- Dec
- 787
- 14,073
- مدالها
- 4
- عجیبه! چرا حالِ آدم در لحظهها عوض میشه؟ من سه ساعت پیش چه حال بدی داشتم و الان...
لبخند گرمش، برای شروعِ تپشهای محکم قلبم کافی بود. انگار تازه فهمیدم که چه خبره و کجام. تو این شهر شلوغ و پر هیاهو، این موقع شب، بعد از گذشتن یک تجربهٔ سخت، حالا من بودم و تیردادی که جنس کلام و نگاهش، متفاوت با همیشه بود و کاش اینطور نبود.
اعتراف این حس برای من سخت بود و تیرداد کار رو برام سختتر میکرد. نمیدونم تا کی میخواستم قلبم رو دور بزنم، دکمهٔ احساس مغزم رو خاموش کنم، به آدرنالینهایی که ترشح میشه بیتوجه باشم و از همه بیتابیهای درونم نسبت به این فرد بگذرم.
ترسناک بود، برای من شروع این حس ترسناک بود. من نامزد اشکان بودم، اون روزها هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که ساز قلبم با نگاه و کلام یک نفر، کوک بشه. درست بود؟ یعنی من حق این رو داشتم که کسی رو دوست داشته باشم؟ و دلم بخواد که...
- مژده! دستت ورم داره.
صدای بلندش، من رو از فکر بیرون کشید و با ترس نگاهش کردم. دستم که روی صورتم بود رو به دست گرفت و مشغول بررسیش شد.
- چرا اِنقدر ورم داره؟ چرا تا الان ندیدم؟ دستت رو تو جیب لباس قائم کرده بودی؟ رد خون هم روش هست!
به سختی هوا رو نفس کشیدم و دستم رو آروم از بین دستهاش بیرون کشیدم و زیر لب گفتم:
- چیزی نیست... کجا؟
ایستاده بود، با ابروهای در هم به دستم اشاره کرد.
- ورم داره، برم یخ بیارم.
- لازم نیست.
- خونریزی هم داشته!
سرم رو تندتند تکون دادم.
- نه تیرداد، موقع تمیز کردن زخم اون دو نفر دستم کثیف شد، الان هم چند ساعتی گذشته و یخ دیگه فایده نداره... لطفاً بشین.
- فایده داره!
این جمله رو محکم گفت و رفت و چند لحظه بعد با یک پلاستیک یخ برگشت و با احتیاط اون رو، روی ورم دستم گذاشت و کاش اینکار رو نمیکرد. امشب با هر کارش، هیزم در احساساتم میریخت و آتشش رو شعلهورتر میکرد.
- نچ، نچ، نچ... من نمیفهمم چرا ذرهای حواست به خودت نیست! خب زودتر بگو دستت آسیب دیده... فقط بلدی بگی چیزی نیست.
اون نگاهش به دستم بود که با احتیاط پلاستیک یخ رو پایین انگشت شستم قرار میداد و من، من دلم میخواست...
- اگه سردت شد بگو.
من واقعاً دلم میخواست که تیرداد هم من رو دوست داشته باشه.
چند دقیقهای که گذشت، پلاستیک یخ رو کنار گذاشت. آخرهای معجون رو مجبورم کرد بخورم و بعد طبق خواستهٔ من، آماده رفتن شدیم.
در آسانسور که باز شد، من و تیرداد وارد شدیم و پشت سرمون یکییکی با خنده و شوخی اومدن داخل. چسبیده بودم به دیوارهٔ آسانسور و با تعجب به تعداد نفراتی که داخل شدند نگاه کردم، بیشتر از ظرفیتش نبود؟
آروم خطاب به تیردادی که کنارم ایستاده بود گفتم:
- نباید یه هشداری، چیزی بده؟ این تعداد خیلی زیاده!
- پوستش کلفته.
و خندید، سرم رو بلند کردم و به چهرهٔ خندونش نگاه کردم.
- نکنه بیفته پایین!
بیخیال شونهای بالا انداخت.
- ما که به هر حال باید بریم پایین، حالا به هر روشی.
چشمهای درشت شدهام باعث خندهاش شد. کمی خودش رو کج کرد تا مقابلم باشه.
- با این قیافه، باز شدی مژدهٔ دوست داشتنیِ روشا!... البته منم دوستش دارم.
لبخند گرمش، برای شروعِ تپشهای محکم قلبم کافی بود. انگار تازه فهمیدم که چه خبره و کجام. تو این شهر شلوغ و پر هیاهو، این موقع شب، بعد از گذشتن یک تجربهٔ سخت، حالا من بودم و تیردادی که جنس کلام و نگاهش، متفاوت با همیشه بود و کاش اینطور نبود.
اعتراف این حس برای من سخت بود و تیرداد کار رو برام سختتر میکرد. نمیدونم تا کی میخواستم قلبم رو دور بزنم، دکمهٔ احساس مغزم رو خاموش کنم، به آدرنالینهایی که ترشح میشه بیتوجه باشم و از همه بیتابیهای درونم نسبت به این فرد بگذرم.
ترسناک بود، برای من شروع این حس ترسناک بود. من نامزد اشکان بودم، اون روزها هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که ساز قلبم با نگاه و کلام یک نفر، کوک بشه. درست بود؟ یعنی من حق این رو داشتم که کسی رو دوست داشته باشم؟ و دلم بخواد که...
- مژده! دستت ورم داره.
صدای بلندش، من رو از فکر بیرون کشید و با ترس نگاهش کردم. دستم که روی صورتم بود رو به دست گرفت و مشغول بررسیش شد.
- چرا اِنقدر ورم داره؟ چرا تا الان ندیدم؟ دستت رو تو جیب لباس قائم کرده بودی؟ رد خون هم روش هست!
به سختی هوا رو نفس کشیدم و دستم رو آروم از بین دستهاش بیرون کشیدم و زیر لب گفتم:
- چیزی نیست... کجا؟
ایستاده بود، با ابروهای در هم به دستم اشاره کرد.
- ورم داره، برم یخ بیارم.
- لازم نیست.
- خونریزی هم داشته!
سرم رو تندتند تکون دادم.
- نه تیرداد، موقع تمیز کردن زخم اون دو نفر دستم کثیف شد، الان هم چند ساعتی گذشته و یخ دیگه فایده نداره... لطفاً بشین.
- فایده داره!
این جمله رو محکم گفت و رفت و چند لحظه بعد با یک پلاستیک یخ برگشت و با احتیاط اون رو، روی ورم دستم گذاشت و کاش اینکار رو نمیکرد. امشب با هر کارش، هیزم در احساساتم میریخت و آتشش رو شعلهورتر میکرد.
- نچ، نچ، نچ... من نمیفهمم چرا ذرهای حواست به خودت نیست! خب زودتر بگو دستت آسیب دیده... فقط بلدی بگی چیزی نیست.
اون نگاهش به دستم بود که با احتیاط پلاستیک یخ رو پایین انگشت شستم قرار میداد و من، من دلم میخواست...
- اگه سردت شد بگو.
من واقعاً دلم میخواست که تیرداد هم من رو دوست داشته باشه.
چند دقیقهای که گذشت، پلاستیک یخ رو کنار گذاشت. آخرهای معجون رو مجبورم کرد بخورم و بعد طبق خواستهٔ من، آماده رفتن شدیم.
در آسانسور که باز شد، من و تیرداد وارد شدیم و پشت سرمون یکییکی با خنده و شوخی اومدن داخل. چسبیده بودم به دیوارهٔ آسانسور و با تعجب به تعداد نفراتی که داخل شدند نگاه کردم، بیشتر از ظرفیتش نبود؟
آروم خطاب به تیردادی که کنارم ایستاده بود گفتم:
- نباید یه هشداری، چیزی بده؟ این تعداد خیلی زیاده!
- پوستش کلفته.
و خندید، سرم رو بلند کردم و به چهرهٔ خندونش نگاه کردم.
- نکنه بیفته پایین!
بیخیال شونهای بالا انداخت.
- ما که به هر حال باید بریم پایین، حالا به هر روشی.
چشمهای درشت شدهام باعث خندهاش شد. کمی خودش رو کج کرد تا مقابلم باشه.
- با این قیافه، باز شدی مژدهٔ دوست داشتنیِ روشا!... البته منم دوستش دارم.
آخرین ویرایش: