- Dec
- 933
- 16,047
- مدالها
- 4
روشا کوچولو در مقابل دستهای مادرش که برای بغل کردن دخترش جلو اومدهبود، عکسالعملی نشون نداد. مادرش خندید، زیر بغلش رو گرفت و همین که خواست ازم جداش کنه، سر من هم باهاش کشیده شد؛ تازه فهمیدم که موهام اسیر مُشت کوچيک روشا خانمه!
مادرش مضطرب و بلند گفت:
- ای وای روشا! چرا موهاشون رو میکشی؟!
اما قبل از اینکه کاری بکنه، تیرداد در یک قدمیم ایستاد و به سمتم خم شد تا موهام رو از دست روشا نجات بده.
- دخترتون رو به بد کسی سپردین خانم!
نگاهم رو به طرف چشمهاش چرخوندم، نگاهش به موهام و انگشتهای کوچيک اما محکم روشایی بود که موهام رو رها نمیکرد.
- وا... چطور مگه آقا؟
در جواب سؤال مادر روشا، گفت:
- آخه ایشون همه رو جذب خودش میکنه! حالا ببینین میتونین روشا جون رو ازش جدا کنین؟
- تیرداد!
زمزمهي آروم من، باعث لبخندش شد و کیلوکیلو قندی بود که توی دل من آب شد! به چشمهای سیاه روشا نگاه کردم که نگاه مظلوم و مهربونش به من بود.
- بالأخره آزاد شد!
بعد از جملهي تیرداد، مادرش سریع روشا رو از بغلم بیرون کشید اما لبهای آویزونش، باعث شد با ناراحتی نگاهش کنم.
- مامانی، با خاله جون بایبای کن.
دستم رو بالا آوردم و به نشونهي خداحافظی تکون دادم اما روشا نقنق کنان دست و پا زد و شروع به گریه کرد. مادرش درحالی که غرغر دخترش رو به جون ميخريد، با لبخند، رو به من گفت:
- خیلی گلی عزیزم، معلومه روشا خیلی از شما خوشش اومده که اینجوری بهونه میگیره، من زودتر میرم تا آرومش کنم.
من که دلم برای روشای گریون کباب شدهبود، پرسیدم:
- دیگه کمک نمیخواین؟
نگاه مهربونش رو نثارم كرد.
- نه قربونت برم، ممنون! انشاءالله خدا خیلی زود بهتون یه نینی قشنگ بده، خداحافظ عزیزم.
و از کنارمون رد شد. تا لحظهي آخر برای روشايي که سرش روی شونه مامانش بود و به ما نگاه میکرد، دست تکون دادم.
- تو اينقدر بچه دوست داشتی؟
آروم پلكهام رو روي هم گذاشتم. نمیفهمم، این چه دعایی بود كه مادر روشا در حق ما کرد؟ حالا چطوری نگاهش کنم؟ ناچاراً چشم باز كردم و به طرفش چرخیدم و با هم بهسمت خروجی مغازه رفتیم. دستم رو روی گونههایی که حدس میزدم سرخشده، گذاشتم و پرسیدم:
- خیلی هیجانزده شدهبودم؟
- خیلی زیاد!
شونهاي بالا انداختم.
- راستش جزء معدود دفعاتی بود که بچه بغل میگرفتم، آخه ما خیلی کم جمعیت بودیم و هیچوقت بچهي کوچیک اطرافمون نداشتیم، خودم هم نمیدونستم این موجود کوچیک میتونه من رو هیجانزده کنه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی ناز بود نه؟ رنگ نگاهش خیلی پاک بود.
چشمهاش به سمت چشمهام چرخید و با لحن مهربونش گفت:
- درسته، خیلی ناز بود.
و امشب قصد داشت با نگاههاش دلِ من رو زیر و رو کنه!
- از همه جالبتر، مژدهي جدیدی بود که امشب دیدم.
دسته موی بافتی که به لطف ناخنهای روشا پریشون شدهبود رو زیر شالم مخفی کردم و به این فکر کردم که چرا این روزها مژده در حال آپدیته؟ شاید چون تجربههای جدیدی سر راهم قرار میگیرند! دوباره نگاهش کردم که با دیدن زخم کوچيکی که روی صورتش بود، با صداي بلندي گفتم:
- ای وای! صورتت رو چنگ زده.
خندید و دستش رو روی زخمِ کنار چونهش گذاشت.
- آره فهمیدم! راستش ما هم زیاد بچه کوچیک نداریم، برای همون بلد نبودم چطور باهاش رفتار کنم و شاید برای همون بود که از من خوشش نیومد و واسم یادگاری گذاشت.
آروم خندیدم.
- اگه خوشش نیومدهبود که نمیاومد بغلت! دوست داشت بیشتر نازش رو بکشی، مگه نمیدونی دخترا ناز دارن؟
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- دخترا ناز دارن ولی من که ناز هر کسی رو نمیکشم!
جلوی مغازه ایستادم و با چشمهای درشت شدهم، نگاهش کردم.
- ولی روشا یه دختر بچه یکساله بود! فوقش یک سال و نیم.
خندید و بعد از چند لحظه كه نگاهش بين چشمهام چرخيد، انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- روشا حق داشت بهت بخنده، این شکلی خیلی بامزه میشی.
و چرخید و وارد مغازه شد. یک نفس عمیق، دوتا، سهتا؛ نه! این قلب آروم نمیشد! باز هم كف دستم رو روی گونههای داغم گذاشتم و من هم وارد مغازه شدم.
مادرش مضطرب و بلند گفت:
- ای وای روشا! چرا موهاشون رو میکشی؟!
اما قبل از اینکه کاری بکنه، تیرداد در یک قدمیم ایستاد و به سمتم خم شد تا موهام رو از دست روشا نجات بده.
- دخترتون رو به بد کسی سپردین خانم!
نگاهم رو به طرف چشمهاش چرخوندم، نگاهش به موهام و انگشتهای کوچيک اما محکم روشایی بود که موهام رو رها نمیکرد.
- وا... چطور مگه آقا؟
در جواب سؤال مادر روشا، گفت:
- آخه ایشون همه رو جذب خودش میکنه! حالا ببینین میتونین روشا جون رو ازش جدا کنین؟
- تیرداد!
زمزمهي آروم من، باعث لبخندش شد و کیلوکیلو قندی بود که توی دل من آب شد! به چشمهای سیاه روشا نگاه کردم که نگاه مظلوم و مهربونش به من بود.
- بالأخره آزاد شد!
بعد از جملهي تیرداد، مادرش سریع روشا رو از بغلم بیرون کشید اما لبهای آویزونش، باعث شد با ناراحتی نگاهش کنم.
- مامانی، با خاله جون بایبای کن.
دستم رو بالا آوردم و به نشونهي خداحافظی تکون دادم اما روشا نقنق کنان دست و پا زد و شروع به گریه کرد. مادرش درحالی که غرغر دخترش رو به جون ميخريد، با لبخند، رو به من گفت:
- خیلی گلی عزیزم، معلومه روشا خیلی از شما خوشش اومده که اینجوری بهونه میگیره، من زودتر میرم تا آرومش کنم.
من که دلم برای روشای گریون کباب شدهبود، پرسیدم:
- دیگه کمک نمیخواین؟
نگاه مهربونش رو نثارم كرد.
- نه قربونت برم، ممنون! انشاءالله خدا خیلی زود بهتون یه نینی قشنگ بده، خداحافظ عزیزم.
و از کنارمون رد شد. تا لحظهي آخر برای روشايي که سرش روی شونه مامانش بود و به ما نگاه میکرد، دست تکون دادم.
- تو اينقدر بچه دوست داشتی؟
آروم پلكهام رو روي هم گذاشتم. نمیفهمم، این چه دعایی بود كه مادر روشا در حق ما کرد؟ حالا چطوری نگاهش کنم؟ ناچاراً چشم باز كردم و به طرفش چرخیدم و با هم بهسمت خروجی مغازه رفتیم. دستم رو روی گونههایی که حدس میزدم سرخشده، گذاشتم و پرسیدم:
- خیلی هیجانزده شدهبودم؟
- خیلی زیاد!
شونهاي بالا انداختم.
- راستش جزء معدود دفعاتی بود که بچه بغل میگرفتم، آخه ما خیلی کم جمعیت بودیم و هیچوقت بچهي کوچیک اطرافمون نداشتیم، خودم هم نمیدونستم این موجود کوچیک میتونه من رو هیجانزده کنه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی ناز بود نه؟ رنگ نگاهش خیلی پاک بود.
چشمهاش به سمت چشمهام چرخید و با لحن مهربونش گفت:
- درسته، خیلی ناز بود.
و امشب قصد داشت با نگاههاش دلِ من رو زیر و رو کنه!
- از همه جالبتر، مژدهي جدیدی بود که امشب دیدم.
دسته موی بافتی که به لطف ناخنهای روشا پریشون شدهبود رو زیر شالم مخفی کردم و به این فکر کردم که چرا این روزها مژده در حال آپدیته؟ شاید چون تجربههای جدیدی سر راهم قرار میگیرند! دوباره نگاهش کردم که با دیدن زخم کوچيکی که روی صورتش بود، با صداي بلندي گفتم:
- ای وای! صورتت رو چنگ زده.
خندید و دستش رو روی زخمِ کنار چونهش گذاشت.
- آره فهمیدم! راستش ما هم زیاد بچه کوچیک نداریم، برای همون بلد نبودم چطور باهاش رفتار کنم و شاید برای همون بود که از من خوشش نیومد و واسم یادگاری گذاشت.
آروم خندیدم.
- اگه خوشش نیومدهبود که نمیاومد بغلت! دوست داشت بیشتر نازش رو بکشی، مگه نمیدونی دخترا ناز دارن؟
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- دخترا ناز دارن ولی من که ناز هر کسی رو نمیکشم!
جلوی مغازه ایستادم و با چشمهای درشت شدهم، نگاهش کردم.
- ولی روشا یه دختر بچه یکساله بود! فوقش یک سال و نیم.
خندید و بعد از چند لحظه كه نگاهش بين چشمهام چرخيد، انگشتش رو به نوک بینیم زد.
- روشا حق داشت بهت بخنده، این شکلی خیلی بامزه میشی.
و چرخید و وارد مغازه شد. یک نفس عمیق، دوتا، سهتا؛ نه! این قلب آروم نمیشد! باز هم كف دستم رو روی گونههای داغم گذاشتم و من هم وارد مغازه شدم.
آخرین ویرایش: