جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,695 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
کیفم رو چنگ زدم، دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر بلند بشم و از اتاق بیرون برم.
- ازدواج؟
آخ! یکی بیاد به تیرداد بفهمونه که من دفعه قبل، زمان جلسه، چیزی بهش نگفتم. برداشت مزخرف خودش بوده!
- نامزدین؟
عصبی نگاهم به‌طرفشون چرخید که نگاهم با نگاه تیرداد تلاقی پیدا کرد. دیگه داشتم رد می‌دادم و نمی‌فهمیدم لبخندی که روی لب‌های تیرداده معنیش چیه‌؟ نکنه فکر کرده من این حرف‌ها رو به مرتضوی زدم؟
- نامزدی دوران خوبیه، می‌تونین هم رو بشناسین، خیلی‌ها تو همین دوران به این نتیجه می‌رسن که مناسب هم نیستن و راهشون از هم جدا میشه، شما هم خوب فکرهات رو بکن و دنبال کسی باش که لیاقتت رو داشته باشه.
همچنان نگاهمون به هم بود. من با اخم و اون با لبخند. تیرداد بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره پرید وسط سخنرانی مرتضوی و گفت:
- جدی؟ من که عجله دارم زودتر رسمیش کنم.
و نگاهش رو به مرتضوی دوخت. تا لب‌های قلوه‌ای و صورتی رنگش از هم فاصله گرفت، تیرداد گفت:
- شاید چون مناسب هم‌دیگه هستیم و من به انتخابم مطمئنم.
با چشم‌های باریک شده نگاهش می‌کردم که مرتضوی گفت:
- آره خب، همه همین رو میگن اما کم‌کم می‌فهمن اشتباه کردن، آدم باید لقمه اندازه‌ی دهنش برداره و به کم قانع نباشه.
و پشت چشمی برای من نازک کرد که خط چشم دو متریش رو به رخم کشید. نه! من فقط جلوی خاله‌های تیرداد تونستم ساکت بمونم. از روی صندلی بلند شدم و کیف و موبایلم رو همون‌جا انداختم. با سه قدم بهش رسیدم و دستم رو به شونه‌ش زدم.
قدش یک سر و گردن از من بلندتر بود و راستش خوشتیپ‌تر بود؛ اما بود که بود! نگاهِ سرد و از بالا به پایینش رو که به صورتم دوخت لبخند زدم.
- عادت داری به تندتند صحبت کردن؟ شاید مشاور خوبی می‌شدی!
برام جالبه که بی‌مکث حرف‌های مغزت رو به زبون میاری، البته این رو دفعه قبل هم فهمیدم، اون دفعه هم به من اجازه توضیح ندادی و خودت بریدی و دوختی!
به‌طرفم ایستاد و پوزخند زد.
- عزیزم این اسمش فن بیان خوبه! شما که این ویژگی رو نداری یعنی در حد من نیستی که باهام هم‌کلام بشی.
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ به هم گره زدم و با همون لبخندم گفتم:
- درسته، ما در حد هم نیستیم! انقدری که حتی لایق شنیدن جواب‌هامم نیستی!
چشم‌هاش رو درشت کرد و حیرت زده به تیرداد نگاه کرد.
- تیرداد! نمی‌خوای بهش چیزی بگی؟ ببین دختره‌ی دیوونه رو!
قدمی جلو رفتم و محکم گفتم:
- تیرداد نه و آقا تیرداد! این یک... دوم اینکه خانوم معلم، مگه نمی‌دونی دلبری برای فردی که فکر می‌کنی متأهله کار درستی نیست؟
خواست چیزی بگه که سه انگشتم رو مقابل چشم‌هاش گرفتم.
- و سوم! داشتی راجع به اندازه‌ی لقمه حرف می‌زدی، خواستم محض اطلاعت عرض کنم اگه لقمه رو توی تحصیلات می‌بینی که مدرک تحصیلیم از تو بالاتره، اگه توی سطح ادب و فرهنگ می‌بینی که طرز صحبت هرکسی شخصیتش رو نشون میده و معلومه که من و تو چند چندیم... اگر هم معیارت زیباییه، که با وجود قشنگ بودنت، باید بگم که نچرال‌ها مورد پسندترن!
و قدمی عقب رفتم و تیز به چهره‌ی قرمز شده‌ی مرتضوی نگاه کردم. تپش قلبم داشت دیوونه‌م می‌کرد و از دیدن این همه آدم زبون نفهم خسته شده بودم. به‌طرف تیرداد برگشت و با صدای لرزونش گفت:
- شنیدی چی گفت؟ چرا هیچی نمیگی‌؟
من به‌جای تیرداد جوابش رو دادم.
- لابد لازم نمی‌دونه؛ اما برای اینکه دلت آروم بگیره بذار بهت بگم که برخلاف تصورت من و تیرداد... .
با حلقه شدن دست تیرداد دور کمرم حرفم قطع شد و با تعجب گردنم رو به‌طرفش چرخوندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- هنوز بذار لباس عروس تنت کنه بعد واسه من شاخ و شونه بکش.
عصبی نفس کشیدم و نگاهش کردم. چرا اینقدر روش زیاد بود؟ خواستم بگم این تو و این تیرداد! مال خودت! دهنم رو باز کردم که یک لحظه از گفتن این حرف لرزیدم. نه، نمی‌خواستم این رو بگم!
- حتماً دعوتت می‌کنیم، به‌زودی عروسیمونه، هم تو و هم پدرت تشریف بیارین.
از مرتضوی که تبدیل به کوه آتش شده بود نگاهم رو گرفتم. چهره‌ی خونسرد و آروم تیرداد به اون بود و من هم گیج‌تر از همیشه نگاهش می‌کردم.
- چی؟!
در ادامه صدای بلند مرتضوی به من نگاه کرد. چشم‌هاش برق میزد. من رو به خودش نزدیک‌تر کرد و با لحن آرومی که بوی غم می‌داد و قلبم رو به بازی می‌گرفت، گفت:
- من و مژده جانم سخت به هم رسیدیم.
صدای نفس‌هام بلند شده بود. عصبی بودم. از شنیدن این دروغ‌ها، از دیدن قیافه‌ی پر کینه‌ی مرتضوی، از نزدیکی تیرداد به خودم، از بند دلم که هزار بار پاره شد، از خودم، از این زندگی!
نگاهم رو از نگاهِ بی‌تاب تیرداد گرفتم. فکر کنم این دختره داشت سکته می‌کرد. نگاه غمگین و پر نفرتش به ما و دست حلقه‌ شده‌ی تیرداد بود. حقش بود؛ اما دلم خنک نشد و عوضش، دلم براش سوخت. برای همین نیم‌نگاهی به تیرداد انداختم و ابرو بالا انداختم که یعنی ولم کن! تنها تغییری که کرد رنگ شیطنتی بود که به نگاهش اضافه شد. لبخند پر حرصی زدم و آروم پام رو روی پاش گذاشتم، در واقع کفش اسپرت سفید رنگم رو روی کفش‌های تمیز و طوسی رنگش گذاشتم. با فشردن پام، لبخندش عمیق‌تر شد. ناخواسته، داشتم غرق نگاهش می‌شدم که با صدای بلند مرتضوی، به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم‌.
- اوکی! برو و با هرکی می‌خوای باش!... پسره‌ی بی‌لیاقت.
و قدم تند کرد به‌سمت در و در یک لحظه در رو محکم باز کرد و محکم‌تر بست.
چند لحظه سکوت اتاق رو فراگرفت تا وقتی که به خودم اومدم و سریع خودم رو عقب کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و باز با عصبانیت فوران کرده، نگاهش کردم و دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- آفرین، احسنت، چه خوب دروغ میگی!... نمی‌دونم چرا این آدم‌های اطراف تو هرطور دلشون می‌خواد با من حرف می‌زنن، حسودهای بدبخت!
با قدم‌های محکم به‌سمت صندلی رفتم.
- جواب خاله‌هات رو نشد بدم، جواب این دختره رو که می‌تونستم بدم! چه خبره؟ تو این شهر چه خبره‌؟ آدم‌های اطراف تو چی از جونم می‌خوان؟
کیفم رو چنگ زدم و دوباره مقابلش ایستادم. دیگه به نفس‌نفس افتاده بودم.
- تو فقط بگو من چیکار کردم؟ من چیکار کردم تیرداد!
دستم رو به سی*ن*ه‌ش کوبیدم.
- فقط بلدی دروغ بگی، نمی‌تونی با حقیقت از من دفاع کنی، باورم نمی‌شه اینقدر دیر هم رو شناختیم... چرا نگفتی من فقط معلم تینام؟ چرا به ذهن آشفته‌ی این دختر دامن زدی؟ چرا هر برداشتی که از من کرده بود رو تأیید کردی؟ خسته‌م کردین دیگه!
مچ دست‌هام رو محکم گرفت. دستم رو تکون دادم اما ولم نکرد.
- آروم باش، آروم... من دروغ نگفتم.
خندیدم، خنده‌ی عصبی و مسخره.
- دروغ نگفتی ما هم کارت عروسیمون داره چاپ میشه، من و تو هم به‌سختی به هم رسیدیم، جالبه!
خودم رو جلو کشیدم و زیر لب و پر حرص زمزمه کردم:
- دیگه نه خودت واسم مهمی نه اطرافیانت، پس خودت بمون و ماست‌مالی کردن دروغ‌هات! ولم کن.
- می‌دونم با غرغر کردن هم آروم میشی، پس هرچی می‌خوای واسم بگو.
این همه آروم بودن تیرداد رو نمی‌فهمیدم. اخمم رو محکم‌تر کردم.
- فعلاً ولم کن که زنگ خورده و من و تو داخل این اتاق موندیم! نمی‌خوای که تینا پشت سرم حرف بزنه؟
و با تلاش آخرم، مچ دست‌هام رو رها کرد و من سریع از اتاق بیرون رفتم. با دیدن تینا که مظلوم‌تر از همیشه، گردنش خم شده بود و خوابش برده بود، بغضم با شدت به گلوم فشار آورد. آروم جلو رفتم و روی صندلی کنار تینا نشستم. سرش رو روی شونه‌م گذاشتم و سرم رو به سرش تکیه دادم. بدنش سرد بود اما صدای نفس‌هاش در حال حاضر تسکین دهنده‌ی نگرانی‌هام بود. چشم‌هام رو بستم. قطره‌ی اشک از گوشه چشمم سرازیر شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
باید خونسردیم رو حفظ می‌کردم. الان وقت فکر کردن به حال و احوال دلِ آشوب من نبود. اشتباه کردم خودم رو قاطی بحث تیرداد و مرتضوی کردم. اصلاً اشتباه کردم به اون اتاق رفتم. من باید کنار تینا می‌نشستم. باید تینا رو آروم می‌کردم؛ ولی مگه من می‌تونستم نسبت به تیرداد بی‌تفاوت باشم‌؟ دلم شکسته بود اما احساساتم رو که فراموش نکرده بودم!
صدای باز شدن در شنیدم و بعد صدای خانوم مدیر که با تیرداد صحبت می‌کرد. چشم‌هام رو باز نکردم و در همون حالت موندم. تا یک ربع بعد که با حدس تموم شدن سِرُم تینا، چشم باز کردم. حدسم درست بود. آروم بیدارش کردم، سوزن آنژیوکت رو از دستش بیرون کشیدم. تیرداد تینا رو به خودش تکیه داد و از اتاق بیرون رفتند. من هم بعد از صحبت کردن و تشکر از خانوم مدیر و ناظم و خلاصه هرکسی که سر راهم قرار می‌گرفت، با وسایل خودم و تینا از مدرسه خارج شدم. نیم ساعت بعد به خونه‌شون رسیدیم. اولین کاری که کردم تزریق داروهای تقویتی بود که تیرداد طبق توصیه‌های من خریده بود. می‌دونستم که بدنِ ضعیف تینا بیشتر از همیشه به این ویتامین‌ها نیاز داره.
همچنان روی شکم خوابیده بود و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشته بود. پایین تختش نشستم و سرم رو مقابل سرش گذاشتم. دستم رو به موهاش کشیدم و آروم گفتم:
- چی‌شدی؟
اشک، مثل چند لحظه پیش، از چشم‌های نازش چکید.
- تینا جانم، درس‌هات زیاده؟ اذیتت کردم؟
آروم سرش رو به نشونه مخالفت حرفم تکون داد.
- پس چرا اینقدر غم داری عزیزدلم‌؟
با صدای خسته‌ش که به سختی شنیده میشد آروم گفت:
- دلم مامانم رو می‌خواد، خسته شدم.
با ناراحتی سرم رو بلند کردم، آرنجم رو به لبه تخت تکیه دادم و دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم.
- مگه بعد مجلس ختم آروم نشدی؟
«نه» گفت و چرخید. طاق باز خوابید و نگاهم کرد.
- شما خوبین‌؟ دلم براتون تنگ شده بود.
- من که هر وقت بخوای پیشتم عزیزم.
و اشک‌هاش رو پاک کردم.
- دختر قوی من، خوب باش! الان استراحت کن اما فکرهای بدت رو از ذهنت دور کن.
لبخندی به روم زد.
-‌ مرسی که همیشه هستین.
و دستش رو به چشم‌هاش کشید.
- آخ از این پلک‌های سنگین... میشه تا خوابم می‌بره پیشم باشین؟
دستش رو به دستم گرفتم و با دست دیگه‌م موهاش رو ناز کردم.
- بخواب تینای نازم، من هستم.
زیر لب زمزمه‌ی نامفهومی کرد که نفهمیدم. چشم‌هاش رو بست و خیلی طول نکشید که صدای نفس‌های منظم و بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌ش، نشون می‌داد که خوابش برده. سردردم دوباره برگشته بود. انگشتم رو روی شقیقه‌م فشردم و آروم ایستادم. مقابل آینه، چهره‌ی آشفته‌ی خودم رو دیدم‌. موهام رو باز کردم و دستم رو چندبار بین موهام حرکت دادم و دوباره با کِش بستم. شالم رو مرتب کردم، دستي به مانتوم كشيدم و از اتاق بیرون رفتم.
آقا پیمان رسیده بود و مشغول صحبت با تیرداد بود. با لبخند به‌طرفشون رفتم و سلام کردم.
- سلام مژده جان، حال دخترم چطوره؟ برم ببینمش؟
انگشت‌هام رو درهم گره زدم و مقابل آقا پیمانی که تا حالا به این اندازه نگران ندیده بودمش، ایستادم.
- نگران نباشین، خداروشکر خوبه، برین پیشش منتهی خوابش برده.
قدمی عقب رفت و خسته روی مبل نشست.
- من چیکار کنم با این دختر؟ همش می‌ترسم قلبش کار دستمون بده.
ناراحت، به‌سمت کیفم رفتم و دستگاه فشار رو بیرون آوردم. آقا پیمان هم اصلاً حال خوبی نداشت و قطعاً فشارش بالا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- آقا پیمان! خواهش می‌کنم اِنقدر خودتون رو اذیت نکنین، فعلاً فشار خودتون بالاست.
دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و نگاه پر غمش رو به چشم‌هام دوخت.
- چطور ناراحت نباشم مژده جان؟ چطور نگران دخترم نشم؟ وضعیت قلبش به کنار، من حتی نمی‌دونم دخترم از چه بابت ناراحته!
کاف رو از دور دستش برداشتم و رو به تیرداد گفتم:
- لطفاً یک لیوان آب با آبلیمو بیار.
و دوباره رو به آقا پیمان ادامه دادم:
- راست میگین، به خدا حق با شماست؛ اما من می‌دونم که در حال حاضر فشار بالای شما از قلب تینا که مطمئنم خوبه، خطرناک‌تره! آقا پیمان شما باید مواظب سلامتی خودتون باشین.
خم شدم و دستگاه فشار خون رو به داخل کیفم برگردوندم.
- نمی‌شه دخترم، این بچه‌ها دست من امانتن، اگه خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد من باید چکار کنم؟ خصوصاً تینام که این دنیا خیلی بهش سخت گرفته.
لبخند بی‌جونی زدم.
- دنیا بهش سخت گرفت و ازش یک دختر قوی ساخت، شما پشتش باشین تا تینا قوی‌تر هم بشه... شاید دلتنگ مادرش شده و هیچ ناراحتی دیگه‌ای نداره، لطفاً خودتون رو اذیت نکنین.
تیرداد برگشت و لیوانی که حاوی آب و قطرات حل شده‌ی آبليمو بود رو به دست پدرش داد. دیگه چطور باید آرومش می‌کردم؟ بعضی سختی‌ها اونقدر فشارش زیاده که هیچ حرفی درد آدم رو کم نمی‌کنه.
- لطفاً برین استراحت کنین، آروم‌تر بشین و بعد که تینا هم بیدار شد باهاش صحبت کنیم... من می‌پرسم، تیرداد می‌پرسه و حتی خودتون! می‌دونم که تینا بخنده، حالتون خوب میشه پس آروم باشین.
در جواب حرف‌هام فقط سر تکون داد. لیوان خالی رو به دست تیرداد داد و از روی مبل بلند شد. کمر خم شده‌‌ش رو دیدم و عجیب حس تلخی بود. کنار تیرداد ایستاده بودم و رفتن آقا پیمان رو می‌دیدم که اول به اتاق خودش رفت و چند لحظه بعد با بالشت به اتاق تینا رفت و در رو بست. حتی اگه این‌طوری ذره‌ای آروم میشد پس فکر خوبی بود که در اتاق دخترش بخوابه. سرم به‌سمت راست چرخید. نگاه خنثی تیرداد، به در بسته‌ی اتاق تینا بود. استرس باهامون چیکار می‌کرد؟ چطور انقدر قوی بود كه می‌تونست در عرض چند لحظه همه رو از پا بندازه؟ اون هم این خانواده رو!
- تیرداد؟
آروم پلك زد و نگاه خسته‌ش رو به چشم‌هام دوخت.
- می‌خوام آشپزی کنم، پدرت و تینا نیاز به غذای خونگی دارن.
گوشه لبم رو به دندون گرفتم و ادامه دادم:
- و خودت.
اخم ریزی روی پیشونیش شكل گرفت.
- لازم نیست، سفارش میدم، یه آشپزخونه خوب می‌شناسم.
و روی مبل نشست. چپ‌چپ نگاهش کردم.
- با فشار بالای بابات و قلب نامیزون خواهرت، غذای بیرون حتی اونجایی که فکر می‌کنی خیلی مطمئنه هم خوب نیست!... تیرداد واسم ابرو بالا ننداز لطفاً لجبازی رو کنار بذار.
دوباره مقابلم ایستاد.
- باشه، پس بگو خودم درست کنم لازم نیست تو کار کنی.
نیشخندی زدم و قدمی عقب رفتم.
- مطمئنی؟ در اصل باید یه سِرُم هم به تو می‌زدم.
و قدم به‌سمت آشپزخونه برداشتم. هر چی به آشپزخونه نزدیک‌تر می‌شدم، همهمه‌های مغزم بیشتر و بیشتر میشد. اونقدری که جلوی ورودي آشپزخونه ایستادم. عرق سردی روی کمرم نشسته بود. ضربان قلبم اوج گرفته بود و صدای خاله‌های تیرداد رو مثل همون شب می‌شنیدم.
- برگرد مژده، خواهش می‌کنم!
سرم رو به عقب چرخوندم، پشت سرم ایستاده بود. گره بین ابروهاش محکم‌تر شده بود و شاکی گفت:
- فکر کردی خودت خوبی؟ نه! نیستی... برگرد.
و پشت بهم قدمی جلو رفت که آستین پیراهنش رو چنگ زدم. نگاهش اول روی دستم نشست، بعد به چشم‌هام رسید. با صدای لرزونم گفتم:
- باهام بیا و... تا آخرش... بمون.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
جلو اومد، حالا نگاهش رنگ نگرانی گرفته بود. با صدای آرومی گفت:
- فکر کردی می‌تونم ببینم داری اذیت میشی؟ تا همین‌جاش هم به زور دووم آوردم... تو نباید بری تو این آشپزخونه.
بغضم رو فرو دادم و با صدایی که باز گرفتگیش واضح‌تر شده بود گفتم:
- اگه تنها نباشم می‌تونم فراموش کنم چون آشپزی رو دوست دارم.
دستش رو روی بازوم گذاشت.
- نه مژده!
لبخندی روی لب‌‌هام نشوندم، آستینش که هنوز بین انگشت‌هام بود رو رها کردم، فقط گفتم «بیا» و خودم جلوتر رفتم. بی‌مقدمه برای اینکه حرف دیگه‌ای زده نشه موادی که لازم داشتم رو یکی‌یکی نام بردم و تیرداد از یخچال یا فریزر بیرون کشید. پیاز نسبتاً درشتی رو به دست گرفتم.
- مرغ دوست دارن؟ و سوپ.
و نگاهش کردم. سمت راست آشپزخونه از بالا تا پایین، رو به حیاط، پنجره بود. میز صبحانه گرد و کوچک طوسی رنگی با سه صندلی هم کنار پنجره قرار داشت که فکر کنم صبحانه خوردن با این منظره مزه‌ی دیگه‌ای به آدم بده. تیرداد هم رو به حیاط ایستاده بود و در جوابم گفت:
- آره دوست دارن... تو به پیاز حساسی؟!
سرم رو بلند کردم و چشم‌هایی که شدیداً می‌سوخت رو ناخواسته روی هم فشردم.
- آره ولی مهم نیست چون عادت دارم.
به‌سمتم اومد. سرم رو در جهت مخالف پیاز‌هایی که زیر دستم مشغول خُرد شدن بود، گرفته بودم.
- یعنی چی‌؟ بده به من، وقتی من هستم تو چرا این شکلی اشک بریزی؟
مقاومت کردم؛ اما زودتر از من جنبید و چاقو و پیاز رو از دستم کشید‌. بهم تنه آرومی زد و من رو قدمی عقب فرستاد. دست‌هام رو زیر شیرآب گرفتم و چشم‌هام رو شستم. به‌سمت ماهیتابه و قابلمه‌ای که روی گاز قرار داده بودم رفتم و کمی روغن کف هردو ریختم. هر چی سکوت بینمون بیشتر میشد، ذهنم پریشون‌تر، اضطراب درونیم بیشتر و سردردم شدیدتر میشد. پس شروع کننده صحبت‌ خودم بودم.‌
- می‌دونی اولین باری که آشپزی کردم کی بود؟
- نُه سالت بود.
نگاهش کردم. سرش پایین بود و صورتش رو نمی‌دیدم. از اونجایی که دلم برای آروم حرف زدن با تیرداد تنگ شده بود، لبخند روی لب‌هام جا خوش کرده بود و کم رنگ هم نمی‌شد.
- خیر! دوباره حدس بزن.
- هفت.
دست از خُرد کردن فلفل‌دلمه سبز رنگ برداشتم.
- خیلی زرنگی! از کجا فهمیدی؟
- مژده‌ای دیگه.
خندیدم و هویج به دست گرفتم.
- رنده کجاست؟
سرش رو بالا گرفت و به کابینت روبه‌روش اشاره کرد. به‌طرفش رفتم و دستم رو دراز کردم تا رنده رو بردارم که با دیدن قیافه خیس و چشم‌های اشکیش، تعجب کردم.
- تو که از منم حساس‌تری! انگار داری گریه می‌کنی.
خندید و با همون قیافه نگاهم کرد که من هم خنده‌م گرفت‌؛ اما با لحنی که مشخص بود دلم براش سوخته گفتم:
- بده به خودم، گفتم بهت من عادت دارم و اذیت نمی‌شم، پنج‌تا پیازه!
دستش رو عقب کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد.
- برو عقب، همین الان هم جلوی این پیازها ایستادی چشمات داره قرمز میشه.
رنده رو برداشتم و فین‌فین کنان ازش دور شدم‌. بشقاب رو روی کانتر گذاشتم و مشغول رنده کردن هویج شدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- از مدرسه برگشتم خونه و برخلاف هر روز، غذا نداشتیم چون مامان سرکار بود و هنوز برنگشته بود... از اونجایی که همیشه خیلی برای آشپزی کردن کنجکاو بودم اما مامان اجازه‌ش رو نداده بود، اون موقعیت رو فرصت مناسبی دیدم.
حضورش رو کنارم حس کردم.
- این هم پیازها.
دیدن قیافه‌ش باعث شد باز هم بخندم.
- مرسی، برو صورتت رو بشور... اول دست‌هات.
پیازها رو به روغن اضافه کردم.
- رفتم سه تیکه مرغ برداشتم، یک قابلمه هم پر از روغن کردم و مرغ‌ها رو انداختم توش!
سبزیجات و جو رو به همراه آب به قابلمه اضافه کردم تا سوپ آماده بشه و حالا که پیازهای ماهیتابه طلایی شده بود وقت اضافه کردن مرغ‌ها بود.
- جزغاله شدن؟
نگاهش کردم که مشغول ور رفتن با چای‌ساز بود.
- نه! اتفاقاً طلایی شدن، منتهی فقط لایه رویی و درونش خام بود و نگم برات چه مزه و بوی مزخرفی می‌داد!
فلفل‌دلمه که می‌دونستم برای کاهش فشارخون گزینه‌ی خوبی هست رو به مرغ‌ها اضافه کردم. زعفرون رو هم به مواد اضافه کردم، شعله گاز رو کم کردم و در ماهیتابه رو بستم.
- بدترین اتفاق هم پاشیدن روغن روی گاز بود و شدیداً آشپزخونه کثیف شده بود... بابام دعوام کرد اما مامانم فقط خندید و گفت ‌می‌تونستی یه چیز ساده‌تر بپزی! گفت برام تجربه شده و اشکالی نداره اما... .
به سینک تکیه دادم. با دو لیوانی که دستش بود به‌سمتم اومد. لیوان صورتی رنگ رو به دستم داد و مقابلم، به کابینت‌های سفید تکیه زد.
- اما چی؟
- گفت حالا که تو اینقدر برای کار کردن عجله داری پس خوبه که روش تمیز کردن گاز رو هم بلد باشی!
آروم خندیدیم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تنبیه مامان این شکلی بود که البته به نظرم کار درستی کرد و از دعوا کردن بهتر بود.
دستش رو دور لیوان مشکیش حلقه کرد و با همون لبخندش، گفت:
- مامانت فوق‌العاده‌ست.
آره، مامانم بی‌نظیر بود. چای رو در سکوت با شکلات تلخ، ذره‌ذره نوشیدم. این‌بار اون شکننده‌ی سکوت بود.
- مژده؟
نگاهم رو به پنجره و حیاط دادم و چیزی نگفتم. برای این مدل «مژده» گفتن تیرداد جوابی نداشتم.
- تا کی می‌خوای این حال بد رو دنبال خودت بکشونی؟
مکث کرد و وقتی سکوت من رو دید دوباره به حرف اومد:
- حالت خوب نیست اما داری برای خوب شدن حال بقیه تلاش می‌کنی، مواظب تینایی و تلاش می‌کنی حال بابام رو بهتر کنی، غذا درست می‌کنی و محیط سرد آشپزخونه رو تحمل می‌کنی... دوست داری همه‌ی حس و حال بدت رو توی دلت نگه داری و تظاهر به خوب بودن کنی!
گردنم به‌طرفش چرخید و آروم گفتم:
- چی بگم تیرداد؟ چندبار بگم؟ چند دفعه خاطرات تلخ رو مرور کنم؟ وقتی جفتمون می‌دونیم چرا باید دوباره بیانش کنم؟
قدمی جلو اومد.
- آره بگو، اینقدر بگو تا آروم بشی، هر چی دلت می‌خواد بهم بگو فقط بذار مغزت خالی بشه... لازم نیست همه چی رو تحمل کنی، من روحیه صبور تو رو می‌شناسم؛ اما حداقل راجع به من و خانواده‌م نمی‌خواد خودت رو اذیت کنی... هنوز هم نمی‌دونم چرا اجازه دادم پات رو تو آشپزخونه بذاری!
کلافه لیوان رو داخل سینک گذاشت، کنارم ایستاد و دستش رو بین موهاش کشید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- خوبه که من رو می‌شناسی... من عادت دارم صبر کنم تا بگذره.
- باشه! حالا که موندی، حالا که داری تحمل می‌کنی پس بذار من هم بگم تا شاید آروم بشی... مژده باور می‌کنی که من یک روز هم نسبت به تو فکر بدی نداشتم؟ حتی... .
به حیاط اشاره کرد، ناخودآگاه مسیر انگشتش رو دنبال کردم. نگفته، منظورش رو فهمیدم و در یک لحظه غرق گذشته شدم.
- حتی اون روزی که برای اولین بار توی خونه‌مون دیدمت و ذهنیت خوبی ازت نداشتم، حتی اون روز هم فکر کثیف خاله‌هام از ذهنم نگذشت... روز اول رو یادته؟
یادم بود، به پر رنگی همون لحظه. نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم. چشم‌های منتظرش.
- یادمه، خیلی هم خوب یادمه، بهم گفتی مگه دانشگاه رفتی؟
چشم‌هاش رو روی هم فشرد و من مرموزانه ادامه دادم:
- گفتی اخلاقم رو روز بعد خودکشی شناختی!
پشیمون از اینکه حرف اون روز رو پیش کشیده، کف دستش رو به پیشونیش کوبید که خندیدم. خنده‌ی من باعث شد نفس راحتی بکشه، حتی نگاهش آروم شد؛ اما برای احتیاط گفتم:
- من با دعوای اون روزمون مشکلی ندارم تیرداد، با اینکه ناراحت شده بودم اما چون خاطره‌ی بدی از من گوشه ذهنت مونده بود پس تا حدودی بهت حق دادم.
مسیر نگاهم به حیاط قطع شد چون مقابلم ایستاد.
- دیگه دنبال حاشیه نمیرم، فقط می‌خوام دلت رو باهام صاف کنی.
خیره نگاهش کردم و ناراحت، حرف دلم رو گفتم:
- من فقط ازت توقع نداشتم تیرداد.
- می‌دونم، می‌دونم! من هم دلایل خودم رو داشتم هرچند که قانع کننده نباشه اما الان فقط می‌خوام من رو قبول کنی و فکرهای بد رو از ذهنت دور کنی.
چاره‌ی دیگه‌ای هم بود؟ دیگه از زیر و رو کردن اون شب خسته شده بودم! بغض کرده، سرم رو کج کردم و آروم گفتم:
- چرا هیچ‌کَس من رو دوست نداره؟ چرا همه با من بدن؟
عقب رفت، یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و کنارم گذاشت، وادارم کرد بنشینم و خودش بالای سرم ایستاد.
- چون خوبی! خیلی هم خوب... آدم‌های خوب رو همیشه اذیت می‌کنن.
خسته‌تر از همیشه نگاهش کردم. به‌سمتم خم شد. انگار بینمون یک طناب نامرئی وجود داشت. بین نگاهم و نگاهش، بین حرف‌هاش و حرف‌هام و بین قلبم و قلبش که ذره‌ذره، نگاهش نگاهم رو آروم می‌کرد. حرف‌هاش و صدای دلنوازش دلم رو آروم می‌کرد و باعث میشد آرامش به فکرم برگرده و قلبم که انگار داشت به جایی می‌رسید که متعلق بهش بود. حال خوب قلبم رو می‌فهمیدم و جالب بود که از خودش دلخور بودم و باز هم دوست داشتم با وجود خودش آروم بشم. به قول هنگامه شاید ناخواسته داشتم براش ناز می‌کردم. تیرداد برای من چی بود؟ مفهوم امنیت؟
- وای مژده دلم برای این نگاهت پر می‌کشید... خدایا شکرت.
نگاهم! به همین راحتی دستم رو می‌خوند. شاید حداقل دوست نداشتم اینقدر مستقیم بشنوم. اخم کردم و صورتم رو به جهت مخالف چرخوندم که بدون معطلی چونه‌م رو لمس کرد و صورتم رو به‌طرف خودش چرخوند. غرغرکنان گفتم:
- چه زود مژده رو میاری تو گروه خودت!
صورتش رو پایین‌تر آورد. سرم رو بالا گرفتم و با تخسی نگاهش کردم. لبخند روی صورتش نشست و با لحن جذاب همیشگیش گفت:
- چون جوابی که باید می‌گرفتم رو از نگاهت گرفتم و اینکه... مژده مال من هست! چه بخواد، چه نخواد.
ابروهام بالا پرید. جز آسمون پر ستاره‌ی شب نگاهش به هیچ چیز نمی‌تونستم نگاه کنم.
- گفته بودم نازت رو خریدارم، از این به بعد همه کار می‌کنم تا بفهمی چقدر وجودت برام مهم و باارزشه... جوری بینمون دیوار چیده بودی و دل‌شکسته بودی که می‌ترسیدم زیادی بهت نزدیک بشم اما حالا دیگه می‌دونم چیکار کنم.
پشت انگشتش رو روی گونه‌م کشید و زمزمه کرد:
- من همه کار می‌کنم تا مخاطب همیشگی این نگاه زیبات بشم، تو من رو بد عادت کردی مژده... من بدون تو انگار نیستم.
انگشتش عقب رفت و موهایی که کنار گوشم آویزون بود رو به بازی گرفت و من، حتی پلک زدن رو هم برای خودم حرام کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- نه فقط نگاهت، دلم وصل شده به موهای خوشرنگت... شاید هم کل وجودم به وجودت.
لرزیدم. دلم اکسیژن می‌خواست و حضور تیرداد اون هم اینقدر نزدیک داشت بی‌قرارم می‌کرد.
- تیرداد... .
همین! بی‌هوا گفته بودم تیرداد ولی در عوض چشم بسته بود و پر مِهر جوابم رو داده بود:
- جون تیرداد؟... حتی دلم میره با صدات.
موهام رو پشت گوش زد و بعد کمی عقب کشید. ناخواسته چشم‌هام رو بستم. قلبم تازه بیدار شد یا من تازه این تپش قلب شدید رو متوجه شدم نمی‌دونم؛ اما هرچی که بود یک‌دفعه‌ای چشم‌هام رو باز کردم و خیره به نگاهش گفتم:
- برنج، برنج درست نکردم.
و سریع در مقابل لبخند معنی‌دارش، از روی صندلی بلند شدم و به‌طرف پلوپز که روی کانتر بود، رفتم. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم برای همین نمی‌تونستم درست با دست‌هام کار کنم چون همش می‌لرزید! نگاهش کردم، که دست به سی*ن*ه به من نگاه می‌کرد.
- به چی نگاه می‌کنی؟ برو لباس‌هات رو عوض کن.
نگاهی به خودش انداخت.
- خوبه که.
- خوبه؟ از صبح با همین لباس‌هایی... مجبور که نیستی برو عوضشون کن.
در جواب لحن کوبنده‌ی من، «چشم» گفت و با همون لبخند، قدم‌قدم عقب رفت و از آشپزخونه خارج شد. نفس عمیقی کشیدم، دستم روی قلب بی‌تابم مشت شد. دوباره به عقب نگاه کردم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم، دو لیوان آب سرد خوردم و خودم رو با درست کردن برنج مشغول کردم. تموم شد؟ به همین راحتی بخشیده بودمش؟ چیکار کرد با من؟ شاید دیگه مهم نبود. شاید مهم حس خوبی بود که در وجودم جاری شده بود. اگه من اون درخت خشک زمستونی بوده باشم، الان شکوفه دادم. جز قلبی که داشت براش پرواز می‌کرد مگه چیز دیگه‌ای هم مهم بود؟ جز کلمه‌های قشنگی که برام بیان مگه چیزی زیباتر بود؟ نبود و من توسط خوده تیرداد دوباره جون گرفته بودم، به قول خودش شاید بهتر باشه همه چیز رو به خودش بسپارم.

***
شاید دیروز باز هم خوشبخت‌ترین مژده‌ی دنیا بودم. نه! حتی شاید خوشبخت‌ترین دختر دنیا. تیرداد به مرد رؤیایی ذهنم نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد و من شاید عاشق‌تر از همیشه بودم.
چهارتایی غذا خوردیم. اشتهای همه باز شده بود و به‌به ‌و چه‌چه می‌کردند. با وجود اینکه به‌خاطر فشار آقا پیمان، نمک غذا کم بود اما باز هم دوست داشتند. چون تینا می‌خندید‌؟ شاید هم چون حال آقا پیمان بهتر بود و یا شاید شوخی و خنده‌های تیرداد. هرچی که بود مطمئن بودم این سه عامل نقش پر رنگی در بهتر شدن حال و هوای این خونه داشتند، حتی در بهتر شدن حال من. این دیدگاه من بود؛ اما تیرداد لحظه آخر جلوی در بهم گفت که چون چهارنفرمون کنار هم بودیم حالمون خوب بود و این جمله، بعد کشمکش‌هایی که گذروندیم، اونقدر برام شیرین و دلربا بود که مطمئنم مزه‌ی خوبش حالا حالاها از ذهنم بیرون نمی‌ره.
شیفت شبی که دیشب گذروندم هم خیلی راحت بود. از اینکه با سهیلا شیفتم یکی بود خیلی ذوق کردم و بی‌دلیل محکم بغلش کردم. سهیلا هیچ چیز نمی‌دونست اما شریک حال خوب و بد من شده بود و این‌دفعه برخلاف دفعه‌ی قبل براش از خوبی‌ها گفتم. از اینکه چقدر خوبه روی خوش زندگی رو ببینی.
روی خوش زندگی! راستش حس می‌کردم روی زندگی من شرط بسته شده، تا من ذره‌ای بیشتر خوشی رو حس نکنم. اگه توطئه‌ای پشتش نبود، پس چرا بدبختی‌های زندگیم درست وسط حال خوبم خودشون رو نشون می‌دادند؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
وقتی بعد از شیفت کلینیک به خونه برگشته بودم، با مامانی مواجه شدم که به اندازه‌ی روز طلاقش شکسته بود. عمه و بابا کار خودشون رو کرده بودند. زنگ زده بودند و هرطور که می‌تونستند با قدرت کلامشون مامان رو اذیت کرده بودند. حرفی از باغ نمی‌زدند، اون‌ها ادعا کرده بودند که من باید به رامسر برم و طبق قراری که سال‌ها پیش گذاشته شده بود با اشکان ازدواج کنم.
بابا گفته بود من دخترشم و باید با کسی ازدواج کنم که اون تعیین می‌کنه و کی بهتر از اشکان؟ راستش دیگه گریه نکرده بودم. خشک شده بودم! شدم همون عروسک خیمه شب بازی که در ذهن بابا و عمه و کل خانواده‌ی آریان بود. غیر از این بود؟ اگه من رو آدم حساب می‌کردند که وضعم این نبود، من رو مجبور به کاری نمی‌کردند که صرفاً مطابق میل و نقشه‌های خودشون بود!
مامان همچنان معتقد به گرفتن وکیل بود. به اینکه باغ حق منه و کسی حق نداره حقم رو ازم بگیره! اما مامان متوجه نبود که حق من چیز دیگه‌ای هست! حق من زندگیه، حق من آرامشه، حق من همون حس و حال خوبیه که از تیرداد می‌گیرم. باغ و زمین و پول کجای زندگی من رو می‌گرفت؟ مگه من محتاج باغ زیتون بودم؟ محتاج پول بودم؟ نه! من محتاج همون نگاه گرم و لبخندهای گیرای تیرداد بودم. من محتاج وجود امنش بودم. چرا مامان متوجه نمی‌شد؟
هرچند که این احتمال هم وجود داشت که من هم باغ‌ رو از دست بدم و هم مژده رو! این بعید نبود که با رفتنم به رامسر اون‌ها هر بلایی دلشون می‌خواد سرم بیارند. مگه دل کسی برای من می‌سوخت؟ مگه پدربزرگ من رو دوست داشت؟ مگه بابام من رو می‌فهمید؟ مگه عمه به فکر خوشبختی برادرزاده‌ش بود؟ نه.
متأسفانه نه! و باز هم متأسفانه راه حل دیگه‌ای نبود. گریه و غصه‌ی مامان عذاب دلم رو بیشتر می‌کرد اما راه دیگه‌ای نبود. شکایت مامان از این بخت سیاهش عذابم می‌داد اما این سیاهی دور تن جفتمون پیچیده بود و کاری نمی‌شد کرد.
نفرین می‌کرد ولی مگه اتفاقی می‌افتاد؟ نه! اون خانواده هر روز خوش‌تر و سرحال‌تر و پولدارتر می‌شدند. مامان خبر نداشت که بابا علاوه بر تجدید فراش حالا صاحب بچه هم شده! این یعنی نفرین‌های ما جواب نمی‌ده این یعنی ما چاره‌ای نداریم جز مقابله شدن با اون خانواده‌!
مامان قسم خورده بود دست اشکان بهم نمی‌خوره ولی خب دیگه نمی‌تونستم دلم رو به این حرف‌ها خوش کنم. من حتی در این شرایط هم باز حضور امن تیرداد رو می‌خواستم. تیرداد... خبر نداشت که تلخی‌های زندگی من عمیق‌تر از این حرف‌هاست. نمی‌دونست که با چه دختر ‌پرحاشیه‌ای مواجه شده. وای از من... .

***
قرص سفید رنگ رو از داخل کاورش خارج کردم. با یک سوم آبی که در لیوان بود، قورتش دادم. زیپ کیفم رو بستم و به‌سمت آشپزخونه رفتم.
- برو کنار خودم انجام میدم.
روناک با ناراحتی نگاهم کرد.
- لازم نکرده! مگه دیشب نگفتی حالت بهتره؟ چرا سردردهای تو خوب نمی‌شه؟
یقه‌ی تیشرتم رو عقب گرفتم و تکونش دادم، حس گرما داشتم.
- خوبم روناک، بهترم... میگرنه دیگه وقتی بگیره ول نمی‌کنه.
و پشت میز نشستم و چاقو رو به دستم گرفتم. در حالی که خیارشورها رو بیش از حد ریز می‌کرد گفت:
- مژده الان روش‌های خوبی برای درمان میگرن هست، دیدی بوتاکس انجام میدن؟ خب برو امتحان کن! آخه مگه میشه یک هفته سردرد داشته باشی؟!
سرم رو کج کردم.
- خوب میشم دیگه! اگه خوب نشدم از این کارهایی که گفتی انجام میدم... الان هم برو کمک یاسی، برای دیزاین کمک لازمه، من شام رو درست می‌کنم.
نفس عمیقی کشید و با گفتن «دختره‌ی لجباز» از پشت میز بلند شد، دست‌هاش رو شست و از آشپزخونه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نمی‌دونست؛ چیزی از این اتفاقات اخیر نمی‌دونست چون از مامان خواهش کرده بودم حرف‌هایی که شنیده بود رو با کسی درمیون نذاره. این مشکل من و مامان بود و درست نبود که خانواده‌ی خاله‌ها رو که الان درگیر جهاز خریدن و تدارکات قبل عروسی هستند رو اذیت کنیم. تصمیم داشتم هفته آینده که دو روز تعطیلات داشتیم به رامسر برم. برم و برای یک‌بار هم که شده با این خانواده مواجه بشم. از پوسته‌ی اون مژده‌ی مظلوم و توسری‌ خور خارج بشم و از حق و زندگیم دفاع کنم. دو حالت داشت.
یا با گرفتن باغ بی‌خیال من می‌شدند و همه چیز اون‌طور که من می‌خواستم میشد و برای همیشه از خانواده آریان جدا می‌شدم، یا اینکه علاوه بر گرفتن باغ من رو مجبور به ازدواج با اشکان می‌کردند که راه حل اون رو هم بلد بودم؛ دریا! و اتمام این زندگی پر دردسر.
هرطور شده باید این داستان رو به انتها می‌رسوندم حتی اگه پایان تلخی به دنبال داشته باشه، حتی اگه به قیمت تموم شدن زندگیم باشه. این زندگی دیگه ارزشی برام نداشت.
نگاهی به آشپزخونه‌ی تمیز انداختم. امشب تولد حسام بود و روناک برنامه‌ی سوپرایزی داشت. یک خونه ویلایی، خارج از شهر و در یک مکان خوش آب و هوا گرفته بودند تا برای دو روز اینجا باشیم. ویلای خیلی بزرگی نبود اما تمیز و شیک بود و به قول روناک میشد تولد باحالی اینجا گرفت!
ما دخترها زودتر اومده بودیم تا تدارکات تولد رو آماده کنیم و پسرها بعد از کارشون می‌اومدند. تونسته بودم دو روز شیفت‌های کاریم رو آف کنم چون نیومدنم هم باعث ناراحتی روناک میشد هم اینکه خودم دلم می‌خواست کنارشون باشم. ترس داشتم، ترس از دست دادن این جمع دوست‌داشتنی.
چند مدل غذا به علاوه دسر برای امشب آماده کرده بودم که خدا رو شکر همش به موقع آماده شد و روناک عزیزم از این بابت خیلی ذوق کرد. تا اومدن حسام چیزی نمونده بود پس به اتاق رفتم و لباس‌هام رو با شومیزی به رنگ آبی آسمانی و شلوار سفید عوض کردم. آرایش کردم، بیشتر از همیشه تا قیافه مصیبت زده‌م کمتر به خودش توجه جلب کنه. از اتاق بیرون رفتم، دخترها هیجان زیادی داشتند و من هم سعی کردم هیجان‌زده به نظر برسم؛ اما از اونجایی که خیلی برای شلوغ کاری فرد مناسبی نبودم وظیفه فیلم گرفتن رو به عهده گرفتم.
کمی عقب‌تر ایستادم و موبایلم رو برای فیلم‌برداری آماده کردم. حسام و تیرداد و هومن وارد شدند. جیغ و هیجان روناک اونقدر زیاد بود که حسام رو شوکه کرد. نگاهی به خونه‌ی دیزاین شده انداخت، مشتی حواله‌ی پسرها کرد، با عشق روناک رو بغل کرد و بوسید. سر و صدای بچه‌ها بالا رفت و لب‌هام به خنده باز شد. نگاهِ کنجکاوم از داخل صفحه مستطیلی موبایل تیرداد رو دنبال کرد.
این چند روز برخلاف خواسته‌ش هم‌دیگه رو ندیدیم و من فقط شاهد پیام‌های قشنگ تیرداد بودم. از تک‌تک پیام‌هاش عکس گرفته بودم تا وقتی رفتم رامسر، هر روز بخونمشون. می‌دونستم که بیشتر از همه دلم برای تیرداد تنگ میشه، حتی برای حس جوونه زده‌ی دلمون که انگار قرار نبود رشد کنه. من نمی‌خواستم این‌طور بشه اما شد!
بچه‌ها مشغول بزن و برقص بودند. خونه رو با بادکنک‌های سفید و آبی تزئین کرده بودند و لباس‌های هممون هم ترکیب این دو رنگ بود. زیبا بود اما صدای بلند آهنگ برای سر پر دردم خوب نبود و به بهونه‌ی سر زدن به سوپ شیر به آشپزخونه رفتم. دلم برای بچه‌ها سوخت که کسی مثل من، دخترخاله‌شون شده بود!
- امشب برامون چی پختی؟
آروم‌آروم به‌سمت منی که جلوی گاز ایستاده بودم می‌اومد. تنها جوابی که براش داشتم، «شام خداحافظی» بود. اما ترجیح دادم زبون تلخم، پشت لب‌های بسته‌م بمونه و چیزی نگم. قاشق رو داخل قابلمه سوپ بردم. می‌خواستم مزه‌ش رو تست کنم. کنارم ایستاده بود. سر چرخوندم و نگاهش کردم. دیدن حال خوب و سرحال بودنش باعث شد بخندم؛ ولی بدون اینکه لب‌هام تکون بخوره. قاشق رو به‌سمت دهن نیمه بازش بردم که منتظر بود.
 
بالا پایین