جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,695 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
چند دقيقه‌اي گذشت؛ گرماي مطلوب فضاي ماشين، سرماي وجودم رو ذره‌ذره كم كرد و حالم بهتر از قبل شد.
- چطوری؟ این یک ماه چطور بود؟
شالم رو پشت گوش زدم و در جواب تیردادی که بخشی از حواسش پی رانندگیش بود، گفتم:
- ممنون... خیلی خوب بود، همون‌طور که فکر می‌کردم شد و خداروشکر نتایج تینا عالی بود؛ حالا آزمونش رو که بده خیالم راحت میشه.
زمزمه‌ي آرومش به گوشم رسيد كه گفت:
- من که خیالم راحته.
سرم رو به‌ سمتش چرخوندم، نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- جلسه‌ي امروز خوب بود؟
جلسه‌ي امروز! با فاکتور گرفتن از اخم ناظم و پشت چشم نازک کردن معلم‌ها و حرف‌های نامربوط خانم سهرابی مهربون و مرتضوی بی‌فرهنگ، گفتم:
- خیلی خوب بود، خیلی چیزا فهمیدم و با معلما هم آشنا شدم و همه از تینا راضی بودن.
- نظرشون چه اهمیتی داره وقتی موفقیت تینا به‌خاطر حضور شماست؟
علاوه بر نگاه و لبخندش، حتی کلامش هم گرمی و مهربونی خاصی داشت که انرژی مثبتی برای حال دگرگونِ امشب من بود.
با لبخندی که جای خودش رو حفظ کرده بود، كمي خودم رو به چپ متمايل كردم و دستم رو به جيب پالتوم رسوندم؛ موبایلم رو بيرون كشيدم و با لمس صفحه وارد گالری شدم و آخرين عكس توي گالري رو باز كردم؛ عکسی بود که امروز از پوستر و برتر بودن تینا گرفته بودم. دستم رو جلو بردم و موبایل رو به‌ سمت تیرداد گرفتم.
- شاگرد برترو ببین.
لحظه‌ای نگاهش رو از خیابون گرفت و عکس رو دید. لبخندی که بدون شك از جنس افتخار بود روی لب‌هاش نشست.
- خداروشکر، می‌دونستم زرنگه اما انقدر شیطون بود که تا این حد ازش انتظار نداشتم!
دستم رو عقب كشيدم و موبايل رو روي پام گذاشتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم گفتم:
- بهش نگی ها! من دارم به تک رقمی شدنش فکر می‌کنم.
چشم هاي سياهش در لحظه درشت شد، نيم نگاهي بهم انداخت و متحیر گفت:
- جدی میگی؟!
دستی به چونه‌م کشیدم و با اطمينان سرم رو تكون دادم.
- زرنگ‌ترین دانش‌آموزیه که تا به حال داشتم و در کنار هوش بالایی که داره، تلاشش هم فوق‌العاده‌ست! با این فرمون جلو بریم مطمئنم نتیجه‌ عالی میشه.
خنده بين صداي متعجبش پيچيد.
- سوپرایز شدم مژده جون! حالا چرا نباید بهش بگم؟
به میدونی که با ماشین دورش می‌چرخیدیم چشم دوختم و گفتم:
- بهش نگی چون نمی‌خوام اعتماد به نفس بالا مغرورش کنه و خدایی نکرده برعکس پیش بره.
- خیلی هم درست می‌فرمایید، چشم.
و باز نگاه قشنگی بهم انداخت. دستم رو به شالم کشیدم، حس می‌کردم ماشین زیادی گرم شده و بهتر نبود گرمايش خاموش بشه؟!
- مرتضوی چطور بود؟
ابروم بالا پريد. شالم رو رها کردم و گردنم سریع به‌ سمتش چرخید. لحن پر شيطنتش و چيني كه كنار چشم‌هاش افتاده بود، باعث شد بعد از لحظه‌ای مکث با کنجکاوی بپرسم:
- با هم تو یه دانشگاه بودین‌؟
- آره، شاگرد برترای رشته خودمون بودیم و ما... .
- می‌گفت تو یک درس دو واحدی همکلاس بودین!
تک خنده‌ای کرد و انگشتش رو به پشت لبش كشيد.
- مفصل همه چیو توضیح داده... بله!
دست به سی*ن*ه و با لحني محكم، حرفش رو ادامه دادم:
- و با هم در ارتباط بودین.
چشم‌هاش رو ریز کرد و با لحن کشیده‌ای گفت:
- خیلی دورادور!
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- این‌طور به‌ نظر نمی‌رسید!
با فشردن پاش روي ترمز، ماشين ايستاد. كف دستش رو روي فرمون گذاشت و نگاهش به طرف من چرخيد.
- خب شاید! چون ماهی یکبار همدیگه رو توی جلسات می‌دیدیم و می‌گفت سلام! من هم می‌گفتم سلام، بعد که جلسه تموم می‌شد می‌گفت خداحافظ! من هم می‌گفتم خداحافظ، خیلی رابطه خوبی بود! این اصلاً اسمش رابطه‌ست؟!
و دو طرف لب هاش كش اومد و غش‌غش خندید! نگاهم رو به ثانیه‌های چراغ قرمز دوختم و بدون فكر، حرف مرتضوی رو تکرار کردم.
- خب لابد ظرفیتش رو نداشتی!
تن صداش بالا رفت و هيجان زده گفت:
- نه بابا! اون گفته من ظرفیتشو نداشتم؟ چه ناامید شده قبلاً بیشتر امید داشت!
پارچه نرم و لطيف شال رو بين انگشت‌هام فشردم و از گوشه‌ي چشم نگاهي بهش انداختم.
- امید به چی؟!
- مثلاً می‌گفت سرنوشت باعث شده من معلم تینا بشم و آینده ما با هم رقم می‌خوره! اما الان ناامید شده، چی‌شد که اینجوری شد؟
باز يك تاي ابروم بالا پريد و سرم به طرفش چرخيد. با شیطنت نگاهم مي‌کرد، شونه‌ای بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
- من از کجا بدونم!
- نچ‌نچ معلوم نیست چه برداشتی کرده.
خودم رو به اون راه زدم، اما با حرصی که ناگهان چاشنی کلامم شده بود، گفتم:
- من نمی‌دونم اون چی برداشت کرده؛ به هرحال که فوق‌العاده آدم بی‌ادب و بی‌شخصیتی بود، از همه لحاظ... هم قیافه عجیب و غریبش هم رفتار مسخره‌ش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
حق نداشتم از دست مرتضوی که همه جوره من رو مسخره کرده بود حرص بخورم؟
فقط بیست ثانیه مونده بود و کاش زودتر چراغ سبز می‌شد تا این‌جوری به منی که امشب سپر دفاعیم رو از دست داده بودم، زُل نزنه!
- هنوز هم شیش متر خط چشم می‌کشه؟
چشم‌هام رو باریک کردم و با شک پرسیدم:
- مطمئنی بعد دانشگاه فقط یک‌بار دیدیش؟
دو انگشتش رو بالا آورد.
- نه دیگه دوبار، دفعه سوم هم که قسمت نشد.
- عیبی نداره یه روز برو دنبال تینا و ببین خط چشمش چند متره!
با شنیدن جواب من با صدای بلند خندید و من تندتند پام رو تکون می‌دادم؛ واقعاً که تیرداد پررو بود!
بالاخره ماشین به جلو حرکت کرد اما انگار از این بحث خوشش اومده بود که همچنان با شیطنت گفت:
- دوست داشتم اون‌جا باشم و شما دوتا رو ببینم.
دستم رو بالا آوردم.
- مرسی، من یه‌بار دیدمش برام کافیه!
- دفعه بعدی با هم می‌ریم کارنامه تینا رو می‌گیریم.
پوزخندی روی لبم نشست.
- خداروشکر که تینا داره فارغ‌التحصیل میشه!
انگشت شستش رو به گوشه لبش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- اَه... یعنی دیگه کارنامه نداره؟ ولی فکر کنم خرداد هم باید بریم.
بلافاصله با حس پیروزمندانه‌ای در جوابش گفتم:
- اون‌جا دیگه خبری از جلسه نخواهد بود!
- خب قطعاً آخر سال جشن دارن خصوصاً اگه تینا نتیجه خوبی بگیره، اون‌جا با هم می‌ریم.
چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت:
- اون‌جوری نگاهم نکن، خوش می‌گذره هم به عکس‌العمل خانوم سهرابی می‌خندیم هم مرتضوی، یکی بهشته و اون یکی جهنم!
و باز بلند خندید اما من نمی‌تونستم تظاهر کنم و خیلی تابلو در حال گاز گرفتن لبم و حرص خوردن بودم! چرا خوشش میاد من رو اذیت کنه؟ یعنی فهمید که با قضیه مرتضوی دارم اذیت میشم که این کل‌کل رو با من راه انداخت؟
آرنجم رو به لبه شیشه تکیه دادم و زیر لب گفتم:
- دلت می‌خواد ببینیش خب برو، اصلاً چرا اصرار داری من رو ببری و دنبال بهونه می‌گردی؟
چند لحظه‌ای سکوت فضای ماشین رو پُر کرد تا این‌که با لحن آروم و متفاوتی نسبت به شیطنت چند لحظه قبل، زیر لب گفت:
- خب باید بفهمم به چه حقی امروز شما رو منفجر کرده.
چشم‌هام درشت شد و فقط نگاهش کردم، یعنی حرفم رو توی رستوران شنیده بود؟ وای از من.
- ولی ممنونم که این همه برای تینا خوبی.
صدای زمزمه‌وار و آرومش باعث شد لحظه‌ای به‌خاطر این تغییر حالت گیج بشم اما با دیدن لبخندش، کم‌کم لب‌های من هم میزبان لبخند شد.
- جدی میگم! خیلی براش زحمت می‌کشی، بیش از اندازه؛ من و بابا چند وقته داریم فکر می‌کنیم چطور میشه جبرانش کرد؟ اگه موافق باشی اون مبلغی که با هم قرارداد بسته بودیم رو می‌خوام بیشترش کنم تا...
محکم صداش زدم.
- آقا تیرداد!
- نه ببین مژده...
- شما گوش بده!
دیگه چیزی نگفت. با انگشتم خطی روی شیشه بخار گرفته ماشین کشیدم و در همون حالت گفتم:
- تینا برای من مهمه! اگه قدمی براش برداشتم که از نظر شما قدم بزرگی بوده، من جزء وظایف خودم می‌دونم پس هیچ حرفی نمی‌مونه و این‌که...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- آدم‌های مهم زندگی من خیلی کمن! ولی همون تعداد کم به قدری برام با ارزش هستن که هر کاری که از دستم بر بیاد براشون انجام میدم، تینا هم جزء همین دسته‌ست... امیدوارم صداقت کلامم رو بفهمی.
و نگاهم رو از شیشه‌ و خط‌های بی‌معنی روش گرفتم که با نگاهش مواجه شدم؛ عمیق و طولانی و پر مفهوم.
بی‌توجه به ضربانِ محکم قلبم با شک پرسیدم:
- یعنی صداقتم معلوم نیست؟!
یک تای اَبروش رو بالا انداخت.
- معلومه که معلومه.
و زمزمه کرد:
- عجیب و متفاوتی!
- این خوبه یا بد؟
همون‌طور که نگاه جدیش به خیابون بود در جوابم گفت:
- مگه بد هم برای شما معنی میده؟
چشم از نیم‌رخش برداشتم و لبخند به لب سرم رو پایین انداختم و انگشت‌هام رو درهم قفل کردم. از اون شب‌هایی بود که باز معنی دگرگونی حالم رو که تا این اندازه تحت تأثیر نگاه و رفتار یکی بود رو نمی‌فهمیدم!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با احتیاط موبایلم رو به لیوان تکیه دادم و پشت میز نشستم، سبد کاهوهای شسته شده رو کنار خودم گذاشتم و مشغول خورد کردن دسته‌ای از اون‌ها روی تخته چوبی شدم. نگاهم رو به صفحه موبایل دوختم.
- حالا نظرت چیه؟
- مخالفم!‌
از این قیافه درهم انتظار جواب دیگه‌ای نمی‌شد داشت.
- باز برای چی؟
نفس‌نفس در حالی که مشغول دویدن روی تردمیل بود، گفت:
- خودش خوب بود ولی مادر و خواهر عجیبی داشت مژده، همش واسم چشم و اَبرو می‌اومدن! فکر کن هنوز هیچی نشده این‌طور رفتار می‌کنن!
خندیدم و کاهوهایی که ریز شده بودند رو توی ظرف کریستالی که مامان برای سالاد کنار گذاشته بود، ریختم و دسته دیگه‌ای از کاهوهای تازه رو برداشتم.
- شاید تو برخورد اول این‌جوری بودن!
دستی به پیشونیش کشید.
- اون مامانی که من دیدم، عروسش رو پرپر می‌کنه! فکر کن از عمه تو بدتر بود!
سرم رو تند‌تند به چپ و راست تکون دادم.
- اوه‌ اوه هنگامه سریع ردش کن!
و دوتایی خندیدیم. تردمیل رو خاموش کرد و پایین اومد، چندتا نفس عمیق کشید و دست به کمر جلوی موبایل ایستاد. لبخندی به روش زدم.
- خسته نباشین خوش‌تیپ خانوم.
حوله‌ای به صورتش کشید و موبایل رو مقابلش گرفت.
- ممنونم، از دکتر حمید چه خبر؟
با یادآوری کارهای دکتر حمید نفسی از سر خستگی کشیدم.
- خسته شدم هنگامه این از کجا پیداش شد؟
- برای چی؟
و بطری آب رو روی دهانش گذاشت. چاقو رو با شدت روی تخته زدم.
- همش منتظر فرصته تا من رو گیر بیاره و باهام حرف بزنه! کلافه میشم.
- عزیزم کسی که خواستگاره و دلش گیره باید همین‌طور رفتار کنه دیگه...
و با چشم‌های گرد شده و صدای بلندی ادامه داد:
- هین! مواظب دستت باش چرا داری به من نگاه می‌کنی وقتی اونا رو خورد می‌کنی؟!
در جواب هنگامه‌ای که مثل مامان‌ها من رو دعوا می‌کرد، سری تکون دادم.
- حواسم هست... اِن‌قدر هم محترمانه و مؤدب حرف می‌زنه که ناخودآگاه مقابلش سکوت می‌کنم و مخالفتی نشون نمی‌دم.
- مژده الکی الکی از روی خجالت و رودرواسی بهش بله نگی؟!
دستم رو دراز کردم و رنده رو برداشتم و هویج رو به دست گرفتم.
- دیگه اون‌قدر هم نه!
کمی فکر کرد و بعد در جوابم گفت:
- البته شاید هم خوب باشه و ارزشش رو داشته باشه.
- نه من مخالفم آخه سنش زیاده.
و مشغول رنده کردن هویج شدم.
- پس کنسله.
خندیدم و نگاهی به هویج‌های رنده شده انداختم، کافی بود پس هویج‌ها رو روی کاهوها ریختم.
- فکر نمی‌کردم اینو بگی!
- چرا؟
کمی روی صندلی جابه‌جا شدم و گردنم رو به اطراف تکون دادم.
- خب چون من نسبت به هم‌ سِن‌های خودم کم انرژی‌تر و جدی‌ترم و خب کلاً سنگین‌تر رفتار می‌کنم... یا مثلاً شیطونی نمی‌کنم و اهل کار خاصی هم نیستم و یه جورایی از لحاظ روحی پیرترم؛ فکر می‌کردم بگی دکتر حمید به من میاد!
و گوجه‌ای برداشتم تا مثل گل درستش کنم.
با اَبروهای درهم نگاهی به من انداخت و در حالی که پنجره رو باز می‌کرد گفت:
- کلاً از سنت جلوتری ولی نه این‌که پیرتر باشی؛ تو همیشه جلوتر از سنت رفتار کردی... مدرسه‌ات رو زودتر تموم کردی، زودتر دانشگاه رفتی، زودتر مشغول به کار شدی... خب همه این‌ها آدم رو پخته‌تر می‌کنه!
در حالی‌ که نگاهم به گوجه توی دستم بود در ادامه حرفش گفتم:
- و البته جریان زندگیم!
- خب اتفاقات زندگی هم بی‌تأثیر نیست ولی اسمش رو پیری نذار... گفتم که پخته‌تر و عاقل‌تری اما این دلیل نمی‌شه با آدمی که اون‌قدر ازت بزرگ‌تره ازدواج کنی چون هنوز هم ذوق و احساس دخترونه تو وجودت خیلی هست؛ هر چند که حس و حال آدم‌ها به سنشون نیست و شاید دکتر حمید دلش جوون باشه!
با احتیاط گوجه گل شده رو روی کاهوها گذاشتم و بلند شدم تا دستم رو بشورم، مثل همیشه حرف‌هاش من رو به فکر فرو برده بود.
- هر تصمیمی بگیری درسته چون من به تو ایمان دارم.
موبایل رو برداشتم، خندیدم و براش بوس فرستادم‌.
- گفتی کی مهمونتونه؟
- خودمونیم دیگه، ما همش داریم تو این ساختمون می‌چرخیم دیگه اسمش مهمون و مهمونی نیست.
خندید و دستش رو برام تکون داد.
- راست میگی، به همه سلام برسون.
- قربونت، برو دوش بگیر دیگه، دارم دونه‌های عرق رو روی صورتت می‌بینم.
و ایشی گفتم و روم رو کج کردم.
برای هم روی هوا کلی بوس فرستادیم و تماس قطع شد، همین تماس‌های تصویری انرژی مثبتی برای من بود که هر روز با هنگامه جانم انجامش می‌دادیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با ضربه محکمی که روناک به دست یاسی زد من هم از جا پریدم چه برسه به یاسی که با چشم‌های درشت شده به روناک نگاه می‌کرد.
- تقلب کردی!
با داد روناک، یاسی به خودش اومد و با اَبروهای درهم برای دفاع از حقش گفت:
- نه‌خیر روناک خانوم من تقلب نکردم!... هومن من تقلب کردم؟
هومن گوشه لبش رو گاز گرفت و با حالت زاری گفت:
- خیلی تابلو بود خواهرِ من دیگه چطوری ازت دفاع کنم؟
- می‌کشمت یاسی!
تهدید روناک و بعد هم حمله‌اش به‌سمت یاسی که بازوش رو کشیدم تا بنشینه و تکون نخوره.
- خون خودت رو کثیف نکن روناک، ولش کن!
حسام که سمت دیگه روناک نشسته بود رو بهش گفت:
- ارزش داره به‌خاطر یه بازی خواهرت رو بکشی؟
روناک که حسابی روی بازی و تقلب حساس بود، چشم غره‌ای به یاسی رفت که یاسی دستش رو بلند کرد و انگشت اشاره‌اش رو به‌سمت روناک گرفت.
- با اون چشم‌های ورقلمبیده‌اش داره منو می‌کُشه!
و مثل ترسوها خودش رو به هومن نزدیک کرد. روناک با چشم‌های باریک شده نگاهش کرد.
- حرف نزن متقلب.
- من تقلب نکردم!
- هومن!
هومن دستش رو دور شونه یاسی انداخت و رو به روناک معترض گفت:
- یاسی از بچگی کارش تقلب بوده تو چرا بهش عادت نمی‌کنی؟ اونم تو بازی هفت خبیث!
یاسی سرش رو بلند کرد و با قیافه ناراحتی که به خودش گرفته بود، همچنان مقاومت می‌کرد.
- وای وای چقدر تهمت می‌زنین؛ حسام من تقلب کردم؟
حسام آروم پلک زد و یک کلام در جوابش گفت:
- نه!
روناک با اخم گردنش رو به‌سمت حسام چرخوند.
- نمی‌دونی باید طرف چه کسی رو بگیری!
یاسی خودش رو از بغل هومن بیرون کشید و با لبخند و ذوق گفت:
- اتفاقاً از قدیم گفتن هوای خواهر زنت رو داشته باش، ایول داداش بزن قدش!
و کفِ دست‌های بالا آورده‌اش رو به دست‌های حسام کوبید.
موهام رو پشت گوش زدم و کلافه از شنیدن این حرف‌ها گفتم:
- اگه بحثتون تموم شد میشه بازی رو ادامه بدیم؟
حسام نیم نگاهی به روناک انداخت.
- با اجازه روناک خانوم من ادامه میدم.
و در طی بازی، روناک همه کارت‌های جریمه رو به حسام می‌داد جوری که حسام آخرش معترضانه گفت:
- یاسی تقلب کرد چرا همه کارت‌ها رو به من میدی؟
روناک پشت چشمی براش نازک کرد.
- تا یاد بگیری طرف حق رو بگیری!
یاسی با لحن مرموزی گفت:
- فدای سرت حسام، با این همه جریمه بازم از روناک جلوتری!
و دوباره هر دو شیطنت آمیز خندیدند و دست‌هاشون رو به‌هم کوبیدند.
- من که آخرین بارم بود با شما بازی کردم!
- باشه باشه.
اعتراض روناک و جمله‌ای که همه یک‌ صدا در جوابش گفتیم باعث شد بلند بخندیم، جمله معروف روناک بود که آخر هر بازی همین رو می‌گفت.
حسام به من اشاره کرد.
- مژده یه آرام‌ بخش بهش تزریق کن، خانومم قاطی کرده!
چشمکی به حسام زدم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
- چشم.
روناک سری به نشونه تأسف تکون داد.
- همین شوهر خودم از همه شما بدتره!
یاسی ضربه‌ای به پاش زد و با لحن دلسوزانه‌ای، خطاب به روناک گفت:
- وای الهی بمیرم برات، نباید تو رو به حسام می‌دادیم!
من به حرفش خندیدم و حسام نگاه چپ‌چپی حواله یاسی کرد‌.
- یاسی؟ این بود رفاقت ما؟
هومن خندید و دستش رو به شونه حسام زد.
- اینا هیچ کدوم قابل اعتماد نیستن! خواستی سوسه بیای واسه مژده بیا چون یه‌هویی مثل یاسی پشتت رو خالی نمی‌کنه!
باز هم خندیدم و معترضانه کارت‌ها رو وسط ریختم تا دوباره این بازی طلسم شده رو شروع کنیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
بعد از تعارف کردن چای، کنار یاسی نشستم. سرگرم موبایلش بود برای همین چیزی نگفتم. خم شدم و یک نبات شاخه‌ای از روی ظرف سفید رنگ کوچکی که روی میز بود، برداشتم و داخل استکانم انداختم و مشغول هم زدن شدم.
با شنیدن صدای خنده روناک توجه‌ام جلب شد؛ کنار حسام نشسته بود و دست به سی*ن*ه براش اَبرو بالا می‌نداخت و حسام با لبخندی که رنگ و بوی عشق داشت بهش خیره شده بود و معلوم بود که حواسش تمام و کمال در اختیار حرف‌های خانومشه.
- مژده، می‌دونستی یه طرح خفن برای یک خونه مدرن زدم؟
سرم به‌سمتش چرخید و خیره به چشم‌های پر ذوقش با هیجان گفتم:
- جدی میگی؟ آفرین!... همون طرحی که چند وقته روش کار می‌کنی؟
سرش رو تندتند تکون داد.
- آره، حتی حسام و تیرداد هم خوششون اومد! فقط مونده تأیید دکتر نیازی که به نظرم حله.
و با خوشحالی موبایلش رو به‌طرفم گرفت تا عکس‌های طراحی شده‌ از خونه رو بهم نشون بده و من با دیدن هر عکس بیشتر از قبل ذوق کردم و به یاسی پر تلاشم افتخار کردم.
- عالیه یاسی، فوق‌العاده‌ست! خیلی خوشحالم عزیزم.
قری به گردنش داد.
- آره دیگه ما اینیم!
و با خنده ادامه داد:
- بالاخره توجه این مهندس‌های سخت‌گیر شرکت رو جلب کردم.
و با چشم و اَبرو به حسام و هومن اشاره کرد که من هم خندیدم.
- یاسمن مامان، بیا این‌جا.
با صدای خاله زهرا، یاسی زیر لب گفت:
- باز این مامان‌ها به چه مشکل فنی خوردن که سراغ من رو می‌گیرن؟
دستم رو به کمرش زدم.
- پاشو مهندس.
سری تکون داد و از جا بلند شد. موبایلش توی دستم مونده بود پس همچنان مشغول ورق زدن عکس‌های گالری طراحیش شدم و به این فکر کردم که چه شغل جذابی‌ می‌تونه باشه، چقدر هنر و سلیقه و از همه مهم‌تر ایده پشت این طراحی‌ها خوابیده و قطعاً پیاده سازی این نقشه‌ها زیباترین حس دنیا برای طراحشه.
با لرزش موبایل توی دستم، ناخودآگاه توجه‌ام به پیامی که روی صفحه باز شد، جلب شد. رد کردن عکس همزمان شد با اعلان پیامک که لمس صفحه باعث باز شدن پیام شد.
نمی‌خواستم پیام رو بخونم اما قبل از خاموش کردن صفحه موبایل چشمم به فرستنده افتاد «روان‌شناس یزدانی»؛ روان‌شناس؟ یاسی با روان‌شناس صحبت می‌کرد؟ برای چی؟
- سلام یاسمن جان فردا ساعت چهار می‌بینمت.
زیر لب پیامش رو خوندم، با تعجب سرم رو بلند کردم و با چشم یاسی رو دنبال کردم که بین خاله‌ها نشسته بود و باهاشون صحبت می‌کرد و می‌خندید، حالش که خوبه پس چرا داره با روان‌شناس صحبت می‌کنه؟
نگاهم چرخید به‌سمت روناک، که همچنان بغل حسام نشسته بود و سرگرم خنده‌ و جیک و پیک عاشقانه‌اش بود. گردنم به‌طرف هومن چرخید که موبایل به دست، گوشه خونه راه می‌رفت و با لحن کمی عصبی، صحبت می‌کرد؛ یعنی بچه‌ها می‌دونستند که یاسی با روان‌شناس صحبت می‌کنه؟
دکمه بغل موبایل رو فشردم و گوشه مبل انداختمش. دوباره ویبره‌اش رو حس کردم و لابد باز خانوم یزدانی پیام داده بود.
به مبل تکیه دادم و با ذهنی آشفته به نقطه‌ای نامعلوم خیره بودم، یعنی یاسی جانم حالش خوبه؟ خوب نیست؟ علت خوب نبودنش چی‌ می‌تونه باشه؟ اگه مشکلی هست پس چرا تا الان نفهمیده بودم؟!
خیره بودم به یاسی خوش خنده و مهربون و به این فکر می‌کردم که اگه واقعاً دچار چالشی در زندگیشه چطور این‌قدر خوب داره رفتارش رو مدیریت می‌کنه؟
- در چه حالی دخترخاله؟
هومن بود که کنارم نشسته بود، ناچاراً لبخندی روی لب‌هام نشوندم.
- چرا تنهایی؟
لب و لوچه‌ام رو آویزون کردم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
- روناک که عروس شد، یاسی هم منو ول کرد!
خندید و دستش رو دور شونه‌ام انداخت.
- نگران نباش من همچنان هستم.
با خنده و شوخی مُشتی به سی*ن*ه‌اش زدم و بعد از چند لحظه پرسیدم:
- تو خوبی هومن؟
سری تکون داد و با لحن خسته‌ای گفت:
- اِی... بد نیستم.
- با کی داشتی دعوا می‌کردی؟!
نگاهم کرد.
- شنیدی؟ دعوای کاری بود، با یه آدم نفهم.
- دعوای کاری دیگه نشنیده بودم!
و به لحنش خندیدم اما دوباره یاسی سوژه نگاهم شد، در همون حالت خطاب به هومن گفتم:
- هومن، اوضاع یاسی تو شرکت خوبه؟
- بله که خوبه، خواهرم حسابی رو به پیشرفته.
- مشکلی نداره؟
لحنش متعجب شده بود و سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
- نه، چه مشکلی؟
نگاهم رو از یاسی گرفتم و شونه‌ای بالا انداختم و با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- همین‌طوری می‌پرسم، عکس طراحی‌هاش رو دیدم به نظر من هم عالی بود.
چشمکی زد و با انگشت به خودش اشاره کرد.
- خواهرِ منه ها!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با لبخند مصنوعی به قهوه‌ای که روی میز جلوم بود، خیره بودم و ظاهراً گوشم با اون بود اما ذهنم آشفته‌تر از این حرف‌ها بود که بتونم صددرصد تمرکزم رو در اختیار حرف‌های دکتر حمید قرار بدم.
نمی‌دونم چرا جسارتم رو تو این مورد از دست داده بودم و «نه» گفتن برام سخت بود! شاید اگه همون مژده سابق بودم که حوصله صحبت‌های جنس مخالفش رو نداشت، زودتر از این‌ها دکتر حمید رو قانع کرده بودم که بیشتر از این تلاشش رو نکنه اما الان ذهنم دنبال دلیل منطقی می‌گرده و متأسفانه تا این‌جای کار هر چی که با گوش‌هام شنیدم فقط می‌شد دلیلی برای دادن جواب مثبت باشه نه منفی!
آه من دلم مژده سابق رو می‌خواد! البته که رفتارهای گذشته به‌خاطر حضور اشکان بود؛ به قدری همیشه و همه جا خودش رو به من می‌رسوند که من رو از جنس مخالف زده کرده بود و کافی بود یک نفر به‌سمتم بیاد تا به قول هنگامه پنجول بکشم و از خودم دورش کنم؛ نه! حالا که فکر می‌کنم روزهای گذشته رو نمی‌خوام، سعی می‌کنم یه جوری با دکتر حمید کنار بیام.
- قهوه‌تون سرد شد.
فنجون قهوه رو برداشتم و نگاهش کردم، با اشتیاق زیادی به من چشم دوخته بود و گرمای نگاهش برام قابل لمس بود اما خب نمی‌دونم چرا دوستش نداشتم و ترجیح می‌دادم از این نگاه و لبخند مهربون فاصله بگیرم.
نگاهی به اطراف انداختم، کافی‌شاپ کنار کلینیک بود؛ جایی که پاتوق اکثر بچه‌های کلینیک هست و امروز به اصرار دکتر حمید بعد از شیفتمون به این‌جا اومدیم و صحبت‌هامون از بحث‌های پزشکی شروع شد و در نهایت دکتر حمید کمی از خودش و مسیری که تا این‌جا گذرونده گفت و فقط کاش با این دسته گل رزهای قرمز قرارمون رو شروع نمی‌کرد!
نتیجه‌ی دادن این دسته گل به من، شد نگاه‌های عجیب و غریب افراد کافه که ما رو می‌شناختند و از فردا این خبر توی کل کلینیک پخش میشه و واقعاً دیگه نمی‌دونم چیکار باید کرد!
با تک سرفه‌اش به خودم اومدم که دوباره، شروع به صحبت کرد.
- ازدواج مسیر سختیه، بعد از این همه مراحل دشواری که گذروندم و براتون تعریف کردم، می‌تونم بگم سخت‌ترین مرحله برای من همین انتخاب همسری برای مسیر آینده‌ام بوده اما بعد از آشنایی با شما میشه گفت کمی نسبت به این قضیه دلم گرم‌تره!
فنجونی که حالا خالی بود رو روی میز گذاشتم. سکوت کرده بود و انگاری نوبت من بود، مِن‌مِن کنان دنبال جواب مناسبی گشتم.
- بله... درست می‌فرمایین... واقعاً سخته و خب خیلی مهمه که... که آدم بتونه... همسر مناسب خودش رو...
- سخته ولی شدنیه! راستش فکر کنم اگه به هم‌دیگه زمان بدیم می‌تونیم به نتیجه خوبی برسیم.
سریع و بدون فکر در جوابش گفتم:
- چرا‌؟
دستش رو روی میز گذاشت و با لبخند موندگارش گفت:
- زمان بدیم تا بهتر هم رو بشناسیم، که بفهمیم مناسب هم هستیم یا نه.
نفس عمیقی کشیدم، چه نتیجه‌گیری آسون ولی در عین حال سختی!
- بله درسته.
و همین جمله‌ای که به سختی گفته بودم، باعث خوشحالیش شد اما منظور من این بود که هم رو بشناسیم و بفهمیم به درد هم نمی‌خوریم!
- راستش آقای دکتر باید...
با روشن شدن صفحه موبایلم، حرفم قطع شد. به‌خاطر ویبره‌اش روی میز تکون می‌خورد جوری که داشت سُر می‌خورد و به لبه میز نزدیک می‌شد و من شوکه شده، نمی‌دونستم در کسری از ثانیه چیکار کنم اما دکتر حمید سریع دستش رو به‌طرف موبایلِ در حال سقوط بُرد و گرفتش و با لبخند موبایل رو به دستم داد.
می‌شد گفت از تنها ویژگی این آدم که خوشم میاد همین آرامش و متانتی بود که داشت، این مدل رفتار با این تیپ و ظاهر شیک اون رو خیلی باکلاس و باجذبه نشون می‌داد.
نگاهم رو از نگاهش گرفتم و به صفحه موبایلم چشم دوختم که بلافاصله صفحه خاموش شد و منِ حواس پرت حتی متوجه نشدم کی داره زنگ می‌زنه!
خواستم بی‌خیال بشم اما همین که یاد صحبت‌ها و نگاه دکتر حمید افتادم، ترجیح دادم پیگیر تماس گیرنده باشم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و آیکون سبز رو لمس کردم. با دیدن اسمش تعجب کردم، چرا باید به من زنگ بزنه؟ برای این‌که بیشتر مطمئن بشم ساعت تماسش رو چک کردم که یک دقیقه پیش بود، پس چشم‌هام درست می‌دید.
نکنه برای تینا اتفاقی افتاده؟ اما ما صبح با هم صحبت کردیم و مثل همیشه خوب بود.
می‌خواستم صبر کنم تا خودش مجدد تماس بگیره اما حس کنجکاوی و فرار از این موقعیت باعث شد خیلی سریع اسمش رو لمس کنم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
موبایل رو کنار گوشم گرفته بودم و داشتم فکر می‌کردم حالا تو این موقعیت چی می‌خوام به تیرداد بگم؟ خب یکم صبر می‌کردم یا خودش دوباره زنگ میزد یا حداقل از جلوی چشم‌های دکتر حمید بلند می‌شدم.
- سلام.
با شنیدن صداش تکونی خوردم و ناخودآگاه از روی صندلی بلند شدم، رو به دکتر ببخشیدی گفتم و به‌سمت گوشه کافی شاپ که خلوت بود، رفتم.
یادم نبود در حالت عادی حرف زدن برام سخته قطعاً تو این وضعیت کلمات رو گم می‌کردم!
کنار دیوار شیشه‌ای رو به پیاده‌رو ایستادم و صدام رو صاف کردم.
- مژده خانوم؟
طول کشیده بود تا جواب سلامش رو بدم.
- سلام آقا تیرداد خوبی؟ ببخشید نمی‌شد جواب بدم.
صدای خیابون و ماشین می‌اومد و صدای تیرداد رو کمی از دور می‌شنیدم که به‌ نظرم تماس رو روی بلندگو گذاشته بود.
- ببخشید سرکار بودی؟ پس من بعداً بهت زنگ می‌زنم.
تندتند اما آروم گفتم:
- نه... نه الان می‌تونم صحبت کنم، جانم؟
بعد از لحظه‌ای سکوت جوابم رو داد.
- جانت بی‌بلا.
و من تازه فهمیدم که چی گفتم و باز هم کمی طول کشید تا بفهمم اون چی گفت. آب دهانم رو قورت دادم که ادامه داد:
- چون سرت شلوغه سریع میرم سر اصل مطلب، شما تا کی سرکاری؟
گلدون بزرگ گیاه فیکوس، که هم قد خودم بود کنار دستم بود. با انگشتم برگش رو لمس کردم.
- والا کارم تموم شده دیگه کم‌کم باید برم خونه.
- یعنی می‌تونیم طرفای عصر هم رو ببینیم؟
و دستم خشک شد! هم‌دیگه رو ببینیم؟ تک سرفه‌ای کردم و با تعجبی که کاملاً در صدام مشهود بود، پرسیدم:
- چیزی شده؟!
- راستش رو بخوای... با این طرز رانندگیش! کجا میای؟!
و صدای بوق‌های ممتد که باعث شد آروم به حرص خوردنش بخندم.
- آدم دیوونه میشه تو این شهر!
و باز هم خندیدم اما بلندتر؛ صدای خنده‌های تیرداد هم اضافه شد اما دیگه چیزی نگفت که من با همون صدای شاد ولی با لحن آروم و همیشگیِ خودم گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
نفس عمیقی کشید و بعد زمزمه‌اش رو شنیدم.
- نمی‌تونم رانندگی کنم تمرکز ندارم، بذار بزنم کنار.
صدای راهنما اومد و منی که بیخود و بی‌جهت خیره بودم به برگ‌های فیکوس و نازشون می‌کردم.
- خب، حالت خوبه؟
حالا صداش رو از نزدیک و واضح‌تر می‌شنیدم. دستم رو به زیر بغلم زدم و از پشت شیشه به رفت و آمد آدم‌ها خیره شدم.
- من خوبم شما چطوری؟
- من هم خوبم، چی داشتم می‌گفتم؟ یادم رفت.
و خندید من هم بی‌دلیل خندیدم تا خودش دوباره به حرف اومد.
- آها! من می‌خوام شب برم بیرون و برای تینا خرید کنم، به بهونه موفقیت‌های اخیرش خصوصاً توی آخرین آزمونی که داد؛ می‌خوام خوشحالش کنم.
موبایل رو از دست راست به دست چپم دادم و با ذوق گفتم:
- چقدر عالی! فکر خیلی خوبیه.
کمی مکث کرد و گفت:
- میشه با من بیای؟ فکر کنم به نظر و سلیقه‌ات نیاز داشته باشم.
و باز هم جوابی که بدون فکر، از دهانم بیرون پرید.
- باشه ساعت چند بیام؟
و گوشه لبم رو گاز گرفتم و با حرص، لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم.
- میام دنبالت، ساعت هفت.
این بار کمی فکر کردم و به نظرم جالب نبود که بیاد دنبالم برای همین گفتم:
- نه خودم میام، این‌جوری وقت بیشتری خواهیم داشت.
- ممنونم پس بهت پیام میدم که کجا بیای.
و صدای شادش توی گوشم پیچید.
- می‌بینمت مژده جون، فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
و تماس رو قطع کردم. نفسم رو بیرون دادم و سرم رو بلند کردم که از توی شیشه، مژده‌ای رو دیدم که لبخند مهمون لب‌هاش بود! لبخندم رو خوردم، گوشه لبم رو گاز گرفتم و دستی به صورتم کشیدم. فکر کنم خیلی وقته که دکتر حمید رو معطل گذاشتم!
- منو ببخشید آقای دکتر تماسم یکم طولانی شد، واجب بود.
کمی روی صندلی جابه‌جا شد.
- این چه حرفیه مژده خانوم، فکر کنم صحبت‌های من هم تموم شد، باقیش بمونه برای بعد.
بدون این‌که بنشینم کیفم و اجباراً دسته گل رو برداشتم.
- باشه پس، خوشحال شدم... با اجازه‌تون.
از جا بلند شد و به میز اشاره کرد.
- می‌خواستم این وقت ظهر شما رو برای ناهار دعوت کنم اما چون گفتین مادرتون خونه منتظرتون هستن پیشنهاد کافه رو دادم، دفعه بعد قطعاً تو مکان بهتری شما رو خواهم دید.
کمی این پا و اون پا کردم و با خجالت گفتم:
- این حرف رو نزنین، خیلی ازتون ممنونم و به‌خاطر خستگی، قهوه لازم بودم! روزتون خوش.
و اجازه تعارف بیشتر رو بهش ندادم و از کافه خارج شدم و نفسم رو بیرون دادم، آخ بالاخره این قرار تموم شد و حس رهایی داشتم. نگاهی به ساعتم انداختم و واقعاً چند ساعت دیگه قراره تیرداد رو ببینم؟
با لبخندی که روی لب‌هام نقش بست به‌سمت خونه قدم برداشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
پالتوی بادمجونی یا کت لاجوردی؟ نگاهی به خودم توی آینه انداختم و اَبروهام رو درهم کشیدم و لباس‌ها رو روی تخت انداختم؛ مگه می‌خوای کجا بری که کت برداشتی؟ همون پالتوی بادمجونی اسپرت خوبه دیگه!
سریع کت لاجوردی رو به داخل کمد برگردوندم.
دستم به‌سمت لوازم آرایش رفت و کرم پودر زدم، به‌علاوه کمی سایه؛ درسته سایه به چشم‌هام خیلی میاد اما فکر نکنم درست باشه! پنبه رو برداشتم اما به‌جای این‌که پاکش کنم فقط کمی کم‌رنگ‌تر کردم و باز نگاهی به خودم انداختم، خداروشکر که پلت سایه من شامل رنگ‌های کم‌رنگ بود و ضایع نبود.
خیالم که از بابت سایه راحت شد، ریمل رو به مژه‌هام کشیدم که پر پشت‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید و این ترکیب سایه و ریمل کشیدگی چشم‌هام رو بیشتر نشون می‌داد. رژ لب گوشتی رو به لب‌هام کشیدم و لباس‌هایی که آماده کرده بودم رو پوشیدم.
دسته موهای بنفشم رو بافتم و روی شونه چپم انداختم.
شالم رو مرتب کردم و کیفم رو دور گردنم انداختم و دوباره به خودم نگاه کردم، خوب بودم.
ظهر مامان رو در جریان گذاشتم اما همش نگران این بودم که نکنه یاسی یا خاله من رو ببینند! چی باید بگم؟ جوابی برای سوال‌های مغزم نداشتم و از اتاقم خارج شدم.
برخلاف تصورم خاله زهره و روناک رو دیدم که کسی سوال خاصی نپرسید و من بالاخره از خونه بیرون رفتم. دلیل این همه نگرانی رو نمی‌فهمیدم، شاید هم اسمش نگرانی نبود اما هر چی که بود آشوبی در دلم بر پا بود و استرس لحظه‌های پیشِ رو رو داشتم؛ دلیلش مگه چیزی جز دیدن تیرداد بود؟ اون هم به شکلی متفاوت.
ما با هم خرید رفته بودیم اما با حسام و روناک؛ این‌بار فرق می‌کرد و هر چی عقلم می‌گفت «چون من تینا رو خوب می‌شناسم خواسته ازم کمک بگیره» اما قلبم همچنان دنبال دلیل‌های خیالی خودش می‌گشت و بهونه‌ای برای تپش‌های بیشتر پیدا می‌کرد، بهونه‌هایی که نمی‌فهمیدم دقیقاً چیه...؟
- سلام عرض شد.
به‌سمتش چرخیدم، بادی که وزید عطرش رو به مشامم رسوند و من لبخند به لب جوابش رو دادم.
- سلام، خیلی معطل شدی؟
و نگاهی به ساعت انداختم که هفت و ربع بود.
- نه! خیلی هم به موقع رسیدی... باید بریم اون سمت خیابون.
سری تکون دادم و تیرداد سمت چپم ایستاد، به‌خاطر شلوغی خیابون با احتیاط و آروم باید رد می‌شدیم.
- تینا چیکار می‌کرد؟
- مشغول درس بود.
و به وسط بلوار که رسیدیم از پشت سرم رد شد و سمت راستم ایستاد، دستش رو بدون این‌که بهم برخورد کنه، پشتم قرار داد و به خیابون نگاه کرد و من فقط به کارهاش نگاه می‌کردم و با قدم‌هاش به جلو می‌رفتم و برای چند لحظه شاید گوش‌هام هیچ چیز نشنید و چشم‌هام هیچی رو ندید جز اون که حواسش شش دونگ به خودمون بود.
نفس عمیقی کشیدم و با دنباله شالم کمی صورتِ گُر گرفته‌ام رو باد زدم و خودم رو به تیرداد که دو قدم ازم جلوتر بود و به مغازه‌ها نگاه می‌کرد، رسوندم.
- نمی‌دونم چی بخرم!
و به‌سمتم چرخید.
- خب یکم مغازه‌ها رو ببینیم می‌فهمیم چی بخریم.
- من برای تینا بی‌مناسبت زیاد کادو می‌خرم اما الان هیچی تو فکرم نیست.
یاد یاسمن افتادم که همیشه برای خرید کردن همه پاساژ و مغازه‌ها رو می‌گشت حتی اگه مغازه اول پسند می‌کرد!
- به چی می‌خندی؟ یاد روناک وسواسی افتادی؟
نگاهم رو از مغازه بدلیجات گرفتم و در مقابل نگاهِ کنجکاوش، با خنده گفتم:
- نه، یاد یاسی افتادم! خیلی تو خرید حرفه‌ای عمل می‌کنه.
سری تکون داد.
- یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
یک تای اَبروم رو بالا دادم و با حسی که افکارم رو قلقلک می‌داد، گفتم:
- مثلاً اگه امشب با یاسی می‌اومدی شاید خیلی بهتر برات خرید می‌کرد.
شونه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
- یاسمن هم خوش سلیقه‌ست اما من امشب سلیقه مژده جون رو احتیاج داشتم.
دست به سی*ن*ه پرسیدم:
- خب مثلاً تینا چی دوست داره؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و با دستش بهم اشاره کرد.
- والا تینا فعلاً فقط شما رو دوست داره، میشه تو رو کادو کنم و بهش تقدیم کنم؟
و هر دو خندیدیم. دستی به موی بافته شده‌ام کشیدم و سعي كردم ذوق توي دلم در كلامم مشخص نشه.
- دختر قانع و مهربونیه و مطمئنم با کوچک‌ترین چیزی که براش بخری از ته دل ذوق می‌کنه!
دستش رو توی جیب شلوارِ جینِ ذغالی رنگش فرو بُرد و با لحن خنده‌داری گفت:
- اون‌قدر قانعه که برای معلم خصوصی هیچ کسی رو پسند نکرد جز خانوم آریان از رامسر! همین‌ قدر قانع!
و دوباره به هم‌دیگه نگاه کردیم و باز هم خندیدیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
از پشت ویترین به کیف‌هایی که با دیزاین خاصی چیده شده بود نگاه کردم اما فکر نکنم گزینه خوبی باشه. سرم رو چرخوندم و با دیدن مانتو و پالتوهای مغازه بعدی به تیرداد اشاره کردم به اون‌جا بریم. در حالی که بین رگال لباس‌ها قدم می‌زدم خطاب به تیرداد که پشت سرم بود گفتم:
- تینا عاشق رنگ قرمزه نه؟
با لحن کشیده‌ای در جوابم گفت:
- حسابی!
با وجود اون اتاق قرمزی که برای خودش ساخته مگه می‌شد نفهمم عاشق چه رنگیه؟!
- شما چه رنگی دوست داری؟
همون‌طور که نگاهم بین مانتو‌های رنگارنگ می‌چرخید گفتم:
- من؟ رنگ‌های ملایم...
تیرداد که حالا کنارم بود نگاه متعجبی بهم انداخت که خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- خب خداییش بنفشِ ملایمیه!
اون هم خندید و با مهربونی گفت:
- ملایم یا غیر ملایم، به شما خیلی میاد.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و مانتو نسکافه‌ای رنگ که یقه قشنگی داشت رو از رگال برداشتم و بالا گرفتم.
- حس می‌کنم بلنده نه؟
نگاه دقیقی به مانتو انداخت.
- فکر نکنم!
روبه‌روش ایستادم و مانتو رو کنار خودم گرفتم تا با قد من مقایسه کنه. بلندی قد مانتو تا نزدیکی کفشم بود! چپ‌چپ نگاهش کردم.
- با قد خودت مقایسه نکن آقا تیرداد قراره برای تینا بخری‌ ها! به کفشش می‌رسه!
خندید و دستی به موهاش کشید.
- راست میگی... .
بعد از گشتن یک طبقه و به نتیجه نرسیدن، وارد طبقه بعدی و وارد اولین مغازه شدیم که خیلی بزرگ بود و تنوع زیادی داشت برای همین من سمت راست و تیرداد سمت چپ مغازه رو می‌گشتیم.
- ببخشید خانوم... ببخشید؟
بین دوتا پالتو نگاهم در گردش بود که با شنیدن صدایی که حس کردم من رو مخاطب قرار داده به عقب برگشتم.
یه خانومی شاید هم‌سن خودم بود که با دختری حدوداً دوساله توی بغلش پشت سرم ایستاده بود. لبخندی به روش زدم.
- جانم؟
- ببخشید عزیزم یه لطفی به من می‌کنی؟ می‌خوام این سه‌تا مانتو رو پرو کنم، اگه زحمتی نیست یه چند دقیقه‌ای دختر منو نگه می‌داری؟
به دست‌هاش نگاه کردم که چندتا مانتو توی دست راستش بود و دخترش رو هم با اون یکی دست نگه داشته بود.
- بله عزیزم، فقط تو بغل من می‌مونه؟
و با کمی نگرانی، دستم رو دراز کردم که اون دختر خوشگلش رو توی بغلم گذاشت و با اطمینان گفت:
- آره، بهونه‌ گیر نیست.
دستم رو دور بچه حلقه کردم و محکم گرفتمش و مادرش به‌سمت اتاق پرو رفت.
انتهای رگال‌ها، گوشه‌ی خلوت مغازه ایستادم. دختر بچه دوتا دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و سرش رو عقب کشید و با دقت به اجزای صورتم زل زد. با اون چشم‌های درشت و دلبر مشکیش! خدای من چقدر زیبا بود.
- به چی نگاه می‌کنی دلبرک؟ من هم مثل تو خوشگلم؟ تو مثل ماه می‌مونی!
شاید هنوز دو سالش نشده بود! دستش رو بلند کرد و روی لُپم گذاشت که چشم‌هام رو درشت کردم و باعث خنده قشنگش شد. پچ‌پچ کنان گفتم:
- به چی می‌خندی؟ مگه من خنده دارم؟
دوباره دستش رو به صورتم زد و من دوباره چشم‌هام رو درشت کردم و اون باز هم خندید! لب‌هام رو غنچه می‌کردم تا ببوسمش و اون می‌خندید، به کوچک‌ترین چیز می‌خندید و من دلم برای این موجود کوچک و جذاب، ضعف می‌رفت.
- مژده خانوم؟!
به‌طرف تیرداد برگشتم و با ذوق و هیجان گفتم:
- نگاهش کن! چقدر نازه.
کنارم ایستاد و با تعجب گفت:
- این کیه؟!
و من براش حرف‌های مادرش رو بازگو کردم که متعجب‌تر از قبل گفت:
- بچه‌شو با خیال راحت گذاشت و رفت؟
- به من اعتماد کرد دیگه!... وای تیرداد!
در جواب هیجان من که ناشی از خنده این دلبر کوچک بود، با کمی استرس گفت:
- جانم؟ چی‌ شد!
به صورت خندانش اشاره کردم و با ذوق گفتم:
- ببین چه ناز می‌خنده.
و باز هم درشت کردن چشم‌هام، دخترک رو به خنده انداخت. صورتم رو جلو بردم و با نوک بینیم به بینی کوچکش زدم که این دفعه قهقهه زد و من با شنیدن صدای بلند خنده‌اش ناخواسته به خودم فشردمش و محکم بوسیدمش.
- خدای من تو چقدر جذابی.
باز صدام گرفته‌تر از قبل شده بود اما در همون حال، خطاب به تیرداد گفتم:
- خیلی گرد و سفیده! از اون موقع فقط با چشم‌های خوشگلش به من زُل زده و با هر حرکتی می‌خنده، خیلی خوشگل نیست تیرداد؟
و نگاهش کردم.
خیره به چشم‌هام، با نگاه براق و درخشانش و زمزمه‌ کرد:
- آره... خیلی خوشگله!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
بی‌توجه به رنگ نگاهش با هیجان ادامه دادم:
- خصوص...
و با مُشتی که از طرف بچه توی دهانم خورد ساکت شدم و با تعجب نگاهش کردم.
- ناراحت شد که به من توجه کردی؟
شونه‌ای برای تیردادِ متعجب بالا انداختم و سرم رو به صورت دخترک نزدیک کردم و آروم گفتم:
- می‌خوای فقط با تو حرف بزنم؟ آره فسقلی؟!
دستش رو دراز کرد و دسته موی بافتم رو توی دستش گرفت و با تمام توان می‌کشید و بالا پایینش می‌کرد. انگار که اسباب بازیش بود، بازی می‌کرد و می‌خندید و من فقط به این کارهاش می‌خندیدم.
- ای بابا، داره موهات رو می‌کشه.
در جواب تیرداد معترض، با خنده گفتم:
- عیبی نداره.
اما تیرداد برخلاف حرفم دستش رو دراز کرد و اول دست‌های مُشت شده بچه‌ رو از موهام جدا کرد و بعد دخترک چشم قشنگ رو از بغلم بیرون کشید و من از فرصت استفاده کردم تا شال و موهای بهم ریخته‌ام رو درست کنم.
- چیکار می‌کنی کوچولو؟ مگه موهای مژده جون وسیله بازیه؟! با اون دست‌های تپلت!
لحن و حرف‌های تیرداد باعث خنده‌ام شد. به چشم‌های دخترک زُل زده بود و باهاش صحبت می‌کرد و اون هم با جدیت به تیرداد خیره شده بود.
- چرا اون‌جوری نگاهم می‌کنی؟ می‌خوای بگی چشم‌هات خیلی خوشگله؟ چشم‌های منو دیدی؟!
دستم رو جلوی دهانم گرفتم و با خنده و حیرت گفتم:
- چی میگی!
تیرداد خندید و نگاهش رو به‌سمت من چرخوند.
- ببین چقدر بد نگاهم می‌کنه! انگار ارث باباشو خوردم.
نزدیک به تیرداد ایستادم که به‌سمت من متمایل شد تا بهتر بتونم دختر کوچولو رو ببینم. دستش رو توی دستم گرفتم و زمزمه کردم.
- قشنگم چرا اخم می‌کنی؟ بخند، همون‌طور که واسه من خندیدی، بخند خوشگلم... ای خدا چقدر تو نازی.
با انگشتم ضربه آرومی به بینی و لب‌های کوچکش زدم که لبخند محوی روی لب‌های صورتیش نشست.
- آفرین عزیزدلم، آفرین دختر زیبا.
و با پشت انگشتم لُپ‌های سفید و تپلیش رو نوازش کردم.
- بالاخره مادمازل خندیدن!
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- خب آقا تیرداد باید باهاش حرف بزنی، بازی کنی، نَه که بهش بگی...
و ادای تیرداد رو درآوردم:
- چشم‌های منو دیدی؟
- مگه بد گفتم؟
و خطاب به بچه که نگاهش به من بود گفت:
- به کی نگاه می‌کنی فسقلی؟ مگه تو هم عاشق مژده جون شدی؟... ببین مژده مثل تینا نگاهت می‌کنه!
با حرفی که زد از ته دل خندیدم که تیرداد هم خندید و بچه رو تو بغلش تکون داد تا بلکه به اون نگاه کنه.
- فکر کنم موهای رنگیم توجه‌اش رو جلب کرد.
- مهربونیت جذبش کرد.
و لپش رو کشید. نگاهم به تیرداد خوش سر زبون بود که با «آخ» گفتنش به خودم اومدم.
نتیجه تلاش‌های تیرداد برای برقراری ارتباط با این دختر کوچولو، شد کتکی که نوش جان کرد و باز من رو به خنده انداخت.
دستم رو دراز کردم.
- بذارش بغل من.
- نه بابا دستش محکمه! باز تو رو هم می‌زنه... این چه کاریه بچه؟!
و دوباره مُشت دخترک توی صورتش فرود اومد که کمرش رو گرفتم و به زور از بغل تیرداد بیرون کشیدمش و همین که دستش رو دراز کرد تیرداد با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- مژده به صورتت نزنه!
اما با انگشت‌های کوچکش صورتم رو نوازش کرد. خدای من، داشتم غش می‌کردم.
- دوست داشتی بیای بغل من؟ وای دختر قشنگم.
توی بغلم جابه‌جاش کردم و آروم گفتم:
- باشه خاله، می‌خوای با هم بازی کنیم؟... چشم‌هات کجاست؟
و ضربه‌ای به چشم‌هاش زدم.
- این‌جاست! لب‌های کوچولوت کو؟... وای دماغ تپلش رو ببین.
و بینیش رو آروم کشیدم که از ته دل خندید و باز من ذوق کردم از خنده‌های بی‌ریا و خوش آوای این موجود جذاب.
- ببخشید عزیزم اذیت شدی؟
من و تیرداد به عقب برگشتیم. با دیدن مادرش لبخندی زدم و به دخترک نگاه کردم.
- این چه حرفیه؟ خدا حفظش کنه مثل ماه می‌مونه.
جلوم ایستاد و دست‌هاش رو به‌سمت دخترش دراز کرد و با مهربونی گفت:
- مرسی عزیزم خیلی لطف کردی... روشا مامان، بیا بغلم.
اسمش روشا بود و چه اسم زیبایی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین