- Dec
- 784
- 14,041
- مدالها
- 4
خمیازهی طولانی کشید که به قیافهاش خندیدم. دستهاش رو بهسمت بالا کشید و در همون حالت گفت:
- نخند!... نتیجه میگیریم که همیشه به پیشنهادات حسام جانم عمل کنیم.
- دستِ آقا حسام درد نکنه.
گوشیش رو مقابلش، روی میز گذاشت و گفت:
- بعدش بیا عکس و فیلمها رو ببینیم، اصلاً وقت نکردیم خاطرات سفر رو مرور کنیم.
- باشه.
نگاهم رو به پیازهایی که داشت به مرحله طلایی شدن میرسید دوختم، تخممرغ رو به لبهی شیشهایِ گاز کوبیدم و بلافاصله داخل ماهیتابه شکوندم. عکسهای سفر! هنگامه چه عکسهای یکهویی و قشنگی از من و تیرداد گرفته بود. وای که با دیدنشون عشق کردم! حتی حواسم نبود و یکیش رو اشتباهی، قاطی عکسهای دسته جمعی، برای تیرداد فرستادم که خدا پدر کسی رو که قابلیت حذف کردن پیام برای طرف مقابل رو اختراع کرد، بیامرزه!
نون رو از لای سفره بیرون کشیدم و ماهیتابه رو روی زیرقابلمهای چوبی، وسط میز گذاشتم. نمک و فلفل به اضافه سبزی خوردن هم روی میز گذاشتم. هوش و حواس جفتمون پرید و هیجانزده به نیمرویی که با وجود سادگی دلچسب به نظر میرسید، حمله کردیم.
چشمهاش رو بست و با لذت گفت:
- لعنتی! این چرا مزهی اون کبابی که تو رامسر پختی رو میده؟
تکهای نون به دست گرفتم. خندیدم و با لحن متعجبی در جوابش گفتم:
- چه ربطی داشت؟ این کجا و اون کجا!
لب و لوچهاش رو آویزون کرد.
- ولی جفتش مزهی زندگی میده... مژده قول بده وقتی ازدواج کردی هفتهای یکبار ما رو خونهات دعوت کنی.
لقمهی نیمرو رو گوشهی لپم فرستادم، چشمهام رو درشت کردم.
- وای خداروشکر! با شناختی که ازت دارم فکر کردم میخوای هر روز بیای خونهام... هفتهای یکبار عالیه، بیا خواهر.
خندید و نمکدون رو به دست گرفت. با صدای موبایلش که کنار ماهیتابه بود، دستش رو جلو آورد و تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت.
- چیه؟
یاسی بود که با صدای آرومی صحبت میکرد.
- کجایی؟
- طبقه سه، دلت بسوزه داریم نیمرو میخوریم.
- آخ بترکین، منو اینجا تنها گذاشتین؟
من و روناک یک لحظه دست از لقمه گرفتن برنمیداشتیم، با دهن پر در جوابش گفتم:
- آره، تو پیش عمه جونت باش.
- مژده پاشو بیا پایین عمهام پسر داره.
روناک پقی زد زیر خنده، یاسی اینجا نبود اما نگاه چپچپم رو نثار عکسِ قشنگش کردم که روی صفحه موبایل روناک بود.
- من و روناک جامون خوبه، تو برو به مهمونیت برس... پسر عمه هم مالِ خودت.
روناک سرش رو بهسمت موبایل خم کرد.
- یاسی، من و مژده داشتیم درباره آینده و موضوعات مهمی مذاکره میکردیم، لطفاً مزاحم نشو.
و تماس رو قطع کرد. با حرکت یکدفعهای روناک، بلند خندیدم. وقتی پیامهای پر محبت یاسی هم براش ارسال شد که بیشتر خندیدیم!
روناک موبایلش رو به لیوان روی میز تکیه داد و فیلم شبِ تولدم که حسام با هزار نقشه و ادا گرفته بود رو پخش کرد. این من بودم؟ این دخترِ خندهرویی که چشمهاش از خوشحالی برق میزد من بودم؟ چقدر حالم خوب بود و این حالِ خوب رو مدیون چند نفر بودم؟ مدیونِ تکتکِ آدمهای مهربون اطرافم، خصوصاً کسی که اون شب بیشتر از همه من رو غافلگیر کرد.
***
- نخند!... نتیجه میگیریم که همیشه به پیشنهادات حسام جانم عمل کنیم.
- دستِ آقا حسام درد نکنه.
گوشیش رو مقابلش، روی میز گذاشت و گفت:
- بعدش بیا عکس و فیلمها رو ببینیم، اصلاً وقت نکردیم خاطرات سفر رو مرور کنیم.
- باشه.
نگاهم رو به پیازهایی که داشت به مرحله طلایی شدن میرسید دوختم، تخممرغ رو به لبهی شیشهایِ گاز کوبیدم و بلافاصله داخل ماهیتابه شکوندم. عکسهای سفر! هنگامه چه عکسهای یکهویی و قشنگی از من و تیرداد گرفته بود. وای که با دیدنشون عشق کردم! حتی حواسم نبود و یکیش رو اشتباهی، قاطی عکسهای دسته جمعی، برای تیرداد فرستادم که خدا پدر کسی رو که قابلیت حذف کردن پیام برای طرف مقابل رو اختراع کرد، بیامرزه!
نون رو از لای سفره بیرون کشیدم و ماهیتابه رو روی زیرقابلمهای چوبی، وسط میز گذاشتم. نمک و فلفل به اضافه سبزی خوردن هم روی میز گذاشتم. هوش و حواس جفتمون پرید و هیجانزده به نیمرویی که با وجود سادگی دلچسب به نظر میرسید، حمله کردیم.
چشمهاش رو بست و با لذت گفت:
- لعنتی! این چرا مزهی اون کبابی که تو رامسر پختی رو میده؟
تکهای نون به دست گرفتم. خندیدم و با لحن متعجبی در جوابش گفتم:
- چه ربطی داشت؟ این کجا و اون کجا!
لب و لوچهاش رو آویزون کرد.
- ولی جفتش مزهی زندگی میده... مژده قول بده وقتی ازدواج کردی هفتهای یکبار ما رو خونهات دعوت کنی.
لقمهی نیمرو رو گوشهی لپم فرستادم، چشمهام رو درشت کردم.
- وای خداروشکر! با شناختی که ازت دارم فکر کردم میخوای هر روز بیای خونهام... هفتهای یکبار عالیه، بیا خواهر.
خندید و نمکدون رو به دست گرفت. با صدای موبایلش که کنار ماهیتابه بود، دستش رو جلو آورد و تماس رو وصل کرد و روی اسپیکر گذاشت.
- چیه؟
یاسی بود که با صدای آرومی صحبت میکرد.
- کجایی؟
- طبقه سه، دلت بسوزه داریم نیمرو میخوریم.
- آخ بترکین، منو اینجا تنها گذاشتین؟
من و روناک یک لحظه دست از لقمه گرفتن برنمیداشتیم، با دهن پر در جوابش گفتم:
- آره، تو پیش عمه جونت باش.
- مژده پاشو بیا پایین عمهام پسر داره.
روناک پقی زد زیر خنده، یاسی اینجا نبود اما نگاه چپچپم رو نثار عکسِ قشنگش کردم که روی صفحه موبایل روناک بود.
- من و روناک جامون خوبه، تو برو به مهمونیت برس... پسر عمه هم مالِ خودت.
روناک سرش رو بهسمت موبایل خم کرد.
- یاسی، من و مژده داشتیم درباره آینده و موضوعات مهمی مذاکره میکردیم، لطفاً مزاحم نشو.
و تماس رو قطع کرد. با حرکت یکدفعهای روناک، بلند خندیدم. وقتی پیامهای پر محبت یاسی هم براش ارسال شد که بیشتر خندیدیم!
روناک موبایلش رو به لیوان روی میز تکیه داد و فیلم شبِ تولدم که حسام با هزار نقشه و ادا گرفته بود رو پخش کرد. این من بودم؟ این دخترِ خندهرویی که چشمهاش از خوشحالی برق میزد من بودم؟ چقدر حالم خوب بود و این حالِ خوب رو مدیون چند نفر بودم؟ مدیونِ تکتکِ آدمهای مهربون اطرافم، خصوصاً کسی که اون شب بیشتر از همه من رو غافلگیر کرد.
***