- Dec
- 787
- 14,087
- مدالها
- 4
- چرا دلت گرفته؟
سوال توی ذهنم رو بیهوا پرسیدم و نگاهش کردم. باز رنگ نگاهش عوض شد و زیر لب گفت:
- اینجا که میام دلم میگیره.
قابل درک بود و میفهمیدمش. لبخند کمرنگی روی لبهام نشوندم و آروم گفتم:
- میشه درباره تیردادِ 29 ساله حرف بزنم؟
خندید و دستهاش رو زیر بغل زد و با لحن آروم اما مشتاقی گفت:
- خیلی دوست دارم حرفهاتون رو بشنوم.
نفسم رو بیرون دادم. بخار زیادی جلوی صورتم شکل گرفت. زمزمهوار گفتم:
- تیردادِ 29 ساله یک پسر قوی و فوقالعاده محکمه، که تکیهگاه خواهر و عصای دست پدرشه.
لحظهای مکث کردم و ادامه دادم:
- به قول بچهها حتی در محل کارش هم همه کارهست و خیرش به همه میرسه.
دستم رو روی سی*ن*هام گذاشتم.
- حتی کمک رسونِ مژدهای که در حال ترک دنیا بود هم شد!
بی هیچ حرف و عکسالعملی فقط خیره بود به منی که این دفعه دلم میخواست براش حرف بزنم، حرفهایی که در لحظه به زبونم منتقل میشد رو بیان میکردم.
- و همه اینها یعنی بینظیره و فکر میکنم مرد بودن یعنی همین!... شاید قبلاً گفته باشم که من مردهای کمی تو زندگیم داشتم، با اینکه نقش و حضورشون از همه آدمها برای من مهمتر بود اما هیچ وقت به هیچ کدوم نتونستم تکیه کنم چون کسی پناه من نبود! در هیچ لحظهای.
بغضم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- اما تو هستی! تو پناه تینا و پدرتی، همه جوره، شیش دونگ حواست به اونهاست و کمک حالشونی و این خیلی برای همه خصوصاً دختری مثل تینا مهمه! این رو منی میگم که هیچ وقت حمایت مردهای زندگیم رو نداشتم!... پس باید خوب بمونی، باید قوی بمونی تا بتونی مسئولیتهای سنگین این زندگی رو به دوش بکشی و جا نزنی!
نگاهم رو از نگاهش گرفتم، بارش برف انگار شدیدتر از قبل شده بود.
- همه اینها عالیه اما کمی بیشتر وقت بذار برای تیردادِ درونت، نذار تنها بمونه! گفته بودم که تو هم نیاز به نقطه امنی داری تا آرومتر بشی.
و سرم رو پایین انداختم. من امروز توی نگاهش درد دیدم، تنهایی دیدم، بغض دیدم. من تنهاتر از هر وقتی دیدمش. غمِ دلِ گرفته تیرداد رو حس کردم و حرفهای پشتِ لبهای بهم دوخته شدهاش رو شنیدم.
من اگه جا میزدم زیاد مهم نبود اما اون باید قوی میموند چون مرد بود و پسر بزرگ خانوادهاش و کاش کمتر درونگرا بود و بیشتر به فکر خودش بود.
باز هم بغض لجبازی که از بین نمیرفت رو قورت دادم و زیر لب گفتم:
- پس از این به بعد هم مثل این ۲۹ سال، قوی بمون... تا دنیا امثال شما آدمهای خوب رو درون خودش داشته باشه و لطفاً مواظب خوبیهات باش.
بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*هاش، صدای نفسهاش و چیز ناشناختهای که در نگاهش میدیدم و در کنار همه اینها حال عجیب و غریب خودم؛ باعث شد که به سختی زمزمه کنم:
- تولدت مبارک.
مدتِ زمان تلاقی نگاهمون به نظر کم نمیاومد اما زمان از دستم در رفته بود و دوست داشتم شریکِ این حرفهای بیکلام و بازی نگاهمون باشم.
- گفته بودم که خیلی خوش صحبتی؟
سوال توی ذهنم رو بیهوا پرسیدم و نگاهش کردم. باز رنگ نگاهش عوض شد و زیر لب گفت:
- اینجا که میام دلم میگیره.
قابل درک بود و میفهمیدمش. لبخند کمرنگی روی لبهام نشوندم و آروم گفتم:
- میشه درباره تیردادِ 29 ساله حرف بزنم؟
خندید و دستهاش رو زیر بغل زد و با لحن آروم اما مشتاقی گفت:
- خیلی دوست دارم حرفهاتون رو بشنوم.
نفسم رو بیرون دادم. بخار زیادی جلوی صورتم شکل گرفت. زمزمهوار گفتم:
- تیردادِ 29 ساله یک پسر قوی و فوقالعاده محکمه، که تکیهگاه خواهر و عصای دست پدرشه.
لحظهای مکث کردم و ادامه دادم:
- به قول بچهها حتی در محل کارش هم همه کارهست و خیرش به همه میرسه.
دستم رو روی سی*ن*هام گذاشتم.
- حتی کمک رسونِ مژدهای که در حال ترک دنیا بود هم شد!
بی هیچ حرف و عکسالعملی فقط خیره بود به منی که این دفعه دلم میخواست براش حرف بزنم، حرفهایی که در لحظه به زبونم منتقل میشد رو بیان میکردم.
- و همه اینها یعنی بینظیره و فکر میکنم مرد بودن یعنی همین!... شاید قبلاً گفته باشم که من مردهای کمی تو زندگیم داشتم، با اینکه نقش و حضورشون از همه آدمها برای من مهمتر بود اما هیچ وقت به هیچ کدوم نتونستم تکیه کنم چون کسی پناه من نبود! در هیچ لحظهای.
بغضم رو قورت دادم و ادامه دادم:
- اما تو هستی! تو پناه تینا و پدرتی، همه جوره، شیش دونگ حواست به اونهاست و کمک حالشونی و این خیلی برای همه خصوصاً دختری مثل تینا مهمه! این رو منی میگم که هیچ وقت حمایت مردهای زندگیم رو نداشتم!... پس باید خوب بمونی، باید قوی بمونی تا بتونی مسئولیتهای سنگین این زندگی رو به دوش بکشی و جا نزنی!
نگاهم رو از نگاهش گرفتم، بارش برف انگار شدیدتر از قبل شده بود.
- همه اینها عالیه اما کمی بیشتر وقت بذار برای تیردادِ درونت، نذار تنها بمونه! گفته بودم که تو هم نیاز به نقطه امنی داری تا آرومتر بشی.
و سرم رو پایین انداختم. من امروز توی نگاهش درد دیدم، تنهایی دیدم، بغض دیدم. من تنهاتر از هر وقتی دیدمش. غمِ دلِ گرفته تیرداد رو حس کردم و حرفهای پشتِ لبهای بهم دوخته شدهاش رو شنیدم.
من اگه جا میزدم زیاد مهم نبود اما اون باید قوی میموند چون مرد بود و پسر بزرگ خانوادهاش و کاش کمتر درونگرا بود و بیشتر به فکر خودش بود.
باز هم بغض لجبازی که از بین نمیرفت رو قورت دادم و زیر لب گفتم:
- پس از این به بعد هم مثل این ۲۹ سال، قوی بمون... تا دنیا امثال شما آدمهای خوب رو درون خودش داشته باشه و لطفاً مواظب خوبیهات باش.
بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*هاش، صدای نفسهاش و چیز ناشناختهای که در نگاهش میدیدم و در کنار همه اینها حال عجیب و غریب خودم؛ باعث شد که به سختی زمزمه کنم:
- تولدت مبارک.
مدتِ زمان تلاقی نگاهمون به نظر کم نمیاومد اما زمان از دستم در رفته بود و دوست داشتم شریکِ این حرفهای بیکلام و بازی نگاهمون باشم.
- گفته بودم که خیلی خوش صحبتی؟
آخرین ویرایش: