جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,495 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
- چرا دلت گرفته؟
سوال توی ذهنم رو بی‌هوا پرسیدم و نگاهش کردم. باز رنگ نگاهش عوض شد و زیر لب گفت:
- این‌جا که میام دلم می‌گیره.
قابل درک بود و می‌فهمیدمش. لبخند کم‌رنگی روی لب‌هام نشوندم و آروم گفتم:
- میشه درباره تیردادِ 29 ساله حرف بزنم؟
خندید و دست‌هاش رو زیر بغل زد و با لحن آروم اما مشتاقی گفت:
- خیلی دوست دارم حرف‌هاتون رو بشنوم.
نفسم رو بیرون دادم. بخار زیادی جلوی صورتم شکل گرفت. زمزمه‌وار گفتم:
- تیردادِ 29 ساله یک پسر قوی و فوق‌العاده محکمه، که تکیه‌گاه خواهر و عصای دست پدرشه.
لحظه‌ای مکث کردم و ادامه دادم:
- به قول بچه‌ها حتی در محل کارش هم همه کاره‌ست و خیرش به همه می‌رسه.
دستم رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
- حتی کمک رسونِ مژده‌ای که در حال ترک دنیا بود هم شد!
بی هیچ حرف و عکس‌العملی فقط خیره بود به منی که این دفعه دلم می‌خواست براش حرف بزنم، حرف‌هایی که در لحظه به زبونم منتقل می‌شد رو بیان می‌کردم.
- و همه این‌ها یعنی بی‌نظیره و فکر می‌کنم مرد بودن یعنی همین!... شاید قبلاً گفته باشم که من مردهای کمی تو زندگیم داشتم، با این‌که نقش و حضورشون از همه آدم‌ها برای من مهم‌تر بود اما هیچ وقت به هیچ کدوم نتونستم تکیه کنم چون کسی پناه من نبود! در هیچ لحظه‌ای.
بغضم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- اما تو هستی! تو پناه تینا و پدرتی، همه جوره، شیش دونگ حواست به اون‌هاست و کمک حالشونی و این خیلی برای همه خصوصاً دختری مثل تینا مهمه! این رو منی میگم که هیچ وقت حمایت مردهای زندگیم رو نداشتم!... پس باید خوب بمونی، باید قوی بمونی تا بتونی مسئولیت‌های سنگین این زندگی رو به دوش بکشی و جا نزنی!
نگاهم رو از نگاهش گرفتم، بارش برف انگار شدیدتر از قبل شده بود.
- همه این‌ها عالیه اما کمی بیشتر وقت بذار برای تیردادِ درونت، نذار تنها بمونه! گفته بودم که تو هم نیاز به نقطه امنی داری تا آروم‌تر بشی.
و سرم رو پایین انداختم. من امروز توی نگاهش درد دیدم، تنهایی دیدم، بغض دیدم. من تنهاتر از هر وقتی دیدمش. غمِ دلِ گرفته‌‌ تیرداد رو حس کردم و حرف‌های پشتِ لب‌های بهم دوخته ‌شده‌‌اش رو شنیدم.
من اگه جا می‌زدم زیاد مهم نبود اما اون باید قوی می‌موند چون مرد بود و پسر بزرگ خانواده‌اش و کاش کمتر درون‌گرا بود و بیشتر به فکر خودش بود.
باز هم بغض لجبازی که از بین نمی‌رفت رو قورت دادم و زیر لب گفتم:
- پس از این به بعد هم مثل این ۲۹ سال، قوی بمون... تا دنیا امثال شما آدم‌های خوب رو درون خودش داشته باشه و لطفاً مواظب خوبی‌هات باش.
بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌‌اش، صدای نفس‌هاش و چیز ناشناخته‌ای که در نگاهش می‌دیدم و در کنار همه این‌ها حال عجیب و غریب خودم؛ باعث شد که به سختی زمزمه کنم:
- تولدت مبارک.
مدتِ زمان تلاقی نگاهمون به نظر کم نمی‌اومد اما زمان از دستم در رفته بود و دوست داشتم شریکِ این حرف‌های بی‌کلام و بازی نگاهمون باشم.
- گفته بودم که خیلی خوش صحبتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
یادم نمی‌رفت روزی رو که برای اولین بار تو ماشینش نشستم و اون این جمله رو به من گفت.
- گفته بودی تاثیرگذار حرف می‌زنم!
لحن سرشار از اعتماد به نفسِ من، لبخند روی لب‌هاش نشوند.
- همینه! تاثیرگذار و خوش صحبت.
سرم رو پایین انداختم و انگشت‌هام رو در هم قفل کردم و گوش سپردم به حرف‌های قشنگی که میزد.
- صحبت کردنت، جنسِ حرفات، آرامشِ صدات، میشه قدرت وجودی شما!
لبخندم عمیق‌تر شد و باز نگاهم به‌سمت نگاهش کشیده شد که رنگ شیطنت به خودش گرفته بود.
- روان‌‌پزشک نشی که ناراحتم می‌کنی مژده جون!
یک تای اَبروم رو بالا انداختم و پرسیدم:
- چرا؟!
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- خوب نیست برای همه اِن‌قدر خوش صحبت باشی!
و این قلب ساز جدیدی میزد! نگاهم رو به تهرانِ بزرگ و سپید دوختم، شاید اولین بار بود که از دیدن نمای این شهر بزرگ لذت می‌بردم.
- من روز برفی رو خیلی دوست نداشتم، چون خاطره خوبی ندارم... زمین خوردم و دستم شکست.
- رفتی پیش ارتوپد؟!
نگاهش کردم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
- آره و از همون سال فوبیای شکستگی و ارتوپدی دارم!
داشت ذهنم به‌سمت تلخی اون سال می‌رفت که از شدت دردِ دستم اشک می‌ریختم اما بابا معتقد بود که من فقط اَدا درمیارم و تقصیر خودمه که دنبال برف بازی بودم و چه فشاری به دستِ شکسته‌ام داد تا زمانی که مامان به دادم رسید.
لحن شیطون تیرداد من رو از تلخی‌ها بیرون کشید.
- آفرین، من هم از ارتوپدی بدم میاد!
چند لحظه‌ای خیره نگاهش کردم و بعد هر دو خندیدیم و امان از نیتِ پشت حرف‌هاش.
پرسیدم:
- اون کافه‌ای که ازش قهوه خریدی کیک نداشت؟
- دقت نکردم اما فکر نکنم، تازه کافه زده و امکاناتش زیاد نیست.
شونه‌ای بالا انداختم و با حسرت گفتم:
- اگه کیک داشتیم، تو این مکانی که خیلی دوستش داشتی تولد می‌گرفتیم و شمعت رو فوت می‌کردی.
- مهم نیست، تا الان هم بی‌نظیر بوده.
لحنش که نشون می‌داد واقعاً امروز رو دوست داشته. باز نگاهِ پر خجالتم رو بی‌هدف اطراف چرخوندم.
- داری منجمد میشی!
- چرا؟
و تا سرم به‌‌سمتش چرخید صدای دوربین موبایلش به گوشم خورد، صدای گرفتنِ عکس. من هنوز با تعجب نگاهش می‌کردم اما تیرداد سرش رو خم کرد و همون‌طور که نگاهش به صفحه موبایلش بود خندید و گفت:
- نگاهش کن!
و به‌طرفم اومد که معترضانه گفتم:
- ببین قول بده بعد از این‌که عکس رو دیدیم سریع پاکش می‌کنی!
بی‌توجه به حرف من باز هم خندید و موبایلش رو به‌طرفم گرفت و من مژده‌ای رو دیدم که با دماغ و لُپ‌های گلی، و موهایی که از جلوی مقنعه بیرون زده بود که به‌خاطر برف خیس شده بود و حالت گرفته بود، چشم‌های درشت شده و لب‌های نیمه باز و خلاصه یک صورت بهت زده! این چی بود دیگه؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
چپ‌چپ به تیرداد نگاه کردم که با لبخند به صفحه موبایلش خیره بود.
- داری مسخره می‌کنی؟ حداقل می‌خوای بخندی با صدای بلند بخند!
سرش رو عقب داد و با صدای بلند خندید. موبایلش رو توی جیبش گذاشت که سریع گفتم:
- قول دادی پاکش کنی!
متعجب گفت:
- من کی قول دادم؟!
با حرص کفشم رو روی برف‌های نرم زیر پام فشردم و گفتم:
- خب خیلی زشت بودم!
باز هم خندید و سرش رو کمی به‌سمتم خم کرد.
- زشت؟! این همون چهره‌ایه که روشا دوست داشت.
و با خنده به‌سمت در ماشین رفت.
- چون زشت بودم می‌خندید!
در ماشین رو باز کرد و در همون حال سرش رو بالا انداخت.
- نچ خانوم، شیرین میشی!
شیرین میشی؟! لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و مکث کردم، اما آخرش که چی؟ هوای برفی بهمن ماه رو به داخل ریه‌هام فرو بردم و برای این‌که بیشتر از این منجمد نشم، به‌طرف ماشین رفتم و با وجود این قلبِ بی‌تاب و حال دگرگونی که زیر نگاهِ تیز تیرداد داشت ذوب می‌شد؛ در ماشین رو باز کردم و نشستم و سریع خودم رو با بستن کمربند سرگرم کردم. تیرداد هم دیگه چیزی نگفت و راه افتاد.
با استرس خیره بودم به مسیر پر شیب روبه‌رو که برفی و لیز بود. سخت بود رانندگی تو این مسیر و من نگران بودم.
- نترس، تکیه بده.
همون‌طور که گردنم رو بالا کشیده بودم و خیره به جلو بودم گفتم:
- خیلی خطرناکه.
- حواسم هست نگران نباش.
سری تکون دادم و به صندلی تکیه دادم و تیرداد همه حواسش به خیابون بود و با دقت رانندگی می‌کرد؛ واقعاً چرا نگران بودم؟ اخم ریزی روی پیشونیش بود و من داشتم به این فکر می‌کردم که تیرداد همه جوره جذاب به نظر می‌رسید حتی موقع رانندگی!
تجربه از این جدیدتر که ما روز برفی رو کنار هم تماشا کرده بودیم؟ اون هم روز تولد تیرداد؟ در راحت‌ترین حالت ممکن با هم حرف زده بودیم و خندیده بودیم و چقدر خوش گذشته بود!
- ببینیم تینا خانوم چه برنامه‌ای واسم تدارک دیده که از دیشب هی داره من رو از خونه می‌فرسته بیرون!
به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم، رسیده بودیم به خیابون اصلی و از اون مسیر پر شیب و خطرناک خلاص شده بودیم.
- عزیزم، حتماً همه تلاشش رو برای خوشحال کردنت انجام میده.
خندید و گفت:
- راستی مژده، گفتی که بچه‌ها گفتن آخر هفته تولدمه؟!
سرم رو تکون دادم.
- آره، من فکر کردم پنج‌شنبه تولدته.
با انگشت‌هاش و با ریتم روی فرمون ضرب گرفت و گفت:
- پس قراره آخر هفته سوپرایزم کنن!
لحظه‌ای سکوت بینمون برقرار شد و من به این فکر کردم که جدی جدی سوپرایز بچه‌ها رو لو دادم؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و شوکه شده گفتم:
- ای وای من چه اشتباهی کردم!
بلندتر از قبل خندید و من ملتمسانه گفتم:
- لطفاً سوپرایز شو! بچه‌ها حتماً برات برنامه دارن؛ ای خدا چقدر من گیجم!
لبخند دندون نمایی تحویلم داد و با اعتماد به نفس گفت:
- من هر سال می‌فهمم چه برنامه‌ای دارن، امسال هم به لطف شما فهمیدم.
- خیلی بد شد!
نگاهم کرد.
- من ظاهراً سوپرایز میشم تو نگران نباش.
تو صندلی فرو رفتم، شاکی و دست به سی*ن*ه گفتم:
- فعلاً که من بیشتر از همه سوپرایز شدم!
- همین کافیه.
نگاهش کردم که خندید و شونه‌ای بالا انداخت. باز خیره شدم به خیابون‌های شلوغ که انگار آدم‌های شهر تو این روز برفی پر هیاهوتر از همیشه بودند. همه چیز خوب بود، حتی شلوغی خیابون، چون باعث می‌شد بیشتر این‌جا بمونم و من دلم نمی‌خواست این لحظه‌ها به این زودی‌ تموم بشن.‌
آروم پرسیدم:
- دردِ سرت بهتره؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و دستی به موهای خوش حالتش کشید.
- بهتره، کلاً دردش رو فراموش کرده بودم خانوم دکتر.
و لبخندی به روی هم زدیم؛ چه فراموشی لذت بخشی... .
دسته کیفم رو فشردم و گفتم:
- خیلی زحمت کشیدی، ممنونم.
نگاهی به پیاده‌رو جلوی خونه انداخت و گفت:
- فکر کنم خطرناک باشه، بذار پیاده بشم باهات بیام تا سُر نخوری.
و دستش رو به‌سمت کمربند برد که تندتند دستم رو تکون دادم.
- نه نه نه! راهی نیست، حواسم هست.
و این بار من کمربند رو باز کردم که گفت:
- مرسی مژده خانوم.
نگاهش کردم، باز نگاهِ مشتاق و دلنشینش.
- من که کاری نکردم!
- اما من باز هم ممنونم.
با لبخند گفتم:
- خب بابت چی؟
لبخند قشنگی روی صورتش نشست و با لحن پر شوقی گفت:
- بابت حضورت، ممنونم که همه چیز اِن‌قدر تصادفی و خوب پیش رفت.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- خوب باش و خوب بمون، بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم... حتماً موقع فوت کردن شمع تولدت، آرزوهای خوب بکن.
- اگه به آرزوم رسیده باشم چی؟
گوشه پالتوم رو توی مُشتم فشردم و زیر لب گفتم:
- مگه آرزوهای آدم تموم میشن؟ بیشتر و بهتر بخواه!
آروم پلک زد.
- چشم؛ مراقب خودت باش.
با لبخند نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و درِ باز شده رو پشت سرم بستم. صورتم خیس شد که عاملش رد اشکی بود که از گوشه چشمم جاری شد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
به یاسی که جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت خیره بودم و اما فکرم هزار جا بود که فعلاً مهم‌ترینش همین یاسی خانوم بود که حتم داشتم نیم ساعت قبل، از پیش روان‌شناس برگشته اما ادعا می‌کرد پیش دوست‌هاش بوده؛ آخه اگه قراری با دوست‌هاش داشت حتماً ماجرا و اتفاقاتش رو برام تعریف می‌کرد اما الان با موهای گوجه‌ شده‌ی بالای سرش، فقط راه می‌رفت و سیب گاز میزد و حرف‌های نامربوط می‌گفت؛ مثل این‌که عید سفر بریم.
- بریم شمال، همین شمال واسه تعطیلات عید بیشتر از همه جا به من می‌چسبه!
شاید پیشنهاد روان‌شناس سفر بوده؛ کاش یاسی به جای حاشیه رفتن حرف‌های دلش رو میزد تا شاید بتونم کمکش کنم! اصلاً چرا باید بره پیش روان‌شناس؟
- مژده‌؟
نگاهم رو از گل قالی گرفتم.
- بله؟
- شنیدی؟ میگم شمال چطوره‌؟
شمال؟ اگه طرف‌های رامسر منظورش بود که قطعاً دلم نمی‌خواست اون طرف‌ها آفتابی بشم.
لبخند بی‌جونی روی لبم نشوندم.
- نمی‌دونم یاسی، من که هر جا بگین میام.
لب و لوچه‌اش رو آویزون کرد و دست‌هاش رو به زیر بغلش زد و همون‌طور که وسط هال ایستاده بود رو به من گفت:
- باید به بچه‌ها هم پیشنهادش رو بدم، فکر کنم استقبال کنن چون خیلی وقته سفر نرفتیم.
و نگاهش رو حرکت داد به‌سمت ساعتی که روی دیوارِ بالای سر من قرار داشت.
- ساعت هشت شد چرا اهالی خونه برنمی‌گردن؟
ساختمون خالی بود و هر کسی پی کار و بار خودش بود، من دو ساعتی بود که برگشته بودم و یاسی هم نیم ساعتی هست رسیده و چون از تنها بودن می‌ترسه، سریع لباس عوض کرده بود و خودش رو به من رسونده بود؛ اصلاً چرا می‌ترسه؟ نکنه قبلاً تنهایی باعث اتفاقی شده و اون الان می‌ترسه و پیش روان‌شناس میره؟ وای چرا علتش رو نمی‌فهمم!
- اگه شمال نریم کجا بریم؟
گوشه لبم رو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، کوسن مبل رو بغل گرفتم و گفتم:
- حداقل بشین چرا ایستادی‌؟
شونه‌ای بالا انداخت و کنارم نشست. با کوبیدن دست‌هاش به هم، از جا پریدم و با تعجب نگاهش کردم.
- راستی اینو واست نگفتم! ما دیروز تیرداد رو سوپرایز کردیم.
خب، نگرانی راجع به خودش کم بود که حالا دغدغه خودم هم برام یادآوری شد، تیرداد رستگار.
- خوش گذشت؟
با هیجان شروع به تعریف از ماجراهای سوپرایز تیرداد توی شرکت، کرد. آخ که اگه یاسی می‌فهمید من چند روز قبل برنامه‌شون رو لو داده بودم قطعاً گیس‌هام رو می‌کشید!
- ولی پدر سوخته یه جوری رفتار می‌کنه که آدم دو به شک میشه که آیا جداً سوپرایز شد یا نه!
ناخودآگاه خندیدم و پرسیدم:
- چطور مگه؟
یاسی هم خندید و به دسته مبل تکیه داد.
- چی بگم خواهر، هم خوشحال میشه هم یه جوری نگاهمون می‌کنه که یعنی آی‌آی دستتون رو خونده بودم! همیشه همینه.
سرم رو تکون دادم و با خنده گفتم:
- مدلش این‌جوریه، مهم اینه که تونستین خوشحالش کنین.
- دقیقاً.
و لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست، خسته بود و این مشخص بود. یاسی جانم کاش بفهمم دردت چیه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
- میشه روی همین کاناپه دراز بکشم؟
سرم رو تندتند تکون دادم و روی مبل تک نفره نشستم تا اون بتونه دراز بکشه.
انگار داشت به خواب می‌رفت که قفسه سی*ن*ه‌اش با ریتم منظمی بالا و پایین می‌شد. از درد کشیدن افراد نزدیکم اذیت می‌شدم، دوست داشتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم. تا زمانی که یاسی حرف‌های دلش رو بهم نمی‌گفت، قطعاً این اضطراب و نگرانی در وجودم باقی می‌موند.
کلافه پوفی کشیدم و موبایلم رو برداشتم، روشن کردن اینترنتم کافی بود تا با سیلی از پیام‌های هنگامه مواجه بشم. از دیشب تا الان آنلاین نشده بودم و این‌قدر تعداد پیام‌هاش زیاد بود که خوشحال شدم، حداقل تو این زمان که تنها بودم با خوندن پیام‌هاش سرگرم میشم.
از مکالماتش با همکارش که انگار موفق شده بود دلش رو ببره، نوشته بود. از حس‌های عجیب و غریبی که نسبت بهش پیدا کرده بود، از نگاه‌های عاشقانه‌ای که می‌دید و از تپش‌های قلب خودش که آوای حس جدید دلش بود.
شاد می‌شدم با حس خوب خواهرم. اون بیشتر از هر کسی لیاقت بهترین و عاشقانه‌ترین احساسات رو داشت. دختر شیطونی بود اما هیچ وقت راه کج نرفته بود و حالا حقش بود که عشق واقعی رو تجربه کنه‌ و امیدوارم که اون پسر عشق واقعی رو تقدیم خواهرم کنه.
با هر پیامش لبخندم جون می‌گرفت تا رسیدم به عکسی که برام ارسال شده بود. لابد دوباره عکس همکارش رو فرستاده بود.
مشتاقانه منتظر باز شدن عکس بودم و تا باز شد سریع روی تصویر زوم کردم.
لبخندم محو شد و با تعجب به تصویر خیره شدم.
توی فروشگاه مواد غذایی، از پشت قفسه‌ای پر از شیشه، دوربین مردی رو شکار کرده بود که جلوتر و پشت به دوربین ایستاده بود و یک دستش به سبد و دست دیگرش به روغنی بود که انگار برمی‌داشت تا توی سبد بذاره.
این قد و هیکل، این مدل لباس پوشیدن قطعاً نشون می‌داد که این مرد باباست.
بابا بود که توی فروشگاه ایستاده بود و هنگامه از پشت سر و با فاصله ازش عکس گرفته بود. نگاهم تار شد و قطره‌های اشک با سرعت از چشمم سرازیر شد.
حس‌های عجیبی گوشه دلم بود، انگار حتی با وجود این همه دوری هم دلم می‌ترسید که براش تنگ بشه.
گوشه لبم رو گاز گرفتم و کلافه دستی به صورت خیسم کشیدم و صفحه موبایل رو لمس کردم تا از عکس خارج بشه. چشمم پیام‌های زیر عکس رو دنبال کرد و هر لحظه بیشتر از درون فرو ریختم، واقعی بود؟ درست می‌دیدم؟
نگاهم چرخید به روی یاسی که غرق خواب بود، خدا رو شکر که چشم‌های پر از اشکم رو نمی‌دید.
به‌سمت آشپزخونه رفتم و به دیواری که از هال مخفی بود، تکیه زدم و به اشک‌هام اجازه باریدن دادم و موبایلم رو بالا گرفتم تا ادامه پیام‌های هنگامه رو بخونم.
- دیروز از دور تو فروشگاه دیدمشون، حتماً داری گریه می‌کنی! برات نفرستادم که غصه بخوری، فرستادم تا بابات رو بشناسی و اگه یک درصد دلت براش سوخت، دیگه غصه دوری و دلتنگی‌هات رو نخوری.
چندتا شکلک قلب و بعد مجدد نوشته بود:
- باشه خواهری؟ هر وقت اوکی بودی بهم زنگ بزن.
نفسم رو بیرون دادم، اسمش رو لمس کردم و منتظر موندم تا صدای هنگامه رو بشنوم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
- مژده جونم رو ناراحت کردم؟
به سختی نفس عمیقی کشیدم و پر غصه اسمش رو صدا زدم.
- مژده، چند روزه می‌خوام برات بفرستم و نفرستادم، دیشب با خودم گفتم بفرستم تا این‌قدر هر دفعه از من یا مادرجون حالِ پدرت رو نپرسی!
مکثی کرد و ادامه داد:
- پس به جای ناراحت شدن، چشمات رو باز کن و دیگه غصه نخور عزیزم.
با بغض در جوابش گفتم:
- نه، فقط‌... دلم می‌گیره می‌بینم... که ما...
وسط صحبتم پرید و شاکی گفت:
- شما چی؟ والا زندگی شما شرف داره به زندگی بابات!
ناخنم رو کف دستم فرو کردم.
- می‌دونم، فقط دلم برای مامان می‌سوزه.
نفس پر حسرتی کشید.
- آره، ولی می‌دونی من میگم همون بهتر که تموم شد! تو و مامان زندگیتون رو بکنین، بابات هم پی زندگی جدیدش باشه!
احساس سستی می‌کردم، صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم.
- مژده؟
آرنجم رو به میز تکیه دادم و کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- احساس خستگی می‌کنم هنگامه، این روزها خیلی سخت می‌گذره.
نگران پرسید:
- چرا خواهری؟ چی شده؟
- هیچی، فقط پریشون حالم! دعا کن همه چی خوب بگذره، اینم از بابا که...
- مژده؟ اگه اتفاقی افتاده حتماً بهم بگو باشه؟ خواهش می‌کنم.
در حال حاضر هیچ کدومش گفتنی نبود. نگرانی‌هام برای یاسی که نمی‌فهمیدم با چی می‌جنگه یا برای خودم که نمی‌فهمم با چی می‌جنگم؟ اصلاً چه اتفاقی داره میفته؟! برای این ذهن مریض که مدام دور و بر افکاری می‌چرخه که برای خودم ممنوع کرده بودم! آخه منو چه به...
- مژده!
به خودم اومدم و کلافه دستی به چشم‌های خیسم کشیدم.
- چه خبر از سیروان؟
پوفی کشید، از تغییر بحثم کلافه شده بود اما در جوابم گفت:
- خوبه، فعلاً که شروع کردیم ببینیم به کجا می‌رسه.
لبخندی روی لبم نشست و از ته دل گفتم:
- دوست دارم قیافه‌ی هنگامه عاشق رو ببینم.
خندید.
- هنوز عشق اون‌قدر هنگامه رو تحت تأثیر قرار نداده! همونی بودم که هستم.
انگشتم رو روی سطح شیشه‌ای میز کشیدم و گفتم:
- بالاخره که دل میدی، اون روز دوست دارم ببینمت.
- باشه! تو دعا به حال سیروان کن به دل من بشینه، بعدش میام منو ببینی.
خندیدم و قربون صدقه خواهر عزیزم شدم، داشت عاشق می‌شد و چه زیبا به عشق دعوت شده بود. واقعاً عاشق شدن چه حسی بود؟ رسیدن به عاشقی اون‌قدر سخت به نظر نمی‌رسه اما چرا برای من همه چیز سخت بود؟ چرا هیچ کدوم از اتفاق‌های قشنگ این دنیا رو سهم خودم نمی‌دونستم؟ یعنی اون گذشته لعنتی تا این حد روحیه من رو از بین برده بود؟ لعنت به همشون!
این وضع زندگی من بود و حالا پدر من، با خوشی، بعد از ما به زندگیش می‌رسید، با خانومِ جدید و بچه‌ی جدید!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
***
نورِ کم رنگی از پشت پرده‌های حریر سفید به داخل می‌تابید و صدای ماشین می‌اومد. مداد رو لای صفحهٔ مورد نظرم قرار دادم و دفتر رو بستم و روی میز گذاشتم. نگاهی به در بسته اتاق انداختم، تا الان خونه در سکوت کامل بود. زمان زیادی رو با تینا درس خونده بودیم و حالا قرار بود در یک بازه زمانی نَود دقیقه‌ای به تست‌هاش پاسخ بده و من هم بیرون اتاق و در پذیرایی نشسته بودم.
نور و صدای ماشین قطع شد. دستی به موهام، که لابه‌لای کلیپس، محکم بسته شده بود کشیدم و بافت سرخابی رنگم رو مرتب کردم. بلند شدم و به‌طرف در رفتم و آروم دستگیره در رو پایین کشیدم، نباید تمرکز تینا بهم می‌خورد و می‌خواستم مانع سروصدای احتمالیِ اعضای خونه بشم.
قبل از این‌که نگاهم به حیاط بیفته، صدای تیرداد رو شنیدم که احتمالاً با پدرش صحبت می‌کرد.
کامل در رو به عقب کشیدم، آقا پیمان که بی‌حرف در کنار تیرداد قدم به‌سمت خونه برمی‌داشت، با دیدن من لبخندی روی صورتش نقش بست که متقابلاً لبخند زدم و سرم رو به آرومی تکون دادم.
تیرداد اما هنوز متوجه حضور من نشده بود و تندتند مشغول صحبت بود و شاکی به نظر می‌رسید.
- اون ساختمونی که بهت نشون دادم رو خودم از اول نظارت کردم، یوسفی زده زیر قرارش! اصلاً قرارمون این نبود و من هر چی به مهندس میگم...
- سلام دخترم، حال شما؟
حالا مقابل در ورودی بودند؛ پدر و پسر هر دو خوش‌پوش بودند و آپشنِ جذابیت، در هر دو یکسان بود.
با صدای آرومی خطاب به آقا پیمان گفتم:
- سلام آقا پیمان، خوب هستین؟ خسته نباشین، بفرمایین.
اَبروهای گره خورده تیرداد باز شد و با تعجب گردنش به‌سمت من چرخید. آروم بهش سلام کردم و مجدد رو به پدرش گفتم:
- عذرخواهی می‌کنم که من در رو باز کردم، تینا مشغول حل کردن آزمون خیلی مهمیه که نخواستم حواسش پرت بشه.
و از جلوی در کنار رفتم و آقا پیمان که کفش‌هاش رو توی جاکفشی گذاشت، اومد داخل و مثل من با تُن صدای آرومی گفت:
- آها متوجه شدم دخترم، چشم من هم آروم صحبت می‌کنم؛ حال شما خوبه؟
- بله ممنونم خداروشکر.
نگاهِ آقا پیمان چرخید به‌سمت در و تیردادی که هنوز بین چهارچوب در ایستاده بود و گفت:
- ای بابا، تیرداد جان؟ پسرم هوای خونه هم مثل بیرون سرد شد ها!
با این حرف پدرش، بالاخره تکونی خورد و به خودش اومد. در رو پشت سرش بست، به اطراف نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
- تینا کجاست؟
- هیس!
واکنش همزمان من و آقا پیمان به صحبت کردن تیرداد بود که نگاه متعجبش بین ما دو نفر چرخید.
آقا پیمان سری به نشونهٔ تأسف تکون داد و خطاب به من گفت:
- دخترم من برم لباس‌هام رو عوض کنم و آبی به دست و روم بزنم؛ بی‌زحمت این آقا رو توجیه کن که انگار اصلاً حواسش این‌جا نیست!
و با خنده به‌سمت راهروی اتاق‌ها رفت و من نگاهی به تیرداد انداختم که عجیب شبیه علامت سوال شده بود.
یک تای اَبروش رو بالا انداخت.
- خب به منم بگین دیگه!
دستم رو به‌سمت پایین حرکت دادم. همچنان با صدای بلند صحبت می‌کرد.
- آروم، آروم! تینا داره آزمون میده و نباید تمرکزش بهم بخوره.
بالاخره فهمید و با صدای آرومی گفت:
- آها خب زودتر بگو!
گوشه لبم رو گاز گرفتم و نگاه چپی بهش انداختم؛ نه انگاری ذهنش خیلی درگیره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
انگشت اشاره‌اش رو به‌سمتم گرفت.
- من خنگ نیستم ها!
و نگاهش رو از من گرفت و با لبخند به‌طرف اتاقش رفت.
آقا پیمان زودتر برگشت و اول سری به آشپزخونه زد و بعد از چند دقیقه برگشت و با فاصله روی مبل سه نفره‌ای که من سمت چپ اون نشسته بودم نشست.
- چه خبر دخترم؟ همه چی خوبه؟
- بله خداروشکر، خیلی خوب.
- خیلی برای تینا زحمت می‌کشی و حسابی ممنونِ شما هستیم.
انگشت‌هام رو در هم قفل کردم و با خجالت گفتم:
- وظیفمه، خداروشکر تینا خیلی خوب داره پیش میره و از این بابت بهتون اطمینان میدم که تلاش‌هاش نتیجه خیلی خوبی رو به دنبال خواهد داشت.
لبخند گرمی به روم زد و با مهربونی همیشگیش گفت:
- شما که بگی دیگه خیالم راحته.
با اومدن تیرداد لحظه‌ای سرم به‌سمتش چرخید. روی مبل روبه‌رو‌ی ما نشست و خودش رو با موبایلش سرگرم کرد.
مجدد نگاهم به‌سمت آقا پیمان کشیده شد. تشکر کردم و صحبت‌هامون دربارهٔ موقعیت تینا ادامه پیدا کرد که در نهایت ختم شد به نفسِ پر حسرتِ آقا پیمان که گفت:
- خیلی خوبه، انشاءالله بهترین‌ها برای تینا پیش بیاد چون بعد از رفتن خانومم خیلی بهم ریخت و خب مشکلات جسمی خودش هم کم اذیتش نکرد... امیدوارم موفق بشه تا دلِ دخترم شاد بشه.
این جمله‌ها رو چندبار از زبونش شنیده بودم و واقعاً کم‌ نگران کننده نبود این وضع! خصوصاً برای پدرِ خانواده و واقعاً از ته دلم آرزو کردم پیش‌بینی‌هام درست باشه و نتیجهٔ تینا هممون رو خوشحال کنه.
- آقا تیرداد؟
این دومین باری بود که پدرش اون رو صدا میزد، به خودش اومد و چشم از صفحه موبایلش برداشت.
- بله... بله‌؟
- چای می‌ریزی بابا؟
- چای؟!
تا به حال کلمهٔ «چای» اِن‌قدر با شک و تردید بیان نشده بود! آقا پیمان لحظه‌ای به من نگاه کرد و دوباره رو به پسرش گفت:
- آره بابا چای! من آماده کرده بودم فقط باید بریزی.
گوشه لبم رو گاز گرفتم، تیرداد تندتند سرش رو تکون داد و بدون حرف دیگه‌ای به‌سمت آشپزخونه رفت.
- شما پیشنهادی برای این پسرِ سر به هوا نداری؟
نگاهم رو از آشپزخونه گرفتم و فقط خندیدم و چیزی نگفتم.
- تیرداد هم خیلی درس‌خون بود، خیلی زحمت می‌کشید حتی الان هم برای کارش حسابی تلاش خودش رو می‌کنه.
- بله درسته، تعریف ایشون رو از همکارهاشون شنیدم.
- هر دو به خانوم خدابیامرزم رفتن.
تلخ بود، دیدن این حس پر غم این مرد به‌خاطر همسر از دست رفته‌اش و شیرین بود لمس این همه عشق نهفته در کلامش. عشق بین یک زن و شوهر این‌طور باید می‌بود نه مثل پدرِ من که تنها چیزِ مهمی که از مادرم دریغ می‌کرد همین حس عشق و دوست داشتن بود و آیا ظالم نبود؟ لابد الان خوب بلد بود احساساتش رو خرج کنه!
اومدن تیرداد و گذاشتن سینی چای روی میز، من رو از فکر بیرون کشید که آقا پیمان رو به تیرداد گفت:
- شیرینی نداشتیم بابا؟
دستش رو پشت گردنش کشید و پرسید:
- نمی‌دونم... داریم؟
- بشین خودم میارم.
و از روی مبل بلند شد که تیرداد گفت:
- خب بابا جان بشین میرم میارم.
آقا پیمان تک خنده‌ای کرد و دستش رو به شونهٔ تیرداد زد.
- باز می‌ترسم بشقاب و چاقو یادت بره!
و با خنده به‌سمت آشپزخونه رفت و تیرداد متعجب به رفتن پدرش نگاه کرد و در حالی که می‌نشست گفت:
- امشب ما رو تیکه بارون کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,076
مدال‌ها
4
لب پایینم رو به داخل دهانم کشیدم که سریع انگشتش رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- خوب می‌خندی مژده خانوم!
به زور جلوی خودم رو گرفتم و آروم گفتم:
- من کجا خندیدم؟
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- چشم‌هات داره قهقهه می‌زنه!
آروم شونه‌هام لرزید و به خنده افتادم که اون هم خندید. دوتا آرنجش رو به دسته‌های مبل تکیه داد و در حالی که انگشت‌هاش رو در هم می‌چرخوند گفت:
- میگم بیا با هم شریک بشیم.
به مبل تکیه دادم و پرسیدم:
- شریکِ چی؟
- مکان از من، کار از تو.
خیره نگاهش کردم که گوشه لبش رو گاز گرفت و لحظه‌ای پلک‌هاش رو روی هم فشرد و تندتند گفت:
- خب داشتی می‌گفتی تینا قراره دو رقمی بشه پس این یعنی خونهٔ ما جون میده واسه مطالعه و البته با حضور معلمی مثل شما.
معلوم بود که حواسش نبوده و برای این‌که زودتر از فضای جمله‌بندیِ نادرستش دور بشیم، ژست گرفتم و با شوخی گفتم:
- بهش فکر می‌کنم.
چند لحظه بهم نگاه کردیم و باز خندیدیم، خنده‌های مسری و بی‌دلیل؛ انگار شادی در دلمون موج میزد که بی‌دلیل به خنده می‌افتادیم!
آقا پیمان با شیرینی برگشت و مشغول خوردن چای شدیم که خیلی هم عجیب چسبید... !
آروم در اتاق تینا رو باز کردم که سرش به‌سمتم چرخید.
- چه کردی دختر باهوشم؟
و مشغول ماساژ شونه‌هاش شدم. لحن پر انرژی صداش برای راحتیِ خیالم کافی بود.
- عالی! یه ربع پیش تموم شده بود و داشتم مرور می‌کردم.
- گفتم که باهوشی!
و خم شدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم.
- پاشو بابات اینا برگشتن.
با شوق از جا پرید و از اتاق بیرون رفت، لبخندی روی لبم نشست و مشغول جمع و جور کردن میزش شدم و برگه‌های باطله‌اش رو برای خودم برداشتم تا ببینم موقع حل کردن تست‌هاش چی توی مغزش می‌گذشته.
برگه‌ها رو در کیف بزرگم فرو کردم و پالتوم رو پوشیدم، شالم رو مرتب کردم و نیم نگاهی به چهرهٔ خستهٔ خودم انداختم، تیرداد وقتی این قیافه خسته و له شدهٔ من رو می‌بینه چی توی مغزش می‌گذره؟
شونه‌ای برای خودم بالا انداختم و از اتاق خارج شدم، تینا با لبی خندون کنار پدرش نشسته بود و بی‌وقفه حرف میزد. عجیب قشنگ بود این نگاه‌های پر عشق پدر و برادر به تینا.
با دیدن من از جا بلند شدن، تشکر کردم و به‌سمت در رفتم و خم شدم تا بند کتونی‌هام رو ببندم.
- ببخشید امروز تا دیر وقت موندم، به‌خاطر شیفت‌های من و برنامهٔ مدرسهٔ تینا، مجبوریم از زمان‌های خالیمون به خوبی استفاده کنیم.
و کمرم رو صاف کردم و به آقا پیمان و تینا که جلوی در ایستاده بودند نگاه کردم.
- شما هر زمانی که دوست داری می‌تونی بیای دخترم، این‌جا خونهٔ خودتونه، الان هم شام می‌موندی خوشحال می‌شدیم.
با خجالت از آقا پیمان تشکر کردم که تینا دستم رو توی دستش گرفت و با مهربونی گفت:
- ممنونم مژده جون، امروز خیلی زحمت کشیدین.
- این چه حرفیه عزیزم؟ حسابی استراحت کن.
و چپ و راست صورتش رو بوسیدم. تیرداد در حالی که سوییشرتش رو می‌پوشید، کنار پدرش ایستاد و رو به من گفت:
- من می‌رسونمت.
وای یعنی به‌خاطر من حاضر شده بود؟ با دست راستم روی دست چپم زدم و گفتم:
- ای وای چرا حاضر شدین؟ هومن اومده دنبالم!
دست چپش، قبل این‌که وارد آستینش بشه در هوا موند و نگاهش خیره، روی صورتم متوقف شد. شرمنده نگاهش کردم.
- مرسی آقا تیرداد لطف کردی.
لبخند کم رنگ و زورکی روی لبش نشوند و چیزی نگفت، رنگ نگاهش دوست داشتنی نبود و نفهمیدم یعنی ناراحت شد؟ مجدد خداحافظی کردم و به‌سمت حیاط قدم برداشتم و در نهایت درِ ماشینِ هومنی که جلوی در منتظر من بود رو باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین