جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,695 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم.
- همدم آدم همیشه جنس مخالف نیست، همسرت همیشه نمی‌تونه مونست باشه.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- پدرِ من دوست نداشت با من و مادرم زندگی کنه و ما تنها بودن رو ترجیح دادیم! یعنی همسر مادرم، همدمش نبود.
- یعنی شما هم دوست ندارین در آینده ازدواج کنین؟
شونه‌ای بالا انداختم، از اون سوال‌هایی بود که جوابی براش نداشتم.
- نمی‌دونم تینا، نمی‌دونم آینده چی میشه ولی تو همیشه توکل کن به خدا و ازش بخواه که آرامش رو توی زندگی‌تون حفظ کنه و بعد خواهان اتفاقی باش که به صلاح همه شما باشه؛ حالا می‌تونه ازدواج پدرت باشه یا نباشه، دعا کن مسیر قشنگی رو بهتون نشون بده... مثلاً...
روی مبل جابه‌جا شدم و لبخند روی لب‌هام نقش بست‌.
- من اومدم تهران و مسیرم عوض شد، خب اولش فکر می‌کردم این بزرگ‌ترین اشتباه زندگیمه اما الان فهمیدم که شاید بهترین اتفاقی بود که توی این بحران زندگیم می‌تونست بیفته‌‌، درسته که هنوز هم خیلی دلم برای رامسر تنگ میشه و گاهی بهونه می‌گیرم اما گفتم که، بهترین راه برای ما این بود.
چونه‌‌اش رو روی زانوهایی که توی بغلش بود گذاشت و با لب و لوچه آویزون گفت:
- چه خوب که راهش رو پیدا کردین، هنوز نمی‌دونم باید برای بابا و تیرداد چیکار کنم اما دارم تلاش خودم رو می‌کنم تا حداقل با نتیجه خوب کنکور خوشحالشون کنم.
با دو انگشتم لپش کشیدم، بعضی از حرف‌هاش من رو ذوق زده می‌کرد.
- خب ببین چقدر تو ماهی!
خندید و این دفعه با هیجان ازم پرسید:
- همه خیلی ذوق کردن وقتی دکتر شدین نه؟
همه؟ ذوق؟ آره در حدی که داشت سرنوشتم به بدترین شکل ممکن رقم می‌خورد!
فقط سر تکون دادم که شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:
- یه آقای‌ دکتر عاشقتون نشد؟
چشم‌هام رو درشت کردم و صورتم رو جلوی صورتش بردم.
- به چی فکر می‌کنی شیطون بلا؟!
از ته دل خندید.
- آخه مژده جون اِن‌قدر شما گلی که همیشه با خودم میگم هر پسری کنارتون بوده و دلتون رو به دست نیاورده واقعاً بد شانس بوده!
من هم خندیدم.
- چقدر مژده جون رو تحویل می‌گیری!
با هیجان از جا بلند شد و در حالی‌که دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد، گفت:
- به جون خودم راست میگم! اصلاً شب عقد روناک و حسام که عالی بود... خانوم آقای یوسفی دوستِ مشترک بابای من و عمو علی که میشه پدرحسام، اومد پیش بابا و پرسید که شما این خانوم مو بنفش رو می‌شناسین؟ و خلاصه کلی راجع به شما سوال پرسید و انصافاً هم پسرش خوبه... بعدش، یعنی ده دقیقه هم نگذشته بود که یکی دیگه اومد درباره شما پرسید!
و دست‌هاش رو محکم به‌هم کوبید و خندید و ادامه داد:
- اصلاً خاطرخواه داری بدجور! تازه پسر آقای کریمی رو بگین، اسمش امیر بود... همش دنبال بهونه بود تا بیاد با شما برقصه ولی خب شما مگه پا به میدون می‌ذاشتی؟ یا اگه می‌اومدی کنار دخترا بودی و اون روش نمی‌شد بیاد البته که به قول تیرداد، امیر دیگه زیادی خنگه که نتونست راهش رو پیدا کنه تا دل شما رو به‌ دست بیاره پسره بی‌عرضه!
و غش‌غش خندید. خم شدم و سیبی از توی ظرف برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم و با خنده گفتم:
- تینا اون همه دختر خوشگل تو اون مجلس شلوغ بودن!
کنار میز روی فرش نشست و با ذوق گفت:
- خب من فقط به داستانایی که توش اسم مژده داشت گوش می‌دادم مژده جون، بقیه دخترا واسم مهم نبودن... وای من اِن‌قدر داشتم نسبت به خواستگارهای شما واکنش نشون می‌دادم که تیرداد می‌گفت لابد اول باید از تو اجازه بگیرن؟ گفتم بله پس چی، هر کسی لیاقت مژده جونِ من رو نداره!
اَبروهام بالا پرید اما باز هم خندیدم و تکه سیبی توی دهان تینای مهربونم گذاشتم... .
دست‌هام رو خشک کردم و از آشپزخونه خارج شدم. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پیامکی از طرف تیرداد اَبروهام درهم گره خورد. اول نگاهی به در بسته اتاقم که تینا اون‌جا مشغول حل سوالاتش بود انداختم و بعد با لمس صفحه موبایلم پیامش رو باز کردم.
- سلام مژده خانوم حالِ شما؟ با زحمت‌های تیناجان، چه ساعتی باید بیام دنبالش؟
یک هفته‌ست که برای عوض شدن حال تینا معکوس عمل می‌کنیم و اون وقت‌هایی که جفتمون زمان داریم، میاد خونه ما و حسابی درس می‌خونیم و میشه گفت همین تغییر ساده، حال و هوای تینا رو حسابی عوض کرده و من از بابت این تصمیمم خوشحالم؛ اما حالا بعد از یک هفته از من می‌پرسه کی باید بیاد دنبالش؟ خب بره از باباش بپرسه که تو این یک هفته چه ساعتی دنبال تینا می‌اومد! اصلاً هم خوشم نمیاد برادر دانش‌آموزم راجع به بی‌عرضه بودن یا نبودن خواستگارهای من نظر بده!
تندتند نوشتم و براش ارسال کردم:
- سلام ممنونم، هشت به بعد درسمون تموم میشه.
و بلافاصله جواب پیامم رو داد.
- خیلی ممنون، اذیت که نمی‌کنه؟
و استیکر خنده! پشت چشمی برای اسمش نازک کردم و نوشتم:
- نه این چه حرفیه؟ همه چی خوب پیش میره.
- دست شما درد نکنه.
جواب پیام آخرش رو ندادم و موبایلم رو همون‌جا گذاشتم، ذهنم داشت به بی‌راهه می‌رفت که نفسم رو بیرون دادم و به‌سمت اتاقم رفتم تا ببینم تینا در چه حاله... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- آخ! یاسی؟
اما بی‌توجه به اعتراضم همچنان مشغول ماساژ شونه‌هام بود که با خنده سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بسه یاسی چقدر محکم ماساژ میدی! شونه‌هام ترکید.
و خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و به‌سمتش چرخیدم.
دست به کمر چپ‌چپ نگاهم کرد.
- بده دارم بهت حال میدم خانوم دکتر؟
دستی به شونه‌هام کشیدم و با اَبروهای درهم گفتم:
- نه آخه خیلی دستت قدرت‌منده!
صدای معترضش بالا رفت:
- بابا خسته نشدی؟ یا کلینیکی یا سرت تو درس و کتاب‌های تیناست! یکم به فکر خودت باش.
- خب دارم زندگیم رو می‌گذرونم ها!
و کلاه هودی رو روی سرم انداختم تا گوش‌هام پوشیده بشه و بادی که می‌وزه بهش نفوذ نکنه، هر چند که سرد نبود اما من از مریضی دوباره می‌ترسیدم.
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- باشه انگار فقط تو زندگی می‌کنی... این رو نگاه کن!
با اشاره یاسی به روناک نگاه کردم که تندتند تخمه می‌شکوند و به اُفق‌های دور خیره شده بود.
با دستم تکونش دادم تا به خودش بیاد.
- روناک خانوم؟
یکه‌ای خورد و گیج‌تر از قبل گفت:
- هوم؟
یاسی نگاهی که ازش تأسف می‌بارید رو تقدیم روناک کرد‌.
- افسردگی بعد از ازدواجه؟ چه مرگته؟!
اومده بودیم ‌‌‌پشت‌بام و فرشی که خاله زهرا مخصوص این‌جا کنار گذاشته بود رو پهن کرده بودیم، به‌علاوه لحاف سنگین خاله زهره، که الان روناک ظرف تخمه رو رها کرد و به زیر لحاف رفت.
- عمه‌ات افسرده‌ست! نه‌خیر دارم صفا می‌کنم؛ این مدت همش مامان فریده منو دعوت کرد و من مجبور بودم شیک و پیک برم و بیام... خسته شدم می‌خوام یکم خودمو رها کنم.
و خودش رو رها کرد و دست‌هاش رو دو طرفش انداخت.
یاسی به‌طرفش خم شد و یکم قلقلکش داد که به خنده افتاد و لگدی بهش زد.
سه‌تایی کنار هم دراز کشیدیم، حدوداً پنج عصر بود و خداروشکر که امروز کمی هوا بهتر از روزهای قبل بود وگرنه کی تو این سرما می‌اومد بالا جز این دوتا؟ من رو هم که دنبال خودشون هر جا بخوان می‌کشونند! ولی به قول روناک من هم نیاز به ریلکس کردن داشتم، واقعاً روزهای شلوغی رو می‌گذروندم.
- بچه‌ها... میشه عید بریم سفر؟
صدای خسته یاسی بود؛ سفر؟ به پهلو دراز کشیدم و آرنجم رو به زمین تکیه دادم تا بتونم بچه‌ها رو ببینم. روناک که بین ما دراز کشیده بود، دستی به چشم‌های خسته‌اش کشید.
- آی گل گفتی، من هم نیاز به استراحت دارم.
- نظرت چیه مژده؟
- نظر خاصی ندارم.
یاسی با شنیدن جوابم صداش رو بالاتر برد و شاکی گفت:
- آها تو نیاز به سفر نداری! لابد تو عیدم می‌خوای با تینا درس کار کنی و شیفت برداری.
اعتراضش باعث تعجبم شد و روناک هم خندید و ضربه‌ای به صورت یاسی زد. این حرص خوردنش باز هم ناشی از خستگی زیاد به‌خاطر فشار کاری این مدت بود. برعکس خواسته یاسی که قصدش عصبانی کردن من بود، مثل روناک خندیدم.
- نه یاسی جون منظورم این بود هر جا بگی باهات میام!
صورتش مهربون شد، به‌سمتم خم شد و من رو به‌طرف خودش کشید و هم‌دیگه رو بغل کردیم.
- قربونت بشم مژده جونم، ببخشید من نگرانتم.
- می‌دونم مهربونم.
- وحشی‌های بی‌فرهنگ! نفسم گرفت، چرا جلوی دماغ من همو بغل کردین؟... آهای! برین عقب؛ حسام کجایی من رو از دست اینا نجات بدی!
من و یاسی با شیطنت به‌ هم‌دیگه نگاه کردیم و خودمون رو روی روناک انداختیم که بیشتر از قبل اعتراض کرد و صدای خنده‌مون باز هم بلند شد.
پیشنهاد جالبی بود، سفر. حتی سفر هم کم رفته بودم! دوتا سفر با هنگامه اینا و یک سفر با مامان و بابا؛ دیگه خاطره‌ای توی ذهنم نیست و باز هم افسوس... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
خداحافظی بلندی در جواب مامان گفتم و بلافاصله صدای بسته شدن در اومد. این روزها مجالس عروسی زیادی برگزار می‌شد و مامان و خاله هم حسابی مشغول بودند. صبحانه‌ای که مامان روی میز برام چیده بود رو خوردم و بعد به اتاقم رفتم تا برای جلسه امروز آماده بشم.
آرایش ملایمی کردم و پالتوی شیری رنگم رو با شلوار جین سرمه‌ای پوشیدم. جلوی موهام رو به صورت کج مرتب کردم و شال شیری رنگ رو روی سرم اندختم. دفترچه و خودکارم رو توی کیف نسبتاً کوچک سرمه‌ای گذاشتم و با ادکلن محبوبم دوش گرفتم. نیم‌بوت‌هایی که هم‌خوانی خوبی با لباس‌هام داشت رو پوشیدم و برای آخرین بار توی آینه‌‌ای که جلوی در بود به خودم نگاه کردم.
از این‌که رفتن من به اون‌جا باعث خوشحالی تینا می‌شد، خوشحال بودم و با لبخند عمیقی از خونه خارج شدم. این موقع از روز کسی خونه نبود پس همه درها رو با دقت قفل کردم و سوار آژانسی که منتظرم بود، شدم.
قرار یک‌ ماهه من و تینا به آخر رسید و ما تو این مدت حسابی درس خوندیم و علاوه بر اون کلی با هم حرف زدیم، بیشتر از همیشه.
براش غذا پختم، پایه صحبت‌هاش شدم و خلاصه هر کاری از دستم برمی‌اومد انجام دادم تا تینای عزیزم حالش خوب بمونه و روز به روز انرژیش بیشتر بشه که نتیجه‌اش شد پیشرفت قابل توجه و راضی کننده‌اش که هم حال من و هم حال خودش رو خوب کرد.
تو این مدت فهمیدم که فقط احتیاج به هم‌صحبت خوب داره تا دغدغه‌ها و افکار نووجونیش رو بیان کنه، ذهنش خالی از هر فکر مزاحمی بشه و بتونه روی درس تمرکز کنه.
دیروز آخرین جلسه در خونه ما بود چون امتحانات مدرسه‌اش به اتمام رسیده و کلاس‌هاش شروع شده پس ما هم باید به روال قبل برمی‌گشتیم.
دیروز در بین صحبت‌هامون از این نالید که امروز مدرسه جلسه‌ای برای دیدار معلم‌ها با اولیا گذاشته و تینا نگران بود که پدرش یا تیرداد به‌خاطر مشغله کاری نتونند شرکت کنند و این شد که با وجود مقاومت‌ و مخالفت‌های تینا که ناشی از رودرواسی بود، الان من این‌جا هستم تا جایگزین پدر و برادرش باشم.
نگاهی به مدرسه‌اش انداختم و از درب آبی رنگ عبور کردم و قدم به داخل گذاشتم؛ والدین زیادی در حیاط مدرسه بودند و بچه‌ها سر کلاس بودند.
با توجه به کاغذی که روی دیوار بود از پله‌ها بالا رفتم و وارد ساختمان مدرسه شدم. طبقه اول، راهرو طولانی داشت که سرتاسر اون میز و صندلی برای صحبت‌ با معلم‌ها قرار داده بودند؛ اما اول باید کارنامه‌شو می‌گرفتم. همون‌جا ایستادم و پیامک تینا رو باز کردم و اسامی معلم‌ها رو خوندم تا جایی که به اسم ناظم رسیدم، خانوم کیانی.
یکم استرس داشتم و امیدوار بودم خراب‌کاری نکنم چون تا حالا نقش والدین رو بازی نکرده بودم!
با تلاش برای حفظ اعتماد به نفسم، وارد اتاق شدم.
- سلام خانوم کیانی؟
خانومی لاغر و قد بلند و عینکی، به‌طرفم برگشت و نگاه عجیبی به سر تا پای من انداخت و کنجکاوانه گفت:
- سلام خانوم بفرمایید؟
- وقت بخیر، برای گرفتن کارنامه تینا رستگار اومدم، دانش‌آموز تجربی کلاس...
حرفم رو قطع کرد و این‌ دفعه با لبخند گفت:
- بله، خانوم رستگار! یکی از امیدهای این مدرسه... شما چه نسبتی با ایشون دارین عزیزم؟ پدرشون نیومدن؟
- خیر ایشون کار داشتن و من اومدم تا کارنامه تینا جان رو بگیرم.
منتظر نگاهم کرد، اگه می‌گفتم معلم خصوصیش‌ هستم بد نبود؟ نه! بهتر از دروغ گفتن بود.
- من مشاور و معلم خصوصی تینا جان هستم.
اَبروهاش بالا رفت و مشغول پیدا کردن کارنامه تینا از بین کاغذهای روبه‌روش شد.
- تینا معلم خصوصی داره؟ ما دبیرهای خیلی خوبی داریم پس برای همین کلاس‌های فوق‌العاده ما رو شرکت نمی‌کنه؟
و نگاه چپی به من انداخت. خب برای همین شک داشتم بگم معلم خصوصیش هستم!
- بله... من با نحوه تدریس معلم‌های شما آشنا هستم.
که زیاد هم راضی کننده نیست!
- معلم کدوم درس تینا هستین؟
و کارنامه‌اش رو به‌سمتم گرفت. همه نمرات بیست بود که کاملاً قابل پیش‌بینی بود.
بعد از توضیحاتی که برای قانع کردن خانوم کیانی دادم از اون اتاق بیرون اومدم، ناظم خوبی بود فقط کمی با من بد اخلاق بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
به‌سمت همون راهروی طولانی قدم برداشتم. با چندتا از معلم‌هاش صحبت کردم که جز تعریف چیزی ازشون نشنیدم و حالا نوبت معلم زیست خانوم سهرابی بود. سلام کردم و با اجازه‌ای گفتم و روی صندلی روبه‌روش نشستم.
- وقتتون بخیر.
- سلام دخترم خوش اومدین.
خانوم سن بالا و با تجربه‌ای بود که با لبخند نگاهم می‌کرد. دستی به شالم کشیدم و من هم با لبخند گفتم:
- ممنونم خسته نباشین، من اومدم در رابطه با تینا جان با شما صحبت کنم، تینا رستگار.
لبخندش رنگ گرفت و با کمی هیجان گفت:
- شما خانوم رستگار هستین؟ به‌به خیلی خوشحالم از آشنایی با شما دخترم.
خانوم رستگار؟ خنده‌ام گرفت، گوشه لبم رو گاز گرفتم.
- ممنونم، من هم همین‌طور، راستش من...
خواستم خودم رو معرفی کنم اما حرفم رو قطع کرد.
- به خیر و خوشی و سلامتی، چقدر هم برازنده و خانوم!
مجدد ازش تشکر کردم اما چی به خیر و خوشی؟
- من همیشه نگران تینا جان بودم، تو این سه سال که من معلم زیست بچه‌ها بودم باعث شد به‌ خوبی باهاشون آشنا بشم و دیدم که تینا جان زمان فوت مادرش خیلی بهم ریخت و اُفت تحصیلی کرد! تا پارسال وضعیت درسی خیلی خوبی نداشت، هر وقت پدر یا برادرش می‌اومدن، ما با هم حسابی صحبت می‌کردیم اما خب کاری نمی‌شد کرد چون غم بزرگی بود؛ ‌خداروشکر امسال پیشرفت چشم‌گیری داشته و همه چی عالی شده، دوست داشتم علتش رو بدونم و الان فهمیدم قطعاً به‌خاطر حضور شما بوده عزیزم.
لبخند به لب در جواب این معلم نگران و مهربون گفتم:
- حق با شماست، خداروشکر امسال حال روحی بهتری داره و تونسته کمی با غم سنگین زندگیش کنار بیاد؛ خب شما تست هم با بچه‌ها تمرین می‌کنین؟
- بله دخترم.
- تحلیل تست هم دارین؟ وضعیت تینا خوبه؟
- بله! تینا درصدهاش بالای هشتاد هست و این خیلی راضی‌ کننده‌ست.
خودم این‌ها رو می‌دونستم اما خب اومده بودم با معلم‌ها راجع به همین چیزها حرف بزنم پس اجباراً باید می‌پرسیدم.
- خیلی‌ هم عالی! انشاءالله کم‌کم به بالای نَود می‌رسه.
- انشاءالله، امید ما به تیناست و از ستاره‌های این مدرسه‌ست.
با لحن اطمینان بخشی در جوابش گفتم:
- حتماً موفق خواهد بود.
دست‌‌هاش رو به‌هم گره زد و روی میز گذاشت، کمی به‌طرفم خم شد و با لحنی که کمتر به نقش معلمی می‌خورد، گفت:
- ماشاءالله چقدر هم شما به این خانواده میای و چقدر خوب که به فکر تینا هستین!
اما به درستی متوجه منظورش نمی‌شدم برای همین گیج‌تر از قبل جواب دادم:
- بله وظیفمه.
- به هر حال دخترم هر عروسی حاضر به این کار نیست، شما واقعاً داری در حق تینا خواهری می‌کنی؛ من با تینا زیاد صحبت می‌کنم و عجیبه که از ازدواج شما و برادرش چیزی نگفت.
چشم‌هام درشت شد؛ پس تا الان این‌طور فکر می‌کرده؟! نفس عمیقی کشیدم و با کمی خنده که چاشنی صحبتم بود، گفتم:
- نه خب می‌دونین...
- آقای رستگار، شوهر شما رو میگم... خیلی نگران تینا بود، تو این مدت بعد از رفتن مامان خدا بیامرزشون که چقدر خانوم نازنین و محترمی بودن و پیگیر درس تینا جان بودن، خدارحمتشون کنه.
- خدا رحمتشون کنه.
ادامه داد:
- بعد فوتشون برادر تینا جان خیلی پیگیر و نگران بودن و واقعاً من خوشحالم که تینا حال روحی بهتری داره و در درس‌هاش موفقه.
خدای من این داشت چی می‌گفت؟ نباید بیشتر از این به افکارش ادامه می‌داد.
- بله درست می‌فرمایین خداروشکر به‌ خوبی از اون بحران گذشت اما خانوم سهرابی واقعیتش من مشاور و معلم خصوصی تینا جان هستم و نسبتی باهاشون ندارم.
و توی دلم اضافه کردم، من یکی از آشنایان آقای رستگار هستم یا خواهر خانومِ برادرش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
خانوم سهرابی اول با تعجب نگاهم کرد و بعد خندید.
- راست میگی مادر؟ ای وای من چه اشتباهی کردم.
خنده‌اش من رو هم به خنده انداخت، واقعاً اون چه فکری بود که راجع به ما کرد؟
- ببخشید فرصت نشد زودتر خودم رو معرفی کنم.
- نه دخترم اشتباه از من بود، یه لحظه دیدمت فکر کردم عروس این خانواده‌ای خوشحال شدم.
اشک‌هاش که از شدت خنده از گوشه چشمش جاری شده بود رو پاک کرد.
- خب پس واقعاً عامل موفقیت تینا جان شما هستی، خداروشکر امسال مدرسه یک قبولی خیلی خوب خواهد داشت... از خودت بگو عزیزم، شما چند سالتونه؟ چی تدریس می‌کنین؟
کم‌کم امروز داشت خوش می‌گذشت چون همش در حال خنده بودیم، یعنی سر کلاس‌های خانوم سهرابی به تینا هم خوش می‌گذره؟ کمی از خودم گفتم که با شوق شروع به تعریف از من کرد؛ خجالت‌ زده، حسابی ازش تشکر کردم.
- کاش آزمایشم دستم بود و بهت نشون می‌دادم، اتفاقاً دیروز جوابش رو گرفتم اما فرصت نکردم ببرم دکتر؛ شما مطب داری؟
- تو کلینیک هستم.
خودکارش رو به دست گرفت و کاغذ رو جلوش گذاشت و آماده نوشتن شد.
- آدرس اون‌جا رو بده عزیزم من یه شب بیام پیشت که آزمایشم رو ببینی.
وای حرف‌هامون داشت به کجاها می‌رسید! آدرس رو بهش گفتم و از جا بلند شدم.
- از آشنایی با شما خوشحال شدم، ممنون بابت زحماتتون، انشاءالله سلامت باشین.
لبخند مهربونی به روم زد و مثل من ایستاد.
- منم خوشحال شدم عزیزم، شما تقریباً هم‌سن پسر منی، پسر من مهندسه!
کیفم رو روی شونه‌ام قرار دادم، داشت از لحظه‌های آخر استفاده می‌کرد؟ عجب!
- بله... با اجازه، خداحافظ.
لب‌هام رو روی هم فشردم، خنده‌ام رو خوردم و سعی کردم دیگه به‌سمتش نگاه نکنم؛ پسرش؟ وای واقعاً جالب بود. جای تینا خالی که این صحنه رو برای خودش سوژه کنه و بخنده.
نگاهی به پیامک تینا و لیست معلم‌ها انداختم، پس فقط معلم فیزیک مونده بود که باید باهاش صحبت می‌کردم.
با توجه به کاغذهای راهنمایی که روی دیوار قرار داشت فهمیدم که معلم فیزیک پشت آخرین میز در انتهای راهرو نشسته و در حال حاضر کسی پیشش نبود پس به‌سمتش قدم برداشتم. لحظه‌ای سرش به‌طرفم چرخید و من چهره‌اش رو دیدم. برخلاف معلم زیست، این معلم جوان به‌ نظر می‌رسید و فکر کنم فقط دو یا سه سالی از من بزرگ‌تر بود.
قبل رسیدن به معلم فیزیک، پوستری که روی دیوار زده شده بود رو نگاه کردم و با دیدن عکس و اسم تینا که بالای پوستر چسبیده شده بود، به عنوان شاگرد اول تجربی، هیجان زده شدم و با موبایلم از پوستر عکسی گرفتم. آخ که تینا با این موفقیت‌هاش داره خستگی‌های من رو یکی‌یکی از تنم بیرون می‌کنه.
- بفرمایید عزیزم.
صدای پر از ناز و عشوه کی بود؟
به اطرافم نگاه کردم که فقط معلم فیزیک رو دیدم. با لبخند کم‌رنگ و نگاه پر از غرورش به من زل زده بود. صندلی پشت میز رو بیرون کشیدم تا بنشینم و سلام کردم.
خط چشم پهن و طولانی و لب‌های ژل زده صورتی رنگ و موهای بلوندی که از مقنعه بیرون زده بود، حسابی خودنمایی می‌کرد؛ از نظر قیافه با همه معلم‌های این‌جا فرق داشت.
- خیلی خوش اومدین.
تک سرفه‌ای کردم تا صدام بعد از این همه صحبت کردن، صاف بشه.
- ممنونم، خسته نباشین... خانم مرتضوی؟
- بله عزیزم من نگار مرتضوی هستم، مادر که نیستین خواهر کدوم یکی از دانش‌آموزهای ما هستین؟
لحنش هم گرم بود و هم نبود! یه‌جوری بود.
- تینا رستگار، من...
در لحظه اَبروهاش بالا رفت و حالت چهره‌اش عوض شد که باعث جا خوردن من شد.
- تینا جان که خواهر نداره!
لبخند زدم.
- بله، من...
با مژه‌های بیش از حد بلندش، تندتند پلک زد.
- اتفاقاً من از صبح منتظر آقای رستگار هستم، ایشون خیلی پیگیر بودن چه عجیب که خودشون تشریف نیاوردن... حالشون خوبه؟
- بله حال پدر تینا جان هم خوبه...
اصلاً به من اجازه صحبت نمی‌داد و مدام حرفم رو قطع می‌کرد!
- خب خداروشکر، برادرش چی؟ حال ایشون رو پرسیدم عجیبه که خودش نیومده.
با تعجب نگاهش کردم، فکر کنم این قراره از معلم زیست بیشتر صحبت کنه با این تفاوت که کلاً لحن و رفتارش چیز دیگه‌ای رو میگه!
- ایشون هم خوبن.
- نگفتین چرا نیومدن؟
یک تای اَبروم رو بالا انداختم.
- سرکار بودن!
- هنوز هم تو شرکت دکتر نیازی هستن، نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
این دفعه چشم‌هام درشت شد. چرا این‌قدر دقیق آمار تیرداد رو داشت؟ به پشتی صندلی تکیه دادم. اسم دکتر نیازی رو از زبون یاسی و هومن شنیده بودم.
- بله!
حس کنجکاویم فعال شده بود و از اون‌جایی که دلم می‌خواست بفهمم تو مغزش چی می‌گذره اضافه کردم:
- سلام رسوندن.
چشم‌هاش برق زد و باز هم تغییر حالتش به وضوح معلوم بود.
- سلامت باشن، خب شما خودتون رو معرفی نکردین؟
یکم سکوت کردم تا به خودم مسلط بشم، متوجه ناز و عشوه‌هایی که به دنبال اسم تیرداد می‌اومد، نمی‌شدم؛ یعنی به این هم باید می‌گفتم معلم خصوصی تینام؟
- اِه! نکنه شما...
نکنه چی؟ خودم رو جلوتر کشیدم که این بار با لحن تندی گفت:
- شما عروس خانواده رستگاری؟
به‌به فقط همین رو کم داشتم! نفسم رو بیرون دادم، اصلاً حوصله این حرف‌ها رو نداشتم و فکرهای خبیثم رو عقب زدم، خواستم از خودم بگم که رنگ و روی رفته و نگاه عجیب غریبش باعث شد کمی مکث کنم و با مِن‌مِن بگم:
- خب من...
اما دوباره مانع صحبتم شد.
- پس بالاخره تیرداد دم به تله داد!
گونه‌های قرمزش، قرمزتر به‌نظر می‌رسید و منی که نمی‌دونم از کی تا حالا این‌جوری خبیث شدم، دستم رو زیر چونه‌ام زدم و با آرامش پرسیدم:
- شما آقا تیرداد رو می‌شناسین؟
باز لبخندش رنگ گرفت.
- ای وای عزیزم بهت نگفته؟ آره، من و تیرداد هم‌کلاسی بودیم؛ البته توی یک درس دو واحدی که اون‌جا با هم آشنا شدیم، ما رشته‌هامون فرق می‌کرد و من فیزیک خوندم و جزء رتبه برترهای دانشکده بودم، تیرداد هم توی درس خودش برتر بود و ما برتر‌های دانشکده هم رو می‌شناختیم.
این‌قدر با همین چند جمله پُز داده بود که نمی‌دونستم چجوری جوابش رو بدم! پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و دستم رو روی زانوم گذاشتم و مرتضوی هم انگار توی خاطرات قدیمش غرق شده بود که به نقطه‌ای در پشت سر من خیره شده بود!
- یادش به‌خیر واقعاً چقدر زود می‌گذره! من دورادور حالش رو می‌پرسم و خیلی عجیبه که این خبر رو نشنیده بودم! قبلا خوش سلیقه‌تر بود اما خب...
و نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد‌. عجب اعتماد به نفسی داشت چون مطمئنم من از این بهتر بودم!
- واقعاً بخت و اقبال چیز عجیبیه! ما رابطه خوبی با هم داشتیم اما سرنوشته دیگه... بهش نمی‌اومد ازدواجی باشه واقعاً امروز شوکه شدم.
و جرعه‌ای از لیوان آب روی میزش خورد که گفتم:
- بیشتر آب بخورین.
- جان؟!
با دستم بهش اشاره کردم.
- گفتم یکم بیشتر آب بخورین، فکر کنم فشارتون افتاده.
باز هم نگاه خاصی به من انداخت.
- والا آدم با چیزهای عجیبی که می‌بینه و می‌شنوه همین میشه!
لبخند کم‌نگی زدم.
- جدی؟ اِن‌قدر شوکه شدین؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و دقیق نگاهم کرد و گفت:
- لهجه تهرانی نداری، کجایی هستی؟
- شمالی.
خنده احمقانه‌ای کرد که نهایت بی‌ادبی بود!
- وای یعنی تهران به این بزرگی رو وِل کرد اومد شمال؟ اصلاً فکرنمی‌کردم اِن‌قدر به کم قانع باشه!
فقط نگاهش می‌کردم، تیز و عمیق! همچین آدمی با این میزان کوته‌ فکری، معلم بچه‌هاست؟
- بالاخره هرکسی به ظرفیت خودش می‌رسه، شاید تیرداد ظرفیت من رو نداشت!
نگاهم رو از مرتضوی که با کاغذ روی میزش مشغول باد زدن خودش بود گرفتم و به وسایل روی میز چشم دوختم.
- شکلات دارین؟
- جان؟
- پرسیدم شکلاتی، کیکی... یه چیز شیرین دارین؟
و نگاه خونسردم رو بهش دوختم که لبخند بدجنسی زد.
- چرا خانم؟ حالت بده؟
موی افتاده کنار صورتم رو پشت گوش زدم و من هم لبخندی به روش زدم.
- نه عزیزم، رنگ و روی شما رفته! لازمه یه چیز شیرین بخوری یکم قندت بالا بیاد.
- من میزونم عزیز!
و این دفعه تندتر خودش رو باد زد.
کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و در همون حالت گفتم:
- به من اعتماد کن، از دید پزشکی گفتم... به هرحال مراقب حالت باش.
- مگه دکتری؟ وای خدای من، مردم چه اعتماد به نفسی دارن!
- بله عزیزم دکترم... خب به‌ نظر می‌رسه نظری راجع به وضعیت درسی تینا جان نداری! البته تینا بی‌نظیره و توقع صحبتی هم نداشتم.
از پشت میز بلند شدم و رو به مرتضوی که دود از سرش بلند می‌شد گفتم:
- متأسفانه نشد کامل خودم رو معرفی کنم، نیازی هم نمی‌بینم اگه فرصت شد تا دوباره هم رو ببینیم اون موقع بیشتر صحبت می‌کنیم، با اجازه!
دو قدم دور شدم اما برگشتم و دوباره نگاهش کردم؛ صورتش مثل لبو سرخ شده بود و من دوباره لبخند زدم.
- شکلات هم یادت نره!
و نگاهم رو ازش گرفتم و با قدم‌های تند به‌سمت در خروجی سالن مدرسه رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
***
کش و قوسی به بدنم دادم و دستی به پیشونیم کشیدم. امروز خیلی روز شلوغی بود و هنوز چند دقیقه‌ای تا پایان شیفتم مونده بود.
با صدای زنگ موبایل، نگاهم رو از سایت تأمین اجتماعی گرفتم، تینا بود. لب‌هام خندون شد، فکر کنم سومین باره که از ظهر به من زنگ می‌زنه که دو تماس قبلش توی قربون صدقه و تشکر خلاصه می‌شد.
- جونم عزیزم؟
- سلام مژده جون خوبی؟
ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
- سلام فرفری، بله بله من از بعد تماس قبلی تا الان حالم خوبه، شما چطوری؟
- چه عالی منم خوبم، سرکارین هنوز؟
نگاهم به‌سمت ساعت رفت.
- آره اما آخر شیفتمه، چی‌شده؟
- خوبه! ما هم نزدیکیم، نه بابا؟ باشه، مژده جون؟
من که نمی‌فهمیدم چی میگه و دقیقاً مخاطبش کیه پرسیدم:
- چی‌شده تینا؟
- ما داریم میایم دنبالتون تا شام بریم بیرون.
گیج به صفحه موبایلم نگاه کردم، داشتم با تینا حرف می‌زدم؟
- الو مژده جون؟
- تینا دارین چیکار می‌کنین؟
- منو بابا داریم میایم دنبال شما تا شام بریم بیرون، به مناسبت کارنامه خفن من! می‌دونم خسته‌این ولی با یه شام خوب خستگی‌هامون در میره مگه نه؟
صفحه مانیتور خاموش شده بود و من در اون صفحه سیاه، مژده و چشم‌های بیرون زده‌اش رو می‌دیدم، هول‌ هولکی در جوابش گفتم:
- چه کار خوبی برین عزیزم ولی یه وقت این‌ طرفا نیاین ها!
صدای خنده‌اش اومد.
- اصلاً هدف شمایی، ما اومدیم.
- تینا...
صدای باباش می‌اومد که می‌گفت:
- آماده باش ما داریم میایم مژده خانوم.
وای خدایا داشتم از خجالت می‌مردم! یعنی واقعاً می‌اومدن دنبالم؟ از جا بلند شدم و نگاهی توی آینه به خودم انداختم وای چه قیافه‌ای، از آرایشِ صبح فقط هاله کم‌رنگی روی صورتم دیده می‌شد.
لباسم رو عوض کردم و به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم و در کیفم رو باز کردم که مثل همیشه هیچ لوازم آرایشی همراهم نبود! با ناراحتی چند قطره آب به صورتم پاشیدم و از سرویس بیرون رفتم. به مامان زنگ زدم و باهاش هماهنگ کردم و با تماس تینا از کلینیک خارج شدم.
با کلی خجالت سوار ماشین شدم و با پدرش سلام و احوال‌پرسی کردم و آقا پیمان یه ریز مشغول تشکر از من بود که دیگه داشتم آب می‌شدم و بعید می‌دونم تا مقصد چیزی از من باقی بمونه؛ چقدر این خانواده قدردان و مهربون بودند.
- بعد از یه ماه سخت‌کوشی لازم نیست یه شب استراحت کنین دخترم؟
- ولی لازم نبود دنبال من بیاین لطف کردین.
پدرش روی فرمون، با انگشت‌هاش همراه با ریتم آهنگ ضرب گرفت و از توی آینه جلو نگاهم کرد.
- شما با تینای من هیچ فرقی نداری و ما دوست داشتیم امشب رو کنار ما باشی.
و من دلم ضعف رفت برای این میزان خوبی و بزرگی این خانواده.
مدتی که توی راه بودیم، من مشغول تعریف کردن صحبت‌های معلمان تینا بودم و از پیشرفتی که تو این یک ماه بهش رسیدیم گفتم، تینا مدام خودش رو به غش و ضعف میزد و ما می‌خندیدیم. جزء معدود دفعاتی بود که ترافیک طولانی مدت خیابون‌های این شهر من رو خسته نکرد و لبخند لحظه‌ای از روی لب‌هام پاک نشد.
به رستوران رسیدیم و توی آلاچیقی که دور تا دور با پلاستیک‌های ضخیم پوشیده شده بود نشستیم. گرمایشِ کفِ آلاچیق باعث شده بود هیچ سرمایی رو حس نکنیم و بتونیم از حال و هوای خوب امشب استفاده کنیم. آقا پیمان توی استکان‌های کمر باریک برامون چای ریخت و به دستمون داد، چای بوی گل محمدی داشت و من عطرش رو عمیق نفس کشیدم.
هنوز ده دقیقه‌ای از اومدنمون نگذشته بود که با کنار رفتن قسمتی از پلاستیک و شنیدن صدای پر انرژیش، گوشه لبم رو گاز گرفتم و نگاهم رو به‌سمتش چرخوندم.
- سلام عرض شد، اِه!... مژده جونِ تینا هم که این‌جاست.
لب‌هام کش اومد و بهش سلام کردم.
تینا با هیجان رو به برادرش که حالا کنار من و روبه‌روی اون‌ها نشسته بود، گفت:
- تیرداد ما مژده جون رو دزدیدیم!
من و آقا پیمان خندیدیم و تیرداد در حالی‌که کاپشنش رو درمی‌آورد با هیجانی بیشتر از تینا گفت:
- جدی میگی؟ بابا هم شریک جرمت شد؟!
تینا دست به سی*ن*ه آروم پلک زد و با لحن کشیده‌ای گفت:
- بله... اصلاً پیشنهاد خوده بابا بود! مجرم باباست.
تیرداد به پشتی تکیه داد و دستش رو بلند کرد و رو به پدرش گفت:
- مخلص آقا پیمان خلاف‌کار!
و این دفعه چهارتایی خندیدیم و من این‌جا چیکار می‌کردم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
سماور طلایی رنگ، نزدیک من بود برای همین یک استکان چای هم برای تیرداد ریختم و جلوش گذاشتم که با لبخند گرمی ازم تشکر کرد؛ از آخرین دفعه‌ای که دیدمش یک ماه گذشت؟ چه طولانی!
- کارنامه‌ات چطور بود؟
تینا سریع دست توی کیفش کرد و کاغذی که همون کارنامه‌اش بود رو به‌سمت تیرداد گرفت که باعث تعجبش شد.
- چرا کارنامه رو با خودت آوردی؟!
با یک دست استکانش رو برداشت و با دست دیگه‌اش کارنامه تینا رو گرفت.
- خب می‌خواستم تو ببینیش داداشی.
تیرداد نگاهی به کارنامه انداخت و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد.
- این چیه دیگه همش بیسته! وای تو حتی انظباطتم بیسته؟ این بود خواهری که من تحویل جامعه دادم؟
تینا ضربه‌ای به پیشونیش زد.
- وای وای راست میگی!... البته داداشی این تینایی که می‌بینی تینایی هست که مژده جون تحویل جامعه داده نه شما!
چشمکی حواله تینا کردم و تیرداد دستش رو دراز کرد و لپش رو کشید.
- دمت گرم گل دختر، همین فرمون رو با مژده جون ادامه بده.
تینا سرش رو کج کرد و با لحن لوسی گفت:
- حالا جایزه‌ام چیه؟
- جایزه؟!
با اَبروهای درهم چپ‌چپ نگاهش کرد و شاکی گفت:
- بله دیگه! برای همین کارنامه رو آوردم تا جایزه‌مو ازت بگیرم... بابا امشب مهمونم کرد تو چیکار می‌کنی؟
تیرداد سریع در جوابش گفت:
- جمعه بهت صبحونه میدم!
در کمال تعجبم تینا حرف تیرداد رو تأیید کرد که تیرداد رو به پدرش گفت:
- بابا این چرا با خوراکی گول می‌خوره؟
آقا پیمان دستش رو دور شونه تینا انداخت و با لبخند گفت:
- دختر کم توقع و ساده من.
تینا سرش رو روی شونه پدرش گذاشت و لبخند به لب به تیرداد نگاه کرد.
- لطفاً بعد از این‌که صبحونه رو خوردیم جایزه اصلی رو بهم بده.
تیرداد این بار به من نگاه کرد.
- نه خیلی هم ساده نیست...
و زیر لب زمزمه کرد:
- چای خیلی چسبید.
آروم پلک زدم و قبل از این‌که چیزی بگم، صدای پر هیجان تینا توجه‌مون رو جلب کرد.
- وای بذارین براتون از دست‌پخت مژده جون بگم! اصلاً نمی‌دونین از هر انگشتش یه هنری می‌ریزه!
از این‌که بحث به من رسیده بود جا خوردم و در همون حالت گفتم:
- تینا؟ من که چیز خاصی واست نپختم!
- یعنی هنوز غذاهای خاص‌تری هم بلدی؟ وای خدای من...
و خودش رو توی بغل باباش رها کرد که یعنی غش کرده! من که داشتم خجالت می‌کشیدم، انگشت‌هام رو درگیر ریشه‌های شالم کردم و گفتم:
- از دست تو تینا!
- تینا از هر دست‌پختی خوشش نمیاد، من مشتاق خوردن دست‌پخت شما شدم مژده جان.
در جواب آقا پیمان مهربون گفتم:
- تینا اغراق کرد اما من در خدمتم.
با صدای دست‌های تینا که به‌هم کوبید شد باز نگاهمون به‌سمتش چرخید.
- وای نمی‌دونین چقدر با هم حرف زدیم و خندیدیم، اصلاً خسته نمی‌شدم و هر روز حالم کنار مژده جون بهتر می‌شد؛ فکر کنم آزمون جمعه‌ام عالی بشه، چون این یک ماه خیلی زیاد برای من زحمت کشیدن.
این همه تعریف و توجه و خجالت کشیدن باعث شد گرمم بشه و دستم به‌سمت پالتوم رفت و سه دکمه بزرگ جلوش رو باز کردم تا کمی حالم بهتر بشه.
- تازه! مطمئنم امروز همه معلم‌ها از دیدن مژده جون شوکه شدن چون تا الان فکر می‌کردن پیشرفت من به‌خاطر نحوه درس دادن خودشونه اما الان فهمیدن باعث و بانیش یکی دیگه‌ست.
و غش‌غش خندید.
- خانوم سهرابی چطور بود؟
تیرداد بود که این سوال رو از من پرسید. نگاهش کردم.
- معلم زیست؟
- آره، مادربزرگ مهربون!
و نگاه شیطونش رو از چشم‌هام گرفت و با خنده رو به پدرش ادامه داد:
- یادته بابا؟!
و بعد از خنده پدرش، دوباره به من نگاه کرد.
- بعد از فوت مامان، هر زمانی که من و بابا رفتیم مدرسه تینا، این مادربزرگ مهربون هر چی نصیحت و پند و اندرز بلده به من و بابا میگه، آخرین بار به من می‌گفت پسرم چرا زن نمی‌گیری؟... یعنی نشد ما یک‌بار راجع به تینا صحبت کنیم همش حرف ازدواج و آینده‌ست!
با یادآوری حرف‌هایی که به من زد خنده‌ام گرفت. تینا که بلند می‌خندید گفت:
- آخ... آخ با خودم گفتم حتماً فکر می‌کنه مژده جون عروس این خانواده‌ست و حسابی ذوق زده میشه!
و نگاهِ شش چشمی که به‌سمتم چرخید، این دیگه چه موقعیت بدی بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نفسم رو بیرون دادم و همون‌طور که نگاهم فقط به تینا بود سعی کردم بی‌خیال صحبت کنم:
- داشت سوءتفاهم می‌شد که براش توضیح دادم و ایشون هم کلی خندید و گفت اشتباه برداشت کرده!
همه خندیدند و تیرداد هم با صدایی که آثار خنده توش موج میزد گفت:
- این بشر تا من رو داماد نکنه وِل کن نیست!
- یعنی باید خانوم سهرابی رو دامادیت دعوت کنیم؟
تیرداد اَبرویی بالا انداخت و رو به پدرش گفت:
- پس چی؟ باید بگم با اجازه پدر و مادر و خانوم سهرابی بله!
از خنده بلند تینا ما هم به خنده افتادیم.
- وای فکر کن بیاد پارچه سفید عقد رو بالا سرت بگیره!
تیرداد دستی به موهای پریشونش کشید و در همون حالت گفت:
- نمی‌فهمم چرا معلم خواهرم باید نگران من باشه!
تینا چشم‌هاش رو باریک کرد و نگاه خاصش رو به برادرش انداخت.
- خیلی‌ها نگران شمان مهندس!
و با حرص ادامه داد:
- وای بابا! یعنی اعصاب من رو خورد می‌کنه! یعنی چی که میاد حال تیرداد رو از من می‌پرسه؟ خیلی ازش بدم میاد.
بین صحبت‌هاشون غذاها رو آوردن و من خودم رو با پهن کردن سفره یک‌بار مصرف سرگرم کردم، کاملاً می‌شد حدس زد راجع به مرتضوی صحبت می‌کنند.
- مژده جون، مرتضوی امروز حرف خاصی به شما نزد؟
همین‌طور که قاشق و چنگال جلوشون می‌ذاشتم، برخلاف همه حرف‌هایی که توی سرم می‌چرخید، گفتم:
- نه عزیزم حرفی نزد.
- عجیبه! من گفتم مژده جون رو ببینه از حسادت منفجر میشه!
و دست مُشت شده‌اش رو با شدت باز و بست کرد که منظورش انفجار بود! زیر لب گفتم:
- منفجر نشد داشت من رو منفجر می‌کرد.
آقا پیمان رو به همه گفت:
- غیبت بسه بچه‌ها، غذا سرد میشه؛ مژده جان بفرمایین.
باز هم تشکر کردم.
- نه من غذای مژده جون رو می‌خوام!
- عزیزم...
تیرداد مانع صحبتم شد.
- بگم کنکور رو خونه مژده جون برگزار کنن؟
تینا انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و با لپ‌های پُر از غذا، گفت:
- رتبه یک میشم!
و خندیدیم و همه مشغول شدند اما تینا و تیرداد باز هم موضوعی برای صحبت و کل‌کل و در نهایت خنده جمع پیدا می‌کردند و این شام در کنار این خانواده خوش‌رو، به خوبی نوشِ جانم شد.
آقا پیمان با نگاهی سرشار از عشق به بچه‌هاش خیره بود و از ته دل به حرف‌های بی‌معنی‌شون می‌خندید، این حس پدرانه این‌قدر زیبا و خواستنی بود که از دیدنش لذت می‌بردم.
تینای شیطونم که یک لحظه هم دست از حرف زدن برنمی‌داره، مژده جون گفتنش‌هاش به قدری به من انرژی و حال خوب میده که هر دفعه مشتاق‌تر از قبل، گوش به حرف‌هاش می‌سپرم؛ تینا خیلی راحت کوچک‌ترین دغدغه‌هاش رو با پدر و برادرش در میون می‌ذاره که این ناشی از حس امنیت و حمایتی هست که در این جمع سه‌نفره موج می‌زنه و تیرداد.
چه خوب که برخلاف آخرین دیدارمون امشب فقط می‌خنده و نگاه گرم و مهربونش رو نثار چشم‌هام می‌کنه؛ چه حال خوبی رو به قلبم منتقل می‌کنه که یک لحظه هم دست از تپش‌های پر قدرتش برنمی‌داره... .
زیپ کفشم رو بالا کشیدم و کنار آلاچیق ایستادم. تینا هم کنارم ایستاد و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- مرسی که اومدین، خیلی با شما خوش گذشت.
دستم رو دور شونه‌اش انداختم و به خودم فشردمش.
- به من هم خیلی خوش گذشت قشنگم، حالا کمی استراحت می‌کنی و فقط مرور برای آزمون جمعه که خیلی برامون مهمه رو انجام میدی.
محکم بغلم کرد.
- چشم، ببخشید که این‌قدر واستون زحمت دارم.
سرم رو به‌سمتش خم کردم که با دیدن اخمم خندید.
- بریم دخترم؟
با صدای آقا پیمان به‌طرفشون چرخیدیم که تیرداد در حالی‌که زیپ کاپشنش رو می‌بست گفت:
- دارن با هم اختلاط می‌کنن!
تینا خودش رو از من جدا کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
- والا من تا صبح می‌تونم برای مژده جون صحبت کنم.
تیرداد سری تکون داد و زیر لب گفت:
- بیچاره مژده جون!
- یه دنیا بابت زحماتی که می‌کشی ممنونم.
در مقابل این نگاه و لبخند دل‌نشین، مگه می‌شد لبخند نزنم؟
- من وظیفمه، اِن‌قدر تینا برام عزیزه که هر کاری انجام بدم کمه و من هم بابت امشب خیلی از شما ممنونم.
- سلامت باشی عزیزم، شما هم کمی استراحت کن و به خودت فشار نیار.
- چشم.
تینا رو بوسیدم، خداحافظی کردیم و با پدرش رفتند. نفسم رو بیرون دادم که کلی بخار جلوی صورتم تشکیل شد. هوا از چند ساعت قبل خیلی سردتر شده بود. مشغول بستن دکمه‌های پالتوم بودم که صدای تیرداد رو شنیدم.
- بریم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با تعجب نگاهش کردم، هنوز این‌جا بود و نرفته بود.
- بریم؟!
نگاهی به اطراف انداخت و دستش رو توی جیب کاپشنش فرو برد.
- آره بریم که خیلی سرده.
سرم رو تندتند تکون دادم.
- نه مرسی شما برین... من هم آژانس می‌گیرم.
آروم پلک زد و خونسرد در جوابم گفت:
- باشه برو به‌ سلامت.
- خداحافظ.
نگاهی به‌سمت چپ و بعد به‌سمت راست انداختم؛ سمت راستِ رستوران مغازه کوچکی به چشم می‌خورد که کلمه «آژانس» رو از روی تابلو بزرگش خوندم. دو قدم برداشتم که کیفم به عقب کشیده شد و دو قدم که نَه و سه قدم برگشتم، سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش قرار گرفتم.
با چشم‌های باریک شده‌اش نگاهم می‌کرد و آروم گفت:
- می‌دونی ساعت چنده؟ از دوازده گذشته!
آب دهانم رو قورت دادم و کیفم رو از توی دستش بیرون کشیدم، قدمی ازش فاصله گرفتم و روبه‌روش ایستادم تا بلکه بتونم نفس بکشم.
- خب باشه، مسیرمون متفاوته و آژانس هم برای همین وقت‎‌هاست!
اَبروهاش رو درهم کشید.
- خانوم دکتر میشه اِن‌قدر با ما تعارف نکنی؟
- تعارف نکنم؟
- نه!
یکم به اطراف و رستورانی که حالا خلوت شده بود نگاه کردم.
- یعنی نمی‌ذاری آژانس بگیرم؟
کلافه در جوابم گفت:
- معلومه که نه!
- پس میشه بریم؟ دارم یخ می‌زنم.
و عطسه‌ای که تو این چند لحظه باعث سوزش بینیم شده بود، بالاخره خودش رو نشون داد.
تیرداد انگشتش رو به‌سمتم گرفت.
- وای دوباره مثل اون شب عطسه زدی!
استرسش من رو به خنده انداخت و دستی به صورت یخ زده‌ام کشیدم.
- زود بریم تا دوباره سرما نخوردی.
به‌سمت راست قدم برداشتم که دوباره کیفم رو کشید، این دفعه با اخم نگاهش کردم اما اون با خنده گفت:
- مژده پارکینگ سمت چپه چرا همش می‌پیچی راست؟
مژده؟! نفسم رو با حرص بیرون دادم از دست این همه حواس پرتی‌! با حس سرمای زیادی که جریان داشت دستم رو روی بینی و دهانم گذاشتم و مظلومانه، با صدایی گرفته‌تر از قبل گفتم:
- دماغم یخ زد میشه بگی ماشینت کجاست؟
به قیافه‌ام خندید و دستش رو تکون داد.
- بدو بیا!
و کنارش قدم برداشتم تا به ماشین برسیم، هر لحظه بیشتر سرما رو حس می‌کردم و نمی‌فهمم چرا یک دفعه‌ای این‌قدر هوا سردتر شد؟
- یه‌هو چقدر سرد شد!
سرش رو به‌سمتم خم کرد و آروم گفت:
- جان؟
جلوی درشت شدن چشم‌هام رو گرفتم و ناخن‌هام رو کف دستم فرو کردم که جان آرومش چقدر ناآرومم کرد!
- میگم هوا خیلی سردتر شد!
- آها... مثل این‌که این‌ طرفا هوا سردتره چون کوهستانیه...
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- کاپشنم رو در بیارم؟
و دستش رو به‌سمت لباسش برد و از تصور این‌که قراره این کاپشن رو روی شونه‌هام قرار بده، تندتند گفتم:
- نه نه نه! الان می‌ریم تو ماشین دیگه، آخه بیشتر صورتم داره یخ می‌زنه.
با لبخند دستش رو دراز کرد و دنباله شالم رو بالا کشید که به روی بینیم رسید.
- یه‌کم اینو بالا نگه‌دار تا گرم بشی.
حس کردم نفسم قطع شد؛ واقعاً حالم بد بود.
با دیدن ماشینش و بعد هم شنیدن صدای دزدگیر، بعد از تعارفی که کرد سریع توی ماشین نشستم و از نبودن دو ثانیه‌ای تیرداد استفاده کردم و تندتند نفس‌های عمیق کشیدم، آروم باش، خواهش می‌کنم این‌قدر کم ظرفیت نباش دختر!
بلافاصله بعد از روشن کردن ماشین، گرمایش رو زد و دریچه رو به‌طرف صورتم تنظیم کرد.
- الان زود گرم میشی.
- مرسی.
خودم رو کمی جلو کشیدم و دستم رو جلوی دریچه‌ای که گرما ازش خارج می‌شد، گرفتم تا بلکه این گرما علاوه بر بدنم، مغز یخ زده‌ام رو ذوب کنه و بتونم بهتر رفتار کنم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین