جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,457 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- عجیبه! چرا حالِ آدم در لحظه‌ها عوض میشه؟ من سه ساعت پیش چه حال بدی داشتم و الان...
لبخند گرمش، برای شروعِ تپش‌های محکم قلبم کافی بود. انگار تازه فهمیدم که چه خبره و کجام. تو این شهر شلوغ و پر هیاهو، این موقع شب، بعد از گذشتن یک تجربهٔ سخت، حالا من بودم و تیردادی که جنس کلام و نگاهش، متفاوت با همیشه بود و کاش این‌طور نبود.
اعتراف این حس برای من سخت بود و تیرداد کار رو برام سخت‌تر می‌کرد. نمی‌دونم تا کی می‌خواستم قلبم رو دور بزنم، دکمهٔ احساس مغزم رو خاموش کنم، به آدرنالین‌هایی که ترشح میشه بی‌توجه باشم و از همه بی‌تابی‌های درونم نسبت به این فرد بگذرم.
ترسناک بود، برای من شروع این حس ترسناک بود. من نامزد اشکان بودم، اون روز‌ها هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که ساز قلبم با نگاه و کلام یک نفر، کوک بشه. درست بود؟ یعنی من حق این رو داشتم که کسی رو دوست داشته باشم؟ و دلم بخواد که...
- مژده! دستت ورم داره.
صدای بلندش، من رو از فکر بیرون کشید و با ترس نگاهش کردم. دستم که روی صورتم بود رو به دست گرفت و مشغول بررسیش شد.
- چرا اِن‌قدر ورم داره؟ چرا تا الان ندیدم؟ دستت رو تو جیب لباس قائم کرده بودی؟ رد خون هم روش هست!
به سختی هوا رو نفس کشیدم و دستم رو آروم از بین دست‌هاش بیرون کشیدم و زیر لب گفتم:
- چیزی نیست... کجا؟
ایستاده بود، با ابروهای در هم به دستم اشاره کرد.
- ورم داره، برم یخ بیارم.
- لازم نیست.
- خون‌ریزی هم داشته!
سرم رو تندتند تکون دادم.
- نه تیرداد، موقع تمیز کردن زخم اون دو نفر دستم کثیف شد، الان هم چند ساعتی گذشته و یخ دیگه فایده نداره... لطفاً بشین.
- فایده داره!
این جمله رو محکم گفت و رفت و چند لحظه بعد با یک پلاستیک یخ برگشت و با احتیاط اون رو، روی ورم دستم گذاشت و کاش این‌کار رو نمی‌کرد. امشب با هر کارش، هیزم در احساساتم می‌ریخت و آتشش رو شعله‌ورتر می‌کرد.
- نچ، نچ، نچ... من نمی‌فهمم چرا ذره‌ای حواست به خودت نیست! خب زودتر بگو دستت آسیب دیده... فقط بلدی بگی چیزی نیست.
اون نگاهش به دستم بود که با احتیاط پلاستیک یخ رو پایین انگشت شستم قرار می‌داد و من، من دلم می‌خواست...
- اگه سردت شد بگو.
من واقعاً دلم می‌خواست که تیرداد هم من رو دوست داشته باشه.
چند دقیقه‌ای که گذشت، پلاستیک یخ رو کنار گذاشت. آخرهای معجون رو مجبورم کرد بخورم و بعد طبق خواستهٔ من، آماده رفتن شدیم.
در آسانسور که باز شد، من و تیرداد وارد شدیم و پشت سرمون یکی‌یکی با خنده و شوخی اومدن داخل. چسبیده بودم به دیوارهٔ آسانسور و با تعجب به تعداد نفراتی که داخل شدند نگاه کردم، بیشتر از ظرفیتش نبود؟
آروم خطاب به تیردادی که کنارم ایستاده بود گفتم:
- نباید یه هشداری، چیزی بده؟ این تعداد خیلی زیاده!
- پوستش کلفته.
و خندید، سرم رو بلند کردم و به چهرهٔ خندونش نگاه کردم.
- نکنه بیفته پایین!
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت.
- ما که به هر حال باید بریم پایین، حالا به هر روشی.
چشم‌های درشت شده‌ام باعث خنده‌اش شد. کمی خودش رو کج کرد تا مقابلم باشه.
- با این قیافه، باز شدی مژدهٔ دوست داشتنیِ روشا!... البته منم دوستش دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دلم ریخت!
اول به‌خاطر جملهٔ تیرداد، دوم به‌خاطر تکون شدید آسانسور. ناخودآگاه یک ذره فضای خالی بینمون رو پر کردم و جلو رفتم و با ترس بهش نگاه کردم. با عصبانیت به آسانسور و آدم‌های داخلش، که سروصدای زیادی به پا کرده بودند نگاه می‌کرد، حتی یک عده می‌خندیدند! حالشون خوش نبود؟
لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. سنگینی دستش رو دور شونه‌ام حس کردم و زمزمهٔ آروم تیرداد رو شنیدم:
- هیچی نشده نترسی ها! فقط در قفل شده که دارن بازش می‌کنن.
آروم سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو باز کردم. قفسه‌ سی*ن*ه‌اش نزدیک نگاهم بود و صدای کوبش قلبش رو حس می‌کردم. سعی کردم سرم رو بلند نکنم تا اطرافم رو نبینم و فقط این حس آرامشی رو که کم‌کم به وجودم تزریق می‌شد رو حفظ کنم.
دوباره چشم‌هام رو بستم و امنیت آغوشش رو به قسمتی از خاطرات دلنشین زندگیم سپردم. منی که سرتاسر وجودم بی‌اعتمادی موج میزد، الان این‌جا ایستاده بودم و بی‌خیالِ تمام اتفاقات این چند لحظهٔ اخیر، نه! چند ساعت اخیر، نه! اصلاً بی‌خیال تمام دغدغه‌های این چند سال، آرامش آغوشش رو در تک‌تک سلول‌هام ذخیره می‌کردم و امن‌تر از این‌جا کجا بود؟
- خداروشکر.
با شنیدن صداش، چشم‌هام رو باز کردم. در آسانسور باز شده بود و یکی‌یکی بیرون می‌رفتند. یک قدم عقب رفتم و دستش از دور شونه‌ام برداشته شد، از اون نقطهٔ امن به سختی دل کندم.
نگاهم به پایین بود و طبق معمول به دنبال تیرداد از آسانسور خارج شدم. ما که اولین نفر وارد شده بودیم حالا آخرین نفر بیرون می‌رفتیم.
تیرداد تندتند مشغول اعتراض به نگهبانی بود که دستش رو کشیدم تا بی‌خیال بشه و بریم.
- باید برم صدقه بدم! چرا امشب بلا دور سرمون می‌چرخه؟
به قیافهٔ کلافه‌اش نگاه کردم و با لبخند سرم رو تکون دادم، من که فعلاً حالم خوب بود، خیلی هم خوب بود.
سوییشرت رو از تنم درآوردم و به‌سمتش گرفتم. دستش روی کمربندی که داشت می‌بست متوقف شد و با تعجب نگاهم کرد.
- بپوش لطفاً! تو این هوا با این لباسی که تنته قطعاً سرما می‌خوری، زودتر نمی‌تونستم درش بیارم چون روم نمی‌شد با این بافتِ سرخابی بیام تو کافه و روی سرم چیزی نباشه.
چند لحظه خیره به چشم‌هام نگاه کرد و بعد به صندلی تکیه داد و با لحن محکمی گفت:
- بپوشش.
امشب بار چندمش بود که اِ‌ن‌قدر کوبنده من رو وادار به انجام‌ کار‌های مورد تأیید خودش می‌کرد؟
- ولی الان لازم نیست.
چپ‌چپ نگاهم کرد که چیزی نگفتم و سوییشرت رو بغل گرفتم. مهم نبود چون در حال حاضر این زورگویی هم دلم رو به بازی می‌گرفت؛ اما اخم مصنوعی روی چهره‌ام نشوندم و گفتم:
- امشب خیلی دعوام کردی!
دو لنگ اَبروش رو بالا فرستاد، نورافشانی بود؟ چرا اِن‌قدر چشم‌هاش برق داشت و چرا این برقِ نگاه، اجازهٔ پلک زدن رو ازم می‌گرفت؟
- چون تو اصلاً به فکر مژده جونِ ما نیستی!
و لبخند محوی روی لب‌هاش نشست و ماشین رو به حرکت درآورد و من این جمله‌اش رو، مثل جمله‌های قبلی، هزاربار در مغزم تکرار کردم تا منطقم، قانع بشه که چرا دوستش دارم.
- حالت خوبه؟
صدام رو صاف کردم و آروم گفتم:
- خیلی بهترم.
دستش به‌سمت گرمایش ماشین رفت و در همون حالت گفت:
- پس یه‌کم بخواب، صندلی رو بده عقب و چشم‌هات رو ببند تا برسیم.
باد گرمی که به صورتم خورد، چشم‌های خسته‌ام رو سنگین‌تر کرد، واقعاً برای لحظه‌ای خواب هلاک بودم! از صبح کلینیک و کلی تدریس با تینا و آخرش هم که این اتفاقات افتاد. حسابی خسته شده بودم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم که صداش رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- مژده خانوم این شکلی نه! گفتم صندلی رو بده عقب‌.
چشم بسته در جوابش گفتم:
- خوبه همین‌جوری.
نچی کرد و صدای باز شدن کمربندش رو شنیدم، از تصور این‌که بخواد خودش صندلی رو عقب بده سریع گردنم رو صاف کردم و نگاهش کردم.
- گفتی چه شکلی صندلی رو عقب بدم؟
لبخندی زد و نیم نگاهی به زمانِ چراغ قرمز انداخت. طبق گفتهٔ تیرداد عمل کردم و روی صندلی دراز کشیدم.
- راحت بخواب.
در همون حالت نگاهش کردم و گفتم:
- نمی‌خوابم، فقط چشمام رو می‌بندم.
چیزی نگفت. سوییشرتش رو روی بدنم انداخت که با خجالت چشم‌هام رو بستم. چند لحظه‌ای گذشت، تصویر تیرداد جلوی چشم‌هام تار می‌شد و پلک‌هام سنگین‌تر از قبل شد، حس کردم دیگه نمی‌تونم هوشیار بمونم. زیر لب گفتم:
- تیرداد؟
- جانم؟
لبخند محوی روی لبم نشست و آروم گفتم:
- موزیک بذار.
- اذیت نمی‌شی؟
- نه، این‌جوری برات بهتره.
اون هم خسته بود، اون هم از صبح سرکار بود و استرس زیادی رو تحمل کرده بود، پس بهتر بود سکوت در ماشین نباشه.
می‌دونی چیه بهت حس من
حتی اگه باشه آخر این قصه بد
بالا پایین کنیم همه شهر رو نصف شب
قشنگه، چون توام دیوونه‌ای مثل من
وقتی می‌گذره همه زندگی عین باد
شب‌ها که پیش منی حیف خواب
فرقی نداره دلت چی رو کی بخواد
حله با یه نگات.
چقدر خوب و دوست داشتنی بود، چقدر صبور بود، چقدر حالِ دلِ خسته‌ام پیشش خوب بود، چقدر کنارش همه‌ چی امن بود.
بیا خودم میدم پا به تلت
میشم با هر کی سر راهته طرف
با تو خوبه دیوونگی
حتی با تو خوبه کار غلط... .

***
تکونی به بدن خسته‌ام دادم، چرخی زدم و کمی سرم رو حرکت دادم اما بالشتم رو حس نکردم. چشم بسته دستم رو بلند کردم تا اگه اطرافم افتاده بود برش دارم که دستم به‌جای بالشت، چیز دیگه‌ای رو لمس کرد، چی بود؟
با ترس چشم‌هام رو باز کردم. گیج و مبهوت چندبار پلک زدم، یک‌بار، دوبار، سه‌بار؛ من چرا این‌جا بودم؟ جیغ نسبتاً بلندی کشیدم و سریع روی صندلی نشستم. خیره بودم به تیردادی که چشم‌هاش نیمه باز بود و به اطرافش نگاه می‌کرد.
- تیرداد!
با صدای من به خودش اومد و روی صندلی نشست و پرسید:
- چی شد مژده؟ حالت خوبه‌؟
- تو بگو چی شده؟ ما چرا تو ماشینیم؟
با دو انگشت شست و اشاره، پشت پلک‌هاش رو فشرد و در همون حالت گفت:
- تو ماشین بودیم دیگه.
وحشت‌زده گفتم:
- چرا نرسیدیم خونه؟!
شیشه رو پایین داد و کف دستش رو به‌سمتم گرفت.
- مژده جان یه لحظه صبر کن من به خودم بیام الان جواب سوالاتت رو میدم.
با چشم‌هایی که داشت از حدقه بیرون میزد به اطراف نگاه کردم، ماشین کنار یک فضای سبز پارک بود.
- اومدم بیدارت کنم، دیدم خوابی و صدات زدم بیدار نشدی گفتم که... .
با دیدن اعداد ساعتِ ماشین، بلندتر از قبل جیغ کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
برخلاف چند لحظهٔ قبل، سریع شیشه رو بالا داد و با تعجب گفت:
- مژده!
به ساعت اشاره کردم و گفتم:
- ساعت سه و نیمه!
و نگاهش کردم و ادامه دادم:
- ما از ساعت دوازده تو ماشینیم؟ چرا‌؟ چرا بیدارم نکردی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- بیدار نشدی‌.
- یعنی چی؟ یه تکونی یه دادی یه حرکتی، یه ضربه‌ای چیزی می‌زدی که...
دست‌هاش رو آورد بالا و با آرامش گفت:
- یه دقیقه آروم باش، چرا اِن‌قدر پریشونی؟ مگه چی شده؟
- نمی‌دونم کجاییم و نصفه شبه واقعاً پریشون نباشم‌‌؟!
لحن معترضانهٔ من، باعث شد لب‌هاش رو روی هم فشار بده تا مانع دیده شدن لبخندش بشه.
- پس وقتی از خواب پا میشی کلاً یه مژدهٔ جدیدی!
- جواب من رو بده!
گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت:
- چشم، رسیدیم خونه‌تون اما خواب بودی و صدات که زدم بیدار نشدی، با خودم گفتم حالا که اِن‌قدر آروم و عمیق خوابیدی پس بیدارت نکنم تا استراحت کنی.
سکوت کرد، چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- همین‌؟ فقط همین‌؟!
- خب می‌رفتی خونه، همه سوال پیچت می‌کردن، استرس می‌گرفتی ممکن بود دیگه خوابت نبره!
- مهم نبود، الان خوبه که تا این ساعت تو ماشین نشستیم؟
صورتش رو به‌سمت شیشه و جهت مخالف من چرخوند، داشت می‌خندید؟
با صدای بلندتری گفتم:
- نخند! با توام... جواب منو بده.
با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و بین خنده‌هاش گفت:
- آخه تو چقدر یه‌هو تخس شدی! نمی‌دونم چی بهت بگم.
حرصی نفس عمیقی کشیدم و مُشتم رو به روی داشبورد کوبیدم.
- بقیه نمی‌گن ما تا نصفه شب کجا موندیم‌؟
آروم پلک زد و گفت:
- بقیه در جریانن که شما تو ماشین خوابت برده.
- بابای خودت چی؟ تینا چی‌؟
- بابام هم می‌دونه.
دوباره مُشتم رو به داشبورد کوبیدم و با صدای بلند گفتم:
- یه نگاه به خودت بکن!
- دستت!
دستش رو دراز کرد و مچ دستم رو به‌سمت خودش کشید، با انگشت‌هاش دست مشت‌ شده‌ام رو باز کرد و گفت:
- چیکار می‌کنی؟ این همون دستته که آسیب دیده!
- تیرداد!
دستم رو توی دستش گرفت، سرش رو بلند کرد، نگاهش بین اجزای صورتِ اَخموی من چرخید و آروم گفت:
- مژده جان؟ چرا داد می‌زنی؟ اذیت شدی تو ماشین بودی‌؟
- نه!
- بد خوابیدی عزیزم؟
چونه‌ام لرزید، با دیدن چشم‌های اشکی من، لبخند روی لب‌هاش نشست.
- ای خدا، از دست تو!
دستم رو از بین دست‌هاش بیرون کشیدم و بهش توپیدم:
- دیوونه!
- جانم؟
- گفتم دیوونه‌ای، خیلی دیوونه‌ای.
و دست به سی*ن*ه و طلب‌کار نگاهش کردم. دستش رو به چونه‌اش کشید و متفکرانه نگاهم کرد.
- باید بیشتر راجع به این مژده تحقیق کنم.
گردنم رو در جهت مخالفش چرخوندم و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم، چرا اِن‌قدر غیر قابل کنترل شده بودم؟ چرا احساساتم همه جوره فوران کرده بود و نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- ببخشید، نمی‌دونستم با خوابیدن توی ماشین اذیت میشی.
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و دوباره اَبروهام در هم گره خورد.
- من همچین حرفی نزدم!
- پس چرا اِن‌قدر بی‌قراری عزیزم؟
انصاف بود؟ اِن‌قدر با صدای بَم اما آرومش من رو «عزیزم» خطاب کنه؟ حالم چرا بدتر می‌شد و بهتر نه؟
مانع ریختن اشک‌هام شدم و با بغض گفتم:
- خودت رو ببین... از سر شب به‌خاطر قضیهٔ تصادف و ماجراهای گذشته کلی استرس کشیدی، اومدی بیمارستان و معطل شدی، من رو با خودت بردی کافه و کمک کردی حالم بهتر بشه، باهام حرف زدی و مراقبم بودی، تو این سرما سوییشرتت رو به من دادی و خودت با یه تی‌شرت تحمل کردی... بعد این همه ماجرا، در نهایت برای این‌که خوابِ من بهم نریزه، حاضری یه گوشه پارک کنی و خودت هم تو ماشین بخوابی... من واقعاً چیکار کنم با این کارات؟
سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و با آسمونِ پر ستارهٔ نگاهش، نگاهم رو دنبال می‌کرد. زمزمه‌وار گفت:
- من چیکار کنم با این کارات‌؟
- من که گفتم تو دیوونه‌ای!
- با دیوونگی من مشکلی داری؟
دستم رو مشت کردم و ناخون‌هام رو کف دستم فرو بردم و در جوابش گفتم:
- تو اذیت شدی! از سر شب تا الان به‌خاطر من اذیت شدی!
- از سر شب تا الان لحظه به لحظه‌اش برای من با ارزش و فراموش‌ نشدنی بوده!
چیزی نگفتم، تا الان هم زبونم کار کرده بود خیلی بود، داشتم ضعف می‌کردم برای این همه مهربونیش.
- من اذیت نشدم، نمی‌شم، این رو چطور بگم تا باور کنی؟... میشه اِن‌قدر اون دست کبود رو مشت نکنی؟!
با تشر آخرش، تکونی خوردم و قبل این‌که من حرکتی بزنم باز دستم رو تو دستش گرفت. خواستم دستم رو بیرون بکشم که این‌بار انگشت‌هاش رو بین انگشت‌های دستم گره زد تا دستم قفلِ دستش بشه و نتونم کاری بکنم. نگاهِ بهت زده‌ام به دست‌هامون بود.
- آدم تا نخواد کاری رو انجام نمی‌ده مژده، تا نخواد نگران کسی نمی‌شه، کنار کسی نمی‌مونه... مگه هر شب باید با هم توی خونه ما یه سلام و احوال پرسی بکنیم و بعدش هم برم روی تختم بخوابم؟ حالا یه شب هم اِن‌قدر پر هیجان کنار هم گذشت و آخرش هم روی صندلی ماشین خوابمون برد... باحال بود، نبود؟
شاید زیباترین جمله‌هایی بود که یک نفر می‌تونست به زبون بیاره، شاید این نگاه، زیباترین نگاهی بود که یک آدم می‌تونست تقدیم به نفر مقابلش کنه؛ ندونسته حسادت کردم، به کسی که این نگاهِ براق تیرداد رو دیده باشه.
- شاید باز هم فکر کنی دیوونه شدم اما به قولِ شاعر... دیوونگی هم عالمی داره.
آروم و بی‌اختیار زمزمه کردم:
- من هم دیوونه شدم.
لبخندش رنگ گرفت و گفت:
- خوبه دیگه، باز هم به قول شاعر‌‌‌... قشنگه چون تو هم دیوونه‌ای مثل من!
لب‌هام کش اومد و خندیدم.
- همه عصبانیتم بابت اذیت شدن تو بود، اما مثل این‌که مشکلی نداری و راضی هستی!
- من راضی، خدا راضی... شما اگه مشکلی داری راضیت کنم خانوم؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- روت نشد بگی گور بابای ناراضی؟
بلند زد زیر خنده، خنده‌هاش تمومی نداشت! منم خنده‌ام گرفته بود و در همین فاصله باز دستم رو از دستِ گرمش بیرون کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
اشک‌هایی که از شدت خنده گوشهٔ چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و در همون حالت گفت:
- لعنتی چرا زودتر این مدلیت رو ندیده بودم!
این‌بار من شروع کنندهٔ خنده‌های از ته دل شدم و هر دو بلند خندیدیم.
دستی به صورتم کشیدم، ساعت چهار و بیست دقیقه شده بود، نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
- این‌جا کجا هست؟
- پارک کوچه بعدیتون.
- یعنی کوچه قبلی خونهٔ ماست؟
- آره، ما الان تو کوچه بعدی هستیم.
- پس بی‌زحمت روشن کن برو همون کوچه قبلی.
به کل‌کلمون خندید و سرش رو تکون داد، ماشین رو روشن کرد و گفت:
- واقعاً هیچ وقت مژدهٔ امشب رو یادم نمی‌ره.
آرنجم رو به شیشه تکیه دادم و گفتم:
- دیگه حالاحالاها نمی‌بینیش.
- یک‌بار هم با ارزش بود.
خندیدم و چیزی نگفتم. جلوی خونه ترمز کرد، با شنیدن صداش نگاهم رو از خونه گرفتم.
- اگه فکر می‌کنی بالا اذیت میشی، همین‌جا بخواب.
- نه قربونت، چراغ‌های خونه خاموشه حتماً همه خوابیدن... تو بیا بریم بالا، پیش هومن بخواب.
انگشتش رو به‌سمت خونه گرفت و با لحن کمی عصبی، گفت:
- پیش هومن؟ می‌زنم لهش می‌کنم!
گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم.
- اِه... نگو گناه داره.
چپ‌چپ نگاهم کرد، اول خندیدم و بعد با نگرانی اضافه کردم:
- تیرداد... داره صبح میشه، اذیت میشی بخوای تا خونه رانندگی کنی... بیا پایین، یه جای خواب پیدا میشه دیگه!
- نگران نباش خوبم، می‌تونم رانندگی کنم؛ مژده؟
منتظر نگاهش کردم، کاش جرأت داشتم به زیبایی خودش پاسخ بدم «جانم».
- رفتی بالا خوب استراحت کن، نمی‌خواد برای بقیه اتفاقات پیش اومده رو توضیح بدی، تموم شد و رفت... اونا هم رضایت دادن و هومن رو زیاد اذیت نکردن.
با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و ادامه داد:
- از بابام پرسیدم، اِن‌قدر شما بهشون کمک کردی که دلشون نیومده هومن رو اذیت کنن... خیلی مهربون و خانومی، دمت گرم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- من که کاری نکردم، خداروشکر خیالم راحت شد... دستت درد نکنه.
سوییشرت رو به‌سمتش گرفتم.
- حداقل الان بپوش! من که زود میرم بالا؛ می‌ترسم سرما بخوری.
سوییشرت رو از دستم گرفت و در حالی که می‌پوشید، گفت:
- نگران من نباش، خیلی مراقب خودت باش باشه؟ خصوصاً دستت!
دست کبودم رو به دست گرفتم، مگه بعد اون همه توجه خوب نشده بود؟‌
- چشم.
- چشمت بی‌بلا، الان یه زنگ می‌زنم روناک در رو باز کنه... احتمالاً بیدار باشه.
دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم:
- ای بابا، اگه خواب باشه چیکار کنیم؟
- همین‌جا می‌خوابیم.
اِن‌قدر کوچه ساکت بود که صدای باز شدن در رو شنیدم. با صدای آروم‌تری گفتم:
- باز هم ممنونم تیرداد.
و در ماشین رو باز کردم.
- قربونت، برو به سلامت.
از ماشین پیاده شدم، اما دستم رو به سقف ماشین گرفتم و کمرم رو خم کردم و رو به تیرداد گفتم:
- من منتظر پیامت می‌مونم، وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده.
لبخند قشنگی زد.
- برو بخواب!
اخم کردم و این‌بار من با لحن محکمی گفتم:
- بهم خبر بده!
دستش رو روی چشمش گذاشت.
- رو چشمم.
- خداحافظ.
و در رو بستم، دستی براش تکون دادم و وارد خونه شدم، با قلبی‌ سرشار از حالِ خوب و ذهنی پر از خاطره از تیردادِ عزیزم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
تمام تلاش خودم رو كردم تا بدون هيچ صدايي پله‌ها رو بالا برم. به طبقه خودمون كه رسيدم، روناك جلوي در خونهٔ ما ايستاده بود. چند پله باقي مونده رو سريع‌تر بالا رفتم و روناك بغض كرده رو محكم بغل كردم. دم گوشم، آروم گفت:
- خوبي؟
- خوبم.
- خاله خوابه، بيا بريم تو اتاق.
دوتايي پاورچين پاورچين به‌سمت اتاق من رفتيم و روناك با احتياط در رو بست. اتاق با نور بنفش رنگ چراغ‌خواب کمی روشن شده بود. ياسي با ديدن من از روي تخت بلند شد و بغلم كرد، روناك هم خودش رو قاطي كرد و حالا سه‌تايي هم‌ديگه رو بغل كرده بوديم، دخترخاله‌هاي گلم بدجور نگران بودند.
- چرا بيدار موندين؟
روناك روي تشك پهن شده نشست و بي‌رمق گفت:
- خوابمون نمي‌برد، هومن اينا دو ساعت پيش برگشتن و نمي‌دوني اين‌جا چه بساطي بود!
ياسي كه روي تخت نشسته بود، اشك صورتش رو پاك كرد.
- مامان اينا خيلي جوش زدن، بابا هم خيلي دعواش كرد... م‍ژده واقعاً خوبي؟ چرا لباسات اين‌طوريه؟ كو شال و پالتوت؟
نفس عميقي كشيدم و من هم روي زمين، تكيه زده به ميز آرايشم نشستم.
- والا با شالم كه پاي دختره رو آتل‌بندي كردم، پالتوم رو هم دادم بپوشه... بخير گذشت بچه‌ها، جدي ميگم!
روي دو زانو بلند شدم تا خودم رو توي آينه ببينم، دستي به كليپس سرم كشيدم و با خنده گفتم:
- يه جوري محكم موهام رو بسته بودم كه تكون نخورده!
و بلند شدم تا لباس‌هام رو عوض كنم، دخترها كه نمي‌رفتن پس بي‌خيال، لباس‌هاي راحتيم رو برداشتم.
- خاله زيبا هم تازه خوابيد، خيلي نگرانت بود.
از بافت سرخابي خودم رو رها كردم و نفس راحتي كشيدم، فقط جاش توي لباس‌شويي بود! خطاب به روناك گفتم:
- بهش گفتين من كجام؟
و همون‌طور كه پشت بهشون تي‌شرت مي‌پوشيدم گوش‌هام رو تيز كردم كه ياسي گفت:
- آره بابا، تيرداد پيام داد گفت خيلي اذيت بودي و تو ماشينش خوابت برده، ما هم خوشحال شديم كه بعد اون همه اتفاق تو تونستي چند ساعت بخوابي.
- تيرداد گفت بيدارت نمي‌كنه، خودت بيدار شدي؟
بالاخره كليپس از لاي موهام جدا شد، سرم رو خم كردم؛ موهام جلوی صورتم رو گرفته بود برای همین با یادآوری چند دقیقه قبل، جسورانه لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست و در حالی که کفِ سرم رو ماساژ می‌دادم، گفتم:
- آره، خودم بيدار شدم.
گردنم رو صاف كردم و «آخيش» از ته دلي كه به زبونم اومد باعث خنده‌شون شد.
- برات گل گاو زبون بيارم؟
چشم غره‌اي به ياسي رفتم و دستش رو كشيدم تا اون هم كنار ما روي تشك بنشينه و گفتم:
- نه عزيزم، باور كن خوبم چرا اِن‌قدر استرس داري؟
با بغض نگاهم كرد كه دستم رو دور شونه‌اش انداختم و سرم رو به سرش تكيه دادم.
- تو امانت بودي، خوشحالم كه خوبي.
فقط نگاهش كردم كه شونه‌اي بالا انداخت و روناك با خنده گفت:
- مژده اسطوره مقاومته! دست كم نگيرش ياسي جون.
خنديدم، تا بلكه اين دوتا هم بخندن و آروم بشن.
- مژده بیا این عکس رو بیین.
روناک موبایلش رو به‌سمتم گرفت، همون‌طور که آویزون گردن یاسی بودم، موبایل رو به دست گرفتم، عکس من بود! که روی صندلی ماشین غرق خواب بودم! خدای من حتی عکس هم برای بچه‌ها فرستاده بود؟ تیرداد چقدر رو راست بود! مثلِ دریا بود، دریای آبی و زلالی که بعد از طلوع کنارش می‌نشستم و باهاش حرف می‌زدم، همون‌قدر زلال و شفاف بود، با همه شفاف بود.
من رامسر نبودم، دیگه دریا رو پیش خودم نداشتم اما به جاش کسی این‌جا بود که هم شنوای حرف‌های دلم و هم درمانم بود.
نیشگونی از پهلوی خودم گرفتم تا بیشتر از این با لبخند‌های عمیقم، خودم رو پیش دخترها رسوا نکنم.
هومن كيف و وسايلم رو آورده بود، پس از جا بلند شدم و موبايلم رو از توي كيفم برداشتم و توي دستم نگهش داشتم تا هر وقت تيرداد خبر رسیدنش رو داد متوجه بشم.
بين دخترها دراز كشيدم و خلاصه‌اي از ماجراهاي پيش اومده رو به اصرار ياسي تعريف كردم البته به جز قسمت‌هايي كه توش تيرداد داشت... !
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
***
- مژده تو چه جونی داری!
بشقاب کفی رو زیر شیر آب گرفتم و در حالی که دستم رو روش می‌کشیدم در جواب حرفِ یاسی که پشت سرم ایستاده بود گفتم:
- چرا؟
- دیشب که پنج صبح خوابیدیم، بعدش هم شیفت ظهر کلینیک بودی و تازه برگشتی، الان هم داری ظرف‌های شام رو می‌شوری، خب دختر تو چقدر توان داری؟
خندیدم، نمی‌دیدمش اما قیافه شاکیش و دست‌های به کمر زده‌ یاسی قابل حدس بود. خب چرا حالم بعد اون همه خاطرهٔ رویایی دیشب، خوش نباشه؟
- بزن به تخته و بگو ماشاءالله.
یاسی با خنده انگشت اشاره‌اش رو خم کرد و به سر روناک چند ضربه زد که باعث جیغ و اعتراض بلند روناک شد. با تعجب به روناک نگاه کردم که می‌خواست یاسی رو از وسط نصف کنه، کاملاً مشخص بود اعصابش از جای دیگه‌ای خورده، تمام مدتی که ظرف می‌شست صدایی ازش نشنیده بودم.
آروم گفتم:
- روناک؟ چی شده؟
نفس عمیقی کشید و اسکاچ رو با حرص روی بشقاب چربِ زیر دستش کشید و در همون حالت گفت:
- اعصابم از دست حسام خورده، از دیشب تا حالا نه زنگی زده نه اومده، این چه دامادیه؟
یاسی سرش رو از بین شونه من و روناک جلو آورد و با تعجب گفت:
- دیشب آخرای شب این اتفاق افتاد، خبر نداشته!
- از صبح که می‌دونسته! امروز هم جمعه بوده و شرکت تشریف نداشته.
- روناک!
در جواب تشر من، تندتند گفت:
- چطور تیرداد که داماد این خونه نیست، همه جوره هوای هومن رو داشت، حالا حسام که وظیفه‌اش بوده چرا پیداش نشد؟
بشقاب از دستم لیز خورد و محکم به کف سینک برخورد کرد، با استرس نگاهم رو به‌سمت سینک چرخوندم و نفس راحتی کشیدم و زمزمه کردم «چیزی نشد، نشکست».
- روناک خانوم چه ربطی داره‌؟ مگه حتماً دامادِ خونه باید کمک کنه؟ حالا تیرداد داماد نبود و کمک کرد مگه بده؟
- نه بد نیست! میگم چرا حسام نبود؟
دستم رو زیر شیر آب گرفتم و قدمی عقب رفتم، خطاب به یاسی گفتم:
- بیا بقیه‌ ظرف‌ها رو تو بشور.
و نفسم رو با حرص بیرون دادم. اگه گذاشتن دو دقیقه فکرِ من از دست تیرداد نفس بکشه، حالا هی اسمش رو میارن.
دست‌هام رو خشک کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله زهره تلفن به دست طول و عرض خونه رو قدم میزد و بلند صحبت می‌کرد. عادت داشت موقع صحبت با تلفن، حتماً راه بره و واقعاً بامزه بود.
- مرسی فریده خانوم، زحمت می‌کشین، قدمتون روی چشم... منتظریم تشریف بیارین، قربون شما.
ابروهام بالا رفت و چند قدم به عقب برگشتم و خطاب به روناک و یاسی که پچ‌پچ کنان صحبت می‌کردند، گفتم:
- آی روناک خانوم، فریده خانوم اینا دارن میان، زودتر ظرف‌ها رو جمع و جور کن.
چشم‌های درشت شده روناک و نگاه پر تأسف یاسی، باعث شد بلند بخندم. به‌سمت خاله زهرا رفتم که با دستمال و شیشه پاک‌کن دور خودش می‌چرخید... .
لبخندم عمیق شد، عزیزای دلم! کنار هم نشسته بودند و روناک با اخم رو برمی‌گردوند و حسام ناز می‌خرید و من کیف می‌کردم! از کی تا حالا دلم با دیدن این صحنه‌های عاشقانه این‌قدر ضعف می‌رفت؟ از کی تا حالا این لحظه‌ها رو برای خودم می‌خواستم؟ برای خودم و...
راستش از دیشب تا الان! همه چیز خوش‌رنگ‌تر شد، صداها زیباتر شد، هوای بیشتری رو نفس می‌کشیدم و به قول دخترها نیشم تا بناگوش باز بود. جلوی آینه می‌ایستادم و خودم رو «عزیزم» خطاب می‌کردم، مثل تیرداد؛ گونه‌هام سرخ می‌شد و خجالت می‌کشیدم. آوای قشنگی نداشت کلمه «عزیزم»؟ چرا به من گفت عزیزم؟ دلش برای مژدهٔ بی‌پناهِ دیشب سوخته بود یا واقعاً از ته دل گفته بود؟ نمی‌دونم، اما خوب می‌شد که من عزیزش باشم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
***
قدم زنان، مسير كوچه رو پيش گرفتم. چشم‌هام رو بستم و نفس عميقي كشيدم. همه چي آروم بود حتي كوچه‌هاي اين شهر بزرگ و چقدر دوست داشتنی‌تر بود.
عجيب بود، تفاوت روزهاي اول اومدنم به اينجا و روزهاي اخير. چقدر پر استرس اين مسير رو طي مي‌كردم از ترس ديدن اتفاقي تيرداد و حالا با هيجان از اينجا رد ميشم تا بلكه اتفاقي تيرداد رو ببينم!
قشنگ بود، جديد بود، پر از هيجان بود اين حس و حال جديدي كه با وجودم عجین شده و عجيب‌تر از اون دلم بود كه مدام تنگ مي‌شد براي يك لحظه گره خوردن نگاهش در نگاهم، لبخندش و از اون مهم‌تر آرامش وجودش.
توجه‌ام به ماشینی جلب شد که پارک شده بود و دو نفر مقابلش ایستاده بودند، از این فاصله کمی تشخیص چهره‌شون سخت بود برای همین جلوتر که رفتم متوجه شدم که نگین و همسرش رضا هستند.
لبخند روی لب‌هام نشست و قبل از این‌که‌ من چیزی بگم توجه نگین به‌سمتم جلب شد و با ذوق قدمی به‌طرفم برداشت و بلافاصله محکم هم‌دیگه رو بغل کردیم. دلیل این آغوش محکم چی بود؟ من که خیلی حس خوبی به این دختر داشتم، بعد خودکشیم، اولین چهره‌ای که دیدم نگین بود و عجیب انرژی مثبت داشت.
- خوبی خانوم؟ دلم برات تنگ شده بود.
- قربونت عزیزم منم خیلی خوشحالم می‌بینمت.
و کمی از هم فاصله گرفتیم. صورت قشنگش، مثل همیشه با لبخند‌ی که دندون‌های مرتب و یک‌دستش رو به نمایش می‌ذاشت، زیباتر به‌نظر می‌رسید. به همسرش رضا هم سلام کردم که از همون فاصله با خوش‌رویی، سلام و احوال‌پرسی کرد.
- همه چی خوبه مژده جون‌؟
- عالیه خداروشکر.
دستش رو به بازوم کشید و نگاه قشنگی بهم انداخت و گفت:
- عجب معلم ماهی نصیب تینا شده، خدا شانس بده!
خندیدم و با کمی خجالت گفتم:
- ممنون نگین جون، لطف داری.
- والا من که هر وقت می‌بینمت دلم باز میشه، دیگه تینا اگه رتبه خفن نیاره مشکل از خودشه!
گوشه شالم که اسیر باد شده بود و در هوا تکون می‌خورد رو با دست روی شونه‌ام نگه داشتم و باز تشکر کردم بابت این همه خوش سرزبونی نگین.
- رضا بیا این وسایل منو...
گوش‌هام شنیدن و مغزم به چشم‌هام فرمان تغییر جهت داد و در عرض یک لحظه نگاهم از روی نگین به روی تیرداد چرخید که چمدون به دست دم در خونه ایستاده بود و خطاب به رضا حرف میزد و با دیدن من ادامه جمله‌اش رو انگار فراموش کرد.
سلام کردم، صورتش خندون شد و جواب سلامم رو داد.
- چمدون!
با صدای بلند نگین، نگاهم چرخید به روی چمدونی که شیب پیاده‌رو باعث شده بود سُر بخوره و به‌سمت جوب، در حال حرکت بود.
تیرداد و رضا از دو طرف سریع به‌طرف چمدون دویدن و لحظه آخر گرفتنش. دستم رو از جلوی دهانم برداشتم و با تعجب چشم چرخوندم، چمدون برای چی بود؟
- حواست کجاست؟ رضا، یه وقت نذاری تیرداد بشینه پشت فرمون ها! ما رو به کشتن میده.
تیرداد دست به کمر، به‌طرف نگین برگشت و چشم غره‌ای بهش رفت و مشغول گذاشتن وسایل در صندوق عقب ماشینی که ظاهراً مال رضا بود، شدند.
نگین با خنده نگاهم کرد و گفت:
- با اجازه ما داریم راهی می‌شیم بریم رامسر، چیزی لازم نداری عزیزم؟
من که بیشتر از قبل گیج شده بودم، لبخندی به روش زدم.
- سفرتون بخیر باشه، بسلامتی.
- قربونت.
خداحافظی کردم و دوباره نگین رو بوسیدم. قدم به داخل حیاط خونه گذاشتم که پشت سرم صدای قدم‌های تیرداد رو شنیدم. به‌طرفش برگشتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- سلام!
لبخندم بی‌جون شده بود، زیر لب سلام کردم.
- خوبی؟
- خوبم، توام داری میری؟
نفس عمیقی کشید و دست به سی*ن*ه شد، آروم پلک زد و گفت:
- آره، دارم میرم برای اتمام پروژه‌مون... همونی که به‌خاطرش چند ماه پیش اون‌جا بودیم و...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- که مصادف شد با خودکشی بنده!
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- قرار بود اواخر سال بریم، اما برای یه سری کارها باید اون‌جا باشیم و ان‌شاءالله تمومش می‌کنیم.
- هوم.
یعنی قرار بود مدتی نبینمش؟ چقدر؟ کم یا زیاد‌؟ چرا الان؟!
با صدای خنده‌اش به خودم اومدم، کمی سرش رو به‌طرفم خم کرد.
- مژده؟
سرم رو پایین انداختم و دنباله شالم رو به بازی گرفتم.
- بله؟
- باهام بیا.
با تعجب سر بلند کردم که ادامه داد:
- کاش می‌تونستی بیای، یا با خودم ببرمت.
- چرا؟
شاید «چرا» بی‌معنی‌ترین کلمه‌ ممکن بود که از دهانم پرید! صورتش مقابل صورتم قرار گرفت.
- چون رامسر بدون مژده به درد نمی‌خوره!
لبم اسیر دندون‌هام شد و نگاه لرزونم از نگاهش دور شد و اطراف چرخید و بعد چند لحظه، گفتم:
- سفرتون بی‌خطر، مراقب باش.
و با تلاش برای تسلط بیشتر به حالم، لبخندی زدم و ادامه دادم:
- نگران تینا هم نباش، حواسم بهش هست.
نفس راحتی کشید و آروم گفت:
- یه دنیا ممنون، خیالم راحته از بابت تینا و می‌دونم هواشو داری... فقط توام مراقب خودت باش و به هیچ عنوان سوار ماشین هومن نشو!
جمله آخرش باعث خنده‌ام شد که جدی نگاهم کرد.
- باشه؟
- باشه!... شما هم خیلی مراقب باش.
دستی به پشت گردنش کشید و این‌بار کلافه گفت:
- خیلی یهویی شد! قرار بود فردا بریم اما مجبور شدیم الان حرکت کنیم، لطفاً کاری داشتی بهم زنگ بزن، موبایلم دم دسته.
- حتماً.
- تیرداد؟ بدو!
با صدای رضا، قدمی به عقب برداشت، لبخند عمیقی به روش زدم و دستم رو آروم تکون دادم.
- خیلی بهت خوش بگذره.
همون‌طور که عقب‌عقب می‌رفت گفت:
- واسم دعا می‌کنی همه چیز خوب پیش بره‌‌؟ خیلی سفر مهمیه!
صادقانه در جوابِ تیردادی که به خوب بودنش ایمان داشتم، گفتم:
- مگه میشه بد پیش بره‌؟ تو بی‌نظیری!
خندید، دستش رو برام تکون داد.
- خداحافظ مژده جون.
و در رو بست و رفت. بیشترین حسی که در این لحظه باهاش درگیر بودم، شوکه شدن بود. در عرض ده دقیقه، دیده‌ها و شنیده‌هام، افکار رؤیایی و دخترانه‌ام رو خراب کرده بود.
آروم چرخیدم و به‌سمت خونه رفتم. در نیمه باز رو به عقب هُل دادم و وارد شدم، صدای سشوار از اتاق تینا شنیده می‌شد، واقعاً حواسم کجا بود‌؟ چرا اون‌قدر بی‌احتیاط وسط حیاط ایستاده بودم و با تیرداد اختلاط می‌کردم؟ چرا تینا رو از یاد برده بودم؟ واقعاً خیلی پررو شدم!
پر حرص نفس کشیدم و تقه‌ای به در اتاق تینا زدم با دیدن من سشوار رو خاموش کرد و گفت:
- سلام مژده جون، خوش اومدین.
بغلش کردم.
- سلام عزیزم.
تندتند در جوابم گفت:
- شما تیرداد رو دیدین؟ رفت‌؟ نذاشت بدرقه‌اش کنم گفت تازه از حموم اومدی، موهات خیسه!
لبخندی به روش زدم.
- آره داشتن می‌رفتن، خوبی؟
دستش رو دور گردنم انداخت و در حالی که به‌طرف میزش می‌رفتیم بلند و کشیده جواب داد:
- بله... ‌.
 
بالا پایین