جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,457 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای در، یاسی به‌طرف پنجره رفت و پرده رو کنار کشید و با گفتن «روناک اومد» پنجره رو باز کرد. صداش زد تا به پیشمون بیاد. بعد از یکی دو دقیقه صدای سلام و احوال پرسیش اومد و در نهایت روناک خانوم در خسته‌ترین حالت ممکن به ما پیوست. شال مشکیش رو از روی سرش کشید و روبه‌روی ما، تکیه به کمد زد و پاهاش رو دراز کرد.
- خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟
گردنش رو چندبار به چپ و راست حرکت داد.
- هلاکم بچه‌ها.
یاسی که کنار من روی تخت نشسته بود، با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
- عزیز من چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟
اخم کرد و با خستگی چشم‌هاش رو بست.
- هر خونه‌ای دیدیم افتضاح بود! من نمی‌فهمم چرا مامان یک‌دفعه‌ای به سرش زد جهازم رو تکمیل کنه و من رو بفرسته خونه‌ی خودم؟
لبخندی به روش زدم.
- عزیزم آخرش که چی؟ بالاخره باید این مسیر رو برین... مراسم هم که قرار شد برای تابستون باشه پس لازم نیست عجله کنین.
بغض کرده نگاهمون کرد و با ناراحتی گفت:
- ترم آخر دانشگاهمه، کارهای پایان‌نامه‌ی ارشدم هست، حالا کارهای خرید جهاز و خونه دیدن هم اضافه شد.
زانوهاش رو بغل گرفت و ادامه داد:
- طفلکی حسام، دیوونه‌اش کردم.
به یاسی نگاه کردم، لبخند کم رنگی روی صورتمون نشست. عروسمون خسته و کلافه بود.
- به حسام گفتم خودت میری خونه‌ها رو می‌بینی، گلچین می‌کنی، بعد من رو می‌بری تا پسند کنم... من که نمی‌تونم از این بنگاه برم تو اون بنگاه علاف بشم!
و دست به سی*ن*ه و شاکی به دیوار مقابلش خیره شد. چیزی نگفتیم تا خودش دوباره به حرف اومد و این‌بار با سوزی که قاطی لحنش شده بود گفت:
- اون بدبخت چه‌ گناهی کرده؟ منو بگو این شکلی باهاش دعوا کردم و خسته‌ترش کردم! چقدر من بدم!
این‌دفعه بلند خندیدم. خودم رو بهش رسوندم و دستم رو دور شونه‌اش انداختم. یک هفته‌ای بود دنبال خونه بودند و حالا این‌طور بهم ریخته بود. حق با روناک بود، وقتی اتفاقات مهم زندگی فشرده و دنبال هم رقم می‌خوره خب طبیعی بود کم بیاره و قاطی کنه! حالا هم که این شکلی دلش پیش حسام مونده بود و به‌خاطر دعوا کردن با اون، داشت خودش رو اذیت می‌کرد.
- یواش‌یواش و با برنامه کارهات رو پیش می‌بری، پس این‌جوری زانوی غم بغل نگیر.
روناک به یاسی نگاه کرد و چیزی نگفت که یاسی ادامه داد:
- والا! هنوز خیلی وقت دارین من نمی‌فهمم چرا مثل مرغ پر کنده شدی؟
- مرغ سر کنده یاسی، نه پر کنده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه بابا! پر کنده درسته.
گوشه‌های لبم به پایین کشیده شد و متفکرانه نگاهش کردم.
- فکر نکنم، میگن مرغ سر کنده... روناک به‌ نظرت کدومش درسته؟
با کوبیدن کیفش به بازوم، ساکت شدم که گفت:
- فعلاً که من هم سر کنده‌ شدم هم پر کنده! منو دیوونه نکنین ها!
با صدای بلند خندیدیم. عروسمون رو بدجور کلافه کرده بودیم. یاسی هم کنار ما نشست و باهاش کلی صحبت کردیم جوری که در نهایت گریه‌هاش تبدیل به خنده شد. سه‌تایی شام رو دور هم خوردیم و غرق دنیای دخترونه‌مون، مشکلات و درگیری‌ها رو سوژه‌ی خنده کردیم و یک ساعتی رو با حال خوب گذروندیم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
قاشق چوبی رو داخل موادِ زعفرونی و خوش عطر، چرخوندم و نگاهم رو به دست تینا و ماهیتابه مقابلش دوختم که با دقت هر کاری که من می‌کردم رو تکرار می‌کرد. دقت و ظرافتش رو دوست داشتم، تقریباً مثل خودم بود و با تمرکز بالاش می‌تونست از عهده خیلی از کارها بربیاد.
به قول تینا فقط یک دوربین مقابلمون کم داریم؛ تا مثل برنامه‌های تلویزیونی با گفتن «سلام بینندگان عزیز، به برنامه‌ی آشپزی ما خوش اومدین» کارمون رو شروع کنیم.
دوتا ماهیتابه رو روی گاز گذاشته بودیم و همزمان با هم پخت حلوا رو انجام می‌دادیم. دیشب تینا بهم زنگ زد و ازم دستور پخت حلوا رو خواست، گفت که دلم می‌خواد خودم برای مامانم درست کنم؛ ولی از اونجایی که پیش‌بینی می‌کردم درست کردن حلوا برای اولین بار و برای اون جمعیت شاید کار آسونی نباشه، پیشنهاد دادم به خونه‌مون بیاد تا دوتایی با هم درست کنیم. تینا هم با کلی خجالت، قبول کرد. البته که نیم ساعتی فقط مشغول توجیه کردن تیرداد، از پشت تلفن بودم. هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کرد و می‌گفت سفارش میدم و می‌خرم. می‌گفت دوست نداره به من زحمت بده اما مگه نمی‌دونست که این کارها برای من زحمت نیست؟ من از خدام بود که بتونم تینا رو خوشحال کنم.
شعله گاز رو خاموش کردم و هردو ماهیتابه رو روی میز قرار دادم. ماسوره‌ای به دست تینا دادم و یکی هم خودم برداشتم تا قیف‌های بستنی و ظرف‌هایی که آماده کرده بودیم رو با حلواهایی که یکیش رنگش تیره یا به قول تینا شکلاتی و اون یکی زعفرونی بود، پر کنیم. تینا با راهنمایی من، با دقت قیف بستنی رو پر حلوا کرد و با ذوق نگاهم کرد.
- چه خفن شد!
نگاهی به حلواهای خوشرنگ انداختم و من هم هیجان‌زده گفتم:
- فوق‌العاده شد! آفرین عزیزم.
ظرف پودر پسته رو که برای تزئین کنار گذاشته بودم، به دست گرفتم.
- می‌بینی چه هنری داشتی و ازش بی‌خبر بودی تینا خانوم؟ تو آشپزی هم جلو افتادی.
تینا که سخت مشغول کارش بود، لبخند روی لبش نشست.
- به لطف راهنمایی شما.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من هر وقت با مامانم صحبت می‌کنم، بهش میگم خدا یک فرشته تو زندگیمون قرار داده که من دارم با وجودش پیشرفت می‌کنم و لازم نیست مامان نگرانم باشه.
نگاهم محو صورتش شد. روسری زرد رنگش رو از پشت دور گردنش گره زده بود که رنگش به صورت سفید و تپلش می‌اومد. چقدر دوستش داشتم؟ خیلی زیاد! تینا تبدیل به یکی از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم شده بود. دانش‌آموز بی‌نظیر و محبوبم. حالا در مقابل این قلب مهربون چی باید می‌گفتم؟ می‌تونستم جواب خوبی‌هاش رو بدم؟
- می‌دونی که تو خودت قشنگ‌ترین و عاقل‌ترین دختر روی زمینی؟
خندید و سرش رو بالا گرفت.
- خیر! رتبه یک متعلق به سرکار خانوم مژده آریان هست.
دستم رو جلو بردم و لپش رو کشیدم.
- نه قربونت برم، نگو که من خجالت می‌کشم.
نفس پر حسرتی کشید.
- خدا کنه حال مامان با این مراسم بهتر بشه، خواب خوبی ندیدم.
- حتماً عزیزم.
و به‌سمت کشو رفتم و سلفون رو بیرون کشیدم و سینی حلواهای آماده شده رو سلفون کشیدیم.
تینا به‌سمت مبل‌ رفت تا کمی استراحت کنه و من هم سینی‌ها رو روی کانتر گذاشتم. لیوان شیرموزی که از قبل برای تینا آماده کرده بودم رو از یخچال بیرون آوردم و به دستش دادم. کلی تشکر کرد. روبه‌روش نشستم و پرسیدم:
- خیلی مهمون دارین‌؟
لیوان رو از لبش فاصله داد و گفت:
- نه، همین فامیل‌ها و آشناهای نزدیک.
- شب که اومدیم، هر کاری داشتین بهم بگو باشه‌؟
خندید و گفت:
- که تیرداد گردنم رو بزنه؟
با تعجب ابرو بالا انداختم که ادامه داد:
- همین‌جوری هم مدام دعوام می‌کنه که چرا اینقدر شما رو اذیت می‌کنم؛ ولی نمی‌تونم مژده جون، من فقط می‌تونم پیش شما باشم! بقیه رو نمی‌تونم تحمل کنم.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست و با جدیت گفتم:
- خیلی هم عالی عزیزم، همیشه هر کاری داشتی به خودم بگو، به حرف تیرداد هم گوش نده!
«چشم» گفت و دوباره لیوان رو مقابل دهنش گرفت تا مابقی شیرموزش رو بخوره که صدای آیفون بلند شد. احتمالاً آقا پیمان بود که اومده بود دنبال تینا... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
***
نگاهم بین مهمون‌هایی که روی مبل‌ها و صندلی‌های سرتاسر خونه نشسته بودند، چرخید. همه شیک پوش و مرتب، پا روی پا انداخته بودند و یکی از یکی جدی‌تر بود! خصوصاً خانواده‌ی مادری تینا که جور عجیبی نگاه از بالا به پایین به بقیه افراد داشتند و برخورد خیلی رسمی هم با آقا پیمان! حق با تینا بود، این خانواده انگار مرگ مادر این خونه رو از چشم آقا پیمان می‌دیدند و نمی‌فهمیدم چرا؟ خواهرشون بوده درست؛ اما این مرد، همسرش بوده و چرا باید بهش آسیب بزنه؟ اون هم آقا پیمان!
نفس عمیقی کشیدم. یک دستم رو دور لیوان چای حلقه کردم و با دست دیگه‌‌ شال حریر سرمه‌ای رو روی سرم مرتب کردم. کت و شلواری که عمو احمد برام آورد واقعاً عالی بود و حسابی فیت تنم بود. برای امشب هم که عالی شد. نگاهم تینا رو دنبال کرد که کنار خاله‌ی بزرگش نشسته بود، لبش رو به دندون گرفته بود و فقط در جواب حرف‌هاش سر تکون می‌داد. تقریباً مدام نگاهش روی من می‌چرخید و لبخندم رو که می‌دید انگار خیالش راحت میشد.
- چقدر جوون بوده!
سرم به‌سمت مامان که سمت راستم نشسته بود، چرخید. خیره به عکس مادر تینا بود که روی میز قرار داشت. دو طرف عکس شمع‌های بلند مشکی گذاشته بودند و روی میز پر از گل‌های سفید رنگ به علاوه سینی خرما و حلوا بود. زیبا بود، زیبا و جوان و واقعاً برای این قاب عکس با ربان مشکی دورش خیلی حیف بود.
- خیلی، سنی نداشته.
مامان زیر لب نچ‌نچ کرد و گفت:
- خدا رحمتش کنه، خیلی جاش توی خونه خالیه... همچین خونه زندگی خوب و قشنگی، فقط خانوم خونه رو کم داره.
نفس پر حسرتی کشیدم، بغض به گلوم نشست و فقط در جواب مامان گفتم «درسته» و جرعه‌ای از چای نوشیدم. نگاهم به دنبال تیرداد گشت که مشغول پذیرایی بود.
- مژده امسال میشه چندمین سالگردش؟
دو انگشتم رو بالا آوردم و مقابل نگاه مامان گرفتم. مامان که حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، غصه‌ می‌خورد و زیر لب از خدا برای این خانواده طلب صبر می‌کرد. فکر کنم هر کسی وارد این خونه بشه تحت تأثیر قرار می‌گیره و غیر این نبود. نگاهم همچنان دنبال تیرداد بود. اینقدر غم در چشم‌‌هاش دیده بودم که دوست داشتم هیچ‌کَس نباشه و فقط ما بمونیم؛ تا با هم حرف بزنیم بلکه ذره‌ای از حال بدش کمتر بشه.
با دیدن آیناز که کنار تیرداد ایستاد، آروم پلک زدم. بدون هیچ فاصله‌ای کنار تیرداد قرار گرفت، گردنش رو بالا کشیده بود و دم گوش تیرداد که کمی سرش رو به پایین خم کرده بود، حرف میزد. موهای روشنش رو بالای سرش بسته بود، شومیز یشمی رنگی به تن داشت با شلوار مشکی که کاملاً همرنگ با تیپ تیرداد بود. از اول مجلس سعی داشتم به این نکته توجه نکنم و امیدوارم بودم هنوز هم اعصابم رو خورد نکنه!
لیوان چای که سرد شده بود رو روی میز گذاشتم، دیگه میل نداشتم و کتاب دعا رو به دست گرفتم.
- چه حلوایی پختی مژده! دمت گرم.
خودم رو به‌سمت روناک که سمت چپم نشسته بود، کج کردم و گفتم:
- نوش جونت، حلوای تیره رو تینا خودش پخت.
- تینا که بلد نبود تو بهش یاد دادی.
لبخند زدم و چیزی نگفتم. دوباره به عکس نگاه کردم، مرحومه تابان آفاق.
- چه اسم زیبایی داشته، خودش هم خیلی زیبا بوده... روحش شاد.
روناک لبخند کم رنگی زد و دنباله‌ی شال مشکیش رو روی شونه‌اش انداخت و گفت:
- خیلی هم خانوم خوبی بوده... حسام رو ببین، خودش که میگه عاشق خاله تابان بوده، الان هم مثل افسرده‌‌ها دم در ایستاده.
راست می‌گفت. حسام هم جدی و ناراحت، کنار تیرداد بود و در واقع دست کمک اون بود. این یعنی تابان خانوم چقدر فوق‌العاده بوده. چه خوب میشد اگه می‌دیدمش.
- بچه‌ها این آیناز چقدر آویزونه تیرداده!
روناک چشم غره‌ای به یاسی رفت که از سمت روناک خودش رو به‌طرف جلو کشیده بود.
- هیس! یاسمن آروم حرف بزن.
یاسی سرش رو تکون داد و منتظر نگاهمون کرد که روناک زیر لب ادامه داد:
- دیگه قصد کرده عروس این خانواده بشه و چه موقعیتی بهتر از این؟
عصبی پام رو تکون دادم و برای آشکار نشدن حس نگاهم، خیره شدم به گل‌های قالی.
- آخه نگاهش کن! دستش رو انداخته دور بازوی تیرداد، این کارها چیه واقعاً؟
- از تیرداد پرسیدی از آیناز خوشش میاد یا نه؟ شاید هم بینشون خبریه! یادم باشه از حسام بپرسم.
لبم رو به دندون گرفتم تا چیزی نگم اما ریتم نفس‌هام تند شده بود و داشتم قاطی می‌کردم که صدای «هیس» گفتن روناک رو شنیدم و بعد یک جفت جوراب مشکی مقابل نگاهم قرار گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
تیرداد خم شد و لیوان نصفه نیمه‌ی چای رو برداشت و گفت:
- چاییت سرد شد، میرم عوضش می‌کنم.
اولش که قفل کردم، بعد به خودم اومدم و تندتند اما آروم گفتم:
- آقا تیرداد لازم نیست، چای نمی‌خورم.
برام ابرو بالا انداخت و بی‌حرف به‌سمت آشپزخونه رفت. خجالت‌زده، گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم و از روی مبل بلند شدم، هنوز قدمی جلو نرفته بودم که تینا خودش رو بهم رسوند.
- مژده جون؟
قیافه نامیزونش باعث شد دستش رو بکشم و تکیه به دیوار، گوشه‌ای خلوت‌تر ایستادیم. دستم رو جلو بردم و موهای بیرون زده از شال پلیسه مشکی رنگش رو مرتب کردم. لبخندی به چهره‌ی گرفته‌ و درهمش زدم.
- جانم عزیزم؟
با صدای آرومی گفت:
- شما هم این جو سنگین رو حس می‌کنین‌؟ خیلی ناراحتم، از همشون بدم میاد.
نزدیک‌تر بهش ایستادم و دست‌هاش رو به دست گرفتم‌. انگشت شستم رو نوازش‌وار پشت دستش کشیدم. درکش می‌کردم. من همیشه اسیر جمع‌های سنگین خانوادگی بودم با این تفاوت که اونجا کسی من رو دوست نداشت اما اینجا حداقل همه تینا رو دوست دارند، فقط اون‌طور که باید محبت نمی‌کنند.
- می‌فهمم تینا، اما همه این‌ها به‌خاطر مامان عزیزت و شما اینجا هستن و سعی کن حداقل همین چند ساعت بی‌خیال رفتارشون بشی... باشه عزیزم؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد. صورتش رو بوسیدم که لبخند روی لب‌هاش نشست و گفت:
- چشم، میشه تا آخر مجلس بمونین؟ شما که هستین آرامش دارم.
دوست داشتم بغلش کنم و فقط گریه کنم. تینا خوده من بود. همون مژده‌ی تنهایی که از جمع‌های خانواده گریزون بود. در واقع نمی‌خواستم که این‌طور بشه اما همه من رو از خودشون می‌روندند و حالا نمی‌خواستم که تینا ذره‌ای این حس بد رو داشته باشه. اگه این حس خوب رو از من دریافت می‌کنه، پس حتماً که می‌مونم.
- هستم عزیزم تو نگران چیزی نباش.
خوشحال‌، گونه‌‌م رو بوسید و به‌سمت مهمون‌ها رفت. با نگاهم رفتنش رو دنبال می‌کردم که با اومدن تیرداد، مسير نگاهم تغيير كرد و شرمنده گفتم:
- چرا زحمت کشیدی؟ ممنونم.
لبخندی به روم زد و لیوان چای رو به دستم داد. دو دستم رو دور لیوان حلقه کردم و نگاهم رو به چشم‌های خسته‌‌ش دوختم.
- خوبی؟
شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت.
- کمکی از دستم برنمیاد؟
- نه، ممنون که اومدی و چقدر هم زحمت کشیدی!
مهربونی رو قاطی نگاهم کردم و پچ‌پچ کنان پرسیدم:
- حلوا رو دوست داشتی؟
نوک انگشت شست و اشاره‌‌ش رو به هم چسبوند و مثل من آروم گفت:
- خیلی، عالی بود مژده جون.
نگاهم به‌سمت میز چرخید و پر غصه گفتم:
- خیلی زیبا بودن، متأسفم.
صدای پر حسرت نفسش رو شنیدم.
- جاش خیلی تو این روزهای زندگیمون خالیه، کاش بود، بود تا تو رو می‌دید.
نگاهش کردم که جهت چشم‌هاش روی صورت مادرش بود.
- ولی می‌دونم که الان هم ما رو می‌بینه.
گفت و نگاهم کرد. به لیوانی که در دستم بود اشاره کرد.
- بخور تا سرد نشده.
ازش تشکر کردم. در حال حاضر کار دیگه‌ای از دستم برنمی‌اومد پس فقط نگاهش کردم و جوابم نگاهِ براق تیرداد شد که حداقل در این لحظه برام کافی بود.
- تیرداد جان؟
با شنیدن صدای آیناز سرم رو پایین انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
آیناز دوباره گفت:
- تیرداد جان اینجا چیکار می‌کنی؟ بیا خاله طاهره کارت داره.
تيرداد سري براي آيناز تكون داد و مجدد به من نگاه كرد و با لحن گرمي گفت:
- مژده جان، اگه چيزي كم و كسر داشتين بهم بگو.
لبخند روي لب‌هام جا خوش كرد و به نشونه تأييد حرفش، آروم پلك زدم که رفت. من موندم و آینازی که خیلی بد نگاهم می‌کرد. لیوان رو مقابل دهنم گرفتم و به آیناز خیره موندم. لايت اما حرفه‌اي آرايش كرده بود. يك تاي ابروي پهن و رنگ شده‌ش رو بالا فرستاد و طلبكارانه گفت:
- از تصورم بیشتر به هم‌دیگه نزدیکین، فقط معلم نیستی!
چای تلخ رو قورت دادم و خيلي خونسرد سرم رو تکون دادم.
- رفت و آمد خانوادگی داریم، مشخص نیست؟
با تکون ابروهام، به ردیفی که مامان و خاله‌ها نشسته بودند، اشاره کردم.
- آره دیدم، خوب هم دیدم!
و پوزخندی روی لب‌‌هاش نشست و ازم دور شد. معنی حرف‌های طعنه‌آمیزش رو نمی‌فهمیدم؛ اما عوضش این چای خیلی بهم چسبیده بود... .
مامان و بقیه افراد خانواده‌ی ما رفته بودند و فقط من مونده بودم که اون هم به‌خاطر تینا بود. آقا پیمان و تینا کلی ازم تشکر کردند و تیرداد هم نگاه عصبیش رو تقدیم تینا، که من رو مجبور به موندن کرده بود، کرد و نهايتاً با اخم من، بی‌خیال دعوا کردن تینا شد. روی همون مبلی که از اول نشسته بودم، نشستم. حالا که بقیه رفتند و بساط پچ‌پچ و غیبت تموم شد، شاید می‌تونستم برای تابان خانوم دعا بخونم.
کتاب رو به دست گرفتم و مشغول شدم. هر از گاهی تینا می‌اومد و پنج دقیقه‌ای کنارم می‌نشست. به قول خودش انرژی می‌گرفت و باز می‌رفت. حتی آقا پیمان هم کنارم نشست و صمیمانه با هم صحبت کردیم. از ته دلم برای آرامش دل این پدرِ عزیز و بزرگ دعا کردم. سخت بود، مدیریت این خونه، با یک پسر جوون و دختر نوجوون طبیعتاً کار سختی بود. آقا پیمان از پسش برمی‌اومد اما صددرصد بی‌درد نبود و فکر کنم بهترین دعا، آرامش و سلامتی برای آقا پیمان باشه.
کتاب رو ورق زدم و به صفحه آخر رسیدم که حضور کسی رو کنارم حس کردم. سرم رو بلند کردم و با دیدن خانوم سن بالایی که کنارم نشسته بود و نگاهم می‌کرد، لبخندی زدم و مجدد سرم رو پایین انداختم.
- چه خوشگلی دخترم.
با من بود؟ سر بلند کردم. انگشتم رو بین صفحه کتاب گذاشتم و همون‌طور بستمش.
- ممنونم مادر، چشم‌هاتون قشنگه.
دو طرف روسری مشکیش رو به داخل تا زد، چادرش رو روی پاش مرتب کرد و گفت:
- چند سالته؟
جوابش رو دادم. با کنجکاوی بیشتر نگاهم کرد و گفت:
- دوست تینایی؟
- دوست و معلمش.
و با وسواس دستم رو به خط اتوی یقه کتم کشیدم تا مرتب باشه.
- من مادربزرگ آینازم، نوه‌‌ی من رو می‌شناسی؟
تلاش کردم لبخندم رو حفظ کنم. خب! در این مرحله افتخار آشنایی با خانواده آیناز خانوم رو داشتم و دقیقاً این رو کجای دلم باید می‌ذاشتم؟ هرچند که این پیرزن، بی‌آزار به نظر می‌رسید و بعید می‌دونم آیناز به مادربزرگش رفته باشه.
- بله، می‌شناسم خوشبختم، من مژده هستم.
خنده‌ای کرد و مهربون نگاهم کرد. آخ که باز یاد مادرجونم افتادم. چقدر دلتنگش بودم و هنوز هم حسرت ندیدن مادرجون در رامسر، به دلم مونده بود.
- مجردی؟
موهام رو به داخل شال هل دادم و با خوش‌رویی مشغول جواب دادن به سوالاتش شدم که انگار قرار نبود به این زودی‌ها تموم بشه. شاید حدود پونزده دقیقه فقط من رو سوال پیچ کرد و آمار جد و آبادم رو درآورد. تلاش کردم از کنار داستان طلاق پدر و مادرم رد بشم چون همه سوالاتش من رو به نقطه‌ی شروع مشکلاتم می‌رسوند. دوست نداشتم کل داستان زندگیم رو برای همه توضیح بدم برای همین کوتاه، جواب سوالات مادربزرگ آیناز رو می‌دادم؛ اما چرا بی‌خیال نمی‌شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دستش رو داخل کیفش فرو برد و جعبه سفید رنگی بیرون کشید.
- زندگی سخته مادر، بالا و پایین زیادی داره، حالا چی‌شد که راضی شدی تهران زندگی کنی؟
بی‌توجه به حرفش، به قرص داخل دستش اشاره کردم و گفتم:
- من برم یک لیوان آب بیارم شما قرصتون رو میل کنین.
دستش رو بلند کرد تا مانع ایستادنم بشه و گفت:
- نه دختر، بشین میگم فرناز برام آب بیاره.
اما من که این رو فرصت خوبی برای استراحت بین مکالمه‌مون می‌دونستم، ایستادم.
- نه، خودم براتون میارم.
و با همون لبخندی که تا الان حفظش کرده بودم به‌سمت آشپزخونه رفتم. آشپزخونه این خونه، سرتاسر عرض خونه قرار داشت؛ اما پشت دیوار مخفی شده بود و از دو طرف برای ورودی راه داشت. نقشه آشپزخونه اینجا رو خیلی دوست داشتم و همیشه بابت این نقشه تیرداد رو تحسین می‌کردم. هرچی نزدیک می‌شدم جمعیت کمتری نشسته بودند، آخه عده‌ی زیادی از مهمون‌ها رفته بودند و الان فقط فامیل‌های درجه یک مونده بودند. خواستم از سمت راست وارد آشپزخونه بشم که با شنیدن صدای پچ‌پچ چند نفر، همون‌جا ایستادم و یک قدم عقب رفتم. حدس می‌زدم چند نفر داخل آشپزخونه باشند، از مدل صحبتشون هم معلوم بود که بحث خانوادگیه و نمی‌دونستم حضورم درسته یا نه؟ اما لیوان آبی که برای مادربزرگ آیناز می‌خواستم ببرم چی؟ صدایی که به گوشم خورد، باعث شد باز هم یک قدم عقب برم اما تکیه به دیوار ایستادم.
- من هم همین رو میگم خواهر، کجای رفتارهای این دختر نرماله؟
صدای خانوم دیگه‌ای اومد که در دنباله‌ی حرف نفر قبل گفت:
- دقیقاً و جالب اینجاست که این پدر و پسر چشمشون رو بستن و متوجه اطرافشون نمی‌شن!
نفر سوم تُن صدای بالاتری نسبت به دو نفر قبلی داشت:
- از بس آدم‌های ساده‌ای هستن... اون از خواهر مظلوممون تابان، این هم از بچه‌هاش، این پیمان چرا هر کسی رو تو خونه‌‌ی خودش راه میده؟ راه میده اصلاً به جهنم! چرا هر کسی رو وارد حریم خصوصیش می‌کنه؟
دستم رو بند موهای بیرون زده از کنار شالم کردم. قلبم تندتند میزد. عرق سرد روی تنم نشسته بود و نمی‌‌دونستم باید چیکار کنم.
- خواهرمون رو از چنگمون درآورد، حالا بچه‌هاشم دارن از دستمون میرن.
عصبی پوست لبم رو به دندون گرفتم. عقلم گفت روی اولین صندلی که پشت دیوار آشپزخونه قرار داشت بنشینم، این هم گفت که یک کتاب دعا به دست بگیرم و خودم رو مشغول خوندن نشون بدم؛ اما در حال حاضر همه وجودم گوش شده بود.
- متوجه هستی خاله؟ کسی که به اسم معلم خصوصی وارد این خونه میشه فقط معلم خصوصیه! چه معنی داره اینقدر آویزون تو و تینا باشه؟
دلم ریخت. لعنت به این حس ششم که درست کار کرده بود. خدای من! داشتند پشت سر من حرف می‌زدند؟
- والا اولش به بهونه تدریس و درس و مشق تینا می‌اومده، فکر می‌کنی الان هم هدفش همینه؟ هدفش همینه و تو مجلس یادبود مادرت نشسته روی مبل و پا روی پا انداخته؟
کتاب داخل دستم می‌لرزید و به وضوح تکون می‌خورد‌. صدای بلند نفس‌هام رو می‌شنیدم.
- یک‌بار میگی معلمه، یک‌بار میگی دوستمونه... تازگی‌ها هم که رفت و آمد خانوادگی دارین، تیرداد معلوم هست این دختره کیه؟
تیرداد! تیرداد تو آشپزخونه بود و بعد این همه حرفی که زده شد تازه لب باز کرد؟
- خاله دارین اشتباه می‌کنین! شما برداشت بدی دارین و اصلاً این‌طور نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دهنم خشک شده بود، لب‌های لرزونم رو روی هم فشار می‌دادم. هنوز هم سرم پایین بود و نگاهم روی خطوط کتاب می‌چرخید. چی داشتم می‌شنیدم؟ اینجا چه‌خبر بود‌؟ صدای خنده‌ی یکی از خانوم‌ها که حتماً از خاله‌هاش بود بلند شد و گفت:
- آره دیگه، ما با این همه تجربه و تو دوره میان‌سالی اشتباه می‌کنیم، تو و تینا خوب می‌فهمین! تیرداد من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم؛ از خواهر خدا بیامرزم غافل شدم از دستش دادیم، دیگه از بچه‌هاش نمی‌تونم غافل بمونم!
- خب دختره تأثیرش رو گذاشته خواهر من! منتهی این پسر نمی‌فهمه این دخترها خرابن! منظور دارن! چشمشون پول و موقعیت خانوادگیش رو گرفته و داره تمام تلاشش رو می‌کنه!
- خاله!
در جواب صدای بلند و معترضانه‌ی تیرداد، صدای شاکی یکی دیگه از خاله‌ها بلند شد و برای بار صدم فرو ریختم.
- چی خاله؟ چی می‌خوای بگی؟ تیرداد خدا شاهده اگه گول این دختره‌ی دهاتی رو خوردی من می‌دونم و تو! این خانواده شرف داره، آبرو داره! مامانت اگه زنده بود و این چیزها رو می‌دید دق می‌کرد.
- خواهر بیچاره‌ی من اگه زنده بود که کار به اینجا نمی‌کشید! این دختره از نبود زن تو این خونه داره به نفع خودش استفاده می‌کنه، تیرداد فکر کردی این دخترها تو و آقا پیمان براشون فرق داره؟ اون حتی به زدن مخ باباتم راضیه!
نوشته‌های کتاب جلوی نگاهم می‌رقصید، کم‌کم دیگه صدای نفس‌هامم نمی‌شنیدم. صدای عصبی تیرداد به گوشم خورد:
- خاله مژده دوست تیناست... این حرف‌ها چیه می‌زنین؟
- خب اگه دوست تینا نمی‌شد که چطور پا تو این خونه می‌ذاشت؟ جای این دخترهایی که معلوم نیست از کجا پیداشون شده تو خونه‌ی شما نیست! تیرداد آیناز رو ببین؛ چقدر خانومه، چقدر محترمه این دختر می‌ارزه به صدتای این دختره‌ی چشم سفید.
- آهان، پس آیناز باعث و بانی این حرف‌هاست؟!
همون خاله‌ای که صداش از بقیه بلندتر بود در جواب تیرداد گفت:
- چه ربطی داره؟ من دارم میگم تو باید یکی از دخترهای همین خانواده رو بگیری چون ما نمی‌تونیم هرکسی رو وارد جمعمون کنیم! متوجه هستی؟ حالا آیناز هم که دختر فوق‌العاده‌ای هست و... .
کتاب از دستم افتاد. به‌سختی خم شدم و برش داشتم. زانوهام می‌لرزید؛ اما دیگه نمی‌خواستم شنونده باشم. خودم رو به میز رسوندم و کتاب رو روی باقی کتاب‌ها قرار دادم. نگاهم قفل نگاه گرمِ تابان آفاق شد. زیر لب، جوری که انگار مقابلم ایستاده بود، رو بهش گفتم:
- شما هم مثل خواهرات فکر می‌کنی؟ شاید هم همه مثل خواهرات فکر می‌کنن وگرنه این‌طور در جوابشون سکوت نمی‌کردن.
بغضم رو قورت دادم و خودم رو به مبلی که تمام مدت اونجا نشسته بودم رسوندم. کیف و موبایلم رو برداشتم و خداحافظی سرسری با همه کردم. به نگاه پر تعجب مادربزرگ آینار هم توجه نکردم؛ فقط فریده خانوم رو بوسیدم که از یخ بودن پوست صورتم تعجب کرد اما من باز هم توجه نکردم و از مقابلشون گذشتم.
- کجا مژده جان؟
شالم رو با دست نگه داشتم و سعی کردم به چشم‌های آقا پیمان نگاه نکنم. صدای گرفته و ضعیفم رو صاف کردم اما بی‌فایده بود.
- ممنونم، روح خانومتون شاد، خیلی زحمت کشیدین با اجازه.
پام رو از چهارچوب در بیرون گذاشتم و بین کفش‌های جفت شده‌ی مقابل در به دنبال کفش عروسکی مشکیم گشتم.
- مژده جان، حالت خوبه بابا؟!
دستم رو به دیوار گرفتم تا بتونم خوب بایستم و پاهام رو داخل کفش قرار بدم. لب‌هام به بالا کشیده شد، نمی‌دونم نتیجه‌‌ لبخند شد یا نه اما من تلاش خودم رو کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- مرسی، خوبم یه ذره معده دردم و بهتره زودتر برم خونه، از تینا هم خداحافظی کنین چون ندیدمش... ممنونم.
اخم ریزی روی پیشونیش نشست اما چیزی نگفت جز «به سلامت».
راستش دروغ نگفتم. معده‌م پیچ می‌خورد، سرم گیج می‌رفت و همه وجودم می‌لرزید. دیدم تار بود و به‌سختی پام رو روی زمین می‌کشیدم تا به در برسم. دهنم رو باز کردم تا هوا وارد ریه‌هام بشه و بتونم بهتر نفس بکشم، ولی چرا نفس بکشم؟ وقتی حقارت‌آمیزترین جمله‌های زندگیم رو شنیدم دیگه چرا باید نفس بکشم؟ وقتی اینقدر بیچاره‌ و تنهام که هر کی از راه می‌رسه زخم عمیقی به تنم وارد می‌کنه، دیگه چرا باید قلبم بزنه‌؟ این دیگه اوجش بود، اوج کثیف بودن صفاتی که بهم نسبت داده شد و من، دیگه چندبار نابود بشم؟
خدایا، این دنیای تو دیگه چقدر می‌خواد آدم‌های بدش رو به رخم بکشه؟ من رو لایق آدم‌های خوب نمی‌دونی؟ تیکه و کنایه‌هایی که تو رامسر می‌شنیدم بس نبود و حالا اینجا هم اضافه شد؟ اون هم این‌طور حرف‌ها!
به در رسیدم اما هر چی زنجیر در رو می‌کشیدم انگار زورم کافی نبود و باز نمی‌شد. سرم رو به دیوار تکیه دادم و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. سوزش معده‌‌م شدید شده بود و سرگیجه‌‌م هم بیشتر. فقط کمی توان می‌خواستم تا بتونم پام رو از در این خونه بیرون بذارم. پلک‌های سنگینم رو باز کردم و دوباره دستم به‌سمت زنجیر در رفت.
- مژده!
نه! نمی‌خواستم صداش رو بشنوم.
- مژده، صبر کن ببینم.
صداش هر لحظه بهم نزدیک‌تر میشد. حضورش رو پشت سرم حس کردم. صدای نفس‌نفس زدنش رو هم می‌شنیدم.
- کجا... میری؟... صبر کن می... می‌رس... .
به‌طرفش که برگشتم، حرفش قطع شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود، سفیدی چشمش به قرمزی میزد و رگ پیشونیش برجسته شده بود. با دیدن من، ترس قاطی نگاهش شد. دهنش باز و بسته میشد بدون اینکه کلمه‌ای ازش خارج بشه. چشم‌هاش جای‌جایِ صورتم می‌چرخید.
- خ‌... خوبی؟ بابا گفت معده درد داری... آره؟
لب باز کردم و با خش‌دارترین صدای ممکن، زمزمه کردم:
- آره، معده دردم.
دستش رو جلوم گرفت و تندتند گفت:
- پس صبر کن تا برم برات مسکن بیارم، بعدش هم می‌رسونمت خونه، یه لحظه صبر می‌کنی تا برگردم؟
- نه!
چرخیدم و این‌بار تونستم زنجیر در رو محکم بکشم.
- مژده کجا میری؟ صبر کن بهت میگم!
چطور می‌تونست این‌طور با تحکم با من حرف بزنه‌؟ ابروهام درهم گره خورد و نگاه عصبیم رو به صورت رنگ پریده‌‌ش دوختم.
- می‌خوام برم خونه! خسته‌م و حالم خوش نیست... دنبالم نیا! برو پیش مهمون‌ها.
خواستم از در بیرون برم که بازوم رو گرفت. چونه‌‌م هم مثل بقیه قسمت‌های بدنم، شروع به لرزیدن کرد.
- چی‌شدی؟ بدنت سرده؟!
چیزی نگفتم. انگشت‌هام رو با انگشت‌هاش لمس کرد. اشک‌هام دونه‌دونه شروع به باریدن کرد.
- آره یخی! یه لحظه صبر کن من سوئیچ ماشین رو بیارم.
آب دهنم رو قورت دادم، تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم اما محکم گرفته بود و رها نمی‌کرد. خسته شدم و نمی‌خواستم بفهمه دارم گریه می‌کنم؛ ولی صدای لرزونم گویای همه چیز بود.
- دستم رو ول کن... می‌خوام برم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
این‌بار محکم‌تر دستم رو از حصار انگشت‌هاش بیرون کشیدم، شاید هم فشار دست اون کمتر شده بود. از خونه بیرون رفتم و قدم به پیاده‌رو تاریک و خلوت گذاشتم.
- مژده؟ صبر کن آخه مگه میشه این وقت شب تنها بری؟ بمون با هم بریم!
دیگه از کنترل خارج شده بودم، پر خشم به‌سمتش برگشتم.
- با هم بریم؟ کجا بریم؟ بسه هرچی با هم رفتیم! برو خونه... برگرد تیرداد، بس کن!
نمی‌دونم چطور می‌تونستم سریع راه برم اما حالا که پاهام همکاری می‌کرد باید از اینجا دور می‌شدم.
- چت شد آخه؟ یک لحظه صبر کن!
دوباره به‌سمتش برگشتم. با چشم‌های درشت شده بهش خیره شدم. دستم رو به‌طرفش گرفتم و عصبی گفتم:
- تو چته؟ تو چرا رنگت رفته؟ ها؟... نمیگی؟ آفرین چون من هم به همون دلیل نمیگم!
کلافگی از سر و روش می‌بارید. پر شک و با ترس پرسید:
- کسی بهت چیزی گفته؟
تک خنده‌ای کردم.
- کسی به من چیزی بگه؟ نه! کسی جرأت نکرد بهم چیزی بگه، همه پشت سرم حرف می‌زنن! الان هم برگرد برو و دهن منو بیشتر از این باز نکن.
پشت بهش، دوباره با قدم‌های تندتر راه افتادم؛ اما صدای قدم‌های سریع اون رو هم می‌شنیدم.
- حالت خوب نیست، صبر کن با هم حرف بزنیم، دورت بگردم من یه لحظه صبر کن!
مثل زمانی که خطری مسیر رانندگیت رو تهدید می‌کنه و پا روی ترمز می‌ذاری تا بی‌معطلی ماشین بایسته، محکم ایستادم. جوری که کفشم به آسفالت کشیده شد و صدای بلندی ایجاد کرد. آروم به‌طرف نگاهِ وحشت‌زده‌ش برگشتم. چیزی نگفت، شالم رو پشت گوش زدم و گفتم:
- خب... صبر کردم..‌. چه حرفی داری بزنی؟
قطره‌های اشک دوباره مسیرشون رو از گوشه چشمم تا چونه‌م پیدا کردند، ادامه دادم:
- یه وقت کسی نشنوه وگرنه فکر می‌کنن من مجبورت کردم این شکلی باهام صحبت کنی.
نگاهش پر از خواهش شد، یک قدم جلو اومد.
- کی می‌خواد من رو مجبور کنه؟ تو فقط آروم باش تا با هم حرف بزنیم عزیزدلم.
سوزش معده‌م به حلقم رسید. چند قدم عقب رفتم و روی زانوهام نشستم. محتویات معده‌‌م خالی شد. سرفه‌های مکرر با حس افتضاحِ استفراغ، لرز به دست و پام انداخت و بی‌حال، گوشه‌ی پیاده‌رو افتادم. کنارم نشست، زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. چشم‌هام سیاهی می‌رفت اما با تکون دادن دست‌هام، تلاش کردم خودم رو ازش دور کنم که دستش رو دور شونه‌‌هام حلقه کرد و من رو به خودش تکیه داد. بغضم کامل نابود شده بود و حالا به گریه افتاده بودم. با دستمال مشغول تمیز کردن صورتم بود و من داشتم دیوونه می‌شدم.
- دیوونه میشم این‌جوری می‌بینمت.
گریه‌های آرومم، با شنیدن صدای لرزونش اوج گرفت. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و سرم رو عقب کشید. سرم رو بین گودی گردنش حس کردم و دوباره بی‌جون شده بودم. هق‌هق کنان، از دهنم پرید:
- با... باورم... نمی... شه تیرداد.
انگشت‌هاش روی صورتم خیسم و سد راهِ اشک‌هام قرار گرفت اما حریفشون نمی‌شد. دستش رو پس زدم.
- ولم کن... من... من دیگه نابود شدم.
و دهنم رو بستم و هق‌هقم رو در گلوم خفه کردم. سعی کردم خودم رو ازش دور کنم. چرخیدم، مقابلش ایستادم اما همچنان محکم کمرم رو گرفته بود. شاید برای همین بود که ایستاده بودم، اگه ولم می‌کرد می‌افتادم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دستش رو بالا آورد، حرکت نوازش‌وار انگشت‌هاش رو روی موهام حس کردم. هاله‌ای براق و خیس مقابل چشم‌های سیاهش بود. با لحن تلخ و خسته‌ای گفت:
- منم نابود شدم مژده، به خدا منم نابودم.
قلب زخم خورده و بیچاره‌ی من، ریتم تپیدنش رو بالا برده بود. سرم رو از زیر دستش عقب کشیدم. شالم رو روی سرم کشیدم و گفتم:
- نمی‌خوام چیزی بگی.
و قدمی عقب رفتم.
- ولی ما باید با هم حرف بزنیم.
پشت دستم رو به صورتم کشیدم. پره‌های بینیم باز و بسته میشد، باز عصبانیتم جلوتر از بغض شکسته‌‌م به حرف اومد:
- جایی که باید حرف می‌زدی حرف نزدی پس الان هم لازم نیست حرف بزنی!
دو قدم عقب‌تر رفتم. دستم رو داخل کیفم بردم، موبایلم رو بیرون کشیدم و با حرص اضافه کردم:
- می‌خوای چی بگی؟ واقعاً ما چه حرفی می‌تونیم بزنیم تیرداد؟
صفحه موبایل رو لمس کردم. نور زیادش چشمم رو زد. آیکون نرم‌افزار تاکسی اینترنتی رو فشردم.
- مگه میشه صحبت کرد؟ تو روت میشه؟ آره؟!
سه دقیقه دیگه می‌رسید. دوباره موبایلم رو داخل کیفم پرت کردم و به تیرداد نگاه کردم که در داغون‌ترین و بدترین حالت ممکن بود، اما من هم داغون بودم حتی از اون بیشتر. انگشتم رو به‌سمتش گرفتم و با صدایی که برای من بلندترین میزان ممکن بود گفتم:
- سکوت تو سوهان روحم بود! من با سکوتت شکستم!
دستش رو به پشت گردنش کشید و کلافه قدمی جلو اومد.
- من می‌میرم تو امشب این‌جوری بری خونه.
پوزخند به روی لب‌هام نشست. سه دقیقه زود گذشت یا ماشین زود اومد نمی‌دونم اما برای من به موقع بود. از پیاده‌رو وارد کوچه شدم.
- شاید امشب من هم مُردم!
- مژده میام جلوی در خونه‌تون و تا صبح اونجا می‌مونم!
دستم به‌سمت دستگیره ماشین رفت. به خونه‌شون که حالا چند قدم عقب‌تر بود اشاره کردم.
- نه تیرداد جان، شما مهمون دارین، برگرد.
مقابلم ایستاد و مانع باز کردن در تاکسی شد. ملتمسانه نگاهم کرد.
- تو از اون مهمون‌های لعنتی مهم‌تری، دارم سکته می‌کنم مژده می‌فهمی؟!
دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. برای چند لحظه در سکوت به صدای موتور ماشین و نفس‌های تیرداد گوش دادم. دستم رو برداشتم، نگاهش کردم و این‌بار آروم گفتم:
- برگرد، مجلس یادبود مامانته... برگرد و این مجلس رو به‌خوبی تموم کن... برو تیرداد، لطفاً بذار برم خونه.
لب‌هاش می‌لرزید. دستش رو کنار زدم و در رو باز کردم که‌ مجبور شد از ماشین فاصله بگیره. به جمله‌هایی مثل «بهت زنگ می‌زنم» یا «جوابم رو بدی» توجه نکردم. حتی به حال داغون و شکسته‌ش هم توجه نکردم. الان فقط به مژده‌ی درون خودم توجه کردم که دیگه این دنیا چیزی ازش باقی نذاشته بود... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین