جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,579 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
باز شدن در ماشین مساوی شد با پیچیدن صدای بلندِ موزیک در کوچه. سریع نشستم و در رو بستم و متعجب گفتم:
- چه خبره؟
به در تکیه داده بود و با خنده به من نگاه می‌کرد، عشق موزیک بود اون هم با صدای بلند! با هم دست دادیم که فشار محکمی به دستم آورد، چپ‌چپ نگاهش کردم و «آخ» گفتم که بی‌خیال اذیت کردن من شد و ماشین رو حرکت داد.
- حالا باید زور بازوت رو این‌جوری به رخ بکشی؟ نمی‌گی دست‌های ظریف من بشکنه؟
و دستم رو ماساژ دادم که فقط خندید و گفت:
- احوالِ مژده خانوم‌؟
صدام رو بالا بردم تا به گوشش برسه.
- خوبم تو خوبی؟ مرسی که اومدی.
- قربونت، تا نُه شب این‌جا چیکار می‌کنی؟!
نگاه بدی بهش انداختم.
- با تینا بازی می‌کنم!
ابرو بالا انداخت و با هیجان پرسید:
- اِه! چه بازی؟
- مسخره بازی! هومنِ لوس.
و پشت چشمی براش نازک کردم که خندید و گفت:
- خدایی خیلی براش وقت می‌ذاری، من چه جواهری رو به تیرداد معرفی کردم.
در جواب هومن چیزی نگفتم و به یاد چهره گرفتهٔ تیرداد افتادم، چرا نگاهش اون‌جوری شد؟ یعنی ناراحتش کردم؟ نباید با هومن هماهنگ می‌کردم بیاد دنبالم؟ درسته تهِ دلم می‌خواستم باز هم با تیرداد برگردم اما نمی‌شد که!
- می‌دونی بیچارگیِ من چیه؟
از فکر تیرداد دراومدم و نگاهش کردم، پرسیدم:
- چی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و آهی کشید.
- این‌که شدم تک پسرِ خونواده!
- کسی اذیتت کرده تک پسر؟
- نه، فقط مامان یه لیست بلند بالا برام فرستاده تا برم خرید کنم، عقب ماشین رو ببین.
سرم رو به عقب کج کردم و پلاستیک‌های خرید رو دیدم.
- هنوز نصف لیستش مونده!
و غمگین نگاهم کرد، به در تکیه دادم و مرموزانه گفتم:
- خاله که میگه دامادت کنیم تا از این خونه بری، خودت نمی‌خوای!
اخم ریزی کرد و در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- داماد بشم باز هم باید خرید کنم، فقط فرستندهٔ پیام تغییر می‌کنه.
انگشتم رو به چونه‌ام کشیدم و متفکرانه گفتم:
- اوم... پس در هر صورت بخت با تو یار نیست پسرخاله.
- نه دخترخاله.
خندیدم و مشتم رو به شونه‌اش زدم و به خیابون اشاره کردم و گفتم:
- باشه حداقل کمتر ویراژ بده!
با شیطنت نگاهم کرد و یک دفعه‌ای فرمون رو به جهت مخالف چرخوند. با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که فقط باعث خندهٔ اون شد. چیزی نگفتم و بیشتر تو صندلی فرو رفتم و نگاهم به جلو بود.
یک سری چیزها شوخی بردار نبود، هومن عادت داشت با همه چیز شوخی کنه، عادت داشت تند برونه، عادت داشت دست فرمونش رو به رخ بکشه؛ اما حداقل تو کوچه پس کوچه‌های این شهر جای این کارها نبود!
در یک لحظه، چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گشاد شد و بدون پلک زدن به تصویر روبه‌رو خیره بودم، لال شده بودم و نفسم توی سی*ن*ه‌ حبس شده بود. آخرین صدا، صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین روی آسفالت بود و آخرین تصویر، موتوری بود که با سپر ماشین برخورد کرد و سرنشینانش از دیدم محو شدند. با برخورد محکم بدنم به صندلی چشم‌هام رو بستم. صدای ضربان قلبم بلندتر از هر صدایی به گوشم می‌رسید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- وای... یا خدا، چیکار کردم؟
صدای کوبیده شدن در ماشین، تنِ لرزونم رو بیشتر لرزوند. با وحشت چشم‌هام رو باز کردم و به جلو خیره شدم. هومن به پایین خم شده بود و دیگه کسی دیده نمی‌شد. یعنی زیر ماشین بودند؟ خدای من چی شد!
آب دهانم رو به‌سختی قورت دادم. دست‌های لرزونم به‌سمت دستگیره رفت و بعد از چندبار امتحان کردن بازش کردم، انگشت‌هام حتی برای باز کردن در هم انگار جون نداشت.
هوای خنک به صورتم برخورد کرد و باعث شد نفس‌های بلند بکشم. ترس باعث شده بود بدنم یخ بزنه و در عین حال همهٔ وجودم بلرزه. می‌ترسیدم از ماشین پیاده بشم و با صحنه بدی مواجه بشم، اما چاره چی بود؟
لحظه‌ای مکث کردم که صدای گریه و فریاد شنیدم و این یعنی زنده بودند، نشونهٔ خوبی نبود؟
پام رو روی آسفالت گذاشتم، کوچه نسبتاً تاریک بود. دست‌هام رو به بدنه ماشین گرفتم و خودم رو بهشون رسوندم و با چشم‌هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود، به صحنه روبه‌روم خیره شدم.
موتوری که چپه شده بود و پسر و دختری که روی زمین افتاده بودند و هومنی که تا به حال این‌قدر پریشون ندیده بودمش.
دیدن پای دختر زیر بدنه موتور، باعث شد به خودم بیام، کمی قدم‌هام تندتر بشه و به‌سمتش برم.
- دِ آخه مگه کور بودی؟ ما رو ندیدی؟ چی به شما می‌رسه که پاتون رو از روی گاز برنمی‌دارین!
صدای معترضانه پسر بود و ناله‌های دختر. دستم رو به بدنه موتور گرفتم تا بلندش کنم، اما برای من سنگین بود. به هومن نگاه کردم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- بیا کمک!
هومن به خودش اومد و طرف دیگه موتور رو گرفت، هر چی زور و توان در خودم می‌دیدم رو به کار گرفتم تا تونستیم موتور رو برداریم.
سریع کنار دختر نشستم و با احتیاط، ساق پاش رو به دست گرفتم که جیغش به هوا رفت. به آرومی ساق پاش رو روی زمین گذاشتم و به چهرهٔ گریونش نگاه کردم و پرسیدم:
- سرت به جایی نخورد؟
بین هق‌هق‌هاش «نه» شنیدم و خیالم راحت شد. به‌طرف پسر رفتم که درگیری لفظی با هومن داشت، بلند پرسیدم:
- آقا! سرت به جایی نخورد؟
عصبی به‌سمتم برگشت و در حالی که آرنجش رو به دست گرفته بود بلند گفت:
- نه نخورد!
کنارش نشستم و نگاه دقیقی به صورتش انداختم.
- اما گوشهٔ پیشونیتون زخمه.
و دستم رو جلو بردم که خودش رو عقب کشید.
- به تو چه‌‌؟ ما رو ناقص کردین بس نبود حالا چی از جونم می‌خوای؟
زخم پیشونیش خون‌ریزی زیادی نداشت پس بی‌خیالش شدم و به آرنجش، که با دست دیگه‌اش نگه داشته بود نگاه کردم و گفتم:
- دستت چطور؟ خیلی درد داره؟ می‌تونی حرکت بدی؟
عصبی به چشم‌هام خیره شد، دندون‌‌هاش رو روی هم فشرد و با خشم گفت:
- نه خانوم من خوبم! می‌خوای خوبی کنی برو به زنم برس که اگه چیزیش بشه من پدرتون رو درمیارم.
پاش هم به نظر آسیبی ندیده بود پس به‌سمت دختر برگشتم و روی دو زانو نشستم.
- عزیزم دستت رو می‌تونی تکون بدی؟
- نه، دستم هم درد می‌کنه.
آستین پارهٔ مانتوش رو کنار زدم، ورمی نداشت فقط کمی خراشیده شده بود، بعید می‌دونستم شکستگی باشه، ناخواسته هم چندبار دستش رو تکون داده بود. مجدد به ساق پاش نگاه کردم و با احتیاط شلوار پارچه‌ای رو بالا زدم، ورم و کبودی زیادی داشت و این خطرناک بود!
از جا بلند شدم و به‌سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم، بین پلاستیک‌های خرید هومن رو گشتم تا جعبه مستطیلی بیسکوییت رو دیدم و برش داشتم. الکل ضدعفونی کننده رو هم از داخل داشبورد برداشتم و به‌طرف دختر رفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
همهمهٔ عجیبی اطرافم بود؛ صدای گریه، ناله، دعوا، فحش! حتی یکی دو نفر هم دور هومن جمع شده بودند اما من فقط دنبال راهی برای تسکین دردشون بودم و بقیه توجه نمی‌کردم.
دو جعبه بیسکوییت رو روی زمین گذاشتم و خواستم ساق پای آسیب دیده دختر رو کمی بالا بگیرم که صدای جیغش بالا رفت.
- داری چه غلطی می‌کنی؟ به پام دست نزن مگه نمی‌گم درد می‌کنه؟! امیر ببین چیکار می‌کنه!
- بهش دست نزن! دست نزن تا آمبولانس بیاد چیکار داری می‌کنی؟
لحظه‌ای نفسم رو حبس کردم و سرم رو بالا گرفتم، به چهرهٔ عصبی هر دو نگاه کردم و گفتم:
- من پزشکم، ساق پای خانومت باید ثابت بمونه تا اگه شکستگی اتفاق افتاده باشه بدتر نشه، قصدم کمکه و مطمئن باش به نفعشه.
و نگاهم رو از نگاه خشمگین پسر گرفتم، همین سکوتش کافی بود. به دخترِ گریون نگاه کردم، سن کمی داشت و می‌دونستم حس ترس و اضطرابی که در این لحظات تحمل می‌کرد از دردهاش بدتر بود. با مهربونی گفتم:
- عزیزم به من اعتماد کن.
چیزی نگفت و نگاهِ دلخورش رو ازم گرفت.
نیاز به پارچه داشتم و هیچی اطرافم نمی‌دیدم. شالم رو از روی سرم برداشتم و به کمک اون و جعبه‌های بیسکوییت پاش رو آتل بندی کردم تا ثابت بمونه.
با الکل و دستمال کاغذی زخم‌های دستش رو تمیز کردم که متوجه لرزش بدنش شدم.
پالتوم رو از تنم درآوردم و روی شونه‌هاش انداختم.
به‌طرف پسر رفتم و با وجود غرغرهاش زخم روی پیشونیش رو ضدعفونی کردم، نمی‌فهمیدم هومنِ سرگردون چیکار می‌کنه فقط سایه‌اش رو اطراف خودم می‌دیدم که یعنی در حال راه رفتن بود. استرس و نگرانیم اِن‌قدر زیاد بود که به هومن و اطرافیانش نمی‌تونستم توجه کنم.
صدای آمبولانس اومد؛ خودم رو به نیروهای فوریت رسوندم. اول خودم رو معرفی کردم و بعد شرح حال و اتفاقاتی که افتاد رو بازگو کردم و اون‌ها به‌سمت دختر رفتن تا با احتیاط به داخل آمبولانس بذارنش. قدمی به‌سمت آمبولانس برداشتم که دستی روی شونه‌ام قرار گرفت و من رو با شدت به عقب برگردوند.
- مژده!
صدای وحشت‌زده‌اش در گوشم پیچید، نگرانی در سیاهی چشم‌هاش موج میزد. دست‌هاش رو روی دو بازوم گذاشت و با دقت به اجزای صورتم و بعد سر تا پام نگاهی انداخت و در همون حالت گفت:
- خوبی؟ چیزیت نشد؟ جاییت درد نگرفت؟ پیشونیت که کبوده!
تندتند نفس کشیدم و با صدای گرفته و لرزونم گفتم:
- من خوبم! هیچیم نیست، باید برم.
ولم نکرد و دوباره با ترس پرسید:
- کمربند داشتی؟ آره؟
دوباره اون لحظه برام تداعی شد، که تا داشبورد رفتم و محکم به عقب برگشتم، فقط سرم به داشبورد خورده بود که خیلی اذیت کننده نبود. لرزی از بدنم رد شد، اون هم حسش کرد و با نگرانی نگاهم کرد اما قبل از این‌که چیزی بگه گفتم:
- خوبه خوبم! باید برم.
و از زیر دستش خودم رو عقب کشیدم که دوباره به‌سمتم اومد و بلند گفت:
- کجا داری میری؟
به عقب اشاره کردم و گفتم:
- تو آمبولانس! باید باهاشون برم.
دستم رو گرفت، من رو به‌سمت خودش کشید و با لحن پر از خواهشی، گفت:
- من خودم می‌برمت بیمارستان بیا با ماشین من بریم.
صدای لرزونم بلند شد و با استرس گفتم:
- باید برم! به کمک من احتیاج دارن.
و دستم رو از دستش بیرون کشیدم که با صدای فریادش همون‌جا ایستادم.
- صبر کن!
مقابلم ایستاد. حرکاتش عصبی بود، زیپ سوییشرتش رو پایین کشید و در یک حرکت، با شدت اون رو از تنش بیرون آورد و بی حرف سوییشرت رو تنم کرد و زیپش رو بالا کشید، کلاهش رو روی سرم انداخت و موهای پریشونی که بیرون زده بود رو به داخل کلاه سوییشرت هدایت کرد.
- برو مراقب خودت باش، منم خودم رو می‌رسونم.
لب‌هام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو تکون دادم، عقب عقب قدم برداشتم، از هومن عصبی و نگران نگاهم رو گرفتم و به داخل آمبولانس رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نگاهی به پسر انداختم که دراز کشیده بود برای سِرُم تراپی و در همون حالت مشغول صحبت کردن با پلیس بود. فامیلش رضازاده بود. خداروشکر مشکلی نداشت و همه دردهاش ناشی از کوفتگی بدنش بود و زخم‌هاش هم با چسب زخم پوشیده شده بود چون عمیق نبود، البته به جز زخم روی پیشونیش که سه‌تا بخیه خورده بود و همون آینهٔ دِق هومن بود.
و همسرش، که تازه با هم از بخش تصویربرداری برگشته بودیم و اون هم سوزن سِرُم به دستش بود، چشم‌هاش بسته بود و من آرزو می‌کردم کمی به خواب بره تا کمتر فحش و حرف‌های زشتش رو بشنوم.
خدا رو شکر که باز هم سرعت هومن بیشتر نبود. موتور به ماشین برخورد کرده بود اما سرعت برخورد اون‌قدر زیاد نبود که موجب ضربه شدیدی بشه، واقعاً می‌تونست همه چی بدتر بشه و این به وضوح برای منی که با مشکلات و تروماهای تصادفات آشنا بودم، مشخص بود.
با دیدن موبایلی که جلوی صورتم قرار گرفت، تکیهٔ سرم رو از دیوار سرد و سنگی برداشتم و نگاهم رو به بالا چرخوندم و پرسیدم:
- کیه؟
- یاسمن.
موبایل رو کنار گوشم قرار دادم، نفس عمیقی کشیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم:
- جانم؟
همین یک کلمه کافی بود تا صدای گریه‌شون بالا بره و حرف‌های نامفهومی بشنوم، جوری همه با هم صحبت می‌کردن که چیزی نمی‌شنیدم! کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
- یاسی جان؟ از روی اسپیکر بردار نمی‌شنوم... چه خبره؟ چیزی نشده که!
- مژده حالت خوبه؟
حالا صداش نزدیک‌تر بود. در جواب یاسمنِ پر بغض گفتم:
- بله عزیزم من خوبم، خدا رحم کرد و اتفاق بدی نیفتاد، توروخدا اِن‌قدر سروصدا نکنین آخه همه چی بخیر گذشته.
به هومن نگاه کردم، از حال روحیش بگذرم که خبر خوب بودنِ حال جسمیش فعلاً برای خانواده کافی بود!
- هومن هم حالش خوبه.
- عمو و تیرداد گفتن، خداروشکر ولی تو چیزیت نشد؟ تیرداد گفت صورتت کبوده.
لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و بعد سرم رو بلند کردم و به تیردادی نگاه کردم که دست در جیب، بالای سرم ایستاده بود و به مریض‌های روی تخت نگاه می‌کرد، باید کبودی صورتم رو عنوان می‌کرد؟ تازه خوب شد کبودی دستم رو ندیده بود!
- اصلاً چیز مهمی نیست یاسی، مطمئن باش.
حرص و عصبانیت به صداش اضافه شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- این بی‌دقتی‌های هومن از آخر کار دستمون داد، مُردیم و زنده شدیم! اگه بلایی سرشون می‌اومد چی‌؟
هومن در کنار آقا پیمان نشسته بود، چشمش به آقای رضازاده و پلیس بود. تا به حال اِن‌قدر پریشون و مضطرب و داغون ندیده بودمش! هر چند که حق با یاسی بود اما شماتت بار در جوابش گفتم:
- نگو لطفاً... خودش الان بیشتر اذیته، فشار عصبی زیادی روشه و خیلی استرس داره... یاسی خواهشاً کمتر جوش بزنین و به جای گریه یا عصبانیت، مراقب خاله‌ باشین.
لحظه‌ای مکث کرد و با تردید در جوابم گفت:
- باشه مژده جون... مراقب خودت باش، بابا و عمو حسین خیلی وقته راه افتادن و احتمالاً نزدیک بیمارستان باشن، تو برگرد خونه.
- هر وقت خیالم راحت شد میام.
و سعی کردم جملات بیشتری برای آروم کردن دلِ بی‌قرار و نگران یاسی و بقیه بگم تا خیالشون راحت بشه. موبایل رو به‌سمت بالا گرفتم و تیرداد از دستم گرفت. دوباره سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. هنوز لرز در دست و پام حس می‌کردم و صدای تصادف توی سرم می‌پیچید. کوفته و داغون بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با صدای پرستار، از روی صندلی بلند شدم. نگاهی به عکس انداختم و گزارش تصویربرداری رو خوندم، حدسم درست بود و در حال حاضر شدیدترین آسیب همون شکستگی ساق پای دختر بود که نیاز به گچ‌گیری داشت و بقیه موارد به اسخوان آسیبی نزده بود و همین خیلی خوب بود.
کنار تخت دختر نشستم، نگاهش به سقف پر نور بخش اورژانس بود.
- عزیزم، فقط استخوان پات دچار شکستگی شده و خداروشکر بقیه قسمت‌های آسیب دیده‌ جدی نیست و استخوان سالمه، قراره برای گچ‌گیری ببرنت و ان‌شاءالله دورهٔ بهبودیت زود بگذره.
لحظه‌ای مکث کردم و با ناراحتی نگاهش کردم، هنوز هم به من نگاه نمی‌کرد. زیر لب گفتم:
- می‌دونم خیلی ترسیدی، حق داری! منی که توی ماشین نشسته بودم هم دست و دلم هنوز می‌لرزه چه برسه به تو که آسیب هم دیدی... خواهش می‌کنم ما رو ببخش و تو این مدت مراقب خودت باش و اگه کاری از دست من برمی‌اومد، لطفاً بهم اطلاع بده.
از پرستار خودکار گرفتم و آدرس کلینیک و شماره موبایلم رو پشت برگه تصویربرداری نوشتم.
- لازم نیست بیای کلینیک، اگه حالت خوب نبود حتی می‌تونم بیام خونه‌تون و معاینه‌ات کنم... خیلی شرمنده‌‌ام و... من امیدوارم خیلی زود حالِ تلخ امشب رو فراموش کنی و ما رو ببخشی.
با جمله آخرم، سرش رو به‌سمتم چرخوند و عمیق نگاهم کرد، بیست سال داشت و از چهرهٔ جوونش هم کم بودن سنش مشخص بود. با کلی اضطراب از واکنشش، لبخندی به روش زدم که چیزی نگفت. مجدد براش آرزوی سلامتی کردم و نکاتی که به ذهنم می‌اومد رو دوباره براش گفتم تا هر چه زودتر حالِ جسمیش مسیرِ بهبودی رو طی کنه.
کنار تخت آقای رضازاده ایستادم و قبل از این‌که واکنشی نشون بده گفتم:
- آقای رضازاده، خیلی بابت اتفاقی که افتاد متأسفم، خداروشکر که حال جسمی شما هم خوبه و مشکل جدی پیش نیومد... اما این خطای ما رو توجیه نمی‌کنه و من امیدوارم ما رو ببخشین.
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو در جیب سوییشرت فرو بردم و گفتم:
- به خانومت هم گفتم، لطفاً اگه کاری داشتین به من اطلاع بدین، هم شماره موبایل هم آدرس محل کارم رو روی کاغد نوشتم و به دستش دادم... از خودت و خانومت مراقبت کن و ان‌شاء‌الله بهتر بشین و باز هم عذر می‌خوام.
همین که بد و بیراه و ناسزا نگفت باید خوشحال می‌بودم، سکوتش راضی کننده بود. به‌طرف هومن قدم برداشتم و کنارش روی صندلی نشستم. شرمنده سرش رو پایین اندخته بود و چیزی نمی‌گفت. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- هومن جان؟ نگران نباش، باور کن مشکل بدی پیش نیومد.
- شنیدم گفتی پاش شکسته.
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- آره، ولی همین که اون شکستگی مال استخوان جمجمه، یا لگنش، حتی قفسه سی*ن*ه‌اش نیست واقعاً خوشحال کننده‌ست!
چیزی نگفت و کلافه سرش رو بین دست‌هاش گرفت، خودش رو باخته بود، خیلی هم بد!
- هومن؟ لطفاً قوی باش!
سرش رو بلند کرد، نمی‌تونست به چشم‌هام‌ نگاه کنه و مدام مردمک چشم‌هاش اطرافم می‌چرخید.
- باشه مژده جان، برو خونه خیلی اذیت شدی.
- نه من هستم.
از سمت دیگه هومن، سر آقا پیمان به‌سمتم خم شد و گفت:
- آره دخترم، پاشو برو، ما هستیم.
معترضانه گفتم:
- نه، شاید کاری از دستم بربیاد.
آقا پیمان در جوابم گفت:
- نه مژده جان، مطمئن باش دیگه کاری نیست، می‌تونی بری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لبم رو از داخل گاز گرفتم، با صدای پُر بغضم رو به هومن گفتم:
- پس خوب باش!
بالاخره نگاهم کرد، لبخند بی‌جونی زد.
- باشه عزیزم، باید بریم برای کارهای اداری... تو هم برو استراحت کن.
چیزی‌ نگفتم و از روی صندلی بلند شدم، آقا پیمان هم مقابلم ایستاد.
- تیرداد رفت تا آقا احمد رو به این‌جا راهنمایی کنه، بعدش با هم برین.
زیر لب «چشم» گفتم. حال و هوای اورژانس داشت تأثیرات بدی روم می‌ذاشت، پس خداحافظی کردم تا به‌سمت در خروجی برم بلکه هوای آزاد کمی اثرات منفی حالم رو بگیره.
درست جلوی در بیمارستان بودم که عمو احمد و عمو حسین رو دیدم، پله‌ها رو بالا اومدن و کنارم ایستادن. لبخند زورکی روی لبم نشوندم و داستان رو خیلی با آرامش تعریف کردم، انگار که اتفاق خاصی نیفتاده؛ فقط برای این‌که بیشتر از این نگران و پریشون حال نشن.
عموها به داخل بیمارستان رفتند، نگاهم رو ازشون گرفتم؛ خب، دیگه چه کسی رو باید آروم می‌کردم؟
نگاهم به‌سمت محوطه چرخید که با تیرداد، که پایین پله‌ها ایستاده بود، چشم تو چشم شدم. صداش رو شنیدم که گفت:
- بیا پایین.
نگاهِ خسته‌م رو به پنج پله مقابلم دوختم، پنج‌تا بود یا بیشتر؟ نمی‌دونم اما من توان یکیش رو هم نداشتم ولی چاره چی بود؟ باز هم باید قوی بمونی مژده.
پله اول رو پایین رفتم، که صدای قدم‌های محکمش رو شنیدم. سرم رو بلند کردم، حالا دیگه کنارم ایستاده بود. بازوش رو به‌سمتم گرفت. بغضم رو برای هزارمین بار فرو بردم، نگاهم رو از چشم‌های تاریکش گرفتم و دست چپم رو دور بازوش حلقه کردم.
آروم پله‌ها رو پایین رفتیم؛ پاهام درد داشت، انگار تمام استرس و حال بدم در بدنم نفوذ کرده بود و جونم رو گرفته بود، حتی هوا هم برام سنگین بود.
آروم قدم برمی‌داشتم و اون هم به تبعیت از من آهسته، هم‌قدم با من بود. سنگینی نگاهش رو حس‌ می‌کردم اما توان بلند کردن سرم رو نداشتم، نگاهم به کفش‌هامون بود که در جهت هم عقب و جلو می‌شد.
چقدر نزدیکش ایستاده بودم، دستم دور بازوش، شونه‌ام مماس بازوش و حالا سرم، که ناخواسته خم شد روی بازوش.
- اگه ویلچر می‌گرفتی راحت‌تر بودی.
صدای آرومم رو برخلاف تصورم شنید، زیر لب در جوابم گفت:
- الان هم راحتم.
- حتی داری به جای من هم راه میری، انگار امشب از شبِ خودکشی دردسرم بیشتره.
حس کردم کمی سرش به سرم نزدیک‌تر شد و صدای پر آرامشش گوشم رو نوازش کرد.
- اون شب که بغلت کردم... .
لحنش شوخ بود اما شیرین. لبخند کم رنگی روی لب‌هام نشست و به نشونه اعتراض، سرم رو به بازوش کوبیدم که خندید، من صدای خنده‌هاش رو هم خیلی دوست داشتم.
- چرا قلبت اِن‌قدر محکم می‌تپه؟
- قلبم... دو ساعتی هست که تند می‌تپه.
کمی نگرانی چاشنی صحبتش شد و گفت:
- لازم نبود سِرُم بزنی؟ یا آرام‌بخش!
همین الان گفتم که صداش آرامش بخشِ منه، خودش نفهمید؟
- نه.
مکث کرد و بعد چند لحظه گفت:
- اما من راهِ آروم کردنش رو بلدم خانوم دکتر.
با صدای دزدگیر ماشین، گردنم رو صاف کردم و دستم رو از دور بازوش برداشتم، در ماشین رو برام باز نگه داشته بود. در جواب چهره‌ای که لبخند به لب داشت، لبخند بی‌جونی زدم، نشستم و اون در رو بست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
گاهی وقت‌ها متوجه اتفاقاتی که در لحظه میفته نیستی. وقتی به سر می‌رسه تازه عمق خستگیِ روحی و جسمیت رو می‌فهمی. الان بیشتر از چند ساعت قبل، ترس رو حس می‌کردم. هر ماشینی که با سرعت بیشتری از کنارمون می‌گذشت بند دلم پاره می‌شد. هر موتوری که از کنارمون عبور می‌کرد نفسم حبس می‌شد. صدای ترمز، بوق بلندِ ماشین‌ها، حتی صدای بلند موزیک! چهار ستون بدنم رو می‌لرزوند.
دستم رو به کمربندی که از شونه راستم به سمت چپ بدنم بسته شده بود، گرفته بودم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. حسی تلخ‌تر از قبل نسبت به شلوغی این شهر داشتم، دوستش نداشتم!
- مژده؟
چشم‌هام رو باز کردم، اما نگاهم گره خورد به دخترک کوچکی که از ماشین بغلی به شیشه چسبیده بود و به من نگاه می‌کرد.
- مژده جان؟
- هوم؟
آوایی نامفهوم که از پشت لب‌های به هم دوخته شدم، در جوابِ مژده جان گفنتنش، بیرون اومد .
- چرا ساکتی؟ اِن‌قدر محکم بودن لازم نیست!
مگه من محکم بودم؟ این دلِ آشوب مگه محکم بودن براش معنی می‌داد؟
- تا الان داشتی همه رو آروم می‌کردی... حالا نوبت خودته.
انگشتم رو به گوشهٔ خیسِ چشمم کشیدم.
- می‌تونی باهام حرف بزنی؟ مژده خانوم؟
می‌تونستم، لابد می‌تونستم که پیش اون متلاشی شده بودم، احساسات درونیم فوران کرده بود و حالا، قطره‌های اشکی بود که یکی‌یکی روونه صورتم می‌شد.
خندهٔ آرومی کرد.
- لازمه اِن‌قدر لب‌هات رو روی هم فشار بدی؟... همش تقصیر این هومنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
- من فقط ترسیدم!... چون، آخه... صحنهٔ بدی بود.
سرم رو به‌سمتش چرخوندم، نیم نگاهی بهم انداخت و بالاجبار نگاهش رو به خیابون دوخت.
- هر کی بود می‌ترسید، مثلِ خوده هومن.
- آخه... خیلی صدای بدی داشت، یه لحظه حس کردم رفتن زیر چرخ‌های ماشین... موتور روی پای دختره بود.
با پشت دست اشک‌هایی که صورتم رو خیس کرده بودند پاک کردم اما فقط برای لحظه‌ای مؤثر بود و دوباره صورتم خیس شد.
- هر چی تونست بهم بد و بیراه گفت... توی آمبولانس تا تونست منو زد و فحش داد... مهم نبود، من فقط از آسیب جسمیش می‌ترسیدم... می‌دونی ممکن بود چه اتفاقات بدتری بیفته؟! تیرداد اگه اون‌جوری می‌شد...
مانع ادامهٔ صحبتم شد و گفت:
- اون‌جوری نشد!
- ممکن بود بمیره! ما می‌شدیم قاتل... من کم تصادف و جراحات بعدش رو ندیدم.
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و هق‌هقم هر چند آروم، بلند شد ولی انگار دیگه نمی‌تونستم حرف‌هایی که در مغزم می‌چرخید رو به زبون نیارم.
- همش می... ترسیدم که... نتونم کارم رو... خوب... انجام بدم، من کارم همی... نه، ولی... چو... چون... مقصر... بودیم... خیلی...تر...سیدم.
و گریه‌های طولانی که لابه‌لاش حرف‌هایی که خیلی‌هاش نامفهوم بود زده می‌شد. غر زدم و حالِ بدِ دلم رو برای تیرداد گفتم و در نهایت بی‌حال روی صندلی افتادم.
نفهمیدم چند دقیقه گذشت، صدای تیک‌تیک راهنمای ماشین بلند شد و بعد چند لحظه ترمز کرد. چندبار پلک زدم تا نگاه تارم، شفاف‌تر بشه؛ به اطراف نگاه کردم اما به نتیجه‌ای نرسیدم.
- بهتری؟
روی صندلی جابه‌جا شدم و کمرم رو صاف کردم. به‌طرف من نشسته بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- اوهوم... اذیت شدی؟
یک تای اَبروش رو بالا انداخت و بی‌توجه به سوالم گفت:
- یه‌کم آروم شدی؟
آب دهانم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
لبخندی روی لب‌هاش نشست، آرنجش رو به فرمون تکیه داد و پر انرژی گفت:
- حالا وقت تزریقِ انرژیه!
حال خوبش، لبخند کم رنگی رو به روی لب‌هام آورد.
- انرژی؟
- بله!
و از ماشین پیاده شد. از پشت شیشه، متعجب نگاهش می‌کردم. ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد. نگاهم رو که دید گفت:
- بفرمایین پایین.
با تعجب به پشت سرش نگاه کردم، تابلوی بزرگی از کافه، به چشمم خورد.
- کافه؟!
سرش رو تکون داد و منتظر، به در تکیه داد.
بدون این‌که تکون بخورم، چشم‌هام درشت شد و با تعجبی بیشتر پرسیدم:
- الان؟! وقت کافه‌ست؟
- آره، پیاده شو.
اَبروهام در هم گره خورد و غرغر کنان گفتم:
- تیرداد! لباس‌های منو ببین... چهل تیکه‌ست!
به خودم اشاره کردم و ادامه دادم:
- شال که ندارم و به جاش کلاه سوییشرت سرمه، اصلاً پالتو ندارم و این سوییشرت شماست.
آفتاب‌گیر رو پایین دادم و از آینه کوچکی که داخلش قرار داشت به قیافهٔ داغونم چشم دوختم و در همون حالت گفتم:
- چشمام رو ببین! چه پُفی کرده... رنگمم که پریده!
و آفتاب‌گیر رو بالا دادم و به‌سمتش چرخیدم، دست به سی*ن*ه ایستاده بود، لبخند کم رنگی روی لبش بود و با چشم‌های براقش نگاهم می‌کرد. فقط یه تی‌شرت جذب مشکی تنش بود، سردش نبود؟
- حالا با این اوضاع پاشم بیام کافی شاپ؟‍!
- بله!
بله محکمی گفت و دستش رو به‌سمتم دراز کرد. مچ دستم رو گرفت و من رو با یک حرکت از توی ماشین بیرون کشید و در رو پشت سرم بست. حرصم گرفت، چرا اِن‌قدر زورش زیاد بود؟
- سرمم خیلی درد می‌کنه!
دزدگیر ماشین رو زد و در جواب لحنِ معترضانهٔ من گفت:
- الان خوب میشی.
و راه افتاد، ناچاراً دنبالش راه افتادم. دم در کافه که رسیدیم صداش زدم و به‌سمتم برگشت.
با خجالت نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- خیلی با این قیافه خجالت می‌کشم.
یک قدم بهم نزدیک‌تر شد و مقابلم ایستاد.
- کنارم راه برو، با هم میریم یه گوشهٔ دنج می‌شینیم تا راحت باشیم... هر چند اصلاً هم بد نیستی!
هر بهونه‌ای می‌آوردم یه‌جوری قانعم می‌کرد پس دیگه مخالفتی نکردم و با هم وارد کافی‌شاپ شدیم. سوار آسانسور شدیم و به طبقه بالا رفتیم. فضای کافه نور خیلی کمی داشت و از این جهت کمی خیالم راحت شد اما هنوز هم نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم و نگاهم به پای تیرداد بود و هر سمتی که اون قدم برمی‌داشت من هم می‌رفتم.
- بفرمایین خانوم.
و صندلی رو عقب کشید. پشت میز نشستم. کلاه سوییشرت رو کمی عقب دادم و کنجکاوانه نگاهی به اطرافم انداختم. طبقهٔ پنجم این ساختمون بلند بودیم و میزی که دورش نشستیم رو به دیوار شیشه‌ای بود و شهر در معرض دیدمون بود. پشتم به فضای کافه بود و باعث شد کمی آرامش داشته باشم، چون کسی قیافهٔ پریشون و داغون من رو نمی‌دید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- ساعت چنده؟
تیرداد که سمت راستم نشسته بود، نگاهی به ساعتش انداخت.
- یازده.
با تعجب پرسیدم:
- جدی میگی؟ پس چقدر شلوغه.
نگاهی به پشت سرمون انداخت و در حالی که دستش رو برای فردی که نمی‌دیدم تکون می‌داد، گفت:
- این‌جا شب‌هاش شلوغ و باحاله.
چیزی نگفتم و دستم رو به زیر چونه‌ام زدم و به ویوی شهر خیره شدم. دو دقیقه هم نگذشته بود که گارسونی به‌سمت میزمون اومد و سلام کرد، دوتا لیوان معجون و یک بشقاب باقلوا گذاشت و رفت. همچنان گیج بودم که تیرداد با دیدن چهرهٔ پر سوال من خندید و گفت:
- چی شده مژده خانوم؟
دستی به چشم‌هام کشیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم:
- فکر کنم دارم خواب می‌بینم!
خندید و در حالی که با چاقو برشی به باقلوا می‌داد گفت:
- چرا؟!
انگشت‌هام رو بالا آوردم در حالی که می‌شمردم گفتم:
-اول پیش تینا بودم، بعد با بابای شما گپ زدم، بعد تصادف کردیم و رفتم تو آمبولانس، بعدش بیمارستان... گریه زاری‌ توی ماشین و الان کافه!
نگاهش کردم و گفتم:
- عجیب نیست؟!
چنگال رو به باقلوا زد و گفت:
- با این روند مشکلی داری؟
و چنگال رو تا نزدیکی دهانم آورد. نمی‌دونم نگاهم چجوری بود که باز هم خندید.
- دکتر، دهنت رو باز کن.
ناخواسته کمی دهانم رو باز کردم که باقلوا رو به خوردم داد.
- گاهی وقت‌ها نگاهت خیلی جالب میشه، الان علامت سوال از سر و روت می‌باره!
- تو کی سفارش دادی؟!
دوباره چنگال باقلوا رو جلوم گرفت و اَبرو بالا انداخت.
- منو دست کم گرفتی‌ ها!
دستم رو جلوی دهانِ پرم گرفتم و در همون حالت گفتم:
- یعنی چی؟
- با صاحب این‌جا دوستم، بهش پیام دادم گفتم قراره بیام و یه جای دنج برامون نگه داره... به علاوه سفارش همیشگیم.
نگاهی به میز انداختم و با تعجب پرسیدم:
- شما همیشه باقلوا و معجون میل می‌کنین؟
- بله خانوم دکتر.
دوباره چنگال رو به‌سمتم گرفت که معترضانه دستش رو گرفتم و چنگال رو به‌سمت صورت خودش برگردوندم و گفتم:
- چقدر باقلوا بخورم؟ نوبت خودته!
لبخندی روی صورتش نشست و سرش رو جلو آورد و باقلوا رو خورد. من که دیر فهمیدم این چنگال مال من بود! یعنی تیرداد هم متوجه نشد؟!
لیوان رو جلوم گذاشت و گفت:
- بفرمایین که حالا نوبت معجون تیرداده.
با خنده نگاهش کردم.
- اِن‌قدر این رو سفارش دادم که صاحب این‌جا بهش میگه معجون تیرداد! تازه یه سری چیزها هم تو پیامم گفتم بهش اضافه کنه.
- شوخی می‌کنی؟!
- شوخی چرا؟
چیزی نگفتم و ذره‌ای از معجون خوردم و با حیرت به لیوان اشاره کردم.
- چقدر توش مغز داره!
دست به سی*ن*ه، با اعتماد به نفس گفت:
- لازمه، باید جون بگیری!
صورتم رو کمی جلو بردم.
- این صورت فردا می‌ریزه بیرون!
لبخند کجی زد.
- فردا میام ببینمت!
چپ‌چپ نگاهش کردم که بی حرف با همون لبخند خیره موند به صورتم و من داشتم به این فکر می‌کردم که با این تی‌شرت جذب مشکی چقدر تیپش جذاب‌تره.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
مابین معجون خوردن، پرسیدم:
- هومن بهت زنگ زد؟
سری تکون داد و گفت:
- آره، همش شیش، هفت دقیقه از رفتنت گذشته بود که هومن زنگ زد، یه خیابون بالاتر تصادف کرده بودین... بذار واست تعریف کنم.
روی صندلی جابه‌جا شد و آرنج دو دستش رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو در هم گره زد و جلوی چونه‌اش گرفت.
- وقتی رفتی، من رفتم تو آشپزخونه تا فکری برای شام بکنم.
لب‌هام کش اومد که چپ‌چپ نگاهم کرد، خب خنده‌دار بود! یک قاشق دیگه گذاشتم دهانم و نگاهش کردم که ادامه داد:
- هومن زنگ زد و گفت تیرداد نزدیک خونه شماییم و تصادف کردم، زود خودت رو برسون... صدای جیغ و داد می‌اومد و راستش برای یک لحظه فکر کردم صدای گریه‌ها مال توئه و اتفاقی برات افتاده.
این‌ دفعه لبخند ناشی از حس خوب روی لب‌هام نشست و مشتاق بهش گوش سپردم. دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
- اومدم بابا رو صدا بزنم که از تینا و قلبش ترسیدم، برای همین بابا رو کشوندم آشپزخونه و ماجرا رو براش گفتم و خلاصه تینا رو به بهونهٔ پنچری ماشین هومن پیچوندیم و خودمون رو رسوندیم... فکر کن می‌گفتم مژده جون تصادف کرده! باید اول اون رو می‌رسوندم بیمارستان!
لبم رو گاز گرفتم و «خدانکنه» گفتم. نفس عمیقی کشید و خودش رو به‌طرف میز کشید و دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
- خلاصه که مژده خانوم، ما خانوادگی فوبیای تصادف داریم، اسم تصادف رو که می‌شنویم فکر می‌کنیم اتفاقی که برای مامانم رخ داد، افتاده و فکر بهتری از سرمون رد نمی‌شه... برای همین خیلی ترسیدیم.
لیوان دوم معجون رو جلوش گذاشتم و گفتم:
- پس با این حساب توام معجون لازمی.
- همین که خوبی برام کافیه و حالم رو خوب کرد.
به چشم‌هاش که در این شبِ تاریک، درخشان‌ترین تصویر ممکن بود خیره شدم.
- می‌تونم بفهمم چقدر ترسیدی، آدم وقتی از یک اتفاق خاطرهٔ بدی داره، یادآوری دوباره‌اش خیلی دردناکه، حتی شاید از دفعه اول بیشتر... چون تکرارش ترسناکه.
آروم پلک زد و در جوابم زمزمه‌وار گفت:
- دقیقاً! از تکرارش اون هم برای آدم‌های عزیزت.
نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم و شرمنده گفتم:
- ببخشید اذیت شدی، تقصیر هومن شد که اول به شما زنگ زد... اِ‌ن‌قدر ترسیده بود که نمی‌فهمید چی درسته و چی غلط.
- هومن با همه دردسراش بهترین کار رو کرد، اگه اونجا نبودم که حالم بدتر می‌شد.
نگاهم رو به رو‌به‌رو دوختم. هر چقدر زمان بیشتری رو کنارش می‌گذروندم، آرامش بیشتری به قلبم نفوذ می‌کرد. هنوز هم فکر می‌کردم من خوابم و همه این‌ها یک رؤیاست.
- مژده جان؟
واقعاً خواب نبودم؟ این تیرداد بود که اِن‌قدر آروم و دل‌نواز من رو صدا میزد؟
- لطفاً معجونت رو تا آخر بخور، هنوز حالت میزون نیست.
نگران من بود. نگرانی اون برای من، چرا باعث حس شیرینی در وجودم می‌شد؟
نگاهش کردم و زیر لب اسمش رو صدا زدم و جوابم شد کلمه «جانم» که به عمق جانم نشست. رؤيا بود، واقعی نیست. پلک‌هام رو روی نگاهش بستم و توی دلم شمردم، از یک تا پنج.
مجدد چشم‌هام رو باز کردم و دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد.
- هنوز هستی!
به صندلی تکیه دادم و دستم رو از جیب سوییشرت درآوردم و به صورتم کشیدم و بی‌قرار گفتم:
- فکر کردم دارم خواب می‌بینم.
چیزی نمی‌گفت و فقط نگاهم می‌کرد. نگاهم دور تا دور کافه چرخید و مجدد قفل نگاهِ تیرداد شد.
 
بالا پایین