جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,053 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
هر چی به رامسر نزدیک‌تر می‌شدیم بهتر می‌تونستم نفس بکشم. پنجره رو کمی پایین داده بودم و هوای خوبِ شمال رو با جون و دل به عمق وجودم می‌فرستادم. دلم خیلی تنگ بود و تازه الان می‌فهمیدم. حتی خوابم پریده بود و در این هوای گرگ و میش چشم تیز کرده بودم تا به خوبی اطرافم رو ببینم.
۲۸ اسفند، نیمه شب بود که دل به جاده زدیم تا از زمانِ کوتاهمون به‌خوبی استفاده کنیم. از یک جایی به بعد صدای موزیک قطع شد و فقط گفتیم و خندیدیم. جای خالی تیرداد در بین این جمع شدیداً حس میشد اما چه فایده که اومدن ما شد و رفتن اون؟
از حسام خواهش کردم تا هرطور می‌تونه من رو به طلوع آفتاب برسونه. ویلا ده دقیقه‌ای با شهر فاصله داشت و همین نکته‌ی خیلی مثبت اونجا بود.
پیاده شدیم؛ به‌سمت دریا دویدم. چند وقت بود اینجا نبودم؟ چند روز بود دریا رو از دست داده بودم؟ اینجا زندگی من بود و چطور دور از این هوا نفس می‌کشیدم؟ چشم بستم و از هوای خنکِ دم صبحی لذت بردم. به صدای دلنواز موج دریا گوش سپردم و جون گرفتم، بابت اومدنم صدبرابر بیشتر از قبل غرق خوشی شدم.
- آخه تو که واسه اینجا ضعف کردی دخترِ دریا!
به‌طرف دخترها برگشتم و با عشق به اطراف اشاره کردم.
- هوا رو می‌بینین؟ خلوتی رو می‌بینین؟ اینجا فقط صدای طبیعته!
روناک محکم صورتم رو بوسید. از ذوق من ذوق کرده بودند. باید بابت این‌که با عزیزهای زندگیم به مکان مورد علاقه‌ام اومدم از خدا تشکر نمی‌کردم؟
چشم دوختم به خورشیدی که از پایین‌ترین نقطه نگاهم، به بالا اوج می‌گرفت و هر لحظه پر نورتر میشد. این طلوع، تقریباً طلوعِ ۲۶ سالگی من محسوب میشد. آرزو داشتم، یک روزی خورشید زندگیم هم از اعماق سختی و مشکلات خودش رو بالا بکشه و زندگی تاریکم رو روشن کنه و چه خوب میشد اگه امسال این اتفاق می‌افتاد. کمی از سختی‌ها دور می‌شدم و طعم خالصانه‌ی خوشبختی رو می‌چشیدم. مگه آرزو کردن عیب بود؟ نبود. پس من از خدا خواستم، مقابل دریایی که همیشه مکان پر آرامش زندگی من بود، در کنار آدم‌هایی که عزیزدلم بودند و با این قلبِ شکسته، جسورانه آرزو کردم... .
صبحانه رو لب دریا خوردیم، خوشمزه‌ترین صبحانه زندگیم بود! نگاهِ مامان پر از حیرت و شوق بود، باورش نمی‌شد اِنقدر انرژی مثبت گرفته باشم؟ حق داشت.
وارد ویلای پدربزرگ حسام شدیم. داخل شهرکی بود که چند ویلای اختصاصی اونجا قرار داشت و برای همین ساحل خلوت و دنج و تمیزی داشت. روناک مدام به حسام اشاره می‌کرد و می‌گفت «پیشنهاد شوهر جانم بود» و با حرف‌هاش ما رو به خنده می‌نداخت. با دخترها به داخل یکی از اتاق‌ها رفتیم، وسایل رو جمع و جور کردیم و آماده خواب شدیم. سال تحویل نیمه شب بود و نیاز به انرژی داشتیم پس الان خواب، بهترین گزینه بود... .
با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد، به‌سختی لای چشمم رو باز کردم و با دیدن فرد مقابلم، چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد؛ جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم.
- حالا به من خبر اومدنت رو نمی‌دی؟ تو نمی‌دونی من قلبم ظرفیت این مدل سوپرایزها رو نداره؟!
هنگامه جانم بود و یکی دیگه از دلیل‌هایی که حاضر شدم به این سفر بیام.
- می‌خواستم این قیاقه هیجانیت رو ببینم که دیدم!
و هر دو بلند خندیدیم. با شنیدن سر و صدای ما، یاسی و روناک هم از خواب بیدار شدند و هیجان اون‌ها هم به ما اضافه شد و هیاهوی اتاق چند برابر شد.
با دیدن خاله فتانه و عمو بهرام، پدرِ هنگامه، بیشتر از قبل خوشحال شدم و با عشق بغلشون کردم. عمو بهرام مثل بابام بود، نه! بهتر از بابام بود. بابام که برام کاری نکرده بود اما عمو بهرام همیشه، هر وقت که مأموریت نبود، همه جوره حواسش به من بود و حالا همه اینجا بودند و دیگه چی می‌خواستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- چرا این شکلی به بابام نگاه می‌کنی؟
نگاهم رو از عمو بهرام به روی هنگامه چرخوندم و گفتم:
- چون دلم براش تنگ شده بود.
دستش رو بالا برد و دم اسبی موهاش رو محکم‌تر کرد و گفت:
- اون هم حسابی دلتنگت بود... خب‌خب می‌بینم که مژده خانوم صفا دادن.
خندیدم و با عشوه دستم رو به موهام کشیدم. هنگامه با لبخند ادامه داد:
- ماه شدی! این مدل خیلی بیشتر بهت میاد.
- به قول حسام شدم لاوندر! انگار محبورم این رنگ رو بزنم.
خندید و انگشت شستش رو به نشونه تأیید بالا آورد و گفت:
- محشری، اون روناک لامصب چقدر خوشگل شده! حسام براش غش نکرد؟
سرم رو تکون دادم و با هیجان گفتم:
- غش کرد! باید بودی و برق چشم‌هاش رو می‌دیدی... هر چند که الان شما هم کسی رو دارین که برق چشم‌هاش رو ببینین.
و شونه‌ام رو به شونه هنگامه کوبیدم که خندید. با چشم و ابرو به خانواده حسام اشاره کرد و گفت:
- چقدر خوشحالم این‌ها هم اومدن، باهاشون خیلی خوش می‌گذره.
آروم پلک زدم و حرفش رو تأیید کردم که ادامه داد:
- اون‌ها چرا نیستن؟
خیره نگاهش کردم. این هم از ادبیات هنگامه! این‌ها و اون‌ها؟
- اگه منظورت خانواده تیناست که گفتن نمیایم، به بهونه درس تینا و خستگی تیرداد که تازه از رامسر به تهران برگشته.
- حیف شد.
- مژده جان؟
سرم به‌سمت عمو بهرام چرخید و با شوق جوابش رو دادم:
- جانم عمو؟
به کنار خودش اشاره کرد و گفت:
- بیا، بیا که امشب یه کباب خوب به این جمعیت بدیم.
اَبرو بالا انداختم. هنگامه ضربه‌ای به کمرم زد و با افتخار گفت:
- امشب قراره انگشت‌هامون رو بخوریم... .
مشغول وَرز دادن گوشت‌ها در داخل ظرف پلاستیکی بزرگ بودم. پدر حسام با خنده گفت:
- یعنی مژده خانوم انقدر استعداد کباب‌پزی داره؟
خندیدم، یک سیخ به دست گرفتم و یک مشت گوشت برداشتم. عمو حسین گفت:
- والا این چندتا سیخ رو که خیلی تمیز زد.
با دو انگشتم مشغول ورز دادن کباب روی سیخ شدم و در همون حالت به عمو بهرام، که کنارم نشسته بود و اون هم مشغول بود نگاه کردم. عمو بهرام خطاب به آقایونی که بالای سر ما ایستاده بودند گفت:
- من و دخترم همیشه با هم کباب‌ می‌زدیم.
لبخندم عمیق‌تر شد‌. چه خاطرات زیبایی داشتم و ازش غافل بودم. هومن سرش رو از بین عموها رد کرد، کنجکاو نگاهش رو به حرکات دستم دوخت و گفت:
- دیدم از دیشب میگه مسئولیت مرینت کردن گوشت‌ها رو بدین به من! همش هم نکته آموزشی به مامان می‌گفت.
سیخ‌ آماده شده رو با احتیاط کنار بقیه سیخ‌ها گذاشتم. انقدر این کار من براشون عجیب بود که هر لحظه بیشتر از قبل حیرت می‌کردند. چه تعجبی داشت‌؟ مگه این کارها مردونه زنونه داره؟ من و مامان خیلی از کارهایی که باید بابا برامون انجام می‌داد رو انجام می‌دادیم، برای همون این چیزهای کوچیک خیلی به نظرمون عجیب نبود.
تمام زمان کباب‌زنی، جدا از شیطنت بچه‌ها کلی با عمو بهرام حرف زدم و دلم باز شد.
دستم رو چندبار با مایع شستم حتی به جون ناخن‌هام افتادم و حسابی شستمشون. همیشه بعد از این‌ کار وسواس می‌گرفتم و از این‌که دست‌هام بوی گوشت بده نفرت داشتم. به‌سمت ساحل برگشتم و کنار دخترها نشستم. هنگامه مقابل همه نشسته بود و با شور و ذوق مشغول تعریف از سیروان بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
کباب‌های خوشمزه و خوش‌پخت رو خوردیم و همه حسابی ازم تعریف کردند و من خیلی خجالت زده شدم. خوشحال بودم که راضی بودند و نگاهِ مهربون و پر افتخار عمو بهرام برای تکمیل حس خوبم کافی بود. وسایل رو جمع کردیم و به انتظار سال تحویل، رو به ساحل نشستیم. باد ملایمی لابه‌لای موهای بازمون می‌پیچید و هوای بی‌نطیری بود.
روناک موهاش رو با حرص از صورتش کنار زد و گفت:
- وای! چرا باد انقدر شدید می‌وزه تو موهام؟ بعدش هم موهام میره تو چشمم!
خندیدم و کِش مویی که محض احتیاط دور مچ دستم نگه داشته بودم رو به‌سمتش گرفتم. مشغول بستن موهاش شد و یاسی خطاب به روناک گفت:
- انقدر زیبایی موهات رو کردی تو چشممون که حالا همش داره تو چشم خودت برمی‌گرده!
با فتوای یاسی، همه بلند خندیدیم و روناک دهنش رو کج کرد. حسام موبایلش رو افقی به دست گرفته بود و به‌سمتمون اومد، انگار مشغول فیلم‌برداری بود. پاش رو روی ماسه‌های خیس گذاشت و خطاب به ما که قطاری کنار هم نشسته بودیم، گفت:
- خب، خانوم‌ها چه حسی دارین؟
هنگامه سریع در جوابش گفت:
- اول کی بگه؟
- معلومه که خانومم!
همه چپ‌چپ نگاهش كرديم و حسام طبق معمول با لبخند زل زد به روناكي كه با نگاهش هم براش دلبري مي‌كرد. دست‌هاش رو به هم كوبيد و گفت:
- خيلي حس خوبي دارم! امسال حسام عزيزم كنارمه و امشب اينجاييم... همه عزيزهاي زندگيم كنارم هستن و واقعاً چي از اين بهتر؟ حسام جان مرسي كه امسال پيشمي.
و به‌سمت دوربين و حسام بوس فرستاد. ياسي موهاي پريشونش رو پشت گوش زد و با خنده در ادامه حرف روناك گفت:
- منم خيلي خوشحالم كه اينجام، امسال هم مثل سال‌هاي قبل كسي كنارم نيست و از اين بابت خيلي حالم خوبه، سينگل باش و پادشاهي كن چشم حسودها هم كور! ان‌شاءالله سال ديگه همين موقع، همين جمع در لوكيشن خفن‌تري باشيم.
و دستش رو به‌سمت دوربين تكون داد. آرزو كردم امسال سالِ ياسمنمون باشه. سال خوشي و خنده‌هاي اون، غبار غم گذشته از صفحه زندگيش پاك بشه و بهترين‌ها براش رقم بخوره. با شنيدن صداي «اِهم‌اِهم» هنگامه، توجه‌ام جلب شد. دستي به چتري‌هاش كشيد و با اعتماد به نفس گفت:
- من هم خيلي حالم خوبه، امسال كسي مي‌تونست كنارم باشه ولي انقدر دست‌دست كرد که اينجا نيست! خيلي وقت نشناسه خاك تو سرش!
همه با صداي بلند خنديديم و هنگامه بي‌توجه به غش و خنده‌ی ما دوباره رو به دوربين گفت:
- ولي دوستش دارم! شما قشنگ‌ها هم كه پيشمين و همه چي عاليه! عاشقتونم كه اومدين رامسر.
روناك ضربه محكمي به كمر هنگامه زد و اشك‌هاي گوشه چشمش رو پاك كرد و گفت:
- خدا تو رو نكشه دختر!
حسام سري به نشونه تأسف تكون داد و خطاب به ما گفت:
- همتون دنبال شوهرين! خجالت داره، حالا ببينيم كباب‌زن ماهرمون، خانومي كه از هر انگشتش يك هنر مي‌باره، لاوندر جان چه حرفي براي گفتن داره؟
بعد سخنرانيش مقابلم ايستاد. صداي «او» گفتن بچه‌ها بالا رفت و من هم لبخند به لب با تمام حال خوبي كه تك‌تك سلول‌هام رو به خودش درگير كرده بود، رو به حسام گفتم:
- باورم نمي‌شه اينجاييم و بيشتر از هميشه قلبم شاده، خيلي دوستتون دارم و دلم مي‌خواد بهترين‌ها خاطره‌ها رو باهاتون تجربه كنم... به شهر من خوش اومدين.
حسام در حالي كه از داخل صفحه مستطيلي موبايلش به من نگاه مي‌كرد خطاب به بقيه گفت:
- احسنت! اگه همتون مثل مژده باشين بختتون باز ميشه و به آرزوتون مي‌رسين.
صداي اعتراض و خنده‌مون قاطي شده بود كه با صداي بلند و محكم حسام سكوت كرديم. با چهره جدي به پشت سرمون خيره شده بود و گفت:
- بچه‌ها؟ اون عقب چه خبره؟
با کنجکاوی به هم نگاه کردیم و بعد سر همه به عقب برگشت. موهام رو كنار زدم و با اخم ریزی، سرم رو به عقب چرخوندم؛ چی می‌دیدم؟! گردنم قفل شد و نگاهم مات روبه‌رو موند. توهم زده بودم يا واقعي بود؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- مژده جونم!
صدای تینا بود یا اشتباه می‌شنیدم؟ اگه اشتباه شنیده بودم پس اونی که داره به‌سمتم میاد کیه؟ مگه تینا نیست؟ مگه چندتا دخترِ مو فرفری، با این صورت سفید و خنده‌رو در دنیا وجود داره که من مژده جونشم؟ بادکنک به دست، با هیجان از روبه‌رو به‌سمت ما قدم برمی‌داشت. نگاهم به‌سمت راستِ تینا چرخید، پدرش کیک به دست بود. کی جز آقا پیمان محبت پدرانه‌اش رو با لبخندش به من تقدیم می‌کرد؟ و نفر سوم که طرفِ دیگه‌ی تینا ایستاده بود. نگاهم سریع از روش رد شد چون دست‌های تینا دور گردنم حلقه شد و محکم بغلم کرد.
- مژده جون، قربونت بشم من... تولدت مبارک؛ شما بهترین و قشنگ‌ترین اتفاق زندگی منین! مرسی که به این دنیا اومدی.
من کی ایستاده بودم‌؟ کی چند قدم جلو اومدم بودم؟ یادم نبود فقط چشم‌هام رو بستم و تینای عزیزم رو محکم به خودم فشردم.
- خیلی دوستتون دارم خیلی زیاد!
بغض کرده، زیر لب گفتم:
- تینا! تو فرشته‌ای.
- تو فرشته‌ای!
این همون صدایی بود که عاشقانه‌هام رو ساخته بود. با شنیدن زمزمه آرومش، چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم غرقِ نگاهش شد. پشت سر تینا و روبه‌روی من ایستاده بود. خدای من! چقدر دلم خواهان دیدنِ این مرد بود. کی جز تیرداد با نگاهش قلبم رو به تپش درمی‌آورد؟
با بالا و پایین پریدن تینا به خودم اومدم و از تینا جدا شدم. انگار تازه سروصداهای اطرافم رو می‌شنیدم. به عقب برگشتم و از دیدن هیجان و شوق بقیه، حیرت زده شدم. چه‌ خبر بود؟ این برنامه‌‌ی سوپرایز تولدم بود؟
- تولد، تولد، تولدت مبارک.
یک‌صدا می‌خوندند و دست می‌زدند. لب‌هام کِش اومد و پر ذوق خندیدم. دیدن این همه نگاهِ مهربون باعث شد با خجالت دستم رو روی صورتم بذارم، کی صورتم خیس شده بود؟ مهم نبود چون در حال حاضر من خوشبخت‌ترین مژده در این ۲۵ سال زندگیم بودم.
دخترها دستم رو کشیدن و من رو وادار کردن پشت اِستند بلند فلزی که نفهمیدم کی اون‌جا قرار گرفت، بایستم. آقا پیمان کیکِ سفید رنگ با خال‌خال‌های بنفش رو روی استند گذاشت.
- تولدت مبارک مژده جان، بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم.
انگشت‌هام رو درهم گره زدم و با لبخندی که ذره‌ای کمتر نمی‌شد گفتم:
- ممنون از محبتتون، خیلی لطف کردین.
تینا چند بادکنکی که به دست داشت رو دو طرفم قرار داد. سرم رو چرخوندم و با دیدن بادکنک‌های بنفش و سفیدی که بلندیشون اندازه قد خودم بود، از ته دل خندیدم. برای همین بود که مجبورم کرده بودند پیراهن بلند یاسی رنگم رو بپوشم؟ خدای من! حسابی با دیزاین اطرافم سِت شده بودم.
دسته گلی مقابل صورتم چرخید و بعد روی دستم قرار گرفت. حتی رنگ‌بندی دسته گل هم با کیک و بادکنک‌ها و در نهایت با خودم یکی بود. سر بلند کردم و نگاهش کردم.‌ پیراهن سفید و جذبی به تن داشت که آستین‌های اون رو تا آرنج بالا زده بود. با شلوار ذغالی رنگ. موهای مجعدش هم که وسیله‌ی بازی باد شده بود. چطور یک‌ماه ندیدمش؟ یک‌ماه!
- مژده جون، تولدت خیلی خیلی مبارک.
شیطون و شاد بود، مثل همیشه. حتی این مدل صحبت کردنش هم پر از حس بود، باز هم مثل همیشه. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به‌سمت دسته گل چرخوندم.
- خیلی زیباست، ممنونم.
اومدن هنگامه به‌طرفمون، مانع صحبت بیشتر شد. با وجود این همه آدمی که مقابلم ایستاده بودند مگه جرأت می‌کردم بیشتر از چند ثانیه به چشم‌هاش خیره بشم؟ هنوز هم همون نگاهِ براقِ قبل رو داشت و درصد غرق شدنم در اون بالا بود. اصلاً چرا فکر کرده بودم که تیرداد عزیزم، بعد این یک‌ماه قراره تغییر کنه؟!
شمع‌های مقابلم رو روشن کردند، دست می‌زدند و برام می‌شمردن تا به یک برسه و من فوت کنم. باید آرزو می‌کردم؟
- بیا شمع‌ها رو فوت کن تا صدسال زنده باشی.
صدسال؟ نمی‌دونم! من فقط این حال خوشم رو برای روزهای از این به بعدم آرزو کردم و با فریاد «یک» گفتن بچه‌ها، پر قدرت همه شمع‌های بلند روی کیک رو فوت کردم. انگار با فوت کردن من سال تحویل شد که صدای جیغ و فریاد همه بلند شد و من، فقط می‌خندیدم، اون هم از ته دل!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
- چون امشب از همه دخترها زیباترم، خودم برات رقص چاقو میرم.
با این حرف روناک همه به خنده افتادند و پدرشوهرش با مهربونی گفت:
- قربون عروسِ خوشگلم بشم.
روناک دستش رو به لبش چسبوند و بوسه‌ای برای پدر حسام فرستاد و بلند گفت:
- من قربونتون بشم.
هومن صدای آهنگ رو بلند کرد و روناک به زیبایی شروع به رقصیدن کرد. همه حرکاتش نرم و هماهنگ با ریتم آهنگ بود. انقدر زیبا و دلبر می‌رقصید که به اشاره‌هاش برای این‌که من هم به وسط برم و همراهیش کنم محل ندادم. من با این مدل رقصیدنم جز این‌که فیلم رقصش رو خراب می‌کردم کار دیگه‌ای از دستم برنمی‌اومد. در عوض علی آقا، پدر حسام، کلی باهاش رقصید و در نهایت چاقو رو به دستم دادند و من برش کوچکی کنار کیک زدم که باز هیجان بچه‌ها رو چند برابر کرد.
یکی‌یکی کنارم می‌ایستادند تا عکس بگیریم. خوبی ساحل اینجا این بود که تا حدودی با چراغ‌های پایه بلند روشن شده بود و غرق ظلماتِ این ساعت از شب نبودیم. بعد از عکس گرفتن با خاله‌ها و همسرانشون، خاله فتانه کنارم ایستاد؛ بغلم کرد و یک‌دفعه‌ای زد زیر گریه!
- مامان! مگه عروسیشه؟!
با حرف هنگامه همه خندیدند و من هم خاله‌ی مهربونم رو بوسیدم. خاله فتانه با اخم رو به هنگامه گفت:
- ساکت باش! مژده دخترمه.
عمو بهرام دستش رو دور شونه‌ام گذاشت و گفت:
- هنگامه یادش رفته ما یک دختر دیگه هم داریم.
ذوق زده، لبخند دندون‌نمایی تحویل هنگامه دادم و اون، با حسادت پشت چشمی برای پدر و مادرش نازک کرد که فقط خنده‌ی ما رو طولانی‌تر کرد. حسام هم که امشب وظیفه فیلم‌برداری و عکاسی رو به عهده گرفته بود، یک عکس سه نفره و دلچسب از ما گرفت. با فریده خانوم و علی آقا و سارا هم عکس گرفتم. سارا، خواهرِ حسام، از صبح دمغ بود و حالا با اومدن تینا اون هم انرژی گرفته بود.
نوبت مامانم بود. کنارم ایستاد و صورتم رو بوسید. در همون حالت حسام عکسمون رو ثبت کرد. مامان رو بغل کردم و زیر گوشش گفتم:
- ممنون مامانی، مرسی بابت همه چی.
- امشب از ته دل خندیدی و من دوست دارم همیشه این شکلی ببینمت عزیزِ مادر.
لب‌هاش رو روی هم فشرد و نگاهِ خیسش رو از صورتم گرفت. دیدن اشک مامان دلم رو آتیش میزد. می‌دونستم که تولد من براش یادآور خاطرات خیلی خوبی نیست و امیدوارم حداقل امشب گذشته‌ها از ذهنش دور بشه.
با ایستادن آقا پیمان در کنارم، نگاهم رو از مامان که کنار خاله فتانه نشسته بود و زیر گوشی با هم صحبت می‌کردند، گرفتم. خجالت‌زده گفتم:
- آقا پیمان، خیلی امشب زحمت کشیدین، یک دنیا از شما ممنونم.
لبخند قشنگی به روم زد. یقه‌ی لباس خوش‌دوخت آبی رنگش رو مرتب کرد و گفت:
- شما ارزشت بیشتر از این حرف‌هاست، نقشه‌ی این خواهر و برادر بود و من فقط برای اجرا بهشون کمک کردم.
با این حرف کیلو‌کیلو قند در دلم آب شد. تینا بین من و پدرش ایستاد. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به‌خاطر اختلاف قدیمون، سرش رو روی شونه‌ام قرار داد. من هم با عشق دستم رو دورش حلقه کردم که صدای معترضی از پشت سرم بلند شد:
- ای بابا! نگاهشون کن... من تو عکس نباشم بهتره.
بچه‌ها خندیدند و تینا با گفتن «مشکل خودته» ذره‌ای ازم دور نشد. روناک با خنده به من و تیرداد اشاره کرد و گفت:
- یک‌جوری مژده به تیرداد پشت کرده که انگار با هم مشکل دارن!
من که نمی‌خواستم بهش پشت کنم! تینا جوری بهم چسبیده بود که نمی‌تونستم تکون بخورم. حسام خندید و در حالی که موبایلش رو برای عکس تنظیم می‌کرد، دستش رو در هوا تکون داد و گفت:
- تیرداد بیا کنار خیلی بد میفتی.
سرم رو به عقب برگردوندم و آروم لب زدم:
- بمون دیگه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
نگاهِ خندونش رو به چشم‌هام دوخت و یک تای ابروش رو بالا انداخت. با یک قدم، بهم نزدیک‌تر شد، خودش رو به‌طرف من متمایل کرد و فاصله کم بینمون رو كمتر کرد. با لبخندی که ناخواسته رنگ بیشتری گرفته بود، در حالی که پشتم به تیرداد بود و تینا رو بغل گرفته بودم، كمي گردنم رو به عقب خم كردم و بالاخره این عکسِ چهارتایی پر حاشیه، گرفته شد. تینا محکم صورتم رو بوسید و من برای بار چندم ازش تشکر کردم. بالاخره خودش رو از من جدا کرد و من به عقب چرخیدم و سی*ن*ه به سی*ن*ه تیرداد شدم. اين‌قدر فاصله بینمون کم بود که چرخش سریعم، مساوی شد با برخورد موهای قد کوتاه و شلاقیم به صورتش‌. این رو از بستن چشم‌هاش فهمیدم.
- لطیف‌ترین شلاقِ دنیا... .
زمزمه‌ي آرومش، ضربان قلبم رو به قدری بالا برد که نبضش رو از داخل گلوم هم حس می‌کردم. قبل از این‌که حرفی بزنم یا حتی عکس‌العملی در مقابل این جمله باورنکردنی نشون بدم، بچه‌ها به‌طرفمون دویدند. دخترها پشت سر من و پسرها پشت سر تیرداد ایستادند. موبایل حسام این دفعه دستِ عمو بهرام بود و ازمون خواست که به دوربین توجه کنیم. گونه‌هام گر گرفته بود، لبخند جمع و جوری روی صورتم نشست و این عکس، با دوست‌داشتنی‌ترین خواهرها، عزیزترین برادرها و جذاب‌ترین عشق دنیا که برخلاف عکس قبلی، این‌دفعه مقابل هم ایستاده بودیم؛ ثبت شد تا تبديل به بهترین یادگاری زندگیم بشه.
رسیده بودیم به زمان رقص و پای‌کوبی و بچه‌ها شادی می‌کردند و حسابي می‌رقصیدند. درست زماني كه بچه‌ها با خستگي قدمي به عقب برداشتند، تینا برای رقصیدن داوطلب شد و پدرش برای همراهی دخترش، مقابلش ایستاد. رقصِ پدر و دختری و اين همه جذابيت؟
وای از چشم جادوگرِ تو
کاش من بنشینم بر تو
ای جان که تو تاجِ سرمی
پیش آ نیمه دیگرمی
جانم! تو چه خوش نشسته‌ای به قلبِ ویرانم
از همان لحظه که دیدمت پریشانم
جانم لحظه ای بدونِ تو نه نتوانم.
چشم‌هام از ديدن اين همه خوشي سير نمي‌شد و با هيجاني بيشتر براشون دست مي‌زدم. تيناي عزيزم، چه خوب كه تا اين اندازه سرحال و خوب مي‌بينمش. با بلند شدن تيرداد و پيوستنش به تينا و پدرش، دو طرف لبم تا بناگوشم بالا رفت.
ماهی به خدا دلیل زیبایی این راهی
خوش به حال من که تو با دلم همراهی
تو خودت شاهی جان جانانی، نکند با من نمانی.
مثل ماه بین پدر و برادرش می‌درخشید. به طرز عجیبی مِهر هر سه نفرشون در اعماق قلبم ریشه کرده بود. واقعاً چي‌شد؟ چرا به اين اندازه برام عزيز شدن؟ آخر این مسیر به کجا می‌رسید؟ من ظرفیت این قلبِ پر احساس رو نداشتم.
با تموم شدن آهنگ، فریده خانوم تینا و تیرداد رو بغل کرد و در همون حالت گفت:
- ماشاءالله، هزار ماشاءالله... دورتون بگردم.
فريده خانومِ مهربون، همه جوره تلاش می‌کرد جای خالی مادرشون رو کم رنگ کنه. از موقع اومدن تينا و تيرداد، همه توجه و حواسش به اون دوتاست. تينا حق داشت كه اين‌قدر خاله فريده‌اش رو دوست داشته باشه. با حس سنگيني نگاه بقيه، از فكر فريده خانوم بيرون اومدم و با تعجب نگاهشون كردم. اين نگاه‌ها يعني چي؟ من اصلاً نمي‌رقصيدم! انگار روناك نگاهم رو خوند كه بلند و با تشر گفت:
- تولدته ها! بلند شو!
گوشه لبم رو گاز گرفتم و چشم غره‌ای به روناک رفتم. همه اصرار می‌کردند برقصم و من هنوز بلند نشده، داشتم از خجالت آب می‌شدم. چرا من رو فاکتور نمی‌گرفتند؟ خوبه رقصِ مضحك من رو ديده بودند!
- الان یک آهنگ آروم می‌زنم که مناسب رقصش باشه.
هنگامه این جمله رو گفت و به‌سمت اسپیکر بزرگِ هومن رفت. چپ‌چپ نگاهش کردم و خواستم اعتراض کنم که مامان از جا بلند شد و دستم رو گرفت و وادارم کرد بایستم. خدای من! منِ بی‌هنر و مامانِ رقاص؟ چه نمایشی بشه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
بازم نشستی روبه‌روم مات تماشای توام
توی چشمات خیره میشم درگیر چشمای توام
عشقت نشسته تو دلم توی تموم باورم
حالا که حست می‌کنم هر ثانیه عاشق‌ترم.
مقابل مامان که حتی با این آهنگ آروم هم زیبا می‌رقصید، تلاش می‌کردم دست‌هام رو تکون بدم و حرکات بدنم رو با ریتم آهنگ هماهنگ کنم. مامان قشنگم، با لباس سبز رنگ و شلوار پارچه‌ای مشکی، موهایی که خیلی مرتب سشوار کشیده شده بود و شالی که دور گردنش رها شده بود، شدیداً شیک و جذاب بود. صورتِ نازش، زیباتر از همیشه بود چون امشب چشم‌های مامان هم رنگ خوشحالی به خودش گرفته بود، همون حسی که هر دوی ما خیلی وقته اين‌قدر با جون و دل حسش نکرده بودیم.
امشب که تو پیش منی تو خواب رؤیای من
غرق تماشای توام عشق تماشایی من
آرامش نگاه تو دلتنگی‌هام رو می‌کشه
خونه پر از عطر توئه دلم فقط به این خوشه.
مامان دستم رو گرفت و با خنده چرخیدم. چرخیدم و نگاهم اسیر نگاهی شد که تا الان ازش فرار می‌کردم. بدون لبخند، یک قدم عقب‌تر از همه کسایی که دورمون ایستاده بودند، ایستاده بود. دست‌هاش داخل جیب شلوارش بود و نگاهِ عمیقش، مالِ من بود.
نزدیک‌تر میشی به من، تب میکنه همه تنم
اون که تماشات می‌کنه تا آخر دنیا منم
با نور چشم‌های تو خونه همیشه روشنه
دستاتو از من پس نگیر تا وقتی نبضم می‌زنه.
حواسِ نگاهم رو پرت کردم، اگه بیشتر از این می‌لرزیدم دیگه نمی‌تونستم برقصم. به دخترها نگاه کردم که بلندبلند با آهنگ می‌خوندند و دست می‌زدند.
امشب که تو پیش منی تو خواب رؤیای من
غرق تماشای توام عشق تماشایی من
آرامش نگاه تو دلتنگیامو می‌کشه
خونه پر از عطر توئه دلم فقط به این خوشه.
ولی مگه میشد اینجا باشه و من بتونم روی بقیه تمرکز کنم؟ باز نگاهم چرخید به‌طرفش که این بار پریشون بود، دستش رو لابه‌لای موهای خوش حالتش می‌کشید و نگاهش بین من و دریا سرگردون بود؛ مثل نگاه من. امشب اینجا بود و حسِ درون قلبم بيشتر از هر زماني خودش رو به رخم مي‌كشيد.
مامان بغلم کرد و من برای چندمین بار صورتش رو بوسیدم. همه تشویقم کردند و من خجالت‌زده عقب کشیدم.
بساط تولد و رقص رو جمع کردیم و آماده لحظات آخر سال شدیم. خیره به دریای تاریک، کنار هنگامه نشسته بودم و با خدای خودم حرف می‌زدم. برای همه حالِ خوب خواستم، کمی هم برای خودم. از پخش آنلاینی که هومن صداش رو برامون زياد کرده بود، صدای تیک‌تیک ساعت می‌اومد. آخرین ثانیه‌های امسال بود، آخرین ثانیه‌های ۲۵ سالگی. زمزمه آروم و پر هيجان بچه‌ها رو شنيدم كه ثانيه شماري مي‌كردند:
- هشت، هفت، شش... .
ناخواسته سرم چرخید به‌طرف تیرداد که عقب‌تر از من نشسته بود. عجيب بود يا نه اما اون هم نگاهش به من بود.
- سه، دو، یک! آغاز سالِ... .
صدای جیغ و فریاد بچه‌ها بلند شد. لبخند مهمون صورت جذابش شد و چشمک ریزی بهم زد. لبخند به لب، نگاهم رو ازش گرفتم و هنگامه رو بغل کردم.
- سال نو مبارک قشنگم.
- سال نو شما هم مبارک خواهرم، آرزو کردی سیروان بیاد منو بگیره؟!
- تو الویت آرزوهام بود!
هر دو بلند خندیدیم و به‌سمت بقیه رفتیم برای اجرای رسم و رسومات شیرینِ سال تحویل... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
دستِ تینا رو کشیدم تا کنارم بنشینه و گفتم:
- خب! بگو ببینم شما اینجا چیکار می‌کنی تینا خانوم؟ من رو می‌پیچونی؟ واسه من خالی می‌بندی؟
بلندبلند خندید و گفت:
- سوپرایز شدی مژده جون؟
چشم درشت کردم و گفتم:
- حسابی! یک درصد هم فکر نمی‌کردم برنامه تولد داشته باشین و تو اینجا باشی!
دست‌هاش رو به هم کوبید و ذوق زده خدا رو شکر کرد. همزمان در اتاق باز شد و دخترها یکی‌یکی وارد شدند. یاسی با دیدن من و تینا گفت:
- اوه‌اوه! داری آمار سوپرایزمون رو می‌گیری؟
روناک دست به کمر وسط اتاق ایستاد و خطاب به تینا گفت:
- از اونجایی که پِلن خیلی سختی بود، لطفاً لو ندین تا سال بعد هم دوباره همین برنامه رو اجرا کنیم.
هنگامه که انگار پیش ما موندنی شده بود، روی تخت یک نفره‌ی اتاق نشست و گفت:
- فکر خوبیه بچه‌ها، ولی حتی منم کنجکاوم ببینم چطور تونستین این دختره رو سوپرایز کنین.
و با خنده رو به من ادامه داد:
- من یک ساعت قبل تولدت فهمیدم که برنامه دارن! کارشون درسته.
با لبخند نگاهشون کردم. روناک و یاسی به‌سمت رخت‌خواب‌ها رفتند و من دوباره به تینا نگاه کردم که گفت:
- راستش این هفته‌ی آخر اسفند برنامه‌هامون خیلی درهم شد، تیرداد خیلی کارش فشرده بود و به قول خودش مغزش دیگه در حال انفجاره!
و مشتش رو کنار سرش نگه داشت و اون رو محکم باز کرد.
- این شکلی ترکیده!
خندیدم و دلم برای خستگی‌هاش کباب شد. تینا ادامه داد:
- خلاصه، دیروز عصر بود که تیرداد باهامون تماس گرفت و گفت اگه می‌تونیم ما هم بیایم رامسر... راستش من مخالفت کردم اما وقتی تیرداد گفت که بچه‌ها برنامه تولد دارن و ما هم می‌تونیم سوپرایزتون کنیم، هیجانی شدم و یک ساعته چمدون بستم!
غش‌غش خندید. نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- همین اندازه متعهد به درس!
موهاش رو پشت گوش زد و با دلبری گفت:
- مژده جون؟ قول میدم جبران کنم.
دستش رو فشردم و با مهربونی خطاب به تینای نازم گفتم:
- می‌دونم قشنگم، شوخی کردم... خب؟
روناک همون‌طور که تشک پهن می‌کرد به جای تینا جوابم رو داد:
- قرار بود یه بهونه جور کنیم و تو رو بفرستیم خونه‌ی هنگامه اینا و ما کارهای تولد رو انجام بدیم تا وقتی برگشتی ویلا سوپرایز بشی؛ اما وقتی تیرداد گفت اون‌ها هم قراره به ما بپیوندن، پیشنهاد داد ما طبیعی رفتار کنیم و سوپرایز رو خودشون انجام بدن که خدایی خیلی تمیز دراومد! آخ کمرم.
و خودش رو روی تشک پرت کرد و طاق باز دراز کشید. یاسی که در حال مرتب کردن پتوش بود، گفت:
- چقدر تلاش کردیم حواست رو پرت کنیم، باز دم خودت گرم که باهامون همکاری کردی و با کباب‌ زدن سرگرم شدی... حسام بیچاره رو بگو که خودش رو هلاک کرد این‌قدر با موبایلش فیلم گرفت تا تو به عقب برنگردی!
همه بلند خندیدیم و تینا گفت:
- بله... ما هم صبح راه افتادیم و رسیدیم رامسر، با تیرداد رفتیم سفارشات رو گرفتیم و رسیدیم خدمت شما که این‌قدر قشنگی.
با عشق بغلش کردم.
- مرسی قشنگم، مرسی بچه‌ها خیلی زحمت کشیدین... کادوهاتون هم فوق‌العاده بود.
تینا با هیجان گفت:
- کیفی که برات خریدم رو دوست داشتی مژده جون؟
یک کیف مشکی وِرنی که دسته‌های چوبی داشت برام خریده بود و واقعاً زیبا بود.
- بله عزیزم، عالی بود!
و با دیدن نگین قرمز روی گوشش که گوشواره دومش بود، به یاد خاطرات خوبمون افتادم و عمیق‌تر خندیدم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
دستم رو بالا آوردم و نگاهِ خمارم به روي اعداد ساعتي كه از ديشب به مچ دستم بسته بود، چرخيد. هفت صبح! چرا به اين زودي بيدار شدم؟ مجدد به زير پتو برگشتم و چشم‌هام رو محكم بستم اما هر چي شونه به شونه شدم بي‌فايده بود و خواب از سرم پریده بود. پتو رو كنار زدم و از روي تشك بلند شدم. دخترها كنار هم، غرق خواب بودند. فرصت خوبي بود كه به ساحل برم و از آرامش و سكوتش استفاده كنم. آهسته به‌سمت چمدونم رفتم. در نهایت تلاش برای این‌که صدایی تولید نشه و مزاحم خواب بقیه نشم، زیپش رو باز کردم. لباس‌هام رو با بلوز و شلوار گشادی كه خيلي جنس خنكي داشت، عوض كردم. مقابل آينه ايستادم و شونه‌ به دست گرفتم. کم‌کم گونه‌هام بالا رفت و کنار چشم‌هام چین افتاد. موهام، لطيف‌ترين شلاق دنيا بود؟ لبخند به لب، غرق در رؤيا، موهام رو شونه زدم. جز به جزء ماجراهای دیشب از ذهنم گذشت که حقیقتاً مساوی با رؤیا بود.
روی پنچه پا، به‌طرف چمدون روناك رفتم و روسري كوچك سفيد رنگش رو كه هميشه دوستش داشتم، برداشتم. روسري رو روي موهاي بازم گذاشتم و دنباله‌اش رو پشت گردنم گره زدم. نگاهي به روناك انداختم و زير لب گفتم:
- من كه گفتم عاشق جنس اين روسريتم، برام نخريدي من هم دزديدمش!
با خنده از اتاق خارج شدم. خونه غرق سكوت بود و انگار هيچ‌كَس قصد زود بيدار شدن نداشت. چهار اتاقِ ویلا در دو ضلع فضای مربعی پذیرایی قرار داشت و از اونجایی که دیشب زودتر از همه برای خواب به اتاق رفته بودم، نمی‌دونستم بقیه چطور بين اتاق‌ها تقسیم شدند. بعد از رفتن به سرويس و شستن صورتم، از ويلا خارج شدم. نزديك درياي تميز و خوش‌رنگ، روي ماسه‌ها، زانو به بغل نشستم. نفس عميقي كشيدم و باز غرق افكارم شدم. غرق گذشته و حال. روزهاي سختي كه گذشت و حال مطلوبي كه الان داشتم؛ پس آينده چي؟ آينده اسير گذشته‌ام ميشد يا زمان حال؟ قرار بود چه اتفاقي بيفته؟ چرا هميشه همه چيز براي من مبهم بود؟
- دریا به وقتِ هفت و نیم صبح؟
قبل از اين كه سرم كامل به‌طرفش برگرده با كمي فاصله كنارم نشست. نگاهش بين اجزاي صورتم چرخيد و ادامه داد:
- چرا اخمات توهمه خانوم؟
ابروهام رو بالا فرستادم و با خنده دستم رو به پيشونيم كشيدم. سر پايين انداختم و گفتم:
- تو فكر بودم.
و نگاهش كردم.
- صبح بخير.
- صبح شما هم بخير.
نگاهم رو از لبخندش گرفتم و چشم به درياي بي‌انتها دوختم.
- شيفت‌هاي اسفندم خيلي فشرده بود، يا صبح تا شب يا شب تا صبح... عادت كردم زود بيدار بشم؛ هر چند كه اين منظره‌ی بي‌نظير ارزشش رو داره.
- درسته.
چيزي نگفتم. دست راستم مشت شده بود و ناخن هام در کف دستم فرو ميشد تا حواسم سرجاش بمونه و بی‌هوا بهش خیره نشم.
- خوبی؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و پرسیدم:
- کارهات خوب پیش رفت؟ تو رامسر موندگار شدی!
برای بار چندم دستش رو بین موهاش کشید که گفتم:
- به این مدل مو عادت نداری نه؟
با خنده سرش رو بالا انداخت و گفت:
- نه! حس می‌کنم نامرتبه... الان میرم حمام ترتیبشون رو میدم.
خندیدم که ادامه داد:
- خوب پیش رفت، به‌سختی ولی خداروشکر نتیجه بخش.
- چه عالی.
و باز چشمم به‌سمت دریا چرخید.
- خیلی دلم برای رامسر تنگ شده بود... باورم نمی‌شه اومدن به اینجا تا این حد حالِ دلم رو عوض کرد.
دوباره ما بودیم. من و تیرداد و باز ناخواسته مقابلش حرف دلم رو به زبون می‌آوردم. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده بود اما فعلاً فقط رامسر رو میشد گفت. با کمی مکث در ادامه‌ی حرف من گفت:
- هر روز به یادت بودم... دریا منو به یاد تو می‌ندازه.
هر روز؟ من هم هر روز به یادش بودم.
- دیشب خیلی خوب بود، بابت همه چیز ممنونم.
با شیطنت سرش رو خم کرد و خیره به چشم‌هام گفت:
- دوستشون داشتی؟ کیک و گل؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
710
12,746
مدال‌ها
4
وقتی این شکلی ژولیده بود هم جذاب بود. حتی با این تی‌شرت خردلی رنگی که کمی چروک شده بود.
- خیلی! خیلی زیبا بودن... ممنونم.
و با شیطنت اضافه کردم:
- تینا خانوم هم خوب من رو پیچوند!
خندید و شاکی گفت:
- دیوونه‌ام کرد! از وقتی برنامه عوض شد روزی صدبار بهم زنگ میزد... تیرداد چیکار کنیم؟ اگه لو بریم چی؟ اگه ما دیر برسیم رامسر چی؟ نکنه خوشش نیاد؟ نکنه کادوم رو دوست نداشته باشه؟
فقط خندیدم كه ادامه داد:
- پدرم رو درآورد... می‌گفت نکنه مژده جون از سلیقه تو خوشش نیاد؟
- خوشم نیاد؟ همه چیز بی‌نظیر بود!
باز هم نگاه قشنگش رو تحویلم داد که سرم رو پایین انداختم. دو خط مثل عدد هشت روی ماسه کشیدم و گفتم:
- شرمنده شدم.
دو خط، مثل عدد هفت ميون خطوط من کشید و گفت:
- شرمنده چرا وقتی این‌قدر به هممون خوش گذشت؟
خط صافي كشيدم و زمزمه كردم:
- بهترین تولد عمرم بود.
و به ستاره‌‌ی کامل شده روی ماسه نگاه کردم. ديشب براي من به درخشندگي ستاره‌ها بود.
- این‌قدر دیشب حالم خوب بود که دلم این انرژی رو برای همیشه خواست.
- برای همیشه می‌مونه.
دستم رو ستون بدنم کردم. از روی دنده چپ بلند شده بودم یا باز هم اثرات دلتنگی تیرداد بود که حرف‌هام تموم نمی‌شد؟
- برای همیشه‌؟ نمی‌دونم موندگاره یا نه.
از گوشه چشم دیدم به‌سمتم اومد‌. قبل از این‌که واکنشی نشون بدم دست‌هاش، حصار مچ دستم شد. سرم به پایین خم شد و نگاهم متعجب شد. جسم خنكي رو اطراف مچ دستم حس كردم و بعد چند لحظه دست‌هاش رو از دور دستم برداشت و من دستبند نقره‌ای ظریفی، با نگین بنفشی که وسطش قرار داشت، به چشمم خورد. چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شد.
- امسال سی اسفند نداشتیم، پس هنوز هم تولدته، تولدت خیلی مبارک.
نگاهِ حیرت زدم رو به چشم‌هاش دوختم.
- خیلی خوشحالم که اولین دیدار ما توی تهران، توی خونه‌ی ما و به عنوان معلم تینا نبود... خوشحالم که من تو رو اولین‌بار اینجا دیدم؛ چون حس می‌کنم خیلی چیزها به اولین دیدارمون وابسته شد.
تصویر تیرداد مقابل نگاهم تار شد. این رؤیایی‌ترین حرف‌هایی بود که گوش‌هام می‌تونست بشنوه. چطور باید جواب این حرف‌های غیر مستقیمِ مستقیمش رو بدم؟ آروم دستم رو بالا آوردم و دستبند رو دقیق نگاه کردم. خیلی زیبا بود، خصوصاً با این تک نگین بنفشی که وسطش قرار داشت.
- چیکار کنم که بنفش خیلی بهت میاد؟
وای قلبم! بیدار نبودم مگه نه؟ نگاهِ خیسم رو به چشم‌هاش دوختم. دیگه چطور باید به بودنش بی‌توجه باشم؟ دیشب حرفی نزده بودیم و فقط از زیر نگاه هم فرار می‌کردیم و حالا امروز... .
- قبول نیست! خیلی دلم برات تنگ شده بود.
دلم بیشتر از قبل لرزید. نگاهِ درخشانش، لبخند قشنگش و حرف‌هاي تأثيرگذارش تمومی نداشت؟ با صدای خش‌دارم زمزمه کردم:
- چیکار کردی؟!
نگاهش رو به‌سمت دستبند چرخوند و گفت:
- دوستش داری؟ خیلی به دستت میاد.
بغضم رو قورت دادم.
- زیادی سوپرایزم کردی! واقعاً نمی‌دونم چی بگم؟
دستم رو کمی تکون دادم و به هدیه قشنگش اشاره کردم:
- چطور این‌قدر خوش سلیقه‌ای؟! فوق‌العاده‌ست.
صدای شیطون و آرومش به گوشم خورد:
- من تو همه‌ی انتخاب‌هام خوش سلیقه‌ام!
چهارزانو زدم و زاویه نشستم رو به‌سمت تیرداد چرخوندم. دستم رو به چشم‌هاي مرطوبم كشيدم و گفتم:
- کم آوردم تیرداد! اصلاً قبول نیست!
با چشم‌های براق و لحنی پر شوق، پرید وسط صحبتم و گفت:
- قبول نیست؟ تو هم دلت برام تنگ شده بود؟
 
بالا پایین