- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
کیفم رو چنگ زدم، دلم میخواست هرچه سریعتر بلند بشم و از اتاق بیرون برم.
- ازدواج؟
آخ! یکی بیاد به تیرداد بفهمونه که من دفعه قبل، زمان جلسه، چیزی بهش نگفتم. برداشت مزخرف خودش بوده!
- نامزدین؟
عصبی نگاهم بهطرفشون چرخید که نگاهم با نگاه تیرداد تلاقی پیدا کرد. دیگه داشتم رد میدادم و نمیفهمیدم لبخندی که روی لبهای تیرداده معنیش چیه؟ نکنه فکر کرده من این حرفها رو به مرتضوی زدم؟
- نامزدی دوران خوبیه، میتونین هم رو بشناسین، خیلیها تو همین دوران به این نتیجه میرسن که مناسب هم نیستن و راهشون از هم جدا میشه، شما هم خوب فکرهات رو بکن و دنبال کسی باش که لیاقتت رو داشته باشه.
همچنان نگاهمون به هم بود. من با اخم و اون با لبخند. تیرداد بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره پرید وسط سخنرانی مرتضوی و گفت:
- جدی؟ من که عجله دارم زودتر رسمیش کنم.
و نگاهش رو به مرتضوی دوخت. تا لبهای قلوهای و صورتی رنگش از هم فاصله گرفت، تیرداد گفت:
- شاید چون مناسب همدیگه هستیم و من به انتخابم مطمئنم.
با چشمهای باریک شده نگاهش میکردم که مرتضوی گفت:
- آره خب، همه همین رو میگن اما کمکم میفهمن اشتباه کردن، آدم باید لقمه اندازهی دهنش برداره و به کم قانع نباشه.
و پشت چشمی برای من نازک کرد که خط چشم دو متریش رو به رخم کشید. نه! من فقط جلوی خالههای تیرداد تونستم ساکت بمونم. از روی صندلی بلند شدم و کیف و موبایلم رو همونجا انداختم. با سه قدم بهش رسیدم و دستم رو به شونهش زدم.
قدش یک سر و گردن از من بلندتر بود و راستش خوشتیپتر بود؛ اما بود که بود! نگاهِ سرد و از بالا به پایینش رو که به صورتم دوخت لبخند زدم.
- عادت داری به تندتند صحبت کردن؟ شاید مشاور خوبی میشدی!
برام جالبه که بیمکث حرفهای مغزت رو به زبون میاری، البته این رو دفعه قبل هم فهمیدم، اون دفعه هم به من اجازه توضیح ندادی و خودت بریدی و دوختی!
بهطرفم ایستاد و پوزخند زد.
- عزیزم این اسمش فن بیان خوبه! شما که این ویژگی رو نداری یعنی در حد من نیستی که باهام همکلام بشی.
دستهام رو روی سی*ن*ه به هم گره زدم و با همون لبخندم گفتم:
- درسته، ما در حد هم نیستیم! انقدری که حتی لایق شنیدن جوابهامم نیستی!
چشمهاش رو درشت کرد و حیرت زده به تیرداد نگاه کرد.
- تیرداد! نمیخوای بهش چیزی بگی؟ ببین دخترهی دیوونه رو!
قدمی جلو رفتم و محکم گفتم:
- تیرداد نه و آقا تیرداد! این یک... دوم اینکه خانوم معلم، مگه نمیدونی دلبری برای فردی که فکر میکنی متأهله کار درستی نیست؟
خواست چیزی بگه که سه انگشتم رو مقابل چشمهاش گرفتم.
- و سوم! داشتی راجع به اندازهی لقمه حرف میزدی، خواستم محض اطلاعت عرض کنم اگه لقمه رو توی تحصیلات میبینی که مدرک تحصیلیم از تو بالاتره، اگه توی سطح ادب و فرهنگ میبینی که طرز صحبت هرکسی شخصیتش رو نشون میده و معلومه که من و تو چند چندیم... اگر هم معیارت زیباییه، که با وجود قشنگ بودنت، باید بگم که نچرالها مورد پسندترن!
و قدمی عقب رفتم و تیز به چهرهی قرمز شدهی مرتضوی نگاه کردم. تپش قلبم داشت دیوونهم میکرد و از دیدن این همه آدم زبون نفهم خسته شده بودم. بهطرف تیرداد برگشت و با صدای لرزونش گفت:
- شنیدی چی گفت؟ چرا هیچی نمیگی؟
من بهجای تیرداد جوابش رو دادم.
- لابد لازم نمیدونه؛ اما برای اینکه دلت آروم بگیره بذار بهت بگم که برخلاف تصورت من و تیرداد... .
با حلقه شدن دست تیرداد دور کمرم حرفم قطع شد و با تعجب گردنم رو بهطرفش چرخوندم.
- ازدواج؟
آخ! یکی بیاد به تیرداد بفهمونه که من دفعه قبل، زمان جلسه، چیزی بهش نگفتم. برداشت مزخرف خودش بوده!
- نامزدین؟
عصبی نگاهم بهطرفشون چرخید که نگاهم با نگاه تیرداد تلاقی پیدا کرد. دیگه داشتم رد میدادم و نمیفهمیدم لبخندی که روی لبهای تیرداده معنیش چیه؟ نکنه فکر کرده من این حرفها رو به مرتضوی زدم؟
- نامزدی دوران خوبیه، میتونین هم رو بشناسین، خیلیها تو همین دوران به این نتیجه میرسن که مناسب هم نیستن و راهشون از هم جدا میشه، شما هم خوب فکرهات رو بکن و دنبال کسی باش که لیاقتت رو داشته باشه.
همچنان نگاهمون به هم بود. من با اخم و اون با لبخند. تیرداد بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره پرید وسط سخنرانی مرتضوی و گفت:
- جدی؟ من که عجله دارم زودتر رسمیش کنم.
و نگاهش رو به مرتضوی دوخت. تا لبهای قلوهای و صورتی رنگش از هم فاصله گرفت، تیرداد گفت:
- شاید چون مناسب همدیگه هستیم و من به انتخابم مطمئنم.
با چشمهای باریک شده نگاهش میکردم که مرتضوی گفت:
- آره خب، همه همین رو میگن اما کمکم میفهمن اشتباه کردن، آدم باید لقمه اندازهی دهنش برداره و به کم قانع نباشه.
و پشت چشمی برای من نازک کرد که خط چشم دو متریش رو به رخم کشید. نه! من فقط جلوی خالههای تیرداد تونستم ساکت بمونم. از روی صندلی بلند شدم و کیف و موبایلم رو همونجا انداختم. با سه قدم بهش رسیدم و دستم رو به شونهش زدم.
قدش یک سر و گردن از من بلندتر بود و راستش خوشتیپتر بود؛ اما بود که بود! نگاهِ سرد و از بالا به پایینش رو که به صورتم دوخت لبخند زدم.
- عادت داری به تندتند صحبت کردن؟ شاید مشاور خوبی میشدی!
برام جالبه که بیمکث حرفهای مغزت رو به زبون میاری، البته این رو دفعه قبل هم فهمیدم، اون دفعه هم به من اجازه توضیح ندادی و خودت بریدی و دوختی!
بهطرفم ایستاد و پوزخند زد.
- عزیزم این اسمش فن بیان خوبه! شما که این ویژگی رو نداری یعنی در حد من نیستی که باهام همکلام بشی.
دستهام رو روی سی*ن*ه به هم گره زدم و با همون لبخندم گفتم:
- درسته، ما در حد هم نیستیم! انقدری که حتی لایق شنیدن جوابهامم نیستی!
چشمهاش رو درشت کرد و حیرت زده به تیرداد نگاه کرد.
- تیرداد! نمیخوای بهش چیزی بگی؟ ببین دخترهی دیوونه رو!
قدمی جلو رفتم و محکم گفتم:
- تیرداد نه و آقا تیرداد! این یک... دوم اینکه خانوم معلم، مگه نمیدونی دلبری برای فردی که فکر میکنی متأهله کار درستی نیست؟
خواست چیزی بگه که سه انگشتم رو مقابل چشمهاش گرفتم.
- و سوم! داشتی راجع به اندازهی لقمه حرف میزدی، خواستم محض اطلاعت عرض کنم اگه لقمه رو توی تحصیلات میبینی که مدرک تحصیلیم از تو بالاتره، اگه توی سطح ادب و فرهنگ میبینی که طرز صحبت هرکسی شخصیتش رو نشون میده و معلومه که من و تو چند چندیم... اگر هم معیارت زیباییه، که با وجود قشنگ بودنت، باید بگم که نچرالها مورد پسندترن!
و قدمی عقب رفتم و تیز به چهرهی قرمز شدهی مرتضوی نگاه کردم. تپش قلبم داشت دیوونهم میکرد و از دیدن این همه آدم زبون نفهم خسته شده بودم. بهطرف تیرداد برگشت و با صدای لرزونش گفت:
- شنیدی چی گفت؟ چرا هیچی نمیگی؟
من بهجای تیرداد جوابش رو دادم.
- لابد لازم نمیدونه؛ اما برای اینکه دلت آروم بگیره بذار بهت بگم که برخلاف تصورت من و تیرداد... .
با حلقه شدن دست تیرداد دور کمرم حرفم قطع شد و با تعجب گردنم رو بهطرفش چرخوندم.