- Dec
- 787
- 14,073
- مدالها
- 4
با شنیدن صدای در، یاسی بهطرف پنجره رفت و پرده رو کنار کشید و با گفتن «روناک اومد» پنجره رو باز کرد. صداش زد تا به پیشمون بیاد. بعد از یکی دو دقیقه صدای سلام و احوال پرسیش اومد و در نهایت روناک خانوم در خستهترین حالت ممکن به ما پیوست. شال مشکیش رو از روی سرش کشید و روبهروی ما، تکیه به کمد زد و پاهاش رو دراز کرد.
- خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟
گردنش رو چندبار به چپ و راست حرکت داد.
- هلاکم بچهها.
یاسی که کنار من روی تخت نشسته بود، با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
- عزیز من چرا خودت رو اذیت میکنی؟
اخم کرد و با خستگی چشمهاش رو بست.
- هر خونهای دیدیم افتضاح بود! من نمیفهمم چرا مامان یکدفعهای به سرش زد جهازم رو تکمیل کنه و من رو بفرسته خونهی خودم؟
لبخندی به روش زدم.
- عزیزم آخرش که چی؟ بالاخره باید این مسیر رو برین... مراسم هم که قرار شد برای تابستون باشه پس لازم نیست عجله کنین.
بغض کرده نگاهمون کرد و با ناراحتی گفت:
- ترم آخر دانشگاهمه، کارهای پایاننامهی ارشدم هست، حالا کارهای خرید جهاز و خونه دیدن هم اضافه شد.
زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- طفلکی حسام، دیوونهاش کردم.
به یاسی نگاه کردم، لبخند کم رنگی روی صورتمون نشست. عروسمون خسته و کلافه بود.
- به حسام گفتم خودت میری خونهها رو میبینی، گلچین میکنی، بعد من رو میبری تا پسند کنم... من که نمیتونم از این بنگاه برم تو اون بنگاه علاف بشم!
و دست به سی*ن*ه و شاکی به دیوار مقابلش خیره شد. چیزی نگفتیم تا خودش دوباره به حرف اومد و اینبار با سوزی که قاطی لحنش شده بود گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ منو بگو این شکلی باهاش دعوا کردم و خستهترش کردم! چقدر من بدم!
ایندفعه بلند خندیدم. خودم رو بهش رسوندم و دستم رو دور شونهاش انداختم. یک هفتهای بود دنبال خونه بودند و حالا اینطور بهم ریخته بود. حق با روناک بود، وقتی اتفاقات مهم زندگی فشرده و دنبال هم رقم میخوره خب طبیعی بود کم بیاره و قاطی کنه! حالا هم که این شکلی دلش پیش حسام مونده بود و بهخاطر دعوا کردن با اون، داشت خودش رو اذیت میکرد.
- یواشیواش و با برنامه کارهات رو پیش میبری، پس اینجوری زانوی غم بغل نگیر.
روناک به یاسی نگاه کرد و چیزی نگفت که یاسی ادامه داد:
- والا! هنوز خیلی وقت دارین من نمیفهمم چرا مثل مرغ پر کنده شدی؟
- مرغ سر کنده یاسی، نه پر کنده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه بابا! پر کنده درسته.
گوشههای لبم به پایین کشیده شد و متفکرانه نگاهش کردم.
- فکر نکنم، میگن مرغ سر کنده... روناک به نظرت کدومش درسته؟
با کوبیدن کیفش به بازوم، ساکت شدم که گفت:
- فعلاً که من هم سر کنده شدم هم پر کنده! منو دیوونه نکنین ها!
با صدای بلند خندیدیم. عروسمون رو بدجور کلافه کرده بودیم. یاسی هم کنار ما نشست و باهاش کلی صحبت کردیم جوری که در نهایت گریههاش تبدیل به خنده شد. سهتایی شام رو دور هم خوردیم و غرق دنیای دخترونهمون، مشکلات و درگیریها رو سوژهی خنده کردیم و یک ساعتی رو با حال خوب گذروندیم.
***
- خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟
گردنش رو چندبار به چپ و راست حرکت داد.
- هلاکم بچهها.
یاسی که کنار من روی تخت نشسته بود، با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
- عزیز من چرا خودت رو اذیت میکنی؟
اخم کرد و با خستگی چشمهاش رو بست.
- هر خونهای دیدیم افتضاح بود! من نمیفهمم چرا مامان یکدفعهای به سرش زد جهازم رو تکمیل کنه و من رو بفرسته خونهی خودم؟
لبخندی به روش زدم.
- عزیزم آخرش که چی؟ بالاخره باید این مسیر رو برین... مراسم هم که قرار شد برای تابستون باشه پس لازم نیست عجله کنین.
بغض کرده نگاهمون کرد و با ناراحتی گفت:
- ترم آخر دانشگاهمه، کارهای پایاننامهی ارشدم هست، حالا کارهای خرید جهاز و خونه دیدن هم اضافه شد.
زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- طفلکی حسام، دیوونهاش کردم.
به یاسی نگاه کردم، لبخند کم رنگی روی صورتمون نشست. عروسمون خسته و کلافه بود.
- به حسام گفتم خودت میری خونهها رو میبینی، گلچین میکنی، بعد من رو میبری تا پسند کنم... من که نمیتونم از این بنگاه برم تو اون بنگاه علاف بشم!
و دست به سی*ن*ه و شاکی به دیوار مقابلش خیره شد. چیزی نگفتیم تا خودش دوباره به حرف اومد و اینبار با سوزی که قاطی لحنش شده بود گفت:
- اون بدبخت چه گناهی کرده؟ منو بگو این شکلی باهاش دعوا کردم و خستهترش کردم! چقدر من بدم!
ایندفعه بلند خندیدم. خودم رو بهش رسوندم و دستم رو دور شونهاش انداختم. یک هفتهای بود دنبال خونه بودند و حالا اینطور بهم ریخته بود. حق با روناک بود، وقتی اتفاقات مهم زندگی فشرده و دنبال هم رقم میخوره خب طبیعی بود کم بیاره و قاطی کنه! حالا هم که این شکلی دلش پیش حسام مونده بود و بهخاطر دعوا کردن با اون، داشت خودش رو اذیت میکرد.
- یواشیواش و با برنامه کارهات رو پیش میبری، پس اینجوری زانوی غم بغل نگیر.
روناک به یاسی نگاه کرد و چیزی نگفت که یاسی ادامه داد:
- والا! هنوز خیلی وقت دارین من نمیفهمم چرا مثل مرغ پر کنده شدی؟
- مرغ سر کنده یاسی، نه پر کنده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه بابا! پر کنده درسته.
گوشههای لبم به پایین کشیده شد و متفکرانه نگاهش کردم.
- فکر نکنم، میگن مرغ سر کنده... روناک به نظرت کدومش درسته؟
با کوبیدن کیفش به بازوم، ساکت شدم که گفت:
- فعلاً که من هم سر کنده شدم هم پر کنده! منو دیوونه نکنین ها!
با صدای بلند خندیدیم. عروسمون رو بدجور کلافه کرده بودیم. یاسی هم کنار ما نشست و باهاش کلی صحبت کردیم جوری که در نهایت گریههاش تبدیل به خنده شد. سهتایی شام رو دور هم خوردیم و غرق دنیای دخترونهمون، مشکلات و درگیریها رو سوژهی خنده کردیم و یک ساعتی رو با حال خوب گذروندیم.
***
آخرین ویرایش: