- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
روشا کوچولو در مقابل دستهای مادرش که برای بغل کردن دخترش جلو اومده بود، عکسالعملی نشون نداد. مادرش خندید و زیر بغلش رو گرفت و همین که خواست ازم جداش کنه، سر من هم باهاش کشیده شد و تازه فهمیدم که موهام اسیر مُشت کوچک روشا خانومه!
مادرش مضطرب و بلند گفت:
- ای وای روشا چرا موهاشون رو میکشی؟!
اما قبل از اینکه کاری بکنه تیرداد در یک قدمیم ایستاد و بهسمتم خم شد تا موهام رو از دست روشا نجات بده.
- دخترتون رو به بد کسی سپردین خانوم!
نگاهم رو بهطرف چشمهاش چرخوندم، نگاهش به موهام و انگشتهای کوچک اما محکم روشایی بود که موهام رو رها نمیکرد.
- وا... چطور مگه آقا؟
- آخه ایشون همه رو جذب خودش میکنه حالا ببینین میتونین روشا جون رو ازش جدا کنین؟
- تیرداد!
زمزمه آروم من باعث لبخندش شد و کیلوکیلو قندی بود که توی دل من آب شد. به چشمهای سیاه روشا نگاه کردم که نگاه مظلوم و مهربونش به من بود.
- بالاخره آزاد شد!
بعد از جمله تیرداد، مادرش سریع روشا رو از بغلم بیرون کشید اما لبهای آویزونش، باعث شد با ناراحتی نگاهش کنم.
- مامانی با خاله جون بایبای کن.
دستم رو بالا آوردم و به نشونه خداحافظی تکون دادم اما روشا نقنق کنان دست و پا زد و شروع به گریه کرد.
مادر روشا در حالی که غرغر دخترش رو تحمل میکرد با لبخند رو به من گفت:
- خیلی گلی عزیزم، معلومه روشا خیلی از شما خوشش اومده که اینجوری بهونه میگیره، من زودتر میرم تا آرومش کنم.
من که دلم برای روشای گریون کباب شده بود پرسیدم:
- دیگه کمک نمیخواین؟
- نه قربونت برم ممنون... انشاءالله خدا خیلی زود بهتون یه نینی قشنگ بده، خداحافظ عزیزم.
و از کنارمون رد شد، تا لحظه آخر برای روشا که سرش روی شونه مامانش بود و به ما نگاه میکرد، دست تکون دادم.
- تو اِنقدر بچه دوست داشتی؟
نمیفهمم این چه دعایی بود مادر روشا در حق ما کرد؟ حالا چطوری نگاهش کنم؟ ناچاراً بهطرفش چرخیدم و با هم بهسمت خروجی مغازه رفتیم.
دستم رو روی گونههایی که حدس میزدم سرخ شده گذاشتم و پرسیدم:
- خیلی هیجان زده شده بودم؟
- خیلی زیاد!
- راستش جزء معدود دفعاتی بود که بچه بغل میگرفتم، آخه ما خیلی کم جمعیت بودیم و هیچ وقت بچه کوچیک اطرافمون نداشتیم، خودم هم نمیدونستم این موجود کوچیک میتونه من رو هیجان زده کنه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی ناز بود نه؟ رنگ نگاهش خیلی پاک بود.
چشمهاش بهسمت چشمهام چرخید و با لحن مهربونش گفت:
- درسته، خیلی ناز بود.
و امشب قصد داشت با نگاههاش دلِ من رو زیر و رو کنه.
- از همه جالبتر مژده جدیدی بود که امشب دیدم.
دسته موی بافتی که به لطف ناخنهای روشا پریشون شده بود رو زیر شالم مخفی کردم و به این فکر کردم که چرا این روزها مژده در حال آپدیته؟ شاید چون تجربههای جدیدی سر راهم قرار میگیرند!
باز دوباره نگاهش کردم که با دیدن زخم کوچکی که روی صورتش بود گفتم:
- ای وای! صورتت رو چنگ زده.
خندید و دستش رو روی زخمِ کنار چونهاش گذاشت.
- آره فهمیدم، راستش ما هم زیاد بچه کوچیک نداریم، برای همون بلد نبودم چطور باهاش رفتار کنم و شاید برای همون بود که از من خوشش نیومد و واسم یادگاری گذاشت.
آروم خندیدم.
- اگه خوشش نیومده بود که نمیاومد بغلت! دوست داشت بیشتر نازش رو بکشی، مگه نمیدونی دخترا ناز دارن؟
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- دخترا ناز دارن ولی من که ناز هر کسی رو نمیکشم!
جلوی مغازه ایستادم و با چشمهای درشت شدهام نگاهش کردم.
- ولی روشا یه دختر بچه یکساله بود! فوقش یک سال و نیم.
خندید و بعد از چند لحظه انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- روشا حق داشت بهت بخنده، این شکلی خیلی بامزه میشی.
و چرخید و وارد مغازه شد. یک نفس عمیق، دوتا، سهتا؛ نه این قلب آروم نمیشد! و باز دستم رو روی گونههای داغم گذاشتم و من هم وارد مغازه شدم... .
مادرش مضطرب و بلند گفت:
- ای وای روشا چرا موهاشون رو میکشی؟!
اما قبل از اینکه کاری بکنه تیرداد در یک قدمیم ایستاد و بهسمتم خم شد تا موهام رو از دست روشا نجات بده.
- دخترتون رو به بد کسی سپردین خانوم!
نگاهم رو بهطرف چشمهاش چرخوندم، نگاهش به موهام و انگشتهای کوچک اما محکم روشایی بود که موهام رو رها نمیکرد.
- وا... چطور مگه آقا؟
- آخه ایشون همه رو جذب خودش میکنه حالا ببینین میتونین روشا جون رو ازش جدا کنین؟
- تیرداد!
زمزمه آروم من باعث لبخندش شد و کیلوکیلو قندی بود که توی دل من آب شد. به چشمهای سیاه روشا نگاه کردم که نگاه مظلوم و مهربونش به من بود.
- بالاخره آزاد شد!
بعد از جمله تیرداد، مادرش سریع روشا رو از بغلم بیرون کشید اما لبهای آویزونش، باعث شد با ناراحتی نگاهش کنم.
- مامانی با خاله جون بایبای کن.
دستم رو بالا آوردم و به نشونه خداحافظی تکون دادم اما روشا نقنق کنان دست و پا زد و شروع به گریه کرد.
مادر روشا در حالی که غرغر دخترش رو تحمل میکرد با لبخند رو به من گفت:
- خیلی گلی عزیزم، معلومه روشا خیلی از شما خوشش اومده که اینجوری بهونه میگیره، من زودتر میرم تا آرومش کنم.
من که دلم برای روشای گریون کباب شده بود پرسیدم:
- دیگه کمک نمیخواین؟
- نه قربونت برم ممنون... انشاءالله خدا خیلی زود بهتون یه نینی قشنگ بده، خداحافظ عزیزم.
و از کنارمون رد شد، تا لحظه آخر برای روشا که سرش روی شونه مامانش بود و به ما نگاه میکرد، دست تکون دادم.
- تو اِنقدر بچه دوست داشتی؟
نمیفهمم این چه دعایی بود مادر روشا در حق ما کرد؟ حالا چطوری نگاهش کنم؟ ناچاراً بهطرفش چرخیدم و با هم بهسمت خروجی مغازه رفتیم.
دستم رو روی گونههایی که حدس میزدم سرخ شده گذاشتم و پرسیدم:
- خیلی هیجان زده شده بودم؟
- خیلی زیاد!
- راستش جزء معدود دفعاتی بود که بچه بغل میگرفتم، آخه ما خیلی کم جمعیت بودیم و هیچ وقت بچه کوچیک اطرافمون نداشتیم، خودم هم نمیدونستم این موجود کوچیک میتونه من رو هیجان زده کنه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی ناز بود نه؟ رنگ نگاهش خیلی پاک بود.
چشمهاش بهسمت چشمهام چرخید و با لحن مهربونش گفت:
- درسته، خیلی ناز بود.
و امشب قصد داشت با نگاههاش دلِ من رو زیر و رو کنه.
- از همه جالبتر مژده جدیدی بود که امشب دیدم.
دسته موی بافتی که به لطف ناخنهای روشا پریشون شده بود رو زیر شالم مخفی کردم و به این فکر کردم که چرا این روزها مژده در حال آپدیته؟ شاید چون تجربههای جدیدی سر راهم قرار میگیرند!
باز دوباره نگاهش کردم که با دیدن زخم کوچکی که روی صورتش بود گفتم:
- ای وای! صورتت رو چنگ زده.
خندید و دستش رو روی زخمِ کنار چونهاش گذاشت.
- آره فهمیدم، راستش ما هم زیاد بچه کوچیک نداریم، برای همون بلد نبودم چطور باهاش رفتار کنم و شاید برای همون بود که از من خوشش نیومد و واسم یادگاری گذاشت.
آروم خندیدم.
- اگه خوشش نیومده بود که نمیاومد بغلت! دوست داشت بیشتر نازش رو بکشی، مگه نمیدونی دخترا ناز دارن؟
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- دخترا ناز دارن ولی من که ناز هر کسی رو نمیکشم!
جلوی مغازه ایستادم و با چشمهای درشت شدهام نگاهش کردم.
- ولی روشا یه دختر بچه یکساله بود! فوقش یک سال و نیم.
خندید و بعد از چند لحظه انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- روشا حق داشت بهت بخنده، این شکلی خیلی بامزه میشی.
و چرخید و وارد مغازه شد. یک نفس عمیق، دوتا، سهتا؛ نه این قلب آروم نمیشد! و باز دستم رو روی گونههای داغم گذاشتم و من هم وارد مغازه شدم... .
آخرین ویرایش: