جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,695 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
انگشتم رو روی عکس ارسالی هنگامه فشردم، کمی طول کشید تا عکس باز بشه. دستم رو بالا گرفتم و روی عکس زوم کردم، خوب به نظر می‌رسید.
انگشت شستم رو روی ضبط صدا نگه داشتم.
- ظاهرش که خوبه، حالا دقیقاً چی بهت گفت؟
پیامم بلافاصله دوتا تیک خورد و چند لحظه بعد صدای ضبط شده هنگامه برام ارسال شد.
- اومده میگه اِن‌قدر دلم می‌خواد همش تو رو ببینم!... واقعاً این چه طرز حرف زدنه مژده؟!
گوشه لبم رو گاز گرفتم، لحن شاکی و معترضانه هنگامه واقعاً بامزه بود.
- تو چی گفتی؟
و منتظر به صفحه پیاممون چشم دوختم.
- گفتم اَه چه جالب! چون من نظرم برعکسه و خوشم نمیاد ببینمت!... والا پسره پررو، این چه مدل حرف زدن با یک خانوم محترمه‌؟ منو بگو که تا الان می‌گفتم این پسره درست حسابی و شیکه!
همون‌طور که به صدای هنگامه گوش می‌دادم می‌خندیدم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و موبایل رو جلوی دهانم قرار دادم.
- یکی اومده سمتت که مثل خودت بلبل زبونه ها! طفلی خیلی هم حرف بدی نزده، اگه بی‌ادبی نکرد از رُک بودنش ناراحت نشو شاید این مدلیه... بالاخره گفتی درست حسابی و شیکه!
و ریز ریز خندیدم.
- یعنی نباید شوکه می‌شدم وقتی اون‌جوری با اشتیاق گفت دوست داره من رو ببینه؟... وای مژده حالا جالب این‌جا بود که اون هم از طرز جواب دادن من شوکه شد فقط به‌ جای این‌که مثل من حرص بخوره خندید.
خواستم جوابش رو بدم که صدای ضبط شده بعدی هم ارسال شد و بعد چند لحظه، صدای هنگامه تو گوشم پخش شد.
- بعدشم گفت همیشه که تفاهم جواب نمی‌ده گاهی تضاد جذاب‌تره هنگامه جان!
دستم رو جلوی دهانم گرفتم و دوباره خندیدم. باورم نمی‌شه داره از این اتفاق‌ها تو زندگی هنگامه میفته.
- عصبی نشو هنگامه ولی بازم مثل خودت حاضر جوابه!
و ارسال کردم و با لبی خندون به خیابون‌های پر هیاهوی این شهر خیره شدم اما تصویر خواهرِ هیجان زده‌ام از جلوی نگاهم کنار نمی‌رفت و کاش پیشش بودم.
- حالا تو هی بگو مثل منه! بهش گفتم بله بله هنگامه جان؟ اصلاً توجه نکرد و به جاش گفت بیا من شما رو می‌‌رسونم که مقاومت کردم و اون هم در کمال پررویی دنبال من راه افتاد! میگم آخه کجا میای؟ میگه تو که نذاشتی برسونمت می‌خوام همراهیت کنم!... مژده تا دم در خونه، با پای پیاده دنبالم اومد و حرف زد حرف زد و سرم رو خورد!
منِ مشتاق تندتند نوشتم.
- بعدش چی شد؟
و دو دقیقه بعد مجدد صدای هنگامه.
- گفت هنگامه جان شدیداً دلم می‌خواد بیشتر باهات آشنا بشم چون خیلی به نظرم جذابی... گفتم تو به همه دخترای جذاب اینو میگی؟... پررو پررو خندید و خیره به چشم‌هام گفت من که صورتت رو نمی‌گم، اخلاقتو دوست دارم!... منم برداشتم گفتم آخه نه که هم صورتم جذابه هم اخلاقم، گفتم شاید شیفته جفتش شدی!... وای مژده بعدش گفت نه نه صورتت که حالا خوبه اما من صرفاً شیفته حاضر جوابی و اخلاق شما شدم هنگامه جان وگرنه دختر خوشگل که زیاده!
خندیدم و سنگینی نگاهِ راننده آژانس رو حس کردم اما اهمیتی ندادم تا این‌بار هنگامه برام نوشت.
- خلاصه دوتا اون گفت و دوتا من گفتم که آخرش داشتم از دستش عصبی می‌شدم که گفت حالا بخوای نخوای چشمم شیش ماهه تو رو گرفته ولتم نمی‌کنم به جای مقاومت کردن برو خونه‌ یه‌کم جدی به من فکر کن که من از تصورت هم جدی‌ترم.
و پیام بعدی.
- مژده جونم من برم که همراهی مریض داره میاد این‌جا.
و آفلاین شد. دوست داشتم بازم برام حرف بزنه! لب و لوچه‌ام آویزون شد و با ایستادن ماشین، هزینه‌اش رو حساب کردم و پیاده شدم. جلوی در خونه تینا ایستادم و انگشتم رو روی ضبط صدا نگه داشتم.
- همون اندازه که اون یه‌هویی تو رو سوپرایز کرده و این حرف‌های قشنگ قشنگ رو بهت زده، توام یه‌هویی‌تر از اون اومدی به من گفتی و من رو هیجان زده کردی.
خندیدم و ادامه دادم:
- خوشم میاد داستان‌هایی که برات پیش میاد هم مثل خودت جذاب و هیجان انگیزه.
و زنگ آیفون رو فشردم که خیلی زود در باز شد. وارد حیاط شدم و مجدد صدام رو ضبط کردم.
- اصولاً دو حالت داری، یا از یکی شدیداً بدت میاد و یا باهاش حال می‌کنی، اگه جزء دسته اول نیست پس شاید هم بد نباشه که به این آقایی که تصمیمشون خیلی هم جدیه یه‌کم فکر کنی!
با یاد پند و اَندرزهای روناک آروم گفتم:
- شاید بد نباشه و بهتر باشه گاردت رو پایین بیاری، شاید جدی جدی عاشقته!... وای من باورم نمی‌شه یکی عاشق و دلباخته هنگامه قشنگ من شده.
- سلام مژده جون.
دکمه کنار موبایل رو فشردم و با لبخند در جواب تینایی که جلوی در منتظر من ایستاده بود بلند گفتم:
- سلام تینای گلم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
دستم‌ به‌سمت لیوان آب رفت و جرعه‌ای نوشیدم، گلوم بعد از این همه صحبت خشک شده بود. نگاهم چرخید به‌طرف تینایی که خیلی جدی روی کاغذهای جلوش خم شده بود و مدادش رو تندتند حرکت می‌داد. دستم رو زیر چونه‌ زدم و چشم‌هام رو تیز کردم تا بتونم نوشته‌های تینا رو بخونم، مشغول تحلیل تست‌هاش بود و خیلی دلم می‌خواست بدونم چطور این کار رو انجام میده.
تینا خوب و باهوش بود اما کمی بی‌دقت. باید توجه‌ بیشتری به جزئیات می‌کرد.
لحظه‌ای نگاهم رو به موبایلم دوختم و پیامی که به تازگی از طرف هنگامه ارسال شده بود رو باز کردم.
- خب باشه خواهر جونم، بهش فکر می‌کنم.
و علامت میمونی که دو دستش روی صورتش بود و خجالت می‌کشید که این یعنی همکارش جزء دسته دومه و فکر هنگامه رو به خودش مشغول کرده و این یعنی عاشق شده بود؟
یکی از همکارانش، موقع استراحت و خوردن ناهار سر صحبت رو با هنگامه باز می‌کنه و با شوخی و شیطنت مخصوص به خودش تلاش می‌کنه تا توجه هنگامه رو جلب کنه و شاید این پسر تنها کسی بود که تا الان راهِ جلب توجه هنگامه جانم رو فهمیده بود که این‌طور فکرش رو مشغول کرده بود.
از ته دلم آرزو کردم تا بهترین اتفاق‌ها برای هنگامه بیفته و تصمیمی که می‌گیره به خیر و صلاحش باشه.
موبایلم رو مجدد روی میز گذاشتم و تینا بالاخره سرش رو بلند کرد و کاغذ رو به دستم داد. نگاهی به جواب‌هاش انداختم و تلاش کردم تا به سادگی نکات لازم رو براش توضیح بدم‌.
گردنش رو به چپ و راست خم کرد که گفتم:
- گردنت درد گرفت؟
- اوهوم.
به قیافه مظلومش خندیدم.
- خب خوشگله من که گفتم بعد از خوندن درس، ورزش‌های گردن رو انجام بده.
صندلیش رو صاف کرد تا مقابلم قرار بگیره و کش و قوسی به دست‌هاش داد.
- چشم مژده جون، بیا شروع کنیم.
کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- آفرین، حالا بدون این‌که سرت رو به جلو خم کنی، پیشونیت رو به کف دستت فشار بده، یک، دو، سه...
و تا دَه شمردم و این حرکت رو با چهار طرف سرمون انجام دادیم.
- تینا حالا کمرت رو صاف کن و تکیه بده؛ پاهات و دست‌هات رو به‌سمت جلو بکش، ببین مثل من.
و خودم بدنم رو کشیدم که تینا هم انجام داد،‌ مجدد مشغول شمردن شدم.
- تینا!
بعد از عدد پنج، با صدایی که شنیدم مکث کردم. متعجب به تینا نگاه کردم که زیر لب گفت:
- بیدار شد.
از روی صندلی بلند شد و رو به من گفت:
- الان میام مژده جون.
و از اتاق بیرون رفت. گیج و پر سوال، بین چهارچوب در ایستادم و سرم رو به‌سمت انتهای راهرو خم کردم. در اتاق تیرداد باز بود و تینا اون‌جا بود. مگه این وقت ظهر تیرداد خونه بود؟!
تینا از اتاقش بیرون اومد و همین‌طور که با قدم‌های سریع از جلوم رد می‌‌شد، دستش رو گرفتم که ایستاد.
- تینا‌؟! چی شده‌؟ داداشت بود؟
سرش رو تندتند تکون داد.
- آره مژده جون، امروز خیلی زودتر از شرکت برگشت، الان می‌خوام براش مُسکن بیارم.
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و پرسیدم:
- خب چی شده‌؟!
به سرش اشاره کرد.
- سردرد بدی داره.
و مکث کرد و این بار چشم‌های اون درشت شد و گفت:
- مژده جون میشه بری ببینش‌؟ چرا حواسم نیست شما دکترین!
لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و بعد چپ‌چپ نگاهش کردم که با ناراحتی نگاهم کرد.
- اصلاً حواسم نبود، قبلش می‌گفتم وقتی شما اومدین بهتون بگم که ویزیتش کنین اما چون تازه خوابش برده بود گفتم بیدارش نکنم و موقع رفتن به شما بگم؛ الان هم که دیدم پریشونه هول شدم و کلاً همه چی یادم رفت.
و دستش رو به پیشونیش زد. نگران پرسیدم:
- فقط سردرده؟
- آره ولی چند روزه خیلی سردرد بدی داره، امروز هم نتونست شرکت بمونه و برگشت خونه.
به انتهای راهرو نگاه کردم و در همون حال خطاب به تینا گفتم:
- نگران نباش، الان میرم می‌بینمش... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
***
در اتاق رو بستم و به‌سمت منشی رفتم.
- خانوم ماندگار، فعلاً مریض نداریم‌؟
از جا بلند شد و به راهرویی که خالی از مریض بود اشاره کرد.
- نه خانوم دکتر فعلاً کسی نیست.
با انگشتم به بالا اشاره کردم.
- من تا طبقه بالا میرم و زود بر‌می‌گردم، اگه لازم بود به موبایلم زنگ بزنین.
- چشم.
نگاهم رو از صورت سرخ و سفیدش گرفتم و به‌سمت انتهای راهرو قدم برداشتم. آسانسور طبقه سوم مونده بود. پس راهم رو به‌طرف پله‌ها کج کردم و با قدم‌‌های سریع به طبقه دو رفتم.
منشی با دیدنم ايستاد که سلام کردم و لبخندی به روش زدم و پشت استیشن شیشه‌ای ایستادم.
- مریض بعدی که هنوز نیومده؟
- نه خانوم دکتر، می‌تونین برین داخل؛ طبق تماس خودتون با آقای دکتر هماهنگ کردم.
تشکر کردم و در اتاق دکتر علوی رو باز کردم و با خوش‌رویی و صدای بلندی سلام کردم.
- به‌به، خانوم دکتر آریان، احوال شما؟
لبخند به لب، مقابلش ایستادم.
- ممنون آقای دکتر حالتون چطوره‌؟ خواهش می‌کنم بفرمایین.
و با اشاره من نشست و من هم روی صندلی مقابل میزش نشستم.
- چه خبر دخترم‌؟ اوضاع خوبه؟
دکتر علوی، چشم پزشک کلینیک و یکی از بهترین و خوش اخلاق‌ترین و مُسن‌ترین متخصصانی بود که می‌شناختم. موی یک دست سفید رنگش، به آدم حس خوبی رو منتقل می‌کرد؛ انگار یک پدربزرگ مهربون مقابلت نشسته.
- خداروشکر، همه چی عالیه آقای دکتر.
- خیلی خوبه دخترم، از درس‌هات چه خبر‌؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم.
- والا هنوز سراغشون نرفتم، برای مطالعه‌ی بیشتر، یه‌کم نیاز به آرامش دارم و در حال حاضر خیلی سرم شلوغه.
دست‌هاش رو در هم قفل کرد و روی میز گذاشت و با همون چهره مهربون و لبخند پدرانه‌ گفت:
- شما فوق‌العاده‌ای دخترم، هر وقت که می‌دونی زمانشه، خوندن برای تخصص رو شروع کن که خیلی استعداد داری.
- چَشم.
دستش رو به چونه‌‌اش کشید.
- اگه خواستی به‌سمت تخصص چِشم بری، بگو که خودم کمکت کنم.
دستم رو مقابل دهانم گرفتم و خندیدم.
- آقای دکتر چشم ظرافت و دقت بسیار بالایی می‌خواد و بعید می‌دونم من از پسش بربیام.
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه عزیزم، مطمئن باش که می‌تونی... فقط علاقه شما رو می‌طلبه.
- حق با شماست.
ظرف شکلات رو مقابلم گرفت که تشکر کردم و دونه‌ای برداشتم.
- خب خانوم ضیایی گفت مریضی قراره بیاد که از بستگان شماست درسته؟
همون‌طور که پوست شکلات رو بین انگشت‌هام به بازی گرفته بودم گفتم:
- بله، راستش دچار سردردهای بدی میشن که من حدس زدم به چشم‌هاشون مربوط باشه؛ به نور حساسه و کمی درد در ناحیه پشت پلک و پیشونیش حس می‌کنه.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- از اون‌جایی که کارشون با سیستم و کاغذه اون هم برای زمانِ طولانی در روز، گفتم بهتره که‌ معاینه بشن و خب دیگه هر چی شما صلاح بدونین.
با دقت به حرف‌هام گوش داد و بعد از این‌که سکوت کردم گفت:
- بله دخترم، می‌تونه باشه! یا چشم‌هاشون ضعیف شده یا که دچار خستگی شدن... من حتماً معاینه‌شون می‌کنم، کی تشریف میارن؟
نگاهی به ساعتم انداختم.
- آخرین نفر وقت گرفتم، تا نیم ساعت دیگه می‌رسن.
و ایستادم.
- زحمت شما آقای دکتر.
- این چه حرفیه دخترم، نگران بیمارتون نباش.
لبخندی به روش زدم که دکتر علوی هم ایستاد.
- امیدوارم خبر موفقیت و خوش‌بختی شما رو بشنوم.
- سپاس‌گزارم آقای دکتر، روز خوبی داشته باشین.
و عقب عقب رفتم و خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدم. از منشی تشکر کردم و نفس راحتی کشیدم؛ این هم از این... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
کلینیک نوساز و مدرن بود و حسابی دلباز به نظر می‌رسید. خصوصاً طبقه‌ دو که مربوط به پزشکان متخصص بود و دیزاین خوبی داشت و من عاشق فضای قشنگِ سبز و شیری رنگ این طبقه بودم.
با باز شدن در اتاقِ ارتوپد و بیرون اومدن دکتر حمید، قدم‌هام آهسته‌تر شد. جای دیگه‌ای نمی‌تونستم برم و راهی جز مقابله باهاش نبود.
دستم رو توی جیب روپوش سفیدم فرو بردم و قبل از این‌که چیزی بگم توجه‌ اون به‌سمتم جلب شد. کیف قهوه‌ای رنگی به دست داشت و کاپشن آجری و ظاهراً آماده رفتن بود.
- سلام خانوم دکتر، حالتون خوبه؟
قدم دیگه‌ای به‌سمتش برداشتم، هنوز در اتاقش رو نبسته بود و انگار فراموش کرده بود.
- سلام آقای دکتر، ممنون شما خوبین؟
- ممنونم، شما بالا چیکار می‌کنین‌؟
به اتاق دکتر علوی که انتهای راهرو بود، اشاره کردم.
- برای یکی از آشنایان از دکتر علوی وقت گرفتم و اون‌جا بودم.
- انشاءالله که خیره.
تشکر کردم که با خنده گفت:
- من که امروز خیلی روز شلوغی داشتم.
- به‌خاطر برف دیشب؟
زیپ کاپشنش رو تا نیمه پایین کشید و سرش رو به نشونه تأیید تکون داد. کمی بیشتر در اتاقش رو باز کرد و به داخل اشاره کرد.
قدمی جلو رفتم و سرم رو خم کردم، با دیدن آسمون برفی، لبخندم رنگ گرفت.
- نمی‌دونستم باز هم برف می‌باره!
و اخم مصنوعی روی پیشونیم نشوندم.
- اتاق من که پنجره هم نداره!
مجدد خندید و با حالتی که انگار فخر فروشی می‌کرد گفت:
- بله دیگه این‌جا وی آی پیه!
آروم خندیدم که دکتر حمید هم خندید. دیشب برف زیبایی می‌بارید اما صبح که به‌طرف کلینیک می‌اومدم قطع شده بود و فکر نمی‌کردم که ادامه داشته باشه و از صبح هم توی اتاقم بودم؛ اما نگو که بارش برف خیلی وقته شروع شده.
- تعداد زیادی شکستگی دست و پا داشتیم، روز عجیبی بود.
و نفس عمیقی کشید که گفتم:
- جداً؟ چه بد.
- آره و خب بدتر از اون اینه که بچه‌های کوچیک این مشکل رو پیدا می‌کنن.
سری تکون دادم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- لابد مدارس تعطیل شده و بچه‌ها فرصت رو برای بازی غنیمت شمردن.
- دقیقاً همین‌طوره مژده خانوم.
و باز خندید و من هم متقابلاً لبخند زدم. هنوز به من می‌گفت مژده خانوم؟ از روز خواستگاری دیگه ندیده بودمش و به نظرم برخورد الان خیلی طبیعی و خوب بود و حداقلش استرسی بهم وارد نکرد. چه خوب که هر چه سریع‌تر ماجراهایی که گذشت کم‌رنگ بشه و به حالت قبل برگردیم.
- همه چی خوبه؟
نگاهش کردم و آروم گفتم:
- بله، خوبه خداروشکر؛ فکر کنم داشتین می‌رفتین... دیرتون نشه.
لحظه‌ای خیره به چشم‌هام موند و بعد سرش رو تکون داد و گفت:
- دیر که نمی‌شه اما بهتره که برم، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
- من هم همین‌طور.
- تا پایین همراهیتون می‌کنم.
به‌سمت آسانسور رفت و من هم اجباراً دنبالش رفتم. چیزی نمی‌گفتم و نگاهم به اعداد آسانسور بود که بالاخره عدد یک تبدیل به دو شد و آروم در باز شد.
قبل از این‌که ما وارد بشیم، فردی که داخل آسانسور بود می‌خواست خارج بشه.
لحظه‌ای سرم رو بلند کردم و اَبروهام بالا رفت؛ نگاهم شکارِ نگاهِ تیزش شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- اِه... سلام.
نگاهش چرخید به‌سمت دکتر حمید و در همون حالت زیر لب جواب سلامم رو داد.
- روز خوبی داشته باشین آقای دکتر‌.
و به تیرداد نگاه کردم و با صدای آروم‌تری ادامه دادم:
- خوبی؟ بهتری؟
هنوز نگاهش بین من و دکتر حمیدی که انگار همچنان پشت سرم ایستاده بود در حال گردش بود.
- ممنون...
و صدای دکتر حمید به گوشم خورد.
- شما رو قبلاً دیده‌ بودم؟
نگاهش کردم، کاش می‌رفت اما قبل از این‌که ما چیزی بگیم خودش با حیرت گفت:
- آهان، شما یکی از آشناهای مژده خانوم بودی درسته‌؟
نگاهِ کنجکاوم چرخید روی تیردادی که جفت اَبروهاش بالا رفته بود. لبخندی روی لبم نشوندم و کنارش ایستادم و رو به دکتر گفتم:
- برادرشوهر خواهرم بودن دیگه.
و الکی و بی‌دلیل خنده آرومی کردم و رو به تیرداد گفتم:
- بریم که دکتر علوی منتظرن.
تیرداد سری تکون داد و از دکتر خداحافظی کرد و من هم به دنبالش رفتم؛ چرا این‌قدر تند راه می‌رفت؟
- آقا تیرداد؟!
ایستادم تا خودش برگرده، نگاهم کرد و چیزی نگفت.
- حالت بهتره؟
شونه‌ای بالا انداخت و با لحن بی‌حس و حالی گفت:
- تغییری نکرده.
یک قدم بهش نزدیک‌تر شدم و نگران زمزمه کردم:
- مُسکنی که گفتم رو خوردی؟
- آره، ولی امروز صبح چون می‌خواستم بیام این‌جا نخوردم.
نگاهم رو بین اجزای صورتش چرخوندم و گفتم:
- باشه، فکر کنم بعد این دو مریض نوبت شماست... من باید برم پایین لطفاً کارت که تموم شد به من خبر بده.
سرش رو تکون داد که این‌بار محکم‌تر گفتم:
- باشه؟
- باشه.
و روی صندلی‌های انتظار نشست. نگاهم رو از قیافه در هم تیرداد گرفتم، پوفی کشیدم و به‌سمت پله‌ها رفتم. چرا این‌قدر بهونه گیر شده بود‌؟
با ذهنی درگیر وارد اتاقم شدم و چه به موقع پایین اومده بودم، مریض‌ داشتیم.
دو روز پیش که تیرداد رو دیدم شدیداً حالِ آشفته و بهم ریخته‌ای داشت، شاید تا الان به این اندازه اون رو ژولیده پولیده ندیده بودم. نگرانیم با دیدن حالش بدتر شد و از اون‌جایی که حدس می‌زدم مربوط به چشم‌هاش باشه بلافاصله از دکتر علوی که یک‌شنبه‌ها کلینیک بود وقت گرفتم تا ویزیتش کنه و خیالمون راحت بشه... .
نگاهم به ساعت بود و چشم انتظار پزشک بعدی تا شیفت رو بهش تحویل بدم.
تقه‌ای به در خورد و کمی باز شد و تیرداد رو دیدم.
ایستادم و بهش اشاره کردم.
- بیا داخل.
آروم در رو بست و جلوی میز ایستاد، هنوز هم بی‌حال بود و چشم‌هاش بی‌حوصلگیش رو فریاد میزد.
- چی شد؟
دستش رو به صورتش کشید و خواست حرفی بزنه که باز تقه‌ای به در خورد و دکتر سلیمانی با شدت در رو باز کرد و داخل شد که با دیدن ما لبخندش محو شد.
- اِه... مریض داری‌ مژده جان؟ سلام.
سریع موبایلم رو از روی میز برداشتم و به‌سمت کمد رفتم و در همون حالت گفتم:
- سلام مهتاب جان، نه! آماده بودم که شیفت رو به شما تحویل بدم.
صدای خنده مهتاب اومد و من هم سریع روپوشم رو با پالتوم عوض کردم و با مهتاب خداحافظی کردم. تیرداد جلوی در منتظرم بود.
همون‌طور که به‌طرف خروجی کلینیک می‌رفتیم پرسیدم:
- خب نگفتی چی شد؟
کاغذی رو به‌سمتم گرفت که از دستش کشیدم. با دیدن نسخه دکتر علوی سرم رو تکون دادم.
- پس واقعاً چشم‌هات ضعیف شدن، داری عینکی میشی.
و نگاهش کردم که با اَبروهای در هم نگاهم کرد.
- از عینک متنفرم!
خب خدا رو شکر که بالاخره صداش رو شنیدم!
چیزی نگفتم که درِ کشویی مقابلمون باز شد و با زمین برفی و آدم‌هایی که پر هیاهوتر از همیشه بودند مواجه شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- خیلی خوشگله!
لبخند محوی زد و آروم گفت:
- خیلی وقته داره می‌باره، تینا هم حسابی ذوق برف بازی داشت.
نچ‌نچ کردم و گفتم:
- بگو حسابی مراقب خودش باشه که دکتر حمید می‌‌گفت این برف بازی‌ها تلفات زیادی داشته.
- خوبه جنابِ ارتوپدی سرشون حسابی شلوغ بوده.
زیر چشمی نگاهش کردم، اصلاً حس خوبی توی حرفش نبود.
- واسه دکتر حمید که خوبه!
این‌بار با تعجب نگاهش کردم که نگاهِ سردش رو ازم گرفت. بی‌خیال بحث ارتوپد و شکستگی شدم، الان وقتش نبود.
- حتماً عینکت رو تهیه کنی.
همون‌طور که نگاهش به ردِ پاهای برفی روی زمین بود گفت:
- عینک نمی‌زنم.
- چرا؟!
- گفتم که از عینک متنفرم!
دو قدم جلوتر رفته بود که با ایستادن من به عقب برگشت.
- مگه به علاقه تو ربط داره؟ لازمه باید بزنی!
سرش رو تکون داد و بی‌تفاوت گفت:
- خب فاصله خودم و سیستم رو بیشتر می‌کنم.
- حتی من هم عینک دارم! خیلی‌ها مجبور میشن عینک بزنن.
پشتش رو بهم کرد که با چشم‌های درشت شده‌ بهش خیره شدم، این پسر لجباز روبه‌روم تیرداد بود؟
- تیرداد!
ایستاد و با تعجب به‌سمتم برگشت. با حرص چند قدم جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. به پشت سرش اشاره کردم و گفتم:
- این‌جا عینک فروشی داره و زیر نظر خوده دکتر علوی هست، بیا بریم عینکت رو سفارش بده.
سرش رو بالا انداخت که برف‌های نشسته روی موهای مشکیش، پراکنده شد.
- یعنی چی؟! باید بخری!
انگار فهمید من بیشتر از خودش می‌تونم لجباز باشم که‌ گفت:
- باشه می‌خرم، ولی بعداً... الان هوا سرده و...
- همین الان باید بخری!
و قدمی به‌سمت مغازه برداشتم.
- قراره کور بشم تو این چند روز‌؟
حرصم گرفت. مثل بچه‌ها شده بود! به عقب برگشتم و آستین پالتوش رو محکم به‌طرف خودم کشیدم. با حرکت من، از اون‌جایی که انتظارش رو نداشت، پاش روی زمین سُر خورد و بیشتر از یک قدم بهم نزدیک شد. با چشم‌های درشت شده نگاهم می‌کرد و از این فاصله کم بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌‌ تیرداد به وضوح معلوم بود.
به تپش‌های محکم قلبم توجه نکردم و جدی‌تر از همیشه گفتم:
- همین الان باید بریم چون پشت گوش می‌ندازی و خودت سراغ خرید عینک نمی‌ری! نسخه که داری، مغازه هم که این‌جاست پس بهونه نیار!
و آستینش رو رها کردم و بی‌توجه به تیردادِ شوکه شده، به‌سمت مغازه رفتم.
- سلام.
صاحب مغازه که من رو می‌شناخت از جا بلند شد.
- سلام خانوم دکتر خیلی خوش اومدین.
با شنیدن صدای باز شدن در، لبخندم رنگ گرفت، بالاخره تسلیم شد... .
دستم رو زیر چونه‌ گذاشتم و نگاهم به تیرداد بود که مشغول امتحان کردن فِرم‌های مختلف عینک بود. هر مدلی که روی صورتش می‌ذاشت، اول توی آینه به خودش نگاه می‌کرد و بعد هم نظر من رو می‌پرسید.
نگاهی به قفسه عینک‌‌ها انداختم و رو به فروشنده گفتم:
- آقای نیازی، میشه لطف کنین اون عینک رو بیارین‌؟
به حرفم گوش داد و در همون حالت گفت:
- خانوم دکتر خیلی خوش سلیقه هستن!
و عینک رو به دست تیرداد داد که نگاهش به من بود. لبخند دندون نمایی تحویلش دادم که سری تکون داد و عینک رو به صورتش زد و نگاهم کرد.
با خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و قدمی به‌سمتش برداشتم.
- عالی شد! خیلی بهت میاد.
و به آینه اشاره کردم.
- ببین چقدر مهندس‌تر شدی!
از توی آینه نگاهم بهش بود که اون هم چرخید و به خودش نگاه کرد. زیر لب گفتم:
- نظرتون چیه آقای مهندس‌؟
لبخند روی لب‌هاش نشست و در همون حالت که از توی آینه نگاهمون به هم‌دیگه بود گفت:
- وقتی مژده خانوم میگن خوبه، حتماً خوبه.
خندیدم.
- پس چی؟!
و نگاهم رو از خودمون گرفتم و با حسِ پیروزی رو به فروشنده گفتم:
- همین فِرِم رو انتخاب کردیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- مژده خانوم دیگه چی دستور میدن‌؟!
خندیدم که صدای سرسام‌آور بوق‌های ماشینی صورتم رو در هم کرد و در همون حال رو به تیرداد گفتم:
- خب لازم بود! سردردت بهتر میشه... حالا بذار عینکت رو آماده کنه و استفاده کنی، اون موقع می‌فهمی خیلی هم بد نیست.
اون هم خندید و گفت:
- آره احتمالاً دوستش داشته باشم.
پشت چشمی نازک کردم.
- وای چقدر نازنازی هستی!
و با تغییر صدام اَداش رو درآوردم:
- احتمالاً دوستش داشته باشم.
چشم‌هاش درشت شد و کم‌کم با دیدن خنده من به خنده افتاد. خوب بود؛ موفق شده بودم آقا تیرداد بی‌حال رو کمی به حال بیارم.
از لحظه‌ی اولی که هم رو دیده بودیم قیافه‌‌ی در همی داشت تا الان که باز خدا رو شکر انگار از اون حالت دراومد. هر چند که، نمی‌دونم چِش بود که خوبِ خوب نبود.
موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و گفتم:
- من باید ماشین بگیرم، شما برو و مراقب خودت باش.
چپ‌چپ نگاهم کرد که گفتم:
- واقعاً تو این هوا نباید بهم تعارف کنی!
به زمین برفی و شلوغی خیابون اشاره کرد.
-‌ تو این هوا بذارم تنها بری‌؟
- آره!
و سرم رو به‌سمت موبایلم خم کردم که با شنیدن جیغی، نگاه هر دو نفرمون به‌سمت چپ چرخید. یک دختر و یک پسر، در فاصله یک قدمی ما بودند که برخلاف تلاششون نتونستند خودشون رو کنترل کنند، لیز خوردند و محکم زمین خوردند.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و ما هم بُهت زده افتادنشون رو نگاه می‌کردیم.
با حركت تيرداد به خودم اومدم، خم شدیم تا کمکشون کنیم بتونند سرپا بایستند.
زیر بغل دختره رو گرفته بودم که با شنیدن صدای خنده با تعجب نگاهش کردم، هم اون و هم پسر، هر دو با صدای بلند می‌خندیدند. به تیرداد نگاه کردم که اون هم به من نگاه می‌کرد و کم‌کم خنده مسری اون‌ها به ما هم منتقل شد و چهارتایی خندیدیم.
مشغول تکوندن لباس‌های برفیشون بودند که پسر با خنده گفت:
- آخ، چه صحنه خنده‌داری بود نه؟
تیرداد خندید و نگاهی به سر تا پاش انداخت.
- اگه جاییت درد نمی‌کنه که باید بگم آره خیلی خنده‌دار بود!
- عزیزم تو حالت خوبه؟
دختر هم با خنده سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که پسر دستش رو به شونه تیرداد زد و با خنده گفت:
- حالمون خوبه پس راحت باش.
و دوباره چهارتایی با صداي بلند خندیدیم. واقعاً صحنه لیز خوردنشون خیلی بامزه‌ بود.
- مرسی عزیزم، ببخشید که اذیت شدی.
دست‌های سرد دختر رو فشردم و گفتم:
- اذیت نشدم، خوبه که چیزی نشد.
چشمکی زد و گفت:
- آره خوش گذشت کلی خندیدیم.
- من که خوب مراقبش نبودم، تو مراقب خانومت باش که زمین خیلی لیزه!
چندبار پلک زدم و خیره بودم به پسره که این حرف رو به تیرداد گفت و اون هم در جوابش گفت:
- حق با شماست، حتماً!
- وگرنه سوژه شهر می‌شین!
- این زمین برفی که من می‌بینم ممکنه دوباره اسیرت کنه، شما هم مراقب خودتون باشین.
چشم از این دو مرد نگران ولی خنده‌رو گرفتم و مجدد لبخندی به روی دختر زدم.
دست در دست هم، با قدم‌های آروم از ما دور شدند.
- خب این هم از سوژه‌های امروز.
به سختی نگاهش کردم، دوباره شیطنت قاطی رنگ نگاهش شده بود اما من باز داشتم مژده خجالتی و آروم می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
شونه‌ای بالا انداختم و فقط خندیدم.
- آروم بیا... ببینم می‌تونیم بالاخره سوار ماشین بشیم یا نه!
هر چقدر اصرار می‌کردم، زور تیرداد بیشتر بود برای همین‌ مخالفتی نکردم و گفتم:
- باشه، ماشینت دوره؟
- یه‌کم! خیلی مراقب باش.
و دوباره با احتیاط به‌سمتی که ماشین اون‌جا بود قدم برداشتیم. دونه‌های برف به صورتم برخورد می‌کرد پس سرم رو پایین گرفتم که صداش رو شنیدم.
- می‌دونی تنها روزی که از ماشین سواری و دوردور، لذت نمی‌برم کیه؟
سرم رو بلند کردم. خیره به خیابون برفی روبه‌رو بود که گفتم:
- روز برفی؟
از نیم رخش هم لبخندی که روی صورتش نشست مشخص بود.
- چقدر زود می‌فهمی!
خندیدم و گفتم:
- خب آسون بود، دوست داری پیاده‌روی کنی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و زیر لب گفت:
- دوست دارم قهوه داغ بگیرم و برف رو تماشا کنم.
لبخند روی لب‌هام نشست. امروز چقدر آدم آرومی بود و عجیب همه حرف‌هاش حس داشت. مجدد بهش نگاه کردم. نیم رخش جذاب بود؛ صورتش رو به‌سمتم چرخوند، تمام رخش هم همین‌طور!
- میای؟
به خودم اومدم و چندبار پلک زدم، حرفش رو توی ذهنم بالا پایین می‌کردم اما متوجه نمی‌شدم.
- چی؟!
با صدای آرومی در جوابم گفت:
- بریم قهوه بنوشیم.
اَبروهام تا آخرین حد ممکن بالا رفت و گیج‌تر از قبل گفتم:
- قهوه؟!
- روز برفی رو دوست نداری؟
این تُن آرومِ صداش، شاید اثرگذارتر از همیشه بود و من حتی محو اون نگاهی بودم که از هر وقتی آروم‌تر و دلنشین‌تر بود.
- دوست دارم.
صدای خَش‌خَشی من رو که شنید، لبخندش جون گرفت و کمی سرش رو به‌سمتم کج‌ کرد و زیر لب گفت:
- پس اعتراض نکن مژده جون.
به همون آرومی خندیدم و پرسیدم:
- الان داری تلافی می‌کنی؟!
سرش رو عقب‌تر برد و به چپ و راست تکونش داد.
- نه خانوم دکتر من عینک رو یه جور دیگه واستون تلافی می‌کنم!
- عجب!
و به ماشین رسیدیم و با خنده سوار شدیم... .
نیم ساعت بعد، یک جایی بالاتر از خیابون‌ها، روی ارتفاع و دامنه کوه، با قهوه‌هایی که به دست داشتیم ایستاده بودیم و من باورم نمی‌شد که نمی‌شد! من این‌جا بودم در کنار اون که خیره بود به شهر برفی روبه‌رو و خب کمی تا حدودی باورش سخت بود!
امروز از کجا شروع شد و الان به کجا رسید؟ چرا این‌جا بودم؟ و چرا خوشحال بودم که این‌جام‌؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- آخ آخ آخ!
تکونی خوردم و با تعجب نگاهش کردم که چینی روی پیشونیش افتاده بود و لیوان قهوه رو عقب برده بود.
- چی شد؟!
- سوختم!
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- حواست کجاست؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد؛ کم‌کم خندید و گفت:
- به چیزی که می‌خواستم رسیدم و هول شدم!
و خب انگار اون تیردادی که می‌شناختم نبود؛ یه پسر نوجوان و پر شوق بود.
- یعنی اِن‌قدر روز برفی رو دوست داری؟!
نگاهی به اطراف انداخت.
- خیلی! هم روز برفی رو... هم این‌جا رو؛ این‌جا پاتوق منه.
من هم نگاهم کشیده شد به‌سمت زیبایی‌هایی که همه و همش کار خدا بود.
- پس وارد حریم خصوصی شما شدم؟
و نگاهش کردم که با خنده دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌‌‌ گذاشت و گفت:
- خیلی خوشحالم کردین مژده خانوم!
و این دفعه با احتیاط جرعه‌ای قهوه نوشید. از کمی دورتر صدای خنده‌های آدم‌هایی می‌اومد که مشغول برف بازی بودند؛ ذوق و هیجان تو صداهایی که به گوشم می‌رسید آشکار بود اما این‌جایی که ما ایستاده بودیم کسی نبود.
زیر لب گفتم:
- این‌جا خیلی قشنگه! انگار شهر زیر پاهاته... خلوت و دنجم هست.
- و تو از این بالا شاهد شهر برفی باشی، سرمای برف و گرمای قهوه... قشنگه مگه نه؟
و باز گردنم به‌سمتش چرخید و برای بار چندم به این فکر کردم که امروز چقدر عجیب شده!
آروم لیوان رو به لبم نزدیک کردم و قهوه خوش عطر رو اول نفس کشیدم و بعد ذره‌ذره خوردم و مدام نگاهم بین تیرداد و اطراف می‌چرخید. تیردادِ متفاوت امروز کم حرف هم شده بود.
از وقتی توی ماشین نشستیم، چیزی تو مغزم می‌چرخید که بهش شک داشتم اما الان، حس‌ می‌کنم که درست حدس زدم.
- آقا تیرداد؟
نگاهش قفل نگاهم شد که پرسیدم:
- امروز تولدته؟!
جا خورد و با تعجب نگاهم کرد. این نگاه یعنی درست گفته بودم.
- از بچه‌ها شنیده بودم آخر هفته تولدته، اما امروز یک‌شنبه‌ست... تولدت امروزه؟
با لبخندی که یواش‌یواش مهمون لب‌هاش می‌شد گفت:
- آره!
حس‌های عجیب و متفاوتی وارد قلبم شد. ترکیبی از غم و شادی! خوشحال از این‌که امروز تولد تیرداد بود و من این‌جا بودم و ناراحت از بابت این‌که خبر نداشتم و الان باید چیکار می‌کردم؟!
با کلی غصه، زمزمه‌وار گفتم:
- وای من نمی‌دونستم!
خندید و گفت:
- معلومه که نمی‌دونستی! باز هم خوب حدس زدی.
نمی‌دونم اگه از روز تولدش خبر داشتم چه کاری انجام می‌دادم اما قطعاً اوضاع این‌جوری نمی‌شد!
- اگه می‌دونستم امروز تولدته، وقت دکتر رو می‌ذاشتم برای یک روز دیگه!
و استرس و بغض صدام رو بدجور گرفته کرده بود. دو قدم عقب رفت و لیوان خالی از قهوه رو روی کاپوت ماشین گذاشت و خودش هم دست به سی*ن*ه به ماشین تکیه زد.
- جدی؟! پس چه خوب که نمی‌دونستی.
- ولی آخه...
حرفم رو قطع کرد و با لحن دلنشینی گفت:
- مژده خانوم؟ بیا این‌جا ببینم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لیوان کاغذی رو توی مُشتم فشردم و من هم کنارش، با کمی فاصله ایستادم و به کاپوت ماشین تکیه زدم. معذب شده بودم و نمی‌دونستم باید چی بگم.
- فکر نکنی به‌خاطر تولدم اومدم این‌جا... گفتم که این‌جا پاتوقمه و روز برفی هم که مورد علاقه منه؛ حس درونم من رو به این‌جا کشوند.
- ولی شاید بهتر بود من نباشم.
- تو نباشی؟
و نگاهم کرد.
- اگه تو نبودی، مثل همیشه تنها می‌موندم.
جمله‌ای کوتاه ولی انگار طولانی و پر حرف بود. تلخی کلامش کاملاً برام قابل لمس بود و چیزی نمی‌تونستم بگم؛ فقط محو این صورت در هم و گرفته بودم که هر از گاهی لبخند محوی روش می‌نشست.
- حالا که این‌جایی دوست دارم با هم حرف بزنیم.
حرف بزنیم؟ چه خوب که این رو از من می‌خواست و چه بد که نمی‌دونستم چی باید بگم.
دستم رو توی جیب پالتوم فرو بردم و آروم گفتم:
- چی بگم؟
چیزی نگفت و نگاهش رو از من گرفت. فضای اطراف از نگاهم گذشت و اون با چه حس غریبی به اطرافش نگاه می‌کرد. این محیط برای تیرداد سنگین بود و شاید این‌جا، جایی بود که از رازهای دلش خبر داشت.
شاید دلگیر بود اما مهم اون بود که برای اولین بار حرفی برای زدن نداشت و گفت که دوست داره باهاش حرف بزنم.
برای من سخت بود گوینده بودن اما آیا در مقابل تیرداد هم همین‌طور؟ من که همیشه نسخه‌ای متفاوت از خودم بودم و حالا هم، عجیب دلم می‌خواست حرف بزنم و اون رو به حرف بیارم.
- تولد چند سالگیته؟
- ۲۹.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- از ۲۹ سالِ زندگیت راضی بودی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- در کل بخوام بگم آره.
و نگاهم کرد و پرسید:
- شما چی؟
من؟ من هیچ وقت راضی نبودم.
- من که زیاد راضی نبودم اما...
- راضی نبودی و خواستی تمومش کنی.
خودکشی من خاطره تلخی بود که علاوه بر خودم، انگار در ذهن تیرداد هم موندگار بود و قرار نبود هیچ وقت فراموشش کنه که مدام به یاد می‌آورد.
- یعنی هنوز هم راضی نیستی؟
نگاهم رو به چشم‌‌های منتظرش دوختم، باورش نمی‌شد راضی نباشم.
- زندگی من در یک سال زیر و رو شد! محل زندگیم، آدم‌های زندگیم، محل کارم... همه و همه تغییر کرد.
زیر لب گفت:
- خودت هم تغییر کردی.
عمیق نگاهم کرد و ادامه داد:
- تو... با مژده‌ای که توی رامسر دیدم، با مژده‌ای که برای اولین بار توی خونه‌مون دیدم و حتی با مژده‌ای که توی مراسم حسام دیدم... یکی نیستی.
سرم رو کج کردم و با لحنی که کمی شوخی چاشنیش شده بود، گفتم:
- چه دختر بی‌ثباتی!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و جدی گفت:
- تغییراتت مثبت بوده و این یعنی جریان زندگیت درست بوده.
دستم رو بلند کردم تا دونه‌های برف روی دستم بنشینه و زیر لب گفتم:
- پس شاید باید راضی باشم... چون اگه اون روزهای تلخ نمی‌گذشت به این تغییرات مثبت نمی‌رسیدم.
 
بالا پایین