- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و دستم رو زیر چونهام گذاشتم.
- همدم آدم همیشه جنس مخالف نیست، همسرت همیشه نمیتونه مونست باشه.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- پدرِ من دوست نداشت با من و مادرم زندگی کنه و ما تنها بودن رو ترجیح دادیم! یعنی همسر مادرم، همدمش نبود.
- یعنی شما هم دوست ندارین در آینده ازدواج کنین؟
شونهای بالا انداختم، از اون سوالهایی بود که جوابی براش نداشتم.
- نمیدونم تینا، نمیدونم آینده چی میشه ولی تو همیشه توکل کن به خدا و ازش بخواه که آرامش رو توی زندگیتون حفظ کنه و بعد خواهان اتفاقی باش که به صلاح همه شما باشه؛ حالا میتونه ازدواج پدرت باشه یا نباشه، دعا کن مسیر قشنگی رو بهتون نشون بده... مثلاً...
روی مبل جابهجا شدم و لبخند روی لبهام نقش بست.
- من اومدم تهران و مسیرم عوض شد، خب اولش فکر میکردم این بزرگترین اشتباه زندگیمه اما الان فهمیدم که شاید بهترین اتفاقی بود که توی این بحران زندگیم میتونست بیفته، درسته که هنوز هم خیلی دلم برای رامسر تنگ میشه و گاهی بهونه میگیرم اما گفتم که، بهترین راه برای ما این بود.
چونهاش رو روی زانوهایی که توی بغلش بود گذاشت و با لب و لوچه آویزون گفت:
- چه خوب که راهش رو پیدا کردین، هنوز نمیدونم باید برای بابا و تیرداد چیکار کنم اما دارم تلاش خودم رو میکنم تا حداقل با نتیجه خوب کنکور خوشحالشون کنم.
با دو انگشتم لپش کشیدم، بعضی از حرفهاش من رو ذوق زده میکرد.
- خب ببین چقدر تو ماهی!
خندید و این دفعه با هیجان ازم پرسید:
- همه خیلی ذوق کردن وقتی دکتر شدین نه؟
همه؟ ذوق؟ آره در حدی که داشت سرنوشتم به بدترین شکل ممکن رقم میخورد!
فقط سر تکون دادم که شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:
- یه آقای دکتر عاشقتون نشد؟
چشمهام رو درشت کردم و صورتم رو جلوی صورتش بردم.
- به چی فکر میکنی شیطون بلا؟!
از ته دل خندید.
- آخه مژده جون اِنقدر شما گلی که همیشه با خودم میگم هر پسری کنارتون بوده و دلتون رو به دست نیاورده واقعاً بد شانس بوده!
من هم خندیدم.
- چقدر مژده جون رو تحویل میگیری!
با هیجان از جا بلند شد و در حالیکه دستهاش رو توی هوا تکون میداد، گفت:
- به جون خودم راست میگم! اصلاً شب عقد روناک و حسام که عالی بود... خانوم آقای یوسفی دوستِ مشترک بابای من و عمو علی که میشه پدرحسام، اومد پیش بابا و پرسید که شما این خانوم مو بنفش رو میشناسین؟ و خلاصه کلی راجع به شما سوال پرسید و انصافاً هم پسرش خوبه... بعدش، یعنی ده دقیقه هم نگذشته بود که یکی دیگه اومد درباره شما پرسید!
و دستهاش رو محکم بههم کوبید و خندید و ادامه داد:
- اصلاً خاطرخواه داری بدجور! تازه پسر آقای کریمی رو بگین، اسمش امیر بود... همش دنبال بهونه بود تا بیاد با شما برقصه ولی خب شما مگه پا به میدون میذاشتی؟ یا اگه میاومدی کنار دخترا بودی و اون روش نمیشد بیاد البته که به قول تیرداد، امیر دیگه زیادی خنگه که نتونست راهش رو پیدا کنه تا دل شما رو به دست بیاره پسره بیعرضه!
و غشغش خندید. خم شدم و سیبی از توی ظرف برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم و با خنده گفتم:
- تینا اون همه دختر خوشگل تو اون مجلس شلوغ بودن!
کنار میز روی فرش نشست و با ذوق گفت:
- خب من فقط به داستانایی که توش اسم مژده داشت گوش میدادم مژده جون، بقیه دخترا واسم مهم نبودن... وای من اِنقدر داشتم نسبت به خواستگارهای شما واکنش نشون میدادم که تیرداد میگفت لابد اول باید از تو اجازه بگیرن؟ گفتم بله پس چی، هر کسی لیاقت مژده جونِ من رو نداره!
اَبروهام بالا پرید اما باز هم خندیدم و تکه سیبی توی دهان تینای مهربونم گذاشتم... .
دستهام رو خشک کردم و از آشپزخونه خارج شدم. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پیامکی از طرف تیرداد اَبروهام درهم گره خورد. اول نگاهی به در بسته اتاقم که تینا اونجا مشغول حل سوالاتش بود انداختم و بعد با لمس صفحه موبایلم پیامش رو باز کردم.
- سلام مژده خانوم حالِ شما؟ با زحمتهای تیناجان، چه ساعتی باید بیام دنبالش؟
یک هفتهست که برای عوض شدن حال تینا معکوس عمل میکنیم و اون وقتهایی که جفتمون زمان داریم، میاد خونه ما و حسابی درس میخونیم و میشه گفت همین تغییر ساده، حال و هوای تینا رو حسابی عوض کرده و من از بابت این تصمیمم خوشحالم؛ اما حالا بعد از یک هفته از من میپرسه کی باید بیاد دنبالش؟ خب بره از باباش بپرسه که تو این یک هفته چه ساعتی دنبال تینا میاومد! اصلاً هم خوشم نمیاد برادر دانشآموزم راجع به بیعرضه بودن یا نبودن خواستگارهای من نظر بده!
تندتند نوشتم و براش ارسال کردم:
- سلام ممنونم، هشت به بعد درسمون تموم میشه.
و بلافاصله جواب پیامم رو داد.
- خیلی ممنون، اذیت که نمیکنه؟
و استیکر خنده! پشت چشمی برای اسمش نازک کردم و نوشتم:
- نه این چه حرفیه؟ همه چی خوب پیش میره.
- دست شما درد نکنه.
جواب پیام آخرش رو ندادم و موبایلم رو همونجا گذاشتم، ذهنم داشت به بیراهه میرفت که نفسم رو بیرون دادم و بهسمت اتاقم رفتم تا ببینم تینا در چه حاله... .
***
- همدم آدم همیشه جنس مخالف نیست، همسرت همیشه نمیتونه مونست باشه.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- پدرِ من دوست نداشت با من و مادرم زندگی کنه و ما تنها بودن رو ترجیح دادیم! یعنی همسر مادرم، همدمش نبود.
- یعنی شما هم دوست ندارین در آینده ازدواج کنین؟
شونهای بالا انداختم، از اون سوالهایی بود که جوابی براش نداشتم.
- نمیدونم تینا، نمیدونم آینده چی میشه ولی تو همیشه توکل کن به خدا و ازش بخواه که آرامش رو توی زندگیتون حفظ کنه و بعد خواهان اتفاقی باش که به صلاح همه شما باشه؛ حالا میتونه ازدواج پدرت باشه یا نباشه، دعا کن مسیر قشنگی رو بهتون نشون بده... مثلاً...
روی مبل جابهجا شدم و لبخند روی لبهام نقش بست.
- من اومدم تهران و مسیرم عوض شد، خب اولش فکر میکردم این بزرگترین اشتباه زندگیمه اما الان فهمیدم که شاید بهترین اتفاقی بود که توی این بحران زندگیم میتونست بیفته، درسته که هنوز هم خیلی دلم برای رامسر تنگ میشه و گاهی بهونه میگیرم اما گفتم که، بهترین راه برای ما این بود.
چونهاش رو روی زانوهایی که توی بغلش بود گذاشت و با لب و لوچه آویزون گفت:
- چه خوب که راهش رو پیدا کردین، هنوز نمیدونم باید برای بابا و تیرداد چیکار کنم اما دارم تلاش خودم رو میکنم تا حداقل با نتیجه خوب کنکور خوشحالشون کنم.
با دو انگشتم لپش کشیدم، بعضی از حرفهاش من رو ذوق زده میکرد.
- خب ببین چقدر تو ماهی!
خندید و این دفعه با هیجان ازم پرسید:
- همه خیلی ذوق کردن وقتی دکتر شدین نه؟
همه؟ ذوق؟ آره در حدی که داشت سرنوشتم به بدترین شکل ممکن رقم میخورد!
فقط سر تکون دادم که شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:
- یه آقای دکتر عاشقتون نشد؟
چشمهام رو درشت کردم و صورتم رو جلوی صورتش بردم.
- به چی فکر میکنی شیطون بلا؟!
از ته دل خندید.
- آخه مژده جون اِنقدر شما گلی که همیشه با خودم میگم هر پسری کنارتون بوده و دلتون رو به دست نیاورده واقعاً بد شانس بوده!
من هم خندیدم.
- چقدر مژده جون رو تحویل میگیری!
با هیجان از جا بلند شد و در حالیکه دستهاش رو توی هوا تکون میداد، گفت:
- به جون خودم راست میگم! اصلاً شب عقد روناک و حسام که عالی بود... خانوم آقای یوسفی دوستِ مشترک بابای من و عمو علی که میشه پدرحسام، اومد پیش بابا و پرسید که شما این خانوم مو بنفش رو میشناسین؟ و خلاصه کلی راجع به شما سوال پرسید و انصافاً هم پسرش خوبه... بعدش، یعنی ده دقیقه هم نگذشته بود که یکی دیگه اومد درباره شما پرسید!
و دستهاش رو محکم بههم کوبید و خندید و ادامه داد:
- اصلاً خاطرخواه داری بدجور! تازه پسر آقای کریمی رو بگین، اسمش امیر بود... همش دنبال بهونه بود تا بیاد با شما برقصه ولی خب شما مگه پا به میدون میذاشتی؟ یا اگه میاومدی کنار دخترا بودی و اون روش نمیشد بیاد البته که به قول تیرداد، امیر دیگه زیادی خنگه که نتونست راهش رو پیدا کنه تا دل شما رو به دست بیاره پسره بیعرضه!
و غشغش خندید. خم شدم و سیبی از توی ظرف برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم و با خنده گفتم:
- تینا اون همه دختر خوشگل تو اون مجلس شلوغ بودن!
کنار میز روی فرش نشست و با ذوق گفت:
- خب من فقط به داستانایی که توش اسم مژده داشت گوش میدادم مژده جون، بقیه دخترا واسم مهم نبودن... وای من اِنقدر داشتم نسبت به خواستگارهای شما واکنش نشون میدادم که تیرداد میگفت لابد اول باید از تو اجازه بگیرن؟ گفتم بله پس چی، هر کسی لیاقت مژده جونِ من رو نداره!
اَبروهام بالا پرید اما باز هم خندیدم و تکه سیبی توی دهان تینای مهربونم گذاشتم... .
دستهام رو خشک کردم و از آشپزخونه خارج شدم. گوشیم رو برداشتم که با دیدن پیامکی از طرف تیرداد اَبروهام درهم گره خورد. اول نگاهی به در بسته اتاقم که تینا اونجا مشغول حل سوالاتش بود انداختم و بعد با لمس صفحه موبایلم پیامش رو باز کردم.
- سلام مژده خانوم حالِ شما؟ با زحمتهای تیناجان، چه ساعتی باید بیام دنبالش؟
یک هفتهست که برای عوض شدن حال تینا معکوس عمل میکنیم و اون وقتهایی که جفتمون زمان داریم، میاد خونه ما و حسابی درس میخونیم و میشه گفت همین تغییر ساده، حال و هوای تینا رو حسابی عوض کرده و من از بابت این تصمیمم خوشحالم؛ اما حالا بعد از یک هفته از من میپرسه کی باید بیاد دنبالش؟ خب بره از باباش بپرسه که تو این یک هفته چه ساعتی دنبال تینا میاومد! اصلاً هم خوشم نمیاد برادر دانشآموزم راجع به بیعرضه بودن یا نبودن خواستگارهای من نظر بده!
تندتند نوشتم و براش ارسال کردم:
- سلام ممنونم، هشت به بعد درسمون تموم میشه.
و بلافاصله جواب پیامم رو داد.
- خیلی ممنون، اذیت که نمیکنه؟
و استیکر خنده! پشت چشمی برای اسمش نازک کردم و نوشتم:
- نه این چه حرفیه؟ همه چی خوب پیش میره.
- دست شما درد نکنه.
جواب پیام آخرش رو ندادم و موبایلم رو همونجا گذاشتم، ذهنم داشت به بیراهه میرفت که نفسم رو بیرون دادم و بهسمت اتاقم رفتم تا ببینم تینا در چه حاله... .
***
آخرین ویرایش: