جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,579 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
روشا کوچولو در مقابل دست‌های مادرش که برای بغل کردن دخترش جلو اومده بود، عکس‌العملی نشون نداد. مادرش خندید و زیر بغلش رو گرفت و همین که خواست ازم جداش کنه، سر من هم باهاش کشیده شد و تازه فهمیدم که موهام اسیر مُشت کوچک روشا خانومه!
مادرش مضطرب و بلند گفت:
- ای وای روشا چرا موهاشون رو می‌کشی؟!
اما قبل از این‌که کاری بکنه تیرداد در یک قدمیم ایستاد و به‌سمتم خم شد تا موهام رو از دست روشا نجات بده.
- دخترتون رو به بد کسی سپردین خانوم!
نگاهم رو به‌طرف چشم‌هاش چرخوندم، نگاهش به موهام و انگشت‌های کوچک اما محکم روشایی بود که موهام رو رها نمی‌کرد.
- وا... چطور مگه آقا؟
- آخه ایشون همه رو جذب خودش می‌کنه حالا ببینین می‌تونین روشا جون رو ازش جدا کنین؟
- تیرداد!
زمزمه آروم من باعث لبخندش شد و کیلوکیلو قندی بود که توی دل من آب شد. به چشم‌های سیاه روشا نگاه کردم که نگاه مظلوم و مهربونش به من بود.
- بالاخره آزاد شد!
بعد از جمله تیرداد، مادرش سریع روشا رو از بغلم بیرون کشید اما لب‌های آویزونش، باعث شد با ناراحتی نگاهش کنم.
- مامانی با خاله جون بای‌بای کن.
دستم رو بالا آوردم و به نشونه خداحافظی تکون دادم اما روشا نق‌نق کنان دست و پا زد و شروع به گریه کرد.
مادر روشا در حالی که غرغر دخترش رو تحمل می‌کرد با لبخند رو به من گفت:
- خیلی گلی عزیزم، معلومه روشا خیلی از شما خوشش اومده که این‌جوری بهونه می‌گیره، من زودتر میرم تا آرومش کنم.
من که دلم برای روشای گریون کباب شده بود پرسیدم:
- دیگه کمک نمی‌خواین؟
- نه قربونت برم ممنون... انشاءالله خدا خیلی زود بهتون یه نی‌نی قشنگ بده، خداحافظ عزیزم.
و از کنارمون رد شد، تا لحظه آخر برای روشا که سرش روی شونه‌ مامانش بود و به ما نگاه می‌کرد، دست تکون دادم.
- تو اِن‌قدر بچه دوست داشتی؟
نمی‌فهمم این چه دعایی بود مادر روشا در حق ما کرد؟ حالا چطوری نگاهش کنم؟ ناچاراً به‌طرفش چرخیدم و با هم به‌سمت خروجی مغازه رفتیم.
دستم رو روی گونه‌هایی که حدس می‌زدم سرخ شده گذاشتم و پرسیدم:
- خیلی هیجان زده شده بودم؟
- خیلی زیاد!
- راستش جزء معدود دفعاتی بود که بچه بغل می‌گرفتم، آخه ما خیلی کم جمعیت بودیم و هیچ وقت بچه کوچیک اطرافمون نداشتیم، خودم هم نمی‌دونستم این موجود کوچیک می‌تونه من رو هیجان زده کنه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی ناز بود نه؟ رنگ نگاهش خیلی پاک بود.
چشم‌هاش به‌سمت چشم‌هام چرخید و با لحن مهربونش‌ گفت:
- درسته، خیلی ناز بود.
و امشب قصد داشت با نگاه‌هاش دلِ من رو زیر و رو کنه.
- از همه جالب‌تر مژده جدیدی بود که امشب دیدم.
دسته‌ موی بافتی که به لطف ناخن‌های روشا پریشون شده بود رو زیر شالم مخفی کردم و به این فکر کردم که چرا این روزها مژده در حال آپدیته؟ شاید چون تجربه‌های جدیدی سر راهم قرار می‌گیرند!
باز دوباره نگاهش کردم که با دیدن زخم کوچکی که روی صورتش بود گفتم:
- ای وای! صورتت رو چنگ زده.
خندید و دستش رو روی زخمِ کنار چونه‌اش گذاشت.
- آره فهمیدم، راستش ما هم زیاد بچه کوچیک نداریم، برای همون بلد نبودم چطور باهاش رفتار کنم و شاید برای همون بود که از من خوشش نیومد و واسم یادگاری گذاشت.
آروم خندیدم.
- اگه خوشش نیومده بود که نمی‌اومد بغلت! دوست داشت بیشتر نازش رو بکشی، مگه نمی‌دونی دخترا ناز دارن؟
چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:
- دخترا ناز دارن ولی من که ناز هر کسی رو نمی‌کشم!
جلوی مغازه ایستادم و با چشم‌های درشت شده‌ام نگاهش کردم.
- ولی روشا یه دختر بچه یک‌ساله بود! فوقش یک سال و نیم.
خندید و بعد از چند لحظه انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- روشا حق داشت بهت بخنده، این شکلی خیلی بامزه میشی.
و چرخید و وارد مغازه شد. یک نفس عمیق، دوتا، سه‌تا؛ نه این قلب آروم نمی‌شد! و باز دستم رو روی گونه‌های داغم گذاشتم و من هم وارد مغازه شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
تیرداد چند قدم از من جلوتر بود، اما من همون ابتدای مغازه ایستادم و مشغول دیدن لباس‌ها شدم.
بعد از زیر و رو کردن پالتوها یک پالتو قرمز رنگ کتی که دور آستین‌هاش پاپیون داشت توجه‌ام رو جلب کرد. خیلی ساده بود اما به‌ نظرم دخترانه و شیک بود. سرم رو بلند کردم تا تیرداد رو ببینم؛ انتهای مغازه ایستاده بود.
همین که خواستم صداش بزنم صدای موبایلم بلند شد و من تیرداد رو موبایل به دست دیدم که نگاه سوالیش رو اطراف مغازه می‌چرخوند.
صفحه موبایل رو لمس کردم.
- چی‌ شده؟
- میای این‌جا یه پالتو رو بهت نشون بدم‌؟
به پالتو قرمز نگاه کردم و گفتم:
- اتفاقاً من هم یکی پسند کردم.
- این تنِ مانکنه، بیا ببینش.
- باشه.
و موبایل رو توی کیفم انداختم اما قبل از رفتن پالتوی قرمز رو از روی رگال برداشتم و به‌سمت تیرداد رفتم.
- ببخشید که گفتم بیای.
- نه بابا، خب کدومه‌؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت و با اَبروهای بالا رفته به دستم نگاه کرد. نگاهی به خودم انداختم، چرا این شکلی نگاهم می‌کنه؟
- اون چیه تو دستت؟
پالتو رو بالا آوردم و گفتم:
- این همونیه که پسند کردم، آوردمش که ببینی.
با چشم‌‌‌های درشت شده نگاهم کرد و کنار رفت و به مانکن پشت سرش اشاره کرد. این‌بار من هم با دیدن مانکن چشم‌هام درشت شد. این‌که همین پالتوییه که من پسند کردم!
نگاهِ متعجبم رو به‌سمت تیرداد چرخوندم که زودتر از من به خودش اومد و خندید. دستی به موهای پر پشتش کشید و با لحن قشنگی گفت:
- نمی‌دونستم این‌قدر سلیقه‌مون مشترکه مژده جون.
لب‌هام به لبخند خجولی باز شد و بی‌دلیل دستی به شال و موهام کشیدم، گر گرفته بودم و حالم عجیب در گرو نگاه و لبخندش شده بود.
آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- خب دیگه... چه جالب!... پس میرم که بپوشم.
و سریع به‌سمت اتاق پرو چرخیدم و درش رو بستم.
چندتا نفس عمیق کشیدم و بعد پالتو رو پوشیدم. نگاهی به خودم توی آینه انداختم، چه مژده آشفته‌ای! یکی دو دقیقه به خودم زمان دادم تا ضربان قلبم کمتر بشه و بعد در رو باز کردم که تیرداد پشت در منتظر بود.
به‌طرفم برگشت و نگاه سرسری بهم انداخت و با لبخند گفت:
- خیلی قشنگه، به تینا هم خیلی میاد.
به پالتو نگاه کردم و در همون حال گفتم:
- آره، من هم فکر می‌کنم عالیه فقط باید یک سایز کوچک‌تر بگیریم.
و نگاهش کردم که سری تکون داد. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی بود که جلوی خنده‌شون رو می‌گیرن اما من با خنده پرسیدم:
- دیگه تموم؟
چشمکی بهم زد.
- تموم!
با خنده در اتاق پرو رو بستم و از فرصت استفاده کردم و موهام رو مرتب کردم. نمی‌فهمم چرا یک‌بار خجالت می‌کشم و یک‌بار شیطنتش روی من هم اثر می‌کنه و خنده‌ام می‌گیره؟ سری به نشونه تأسف برای خودم، در آینه تکون دادم... .
از مغازه که بیرون رفتیم، به پیشنهاد من یک کلاه و شال‌گردن سفید به علاوه جوراب‌های قرمز رنگ هم خریدیم و در نهایت یک سِت زمستونی خوشگل برای تینا فراهم کردیم که مطمئن بودم حسابی خوشگل میشه و بهش میاد.
هیجان زده گفتم:
- وای خیلی ذوق می‌کنه، فکر کنم این کلاه سفید خیلی بهش میاد!
با قدردانی نگاهم کرد و گفت:
- عالی شد، مرسی که اومدی.
نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت دَه بود.
- خواهش می‌کنم... اگه دیگه کاری نداری بریم؟ فکر کنم هر چی لازم بود خریدیم.
نگاهی به پلاستیک‌های توی دستمون انداخت.
- آره دیگه... می‌تونیم بریم.
- خب من خودم...
پرید وسط صحبتم و با چهره تُخسی گفت:
- خودت چی؟ خودت میری؟
خندیدم و سرم رو بالا گرفتم و با پررویی گفتم:
- ای بابا مثل این‌که قراره مزاحم شما بشم!
و با اشاره دستش به‌سمت راست قدم برداشتم.
- شما مراحمین مژده خانوم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
کلید برق رو فشردم و اتاقم خاموش شد. به‌سمت مامان رفتم و کنارش روی مبل نشستم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم. با دستش صورتم رو نوازش ‌کرد.
نوازش‌های دست مهربونش، آروم کننده روز پُر تنشم بود، انگار مُسکنی برای روح خسته‌ام بود و خدا رو شکر که هست.
- چه خبرا دخترم؟
- سلامتی، روز شلوغی داشتم.
و سر از شونه‌اش برداشتم و به مبل تکیه دادم. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- قرارت با دکتر حمید خوب بود؟
منی که قرارم با دکتر حمید آخرهای مغزم رفته بود، به سختی ماجراهای ظهر رو به یاد آوردم و بعد از کمی مکث گفتم:
- آها، آره... بد نبود.
مشتاق نگاهم کرد.
- دسته گل قشنگی که برات آورده رو دیدم.
پوفی کشیدم.
- می‌بینی؟ جلوی بچه‌های کافه آبروم رفت! از فردا سوژه می‌شم.
یک تای اَبروش رو بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت:
- اونی که باید خجالت بکشه اون آقاست نه تو! هر چند که به نظرم کار اشتباهی نکرده و تو هم بهتره سخت نگیری.
چیزی نگفتم؛ چون با وجود افکار مامان، هر چی از دهانم خارج می‌شد بر علیه خودم بود و به نفع دکتر حمید.
- صحبت‌ کردین؟
- آره، از خودش گفت و از ازدواج... بیشتر از قبل گیج شدم مامان!
- برای تینا خرید کردین؟
تکونی خوردم و با تعجب نگاهش کردم؛ چرا این‌قدر یک دفعه‌ای مسیر صحبتش تغییر کرد؟
- آره، فکر کنم خیلی بِپسنده... عالی شد.
- خب خداروشکر.
به پهلو، روی مبل دراز کشیدم و مثل عادت همیشه، سرم رو روی پای مامان گذاشتم و اون مشغول نوازش موهام شد.
- خسته شدی عزیزدلم؟
- اوهوم، روز شلوغی بود.
افکارم در گردش بود بین اتفاقات ظهر و شب، خصوصاً لحظه‌هایی که چند ساعت قبل گذروندم و روشا!
با یادآوری روشا، جهت خوابم رو تغییر دادم تا صورت مامان رو ببینم و با هیجان گفتم:
- مامان! امشب یه خانومی دختر کوچیکش رو به من سپرد، اسمش روشا بود و فوق‌ العاده زیبا بود.
مامان به شوق من خندید و گفت:
- جدی؟ تونستی نگهش داری؟!
من هم خندیدم.
- تو هم باورت نمی‌شه؟ بله که نگهش داشتم! تازه... کلی هم برام خندید و نازم کرد.
- خب خداروشکر امیدوار شدم بهت مامان جان.
و بلند خندید. پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- واقعاً که مامان، خیلی من رو دست کم گرفتی!
لُپم رو با تمام توانش کشید.
- آخ من اون روزی رو ببینم که دختر کوچولو تو داره تو خونه‌ام راه میره!
چشم‌هام رو درشت کردم و گفتم:
- نه مامان همون که من رو دست کم بگیری بهتره، من همون چند دقیقه می‌تونم بچه رو نگهدارم!
مامان با ژس مادرزنی که به خودش گرفته بود، گفت:
- همش که نمی‌خوای خودت نگهش داری، شوهرت هم کمکت می‌کنه!
ناخودآگاه، سریع در جوابش گفتم:
- اگه نتونه چی؟
- یعنی چی نتونه‌؟
- خب مثلاً... شاید بلد نباشه بچه نگهداره!
با شیطنت نگاهم کرد و بعد از لحظه‌ای مکث، گفت:
- دکتر حمید بچه‌داری بلد نیست؟
یک لحظه خشکم زد و بعد با چشم‌های درشت شده‌ام خیره شدم به صورت مامان که بلند خندید. از روی مبل بلند شدم و دست به سی*ن*ه و طلب‌کار مقابلش ایستادم.
- واقعاً که مامان خانوم!
اشک‌هایی که گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد.
- آخ مژده از دست تو!
با حرص ادامه دادم:
- اصلاً کی خواست ازدواج کنه؟ که بعدشم بچه بیاره!
انگشت اشاره‌اش رو به‌سمتم گرفت و باز با شیطنت گفت:
- خوده خوده شما!
اَبروهام رو درهم کشیدم که باعث خنده‌ی بلند مامان شد، خوشش می‌اومد من رو دست می‌ندازه؟ کاش زودتر پرونده دکتر حمید بسته بشه! اصلاً من فکرم درگیر چیه و مامان به چی فکر می‌کنه.
خنده‌های سرخوش مامان تمومی نداشت جوری که کم‌کم اخم رو از پیشونی من دور کرد. حالم خوب می‌شد وقتی این‌طور می‌خندید و چه خوب که بهونه خنده‌هاش من باشم... .
صفحه روشن موبایلم، اتاق تاریکم رو روشن کرد. مغز پریشونم فکرم رو به‌سمت تیرداد کشوند برای همون به سرعت دستم رو دراز کردم و موبایل رو برداشتم که با دیدن پیام دکتر حمید لبخندم محو شد.
- سلام خانوم دکتر شبتون به‌خیر، دیر وقته اما من فکرم درگیر حرف‌های امروزمون بود... خواستم اگه میشه شماره مادرتون رو برام ارسال کنین تا مادرم زودتر باهاشون تماس بگیرن... به نظرم این بهترین کاره.
پوفی کشیدم و دکمه کنار موبایل رو فشردم و کلافه گوشه‌ای انداختمش و پتو رو روی خودم کشیدم.
فکر کنم بهتره زودتر این ماجرا رو به اتمام برسونم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
آروم در اتاق روناک رو باز کردم و سرم رو داخل بردم. دراز کشیده بود و موبایل به دست بود که با دیدن من روی تخت نشست.
- اومدی خوشگل؟ بدو بیا این‌جا.
و به کنار خودش اشاره کرد. وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم. رنگ نارنجی، بیشترین رنگی بود که توی این اتاق دیده می‌شد و همیشه حس و حال خوبی رو به آدم منتقل می‌کرد و خب نشون از روحیه باحال و شیطون این دخترخاله‌ی عزیز بود.
دستم رو کشید و دوتایی روی تخت دراز کشیدیم. بالش رو زیر سرم صاف کردم و در همون حالت پرسیدم:
- برای چی صدام زدی که بیام پیشت؟
بدون مقدمه و حرف اضافه‌ای گفت:
- خاله چند روزه میگه با مژده حرف بزن.
سرم رو روی بالش گذاشتم و نگاهش کردم.
- قربون صداقتت!
خندید و سرش رو به سرم تکیه داد و دستم رو گرفت.
- ولی علاوه بر اون، خودم هم دلم می‌خواست باهات حرف بزنم خیلی وقته با هم زیاد حرف نزدیم.
- آره خیلی وقته... خوبی؟ حسام خوبه؟
- هوم خوبم، اونم خوبه... می‌خوای شوهر کنی؟
به خودم اشاره کردم.
- واقعاً به من میاد بخوام شوهر کنم؟
- نه!
به حرفش خندیدم، از این رُک و پوست‌ کنده‌تر؟
- وای تو صادق‌ترینی!
به خودش اشاره کرد و با شیطنت گفت:
- حسام هم گاهی منو صادقه صدا می‌کنه.
- صادقه؟!
خندید.
- آره، مؤنث صادق... دیوونه‌ست ولش کن؛ خب پس نمی‌خوای شوهر کنی... حالا چرا؟
- والا در خودم نمی‌بینم.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- قشنگ معلومه مامان بهت گفته بیای مغز منو بشوری تا به خواستگاری فردا جدی‌تر فکر کنم!
خندید و آرنجش رو به تشک تکیه داد تا بهتر ببینمش.
- آفرین! ولی من آدم باحالی‌ هستم و مغزت رو نمی‌شورم، عوضش چندتا پند و اَندرز بهت میدم که توی زندگیت ازشون استفاده کنی.
مشتاق به صورت نازش نگاه کردم، در هر حالتی زیبا بود حتی وقتی ژولیده و خسته به نظر می‌رسید.
- بفرمایید خانوم اندرزگو!
سرش رو بالا گرفت و با لحن جدی که بیشتر خنده‌دار بود، گفت:
- ببین دخترم، حالا که در خودت نمی‌بینی پس شوهر نکن!
- نقطه، تمام! با اجازه.
خواستم بلند بشم که شونه‌ام رو به عقب کشید و دوتایی زدیم زیر خنده.
- خدایی جمله‌ام تموم شد ولی تو این‌جا باش من یه‌کم فکر کنم ببینم چی به دردت می‌خوره.
آروم پرسیدم:
- خوشحالی ازدواج کردی؟
لبخند زد و در حالی که با دستش پوست صورتش رو ماساژ می‌داد گفت:
- آره، هنوز دو ماه گذشته ولی تا الان لحظه‌ای پشیمون نبودم.
- به‌خاطر حسام؟
- فقط به‌خاطر حسام! می‌دونی مژده تو اون مدتی که رابطه‌ام با حسام خراب بود خواستگارهای زیادی راه دادیم، از قصد! دلم می‌خواست با هر کسی جز حسام ازدواج کنم، می‌گفتم این همه پسر خوب مگه اون تحفه چی داره؟ بقیه از اون بهترن!... دستم درد گرفت.
و دوباره دراز کشید و با خنده ادامه داد:
- آره خب خیلی از خواستگارهایی که اومدن از حسام بهتر بودن، از لحاظ مالی، شغلی و حتی خیلی خفن‌تر... واقعاً همه مدل واسم اومد و وقتی شرایط طرف رو می‌شنیدم خوشحال می‌شدم و می‌گفتم خب دیگه عالیه این پسره همه فاکتورهای مهم رو داره، ولی...
نفسش رو بیرون داد و به سقف خیره شد.
- ولی وقتی باهاشون حرف می‌زدم، هیچ کدوم به دلم نمی‌نشستن و مدام حسام می‌اومد جلوی چشمم! همش مقایسه می‌کردم... قیافه حسام رو بیشتر دوست داشتم حتی اگه خواستگارم خوشگل‌تر بود، شغل حسام رو بیشتر دوست داشتم حتی اگه طرف بهتر بود؛ صدای حسام، صحبت کردنش، رفتارش، شخصیتش... کلاً مدام مقایسه می‌کردم و همیشه اون تو ذهنم اول بود؛ من آدم‌های زیادی رو دیدم اما دلم قبول نمی‌کرد که اینا از حسام بهترن و نمی‌تونستم باهاشون ازدواج کنم.
دستش رو دور شونه‌ام انداخت و آروم ادامه داد:
- نمی‌دونستم اِن‌قدر عشق مهمه ولی واقعاً مهمه مژده! عشقی که درست باشه و منطق هم قبولش کنه، می‌دونی چی میگم؟ منظورم اینه عشقی که عقلت میگه کاملاً اشتباهه و میفتی تو چاه نه! چون همون عشقِ خوب و درسته که سختی‌ها رو برات آسون می‌کنه.
سرم رو تکون دادم و زمزمه کنان گفتم:
- اوهوم، می‌فهمم.
- پس با کسی ازدواج کن که دوستش داشته باشی و مِهرش توی دلت باشه؛ وقتی آدمش بیاد ازدواج راحت میشه... خواستگار فردا شبت نمی‌دونم چطوره ولی اگه دلت با دلش نیست و نمی‌تونه باشه، قبولش نکن! می‌دونم تو عاقلی و همه جنبه‌ها رو می‌سنجی.
- درست میگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
چند لحظه‌ای مکث کرد، انگار داشت به خاطراتش فکر می‌کرد که به خنده افتاد و ادامه داد:
- به‌ خدا گاهی از دست یه‌سری کارهای حسام حرص می‌خورم ولی بعدش به حرص خوردن خودم می‌خندم! یعنی حتی حرص خوردن از دستش هم برام شیرینه... حالا من رَد دادم ولی تو رَد نده!
و با کف دست به پیشونیش زد. خندیدم و دستی به موهای پریشونش کشیدم تا کمی مرتب‌تر بشه و گفتم:
- عاشقی دیگه، عشق همینه!
- آره واقعاً حالِ دلت خوب میشه... پس دخترم اگه خواستی عاشق بشی در دلت رو شیش قفله نکنی ها! امتحانش کن.
نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو به سقف سفید رنگ دوختم. من عاشق بشم؟ می‌تونستم؟ بعد اون گذشته تلخ من اصلاً لیاقتش رو داشتم؟ نمی‌دونم! برام سخته، خیلی سخت! اصلاً بالفرض عاشق بشم چجوری ازدواج کنم؟ منی که تا یک زوج و مراسم می‌بینم یاد روزهای سختم با اشکان می‌افتم.
حس می‌کنم طلسم شدم؛ با کاری که باهام کردن درک آینده‌ام برام سخت شده و ازدواج رو برام خیلی دشوار کرده. تا روزی که سختی‌های گذشته‌ام رو فراموش نکنم فکر نکنم بتونم این‌ کار رو بکنم.
- مژده!
تکونی خوردم و نگاهش کردم.
- بله... بله؟
به خودش اشاره کرد و با هیجان پرسید:
- داشتی به حرف‌هام فکر می‌کردی؟ می‌بینی من چقدر تاثیرگذار حرف می‌زنم؟ ماشاءالله.
و قری به گردنش داد که با مهربونی در جواب این خواهر قشنگم گفتم:
- تو محشری.
خندید و گفت:
- ای بابا، این‌جوریا خواهر... ولی خدایی خیلی سخته! این‌که آدم نمی‌دونه آینده چه خبره و چی قراره قسمتش بشه.
- آره، آینده غیر قابل پیش بینیه!
-‌ خوشحالی امسال کنار منی؟ پارسال این‌موقع با من نبودی!
لبخندی روی لب‌هام نشست و با حالِ خوشی که از ته قلبم حسش می‌کردم گفتم:
- واقعاً خیلی خوشحالم که پیشتونم.
با تأکید گفت:
- بقیه نه! فقط من.
چشم‌هام رو باریک کردم و پرسیدم:
- چشم یاسی رو دور دیدی؟
خندید و سرش رو تکون داد.
- طفلی خواهرم از خستگی بی‌هوش شده بود‌‌‌... وگرنه می‌گفتم بیاد کنارمون دراز بکشه و از نصیحت‌های من استفاده کنه.
- کم سعادتی از یاسمن خانومه!
با ادا و اصول دستش رو توی هوا تکون داد که فقط باعث خنده من می‌شد.
- خیلی! دیگه حوصله ندارم بعداً خاله زهرا بیاد بگه برو یاسمن رو نصیحت کن!
و خودش بعد از جمله‌ای که گفت بلند خندید و ادامه داد:
- وای مژده چقدر هم نصیحت‌های من مامان پسنده!... اونا دوست دارن من به تو بگم، مژده زود باش به آقای دکتر بله بده که بهتر از این نیست!
من هم خندیدم و انگشت شستم رو به نشونه لایک بالا آوردم.
- دقیقاً!
نفس عمیقی کشید و شونه‌اش رو بالا انداخت.
- حالا شاید هم آقای دکتر گزینه خیلی خوبی باشه، به شرطی که تو باهاش حال کنی.
- حق با شماست.
- آخیش بیا همین‌جوری بخوابیم، خیلی حال میده.
و بغلم کرد و چشم‌هاش رو بست. من هم چشم‌هام رو بستم، خیلی خسته بودم.
چند لحظه‌ای که گذشت در همون حالت سوال توی مغزم رو به زبون آوردم و آروم پرسیدم:
- روناک؟ چی شد که فهمیدی عاشق حسامی؟
- به خودم اومدم دیدم همه فکر و ذهنم شده حسام، همین! آسون‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کنی.
- از این‌که نکنه یک‌طرفه باشه... نترسیدی؟
- وحشت داشتم! می‌دونی، کم‌کم زمان همه چی رو درست می‌کنه، سختی‌هاش زیاده، خیلی زیاد ولی اون‌قدر اذیتت نمی‌کنه چون تو اوج دل نگرونی‌هات تهِ دلت به اون دوست داشتنه گرمه و اون همه چی رو برات آسون و قابل تحمل می‌کنه.
صادقانه گفتم:
- درکش برام سخته.
- می‌فهمم، وقتی برات اتفاق بیفته خیلی خوب درک می‌کنی؛ تو خیلی خوبی مژده، لیاقتت بیشتر از این حرف‌هاست.
آروم زمزمه کردم:
- کاش این‌طوری بود.
- این‌طوری هست! مراقب دلت باش، به هر کسی ندیش!
- چشم.
و کم‌کم زمزمه‌هامون آروم و آروم‌تر شد و خوابمون برد... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
تکونی به خودم دادم. با چشمِ بسته هم نور خورشید و گرماش رو حس می‌کردم. کلافه از این هوا، چشم‌هام رو باز کردم؛ وای اتاق روناک چقدر نورگیرش زیاد بود!
نگاهش کردم که پشتش به من بود و تا دماغ زیر پتو بود! زنده بود؟ چطور می‌تونست تو این گرما زیر پتو باشه؟!
از روی تخت بلند شدم. این‌قدر دیشب حرف زده بودیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد و من حتی حال این‌که به اتاق خودم برم رو نداشتم.
تو آینه‌ی دایره‌ای شکل که به دیوار وصل بود نگاهی به خودم انداختم و انگشت‌هام رو چندبار لابه‌لای موهای بنفشم فرو بردم تا مرتب‌تر به نظر برسه.
آروم در اتاق رو باز کردم. خونه خاله غرق سکوت بود! نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، هشت و نیم صبح بود. به‌سمت در خروجی خونه خاله رفتم و همین که دستگیره در رو به پایین کشیدم، عمو حسین رو پشت در دیدم.
- سلام عمو جان، صبح به‌خیر.
دیدن من اول کمی شوکه‌اش کرد اما بعد خندید و با مهربونی گفت:
- به‌به سلام مژده خانوم، دختر سحرخیز، صبح شما هم به‌خیر.
- خوبین‌؟ به‌به عطر نون تازه.
و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و نفس کشیدم و کیف کردم. بعضی عطرها فقط سرشار از حس مثبت و خوب برای آدمن، مثل همین عطر نان تازه.
- برگرد داخل دخترم، با هم صبحونه بخوریم بعد برو.
- نه عمو جون میرم بالا.
نگاهی بهم انداخت و جدی‌تر از قبل گفت:
- بیا داخل دختر!
از جلوی در کنار رفتم و عمو داخل شد و من هم در رو بستم و به‌طرف آشپزخونه رفتم، عجیب دلم می‌خواست کنارشون بمونم و صبحونه بخورم.
وارد آشپزخونه شدم و بعد تعارف عمو حسین پشت میز نشستم.
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و با لبخند به کارهای این شوهرخاله مهربون نگاه می‌کردم. من هر دو شوهرخاله‌ رو عمو خطاب می‌کردم، مثل بقیه بچه‌ها.
- شما روزهای تعطیل هم زود بیدار می‌شین عمو جون؟
صدای خنده عمو بلند شد و در حالی که ظرف پنیر و کره و مربا رو از یخچال خارج می‌کرد گفت:
- آره عمو من عادت دارم.
و صداش رو آروم‌تر کرد و ادامه داد:
- برعکس خاله زهره‌ات! که از تعطیلی‌ها برای خوابیدن استفاده می‌کنه.
لحن بامزه‌اش من رو به خنده انداخت. هر دو معلم بودند و دو روز آخر هفته رو تعطیل بودند که خب استراحت حقشون بود.
- حق دارن عمو، در طول هفته خسته میشن.
عمو هم با خنده لیوان چای رو جلوم گذاشت و گفت:
- آره عمو جان شوخی می‌کنم.
قبل از این‌که صبحونه بخورم، آبی به دست و صورتم زدم و مجدد پشت میز نشستم. لقمه‌ای نون و پنیر برای خودم گرفتم که عجیب بهم چسبید. با لذت به میز صبحونه نگاه کردم و رو به عمو گفتم:
- به‌به، دست شما درد نکنه که خیلی بهم چسبید.
عمو حسین پشت میز نشست و با لحن پدرانه‌اش گفت:
- نوش جانت مژده جان.
چاقو آغشته به کره رو روی نون کشیدم و در همون حالت گفتم:
- دیشب من و روناک وسط حرف زدن، خوابمون بُرد!
و خندیدم.
- بیشتر بیا پایین مژده جان، از این روزهای جوونیتون خوب استفاده کنین و کنار هم باشین.
یه قاشق از مربای هویجی که عجیب وسوسه‌انگیز بود روی لقمه‌ام ریختم.
- راست می‌گین، اما اِن‌قدر سرمون شلوغه که از این فرصت‌های خاص کم گیرمون میاد.
- خلاصه ما هر چقدر بیشتر شما رو ببینم، بیشتر خوشحال می‌شیم مژده جان.
لقمه رو فرستادم گوشه لُپم و مُشتم رو جلوی دهانم گرفتم، انگار مجبور بودم در چنین شرایطی جواب خوبی‌هاش رو بدم.
- قربونتون برم، من که همش این‌جام.
- به‌به این‌جا چه خبره؟ مژده گلم هم که این‌جاست.
و قبل از این‌که عکس‌العملی نشون بدم از پشت بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
عمو حسین با خنده گفت:
- داشت فرار می‌کرد که دم در نگهش داشتم.
من هم بلند شدم و خاله زهره عزیزم رو بوسیدم و اون هم کنارمون نشست.
- کار خوبی کردی آقا، صبحونه با مژده جانم چقدر مزه بده.
- قربونتون برم خاله، بذارین براتون چای بریزم.
و اجازه تعارف کردن رو بهش ندادم و سریع به‌سمت کتری رفتم و یک چای خوش‌رنگ برای خاله جونم ریختم.
صبحانه سه‌نفره با خاله زهره و عمو حسین خیلی مزه داد. حس قشنگی که توی این خونه جریان داشت، در نقطه به نقطه‌اش حس می‌شد. حالا دیگه جایی به غیر از اتاقم هم می‌تونستم بخوابم و جایی به غیر از خونه‌مون هم می‌تونستم غذا بخورم. آدم‌های این خونه همیشه حال خوبشون رو بهت تزریق‌ می‌کنند و هر لحظه بهت یادآوری می‌کنند که تنها نیستی و این آدم‌ها تا ابد کنارتن.
این همون حس خوبیه که من رو شدیداً به این‌جا وابسته کرد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
روسریم رو گره زدم و نگاهی دوباره به خودم انداختم. کاملاً معمولی بودم، شومیز و شلوار پوشیده بودم و همین مامان رو ناراحت کرده بود اما از اون‌جایی که منطقش با منطقم تو این قضیه یکی نبود، بی‌خیال غرغرهای مامان شدم و کار خودم رو کردم.
با صدای زنگ آیفون، اَبروهام داشت درهم گره می‌خورد که نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم، مجدد نگاهی به خودم انداختم و از اتاق خارج شدم.
مامان و بابای دکتر حمید و خودِ آقای دکتر وارد شدند و مشغول سلام و احوال پرسی با مامان و خاله‌ها و شوهرخاله‌ها بودند.
پدر و مادرش ظاهر شیک و مرتبی داشتند و بی‌شک متانت و باکلاسی خودِ دکتر حمید هم به پدر و مادرش رفته بود.
با دیدن من لبخند روی لب‌های هر سه نفر نشست و من هم لبخند به لب به‌طرفشون رفتم.
این موقعیت برای من که زندگیم سرتاسر رودرواسی و خجالت بود، خیلی سخت بود. از اون بدتر این بود که آدم‌های مقابلم فوق‌العاده محترم بودند و من بیشتر از هر وقتی دلشوره داشتم و شاید، اگه، پدری داشتم که در این شرایط کنارمون بود، تصمیم‌گیری برامون راحت‌تر می‌شد و یا حداقل اعتماد به نفس بیشتری داشتم.
البته قطعاً نه اون آقای شهریار آریان! بی‌شک اون نسخه خوب و مهربونش رو که کمتر دیده بودم برای این شرایط احتیاج داشتم.
نمی‌دونم! این روزها همه کمبود و استرس‌های زندگیم رو به نداشته‌هام ربط می‌دادم و شاید هم اصلاً ربطی نداشت و این من بودم که ترسو و ضعیف بودم... .
به صندلی که گوشه اتاق گذاشته بودم اشاره کردم.
- بفرمایین آقای دکتر.
- آقای دکتر؟!
نگاهم رو از فرش اتاق گرفتم و به دکتر حمید دوختم که با لبخند نگاهم می‌کرد.
- من محمد حمید هستم و خوشحال میشم که من رو با اسم کوچیکم صدا بزنین مژده خانوم.
و روی صندلی نشست. با قدرت مفاصل انگشت‌هام رو شکوندم و با لبخند زورکی لب‌هام، لبه تخت نشستم.
- فکر کنم این‌جوری راحت‌تر باشم آقای دکتر.
- هر طور که راحتین مژده خانوم.
مژده خانوم! تازگی‌ها هر مژده خانومی به گوشم قشنگ نمیاد و این خیلی عجیبه.
لبخندی زد و گفت:
- اتاق زیبایی دارین.
من هم مثل اون نگاهی به اطرافم انداختم.
- ممنونم، سلیقه خاله‌هامه.
- چه عالی، همه توی این ساختمون زندگی می‌کنین؟
سرم رو تکون دادم.
- بله ما و خاله‌ها.
- که این‌طور.
و چند لحظه‌ای سکوت بینمون برقرار شد که مجدد دکتر به حرف اومد.
- دوست دارم بیشتر درباره شما بدونم، این مدت فقط من از خودم گفتم.
بحث خوبی بود. نفس عمیقی کشیدم و شروع به صحبت کردم.
از سن و سالم، نحوه تحصیلم، شغلم، محل زندگیم و در نهایت خلاصه‌ای از ماجراهای اخیر و طلاق مامان و بابا و اومدنمون به تهران گفتم. تمام مدت در سکوت به من خیره بود و به حرف‌هام‌گوش می‌داد و هر لحظه بیشتر از قبل حیرت زده می‌شد.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- آقای دکتر؟
تکونی خورد و چندبار پلک زد. دستی به گردنش کشید، امشب کت و شلوار قهوه‌ای رنگی به تن داشت و کاملاً رسمی بود.
- چه زندگی پر ماجرایی داشتین.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- و چه تجربه‌های متفاوتی! که همه اون‌ها از شما این دختر قوی رو ساخته.
- ممنونم.
- قراره همیشه تهران باشین؟
- ظاهراً که این‌طوره.
روی صندلیش کمی جابه‌جا شد.
- از همه جالب‌تر تدریس بود.
خندیدم و گره شل شده روسری رو محکم‌تر کردم.
- چه جالب که براتون اِن‌قدر جالبه!
- با وجود این سن و سال، این همه موفقیت تحسین برانگیزه.
مجدد تشکر کردم که دکتر تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- والا مژده خانوم حالا که تا حدودی با هم آشنا شدیم، باید بگم که من حدوداً یازده سالی از شما بزرگ‌ترم و حقیقتاً به دنبال تشکیل زندگی و رسیدن به ثبات هستم، قصد دارم ازدواج کنم و بچه‌دار بشم و روال طبیعی زندگی رو طی کنم... من تو این سال‌هایی که گذشت حسابی درگیر کار بودم و الان دنبال آرامشم برای لذت بردن از ادامه زندگیم و خب این حس مثبت رو از شما دریافت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
و خیلی چیزها گفت اما ذهن من درگیر صحبت‌هاش شد.
تشکیل زندگی، ازدواج، بچه! ثبات و آرامش. من چی؟ شاید این روزها دلم تغییر می‌خواست، کمی هیجان، تجربه اتفاقات مختلف، یاد گرفتن چیزهای جدید و شاید هر چیزی می‌خواستم جز ثبات!
من همه چیزهایی که در این سال‌ها تجربه نکرده بودم رو می‌خواستم. روزهای زیادی از زندگیم جوری گذشته بود که بقیه می‌خواستند و من الان دنبال روزهایی بودم که مطابق میل و دلِ خودم بود.
دلِ پر خواهش و صبور من، کمی هیجان و تفاوت می‌خواست و حالا مردی که یازده سال از من بزرگ‌تر بود شیوه دیگه‌ای مدنظرش بود.
شاید نیاز به اون همه مقاومت هم نبود. همین صحبت‌ها من رو به این نتیجه رسوند که دکتر حمید اون آدمی نیست که بتونم دل به دلش بدم و هم‌پای اون باشم.
به قول روناک به هر کسی که نمی‌شه دل داد و من و دکتر نشدنی بودیم. نه اون میلی برای رسیدن من به خواسته‌هام داشت و نه من برای اون و این تفاوت فکری ما دو نفر نتیجه روال زندگی و سن و سالمون بود.
- خب؟
به خودم اومدم و به چشم‌های مشتاق و منتظرش نگاه کردم. با آرامش عجیبی که به دست آورده بودم گفتم:
- چه عجیب آقای دکتر، چه تفاوتی بین من و شماست.
لبخندش محو شد و من ادامه دادم:
- حقیقش من زندگی پیچیده‌ای داشتم و از وقتی به این‌جا اومدم رنگ دیگه‌ای از زندگی رو دارم می‌بینم... راستش احتمالاً دلیل تفاوت فکری ما یکیش برمی‌گرده به اختلاف سنیمون و دومیش به علت تفاوت زندگی گذشته‌مون.
پام رو روی پا دیگه‌ام انداختم و بعد لحظه‌ای سکوت گفتم:
- من این روزها دنبال ثبات نیستم! دنبال تجربیات متفاوتم، شاید حتی دنبال تغییر باشم... نمی‌دونم دقیقاً چی اما شاید من به ثبات و حتی به ازدواج و تشکیل خانواده هم زیاد فکر نمی‌کنم... شاید روزهایی که من چشم انتظارش هستم رو شما گذرونده باشین و برای همین منتظر روزهای دیگه‌ای هستین.
نفس عمیقی کشیدم، رنگ نگاهش، شبیه بازنده‌ها بود و حالا جدی‌تر از هر وقتی نگاهم می‌کرد.
- من توی رودرواسی، با اومدنتون به خونه‌مون موافقت کردم و از طرفی دلم نمی‌خواست شما رو ناراحت کنم.
لبخندی روی لب‌هام نشوندم.
- بابت حسن نیت و رفتار خوبتون در این مدت ازتون ممنونم، اما متأسفانه من حتی به طور جدی به ازدواج فکر نمی‌کنم و با این صحبت‌هایی که شد، به نظرم من و شما با هم خیلی تفاوت داریم و مناسب هم‌دیگه نیستیم.
سکوت طولانیمون با حرف دکتر شکسته شد.
- یعنی هیچ وقت نمی‌خواین ازدواج کنین؟
- نمی‌دونم! زندگی من تا الان هم غیر قابل پیش بینی بوده و قطعاً نمی‌تونم برای از این به بعدش برنامه بریزم.
و هنوز در جریان نیمه تاریک زندگیم نبود چون لزومی نمی‌دیدم بدونه.
دستش رو روی پاش گذاشت.
- حرف‌های شما شبیه ختم کلامه اما من می‌خواستم بیشتر با هم حرف بزنیم.
- فکر کنم هر چی که لازم باشه رو گفتیم.
و باز سکوت بینمون برقرار شد. سکوت سنگینی که اون رو به فکر برده بود و من نگاهم به عقربه‌های ساعت بود در انتظار این‌که زودتر این جلسه تموم بشه.
و باز هم حق با روناک بود. نمی‌شه با کسی جلو بری که دلت با دلش نیست.
از روی صندلی بلند شد من هم ایستادم. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت.
- خوشحالم که اومدم این‌جا و باهاتون صحبت کردم و ممنونم که این فرصت رو به من دادین، راستش با وجود جوابتون که اصلاً دل به خواهم نبود... من باز هم خوشحالم که اومدم و باهاتون صحبت کردم.
سرش رو بالا گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- شما انتخاب من بودین و هستین، مگه به آدم دیگه‌ای این حس رو پیدا کنم که بعید می‌دونم چون بعد ۳۶ سال زندگی اولین بار بود که این حس رو داشتم.
خجالت می‌کشیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم:
- آقای دکتر من بهترین‌ها رو برای شما آرزو می‌کنم.
لبخندی روی لبش نشوند.
- من هم همین‌طور؛ من شما رو می‌فهمم اما حالا حالاها پا پس نمی‌کشم... تا ببینم زندگی ما رو به کجا می‌بره.
چیزی نگفتم، جواب این حرف‌ها رو چطور باید می‌دادم؟
- ترجیح میدم روابط کاریمون مثل قبل بمونه و لطفاً هر کمکی از دست من برمی‌اومد، بهم‌ بگین که در خدمتم.
گوشه لباسم رو توی مُشتم فشردم.
- ممنونم آقای دکتر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- خوب بودن ولی واقعاً سنش زیاد بود نه؟
- آره خواهر چهره جا افتاده‌ای داشت و به مژده نمی‌اومد.
و دوباره صدای مامان که رو به خواهرانش گفت:
- حالا اگه مژده مخالف نبود من هم مخالفتی نمی‌کردم چون خیلی خانواده محترم و خوبی بودن، ولی فکر کنم مژده مخالفه.
صدای خاله زهره اومد که پچ‌پچ کنان می‌گفت:
- حالا اولش که لبخند به لب از اتاق بیرون اومد من گفتم راضی شده ولی بعد که ازش پرسیدم یک کلام گفت نه!
گوشه لبم رو گاز گرفتم و حالا نوبت خاله زهرا بود.
- حالا خواهرِ من برای مژده خواستگار خوب زیاده! بذار از روی دلِ خوش با کسی که دلش می‌خواد ازدواج کنه، سنی هم نداره.
- آره زهرا جان، می‌دونم خواهر، اما نگران آینده‌اشم! مژده اصلاً به فکر خودش نیست فقط کار و کار و کار... از بچگی همین بود.
- داره واسه آینده و زندگیش تلاش می‌کنه زیبا جان نگران چی هستی؟
و صدای پر بغض مامان در جواب خاله زهره.
- آخه اگه من هم نباشم این دختر تنها می‌مونه، پدری که کنارش نیست.
- هیس! دیوونه شدی؟ از این حرف‌ها نزن زیبا!
و با تشر خاله زهرا مامان دیگه چیزی نگفت اما فقط برای چند لحظه.
- خب راست میگم دیگه خواهر، من می‌خوام سروسامون گرفتن این بچه رو ببینم، خنده‌هاشو ببینم... مژده‌ام خیلی گناه داره!
- دخترت بهترین موقعیت اجتماعی رو داره، بهترین مادر دنیا رو داره، همین الان هم داره می‌خنده؛ تو فقط نگرانی‌هات رو کنار بذار.
خاله زهرای عزیزم همه تلاشش رو برای آروم کردن و قانع شدنش انجام می‌داد اما مادر جانم تنها بود و بار این زندگی رو خودش به دوش می‌کشید و نمی‌تونست دست از نگرانی‌هاش برداره.
شیر آب رو بستم و آخرین ظرف رو توی جا ظرفی بالای سینک ظرف‌شویی گذاشتم. دست‌هام رو خشک کردم و به‌سمت اتاقم رفتم که باز پچ‌پچ مامان و خاله‌ها شروع شد‌. خنده‌ام گرفت، چرا فکر می‌کردن من نمی‌شنوم؟ ای خدا! به‌طرفشون برگشتم.
- خاله‌های گلم مرسی که اومدین، مامانم و من به حضورتون نیاز داشتیم.
خاله زهره لبخند به لب با مهربونی گفت:
- قربونت بشم دختر گلم، کاری نکردیم.
- برو بخواب خاله جون، خسته شدی.
و مامان که هول‌ هولکی گفت:
- قبل خواب خوب فکر کن.
- چشم.
و هر سه رو بوسیدم و شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
در رو بستم و از دست حرف‌های مامان خندیدم. یواش یواش لبخندم محو شد و تن خسته‌ام رو روی تخت رها کردم.
تموم شد! یکی از درگیری‌های ذهنیم تموم شد و احساس سبکی می‌کردم اما عجیب خسته بودم و دلم یک خواب درست حسابی می‌خواست.
چند لحظه‌ای از بستن چشم‌هام نگذشته بود که یاد تینا افتادم. تینا هر شب در قالب پیام گزارش کار روزانه‌اش رو برای من ارسال می‌کنه و من نه دیشب وقت کردم جوابش رو بدم نه امشب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
موبایلم رو برداشتم و این‌بار روی شکم دراز کشیدم. چونه‌ام رو روی بالش گذاشتم و موبایل رو مقابل صورتم گرفتم.
دوازده‌تا پیام از تینا داشتم.
اولین پیام مربوط به گزارش کار شب گذشته بود که با دیدن تلاش و پشتکارش مثل همیشه لبخندی از سر آسودگی زدم و اما پیام‌های بعد، خدای من!
پالتوی کتی قرمز رنگ و کلاه و شال‌گردنش رو پوشیده بود و رو به دوربین از ته دل می‌خندید؛ وای که چقدر بهش می‌اومد. زیر لب متنی که پایین عکس نوشته شده بود رو خوندم.
- مژده جونم ببین تیرداد منو با چه کادوهای قشنگی سوپرایز کرد! عاشقشونم، کلی ذوق کردم و تیرداد رو چلوندم، به نظرتون بهم میاد؟
و استیکرهای چشم قلبی و من واقعاً چشم‌هام قلبی شد با دیدن ذوق دختر قشنگم.
در جواب عکسش کلی قربون صدقه نوشتم و بعد هم پیامی در رابطه با گزارش کارهاش و در نهایت چندتا توصیه کوچک و موبایلم رو کنار گذاشتم و پتو رو روی خودم کشیدم.
با یادآوری چهره پر ذوقش، دوباره خندیدم و تینای سوپرایز شده رو تصور می‌کردم و باز ذوق می‌کردم.
درصدی از این حس‌های قشنگ به‌خاطر این بود که من هم در انتخاب این هدیه‌ها شریک بودم و چی بهتر از این که انتخاب‌هامون مورد پسند تینا هم واقع شده بود؟
آخ که تینا خبر نداشت از بیرون رفتن من با تیرداد و نمی‌دونم دونستنش براش خوشحال کننده‌ست یا نه؟
اون شب؛ اون شب واقعاً شب عجیبی بود و من هم مژده جدیدی بودم! البته در کنار تیرداد.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو به روی تاریکی اتاق بستم و باز خاطرات اون شب پشت پلک‌هام نمایان شد، مثل تمام این چند شبی که گذشت.
آخه اولین تجربه بیرون رفتن من با یک مرد غریبه بود و در کمال تعجب وجودم سرتاسر امنیت و آرامش بود.
من این حس خوب رو در جنتلمن بودن تیرداد خلاصه می‌کردم، چون همه جا و هر لحظه حواسش به من بود و در عین حال رنگ نگاهش اذیت کننده نبود.
چشم‌هاش زمانی که قفل نگاهم میشه لحظه‌ای دنیای اطرافم رو متوقف می‌کنه و من محو نگاهی میشم که درکش برام سخته. بماند از اثراتی که روی حال جسمیم می‌ذاره و سیستم سمپاتیکم رو فعال می‌کنه.
اما با همه این‌ها، همون حس آرومی که من رو کنارش نگه می‌داره تا باهاش هم‌قدم و هم‌صحبت بشم و حتی کمی پایه شیطنت‌هاش بشم و بدون دلیل خاصی بخندم، از همه چیز شیرین‌تره!
و عجیبه، این حس و این افکاری که روز به روز بیشتر توی مغزم رشد می‌کنند و حواس من رو پرت می‌کنه و شاید عجیب‌تر این بود که این وقت شب بعد از صحبت‌هام با دکتر حمید دارم به تیرداد و تجربه‌هامون فکر می‌کنم، منطقی بود؟! نه...!

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین