ناراحتی به هم نگاه کردیم و بعد نگاهمون چرخید سمت خاله که بلند خندید و دستش رو به زانوش گرفت و از جا بلند شد و در حالی که به‌طرف آشپزخونه می‌رفت، گفت:
- دخترهای پر کارم، الان براتون غذا گرم‌ می‌کنم.
به یاسی نگاه کردم و گفتم:
- چی‌شد اومدی این‌جا؟ من که خاله سر راه صدام زد.
مقنعه‌‌ رو از سرش کشید و به پاکتی که کنار پایه مبل گذاشته بود اشاره کرد.
- آقا حسام برای خانومشون یه هدیه فرستادن، اومدم این‌جا که اگه روناک هست بهش بدم... نیست‌؟
به در باز اتاقش نگاه کردم.
- احتمالاً نیست.
- ما شدیم کبوتر نامه رسون!
هنوز جملهٔ یاسی تموم نشده بود که در باز شد و روناک وارد شد. یاسی زیر لب خطاب به من گفت:
- انگار تا سه نشه بازی نشه!
و روناک باز از ما خسته‌تر بود. کشون‌کشون به‌سمت ما اومد و روی کاناپه سه نفره دراز کشید و با چشم‌های نیمه باز نگاهمون کرد.
- وای بچه‌ها دارم می‌میرم، شما‌ها چرا اومدین خونهٔ ما؟!
- خونهٔ خودمونه!
جواب همزمان من و یاسی بود که باعث خندهٔ بلند ما و لبخند محو روناک شد.
- جناب آقای حسام خان یه امانتی به من دادن که به دست همسر محترمشون برسونم.
و همین جمله کافی بود تا روناک خواب از سرش بپره، انرژیش برگرده و با سرعت از روی مبل به‌سمت یاسی پرواز کنه و پاکت رو به بغل بگیره. چشم‌های درشت شدهٔ ما، خیره بود به روناکی که از شدت ذوق و هیجان داشت از دست می‌رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
- خدا شانس بده! کاش قبل این‌که پاکتش رو بهش بدم، فضولی می‌کردم و توش رو نگاه می‌کردم!
همون‌طور که نگاهم مات حرکات روناک بود زیر لب گفتم:
- مگه فرصت داد؟ اومد رو هوا زد!
و بلندتر ادامه دادم:
- حسام باشه کافیه دیگه، روح به وجودت برمی‌گرده.
سرش رو بالا گرفت و پشت چشمی نازک کرد و در حالی که پُز می‌داد، گفت:
- بله! شما دوتا چی از عشق می‌فهمین؟
بسته رو کنار پاش گذاشت و با لب و لوچه آویزون رو به یاسی گفت:
- حسامم خیلی خسته بود؟ گفت تیرداد رفته باید جور اون رو هم بکشم!
یاسی سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون داد.
- آره، یادته اوایل خرداد یه پروژه رو برای رامسر شروع کردیم؟ که قرار بود من و هومن با تیرداد بریم اما کنسل شد و نگین و رضا جایگزین شدند... یادته؟
روناک تأیید کرد اما حتی من هم یادم بود و در جریان اون روزها بودم. چه دنیای کوچیکی، بارها باید خدا رو شکر کنم بابت این‌که هومن و یاسی رامسر نبودند و چه خوب که تیرداد بود.
با شنیدن صدای خاله زهره، لبخندی که مهمون لب‌هام شده بود رو جمع کردم و زودتر از دخترها به آشپزخونه رفتم تا از بیشتر از این چهرهٔ پر شوقم، حالِ دلم رو رسوا نکنه... .
بین خوردن غذای خوشمزه خاله با دخترخاله‌ها کلی گپ زدیم و من هم این وسط از هنگامه و عاشقیش تعریف کردم که باعث هیجان دخترها شد، خصوصاً وقتی عکس دو نفره هنگامه و سیروان رو نشون دادم که تازه برام فرستاده بود. در همون رستورانی که با دسته گل رز هفت‌ رنگ سوپرایز شده بود.
هنگامه و سیروان پشت میز نشسته بودند و هر دو با لبخند‌ عمیقی به لنز دوربین خیره بودند و خیلی به هم‌دیگه می‌اومدند. هزاربار قربون صدقه‌ خواهر قشنگم رفتم که شور و شوق عاشقی در چشم‌‌های نازش موج میزد.
- خیلی به‌ هم میان! عشقشون پایدار.
قاشق رو کنار بشقاب خالیم گذاشتم و با تکون سر حرفش رو تأیید کردم.
یاسی دستش رو زیر چونه زد و با کمی حسرت گفت:
- با این‌که خیلی براش خوشحال شدم... اما، من هنگامه رو برای هومن می‌خواستم.
نگاهِ متعجبم به‌سمتش چرخید که روناک گفت:
- منم می‌خواستم، اما قسمتش جای دیگه بوده، ولش کن.
- بچه‌ها!
یاسی خنده‌ای کرد و بشقاب‌های کثیف رو داخل هم گذاشت و در همون حالت گفت:
- اِ‌ن‌قدر دوستش داشتم که دلم می‌خواست زن‌داداشم بشه، به هومن نگفته بودم ها!... فقط نقشه من و روناک بود که بی‌نتیجه موند.
و از جا بلند شد و به‌سمت ظرف‌شویی رفت.
روناک به من اشاره کرد و گفت:
- نگاهش کن چقدر شوکه شد!... نقشه‌مون نقش بر آب شد مژده!
و اون هم بلند شد و من‌ موندم و شوک ناشی از حرف‌های دخترها.
- به‌ جای این حرف‌ها... یه ذره به فکر خودتون باشین، دیگه من چقدر شما دوتا رو نصیحت کنم؟ شوهر کنین دیگه!
دوتایی مشغول شستن ظرف‌ها شدند و یاسی در جواب روناک گفت:
- تو خودت هنوز این‌جایی... برو سر خونه زندگیت بعد ما رو نصیحت کن، دروغ میگم‌ مژده؟
تک سرفه‌ای کردم تا صدام صاف‌تر بشه و گفتم:
- نه والا... حقیقته.
و بعد بلند و از ته دل به روناکی که چپ‌چپ‌ نگاهمون می‌کرد، خندیدیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
***
محو تماشای زرق و برق مغازه بودم، این‌جا دنیای دخترونه بود. دخترهای نوجوون با شور و ذوق وارد مغازه می‌شدند، دست‌بندهای رنگی‌رنگی رو به دست می‌کردند و با هیجان از زیبایی اون تعریف می‌کردند. یا گردن‌بند‌های بلند و کوتاهی که به گردن می‌نداختند و خودشون رو جلوی آینه نگاه می‌کردند و بین خرید اجناس دو دل می‌شدند.
چهره‌هاشون گرفته میشد زمانی که نمی‌تونستند بین چندتا اکسسوری یکی رو انتخاب کنند. نهایتاً به سختی یکی رو انتخاب می‌کردند و با ناراحتی از بقیه دل می‌کندند.
آرنجم رو به پیشخوان تکیه دادم و نگاهِ کنجکاوم تینایی رو دنبال کرد که سرش رو بالا گرفته بود و قفسهٔ گوشواره رو با دقت نگاه می‌کرد. شاید ده دقیقه‌ای بود که محو گوشواره‌های ریز و درشت بود.
قدمی به جلو برداشتم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. به‌طرفم برگشت و تندتند، در حالی که دستش رو تکون می‌داد گفت:
- مژده جون، نمی‌دونم کدوم رو انتخاب کنم!
- بلافاصله که نمی‌تونی گوشواره خاصی به گوشت بندازی! الان یه گوشواره مخصوص بهت میده... چند وقت که بگذره می‌تونی گوشواره دلخواهت رو بندازی.
شال سفیدش رو پشت گوش زد و شونه‌ای بالا انداخت و با استرس پرسید:
- درد داره؟
دوتا انگشتم رو به هم نزدیک کردم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- یه لحظه و یه کوچولو.
- یه‌بار دیگه گوش شما رو ببینم.
با خنده شالم رو عقب زدم و تینا خودش رو به من نزدیک کرد و با دیدن گوشواره دومی که به گوشم بود، لبخندی زد و گفت:
- وای عاشقشم... بریم منم سوراخ دوم رو بزنم.
خندیدم و پشت سرش راه افتادم. چند روزی به فکر سوراخ دوم برای گوشش افتاده و مدام از من درست و غلط بودن کارش رو می‌پرسه، وقتی هم فهمید که من هم هر گوشم دو گوشواره داره ذوقش بیشتر شد و تصمیم گرفت حتماً انجام بده.
گوشوارهٔ دوم هم یادگاری هنگامه بود. یک نشونه برای دوستی‌مون بود و هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی دلم به همین نشونه گرم باشه.
نفس پر حسرتی کشیدم، کاش برای هر چیزی یک نشونه داشتیم تا دلتنگی‌ها کمی رفع میشد. مثلاً یک نشونه بین من و تیرداد، تا این روزهایی که نمی‌دیدمش دلم خوش باشه.
لبم رو گاز گرفتم و نیشگونی از پهلوی خودم گرفتم. تینا جلوم ایستاده و من دنبال نشونه عشق می‌گردم!
تینا روی صندلی قرمز رنگ نشست و دستم رو به دستش گرفت. یخ زده بود! با خنده دستش رو تکون دادم که نگاهش رو از مرد جلوش که دستگاه به دست ایستاده بود، گرفت و به من دوخت.
لب زدم:
- نترس! می‌خوای خوشگل بشی.
آروم گفت:
- نمی‌دونم، من ترسو نبودم ها!... ای وای!
به واکنشنش نسبت به نزدیک شدن مرد به خودش، خندیدم تا بدونه واقعاً جای نگرانی نیست... .
با تینا در همه حال به من خوش می‌گذشت. حتی وقتی بین این شلوغی پیاده‌رو، میون تنه زدن‌های عابرین، صدای گریه بچه‌ها، هیجان فروشنده‌ها برای جذب مشتری، کنار هم قدم می‌زدیم.
امروز فقط شیفت صبح کلینیک بودم و بعدش خودم رو به تینا رسوندم. بعد از چند ساعت درس خوندن، تینا از فانتزی‌های ذهن‌ کنجکاوش برام گفت و از اون‌جایی که خیلی برای بیرون رفتن دوتایی مشتاق بود، تصمیم گرفتم برای عوض شدن حس و حالمون خودمون رو قاطی هیاهوی شهر کنیم.
تک نگین قرمز رنگی که در کنار گوشوارهٔ آویزه طلاش، به گوشش اضافه شده بود، اِن‌قدر اون رو ذوق زده‌ کرده بود که دو طرف شالش رو پشت گوش زده بود و مدام از من می‌پرسید: «خوشگلم؟».
دلش به کوچک‌ترین بهونه‌ها خوش بود و این اوج قشنگی بود که خنده خیلی زود مهمون صورتش میشد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
چشمش به هر مغازه‌ای که می‌افتاد، دست من رو به دنبال خودش می‌کشید و اگه نظرم درباره چیزی که انتخاب کرده بود مثبت بود، بی‌معطلی کارتش رو به فروشنده تحویل می‌داد و رمز چهار رقمی رو با شوق بیان می‌کرد.
بعد از یک خرید دلچسب، با پلاستیک‌های رنگی‌رنگی که به دست داشتیم وارد خونه شدیم. تینا با هیجان پلاستیک‌ها رو وسط پذیرایی انداخت و دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- مژده جون همین الان باید لباس‌های سِتمون رو بپوشیم... دوست دارم ببینم چه شکلی می‌شیم.
عرق زده بودم و دوست نداشتم لباس جدید تنم کنم اما برای این‌که ذوق تینا رو از بین نبرم، گفتم:
- باشه عزیزم، بپوشیم.
پلاستیک آبی رو به دست من داد و پلاستیک صورتی رو خودش برداشت و گفت:
- بفرمایین، شما برین تو اتاق تیرداد، منم میرم اتاق خودم... بعدش دوتایی بیایم بیرون که عجیب ذوق دارم لباسِ ست خودم و مژده جونم رو ببینم.
و پر شوق دست زد و بدو بدو به‌طرف اتاقش رفت و من موندم و پلاستیک آبی و در بسته اتاق تینا. نگاهم به‌طرف اتاق انتهای راهرو کشیده شد. برم اون‌جا؟ یا همین وسط بپوشم؟ این‌جا نمی‌تونستم پس به حرف تینا گوش دادم، مسیر راهرو رو طی کردم و آروم دستگیره در اتاق رو پایین کشیدم. دستم رو برای پیدا کردن کلید برق، به دیوار کشیدم.
با روشن شدن اتاق، قدم به داخل گذاشتم و در رو پشت سرم بستم. دفعه قبل که به این اتاق اومدم، اِن‌قدر استرسِ حال بدِ تیرداد رو داشتم که متوجه زیبایی‌های این اتاق مشکی و طوسی نشده بودم. شیک بود، مدرن بود و این سلیقه تیرداد بود.
وسط اتاق ایستادم و نگاهم رو دور تا دور این اتاق ساده، که با تخت مشکی و روتختی طوسی، کمد دیواری‌ و میز مطالعه طوسی و پرده‌‌ حریری که ترکیبی از طیف رنگی طوسی به مشکی بود، کامل شده بود.
نگاهم قفل قابِ عکسی شد که روی دیوار سفید رنگ، بالای میز مطالعه، نصب شده بود. عکس سیاه و سفیدی که تیرداد، سه رخ، لبخند به لب به دوربین خیره شده بود. موهای خوش حالتش به قشنگی مرتب شده بود و پیراهن جذبی به تن داشت که دو دکمه اولش باز بود و خوش‌تیپ بودنش رو به رخ می‌کشید.
این ترکیب چهره، با این لبخند و این نگاه، معجونِ آرامش من شده بود و انصاف بود که من رو با این قلب و حس تازه جوونه زده تنها گذاشته بود؟
نفس عمیقی کشیدم، عطر همیشگیش هنوز در اتاقش حس میشد و باعث شد دلم بیشتر از قبل بگیره! به سختی نگاهم رو از اون چشم‌های گیرا گرفتم. دوست داشتم ساعت‌ها این‌جا بمونم و به عکسش زل بزنم تا ذره‌ای از دلتنگیم برطرف بشه اما فعلاً باید زودتر لباس عوض کنم تا تینا خانوم مچم رو نگرفته بود!
روبه‌روی آینه متصل به کمد ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، یه کراپ آبی آسمانی رنگ که آستین‌های کوتاهش فقط سرشونه‌هام رو پوشونده بود، به همراه شلوار ستش که حسابی خوش‌دوخت بود و بهم می‌اومد. انتخاب تینا بود و وقتی من هم برای خودم یک سایز بزرگ‌ترش رو برداشتم، به قدری تینا خوشحال شد که از اون لحظه منتظره به خونه برسیم و هر دو لباس و شلوار ستمون رو بپوشیم.
با شنیدن صدای تینا دستی به موهام کشیدم و مرتبشون کردم. رنگ بنفش موهام کمتر شده بود چون زیاد پیگیرش نبودم اما هنوز هم باعث جلوهٔ خاصی در لابه‌لای موهای مشکیم شده بود.
لباس‌های بیرونم رو گوشه‌ای گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم، در واقع از اون فضایی که می‌تونست موردعلاقهٔ من باشه، دل کندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
تینا موبایل به دست وسط پذیرایی ایستاده بود، با دیدنش لبخند پر ذوقی روی لب‌هام شکل گرفت؛ خیلی بهش می‌اومد!
- باشه بابا جون... چشم... نگران نباش خداحافظ.
و برگشت و با دیدن من، نه تنها لب‌هاش بلکه چشم‌هاش هم خندید. محکم بغلم کرد.
- مژده جون! چقدر ذوق کردم، خیلی بهتون میاد.
به خودم فشردمش و گفتم:
- به شما هم خیلی میاد زیبای من.
دستم رو کشید و روبه‌روی آینه ایستادیم، موبایلش رو برای عکس گرفتن تنظیم کرد و چندتا عکس قشنگ گرفتیم، این عکس‌ها و این لباس‌ها هم نشونه رابطه خوب من و تینا بود.
- آخیش، چقدر خوبه آدم از خریدش راضی باشه ها!
خم شدم و پلاستیک‌های رها شده رو برداشتم و مرتب کردم، در همون حالت گفتم:
- آره واقعاً، خیلی می‌چسبه.
- میگم مژده جون؟
حالا فضای خونه مرتب‌تر شد، اما باز هم خیلی کار داشت. به‌طرفش برگشتم و سوالی نگاهش کردم که رنگ نگاهش پر خجالت شده بود.
- چیه تینا؟
قدمی به‌سمتم برداشت و با چهرهٔ مظلومانه‌ای که به خودش گرفته بود، گفت:
- بابا زنگ زد، گفت شب دیر میاد، من برم خونه خاله یا عموم تا تنها نمونم.
نگاهی به ساعت انداختم، ده دقیقه‌ای از هشت گذشته بود.
- خب؟
پیشونیش چین خورد و با قیافه در هم نگاهم کرد و گفت:
- اما من دلم نمی‌خواد برم پیششون، گفتم شما پیشم هستین... ببخشید مژده جون، بابام خودش شما رو آخر شب می‌رسونه.
چپ‌چپ‌ نگاهش کردم و دست‌هام رو به کمرم زدم و خیره به اون صورتی که منتظر جواب من بود، گفتم:
- معلومه که پیشت می‌مونم، من کاری ندارم که... چرا اِن‌قدر با عذاب وجدان صحبت می‌کنی؟ ما با هم این حرف‌ها رو داریم؟!
و بله، همین جمله کافی بود تا انرژی و شیطنت تینا برگرده، دستم رو به‌طرف آشپزخونه کشید و گفت:
- پس بریم پاستا درست کنیم.
به خونه شلوغ پلوغ اشاره کردم.
- تینا بیا برو خونه رو مرتب کن! از ظهر این‌جا رو ترکوندی.
سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
- نه! نمی‌خوام فرصتی رو از دست بدم... فقط باید خوش بگذرونیم.
خندیدم و باز هم مخالفتی نکردم. انتها و در سراسر عرض خونه، آشپزخونه بود که با دیوار پهنی از پذیرایی جدا شده بود و فقط از دو طرف برای ورود به اون راه داشت. یک راه از سمت راست و یکی از سمت چپ. سمت چپ رو به حیاط بود و پنجره‌های بلندی داشت، یک میز ناهارخوری چهار نفره هم کنار پنجره گذاشته بودند و به این فکر کردم صبحانه خوردن در این فضا و این منظره، چقدر به آدم مزه بده.
آشپزخونه هم مثل تمامی قسمت‌های این خونه شیک بود. فضای سفید رنگ با لوازم برقی مشکی. برای بار چندم به این فکر کردم که عجیب جای خانوم این خونه خالیه و حیف که نیست تا لذت زندگی کنار این خانواده دوست داشتنی و این همه امکانات رو بیشتر تجربه کنه.
- چی لازمه؟
یکی‌یکی موادی که لازم بود رو نام بردم و تینا تندتند از یخچال یا کابینت بیرون می‌کشید و خداروشکر همش در دسترس بود. به‌خاطر تینا با همین لباس‌های قشنگمون شروع به آشپزی کردیم.
- چطوری توی آشپزی هم استعداد داری مژده جون؟
در حالی که با دقت مشغول گریل کردن مرغ‌ها بودم، نیم نگاهی انداختم به تینایی که روی تخته جلوی دستش، قارچ‌ها رو خورد می‌کرد و گفتم:
- آدم می‌تونه توی هر کاری موفق باشه، به شرطی که اون کار رو با لذت انجام بده و خوب تمرکز کنه.
- درسته، لابد از سن کم آشپزی می‌کردین، مثل بقیه کارها که زودتر از زمان خودش شروع کردین!
راست می‌گفت. خندیدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
- چقدر من عقبم!
مرغ رو کنار گذاشتم، قابلمه رو به دست گرفتم و زیر شیر آب گذاشتمش تا پر بشه.
- تو عقب نیستی! شرایط زندگی من با تو فرق داشته عزیزم، من غیر نرمال بودم... تو نرمال زندگی می‌کنی و به وقتش همه چی رو یاد می‌گیری.
و قابلمه‌ای که حالا کمی سنگین شده بود رو به روی شعله سمت راست گاز گذاشتم تا جوش بیاد. به‌سمت تینا برگشتم و گفتم:
- راستی تینا، اون اوایل یه خانومی این‌جا بود کارهاتون رو انجام می‌داد... الان خیلی وقته دیگه نمی‌بینمش!
سرش رو تکون داد و تکه‌ای قارچ به دهنش گذاشت و گفت:
- اوهوم، شوهرش مریض شد و دیگه نتونست بیاد، راستش ما هم به هر کسی نمی‌تونیم اعتماد کنیم برای همین بابا دیگه کسی رو به جاش نیاورده... فقط ماهی یک‌بار میاد خونه رو تمیز می‌کنه و میره.
حبه‌ای سیر برداشتم و چهاردونه جدا کردم.
- سخت نمی‌گذره؟
نفس عمیقی کشید و قارچ‌های خورد شده رو کنار گذاشت و رو به من گفت:
- راستش سخته، اما می‌گذره... بابا و تیرداد که تمیزکاری می‌کنن، منم گاهی کمک می‌کنم... برای غذا هم که یه روز در هفته میریم خونه خاله فریده و اون به اندازه سه روز برای ما غذا میده... اصرار داره ما آشپزی نکنیم و حسام برامون غذا بیاره اما قبول نکردیم و بقیه روزهای هفته رو بابا و تیرداد یه چیزی درست می‌کنن و می‌خوریم... گاهی هم غذای بیرون.
نگاهش رو بی‌هدف به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و گفت:
- ان‌شاءالله درسام تموم بشه بتونم من هم کمک کنم.
دل نگرون بود، حق داشت اما چاره‌ای نبود و در این برهه زمانی فعلاً باید به فکر درسش می‌بود.
- عالیه عزیزم، حالا پاشو ببینم که باید سُسش رو درست کنیم.
لبخند به روی صورت نازش برگشت و دوتایی پشت گاز ایستادیم. خامه و شیر رو به دست گرفتم و مشغول شدیم و بعد از چند دقیقه یک پاستای خوش‌رنگ و بو و به قول تینا «خفن» داشتیم. شور و ذوقش برای آروم کردن دلم کافی بود.
فکر کنم خدا خیلی دوستم داشته که من رو واسطه‌ای برای خنده‌های تینا کرده و بابت این نعمت، هر روز خدا رو شکر می‌کردم.
- آخیش... مژده جون محشره!
چشم‌هاش رو با لذت بسته بود و عطر سیر و آلفردو رو نفس می‌کشید.
- نوش جونت.
خم شدم و دستمال کاغذی از روی میز برداشتم. وسط این همه شلوغی، ما روی مبل‌ها چهارزانو نشسته بودیم و بشقاب به دست پاستا می‌خوردیم. با صدای زنگ موبایلش، دست دراز کرد و غرغرکنان گفت:
- ای بابا، کی داره وسط پاستا خوردنم زنگ می‌زنه؟!... الو!
چشم‌هام با «الو» گفتن عصبیش درشت شد، واقعاً اِن‌قدر پاستا براش اهمیت داشت؟! با صدای غش‌غش خندیدنش باز هم تعجب کردم، از ته دل می‌خندید.
- خب به من چه... چه وقت زنگ زدنه؟... بله دارم شام می‌خورم... ده دقیقه دیگه زنگ بزن!
- تینا!
به من نگاه کرد و شونه‌ای بالا انداخت و با چشم و ابرو به بشقاب غذاش اشاره کرد.
- اوکی.
و تماس رو قطع کرد و موبایلش رو به جعبه دستمال کاغذی تکیه داد. من هم قاشق به دهن، به کارهای تینا نگاه می‌کردم و وقتی تماس تصویری وصل شد چشم‌هام درشت شد و کمی خودم رو عقب کشیدم. هر چند که دیده نمی‌شدم و فقط تینا در فضای دوربین قرار داشت.
- بذار ببینم داری چیکار می‌کنی که به حرف زدن با من ترجیحش دادی!
قاشق رو محکم در دستم نگه داشتم تا نیفته و همه وجودم چشم شد تا تصویر بی‌کیفیت تیرداد رو ببینم.
تینا بشقاب رو به‌سمت دوربین گرفت و گفت:
- دارم پاستا می‌خورم... ببین تیرداد مزهٔ زندگی میده!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
هودی قرمز تنش بود و کلاه کپ مشکی هم روی سرش که سایه انداخته بود روی صورتش و چشم‌هاش زیاد دیده نمی‌شد. پاستا رو به سختی قورت دادم و چقدر، چقدر، چقدر دلم در این یک هفته براش تنگ شده بود.
- نوش جونت، حالت خوبه؟ چه‌خبر؟
قاشق رو میون غذام حرکت دادم و همه تمرکزم رو روی صحبت این خواهر و برادر گذاشتم.
- عالی‌ام! جات خالی امروز خیلی بهم خوش گذشت... تو خوبی داداشی؟ همه چی ردیفه؟
- آره عزیزم خوبه...دلم واست تنگ شده.
دلش برای تینا تنگ شده بود، برای من چی؟ اون هم مثلِ من دلتنگ بود؟
تینا لقمه‌اش رو قورت داد و با ناراحتی گفت:
- من هم همین‌طور، برگرد دیگه!... هر وقت هم زنگ زدم جواب ندادی!
تیرداد کمی جابه‌جا شد، انگار روی کاناپه‌ای چیزی، دراز کشید. نفس بلندی کشید و در جواب تینا گفت:
- ببخشید این‌جا یه‌کم زمان از دستم در رفته و مدام مشغول کاریم دورت بگردم.
و با خنده اضافه کرد:
- خوب امشب خودت رو تحویل گرفتی! پاستا سفارش دادی، لباس جدید خریدی!
تینا پر ذوق خندید، با انگشتش بشکن زد و در حالی که شونه‌اش رو با ریتم تکون می‌داد، گفت:
- آفرین! دیدی لباسم رو؟ خیلی دوستش دارم.
- مبارکت باشه عزیزم، با سارا رفتی یا خاله فریده؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و قاشقی غذا به ذهن گذاشت. چرا دو دقیقه دست از خوردن برنمی‌داشت؟!
- مگه از کجا سفارش دادی که اِن‌قدر خوشمزه‌ست؟! دو دقیقه نمی‌تونی دست از خوردن برداری!
در دلم به‌خاطر این فکر یکسان خودم و تیرداد خندیدم و ذوق کردم، درست مثل یک دختر بچه که دنبال تفاهم‌های ریز و بیخودی بین خودش و شخص مورد علاقه‌اش می‌گشت!
تینا خندید و دستش رو به بالا حرکت داد.
- نه آقا، من امروز با مژده جون رفتم خرید، الان هم مژده جون برام پاستا پخت و تو نمی‌دونی چقدر امروز بهم خوش گذشت و این غذا چه مزه‌ای داره!
باز نگاهِ کنجکاوم صورت نامعلوم تیرداد رو دنبال کرد، صدای متعجبش به گوشم رسید:
- مژده؟ اون‌جا بود؟
- این‌جا بود و هست... آخه بابا دیر میاد و مژده جون گفت پیشم می‌مونه.
و سرش رو به‌سمت راستش که من نشسته بودم چرخوند و چشمکی زد. درسته من به اصرار خودش مونده بودم اما اگه می‌دونستم قراره شب تنها باشه قطعاً خودم برای این‌جا موندن داوطلب می‌شدم.
- دست مژده جون درد نکنه.
قاشقی غذا وارد دهنم کردم تا بیخودی در برابر «مژده جون» گفتنِ با محبتِ تیرداد، لبخند نزنم!
تینا به لباسش اشاره کرد و گفت:
- تیرداد این لباس رو می‌بینی؟ من و مژده جون سِت با هم برداشتیم و الان مثل همیم! نمی‌دونی چقدر خوشگله.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و ناخودآگاه خجالت کشیدم. تینا تندتند مشغول تعریف کردن از خریدهاش بود و در انتها گفت:
- هر چی می‌خواستم بخرم اول نظر مژده رو می‌پرسیدم و بعد می‌خریدم، متأسفانه نذاشت زیاد ولخرجی کنم.
- اصلاً گفتی مژده خانوم باهات بوده خیالم راحت شد.
تینا باز با خنده به من نگاه کرد که تندتند براش ابرو بالا انداختم. با انگشت به گوشش اشاره کرد و لب زد:
- بهش بگم؟
زمزمه کردم:
- بگو.
و این دفعه با هیجان گوشش رو جلو برد و مشغول تعریف ماجراهای گوشوارهٔ دوم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
- خیلی قشنگه تینا ولی گوشت عفونت نکنه؟
- نه داداشی... مژده جون هم دوتا گوشواره داره.
از این‌که برای توجیه هر کاری اسم من رو می‌آورد خنده‌ام می‌گرفت!
- خوب نقطه ضعف ما رو فهمیدی و آخر همه کارهات اسم مژده رو میاری!
این دیگه خوده تفاهم بود، نبود؟ مگه میشد اِن‌قدر فکرمون یکی باشه؟ با صدای بلند خنده تینا به خودم اومدم و نگاهش کردم. دست این شیطون خانوم رو شده بود و حالا غش‌غش می‌خندید.
- به من چه که شما فقط به مژده جون اعتماد دارین؟
حس خوبی در وجودم جریان پیدا کرد به‌خاطر واژه «اعتماد»!
- گوشی رو بده بهش ببینم.
تینا نگاهم کرد و منی که در رؤیا به سر می‌بردم به خودم اومدم و با چشم‌های درشت شده به سر و وضعم اشاره کردم. مانتو و وسایلم داخل اتاق تیرداد بود و خیلی زمان می‌برد تا بپوشم.
- سلام مژده خانوم خوبی؟
منتظر جواب من بود. پتوی ژله‌ای آبی رنگی که روی دسته مبلِ روبه‌رو افتاد بود چشمم رو گرفت.
- سلام آقا تیرداد، تشکر شما خوبی؟ خسته نباشی.
و پتو رو برداشتم و به جای اولم برگشتم.
- قربونت... من گفتم تینا رو به تو می‌سپرم حالا تو بردیش دور دور؟ نچ‌نچ!
پتو رو دور تنم انداختم که صدای خندهٔ تینا بلند شد و در جواب تیرداد گفتم:
- خواستم یه هوایی به دخترمون بخوره... بد کردم؟
و با دقت پتو رو روی سرشونه‌هام و بالا تنه‌ام فیکس کردم که باز تیرداد گفت:
- اِن‌قدر باد به سرش خورده که امروز گوش‌هاش رو سوراخ کرد، فردا میره دماغش رو سوراخ می‌کنه!
تینا بین خنده‌هاش به‌خاطر ذهن‌خوانی برادرش با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و من نگاه چپی بهش انداختم، بله! پیرسینگ بینی و تتو هم جزو فانتزی‌های ایشون بود! موبایل تینا رو برداشتم، تیرداد همون‌طور بدون مکث صحبت می‌کرد.
- من که هر کاری بکنه از چشم شما می‌بینم... سلام عرض شد!
خیره به صورتش،‌یک تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- دیگه مژده جونش اجازه حرکات بعدی رو بهش نمی‌ده خیالتون راحت!... سلام.
پتویی که نقش لباس رو بازی کرده بود یا کل‌کل‌هامون؛ نمی‌دونم علتش کدوم بود اما هر دو بلند خندیدیم. شاید هم دلمون تنگ شده بود و این خنده، خندهٔ خوشحالی به‌خاطر دیدن هم بود؛ حتی از داخل صفحه موبایل، حتی اِن‌قدر بی‌کیفیت.
با شیطنت گفت:
- بدون من غذای مژده پَز می‌خورین؟ این درسته؟!
تینا خودش رو بهم چسبوند تا در زاویه دوربین دیده بشه و گفت:
- آخی... تو هم غذای مژده پَز می‌خوای؟ نمی‌دونی چقدر خوشمزه‌ست!... فقط حیف به‌خاطر تماس بد موقع جناب‌عالی از دهن افتاد!
- تینا!
با تشر من خودش رو عقب کشید و من رو به تیرداد گفتم:
- جای شما خالی.
با ناراحتی نگاهم کرد.
- این‌جا همش غذای بیرون می‌خورم! خسته شدم.
کاش کلاهش رو برمی‌داشت تا چشم‌هاش رو بهتر ببینم، کلاه روی صورتش سایه انداخته بود و داشت من رو حسرت به دل می‌ذاشت.
- اشکال نداره داداشی وقتی برگشتی میگم مژده جون برات پاستا بپزه.
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- رضایت میدی مژده جون آیا واسه داداشم یه روز غذا می‌پزی؟
با چشم‌های درشت شده به تینا نگاه کردم. صدای خنده‌های تینا بالا رفت، خدای من این چه جمله‌ای بود؟! تیرداد بین خنده‌هاش خطاب به من گفت:
- خواهشاً زیست و شیمی رو بذارین کنار یه ذره باهاش ادبیات کار کن که این دختر طرز حرف زدنش افتضاحه!
 
بالا پایین