جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,060 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
تینا از شدت خنده، روی زمین پخش شده بود. نگاهم رو به تیرداد دوختم و اشک‌های جمع شده در گوشه چشمم رو پاک کردم و گفتم:
- اشتباه کردم! باید ادبیات رو اولویت قرار بدم.
تینا به سختی به خنده‌هاش پایان داد و در حالی که نفس‌نفس میزد روی زمین نشست.
- آخ خدا مُردم!
با عشق به تینای خوش خنده نگاه کردم و گفتم:
- چیزی نگو دیگه قربونت برم... من حتماً یه روز دیگه هم غذا می‌پزم خیالت راحت!
تینا برگشت روی مبل و بشقاب غذاش رو مجدد برداشت که تیرداد گفت:
- مژده خانوم... شما هم حین صحبت کردن غذات رو بخور.
من که یه دستم به موبایل بود و با اون یکی دستم پتو رو مقابل خودم نگه داشته بودم؛ ترجیح دادم غذام یخ کنه.
- نه من سیر شدم.
نگاهش باز دوباره رنگ شیطنت گرفت و گفت:
- که خواهر من رو از راه به در می‌کنی؟
جفت ابروهام رو بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:
- دیگه کاریه که از دستم برمی‌اومد!
تینا با حرف من دوباره بلند زد زیر خنده و تیرداد با لبخند نگاهم کرد.
- دست شما درد نکنه!
برای این‌که ذره‌ای نگران نباشه، گفتم:
- گوشواره واقعاً مشکلی نداره.
- وای من خیلی خندیدم میرم تو حیاط یه بادی به سر و کله‌ام بخوره... همه غذاها برگشته تو حلقم!
خطاب به تینا که از جاش بلند شده بود گفتم:
- این شکلی سرما می‌خوری!
دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
- پس لطفاً پتو رو بدین به من.
با دیدن چشم‌های درشت شده من، دوباره خندید و دستش رو به سرش کوبید.
- ببخشید اصلاً عقلم از کار افتاده! زود میام سرما نمی‌خورم.
تینا که از نگاهم محو شد سرم دوباره به‌طرف موبایل برگشت که با لبخند کم رنگی به من نگاه می‌کرد.
آروم گفتم:
- خواهر برادری خوب من رو دست می‌ندازین!
آروم گفت:
- ما غلط بکنیم!... حالت خوبه؟
لبخند نشست روی لب‌هام و در جوابش گفتم:
- خوبم، کارهات خوب پیش میره؟
- آره خداروشکر، سخته ولی خوب پیش میره... خیلی امروز زحمت کشیدی، مثل همیشه ممنونم.
برخلاف پافشاری عقلم، زیر لب پرسیدم:
- کی برمی‌گردی؟
نفس عمیقی کشید و دستش رو به قصد کشیدن لای موهاش بلند کرد که به کلاهش برخورد کرد و کلاه از روی سرش افتاد. در حالی که خم شده بود تا کلاه رو از روی زمین برداره گفت:
- حواسم نبود کلاه دارم.
فرفری بود! فرفری درشت و قشنگ، تقریباً مثل تینا. قبل از این‌که کلاهش رو روی سرش بذاره، حیرت زده پرسیدم:
- موهات فرفریه؟!
- دیدی؟ فراموشش کن!
ابروهام در هم رفت و گفتم:
- به این قشنگی!... دیدم همیشه موهات حالت داره اما هیچ وقت این شکلی نبود.
- فقط تینا این ارث رو نبرده... ولی دوستشون ندارم، بعد حمام با سشوار که خشک می‌کنم فرفری بودنش از بین میره.
دستی که توش پتو مشت شده بود رو کمی بالا آوردم و زیر چونه‌ام گذاشتم، خیلی این مدل موهاش به چشمم جذاب اومده بود و کاش تصویرش رو با کیفیت بیشتری می‌دیدم؛ اصلاً کاش این‌جا بود!
- خیلی بهت میاد.
چشم غره‌ای رفت و گفت:
- شوخی نکن!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- شوخی نمی‌کنم تیرداد خیلی بهت میاد.
کمی جابه‌جا شد و این‌بار روی کاناپه نشست و به روی زانوهاش خم شد، با نگاه قشنگش بهم چشم دوخت.
- چشم! می‌ذارم فرفری بمونه.
کمی سرم رو کج کردم و دوباره آروم پرسیدم:
- نگفتی کی میای؟
تیرداد هم سرش رو کج کرد و گفت:
- هفتهٔ آخر اسفند.
حرکت پلکم متوقف شد و بهش خیره شدم، شوخی می‌کرد؟! یعنی بیست روز دیگه؟! ناخواسته ابروهام در هم گره خورد و خواستم بگم «چرا اِن‌قدر دیر؟» که با برگشتن تینا تکونی خوردم و حرف زدن از سرم پرید.
تینا کنارم نشست. لبخند کم رنگی روی لب‌هام نشوندم و خطاب به تیرداد گفتم:
- باشه، خوشحال شدم، موفق باشی.
و موبایل رو به دست تینا دادم، پتو رو گوشه مبل انداختم و مشغول جمع کردن بشقاب‌های شاممون شدم. یعنی چی هفتهٔ آخر اسفند؟ این یک هفته که خیلی سخت گذشت چطوری دو هفته دیگه رو بگذرونم؟!
خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا این فضای بهم ریخته رو مرتب کنم. باشه مژده خانوم ولی این چه طرز خداحافظی بود‌؟ الان پیش خودش چه فکری می‌کنه؟ اصلاً صبر نکردی جوابت رو بده!
کلافه شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم، قطرات آب وارد یقه لباسم شد و یخ کردم! با حرص شیر آب رو بستم. به کابینت تکیه دادم و عصبی دستم رو بین موهام کشیدم. از دست این رفتارهای ضد و نقیض خودم هم حرص می‌خوردم، حتی الان هم بغض کردم!
دلم براش تنگ شده بود و همه این‌ها به‌خاطر این حسِ غریب بود. مثلاً گفته بود بهم زنگ می‌زنه اما تو این یک هفته حتی یک پیام هم نداده بود! شاید من دارم بزرگش می‌کنم، شاید دلیلی برای زنگ زدن به من پیدا نکرده، اصلاً شاید این حس یکی نیست و دلش برای من تنگ نشده!
گوشه لبم رو به دندون گرفتم و دستمال قرمز رنگی از داخل کشو برای تمیز کردن گاز برداشتم و خودم رو مشغول کردم. زیادی هوش و حواسم رو درگیر تیرداد کرده بودم و بهتر بود کمی خودم رو از این افکار دخترونه دور کنم. مژده رو چه به این حرف‌ها؟ غرق شده بودم در رؤیاهایی که درست و غلطش معلوم نبود!

***
- آمپولی که گفتم رو بزنین و شربت رو برای کمتر شدن سرفه‌هاتون مصرف کنین، استراحت کنین و از بقیه دور باشین چون ویروسیه، مصرف قرص جوشان هم برای تقویت سیستم ایمنی فراموش نشه.
زن بی‌رمق از روی صندلی بلند شد، شال آبی رنگش رو کمی جلو کشید و گفت:
- چشم خانوم دکتر، خیلی ممنون.
خودکار رو به دست گرفتم و روی کاغذی که زیر دستم بود کد رهگیری پنج رقمی داروها رو یادداشت کردم و کاغذ رو به‌سمتش گرفتم.
- به سلامت عزیزم.
در بسته شد و من موس رو به‌سمت خودم کشیدم و دستم رو روی زنگ فشردم تا نفر بعدی داخل بشه.
روز شلوغی بود و مریض‌های زیادی داشتیم اما الان آخرهای شیفتم بود و احتمالاً تا بیست دقیقه دیگه پزشک بعدی برسه.
در باز شد و من نگاهم به سیستم بود تا سایت رِفرش بشه.
- خوش اومدین، بفرمایین.
ننشست، ایستاده گفت:
- سلام خانوم آریان.
دنیا متوقف شد!
صداش، چندبار در سرم تکرار شد و باور نکردنی بود! حتماً خواب بودم، هیچ چیز واقعی نبود و وجود این آدم در این اتاق اصلاً امکان نداشت!
اما سایت رفرش شد، صدای مریض‌ها از بیرون اتاق می‌اومد، قدم افراد طبقه بالا باعث تولید صدا از سمت سقف شده بود و این یعنی زندگی در جریان بود. حتی صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم و فقط من بودم که نفسم قطع شده بود، من بودم که پلک‌هام بسته نمی‌شد، من بودم که گردش خونم کُند شده بود و همه وجودم یخ زده بود.
سایه‌اش روی تنم افتاد چون از جلوی میز به‌سمت من خم شده بود. سایه‌اش سال‌هاست روی زندگیمه و حالا بعد ماه‌ها سنگینیش رو مجدد داشتم حس می‌کردم و وای از امروز... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- سرت رو بلند نمی‌کنی پرنسس؟
پرنسس! لرز به تنم افتاد و صندلی رو عقب دادم، اون‌قدر با شدت که محکم به دیوار برخورد کرد. نگاهم چرخید به‌سمتش، نفس‌های بلند کشیدم، دستم رو دور دسته صندلی انداختم. پلک‌های وحشت‌زده‌ام تا جای ممکن باز شد. دستم به‌سمت ماسک روی صورتم رفت و آروم اون رو پایین کشیدم. با دیدن صورتم، پر شوق، چشمک ریزی زد؛ دستش رو به سی*ن*ه‌اش زد و گفت:
- تی جانه ره غش!
و خنده کنان از‌ میز فاصله گرفت، روی صندلی سمت راستم نشست و نگاهِ من دنبالش کرد. تغییر کرده بود، انگار جا افتاده‌تر شده بود. آستین‌های پیراهنِ لی تنش رو تا آرنج بالا زده بود و پای روی پا انداخته بود. چشم‌هاش مشغول آنالیز سر تا پای من بود، هنوز هم جنس این نگاه سنگین بود!
چشم‌های قهوای روشنش به‌سمت صورتم چرخید، سرخوش گفت:
- احوال شما؟ دلتنگ ما نیستی دختر؟
نگاهش رو به دور اتاق چرخوند و دو طرف لبش رو آویزون کرد و ادامه داد:
- هنوز پزشک عمومی هستی؟ بابا عقب موندی دختردایی! من که رفتم تو کار تخصص.
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
جمله‌ای بود که به سختی از دهنم خارج شده بود. لبخندش عمیق‌تر شد و انگشت‌هاش رو در هم گره زد.
- اومدم پیش نامزدم، بی‌وفا بود... ماه‌هاست پیداش نیست، گفتم من بیام یه حالی ازش بگیرم.
ریتم نفس‌هام تند شد، به اتاق اشاره کردم و پریشون حال گفتم:
- این‌جا محل کار‌ِ منه! اصلاً تو چطوری پیدام کردی؟
استرسم بیشتر از چند لحظه قبل داشت خودش رو نشون می‌داد و انگار اون، منِ مضطرب رو که می‌دید خوشحال‌تر میشد که لبخندش جون می‌گرفت.
- به آسونی خانوم دکتر! الان گوگل خیلی به کار آدم‌ها میاد.
منظورش سایت نوبت‌دهی کلینیک بود؟ به‌سختی از روی صندلی بلند شدم و جلوش ایستادم، با صدای گرفته‌تر از همیشه‌ام گفتم:
- پاشو برو بیرون! این‌جا جای این‌ حرف‌ها نیست.
سرش رو بلند کرد و خونسرد نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند و گفت:
- چرا پرنسس؟ من که پول ویزیت رو دادم.
و لبخند مرموزی زد و دستش رو به گوشه لبش کشید.
- بگو نامزدم بعد مدت‌ها اومده، مطمئن باش درکمون می‌کنن.
پره‌های بینیم باز و بسته میشد، عصبی به در اتاق اشاره کردم و با صدایی که تلاش می‌کردم بلند‌تر از این نشه گفتم:
- برو بیرون! زود باش!
خندید و مقابلم ایستاد. گردنم رو بالا گرفتم و با خشم بهش خیره شدم. سرش رو به‌سمتم خم کرد و گفت:
- چشم پرنسس ولی می‌دونم که آخرِ شیفتته، بعدش کجا بریم؟
بیخودی نگرانی اسیر جونم نشده بود، بیخودی نبود که چند وقته از فکر و ذهنم بیرون نمی‌رفت، اون من رو پیدا کرده بود و چرا فکر می‌کردم چون تهران شهر بزرگیه دستش به من نمی‌رسه؟ دندون‌هام رو روی هم فشردم و پر حرص زمزمه کردم:
- سر قبرم! برو از جلوی چشم‌هام دور شو!
این‌بار بلند خندید، سرش رو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:
- این موش و گربه بازی‌ها فقط وقتمون رو می‌گیره پرنسس، پس اِ‌ن‌قدر چموش نباش! اوضاع کاریت رو درک‌ می‌کنم و نیم ساعت دیگه تو کافی‌شاپ کنار کلینیک می‌بینمت.
و ازم فاصله گرفت، چونه‌ام می‌لرزید، از خشم و بغض.
- به من نگو پرنسس!
یک‌ تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- دیر نکنی‌ ها، چون نتیجه جالبی نداره خانوم دکتر!
و با همون لبخند دندون نمای مرموز، از منِ لرزون و ترسیده، قدم به قدم فاصله گرفت و از اتاق خارج شد.
نفس‌نفس به روی صندلی بیمار و جایی که اون تا به حال نشسته بود افتادم، ای وای! حالا باید چیکار کنم؟ به کی باید زنگ بزنم؟ از کی باید کمک بگیرم؟ اصلاً مگه کسی حال منِ دل شکسته رو می‌فهمید؟
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به سقف سفید خیره شدم. کابوسم برگشته بود، اونی که ماه‌هاست دارم ازش فرار می‌کنم حالا جلوی چشم‌هام بود، با اعتماد به نفس و جسور، حتی بیشتر از قبل و من باید چیکار می‌کردم؟ خدای من!
با تقه‌ای که به در خورد، سریع ماسک رو بالا کشیدم و خودم رو به پشت میزم رسوندم. کی حالش بد بود؟ من یا بیماری که پشت در بود... ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
این کافهٔ دنج با حداقل نورپردازی و دیزاین شکلاتی رنگ و سقف چوبی، شاید برای بعضی‌ها شروع عاشقونه‌هاشون بود اما انگار برای من خوش یُمن نبود! همیشه با کسایی به این‌جا اومده بودم که به خواست خودم نبود. قرارهای ترسناک که برای من همین‌قدر کم نور و تیره بود و این، لحظه‌ به لحظه نفس کشیدن در این فضا رو برام سخت‌تر می‌کرد.
این‌بار نه دکتر حمید، نه اون خواستگار عاشق پیشه، نه دسته گل رز قرمز و پرتاب نگاه‌های عاشقانه؛ این‌بار با پسرعمه‌ام، اشکان، نامزد تقلبی چند سالهٔ زندگیم، با نگاه‌ و لبخندهایی که عمق مرموز بودنش، ترس به دلم می‌نداخت، مواجه بودم.
و من، همون مژدهٔ ضعیف که این دفعه ضعیف‌تر از همیشه بودم و فقط تلاش می‌کردم خودم رو مقابل این فامیلِ نزدیک اما دور نبازم تا بفهمم برای چی خودش رو به این شهر و به من رسونده.
- تو که زیاد اهل قهوه تلخ نبودی!
نگاهم از فنجون قهوه، به لیوان بزرگ شیک شکلاتی به همراه بیسکوییت و پشمک روش چرخید و زیر لب گفتم:
- خیلی وقته همه چی برای من تلخ شده! پس تلخی قهوه به چشمم نمیاد.
تمسخر قاطی لحنِ پر انرژیِ صداش شد.
- او... چه فسلفی! من که این‌جوری فکر نمی‌کنم.
چشم‌هام بالاخره حاضر شدند روی صورتش متوقف بشن. نی رو از دهنش دور کرد و با چشم و ابرو بهم اشاره کرد و گفت:
- خیلی تهران بهت ساخته! هم خوشگل شدی، هم یه‌کم تپل شدی ها!
پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. افراد پشت پیشخوان چپ‌چپ به من نگاه می‌کردند. بله، خانوم دکتر یک روز با این میاد و یک روز با اون و کُنج‌ترین گوشهٔ کافه رو هم برای نشستن انتخاب می‌کنه! سوژه جالبی برای پچ‌پچ‌های چند روزشون خواهد بود.
- کی قراره برگردی؟
گردنم سریع به‌طرفش چرخید و تند گفتم:
- این سوال من بود! تو کی می‌خوای برگردی؟ اصلاً چرا اومدی؟!
لیوان خالیِ نوشیدنی محبوبش رو به جلو هل داد و به صندلی تکیه زد و خونسرد گفت:
- شاید هم جوابش یکی باشه... مثلاً با هم برگردیم!
چشم‌هام رو ریز کردم و پر حرص زمزمه کردم:
- اشکان!
- جونم پرنسس؟... بابا چه عجب من رو صدا زدی!
چشم‌هام رو بستم و نفس پر صدایی کشیدم. دوباره نگاه عصبیم رو به چشم‌هاش دوختم.
- نگو پرنسس! نگو... بهت میگم این‌جا چیکار می‌کنی؟ برای چی اومدی تهران؟!
- اومدم نامزدم رو ببرم تا باهاش عروسی کنم.
ابرو بالا انداختم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
- عجب... عمه این جمله رو بهت یاد داده؟!
این بشر مگه چقدر از دیدن من با این حال و روز لذت می‌برد که حتی چشم‌هاش هم می‌خندید؟
- چه ربطی داره؟ من اومدم دنبالت عزیزم.
سرم رو جلو بردم و با صدای خش دارم زمزمه کردم:
- من دیگه نامزدت نیستم این رو می‌فهمی؟
دستم رو بالا گرفتم و به انگشت حلقه‌ام اشاره کردم.
- حلقه‌ای که انداخته بودی تو دستم رو خیلی وقته بهت پس دادم! عمه بهت نگفته؟!
خندید. آروم سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا دیدمش، بچه بازی‌هات رو دیدم و فقط خندیدم.
خودش رو جلو کشید و ادامه داد:
- چرا جدی نمی‌گیری؟ من رو جدی بگیر دختر!
عصبی مشتم رو به میز کوبیدم. تکون وسایل روی میز و صدایی که تولید شد، باعث شد به خودم بیام و بی‌خیال فریاد زدن بشم.
- تو چرا جدی نمی‌گیری؟ نمی‌بینی؟
خودم رو عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
- اشکان! من زندگی جدیدی رو شروع کردم، دارم با آرامش زندگی می‌کنم... چرا متوجه نیستی؟
کف دست‌هام رو به هم کشیدم و ادامه دادم:
- اون گذشتهٔ فرمالیته ما تموم شده و رفته؟ چرا اومدی این‌جا؟ تو چرا من رو جدی نمی‌گیری؟
و کلافه دستم رو به صورتم کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
نگاهی به افرادی که توجه‌شون به ما جلب شده بود انداخت و با صدای آرومی گفت:
- جدی گرفتمت! جدی گرفتم که می‌خوام ببرمت که میگم بیا ازدواج کنیم!
- هه!
و عصبی خندیدم.
- ما از اول قرار بود ازدواج کنیم مژده! این تو بودی که زدی زیر همه چی.
سرم رو بالا گرفتم و پر خشم اما شمرده‌شمرده گفتم:
- این... تو و مامانت بودین... که می‌خواستین... به زور من رو... پای سفره عقد بنشونین! به زور! شنیدی چی گفتم؟
انگشتم رو به سرم کوبیدم و گفتم:
- این رو تو کله‌ات فرو کن!
پوزخندی زد و گفت:
- و بابات! دایی جان رو یادت رفت.
درست بود، تلخ‌ترین حرف راستی که می‌تونستم بشنوم. من دیگه چقدر می‌تونستم مقاومت کنم؟
- می‌خوام باهات ازدواج کنم!
- اشکان!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم، باید تُن صدام رو کنترل می‌کردم. به اندازه کافی توجه به‌سمت ما جلب شده بود و باید به خودم مسلط می‌بودم.
- مامان من و دایی تو از هم طلاق گرفتن! بابام مجدد تشکیل خونواده داده و رابطه ما با اون خونواده قطع شده! اون حلقه کوفتی رو هم که قبل این داستان‌ها پس فرستادم... هزاربار گفتم ازت بیزارم! حالا داری حرف ازدواج می‌زنی؟ آره؟ اشکان تو جوون امروزی! دکتری، به قول خودت متخصصی! حالیته من چی میگم؟!
خودش رو روی میز خم کرد و خیره به چشم‌هام گفت:
- مژده! من حالیمه، تو حالیت نیست... حالیت نیست که هنوز فامیلت آریانه! تا ابد هم آریان باقی می‌مونه... پس فرار نکن.
- راه تغییر فامیل چیه؟ برم این فامیل لعنتی رو عوض کنم که بیشتر از این من رو بیچاره نکرده!
خندید و دستش رو به چونه‌اش کشید، با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- نه تو خیلی عوض شدی! قبلاً فقط پاچه می‌گرفتی اما الان کل‌کل هم می‌کنی و حاضر جواب شدی.
نگاه چپی بهش انداختم.
- دارم با زبون خودت باهات حرف می‌زنم!
- خوبه، بیشتر ازت خوشم میاد!
- ای وای!
و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. با زبون نفهم‌ترین آدم دنیا طرف بودم.
- تو اگه با من ازدواج کنی، همه باهات خوب میشن، حتی بابات.
با نوک انگشتم، فضای بین ابروهام رو ماساژ دادم، نگاهش کردم و گفتم:
- دیگه احتیاج ندارم! محبت هیچ کَس رو نمی‌خوام... خصوصاً بابام!
- چرا؟ بابای جدید پیدا کردی؟
چشم‌هام درشت شد و غریدم:
- حرف دهنت رو بفهم! اون باباست که هنوز ما نرفته بودیم به فکر زن و بچه جدید بود نه ما!
لحظه‌ای نفس گرفتم و ادامه دادم:
- نمی‌بینی؟ واقعاً تغییرات زندگیم رو نمی‌بینی؟ اشکان من بعد سال‌ها به آرامش رسیدم و دارم آدم‌وار زندگی می‌کنم! کنار آدم‌هایی که دوستم دارن و دوستشون دارم... متوجه نیستی؟
آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی آروم‌تر از قبل، ادامه دادم:
- چرا همش حرف جهنم رو برام پیش می‌کشی؟ اون‌جا برای من جهنمه! اون خونواده شهر مورد علاقهٔ من رو برای من تبدیل کردن به ترسناک‌ترین مکان دنیا! خواهش می‌کنم یه‌کم درک کن.
حرکات محکم فَکش نشون از این بود که دیگه آروم نیست، چونه‌ام می‌لرزید و فقط دعا می‌کردم گریه نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
بی‌توجه به حالِ خرابم گفت:
- تو هم این رو بفهم که من می‌خوامت! تموم این چند ماه مدام آمارت رو می‌گرفتم... اون دختره هنگامه که فقط بلده دری وری تحویل من بده... من این همه برات صبر نکردم که الان نتیجه‌اش این بشه!
چپ‌چپ‌ نگاهی به سر و روش انداختم و گفتم:
- آره صبر کردی! تو هم مثل داییت شدی؛ خبر دارم از مدل صبر کردنت، ماشاءالله شهر هم کوچیکه و خبر رفاقت‌های شما توش زود می‌پیچه متخصص!
بی‌توجه به تیکه‌های ریز و درشتی که بهش می‌نداختم گفت:
- مژده تو با من ازدواج می‌کنی!
مکث کردم، مگه میشد؟ یکی تا این حد شبیه مادرش باشه؟ همون‌قدر یک دنده و همون اندازه بد قِلق. جوری برخورد می‌کرد که انگار من با یک زبون حرف می‌زنم و اون با یک زبون دیگه!
- مثل عمه‌ای! لجباز.
انگشت اشاره‌اش رو بین خودم و خودش حرکت داد.
- دوستت دارم، می‌خوام با هم ازدواج کنیم، کجاش عیبه؟
خندیدم، طولانی خندیدم.
- وای... خدا... میگه دوستم... داره!
موهای بیرون اومده از گوشه شال رو پشت گوش زدم که گفت:
- خوبه که می‌خندی، همیشه بخند.
و خنده‌هام محو شد. جوری غم همهٔ وجودم رو گرفت که انگار روزهاست نخندیدم. طولانی، به چشم‌های ریز شده‌اش خیره شدم. من رو می‌دید؟ چرا از این همه دور خودمون گشتن خسته نمی‌شد؟ از این حجم حرف‌های مزخرف! با نهایت غم و حال منفی دلم گفتم:
- اگه بخوای من رو مجبور به کاری کنی... قبلش خودم رو از بین می‌برم، من حاضرم بمیرم اما با تو ازدواج نکنم و پام رو بین اون خونواده نذارم! چون وجودم بیشتر از این تحمل ضربه خوردن نداره!
کشیده شدن صندلی روی زمین، صدای گوش خراشی ایجاد کرد. در مقابل نگاهِ حیرت زده و عصبیش، گفتم:
- اگه خواستی با جنازه‌ام ازدواج کن!
قدمی دور شدم که صدام زد.
- صبر کن!
سرم به‌طرفش چرخید، حالهٔ قرمزی که قاطی سفیدی چشم‌هاش شده بود، عصبانیت درونش رو نشون می‌داد.
- بشین!
آبروریزی شده بود! اما برای این‌که بدتر از این نشه و حرف‌های من و اشکان به انتها برسه، مجدد پشت میز نشستم. کلافه دستی بین موهای کوتاهش کشید و با ابروهای در هم نگاهش رو به صورتم دوخت.
- همیشه لجبازی! چموشی! بی‌فکر حرف می‌زنی و یه ذره درست و غلطش رو نمی‌سنجی!
پوزخندی روی لب‌هام نشست.
- یعنی تو می‌فهمی؟!
- مژده!
- تو دوستم نداشتی! هیچ‌وقت.
به خودش اشاره کرد و با صدایی که عصبانیت زمختش کرده بود گفت:
- دوستت داشتم و دارم، تو نمی‌خوای باور کنی.
- معلومه که باور نمی‌کنم.
خودم رو جلو کشیدم، این همه مقاومت، این خشم آشکار شده روی چهره‌اش، قطعاً بی‌دلیل نبود؛ پس آروم گفتم:
- بگو اشکان! هر چی تو سرته و بابتش اومدی تهران رو بگو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست. سرش رو به عقب چرخوند و دستش رو بالا برد و درخواست یک بطری آب کرد. باز هم حدسم درست بود و حتماً یک اتفاقی افتاده که اشکان برای بیان کردنش داره وقت می‌خره. دو بطری آب و لیوان آوردند که هر دومون لیوان‌ها رو پر آب کردیم و یک نفس سر کشیدیم. خنکی آب تأثیری روی آتش درونم نداشت و بی‌صبرانه بهش چشم دوختم.
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و نگاهش رو به‌طرف صورتم چرخوند.
- مژده! من راه درست رو بهت گفتم، این خودتی که می‌خوای سر از همه چی دربیاری.
- خب؟
پر استرس، تندتند پام رو تکون می‌دادم. دوباره بعد از لحظه‌ای مکث به حرف اومد.
- باغ زیتون رو یادته؟!
گره ابروهام باز شد و متعجب نگاهش کردم.
- باغ زیتون؟!
- همون باغی که از بعد تولدت مال تو شد.
- همون باغ بی‌ثمر؟ هه!... آره یادمه.
نچ‌نچ کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد، نگاه پر تأسفی به من انداخت و گفت:
- وقتی میگم درست و غلط رو نمی‌فهمی و چیزی حالیت نیست نگو نه!
کمرم رو صاف کردم، دست به سی*ن*ه و با اخم، نگاهم رو بهش دوختم که ادامه داد:
- اون باغ، چند ساله که پُر بار شده و هر سال هم بیشتر از سال قبل محصول داره... شاید قدیم به چشم نمی‌اومد اما الان ارزش اون باغ خیلی بالاست.
- خب؟
- یک نگاه به صفرهای حساب بانکیت انداختی؟
آروم پلک زدم و بی‌حال گفتم:
- فکر کردی میرم می‌شمرم؟ من اصلاً طرف اون حساب نمیرم.
عصبی خندید و مشتش رو به روی میز کوبید.
- مژده باورم نمی‌شه... نمی‌فهمم چرا دایی و پدرجون فکر می‌کردن تو خیلی باهوشی!
سردردم هر لحظه داشت بیشتر میشد. انگشتم رو کنار شقیقه‌ام فشردم و بهش توپیدم:
- حرفت رو بزن!
- تا هجده سالگیت رو نمی‌دونم اما بعد از اون تمام درآمدی که نتیجهٔ محصولات اون باغ بوده طبق قانون به حساب تو ریخته می‌شده... یعنی این هفت سال اخیر تو پولدار شدی و روحت خبر نداره! واسه یک عمر خوش‌بختیت کافیه!
خودم رو جلو کشیدم و ساعد دو دستم رو روی میز گذاشتم، با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم و پرسیدم:
- من هیچ‌وقت فکرم رو درگیر اون باغ نکردم اما چرا داری حرفش رو پیش می‌کشی؟ چی تو سرته؟... نکنه... .
چشم درشت کردم و پر حرص زمزمه کردم:
- آهان! می‌خوای با من ازدواج کنی تا از باغ زیتون نهایت استفاده رو ببری؟
اون هم آرنجش رو به میز تکیه داد و خیره به صورتم، پوزخند به لب گفت:
- با هم ازدواج می‌کنیم و با هم کِیف دنیا رو می‌بریم!
- حالا فهمیدم!
انگشت اشاره‌ام رو بالا آوردم و به‌طرف اشکان گرفتم.
- تو شدی کبوتر نامه‌رسون! شدی خبر رسونِ بابام و پدرجون! اون‌ها می‌خوان این زمین و درآمد زیادی که تا الان داشته رو از چنگ من دربیارن... اون‌ها چشمشون دنبال اون باغ و زمین هست که بی‌خیال منِ بخت برگشته نمی‌شن!
- اگه با من ازدواج کنی همه چی حل میشه! اون‌ها هم بهت کار ندارن... دیگه لازم نیست بیای باغ رو به نام بابات بزنی این‌جوری همه چی در صلح و صفا حل میشه.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم. لیوانم رو تا نیمه آب کردم و نوشیدم. باور نکردنی بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- خانواده آریان می‌ترسن که یک روز مژده با غریبه‌ای ازدواج کنه و تو باغ زیتون بهش خوش بگذره!... یعنی تصورم از بد هم بدتر شد، واقعاً می‌خوان مثل یک اسیر یا برده، من رو توی مشت خودشون نگه دارن... به واسطه ازدواج با تو!
و باز خندیدم و اون بدون حرف نگاهم می‌کرد؛ بی‌احساس بود! چون الان من رو مبلغ زیادی پول می‌دید و برای رسیدن بهش حریص بود؛ اشکان همیشه بی‌احساس بود فقط ادعای عشق و عاشقی می‌کرد. بین خنده‌های تمسخرآمیزم، اشک راهش رو از گوشه چشم‌هام تا پایین فَکم پیدا کرد و سرازیر شد. دستم رو زیر بینیم گذاشتم و سعی کردم بغض شکسته‌ام رو فرو بدم.
- من آدمم... متوجه هستین؟ بابام داره با زندگی من چیکار می‌کنه؟ دیگه چی از جونم می‌خواد؟ اون همه زمین و باغ، مال و منال براشون کافی نیست؟ حالا به‌خاطر یه باغ زیتون، تو رو جلو انداختن تا من رو اسیر کنی؟ با واژه‌ دوستت دارم من رو بخری؟ من هم که آدم نیستم... من حق انتخاب هیچ چیز رو تو زندگیم ندارم... اون باغ رو به اختیار خودشون به نامم زدن و حالا خودشون می‌خوان از من بگیرن؟
دستم رو به صورت خیسم کشیدم و به اون که مات چهره من بود نگاه کردم.
- اشکان! بعد از 25 سال زور و اجبار، نُه ماهِ که اینجا دارم به معنای واقعی زندگی می‌کنم! تازه دارم معنی زندگی رو می‌فهمم... اما انگاری حق من نیست و من باز هم باید حرص بخورم.
بند کیفم رو روی دوشم قرار دادم و دستم رو دورش حلقه کردم.
- من به‌خاطر مزه آرامشی که زیر دندون‌هام رفته، حاضرم از همه چی بگذرم... حتی باغ زیتونِ مورد علاقه شما! حتی صفرهای زیاد حساب بانکیم.
از روی صندلی بلند شدم، سرش با حرکت من بالا اومد.
- میام رامسر و همه چیز رو تقدیمتون می‌کنم، بلکه این شکلی سند آزادیم رو داشته باشم.
زیر اون نگاه خنثی و تلخ، اشک‌های صورتم رو پاک کردم، عقب‌عقب رفتم و بالاخره از این فضای خفقان رها شدم. با تاکسی خودم رو به خونه رسوندم، اشکم خشک شده بود و مغزم از شدت فکر و خیال در حال انفجار بود. کلید انداختم و در رو باز کردم، سر و صدا از سمت آشپزخونه می‌اومد و حتماً مامان اونجا بود. به‌سمت آشپزخونه رفتم و کیف و شالم رو در حین راه رفتن، روی زمین رها کردم. پشت کانتر ایستادم و نگاهم رو به مامان دوختم که با دیدن من لبخند زد.
- سلام قشنگ مامان، خسته نباشی.
تند در جوابش گفتم:
- سلام مامان، بیا اینجا کارت دارم.
بدون این‌که نگاهش رو از ماهیتابه جدا کنه گفت:
- دخترم امشب دیر رسیدم شام نداریم، بذار پیازهام سرخ بشه، غذام رو بذارم بعد میام با هم حرف می‌زنیم.
- مامان اون گاز رو خاموش کن بیا بشین کارت دارم!
لحن کوبنده من، باعث شد قاشق چوبی از دستش رها بشه و روی سرامیک بیفته و لک چشم‌گیری به جای بذاره. بهت زده به‌طرف من برگشت و با دیدن قیافه عصبیم، زیر لب «بسم الله» گفت و شعلهٔ گاز رو خاموش کرد. با قدم‌های محکم به‌طرف مبل‌ها رفتم و خودم رو روی اولین مبل انداختم. مامان با ترس روبه‌روم نشست. موهای بلوندش بالای سرش گوجه شده بود و پریشون بود؛ اما چرا باز هم اِن‌قدر زیبا بود؟ بابا چطور تونست از مامان بگذره؟ یعنی چی تو این دنیا برای اون مرد اولویت داره که از همچین زن صبوری گذشته؟ بغض به گلوم هجوم آورد و نفس عمیقی کشیدم، نباید گریه می‌کردم. با لحن آرومی گفت:
- چیه مامانی؟ چرا عصبانی هستی دخترم؟
بدون ذره‌ای حاشیه‌سازی، رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:
- مامان، زمین زیتون رو چرا بابا به نامم زد؟
جا خورد و لحظه‌ای بدون پلک زدن بهم خیره شد. نگاهِ پر سوالش رو بین اجزای صورتم چرخوند و انگار به نتیجه‌ای نرسید که جوابم رو داد:
- تو که می‌دونی، چرا می‌پرسی؟ از بعد تولدت قرار شد اون زمین برای تو باشه، به‌خاطر من و بچه‌دار شدنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- چرا بابا اِنقدر راحت اون زمین رو به من داد؟
- چون بی‌حاصل بود! اون زمان محصولی نداشت اما بعد بهتر شد... مژده چی‌شده؟ برای چی می‌پرسی؟!
و نگاه مشکوکش رو به منِ پریشون حال دوخت.
- مدرکی از اون زمین داری؟ سندی، وکالتی، چیزی.
دست‌هاش رو به پاش كوبيد و با نگراني پرسيد:
- همش رو دارم... میگم بهت چی‌شده؟!
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- خوبه؛ می‌خوام همه رو ببرم رامسر تقدیم خانواده پدریم کنم!
- چی؟!
از روی مبل بلند شد و جلوم ایستاد، با اومدن اسم خانواده پدري، نگرانيش تبديل به عصبانيت شده بود.
- این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ درست بگو ببینم.
- همه بدبختی من به‌خاطر اون باغ کوفتیه که برخلاف تصورشون چند سالیه ‌محصولاتش زیاد شده، می‌خوام برم پسش بدم و راحت بشم!
- مژده! درست واسه من توضیح بده!
صدای بلند مامان، باعث شد لحظه‌ای در سکوت به چشم‌های عسلی و عصبيش خیره بشم.
- اشکان اومد.
و جلوش ایستادم، ادامه دادم:
- به راحتی من رو تو این شهر درندشت پیدا کرد! تیرش با اولین پرتاب به هدف خورد! اومد کلینیک... و مغزم رو با حرف‌هایی مثل نامزدمی و دوستت دارم و بیا ازدواج کنیم داشت شست‌وشو می‌داد که فهمیدم یه چیزیش هست و نهایتاً متوجه شدم آقا شده کبوتر نامه‌رسون و زبونِ بابا و پدرجون و عمه!
قدمی عقب رفتم، کلافه دور خودم چرخیدم.
- هدف داشتن! بی‌دلیل نبود که تو سن کم من رو نامزد اشکان کردن؛ اون‌ها ترسیدن من از این ‌پول‌ها به تنهایی استفاده کنم و چیزی بهشون نرسه... می‌خوان من رو اسیر بگیرن تا به زمینشون برسن، تا یه باغ به اون چند هکتار باغشون اضافه بشه، می‌فهمی مامان؟!
صدای من هم بالا رفته بود، دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این عصبانیت رو درون خودم نگه دارم. مامان دست به کمر زد و عصبی گفت:
- تندتند حرف نزن مژده! اون‌ها غلط کردن مگه من می‌ذارم؟!
- چی میگی مامان! هر کاری می‌خواستن کردن و من دارم می‌سوزم!
قدمی به مامان نزدیک‌تر شدم و دستم رو به‌سمتش گرفتم و ادامه دادم:
- بده، هر چی مدرک هست بده ببرم بهشون پس بدم.
پره‌های بینیش باز و بسته میشد، آخرین باری که این‌قدر عصبانی دیده بودمش روز قبل از طلاق بود! همون روزی که برای اولین بار کتکم زد.
- خیلی ترسویی! باورم نمی‌شه مژده، اون زمین قانونی مال توئه! اون وقت تو از چی می‌ترسی؟ وکیل می‌گیرم میرم شکایت می‌کنم؛ به همین راحتی کم آوردی و هر چی اون‌ها میگن تو میگی چشم؟!
کلافه با دست‌های لرزونم، دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و در همون حالت گفتم:
- آره میگم چشم چون خسته شدم، چون دلم آرامش می‌خواد، چون می‌خوام سایه‌شون از سرم کنار بره، مامان! هر چی لازمه رو بده به من!
و مانتو رو روی مبل پرت کردم. صدای پر حرص مامان بالا رفت که در جوابم گفت:
- حرفش هم نزن مژده!
- مامان! من چند ساله دست به پول‌های اون حساب نزدم! حتی تو این مدتی که تهران زندگی کردیم و اوضاع خوبی نداشتیم؛ من خودم از پس مخارج زندگیم برمیام، چه الان چه ده سال دیگه پس به اون نیاز ندارم.
قدمی بهم نزدیک‌تر شد و صداش رو بالاتر برد:
- من اون زمین رو راحت از بابات نگرفتم، اون زمین پشتوانه توئه! الان ازش استفاده نمی‌کنی و می‌خوای کار کنی؟ خب چه بهتر و من تشویقت می‌کنم؛ اما مگه چقدر می‌تونی کار کنی؟ ها‌؟ اون برای آینده توئه! من نمی‌خوام تو مثل من بشی... تو نوه پسری اون خانواده‌ای و این زمین حقته! قانونی هم که به اسمته و به هیچ عنوان نمی‌ذارم ازت بگیرنش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
قدمی عقب رفتم و با این صدای پر خش و گرفته، فریاد زدم:
- به چه قیمتی‌؟ اون آینده‌ای که نابود شده به چه دردم می‌خوره؟ مامان! اون‌ها داشتن من رو به زور به اشکان می‌دادن برای چی؟ به‌خاطر سیاست‌های خودشون؛ چند سال جوش زدم و حضور نحس اشکان رو همه‌جا، سایه به سایه کنار خودم تحمل کردم و زجر کشیدم؛ تو دانشگاه، تو مهمونی‌ها، تو بیمارستان، همه جا!... به‌خاطر چی؟ همش به‌خاطر این باغ لعنتی! من همچین پول و ثروتی رو نمی‌خوام.
مامان به خودش اشاره کرد و بلند گفت:
- اون‌ها هر چقدر حق من رو تو این همه سال خوردن بسه! من نمی‌ذارم حق تو رو بخورن مژده، اون موقع مجبور بودیم اما الان ازشون جدا شدیم و می‌تونیم شکایت کنیم، یه وکیل خوب‌ می‌گیریم و کارمون رو جلو می‌بریم، اِ‌ن‌قدر ترسو نباش!
دیوونه‌وار دستم رو لای موهام فرو بردم و داد زدم:
- نمی‌خوام! هیچی نمی‌خوام!
صدای مامان، بلندتر و کوبنده‌تر از من در خونه پیچید:
- دست خودت نیست مژده باید بخوای! اون زمین مال توئه و پشتوانه‌ای برای آینده‌ توئه، عمراً اگه بذارم مفتی‌مفتی از دستش بدی!
- مامان!
نمی‌تونستیم هم‌دیگه رو قانع کنیم، من به فکر ذره‌ای خوشی و زندگی بدون استرس بودم و مامان نگرانِ آیندهٔ منی که سایه پدر بالای سرم نبود. این‌قدر در این سال‌ها اذیت شده بود که حالا نمی‌خواست برای هزارمین بار هم زیر بار زور اون‌ها بره. اما من حرفی نداشتم، من هیچی نمی‌خواستم، من آرامش می‌خواستم و چرا هیچ‌کَس این رو نمی‌فهمید؟ اِ‌ن‌قدر صدای داد و فریادمون بالا رفته بود و متوجه نبودیم که خاله زهره و روناک خودشون رو به ما رسوندند و با ضربه‌های پیاپی و محکمی که به در می‌زدند، بالاخره من و مامان سکوت کردیم. در رو که باز کردیم، روناک دوید طرف مامان که عصبانیت از همه وجودش فوران می‌کرد و خاله زهره من رو در آغوش گرفت که می‌لرزیدم و دیگه صدایی از این حنجره‌ آزرده‌ خارج نمی‌شد. خدایا، پس کی به دادم می‌رسی... ؟
ماه، درخشان و کامل بود، این ماهِ شب چهارده بود؟ به تنهایی آسمون رو زینت داده بود و درخشش زیبایی اطراف خودش ایجاد کرده بود. روشناییش به این معنی بود که آسمون این شهر از باقی روز‌ها تمیز‌تره و حتی تهران هم در بهترین حالت خودش بود و من؟ هیچ کدوم از این زیبایی و آرامش سهم دلِ من نبود؟ عمرِ جوونیم بر باد رفته بود و این مشکلات هنوز به پایان نرسیده بود؟ من بودم و یک دنیا ندونستن!
در جواب کارهای بی‌رحمانه پدرم چیکار باید می‌کردم؟ در مقابلِ دلسوزی‌‌های بیش از حد مادرم چه عکس‌العملی باید نشون می‌دادم؟ در جواب پسرعمه و نامزد سابقم که با پیامش ازم خواسته بود تا یک ماه آینده حتماً به اونجا برم و تکلیفم رو معلوم کنم، چی باید می‌نوشتم؟ در جواب پیام کوتاه اما پر معنی تیرداد که نوشته بود: «اینجا، همه‌ جا، عطر حضورت رو حس می‌کنم. رد پای خودت رو یادگاری گذاشتی؟ یا من همه رو مژده می‌بینم؟» چی باید می‌گفتم؟
کاش می‌دونست چقدر محتاج حضور و نگاه و آرامشِ وجودشم؛ شاید اگه می‌دونست دستم رو می‌گرفت و با هم به دورترین نقطه ممکن فرار می‌کردیم، من براش حرف می‌زدم و اون در سکوت با نگاهش نوازشم می‌کرد. من جلوش اشک می‌ریختم و اون معجون و باقلوا به دهنم می‌ذاشت. انگشت‌های دستش رو بین انگشت‌هام گره میزد و حرف‌های دو پهلو و پر مِهرش رو تقدیمم می‌کرد. نبود! در این برهه زمانی، دقیقاً داخل همون شهری بود که ازش وحشت داشتم و پیشم نبود. شاید اگه تهران بود به بهونه‌ای به پیشش می‌رفتم تا یادم بیاد هنوز هم جایی هست که بین این همه آشوب، امن و امانه و پذیرای منِ آشفته‌ست. اما، حالا من بودم و چهارچوب اتاق تاریکم، خیره به آسمون تاریکِ شب و دو دخترخاله‌ای که لرزون و گریون، به من خیره بودند.
 
بالا پایین