- Dec
- 710
- 12,746
- مدالها
- 4
تینا از شدت خنده، روی زمین پخش شده بود. نگاهم رو به تیرداد دوختم و اشکهای جمع شده در گوشه چشمم رو پاک کردم و گفتم:
- اشتباه کردم! باید ادبیات رو اولویت قرار بدم.
تینا به سختی به خندههاش پایان داد و در حالی که نفسنفس میزد روی زمین نشست.
- آخ خدا مُردم!
با عشق به تینای خوش خنده نگاه کردم و گفتم:
- چیزی نگو دیگه قربونت برم... من حتماً یه روز دیگه هم غذا میپزم خیالت راحت!
تینا برگشت روی مبل و بشقاب غذاش رو مجدد برداشت که تیرداد گفت:
- مژده خانوم... شما هم حین صحبت کردن غذات رو بخور.
من که یه دستم به موبایل بود و با اون یکی دستم پتو رو مقابل خودم نگه داشته بودم؛ ترجیح دادم غذام یخ کنه.
- نه من سیر شدم.
نگاهش باز دوباره رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- که خواهر من رو از راه به در میکنی؟
جفت ابروهام رو بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:
- دیگه کاریه که از دستم برمیاومد!
تینا با حرف من دوباره بلند زد زیر خنده و تیرداد با لبخند نگاهم کرد.
- دست شما درد نکنه!
برای اینکه ذرهای نگران نباشه، گفتم:
- گوشواره واقعاً مشکلی نداره.
- وای من خیلی خندیدم میرم تو حیاط یه بادی به سر و کلهام بخوره... همه غذاها برگشته تو حلقم!
خطاب به تینا که از جاش بلند شده بود گفتم:
- این شکلی سرما میخوری!
دستش رو بهسمتم دراز کرد و گفت:
- پس لطفاً پتو رو بدین به من.
با دیدن چشمهای درشت شده من، دوباره خندید و دستش رو به سرش کوبید.
- ببخشید اصلاً عقلم از کار افتاده! زود میام سرما نمیخورم.
تینا که از نگاهم محو شد سرم دوباره بهطرف موبایل برگشت که با لبخند کم رنگی به من نگاه میکرد.
آروم گفتم:
- خواهر برادری خوب من رو دست میندازین!
آروم گفت:
- ما غلط بکنیم!... حالت خوبه؟
لبخند نشست روی لبهام و در جوابش گفتم:
- خوبم، کارهات خوب پیش میره؟
- آره خداروشکر، سخته ولی خوب پیش میره... خیلی امروز زحمت کشیدی، مثل همیشه ممنونم.
برخلاف پافشاری عقلم، زیر لب پرسیدم:
- کی برمیگردی؟
نفس عمیقی کشید و دستش رو به قصد کشیدن لای موهاش بلند کرد که به کلاهش برخورد کرد و کلاه از روی سرش افتاد. در حالی که خم شده بود تا کلاه رو از روی زمین برداره گفت:
- حواسم نبود کلاه دارم.
فرفری بود! فرفری درشت و قشنگ، تقریباً مثل تینا. قبل از اینکه کلاهش رو روی سرش بذاره، حیرت زده پرسیدم:
- موهات فرفریه؟!
- دیدی؟ فراموشش کن!
ابروهام در هم رفت و گفتم:
- به این قشنگی!... دیدم همیشه موهات حالت داره اما هیچ وقت این شکلی نبود.
- فقط تینا این ارث رو نبرده... ولی دوستشون ندارم، بعد حمام با سشوار که خشک میکنم فرفری بودنش از بین میره.
دستی که توش پتو مشت شده بود رو کمی بالا آوردم و زیر چونهام گذاشتم، خیلی این مدل موهاش به چشمم جذاب اومده بود و کاش تصویرش رو با کیفیت بیشتری میدیدم؛ اصلاً کاش اینجا بود!
- خیلی بهت میاد.
چشم غرهای رفت و گفت:
- شوخی نکن!
- اشتباه کردم! باید ادبیات رو اولویت قرار بدم.
تینا به سختی به خندههاش پایان داد و در حالی که نفسنفس میزد روی زمین نشست.
- آخ خدا مُردم!
با عشق به تینای خوش خنده نگاه کردم و گفتم:
- چیزی نگو دیگه قربونت برم... من حتماً یه روز دیگه هم غذا میپزم خیالت راحت!
تینا برگشت روی مبل و بشقاب غذاش رو مجدد برداشت که تیرداد گفت:
- مژده خانوم... شما هم حین صحبت کردن غذات رو بخور.
من که یه دستم به موبایل بود و با اون یکی دستم پتو رو مقابل خودم نگه داشته بودم؛ ترجیح دادم غذام یخ کنه.
- نه من سیر شدم.
نگاهش باز دوباره رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- که خواهر من رو از راه به در میکنی؟
جفت ابروهام رو بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:
- دیگه کاریه که از دستم برمیاومد!
تینا با حرف من دوباره بلند زد زیر خنده و تیرداد با لبخند نگاهم کرد.
- دست شما درد نکنه!
برای اینکه ذرهای نگران نباشه، گفتم:
- گوشواره واقعاً مشکلی نداره.
- وای من خیلی خندیدم میرم تو حیاط یه بادی به سر و کلهام بخوره... همه غذاها برگشته تو حلقم!
خطاب به تینا که از جاش بلند شده بود گفتم:
- این شکلی سرما میخوری!
دستش رو بهسمتم دراز کرد و گفت:
- پس لطفاً پتو رو بدین به من.
با دیدن چشمهای درشت شده من، دوباره خندید و دستش رو به سرش کوبید.
- ببخشید اصلاً عقلم از کار افتاده! زود میام سرما نمیخورم.
تینا که از نگاهم محو شد سرم دوباره بهطرف موبایل برگشت که با لبخند کم رنگی به من نگاه میکرد.
آروم گفتم:
- خواهر برادری خوب من رو دست میندازین!
آروم گفت:
- ما غلط بکنیم!... حالت خوبه؟
لبخند نشست روی لبهام و در جوابش گفتم:
- خوبم، کارهات خوب پیش میره؟
- آره خداروشکر، سخته ولی خوب پیش میره... خیلی امروز زحمت کشیدی، مثل همیشه ممنونم.
برخلاف پافشاری عقلم، زیر لب پرسیدم:
- کی برمیگردی؟
نفس عمیقی کشید و دستش رو به قصد کشیدن لای موهاش بلند کرد که به کلاهش برخورد کرد و کلاه از روی سرش افتاد. در حالی که خم شده بود تا کلاه رو از روی زمین برداره گفت:
- حواسم نبود کلاه دارم.
فرفری بود! فرفری درشت و قشنگ، تقریباً مثل تینا. قبل از اینکه کلاهش رو روی سرش بذاره، حیرت زده پرسیدم:
- موهات فرفریه؟!
- دیدی؟ فراموشش کن!
ابروهام در هم رفت و گفتم:
- به این قشنگی!... دیدم همیشه موهات حالت داره اما هیچ وقت این شکلی نبود.
- فقط تینا این ارث رو نبرده... ولی دوستشون ندارم، بعد حمام با سشوار که خشک میکنم فرفری بودنش از بین میره.
دستی که توش پتو مشت شده بود رو کمی بالا آوردم و زیر چونهام گذاشتم، خیلی این مدل موهاش به چشمم جذاب اومده بود و کاش تصویرش رو با کیفیت بیشتری میدیدم؛ اصلاً کاش اینجا بود!
- خیلی بهت میاد.
چشم غرهای رفت و گفت:
- شوخی نکن!