- Dec
- 710
- 12,746
- مدالها
- 4
هر چی به رامسر نزدیکتر میشدیم بهتر میتونستم نفس بکشم. پنجره رو کمی پایین داده بودم و هوای خوبِ شمال رو با جون و دل به عمق وجودم میفرستادم. دلم خیلی تنگ بود و تازه الان میفهمیدم. حتی خوابم پریده بود و در این هوای گرگ و میش چشم تیز کرده بودم تا به خوبی اطرافم رو ببینم.
۲۸ اسفند، نیمه شب بود که دل به جاده زدیم تا از زمانِ کوتاهمون بهخوبی استفاده کنیم. از یک جایی به بعد صدای موزیک قطع شد و فقط گفتیم و خندیدیم. جای خالی تیرداد در بین این جمع شدیداً حس میشد اما چه فایده که اومدن ما شد و رفتن اون؟
از حسام خواهش کردم تا هرطور میتونه من رو به طلوع آفتاب برسونه. ویلا ده دقیقهای با شهر فاصله داشت و همین نکتهی خیلی مثبت اونجا بود.
پیاده شدیم؛ بهسمت دریا دویدم. چند وقت بود اینجا نبودم؟ چند روز بود دریا رو از دست داده بودم؟ اینجا زندگی من بود و چطور دور از این هوا نفس میکشیدم؟ چشم بستم و از هوای خنکِ دم صبحی لذت بردم. به صدای دلنواز موج دریا گوش سپردم و جون گرفتم، بابت اومدنم صدبرابر بیشتر از قبل غرق خوشی شدم.
- آخه تو که واسه اینجا ضعف کردی دخترِ دریا!
بهطرف دخترها برگشتم و با عشق به اطراف اشاره کردم.
- هوا رو میبینین؟ خلوتی رو میبینین؟ اینجا فقط صدای طبیعته!
روناک محکم صورتم رو بوسید. از ذوق من ذوق کرده بودند. باید بابت اینکه با عزیزهای زندگیم به مکان مورد علاقهام اومدم از خدا تشکر نمیکردم؟
چشم دوختم به خورشیدی که از پایینترین نقطه نگاهم، به بالا اوج میگرفت و هر لحظه پر نورتر میشد. این طلوع، تقریباً طلوعِ ۲۶ سالگی من محسوب میشد. آرزو داشتم، یک روزی خورشید زندگیم هم از اعماق سختی و مشکلات خودش رو بالا بکشه و زندگی تاریکم رو روشن کنه و چه خوب میشد اگه امسال این اتفاق میافتاد. کمی از سختیها دور میشدم و طعم خالصانهی خوشبختی رو میچشیدم. مگه آرزو کردن عیب بود؟ نبود. پس من از خدا خواستم، مقابل دریایی که همیشه مکان پر آرامش زندگی من بود، در کنار آدمهایی که عزیزدلم بودند و با این قلبِ شکسته، جسورانه آرزو کردم... .
صبحانه رو لب دریا خوردیم، خوشمزهترین صبحانه زندگیم بود! نگاهِ مامان پر از حیرت و شوق بود، باورش نمیشد اِنقدر انرژی مثبت گرفته باشم؟ حق داشت.
وارد ویلای پدربزرگ حسام شدیم. داخل شهرکی بود که چند ویلای اختصاصی اونجا قرار داشت و برای همین ساحل خلوت و دنج و تمیزی داشت. روناک مدام به حسام اشاره میکرد و میگفت «پیشنهاد شوهر جانم بود» و با حرفهاش ما رو به خنده مینداخت. با دخترها به داخل یکی از اتاقها رفتیم، وسایل رو جمع و جور کردیم و آماده خواب شدیم. سال تحویل نیمه شب بود و نیاز به انرژی داشتیم پس الان خواب، بهترین گزینه بود... .
با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد، بهسختی لای چشمم رو باز کردم و با دیدن فرد مقابلم، چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد؛ جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم.
- حالا به من خبر اومدنت رو نمیدی؟ تو نمیدونی من قلبم ظرفیت این مدل سوپرایزها رو نداره؟!
هنگامه جانم بود و یکی دیگه از دلیلهایی که حاضر شدم به این سفر بیام.
- میخواستم این قیاقه هیجانیت رو ببینم که دیدم!
و هر دو بلند خندیدیم. با شنیدن سر و صدای ما، یاسی و روناک هم از خواب بیدار شدند و هیجان اونها هم به ما اضافه شد و هیاهوی اتاق چند برابر شد.
با دیدن خاله فتانه و عمو بهرام، پدرِ هنگامه، بیشتر از قبل خوشحال شدم و با عشق بغلشون کردم. عمو بهرام مثل بابام بود، نه! بهتر از بابام بود. بابام که برام کاری نکرده بود اما عمو بهرام همیشه، هر وقت که مأموریت نبود، همه جوره حواسش به من بود و حالا همه اینجا بودند و دیگه چی میخواستم؟
۲۸ اسفند، نیمه شب بود که دل به جاده زدیم تا از زمانِ کوتاهمون بهخوبی استفاده کنیم. از یک جایی به بعد صدای موزیک قطع شد و فقط گفتیم و خندیدیم. جای خالی تیرداد در بین این جمع شدیداً حس میشد اما چه فایده که اومدن ما شد و رفتن اون؟
از حسام خواهش کردم تا هرطور میتونه من رو به طلوع آفتاب برسونه. ویلا ده دقیقهای با شهر فاصله داشت و همین نکتهی خیلی مثبت اونجا بود.
پیاده شدیم؛ بهسمت دریا دویدم. چند وقت بود اینجا نبودم؟ چند روز بود دریا رو از دست داده بودم؟ اینجا زندگی من بود و چطور دور از این هوا نفس میکشیدم؟ چشم بستم و از هوای خنکِ دم صبحی لذت بردم. به صدای دلنواز موج دریا گوش سپردم و جون گرفتم، بابت اومدنم صدبرابر بیشتر از قبل غرق خوشی شدم.
- آخه تو که واسه اینجا ضعف کردی دخترِ دریا!
بهطرف دخترها برگشتم و با عشق به اطراف اشاره کردم.
- هوا رو میبینین؟ خلوتی رو میبینین؟ اینجا فقط صدای طبیعته!
روناک محکم صورتم رو بوسید. از ذوق من ذوق کرده بودند. باید بابت اینکه با عزیزهای زندگیم به مکان مورد علاقهام اومدم از خدا تشکر نمیکردم؟
چشم دوختم به خورشیدی که از پایینترین نقطه نگاهم، به بالا اوج میگرفت و هر لحظه پر نورتر میشد. این طلوع، تقریباً طلوعِ ۲۶ سالگی من محسوب میشد. آرزو داشتم، یک روزی خورشید زندگیم هم از اعماق سختی و مشکلات خودش رو بالا بکشه و زندگی تاریکم رو روشن کنه و چه خوب میشد اگه امسال این اتفاق میافتاد. کمی از سختیها دور میشدم و طعم خالصانهی خوشبختی رو میچشیدم. مگه آرزو کردن عیب بود؟ نبود. پس من از خدا خواستم، مقابل دریایی که همیشه مکان پر آرامش زندگی من بود، در کنار آدمهایی که عزیزدلم بودند و با این قلبِ شکسته، جسورانه آرزو کردم... .
صبحانه رو لب دریا خوردیم، خوشمزهترین صبحانه زندگیم بود! نگاهِ مامان پر از حیرت و شوق بود، باورش نمیشد اِنقدر انرژی مثبت گرفته باشم؟ حق داشت.
وارد ویلای پدربزرگ حسام شدیم. داخل شهرکی بود که چند ویلای اختصاصی اونجا قرار داشت و برای همین ساحل خلوت و دنج و تمیزی داشت. روناک مدام به حسام اشاره میکرد و میگفت «پیشنهاد شوهر جانم بود» و با حرفهاش ما رو به خنده مینداخت. با دخترها به داخل یکی از اتاقها رفتیم، وسایل رو جمع و جور کردیم و آماده خواب شدیم. سال تحویل نیمه شب بود و نیاز به انرژی داشتیم پس الان خواب، بهترین گزینه بود... .
با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد، بهسختی لای چشمم رو باز کردم و با دیدن فرد مقابلم، چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شد؛ جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم.
- حالا به من خبر اومدنت رو نمیدی؟ تو نمیدونی من قلبم ظرفیت این مدل سوپرایزها رو نداره؟!
هنگامه جانم بود و یکی دیگه از دلیلهایی که حاضر شدم به این سفر بیام.
- میخواستم این قیاقه هیجانیت رو ببینم که دیدم!
و هر دو بلند خندیدیم. با شنیدن سر و صدای ما، یاسی و روناک هم از خواب بیدار شدند و هیجان اونها هم به ما اضافه شد و هیاهوی اتاق چند برابر شد.
با دیدن خاله فتانه و عمو بهرام، پدرِ هنگامه، بیشتر از قبل خوشحال شدم و با عشق بغلشون کردم. عمو بهرام مثل بابام بود، نه! بهتر از بابام بود. بابام که برام کاری نکرده بود اما عمو بهرام همیشه، هر وقت که مأموریت نبود، همه جوره حواسش به من بود و حالا همه اینجا بودند و دیگه چی میخواستم؟
آخرین ویرایش: