- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
باز شدن در ماشین مساوی شد با پیچیدن صدای بلندِ موزیک در کوچه. سریع نشستم و در رو بستم و متعجب گفتم:
- چه خبره؟
به در تکیه داده بود و با خنده به من نگاه میکرد، عشق موزیک بود اون هم با صدای بلند! با هم دست دادیم که فشار محکمی به دستم آورد، چپچپ نگاهش کردم و «آخ» گفتم که بیخیال اذیت کردن من شد و ماشین رو حرکت داد.
- حالا باید زور بازوت رو اینجوری به رخ بکشی؟ نمیگی دستهای ظریف من بشکنه؟
و دستم رو ماساژ دادم که فقط خندید و گفت:
- احوالِ مژده خانوم؟
صدام رو بالا بردم تا به گوشش برسه.
- خوبم تو خوبی؟ مرسی که اومدی.
- قربونت، تا نُه شب اینجا چیکار میکنی؟!
نگاه بدی بهش انداختم.
- با تینا بازی میکنم!
ابرو بالا انداخت و با هیجان پرسید:
- اِه! چه بازی؟
- مسخره بازی! هومنِ لوس.
و پشت چشمی براش نازک کردم که خندید و گفت:
- خدایی خیلی براش وقت میذاری، من چه جواهری رو به تیرداد معرفی کردم.
در جواب هومن چیزی نگفتم و به یاد چهره گرفتهٔ تیرداد افتادم، چرا نگاهش اونجوری شد؟ یعنی ناراحتش کردم؟ نباید با هومن هماهنگ میکردم بیاد دنبالم؟ درسته تهِ دلم میخواستم باز هم با تیرداد برگردم اما نمیشد که!
- میدونی بیچارگیِ من چیه؟
از فکر تیرداد دراومدم و نگاهش کردم، پرسیدم:
- چی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و آهی کشید.
- اینکه شدم تک پسرِ خونواده!
- کسی اذیتت کرده تک پسر؟
- نه، فقط مامان یه لیست بلند بالا برام فرستاده تا برم خرید کنم، عقب ماشین رو ببین.
سرم رو به عقب کج کردم و پلاستیکهای خرید رو دیدم.
- هنوز نصف لیستش مونده!
و غمگین نگاهم کرد، به در تکیه دادم و مرموزانه گفتم:
- خاله که میگه دامادت کنیم تا از این خونه بری، خودت نمیخوای!
اخم ریزی کرد و در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- داماد بشم باز هم باید خرید کنم، فقط فرستندهٔ پیام تغییر میکنه.
انگشتم رو به چونهام کشیدم و متفکرانه گفتم:
- اوم... پس در هر صورت بخت با تو یار نیست پسرخاله.
- نه دخترخاله.
خندیدم و مشتم رو به شونهاش زدم و به خیابون اشاره کردم و گفتم:
- باشه حداقل کمتر ویراژ بده!
با شیطنت نگاهم کرد و یک دفعهای فرمون رو به جهت مخالف چرخوند. با چشمهای درشت شده نگاهش کردم که فقط باعث خندهٔ اون شد. چیزی نگفتم و بیشتر تو صندلی فرو رفتم و نگاهم به جلو بود.
یک سری چیزها شوخی بردار نبود، هومن عادت داشت با همه چیز شوخی کنه، عادت داشت تند برونه، عادت داشت دست فرمونش رو به رخ بکشه؛ اما حداقل تو کوچه پس کوچههای این شهر جای این کارها نبود!
در یک لحظه، چشمهام تا آخرین حد ممکن گشاد شد و بدون پلک زدن به تصویر روبهرو خیره بودم، لال شده بودم و نفسم توی سی*ن*ه حبس شده بود. آخرین صدا، صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین روی آسفالت بود و آخرین تصویر، موتوری بود که با سپر ماشین برخورد کرد و سرنشینانش از دیدم محو شدند. با برخورد محکم بدنم به صندلی چشمهام رو بستم. صدای ضربان قلبم بلندتر از هر صدایی به گوشم میرسید.
- چه خبره؟
به در تکیه داده بود و با خنده به من نگاه میکرد، عشق موزیک بود اون هم با صدای بلند! با هم دست دادیم که فشار محکمی به دستم آورد، چپچپ نگاهش کردم و «آخ» گفتم که بیخیال اذیت کردن من شد و ماشین رو حرکت داد.
- حالا باید زور بازوت رو اینجوری به رخ بکشی؟ نمیگی دستهای ظریف من بشکنه؟
و دستم رو ماساژ دادم که فقط خندید و گفت:
- احوالِ مژده خانوم؟
صدام رو بالا بردم تا به گوشش برسه.
- خوبم تو خوبی؟ مرسی که اومدی.
- قربونت، تا نُه شب اینجا چیکار میکنی؟!
نگاه بدی بهش انداختم.
- با تینا بازی میکنم!
ابرو بالا انداخت و با هیجان پرسید:
- اِه! چه بازی؟
- مسخره بازی! هومنِ لوس.
و پشت چشمی براش نازک کردم که خندید و گفت:
- خدایی خیلی براش وقت میذاری، من چه جواهری رو به تیرداد معرفی کردم.
در جواب هومن چیزی نگفتم و به یاد چهره گرفتهٔ تیرداد افتادم، چرا نگاهش اونجوری شد؟ یعنی ناراحتش کردم؟ نباید با هومن هماهنگ میکردم بیاد دنبالم؟ درسته تهِ دلم میخواستم باز هم با تیرداد برگردم اما نمیشد که!
- میدونی بیچارگیِ من چیه؟
از فکر تیرداد دراومدم و نگاهش کردم، پرسیدم:
- چی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و آهی کشید.
- اینکه شدم تک پسرِ خونواده!
- کسی اذیتت کرده تک پسر؟
- نه، فقط مامان یه لیست بلند بالا برام فرستاده تا برم خرید کنم، عقب ماشین رو ببین.
سرم رو به عقب کج کردم و پلاستیکهای خرید رو دیدم.
- هنوز نصف لیستش مونده!
و غمگین نگاهم کرد، به در تکیه دادم و مرموزانه گفتم:
- خاله که میگه دامادت کنیم تا از این خونه بری، خودت نمیخوای!
اخم ریزی کرد و در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- داماد بشم باز هم باید خرید کنم، فقط فرستندهٔ پیام تغییر میکنه.
انگشتم رو به چونهام کشیدم و متفکرانه گفتم:
- اوم... پس در هر صورت بخت با تو یار نیست پسرخاله.
- نه دخترخاله.
خندیدم و مشتم رو به شونهاش زدم و به خیابون اشاره کردم و گفتم:
- باشه حداقل کمتر ویراژ بده!
با شیطنت نگاهم کرد و یک دفعهای فرمون رو به جهت مخالف چرخوند. با چشمهای درشت شده نگاهش کردم که فقط باعث خندهٔ اون شد. چیزی نگفتم و بیشتر تو صندلی فرو رفتم و نگاهم به جلو بود.
یک سری چیزها شوخی بردار نبود، هومن عادت داشت با همه چیز شوخی کنه، عادت داشت تند برونه، عادت داشت دست فرمونش رو به رخ بکشه؛ اما حداقل تو کوچه پس کوچههای این شهر جای این کارها نبود!
در یک لحظه، چشمهام تا آخرین حد ممکن گشاد شد و بدون پلک زدن به تصویر روبهرو خیره بودم، لال شده بودم و نفسم توی سی*ن*ه حبس شده بود. آخرین صدا، صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین روی آسفالت بود و آخرین تصویر، موتوری بود که با سپر ماشین برخورد کرد و سرنشینانش از دیدم محو شدند. با برخورد محکم بدنم به صندلی چشمهام رو بستم. صدای ضربان قلبم بلندتر از هر صدایی به گوشم میرسید.