جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,283 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
خمیازه‌ی طولانی کشید که به قیافه‌اش خندیدم. دست‌هاش رو به‌سمت بالا کشید و در همون حالت گفت:
- نخند!‌... نتیجه می‌گیریم که همیشه به پیشنهادات حسام جانم عمل کنیم.
- دستِ آقا حسام درد نکنه.
گوشیش رو مقابلش، روی میز گذاشت و گفت:
- بعدش بیا عکس و فیلم‌ها رو ببینیم، اصلاً وقت نکردیم خاطرات سفر رو مرور کنیم.
- باشه.
نگاهم رو به پیازهایی که داشت به مرحله طلایی شدن می‌رسید دوختم، تخم‌مرغ رو به لبه‌ی شیشه‌ایِ گاز کوبیدم و بلافاصله داخل ماهیتابه شکوندم. عکس‌های سفر! هنگامه چه عکس‌های یک‌هویی و قشنگی از من و تیرداد گرفته بود. وای که با دیدنشون عشق کردم! حتی حواسم نبود و یکیش رو اشتباهی، قاطی عکس‌های دسته جمعی، برای تیرداد فرستادم که خدا پدر کسی رو که قابلیت حذف کردن پیام برای طرف مقابل رو اختراع کرد، بیامرزه!
نون رو از لای سفره بیرون کشیدم و ماهیتابه رو روی زیرقابلمه‌ای چوبی، وسط میز گذاشتم. نمک و فلفل به اضافه سبزی خوردن هم روی میز گذاشتم. هوش و حواس جفتمون پرید و هیجان‌زده به نیمرویی که با وجود سادگی دلچسب به نظر می‌رسید، حمله کردیم.
چشم‌هاش رو بست و با لذت گفت:
- لعنتی! این چرا مزه‌ی اون کبابی که تو رامسر پختی رو میده؟
تکه‌ای نون به دست گرفتم. خندیدم و با لحن متعجبی در جوابش گفتم:
- چه ربطی داشت؟ این کجا و اون کجا!
لب و لوچه‌اش رو آویزون کرد.
- ولی جفتش مزه‌ی زندگی میده... مژده قول بده وقتی ازدواج کردی هفته‌ای یک‌بار ما رو خونه‌ات دعوت کنی.
لقمه‌ی نیمرو رو گوشه‌ی لپم فرستادم، چشم‌هام رو درشت کردم.
- وای خداروشکر! با شناختی که ازت دارم فکر کردم می‌خوای هر روز بیای خونه‌ام... هفته‌ای یک‌بار عالیه، بیا خواهر.
خندید و نمکدون رو به دست گرفت. با صدای موبایلش که کنار ماهیتابه بود، دستش رو جلو آورد و تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت.
- چیه؟
یاسی بود که با صدای آرومی صحبت می‌کرد.
- کجایی؟
- طبقه سه، دلت بسوزه داریم نیمرو می‌خوریم.
- آخ بترکین، منو اینجا تنها گذاشتین؟
من و روناک یک لحظه دست از لقمه گرفتن برنمی‌داشتیم، با دهن پر در جوابش گفتم:
- آره، تو پیش عمه جونت باش.
- مژده پاشو بیا پایین عمه‌ام پسر داره.
روناک پقی زد زیر خنده، یاسی اینجا نبود اما نگاه چپ‌چپم رو نثار عکسِ قشنگش کردم که روی صفحه موبایل روناک بود.
- من و روناک جامون خوبه، تو برو به مهمونیت برس... پسر عمه هم مالِ خودت.
روناک سرش رو به‌سمت موبایل خم کرد.
- یاسی، من و مژده داشتیم درباره آینده و موضوعات مهمی مذاکره می‌کردیم، لطفاً مزاحم نشو.
و تماس رو قطع کرد. با حرکت یک‌دفعه‌ای روناک، بلند خندیدم. وقتی پیام‌‌های پر محبت یاسی هم براش ارسال شد که بیشتر خندیدیم!
روناک موبایلش رو به لیوان روی میز تکیه داد و فیلم شبِ تولدم که حسام با هزار نقشه و ادا گرفته بود رو پخش کرد. این من بودم؟ این دخترِ خنده‌رویی که چشم‌هاش از خوشحالی برق میزد من بودم؟ چقدر حالم خوب بود و این حالِ خوب رو مدیون چند نفر بودم؟ مدیونِ تک‌تکِ آدم‌های مهربون اطرافم، خصوصاً کسی که اون شب بیشتر از همه من رو غافلگیر کرد.

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
چهارده فروردین بود. تعطیلات به پایان رسیده بود و دوباره تهران به شلوغی قبل خودش برگشته بود. تینا رو در این چند روز ندیده بودم و الان حسابی دلتنگش بودم. نزدیک‌های غروب بود. گفته بود باباش و تیرداد شب خونه نیستند و این بهونه خوبی رو دستم داد تا امروز ببینمش. دنباله شال سرخابی رنگم رو جلوی صورتم تکون دادم. هوا گرم بود یا من گرمم بود؟ به قدری از صبح بدوبدو داشتم که حس می‌کنم درجه حرارت بدنم حسابی بالا رفته.
از راننده تشکر کردم و در ماشینش رو به آرومی بستم. ماشین آقا پیمان جلوی در پارک شده بود و سوئیچ به دست کنار در ماشین ایستاده بود. با سلام کردن من به‌طرفم چرخید.
- به‌به سلام مژده جان، خوبی دخترم؟
- سلام آقا پیمان، تشکر شما خوبین؟
مقابلم ایستاد و با مهربونی که صفت بارز این مرد شده بود، گفت:
- من هم خوبم، کم پیدایی مژده جان... نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه؟
خندیدم و کیفم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم.
- سلامت باشین من هم دلتنگ بودم؛ اما بهتر بود که مدتی حضوری تینا رو نبینم تا بتونه برنامه‌اش رو تنها جلو ببره.
آقا پیمان لبخندی به روم زد و احوال خانواده رو پرسید که با خوش‌رویی تشکر کردم، سری به خاطرات یک روز و نیم شمال هم زدیم و اون ساعت‌های خاطره انگیز رو در یکی دو دقیقه مرور کردیم.
- شنیدم سیزده به در اسیر تینا خانوم شدین و جایی نرفتین؟
با خنده به در بسته خونه اشاره کرد.
- آره دخترم ما سیزده به در رو توی حیاط خونه‌مون سپری کردیم... هر چند که شبش به اصرار برادرم به خونه‌شون رفتیم که زود هم برگشتیم.
- کار خوبی کردین... ان‌شاءالله همیشه به خوشی.
آقا پیمان به‌طرف در خونه رفت و در حالی که با کلید اون رو باز می‌کرد خطاب به من گفت:
- بفرما دخترم، برو داخل... من باید برم جایی کار دارم، موفق باشین.
- دست شما درد نکنه، با اجازه‌تون.
و باز هم تشکر کردم، منتظر موندم تا آقا پیمان ماشینش رو راه انداخت، دستی تکون دادم و در رو بستم.
با لبخند به‌سمت حیاط برگشتم. دلم حتی برای حال و هوای حیاط باصفای این خونه هم تنگ شده بود. فضای حیاط تا در ورودی رو با قدم‌های آروم طی کردم. سرسبز و پر از گل بود، حال و هوای بهاری داشت و به نظرم این قشنگی‌ها کار پدر خانواده بود. ماشین تیرداد انتهای حیاط پارک بود، تعجب کردم چون تینا گفته بود کسی خونه نیست! حالا دیدنش حتی برای یک لحظه هم می‌تونست برای منی که در این دو هفته دلتنگش شده بودم، خوب باشه. ناخواسته ذوقی در وجودم پیچیده بود و خنده‌ روی صورتم نشست، خم شدم تا بند کفش‌های اسپرت سفیدم رو باز کنم. با صدایی که به گوشم خورد، گوش‌هام تیز شد. متعجب سرم رو بلند کردم، در نیمه باز بود. گوشم رو نزدیک‌تر بردم، صدای دعوا بود؟ بیشتر دقت کردم و با شنیدن صدای عصبیِ تینا مطمئن شدم که دعواست!
پام رو از کفش بیرون کشیدم و در نیمه باز رو عقب دادم. کسی داخل پذیرایی نبود و صدا از سمت‌ راست و احتمالاً اتاق تینا می‌اومد. صدای جیغ‌جیغوی تینا به گوشم خورد:
- حداقل به‌خاطر کسی با من دعوا کن که ارزشش رو داشته باشه! من هر چی گفتم حقش بود!
با صدای بلند تیرداد، بهت زده قدمی عقب رفتم و آروم در رو بستم.
- حرف منو می‌فهمی؟ نمی‌فهمی وگرنه درست جواب من رو می‌دادی! اینکه بهت میگم مواظب حرف زدنت باش کجاش بده؟ اون آدم هر کی می‌خواد باشه تو باید درست حرف بزنی تینا!
چی می‌گفت؟ چی‌شده بود؟ اینقدر از شنیدن دعوای این خواهر و برادر شوکه شده بودم که پاهام وصلِ سرامیک‌های سفید شده بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
- داری سنگش رو به سی*ن*ه می‌زنی؛ وگرنه تو هیچ‌وقت به‌خاطر اون با من این شکلی حرف نمی‌زدی! اون دختر به قدری آدم مزخرفیه که نمی‌تونم وجودش رو تحمل کنم چه برسه حرف‌های چرت و پرتش رو... اون وقت توقع داشتی ساکت باشم؟! اگه سنگش رو به سی*ن*ه نمی‌زنی پس دلیلش چیه؟
- حرف دهنت رو بفهم تینا! همه‌ی حرف من بی‌ادبیه توئه... چرا اینقدر بچه شدی؟ هان؟ معنی کارهات رو می‌فهمی؟ یا مغزت تاب برداشته متوجه اوضاع نیستی؟ بچه بازی رو بذار کنار و درست جواب من رو بده!
- به من نگو بچه!
با صدای پر حرص و پر بغض تینا، کیفم از دستم رها شد و با قدم‌های سریع خودم رو به اتاقش رسوندم. خدای من! صورت هر دو از عصبانیت سرخ شده بود، وسط اتاق تینا، دست به کمر و شاکی مقابل هم ایستاده بودند و چی می‌تونست علت این شاخ به شاخ شدن باشه؟!
- حاشیه‌های بچگونه رو بذار کنار تا... .
- بچه‌ها... چه‌ خبرتونه؟
پریدم وسط صحبت تیرداد، تازه توجه‌شون به حضور من جلب شد. تیرداد، عصبی و برافروخته و تینا جسور و دل شکسته که انگار به هیچ وجه نمی‌خواست به اشک‌هاش اجازه‌ی باریدن بده. آب دهنم رو قورت دادم و مقابل تینا ایستادم. با استرس پرسیدم:
- چیه عزیزم؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
عصبی نفس می‌کشید، دستش رو به‌سمت تیرداد دراز کرد و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:
- از من نپرس مژده جون! از این آقا بپرس.
- فکر خوبیه، من براش توضیح میدم.
سرم به‌طرف تیرداد چرخید و قبل از اینکه چیزی بگم تینا در جوابش گفت:
- بعد می‌فهمی که اشتباه کردی!
چشم‌هاش رو باریک کرد و انگشت اشاره‌اش رو به سی*ن*ه‌اش زد.
- فقط من اشتباه می‌کنم؟ تو اشتباه نمی‌کنی؟ تینا دست از این حرف‌هات بردار و دو دقیقه مثل یه دختر خوب بشین به کارهات فکر کن!
اجازه ندادم تینا جوابش رو بده، مقابلش ایستادم و دستم رو دو طرف گونه‌های سرخ شده‌اش گذاشتم.
- تینا جونم، آروم باش، عصبانی هستین متوجه حرف‌هاتون نیستین! بهم بگو چی‌شده؟
هم مردمک چشم‌هاش می‌لرزید هم چونه‌اش، بند دلم با دیدن عمق ناراحتیش پاره شد و دلهره‌ام بیشتر شد.
- تینای نازم‌‌؟
چیزی نگفت که به‌طرف تیرداد چرخیدم و این‌بار مقابل اون ایستادم. صدای کشیده شدن دندون‌هاش روی هم، به گوشم می‌خورد و گره بین ابروهاش انگار خیلی قوی و محکم بود.
- آقا تیرداد، میشه بری بیرون من با تینا حرف بزنم؟
نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. با نگاهِ ناراحتم ازش خواهش کردم چیزی نگه و فقط بره. کلافه دستی بین موهاش کشید و با قدم‌های محکم از اتاق بیرون رفت. چند قدم جلو رفتم و بین چهارچوب در ایستادم. خدایا الان باید اول با کی حرف بزنم؟ اول کی رو آروم کنم؟ این دیگه چه اوضاعی بود؟ نیم نگاهی به تینا که لب تخت، با سری پایین افتاده نشسته بود، انداختم و از اتاق خارج شدم. تیرداد عصبی، طول و عرض خونه رو قدم میزد. به‌سمتش رفتم که ایستاد. پیراهن قهوه‌ای و شلوار آجری رنگ به تن داشت و احتمالاً قصد داشت از خونه بیرون بره. آروم زمزمه کردم:
- میشه خونه بمونی تا حرفم با تینا تموم بشه؟
بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو تکون داد. نفس‌های عصبیش و رگ برجسته‌ی پیشونیش هم نگرانم کرد، هم خیلی ترسیدم. به مبل اشاره کردم.
- لطفاً بشین و آروم باش.
و با دلی که آشوب شده بود، ازش دور شدم. وارد اتاق تینا شدم و در رو پشت سرم بستم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
جلوی پای تینا نشستم. مظلومانه‌تر از همیشه با سری پایین افتاده اشک می‌ریخت. موهای فرفریش دور صورتش ریخته بود و باعث میشد نتونم خوب ببینمش. دستم رو از بین موهاش رد کردم و گونه‌اش رو لمس کردم. نوک انگشتم، از رد اشک‌هاش خیس شد. بالاخره سر بلند و نگاهم کرد.
- قربونت برم، چی‌شده که این شکلی اشک می‌ریزی؟
گوشه لبش رو به دندون گرفته بود و با شدت برای کندن پوسته‌پوسته‌های روی لبش تلاش می‌کرد.
- من هیچ اشتباهی نکردم! همش تقصیره خوده تیرداده... من فقط از حق خودم دفاع کردم، مگه کار بدیه مژده جون؟
دست‌هاش رو در دستم گرفتم و با آرامش گفتم:
- نه خوشگلم، واسم بگو... حرفِ دلت رو بزن تا آروم بشی.
- من دوست ندارم هر کی از راه می‌رسه، هر طور دلش می‌خواد با من حرف بزنه، دلم نمی‌خواد راجع به خونواده‌ی من صحبت کنه؛ اما آقا تیرداد عین خیالش نیست که بماند! تازه شاکیه که چرا من جواب آدم‌های زبون دراز رو دادم.
نگران بودم. نگران لرزش دست‌هاش، اشک‌ چشم‌هاش و تأثیری که همه‌ی این‌ها می‌تونست روی قلبِ بی‌قرارش بذاره. باز هم دستش رو نوازش کردم و آروم گفتم:
- کی اذیتت کرده عزیزدلم؟
پشت دستش رو به چشم‌هاش کشید، انگار آوردن اسم طرف مقابل بیشتر اذیتش می‌کرد که چشم‌هاش رنگِ خشونت گرفت.
- آیناز!
آیناز‌؟ همون دخترعموی زبون دراز و پررو‌؟ که دلش می‌خواست دو دستی خودش رو به این خونواده و صد البته تیرداد بچسبونه‌؟
- آیناز داشت من رو اذیت می‌کرد! می‌دونه روی خانواده‌ام حساسم اون‌وقت همش دست می‌ذاره روی نقطه ضعفم... دیشب بعد مدت‌ها رفتم خونه‌ی عموم و دختره‌ی پررو حرف مادر منو پیش می‌کشه، منم ساکت نموندم و جوابش رو دادم... نتیجه‌اش هم شد دعوا‌های آقا تیرداد!
و شاکی، روش رو به‌سمت دیوار چرخوند. نوک انگشت‌هام رو به زمین گرفتم و از جا بلند شدم. کنار تینا، روی تخت نشستم و دستم رو دور شونه‌هاش انداختم. سرش رو به سرم تکیه داد و باز گله کرد:
- تیرداد توقع داره به همه‌ی آدم‌ها احترام بذارم حتی آینازی که جلوی ما خودنمایی می‌کنه و مدام از مامانم میگه که خیلی دوستش داشت! آخه کجا مامان من اون رو دوست داشت؟ تازه می‌دونین چی میگه؟ میگه من خواستگار زیاد دارم ولی مدام یاد این میفتم که چقدر زن‌عمو به من علاقه داشت! خنده‌دار نیست مژده جون؟
به خودم فشردمش، روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
- خب؟ چی بهش گفتی‌؟
- گفتم اگه راست میگی به همون خواستگارهایی که پشت در صف کشیدن بله بگو و همه رو خلاص کن، روح مامان من هم آرامش می‌گیره.
ازم جدا شد و سرکشانه به چشم‌هام خیره شد.
- خوب نگفتم؟ حقش نبود؟ من که می‌دونم داداشِ من رو می‌خواد و متنفرم از اینکه مدام در تلاشه خودش رو به ما بچسبونه، خصوصاً اینکه اسم مامانم رو میاره... تیرداد و بابا هم که هیچی نمیگن، اَه.
حس قلبیم؟ حق می‌دادم به تینا و کاش در ادامه‌ی تیکه‌هایی که نثار آیناز کرده چند دونه از گیس‌‌هاش رو هم می‌کند!
اما منطقم چی می‌گفت؟
- تینا؟ می‌دونی تو حق داری، می‌فهمم که آدمی مثل آیناز چقدر می‌تونه حرف‌ها و حرکاتش برای تو اذیت کننده باشه، پس بهت حق میدم عزیزم.
کمی خودم رو عقب کشیدم و لبخند کم رنگی به روش زدم.
- اما می‌دونم که تیرداد برادرته، اگه من چند ماهه کنارتم و عاشقتم، تیرداد هفده ساله که برادرته و نگران حالِ توئه، اگه حرفی می‌زنه، شاید برای خودش دلیلی داشته چون اون بیشتر از همه دوستت داره.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- کارهای آیناز و عکس‌العملت به کنار، تو داری این اشک‌‌‌ها رو به‌خاطر حرف‌هایی که با داداشت رد و بدل شد می‌زنی و من می‌خوام جور دیگه‌ای به قضیه نگاه کنی... تیرداد نفهمید تو چرا ناراحتی، تو نفهمیدی چرا اون ناراحته و هر دو با دیوار دفاعی که مقابل هم چیدین سعی داشتین حرف خودتون رو به کرسی بنشونین.
شونه‌اش رو فشردم، سرم رو کج کردم و با لبخندی عمیق‌تر، خیره به اون چشم‌های معصوم، گفتم:
- حق داری و حق داره، خواهرشی و برادرته، من مطمئنم وقتی آروم بشین به قشنگ‌ترین شکل ممکن با هم آشتی می‌کنین؛ فقط دلت رو بد نگیر و سعی کن آروم باشی، باشه عزیزم؟
- نباید می‌گفتم سنگ آیناز رو به سی*ن*ه می‌زنی... وقتی گفتم عصبانی شد.
سرش رو پایین انداخت، انگشتش رو روی ملحفه قرمز رنگ تخت کشید و غمگین گفت:
- اون و بابا تنها پناهِ منن... دلم می‌گیره وقتی سرم داد می‌زنه.
باز هم دلم براش رفت. بغلش کردم، دوباره برام دردِ دل کرد و من هم باهاش حرف زدم تا بیشتر آرومش کنم؛ بلکه کمتر گریه کنه و تپش‌های‌ محکم قلبش آروم‌تر بشه.
و در نهایت آروم شد؛ اما دیگه توانِ ادامه دادن نداشت. خصوصاً با قرص آرام‌بخشی که خورد. شرمنده‌‌ی من شده بود چون توان درس خوندن نداشت ولی مگه مهم بود؟ آرامش فکریِ تینا و سلامت قلبش از هر چیزی مهم‌تر بود.
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و بوسیدمش. پتو رو کامل روی بدنش کشیدم.
- بخواب عزیزم، امشب رو خوب بخواب، فردا بهت زنگ می‌زنم باشه؟
روی پهلو دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت. چشم‌‌هاش خمار و خسته بود.
- ببخشید، شما به‌خاطر من اومده بودین.
- این حرف‌ها رو نزن و بخواب.
لبخندی به روش زدم و عقب‌عقب رفتم، برای بار چندم جمله‌ی «مراقب خودت باش» رو تکرار کردم. چراغ رو خاموش کردم و از اتاقش بیرون رفتم. می‌دونستم خیلی زود به خواب میره پس از این جهت خیالم راحت بود. شالم رو روی سرم مرتب کردم، مرحله‌ی اول گذشته بود حالا مرحله‌ی دوم رو چطور باید می‌گذروندم؟
روی زانو خم شده بود و انگشت‌هاش تندتند روی صفحه موبایلش حرکت می‌کرد. با شنیدن صدای قدم‌های من، سر بلند کرد و نگاهم کرد. اخم داشت، عصبانی بود، ناراحت بود و خیلی نگران! این رو از حرکت نگاهش بین خودم و در بسته‌ی اتاق تینا فهمیدم.
- حالش خوبه؟ قلبش اذیت نکرد؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. کنار مبلی که روش نشسته بود، ایستادم.
- نگران نباش، خوابید، با آرامش خوابید.
و با صدای همیشه گرفته‌ام، آروم زمزمه کردم:
- خوبی؟
یک کلام گفت:
- نه.
گوشیش رو روی پاش گذاشت، دو دستش رو به صورتش کشید، خدای من! اینکه از تینا بهم ریخته‌تر بود.
- تیرداد‌‌؟
وسوسه‌ی نوازشِ موهای خوش حالتِ پسر غمگین روبه‌روم به سرم زده بود که دست‌هام رو مشت کردم. ناخون‌های بلندم کف دستم فرو شد و حقیقتاً حقم بود! سرش رو بالا گرفت و بی‌حرف نگاهم کرد.
- با هم حرف بزنیم؟
- که آخرش مثل تینا با آرامش بخوابم؟
در مقابل زمزمه‌ی آرومش، لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست. شونه بالا انداختم.
- اگه دوای دلِ ناآرومت، خوابیدن باشه، آره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
دستش رو به دسته‌ی مبل گرفت. با ایستادنش سرم رو بالا گرفتم. بی‌حال‌تر از همیشه بود اما در جوابم گفت:
- تا تو باشی، آرومم.
برق نگاهم رو ندید چون نگاهش رو به ساعت استیلِ نقره‌ای دور مچ دستش داد.
- وقت داری با هم خرید بریم؟ برای مراسم آخر هفته و خونه می‌خوام خرید کنم.
و نگاهم کرد که گفتم:
- قرار بود دو ساعتی اینجا باشم که تینا خوابید، اگه قول میدی با هم حرف بزنیم میام.
لبخند کم رنگی زد و با اشاره دستش به‌سمت در راهنماییم کرد.
- چرا که نه مژده جون؟
از خونه خارج شدیم و خیلی زود به فروشگاه مورد نظرش که نزدیک هم بود رسیدیم. اینقدر هم‌دیگه رو دوست داشتند که با این جر و بحث انرژیشون رو از دست داده بودند. سبد چرخ‌داری بیرون کشیدیم و بین قفسه‌های خوراکیِ این فروشگاه بزرگ راه می‌رفتیم. حالا نوبت تیرداد بود که داستان رو برام تعریف کنه. جالب بود؛ شنیدن یک داستان از زبون دو نفر با دو دیدگاه متفاوت. قطعاً نقطه اشتراکشون هم آیناز خانوم بود! یک‌بار دیده بودمش و برای صدبار بس بود. چقدر اون روز با نگاه و رفتارش من رو تحقیر کرده بود؛ اما مهم بود؟ نبود چون من توجه تیرداد رو داشتم.
- رفتار دخترعموی من از نظر همه‌ی ما وقیحانه‌ست؛ اما این درسته که تینا هر طور دلش می‌خواد با اون حرف بزنه؟ ما مهمان بودیم و بهتر نبود اوضاع رو می‌سنجید و بعد حرف میزد؟ به آیناز میگه... خواستگار زیاد داری؟ پس چرا هنوز خونه‌ی باباتی؟
گوشه‌ی لبم رو از داخل گاز گرفتم تا نخندم؛ آفرین تینا!
- در جواب آیناز که می‌گفت منتظرِ شاهزاده سوار بر اسب سپیده برگشته میگه... کسی باید منتظر شاهزاده باشه که خودش پرنسس باشه!
لب‌هام رو روی هم فشردم؛ وای داشت خنده‌ام می‌گرفت. سریع به‌سمت قفسه روغن‌ها خم شدم و یکی داخل سبدی که تا الان با برنج و حبوبات پر شده بود، گذاشتم و گفتم:
- روغن می‌خواستی دیگه؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد، خم شد تا روغن زیتون هم برداره و من از همین فرصت کوتاه استفاده کردم تا نفس عمیقی بکشم؛ وای تینا دمت گرم! کلافه ادامه داد:
- می‌دونم آیناز بی‌منظور حرفی نزده؛ چون هر حرفی میزد به من نگاه می‌کرد و منتظر عکس‌العملم می‌موند که تینا خانوم ضربه فنیش می‌کرد... ولی مژده، تینا باید بدونه که آیناز ازش بزرگ‌تره، دخترعموشه و ما خونه‌ی اون‌ها مهمان بودیم و باید به احترام عموم هم که شده اینقدر حاضرجوابی نمی‌کرد.
با ایستادن سبد، نگاه از هم گرفتیم. چرخ سبد به قفسه رب‌ها گیر کرده بود. دسته سبد رو از دست تیرداد بیرون کشیدم و گفتم:
- ببین! نزدیک بود همش بریزه! من نگه می‌دارم تو خریدهات رو انجام بده و صحبت کن.
لبخند کم رنگی روی صورتش نشست و سه تا رب داخل سبد گذاشت.
- خدا رحم کرد وگرنه مثل فیلم‌ها قفسه می‌ریخت پایین!
خندیدم و سبد رو چرخوندم تا وارد ردیف سمت چپ بشیم.
- مامانم اگه بود به هیچ وجه بی‌ادبی تینا رو نمی‌تونست تحمل کنه، بابا نشنید وگرنه مطمئنم یه چیزی بهش می‌گفت... دیشب وقت نکردم باهاش صحبت کنم، صبح هم سر میز صبحونه میگه من خواب مامان رو دیدم و باید براش مجلس یادبود بگیریم! هر چی هم ازش می‌پرسم چرا؟ مگه چه خوابی دیدی؟ چیزی نمیگه و فقط پاش رو کرده تو یک کفش که مامان ناراحته و باید براش مجلس بگیریم... اشکالی نداره، این بهونه خوبی شد برای اینکه یاد مامان باشیم؛ اما کارهای تینا رو نمی‌فهمم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
بهم گفت که چند شبه خواب مامانش رو می‌بینه و فکر می‌کنه تا مجلس یادبود نگیرن حال مامانش خوب نمی‌شه. تینا واقعاً بهم ریخته بود اما می‌دونستم بهترین راه اینه که با آرامش باهاش برخورد کنیم تا کم‌کم حالش خوب بشه و این مجلس یادبود هم حداقل برای آروم کردن دلِ تینا باید برگزار میشد.
دستم رو جلوی سبد گرفتم تا بیشتر از این هله هوله قاطی خریدهاش نکنه. نگاه چپی بهش انداختم و دو بسته از چیپس و پفک رو به قفسه خودش برگردوندم که باعث شنیدن صدای خنده‌اش شد.
- حق با توئه، می‌خوای تینا اون دختر مؤدب و مهربونی باشه که شما و مامان خدا بیامرزت می‌خواستین؛ اما تیرداد این رو هم در نظر بگیر که تینا فقط هفده سالشه، یک دختر نوجوونه که از قضا تخس و شیطونه، به نظر تینا دختر باید خودش رو قوی نشون بده و نذاره کسی اذیتش کنه، کسی هم خواست اذیتش کنه باید جلوش بایسته! متوجه هستی؟ لازانیا بلدی درست کنی؟
بسته‌ی لازانیا رو داخل سبد گذاشت. سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد. با خنده گفتم:
- پس چرا برداشتی؟
مظلومانه، مثل پسر بچه‌ها نگاهم کرد و گفت:
- چون عاشقشم... شاید واسم پختی، هوم؟
چشمک ریزی زدم.
- شاید!
خندیدم و دوباره سبد رو راه انداختم.
- در کنار همه این‌ها روحیه حساس و شرایط خاصش رو در نظر بگیر، اون عاشق تو و پدرشه و به هیچ عنوان دوست نداره شما رو با کسی مثل آیناز شریک بشه! دلش نمی‌خواد سکوت تو رو در مقابل حرف‌های اون ببینه... شاید بهتر بود با همون زبون محترم خودت جواب آیناز رو می‌دادی تا دل تینا آروم بگیره و حرف‌های تندش رو ادامه نده!
- تینا اگه اجازه بده من به موقع جواب آیناز رو میدم! جوری هم جوابش رو میدم تا دیگه اطرافمون پیداش نشه، منتهی نمی‌تونه دو سه ماه صبر کنه!
اخم ریزی روی پیشونیم نشست و با تعجب پرسیدم:
- می‌خوای چیکار کنی که دو سه ماه زمان لازمه؟
کنارم ایستاد و گفت:
- سبد خیلی سنگین شد، برو کنار کمرت درد می‌گیره.
دسته‌ی‌ قرمز رنگ سبد رو رها نکردم.
- مگه سنگینیش رو کمرمه؟ دارم هلش میدم.
شونه‌اش رو آروم به شونه‌ام کوبید تا من رو کنار بزنه و جدی گفت:
- برو کنار! باز هم فشار روی کمرت میاره.
- جوابم رو ندادی!
و یک قدم ازش فاصله گرفتم. دستش دور میله سبد حلقه شد و سرش به‌طرفم چرخید. معنی نگاهش رو نمی‌فهمیدم اما دوست داشتم هر چه زودتر بدونم چطور قراره جواب آینازِ پررو رو بده.
- چرا این دو هفته‌ی اول فروردین نیومدی خونه‌مون؟
ناراحت از اینکه داشت از جواب دادن به من طفره می‌رفت نگاهم رو ازش گرفتم و مقابل قفسه‌ی لبنیات ایستادم.
- چی لازمه بردارم؟
حضورش رو پشت سرم حس کردم اما محل ندادم.
- فکر کنم تینا خامه دوست داره... بردارم؟
و بی‌توجه به نظرش دوتا خامه داخل سبدی که لبریز شده بود جا دادم. دوباره به‌طرف قفسه‌ها برگشتم. نگاهم بین شیرهایی که با طعم‌های مختلف و بسته‌بندی رنگی‌رنگی کنار هم چیده شده بود، چرخید و دستم به‌سمت شیر توت فرنگی رفت و خواستم داخل سبد بذارم که دیدم جلوی سبد ایستاده. سر بلند کردم که با نگاه خندونش مواجه شدم. سعی کردم طبیعی باشم، ابرو بالا انداختم و گفتم:
- کنار نمی‌ری؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
«نچ» گفت و سرش رو بالا انداخت. شیر توت فرنگی رو داخل قفسه برگردوندم و خواستم قدمی به جلو بردارم که دستم رو گرفت. گرمای دستش، مثل جریان برق از وجودم رد شد و ضربان قلبم رو بالا برد. مقابلم ایستاد که با تعجب گفتم:
- چیه؟
با لبخند کنج لبش و با‌ لحن خاصی گفت:
- می‌دونی که می‌خرم؟
آروم پلک زدم و دوباره پرسیدم:
- چی رو؟
سرش رو جلو آورد و زمزمه‌وار گفت:
- ناز تو رو.
پشت چشمی براش نازک کردم.
- مگه من ناز کردم؟
خندید. آوای خنده‌اش اصلاً امتحان خوبی برای من نبود چون صددرصد لبخند رو به لب‌هام می‌آورد؛ پس لب پایینم رو از داخل بین دندون‌هام اسیر کردم تا نخندم. انگشتش رو جلو آورد، زیر چونه‌ام رو نوازش کرد و آروم‌تر از قبل گفت:
- به زودی جواب همه رو میدم، هم آیناز، هم دکتر حمید و امثالش رو که دست روی نقطه ضعفم گذاشتن.
انگشتش رو بالاتر آورد و با فشاری که به چونه‌ام آورد، لبم از حصار دندون‌هام آزاد شد. لبخند قشنگی به روم زد، همزمان دست و چونه‌ام رو رها کرد و سوئیچ رو داخل دست در هوا مونده‌ام گذاشت. خودش با سبد خرید برای حساب و کتاب به انتهای فروشگاه رفت.
دستم رو به پیشونی عرق زده‌ام کشیدم. با دم عمیقی سعی کردم هوای زیادی رو به داخل ریه‌هام بکشم. از این فاصله نگاهش کردم، مشغول گذاشتن خرید‌ها روی میز بود و خانومی که پشت سیستم نشسته بود، با کمری صاف و نگاهی جدی، دستگاهش رو روی بارکد خریدها قرار می‌داد.
سوئیچ رو در مشتم فشردم، بند کیفم رو به دست گرفتم و از فروشگاه خارج شدم. به‌به هوای آزاد!
تا اومدن تیرداد داخل ماشین منتظرش موندم و حرف‌هاش رو هزاربار برای خودم بازگو کردم و رسماً ذوق‌مرگ شدم. وقتی که با پلاستیک‌های خرید اومد، برای جابه‌جایی وسایل در صندوق عقب بهش کمک کردم، در نهایت گفت «می‌رسونمت» و سوار ماشین شدیم. در حال بستن کمربندش بود که با نگرانی گفت:
- یه زنگ به تینا می‌زنی؟
لبخندِ اطمینان‌بخشی به روش زدم.
- احتمالاً هنوز خوابه پس زنگ نمی‌زنم تا بیدار نشه، بهش پیام میدم.
با ابروهای درهم ماشین رو روشن کرد. موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و جمله‌ی «حالت خوبه دختر قشنگم؟» رو نوشتم و برای تینا ارسال کردم. در همون حالت گفتم:
- شما دوتا که اینقدر بهم وابسته‌این چرا با هم دعوا می‌کنین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. موبایل رو روی پام رها کردم و اضافه کردم:
- روی روابطت خیلی حساسه و بهش حق بده، از دوست داشتن زیاده.
آرنجش رو لبه شیشه‌ای که تا انتها پایین داده بود، تکیه داد و گفت:
- درست میگی، همه حرف‌هات یادت می‌مونه و بهش فکر می‌کنم؛ اما تینا وسواسی شده، همش می‌ترسه من برم آیناز رو بگیرم!
- خب یه جوری رفتار نکن که این حس بهش دست بده!
و گوشه‌ی مانتوم رو چنگ زدم، چی گفتم؟ باز اختیار زبونم رو از دست دادم؟ با چشم‌های درشت شده به من نگاه کرد که گفتم:
- به‌خاطر حساسیت تینا گفتم، بالاخره باید یه فرقی بین رفتار معمولی و غیرمعمولی آدم باشه.
اولش رو با آرامش گفتم ولی کم‌کم زهر کلامم ریخته شد. مگه دروغ گفتم؟ از بس با همه میگه و می‌خنده خب این میشه نتیجه‌اش! آیناز خانوم هم از خدا خواسته توهم می‌زنه و انتظار داره تیرداد بره بگیرش!
- متوجه نمی‌شم... کجای رفتار معمولی من مشکل داره؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
بحث رو خودم راه انداخته بودم اما بیشتر از این توان صحبت درباره این قضیه رو نداشتم برای همین سریع گفتم:
- نگفتم مشکلی داره، به هرحال تایپ شخصیتیِ هر کسی فرق می‌کنه.
انگشتش رو به گوشه لبش کشید و متفکرانه، نیم نگاهی بهم انداخت. کمی شیشه رو پایین دادم و ترجیح دادم به جای حرف زدن، هوای آزاد رو نفس بکشم؛ شاید مغزم بهتر کار کنه. با صدای موبایلش به هوای اینکه تیناست سریع به‌سمتش برگشتم و گردنم رو به‌طرف موبایلش کشیدم که باعث خنده‌ی بلند اون و خجالت من شد. صفحه موبايلش رو به‌سمتم گرفت.
- نگینه!
چشم بستم و خودم رو عقب کشیدم، هر چی تونستم ناسزا تقدیم خودم کردم!
- خوبی نگين؟ رضا خوبه؟... ممنون... نه... با مژده جانم... آره... .
و خنده‌ی کوتاهی کرد که زیر لب گفتم:
- سلام برسون.
سری تکون داد و خطاب به نگین گفت:
- سلام می‌رسونه... خب؟... باشه فردا با خودم میارم، آره، اوکی توام سلام برسون، خداحافظ.
مکثی کرد و خطاب به من گفت:
- نگین سلام رسوند.
- سلامت باشه.
روی صندلی جابه‌جا شدم و متمایل به‌سمت تیرداد نشستم. با اخم ریزی به شلوغی خیابون خیره بود. آروم صداش زدم.
- جانم‌؟
با کنجکاوی زیادی که داشت بهم غلبه می‌کرد، پرسیدم:
- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
در همون حالت که دستش راهنمای ماشین رو بالا زد و صدای تیک‌تیک فضای ماشین رو پر کرد، گفت:
- شما چندتا بپرس.
انگشت‌هام رو درهم گره زدم.
- قول میدی صادقانه جواب بدی؟
باز هم نگاهش به روبه‌رو بود.
- بله عزیزم.
متوجه عزیزم‌هایی که بهم می‌گفت نمی‌شد؟ اهمیت ندادم و گفتم:
- نگین درباره‌ی من چی فکر می‌کنه؟ خیلی دوست دارم بدونم بعد از دیدن من تو تهران چی گفت؟ یا حداقلش الان راجع به من چی فکر می‌کنه؟
دستش رو لای موهاش کشید و بعد لحظه‌اي سكوت، گفت:
- والا با نگین که درباره‌ی شما زیاد صحبت می‌کنیم، اما نگین هیچ‌وقت حرف بدی نزده... فکر می‌کنم از همون اول مهرت به دلش افتاده.
با تعجب گفتم:
- چی میگین‌؟
سوالی نگاهم کرد.
- هوم؟
- با نگین، درباره‌ی من، چی میگین؟ چرا صحبت می‌کنین؟
ابروهاش بالا رفت، شاید از دهنش پریده بود که حالا نمی‌تونست جواب بده؛ اما من‌ منتظر نگاهش کردم.
- خب درباره تایپِ شخصیتت.
و با شيطنت نگاهم کرد. ادای من رو درمی‌آورد؟
- چرا نگین باید درباره‌ی تایپ شخصیتی من بدونه؟
-‌ گفتم که مهرت به دلش افتاده و کی بهتر از من مژده جون رو می‌شناسه؟
و با لبخند نگاهش رو ازم گرفت. تخس و لجباز در جوابش گفتم:
- از یاسی بپرسه، یا از هومن.
فرمون رو زیر دستش چرخوند، با اينكه روش به‌سمت مخالف من بود اما لبخند دندون‌نماش رو دیدم. عمراً اگه این بحث رو رها می‌کردم.
- باز مي‌خواي جوابم رو ندي؟
با نگاه مهربونش لحظه‌اي به صورتم خيره موند، زير لب چيزي گفت كه نفهميدم؛ اما با صداي بلندتري ادامه داد:
- نگین خواهر بزرگ‌تر منه، از زمان شروع دوستیمون تا الان، نگین و رضا خیلی جویای حال من هستن و به آدم‌های اطراف من خیلی توجه می‌کنن.

دستش رو روي قفسه سينه‌اش گذاشت.
- خصوصاً كسايي که برام مهمن!... قانع شدی مژده جون؟
لب‌هام رو روي هم فشردم، نگاه خندون و پر ذوقم رو ازش گرفتم. از دست تیردادِ خوش سخن!

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
784
14,041
مدال‌ها
4
کلافه از کمد فاصله گرفتم. به تختم و کوهی از لباس که روش جمع شده بود، نگاه کردم و بیشتر از قبل اعصابم خط‌خطی شد. چرا یک لباس مناسب برای مجلس فردا پیدا نمی‌کردم؟ خسته و ناامید لباس‌ها رو کنار زدم و بینشون نشستم. دیگه زمانی برای خرید هم نداشتم و حالا باید چیکار می‌کردم؟ دوست داشتم با بهترین لباس وارد مراسم مادر تیرداد بشم؛ اما هر لباسی که از کمد بیرون می‌کشیدم چشمم رو نمی‌گرفت و یک عیب و ایرادی روش می‌ذاشتم. وسواسی شده بودم؟ قطعاً!
چند دقيقه‌اي كلافه به فرش طوسي رنگ اتاقم خيره بودم تا اينكه فکری به سرم زد. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، در مقابل نگاه متعجب مامان در خونه رو باز کردم و پله‌ها رو تندتند پایین رفتم. طبقه‌ی اول و مقابل خونه‌ی خاله زهرا ایستادم. دستم‌ رو به در کوبیدم. خيلي نگذشت که یاسی در رو باز کرد. خدا رو شکر کردم و بی‌حرف دست یاسی رو به‌طرف اتاقش کشیدم و در همین حین سلام بلندی دادم.
- چیه؟ این کارها چیه؟
در اتاق رو پشت سرم بستم. به‌طرفش برگشتم و با ناراحتی گفتم:
- یاسی؟ عمو احمد مغازه‌ست؟
با تعجب روی صندلیِ میز آرایشش نشست. موهاي گوجه شده‌ي بالاي سرش بامزه‌اش كرده بود.
- آره دیگه، چیه؟ چی‌شده؟
مقابلش ایستادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- برای مراسم فردا که قراره بریم خونه‌ی آقا پیمان اصلاً لباس مناسبی ندارم! عمو لباسی نداره برای من بیاره؟
چشم‌هاش درشت شد و با تعجب گفت:
- چه زود یادت اومد لباس نداری!
لب و لوچه‌ام آویزون شد و لب تختش نشستم. نگاهِ پر حسرتم دور اتاقش چرخید. لحظه‌ای از ذهنم گذشت که چطور یاسی همه وسایل و اکسسوری‌های اتاقش چوبیه؟ این همه تنه و شاخه درخت از کجا پیدا کرده که ازشون برای تزئین استفاده کرده؟ جداً که متفاوت و جذاب بود.
- مژده؟
نگاهم رو از ميزي كه در واقع تنه بزرگ درخت بود و قاب عکس‌‌های مربعی و کوچک روش چیده بود، گرفتم و گفتم:
- دیدی که چند روزه شیفت فشرده دارم، به هوای کت و شلوار مشکیم بودم اما الان فهمیدم موقع مهاجرت به تهران توی خونه‌مون جا گذاشتم.
به حرفم خندید و مقابل در قهوه‌ای کمدش ایستاد. کاور سياه و بلندي رو بیرون کشید و در حالی که زیپش رو باز می‌کرد گفت:
- این کت و شلوار رو بابا برام آورده، رنگش سبزه... ببین اگه دوستش داری یه رنگ دیگه‌اش رو برات بیاره، اگر هم خوشت اومد که همین مال تو.
و کت و شلوار رو بالا گرفت تا بتونم خوب ببینمش.
- اگه زودتر می‌گفتی می‌رفتیم مغازه یا می‌گفتم بابا عکس نمونه کارهاش رو بیاره، دقیقه نود یادت افتاده!
از جا بلند شدم و دستی به پارچه خوش ایست و لطیف کت کشیدم و گفتم:
- آره عالیه، ببین اگه رنگ تیره دارن برام بیارن، مثلاً سرمه‌ای.
لبخند روي صورتش نشست و گفت:
- خداروشكر كه زود مي‌پسندي! اگه روناك بود پدرم رو درمياورد.
واي از خريدهاي روناك! خنديدم و این‌دفعه با خیالی آسوده روی تخت نشستم و یاسی مشغول زنگ زدن به پدرش شد. اگه عمو احمد لباس زنونه نمی‌فروخت الان باید چیکار می‌کردم؟ فکرم رو به زبون آوردم که یاسی خندید و گفت:
- دختر دیگه بی‌لباس که نبودی! چقدر حساس شدی.
لبم رو به دندون گرفتم، آخ‌آخ مژده خانوم! حالا همه باید بفهمن تو برای شرکت در مراسم مادر تیرداد وسواس گرفتی؟ دستی به انتهای موهام کشیدم و گفتم:
- نه آخه گفتم خوب بپوشم، چون شماها همتون خوش لباسین.
یاسی که انگار قانع شده بود کنارم نشست.
- اختیار دارین! حالا بذار بابا کت و شلوار رو بیاره، مطمئنم خیلی بهت میاد چون اندامی و خوش دوخته.
لبخندم جون گرفت و خوشحال تشکر کردم، چه خوب که جور شد.
 
بالا پایین