- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
چند دقيقهاي گذشت؛ گرماي مطلوب فضاي ماشين، سرماي وجودم رو ذرهذره كم كرد و حالم بهتر از قبل شد.
- چطوری؟ این یک ماه چطور بود؟
شالم رو پشت گوش زدم و در جواب تیردادی که بخشی از حواسش پی رانندگیش بود، گفتم:
- ممنون... خیلی خوب بود، همونطور که فکر میکردم شد و خداروشکر نتایج تینا عالی بود؛ حالا آزمونش رو که بده خیالم راحت میشه.
زمزمهي آرومش به گوشم رسيد كه گفت:
- من که خیالم راحته.
سرم رو به سمتش چرخوندم، نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- جلسهي امروز خوب بود؟
جلسهي امروز! با فاکتور گرفتن از اخم ناظم و پشت چشم نازک کردن معلمها و حرفهای نامربوط خانم سهرابی مهربون و مرتضوی بیفرهنگ، گفتم:
- خیلی خوب بود، خیلی چیزا فهمیدم و با معلما هم آشنا شدم و همه از تینا راضی بودن.
- نظرشون چه اهمیتی داره وقتی موفقیت تینا بهخاطر حضور شماست؟
علاوه بر نگاه و لبخندش، حتی کلامش هم گرمی و مهربونی خاصی داشت که انرژی مثبتی برای حال دگرگونِ امشب من بود.
با لبخندی که جای خودش رو حفظ کرده بود، كمي خودم رو به چپ متمايل كردم و دستم رو به جيب پالتوم رسوندم؛ موبایلم رو بيرون كشيدم و با لمس صفحه وارد گالری شدم و آخرين عكس توي گالري رو باز كردم؛ عکسی بود که امروز از پوستر و برتر بودن تینا گرفته بودم. دستم رو جلو بردم و موبایل رو به سمت تیرداد گرفتم.
- شاگرد برترو ببین.
لحظهای نگاهش رو از خیابون گرفت و عکس رو دید. لبخندی که بدون شك از جنس افتخار بود روی لبهاش نشست.
- خداروشکر، میدونستم زرنگه اما انقدر شیطون بود که تا این حد ازش انتظار نداشتم!
دستم رو عقب كشيدم و موبايل رو روي پام گذاشتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم گفتم:
- بهش نگی ها! من دارم به تک رقمی شدنش فکر میکنم.
چشم هاي سياهش در لحظه درشت شد، نيم نگاهي بهم انداخت و متحیر گفت:
- جدی میگی؟!
دستی به چونهم کشیدم و با اطمينان سرم رو تكون دادم.
- زرنگترین دانشآموزیه که تا به حال داشتم و در کنار هوش بالایی که داره، تلاشش هم فوقالعادهست! با این فرمون جلو بریم مطمئنم نتیجه عالی میشه.
خنده بين صداي متعجبش پيچيد.
- سوپرایز شدم مژده جون! حالا چرا نباید بهش بگم؟
به میدونی که با ماشین دورش میچرخیدیم چشم دوختم و گفتم:
- بهش نگی چون نمیخوام اعتماد به نفس بالا مغرورش کنه و خدایی نکرده برعکس پیش بره.
- خیلی هم درست میفرمایید، چشم.
و باز نگاه قشنگی بهم انداخت. دستم رو به شالم کشیدم، حس میکردم ماشین زیادی گرم شده و بهتر نبود گرمايش خاموش بشه؟!
- مرتضوی چطور بود؟
ابروم بالا پريد. شالم رو رها کردم و گردنم سریع به سمتش چرخید. لحن پر شيطنتش و چيني كه كنار چشمهاش افتاده بود، باعث شد بعد از لحظهای مکث با کنجکاوی بپرسم:
- با هم تو یه دانشگاه بودین؟
- آره، شاگرد برترای رشته خودمون بودیم و ما... .
- میگفت تو یک درس دو واحدی همکلاس بودین!
تک خندهای کرد و انگشتش رو به پشت لبش كشيد.
- مفصل همه چیو توضیح داده... بله!
دست به سی*ن*ه و با لحني محكم، حرفش رو ادامه دادم:
- و با هم در ارتباط بودین.
چشمهاش رو ریز کرد و با لحن کشیدهای گفت:
- خیلی دورادور!
چپچپ نگاهش کردم.
- اینطور به نظر نمیرسید!
با فشردن پاش روي ترمز، ماشين ايستاد. كف دستش رو روي فرمون گذاشت و نگاهش به طرف من چرخيد.
- خب شاید! چون ماهی یکبار همدیگه رو توی جلسات میدیدیم و میگفت سلام! من هم میگفتم سلام، بعد که جلسه تموم میشد میگفت خداحافظ! من هم میگفتم خداحافظ، خیلی رابطه خوبی بود! این اصلاً اسمش رابطهست؟!
و دو طرف لب هاش كش اومد و غشغش خندید! نگاهم رو به ثانیههای چراغ قرمز دوختم و بدون فكر، حرف مرتضوی رو تکرار کردم.
- خب لابد ظرفیتش رو نداشتی!
تن صداش بالا رفت و هيجان زده گفت:
- نه بابا! اون گفته من ظرفیتشو نداشتم؟ چه ناامید شده قبلاً بیشتر امید داشت!
پارچه نرم و لطيف شال رو بين انگشتهام فشردم و از گوشهي چشم نگاهي بهش انداختم.
- امید به چی؟!
- مثلاً میگفت سرنوشت باعث شده من معلم تینا بشم و آینده ما با هم رقم میخوره! اما الان ناامید شده، چیشد که اینجوری شد؟
باز يك تاي ابروم بالا پريد و سرم به طرفش چرخيد. با شیطنت نگاهم ميکرد، شونهای بالا انداختم و بیتفاوت گفتم:
- من از کجا بدونم!
- نچنچ معلوم نیست چه برداشتی کرده.
خودم رو به اون راه زدم، اما با حرصی که ناگهان چاشنی کلامم شده بود، گفتم:
- من نمیدونم اون چی برداشت کرده؛ به هرحال که فوقالعاده آدم بیادب و بیشخصیتی بود، از همه لحاظ... هم قیافه عجیب و غریبش هم رفتار مسخرهش!
- چطوری؟ این یک ماه چطور بود؟
شالم رو پشت گوش زدم و در جواب تیردادی که بخشی از حواسش پی رانندگیش بود، گفتم:
- ممنون... خیلی خوب بود، همونطور که فکر میکردم شد و خداروشکر نتایج تینا عالی بود؛ حالا آزمونش رو که بده خیالم راحت میشه.
زمزمهي آرومش به گوشم رسيد كه گفت:
- من که خیالم راحته.
سرم رو به سمتش چرخوندم، نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- جلسهي امروز خوب بود؟
جلسهي امروز! با فاکتور گرفتن از اخم ناظم و پشت چشم نازک کردن معلمها و حرفهای نامربوط خانم سهرابی مهربون و مرتضوی بیفرهنگ، گفتم:
- خیلی خوب بود، خیلی چیزا فهمیدم و با معلما هم آشنا شدم و همه از تینا راضی بودن.
- نظرشون چه اهمیتی داره وقتی موفقیت تینا بهخاطر حضور شماست؟
علاوه بر نگاه و لبخندش، حتی کلامش هم گرمی و مهربونی خاصی داشت که انرژی مثبتی برای حال دگرگونِ امشب من بود.
با لبخندی که جای خودش رو حفظ کرده بود، كمي خودم رو به چپ متمايل كردم و دستم رو به جيب پالتوم رسوندم؛ موبایلم رو بيرون كشيدم و با لمس صفحه وارد گالری شدم و آخرين عكس توي گالري رو باز كردم؛ عکسی بود که امروز از پوستر و برتر بودن تینا گرفته بودم. دستم رو جلو بردم و موبایل رو به سمت تیرداد گرفتم.
- شاگرد برترو ببین.
لحظهای نگاهش رو از خیابون گرفت و عکس رو دید. لبخندی که بدون شك از جنس افتخار بود روی لبهاش نشست.
- خداروشکر، میدونستم زرنگه اما انقدر شیطون بود که تا این حد ازش انتظار نداشتم!
دستم رو عقب كشيدم و موبايل رو روي پام گذاشتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم گفتم:
- بهش نگی ها! من دارم به تک رقمی شدنش فکر میکنم.
چشم هاي سياهش در لحظه درشت شد، نيم نگاهي بهم انداخت و متحیر گفت:
- جدی میگی؟!
دستی به چونهم کشیدم و با اطمينان سرم رو تكون دادم.
- زرنگترین دانشآموزیه که تا به حال داشتم و در کنار هوش بالایی که داره، تلاشش هم فوقالعادهست! با این فرمون جلو بریم مطمئنم نتیجه عالی میشه.
خنده بين صداي متعجبش پيچيد.
- سوپرایز شدم مژده جون! حالا چرا نباید بهش بگم؟
به میدونی که با ماشین دورش میچرخیدیم چشم دوختم و گفتم:
- بهش نگی چون نمیخوام اعتماد به نفس بالا مغرورش کنه و خدایی نکرده برعکس پیش بره.
- خیلی هم درست میفرمایید، چشم.
و باز نگاه قشنگی بهم انداخت. دستم رو به شالم کشیدم، حس میکردم ماشین زیادی گرم شده و بهتر نبود گرمايش خاموش بشه؟!
- مرتضوی چطور بود؟
ابروم بالا پريد. شالم رو رها کردم و گردنم سریع به سمتش چرخید. لحن پر شيطنتش و چيني كه كنار چشمهاش افتاده بود، باعث شد بعد از لحظهای مکث با کنجکاوی بپرسم:
- با هم تو یه دانشگاه بودین؟
- آره، شاگرد برترای رشته خودمون بودیم و ما... .
- میگفت تو یک درس دو واحدی همکلاس بودین!
تک خندهای کرد و انگشتش رو به پشت لبش كشيد.
- مفصل همه چیو توضیح داده... بله!
دست به سی*ن*ه و با لحني محكم، حرفش رو ادامه دادم:
- و با هم در ارتباط بودین.
چشمهاش رو ریز کرد و با لحن کشیدهای گفت:
- خیلی دورادور!
چپچپ نگاهش کردم.
- اینطور به نظر نمیرسید!
با فشردن پاش روي ترمز، ماشين ايستاد. كف دستش رو روي فرمون گذاشت و نگاهش به طرف من چرخيد.
- خب شاید! چون ماهی یکبار همدیگه رو توی جلسات میدیدیم و میگفت سلام! من هم میگفتم سلام، بعد که جلسه تموم میشد میگفت خداحافظ! من هم میگفتم خداحافظ، خیلی رابطه خوبی بود! این اصلاً اسمش رابطهست؟!
و دو طرف لب هاش كش اومد و غشغش خندید! نگاهم رو به ثانیههای چراغ قرمز دوختم و بدون فكر، حرف مرتضوی رو تکرار کردم.
- خب لابد ظرفیتش رو نداشتی!
تن صداش بالا رفت و هيجان زده گفت:
- نه بابا! اون گفته من ظرفیتشو نداشتم؟ چه ناامید شده قبلاً بیشتر امید داشت!
پارچه نرم و لطيف شال رو بين انگشتهام فشردم و از گوشهي چشم نگاهي بهش انداختم.
- امید به چی؟!
- مثلاً میگفت سرنوشت باعث شده من معلم تینا بشم و آینده ما با هم رقم میخوره! اما الان ناامید شده، چیشد که اینجوری شد؟
باز يك تاي ابروم بالا پريد و سرم به طرفش چرخيد. با شیطنت نگاهم ميکرد، شونهای بالا انداختم و بیتفاوت گفتم:
- من از کجا بدونم!
- نچنچ معلوم نیست چه برداشتی کرده.
خودم رو به اون راه زدم، اما با حرصی که ناگهان چاشنی کلامم شده بود، گفتم:
- من نمیدونم اون چی برداشت کرده؛ به هرحال که فوقالعاده آدم بیادب و بیشخصیتی بود، از همه لحاظ... هم قیافه عجیب و غریبش هم رفتار مسخرهش!
آخرین ویرایش: