جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,714 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
«تیرداد»

صدای موبایلم از بالای سرم شنیده می‌شد. برای باز کردن پلک‌هام مقاومت کردم و دستم رو بالا بردم تا قطعش کنم. انگشتم كه به جسم سرد موبايل برخورد كرد، گوش‌هام تیز شد و لحظه‌ای مکث کردم‌. این صدای آلارم نبود، صدای زنگ تماسم بود. مگه ساعت چنده؟ نکنه خواب موندم و باز حسام داره زنگ می‌زنه؟!
به‌سختی لای پلک‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت کوچیک زنگوله‌دارِ روی پاتختی انداختم؛ شش صبح بود. ديگه معطل نكردم، موبایل رو چنگ زدم و مقابل صورتم گرفتم. با دیدن اسم مژده، تماس رو وصل کردم و موبایل رو کنار صورتم گرفتم. با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌اومد به حرف اومدم:
- جانم؟ سلام.
و کمی موبایل رو از صورتم فاصله دادم تا صدام رو صاف کنم.
- سلام تیرداد، زودتر از آلارم موبایلت بیدارت کردم؟ ببخشید.
صدای آروم و گرفته‌ش خواب رو از سرم پروند؛ همیشه آروم بود اما الان انگار ناراحت بود! پتو رو کنار زدم و پاهام رو از لبه‌ی تخت آویزون کردم.
- نه عزیزم باید بیدار می‌شدم، خوبی؟! من دیشب خیلی زود خوابم برد نشد بهت پیام بدم.
صدای فین‌فینش می‌اومد یا من اشتباه می‌شنیدم؟ با دو انگشتم پشت چشم‌‌هام رو فشردم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم، نکنه شش عصر بود؟! با تردید صداش زدم:
- مژده‌جان؟... حالت خوبه‌؟
بعد از لحظه‌ای مکث، جوابم رو داد:
- تیرداد، راستش زنگ زدم بگم شاید امروز نتونیم همدیگه رو ببینیم.
ابروهام درهم رفت و کلافه از روی تخت بلند شدم.
- باشه عزیزم قرار امروز رو می‌ذاریم برای یک روز دیگه، اما چرا صدات انقدر پریشونه؟ چی‌شده‌؟!
- من... من دارم میرم رامسر.
پاهام روي فرش كشيده شد و وسط اتاق ایستادم. متعجب و با استرسي كه نمي‌تونستم مانع بروزش بشم پرسيدم:
- رامسر؟! چرا؟ درست بگو ببینم چی‌شده‌؟... داری گریه می‌کنی؟!
انگار همین جمله کافی بود تا گریه‌های آرومش اوج بگیره و نتونه درست جوابم رو بده. شوکه و کلافه چنگی به موهای نامرتبم زدم. نگرانش بودم و مژده هم انگار سختش بود صحبت کنه. بعد از چند لحظه بریده‌بریده گفت:
- ما... مادر... جو... جونم... فو.‌‌.. فوت... کرد... .
نفسم حبس شد؛ آروم پلك هام رو روي هم گذاشتم و فقط به صدای آروم گریه‌ش گوش دادم. نه! مژده عاشق مادرجونش بود.
- دیروز... که... برگشتیم... مامانم گفت... ال... الان... .
نفس عمیقی کشیدم، ناراحتیش رو عمیقاً می‌فهمیدم. دستم رو به پشت گردنم كشيدم و زمزمه كردم:
- آروم باش عزیزم، نمی‌خواد خودتو اذیت کنی، توضیح نده... فقط آروم باش.
شاید یکی دو دقیقه در سکوت، فقط به صدای پر از غم گریه‌‌ي م‍ژده گوش دادم و زیر لب باهاش حرف زدم تا نشون بدم که تنها نیست. وقتي ريتم آهنگ گريه‌ش آروم‌تر شد، حدس زدم كمي بهتر شده باشه پس گفتم:
- آب دم دستت هست؟ اگه هست لطفاً بخور.
- باشه... یه دربست گرفتیم ما رو ببره رامسر،‌ مامان حالش بد شد، راننده نگه داشت تا مامان یکم بیرون بایسته و هوا بخوره، من هم گفتم تو این فاصله بهت زنگ بزنم.
دوباره لبه تخت نشستم و با ناراحتی گفتم:
- مژده‌جان خیلی متأسفم، دوست دارم پیشت باشم، منم بیام رامسر؟
- نه تیرداد! اونجا اوضاع پیچیده‌تر از این حرفاست، منم که حالم خوب نیست، بیای چیکار؟
دستم مشت شد و باز با آرامش در جوابش گفتم:
- چون حالت خوب نیست می‌خوام بیام، بذار پیشت باشم.
دوباره «نه» گفت و سعی کرد من رو قانع کنه. شاید هم واقعاً رفتنم درست نباشه؛ پس اصرار بیشتری نکردم.
- بابت تینا هم معذرت می‌خوام اما قول میدم حواسم دورادور بهش باشه، تو هم حواست به تینا باشه خب؟ این بیست روز آخر نباید ازش دور می‌بودم، ببخشید تیرداد لطفاً هواشو داشته باش تا بی‌انگیزه نشه.
كلافه دستی به صورتم کشیدم. متنفرم از اتفاقات ناگهاني كه ريتم زندگي رو از دستت خارج مي‌كنه و به عقلت اجازه‌ي فكر و تصميم نميده! با اين مژده‌ي پر غم، از راه دور، چيكار بايد مي‌كردم؟! با صداي گرفته‌م زمزمه كردم:
- تو الان نگران تینایی؟! خواهش مي‌كنم نگران نباش، تینا درک می‌کنه! منم حواسم بهش هست... مژده خیلی نگرانتم، زیاد بی‌قراری نکن عزیزدلم، می‌دونی که این دنیا پر از تلخی و سختیه تو برای خودت سختش نکن!
بغض کرده، «باشه» گفت و خواست خداحافظی کنه که بي‌طاقت زبونم چرخيد و گفتم:
- خیلی دوستت دارم، خب؟
- دلم فقط به همین گرمه، می‌دونی که... .
و دل من برای صدای پر حس و غمگینش رفت. کاش پیشش بودم، کاش... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
با ذهنی درگیر و اعصابی داغون، به حمام رفتم. دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و حوله به سر از حمام خارج شدم. تینا پشت میز نشسته بود، صبحانه می‌خورد و نگاهش به حیاط بود. با «سلام» گفتن من، از جا بلند شد تا چای بریزه و در همون حالت گفت:
- صبح بخیر، بشین نیمرو درست کردم.
ابروهام بالا رفت و نگاهم به دنبالش کشیده شد. کم پیش می‌اومد از خواب بیدار بشه و برامون صبحانه حاضر کنه. یعنی این هم اثر هم‌نشینی با مژده بود یا تینا واقعاً بزرگ و خانم شده؟ البته که جفتش هم میشد باشه. لیوان چای خوشرنگ رو مقابلم گذاشت و من نگاه پر مهرم رو از خواهرکم گرفتم، چشم به نیمروش دوختم و با لذت برای خودم لقمه گرفتم.
- تیرداد می‌دونی چی‌شده؟!
ریحون به دهنم گذاشتم و فقط نگاهش کردم. چشم‌هاش درشت شده بود و دست‌هاش رو در هوا تکون می‌داد.
- از خواب که بیدار شدم دیدم سی تا پیام از مژده دارم! باورت میشه؟ حالا حدس بزن چی‌شده!
بی‌تفاوت لقمه بعدی رو به دهن گذاشتم که مشتش رو به بازوم کوبید.
- خب بگو می‌دونم دیگه!
و حدس می‌زنم قصد داشت چندتا دری‌وری هم نثارم کنه که بابا به جمعمون پیوست. تینا این‌ بار مغز بابا رو به کار گرفت و جملاتی که به من گفته بود رو برای بابا تکرار کرد که بابا برخلاف من با کنجکاوی نگاهش کرد.
- چی‌شده بابا؟
- مادربزرگ مژده جون، که رامسر زندگی می‌کرد فوت کرده... وای بابا، مژده عاشق مادربزرگش بود نمی‌دونی چقدر ناراحت بود، واسم کلی ویس و پیام گذاشته که تو این مدتی که نیست حواسم به کارهام و درس‌هام باشه، من موندم تو این شرایط چجوری داره به من فکر می‌کنه؟ از بس که این دختر بافکر و مسئولیت پذیره و... .
لقمه‌ای که برای خودم گرفته بودم رو در دهن تینا چپوندم که ساکت شد و با چشم‌های درشت شده‌ش نگاهم کرد. جدی گفتم:
- بابا هنوز تو شوک جمله‌ی اولت مونده اون‌ وقت تو داری تندتند حرف می‌زنی؟!
و نگاهم رو به بابا دوختم که با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- کی این اتفاق افتاده؟ شما مگه برای تولد حسام با هم نبودین؟
سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم.
- آره، به من هم صبح گفت... مثل اینکه دیروز فوت کردن.
بابا که حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بود، قاشق چای‌خوری رو میون چای شیرینش چرخوند و گفت:
- یادتون باشه زنگ بزنیم بهشون تسلیت بگیم.
تینا که بالاخره لقمه اجباریش رو قورت داده بود، به حرف اومد:
- حتماً! یکی دو روز که گذشت بهشون زنگ بزنیم.
از تینا تشکر کردم و از پشت میز بلند شدم. به‌ سمت اتاقم رفتم تا آماده بشم و به شرکت برم... .
برای بار هزارم نگاهم رو به یاسمن دوختم. منتظر فرصت بودم تا باهاش صحبت کنم و از حال مژده بپرسم. نگرانش بودم و از صبح نشد که بهش زنگ بزنم. حدس می‌زدم نتونه جواب تماسم رو بده چون جواب پیام‌هام رو هم نداده بود. حق داشت، الان در موقعیت خوبی نبود اما دلِ نگران من که این شکلی آروم نمی‌شد.
با بلند شدن یاسمن از پشت میزش، سریع سیستمم رو قفل کردم و به دنبالش، به‌ طرف آبدارخونه رفتم. ظرف غذاش به دستش بود و مقابل مایکروفر ایستاده بود.
- خوبی یاسی خانوم؟
با تعجب به‌طرفم برگشت.
- اِه... تو اینجایی؟ آره بد نیستم تو خوبی؟
سرم رو تکون دادم. دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و پرسیدم:
- از مژده چه خبر؟ صبح بهم زنگ زد و گفت نمی‌تونه بیاد پیش تینا.
در مایکروفر رو باز کرد و ظرف غذاش رو داخلش گذاشت.
- آره، درگیر مراسم‌های تشییع جنازه‌ شدن، ما هم نتونستیم باهاشون صحبت کنیم، فقط خاله به مامانم پیام داده که ساعت‌های ده صبح رسیدن رامسر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
دکمه‌ی مایکروفر رو فشرد و به کانتر تکیه زد و با ناراحتی گفت:
- مژده خیلی بهم ریخت! دیروز وقتی برگشتیم خونه و خبرش رو شنیدیم، درجا غش کرد! دکتر آوردیم خونه و بهش سِرم زد، مدام هذیون می‌گفت و خیلی حالش بد بود... آخه مژده بدجور مادربزرگش رو دوست داشت.
نگاه ناراحتم رو از یاسی گرفتم و سرم رو پایین انداختم. شنیدن ناراحتی‌های عزیزدلم قلبم رو به درد آورده بود.
- تنهاتنها میرین واسه تایم ناهار؟
حسام بود که وارد آبدارخونه شد. ظرف غذاش رو به‌طرف یاسی گرفت تا بعد از غذای خودش گرمش کنه. به قیافه من نگاهی انداخت و گفت:
- چته؟!
یاسی به جای من جوابش رو داد:
- درباره‌ی مژده صحبت می‌کردیم.
حسام «آهان» گفت و قدمی عقب رفت.
- خیلی ناراحت کننده بود.
عصبی نفسم رو بیرون فرستادم و رو به یاسی گفتم:
- خبری شد به منم بگین.
یاسی سری تکون داد.
- نگران تینا نباش، مژده اگه راه دور هم باشه حواسش هست.
نگران تینا؟ چرا فکر می‌کردند من نگران درس تینام؟! یعنی اصلاً نرمال نبود که من نگران حال مژده باشم؟! چیزی در جوابش نگفتم و با حالی که از صبح گرفته‌تر شده بود از آبدارخونه بیرون می‌رفتم که حسام گفت:
- کجا؟ خاله فریده‌ت واست غذا گذاشته.
- بیار اتاقم با هم بخوریم.
حوصله بودن در جمع بچه‌ها رو نداشتم. مژده دیشب غش کرده بود و من راحت خوابیده بودم. الان هم حالش بده و من می‌خوام غذام رو بخورم! این درست بود؟ نبود و اعصابم از بابت درست نبودن شرایط حسابی بهم ریخته بود... .

***
- تیرداد؟
نگاهم رو از صفحه لپ‌تاپ و فایل طراحی خونه‌ی یکی از مشتری‌ها گرفتم و به تینا دوختم، زیر لب «جانم» گفتم. دفتر به بغل کنارم نشست. من ناراحت‌تر بودم یا تینا؟ شاید اصلاً قابل مقایسه نبود، شاید هم هر دو به یک اندازه ناراحت بودیم چون جفتمون عاشق مژده بودیم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و لبخند خسته‌م رو به روش زدم.
- جون دلم؟ چرا انقدر گرفته‌ای؟
موهای فرفری و قشنگش رو پشت گوشش زد. دو طرف لب‌هاش به پایین خم شد.
- نگرانم، فکرم درگیره.
به مبل تکیه زدم.
- من هم نگرانم.
مکث کردم و ادامه دادم:
- اما فکر کنم طبیعی باشه، هنوز سه روز گذشته.
سرش رو تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد.
- تینا؟
نگاهم کرد. خودم رو جلو کشیدم و خیره به چشم‌های خسته و نگران خواهرکم گفتم:
- تو ناراحتی و من می‌فهمم، سخته ادامه بدی و من درک می‌کنم، حتی اینکه دلتنگ و نگران مژده باشی رو هم بهت حق میدم؛ ولی خواهرم، باید محکم بمونی تا بتونی آزمونت رو به‌خوبی پشت سر بذاری، هم به‌خاطر این همه مدت تلاش بی‌وقفه خودت، هم به‌خاطر مژده... هوم؟!
- درست میگی، الان فقط دارم می‌خونم چون نگرانی مژده جون رو از راه دور هم حس می‌کنم... نمی‌خوام بعداً با نتیجه خرابم بهش حس عذاب وجدان بدم.
لرز به صداش افتاده بود. دست‌هام رو دور شونه‌های ظریفش حلقه کردم و بغلش کردم. استرس برای تینا سم بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
چند لحظه‌ بعد که آروم‌تر شد، خودش رو عقب کشید و لبخندی به روم زد. نگرانی از نگاهش پر کشیده بود و باعث شد من یک نفس راحت بکشم. به دفترش اشاره کرد و گفت:
- سوال ریاضی دارم، مژده گفته سوال‌های ریاضی رو از تو بپرسم.
با انگشتم گوشه‌ی سرم رو خاروندم.
- اوه‌اوه! سخت شد... بده ببینم.
دفتر و مدادش رو به دستم گرفتم و مشغول بالا پایین کردن سوال شدم. خیلی وقت بود تست کنکور حل نکرده بودم و نیاز به زمان داشتم. مثلاً نیم ساعت! دفترش رو که به دستش دادم، نگاه چپی بهم انداخت و به ساعت اشاره کرد.
- نیم ساعت؟! خدایا! چرا انقدر طولش دادی؟ من اگه بخوام نیم ساعت وقت بذارم که کنکورم به فنا میره!
مداد رو لای دندونم گرفتم و بدون اعتماد به نفس گفتم:
- حالا ببین جواب گزینه‌ی سه هست؟ شک دارم!
چشم غره‌ای بهم رفت.
- تازه شک هم داره!... مژده منو به کی سپرده؟! خودش نهایتاً پنج دقیقه‌ای حلش می‌کرد.
میون غرغر‌هاش برگه پاسخ‌نامه رو بیرون کشید و جواب سوال 120 رو درآورد که خداروشکر ضایع نشدم و جواب همون گزینه‌ی سه بود. لبخندی به روش زدم و یک تای ابروم رو بالا انداختم. نگاه پر تأسفی بهم انداخت.
- خوبه خدا این اعتماد به نفس رو بهت داد!
دستم رو به‌ طرفش گرفتم.
- خب خیلی وقته تست نزدم! بده یه سوال دیگه برات حل کنم، قول میدم زیر یک ربع تمومش کنم.
تا آخر شب با سوالات ریاضی تینا درگیر شدیم. اونقدر براش حل کردم که دستم راه افتاد و در نهایت تست‌ها رو پنج دقیقه‌ای، شاید هم کمتر، حل می‌کردم که تینا خوشحال شد و بالاخره تونست در کنار معلم عزیزش، به داداشش هم افتخار کنه... .
ظرف‌های شسته شده رو از ماشین ظرفشویی بیرون آوردم تا سرجاش بذارم. ساعت از یازده گذشته بود و تینا و بابا بعد خوردن شام و دورهم نشستن‌های کوتاهِ شبانه‌مون، برای خواب به اتاقشون رفته بودند. انقدر ذهنم درگیر بود که خودم رو با هر کاری سرگرم می‌کردم بلکه ذره‌ای افکارم آروم بگیره.
با شنیدن صدای پیامک موبایلم، در کابینت رو بستم و بدو به‌ طرف میز رفتم. با دیدن اسم مژده، نگاهی به خونه‌ی تاریک انداختم و پیامکش رو باز کردم.
- سلام تیرداد، ببخشید این چند روز نتونستم خوب جوابت رو بدم، نگرانم نباش خوبم.
نفس راحتی کشیدم و تندتند نوشتم:
- سلام عزیزم، می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟
انگار بعد سه روز یک گوشه نشسته بود و موبایل به دست گرفته بود که سریع جوابم رو داد:
- آره، می‌خوام تصویری بهت زنگ بزنم، البته اگه می‌تونی صحبت کنی.
و بعد از سه روز این بهترین جمله‌ای بود که شنیدم! کلید برق آشپزخونه رو به سمت بالا فشردم و خوشحال به‌ طرف اتاقم رفتم و در رو بستم. هندزفری به گوشم گذاشتم و روی تخت، تکیه به دیوار نشستم. قلبم از دیدن فرشته‌ی نازم هیجان زده شده بود. با ظاهر شدن تصویرش روی صفحه، نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم.
- سلام دورت بگردم.
- سلام.
تصویرش زیاد شفاف نبود اما خوب بود. خیلی آروم صحبت می‌کرد اما خوب بود. همین که تونسته بودم بعد سه روز، باهاش ارتباط برقرار کنم خوب بود. مژده هم هندزفری به گوشش بود و انگار در اتاقی نشسته بود که نورش کم بود؛ اما با این وجود، صورت رنگ پریده و چشم‌های گود افتاده‌ش کاملاْ مشخص بود و باعث بی‌قراری قلبم میشد.
- خوبی تیرداد؟ تینا خوبه؟ چه خبر؟
- ما خوبیم، ذکر خیرت هست... دیروز زنگ زدیم و با مامانت صحبت کردیم ولی گفتن حالت خوب نیست.
سر تکون داد و گفت:
- آره، از ۷۲ ساعت گذشته، بیشتر از نصفش رو بی‌هوش بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
ابروهام درهم رفت و کلافه دستم رو بین موهام کشیدم.
- ولی الان بهترم، اینجا رو ببین.
و جهت دوربین موبایل عوض شد و من یک اتاق سه در چهار با وسایل نسبتاً قدیمی دیدم. از حرکت تصویر فهمیدم مژده از جا بلند شده، درحالی که اتاق رو نشونم می‌داد گفت:
- اینجا اتاق مادرجونم بود، ببین چقدر قدیمیه، از این صندوقچه‌های قدیمی هم داره، فرشش رو ببین.
نگاهم به تصاویری بود که روی صفحه دیده میشد. صندوقچه بزرگ چوبی و فرش‌ لاکی طرحِ قدیم. یکم تصویر تار بود اما ذوق مژده برام دلنشین بود.
- می‌بینم عزیزم، خیلی حس خوبی داره.
- خیلی! خیلی دوستش دارم، می‌خوام امشب رو اینجا بمونم... ببین، عکس من رو کنار تختش گذاشته.
دوربین رو مقابل قاب عکس مستطیلی نگه داشت. ریتم ضربان قلبم بالا رفت و لبخند روی لب‌هام نشست. مژده‌ی ده سال پیش در عکس بود. از ته دل خندیده بود و مادرجونش رو محکم بغل کرده بود. خانومی که موهای سفید و کوتاهش دور صورتش ریخته بود و با لبخندش، تصویرش ثبت شده بود.
- چقدر قشنگین، اینجا چند سالت بوده؟
روی تخت نشست، جهت دوربین عوض شد. موبایل رو عقب‌تر گرفت و گفت:
- پونزده سال، قبل اینکه برم دانشگاه.
- از این عکست، عکس بگیر و برام بفرست... خیلی زیبا بودی عزیزم.
لبخند روی لب‌هاش نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. دست آزادش رو میون موهاش کشید و گفت:
- ببخشید خیلی نامرتبم، ولی دیدم اینجا خلوت و آرومه، گفتم باهات صحبت کنم و ببینمت... دلم برات تنگ شده.
آه کشیدم، ناخواسته و از اعماق وجودم.
- منم دلم برات تنگه، می‌خوام بیام کنارت... فقط یک ساعت در روز هم ببینمت برام بسه اما می‌خوام کنارت باشم.
چونه‌ش لرزید و انگشتش رو به زیر پلکش کشید. کلافه گفتم:
- گریه نکن مژده، منِ لعنتی باید کنارت باشم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد. صداش با بغض گرفته‌تر شنیده میشد.
- نه! چون اگه باشی هم نمی‌تونیم هم رو ببینیم... اینجا شلوغه، همش هم من و مامان کنار همیم و بقیه فامیل‌ هم که هستن... الان هم گفتم می‌خوام تو اتاق مادرجون بخوابم و تنها باشم وگرنه هنگامه یک لحظه ازم دور نمی‌مونه... البته که مطمئنم تا قبل اینکه بخوابم میاد پیشم چون چند دقیقه پیش پیام تهدیدآمیز فرستاد.
و خنده بی‌جونی روی صورتش نشست. دلخوری قاطی لحنم شد.
- خداروشکر که حریف هنگامه نمیشی، به من که اجازه نمیدی بیام.
- اگه بیای هم نمی‌تونیم هم رو ببینیم... نگرانم نباش، باشه؟
کلافه از روی تخت بلند شدم و درحالی که طول و عرض اتاق رو متر می‌کردم، گفتم:
- باشه، به شرطی که خبر خوب بودن حالت رو بشنوم.
- سعی می‌کنم بیشتر بهت پیام بدم... صبر کن.
ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. خندید و به پشت سرم اشاره کرد.
- می‌دونستی من وقتی اون عکس رو دیدم، دلم رو پیشش گذاشتم؟
انقدر گیج شده بودم که فراموش کردم چه عکسی رو میگه و به عقب برگشتم. با دیدن قاب عکس سیاه و سفیدم لبخند روی صورتم نشست و نگاهش کردم. با کنجکاوی پرسیدم:
- جدی؟ کی دیدیش؟
دستش رو زیر چونه‌ش زد و من برق نگاهش رو حتی با وجود بی‌کیفیت بودن تصویر می‌دیدم.
- روزهایی که نبودی، یکی دوبار اومدم توی اتاقت و عاشق عکست شدم، ازش هم عکس گرفتم و هر روز نگاهش می‌کنم.
- فقط عاشق عکسم شدی؟
آروم پرسیدم و خیره‌خیره نگاهش کردم. سرش رو پایین انداخت. نمی‌دیدم داره چیکار می‌کنه. اشکالی نداشت اگه سکوت کنه، به هر بهونه‌ای که این مکالمه، طولانی بشه برای من ارزشمنده، اصلاً هیچی نگه و من فقط نگاهش کنم. زمزمه کرد:
- بی‌رحمی کردی آقا تیرداد... دلم رو گرفتی برای خودت و من الان هیچ سپر دفاعی ندارم.
- خودم میشم سپر دفاعیت... خوبه؟
- خوبه.
زمزمه‌هامون هی آروم و آروم‌تر میشد، دلم هی بی‌قرار و بی‌قرارتر. «دوری» تلخ‌ترین واژه در دنیای عاشقی بود. روی تخت دراز کشید و زیر پتو رفت. پلک‌هاش سنگین شده بود. به عنوان آخرین جمله، چندبار، از اعماق قلب و احساسم، دوستت دارم رو براش زمزمه کردم و در جوابم، لبخند‌های قشنگش رو دریافت کردم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
اینقدر به مانیتور نگاه کرده بودم که دوباره چشم‌هام به سوزش افتاده بود. کشو رو باز کردم و قاب عینک رو بیرون آوردم. با انگشت شستم لمسش کردم و لبخند روی لب‌هام نشست. قاب مستطیلی و مشکی رنگ عینک با یک پاپیون آبی که دورش بسته شده بود، يك هفته بعد تولدم توسط پیک به دستم رسیده بود. کنار عینک یک کاغذ کوچیک گذاشته قرار داشت و روش با خط زیبای مژده نوشته شده بود:
- تولدت مبارک آقا تیرداد، لطفاً عینک رو دوست داشته باش و به‌ موقع ازش استفاده کن.
و تبدیل شده بود به یکی از بهترین یادگاری‌های زندگیم. عینک رو به صورتم زدم، موبایلم رو از داخل کشو بیرون کشیدم و بعد بستمش.
بی‌طاقت وارد گالریم شدم و پوشه‌ی عکس‌های ستاره‌دار رو باز کردم. عکسی که روز تولدم، بالای دامنه کوه، بی‌هوا ازش گرفته بودم رو باز کردم. موهای پریشون، لپ‌های سرخ شده از سرما، بینی قرمز و چشم‌هایی که درشت شده بود و به دوربین نگاه می‌کرد. خدای من! حتی در این حالت هم خیلی زیبا بود. خیلی این عکس رو دوست داشتم و خوشحال بودم که این لحظه رو ثبت کرده بودم. تندتند عکس‌ها رو ورق زدم و به عقب برگشتم. رسیدم به عکسی که در پاساژ و مقابل دیوار آینه‌ای گرفته شده بود. من و مژده کنار هم با دست‌هایی که با پلاستیک‌های خرید برای تینا پر شده بود. بهونه خرید برای تینا، با مژده، خاطره خوبی از اون شب ساخته بود. خوب و فراموش نشدنی خصوصاً با حضور روشا و دعای خیر مادرش برای ما که چقدر مژده رو خجالت زده کرده بود و من هنوز هم با یادآوری اون شب محاله نخندم.
عکس‌ها رو رد کردم تا به روزهای عید و شمال رسیدم. روی عکس چهارتاییمون زوم کردم. مژده پشتش به من بود و من به‌طرفش متمایل شده بودم. هر دو به‌ سمت دوربین لبخند زده بودیم و این عکس زیبا ثبت شده بود. عکس بعدی، برعکس قبلی، مژده مقابل من بود؛ اما با لبخندی که حالا کمی خجالتی به نظر می‌رسید. نفسم رو بیرون فرستادم و با لمس صفحه موبایل به چپ، به عکس بعد رسیدم. کنار هم در حال قدم زدن بودیم. نگاه من به درخت‌ها بود و مژده دست‌هاش بین هوا مونده بود و مشغول صحبت بود. «پسرتهرونی» گفتنش شاید شیرین‌ترین کلمه‌ای بود که از زبون مژده‌ی شیطون شنیده بودم. این عکس رو هنگامه بی‌هوا ازمون گرفته بود.
عکس بعد، که عاشقش بودم! محال بود شبی نگاهش نکنم. وسط رودخونه ایستاده بودیم. دستمون در دست هم بود و من نگاه پر عشقم به مژده‌ای بود که از ته دل می‌خندید و نگاهم می‌کرد. وای از اون روز. قلبم جور دیگه‌ای براش تپید. تا اون روز هیچ‌وقت به اون اندازه مژده رو پرانرژی و پرذوق ندیده بودم. این عکس رو اشتباهی برام فرستاده بود؛ چون چند لحظه بعد پاکش کرد، غافل از اینکه من زودتر جنبیدم و این عکس رو ذخیره کردم. نگاهم محو عکس و فکرم غرق خاطرات فراموش نشدنی اون روز بود که در باز شد و من تکون محکمی خوردم، طوری که موبایل از دستم افتاد. چپ‌چپ به هومن نگاه کردم و خم شدم موبایل رو برداشتم و داخل کشو انداختمش.
- ببخشید تیرداد، در زدم ولی انگار نفهمیدی.
نفسم رو بیرون فرستادم و با گفتن « اشکال نداره» ازش خواستم به پیشم بیاد. نقشه رو روی میزم پهن کرد و من هم برای اینکه زاویه دیدم بهتر بشه، ایستادم. بدنم رو روی نقشه خم کردم و با دقت جز به جزءش رو نگاه کردم.
- ببین برای اینکه تعداد بیشتری کابینت داشته باشیم از فضای کنار یخچال هم استفاده کردم.
سرم رو تکون دادم و بعد از چند لحظه بررسی نقشه، دست روی همون نقطه‌ای گذاشتم که از نظر هومن نقطه قوت بود.
- این خوب نیست.
متعجب نگاهم کرد.
- چرا؟
- ببین! اینجا کابینت قرار دادی و کنارش هم در تراس رو داریم، کابینت خیلی جلو اومده و فضا رو دلگیر کرده و مانع ورود نور به آشپزخونه میشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
متفکرانه نگاهش رو به نقشه دوخت که مدادم رو برداشتم و روی نواقص آشپزخونه، خط کم رنگی کشیدم و جایگزین بهتر رو برای نقاط ضعفش کشیدم. مداد رو سرجاش برگردوندم و نگاهش کردم. دستش رو به چونه‌ش کشید.
- حق با توئه... خیلی بهتر شد.
دستم رو به شونه‌ش زدم و چشمکی حواله‌ش کردم که دوباره در اتاق باز شد و این‌بار حسام اومد.
- چی میگی به برادرخانمم؟
انگشتم رو به‌ سمتش گرفتم.
- داریم نقشه می‌کشیم پول‌های تو رو بالا بکشیم.
با ادا اطوار، دستی به پیشونیش کشید.
- من هم که پولدار!
آروم خندیدیم و هومن نقشه رو لول کرد و درحالی که بیرون می‌رفت خطاب به حسام گفت:
- حیف خواهرم، واقعاً چرا به تو دادمش؟
حسام نگاه حق به جانبی بهش انداخت و دستش رو به کمرش زد.
- چون بهتر از من پیدا نمی‌شد! جونِ هومن.
هومن سری به نشونه تأسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت. حسام سریع به‌ سمتم اومد.
- تیرداد، امشب بریم خونه رو ببینیم؟ بیا قشنگ نقشه رو پیاده کنیم دل روناک هم آروم بگیره.
روی صندلی نشستم و کلافه گفتم:
- خودت که بیشتر از من حالیته! برو نقشه رو بریز دیگه منو می‌خوای چیکار؟!
ابرو درهم کشید و طلبکارانه گفت:
- یعنی نمی‌خوای واسه خونه داداشت نظر بدی؟ نمی‌خوای تو شادی من شریک بشی؟!
خندیدم و زیر لب «عوضی» گفتم، مشتم رو به بازوش کوبیدم که حسام هم خندید. واقعاً می‌خواستم هم نمی‌تونستم تنهاش بذارم. خصوصاً که وسواس‌های فکری روناک درباره‌ی خونه، استرس حسام رو هم دو برابر کرده بود.
- چشم، ولی امشب خونه‌ی عموم دعوتیم، باور کن نمی‌تونم بیام... باشه یه شب دیگه.
- به‌به! به سلامتی... خونه‌ی عمو جان هم که خیلی خوش می‌گذره.
نگاه چپی بهش انداختم و این‌بار با کفشم به ساق پاش کوبیدم که بلند«آخ» گفت.
- درد بگیری! مگه من تو رو می‌خوام؟ آیناز تو رو می‌خواد!
لبم رو به دندون گرفتم تا نخندم و گفتم:
- اسمش رو نیار!
دهنش رو کج کرد.
- متأسفم برات! بی‌فرهنگ... پاشو بریم بازدید، ساعت یازده شد.
دست چپم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعتم انداختم. حق با حسام بود، باید می‌رفتیم... .
***
یقه پیراهن آبی رنگم رو مرتب کردم. آستین‌هاش رو تا نزدیکی آرنجم تا زدم. برای آخرین بار نگاهی در آینه به خودم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. تقه‌ای به در اتاق تینا زدم و سرم رو از لای در داخل بردم.
- تو نمیای؟
با اخم، سرش رو به چپ و راست تکون داد و کتاب دستش رو بالا گرفت.
- درس دارم.
درسته درس داشت اما می‌دونستم که دلش نمی‌خواد به خونه‌ی عمو بیاد و رفتار آیناز رو تحمل کنه. حق داشت.
- باشه، مراقب باش، کاری داشتی بهم زنگ بزن.
و خواستم در رو ببندم که صداش اومد:
- زود برگردین.
دوباره نگاهش کردم. با خنده به موهای پریشونش که با گیره بالای سرش جمع شده بود اشاره کردم.
- چشم، زود برمی‌گردیم... شما هم یه شونه به سرت بزن.
چشم‌هاش رو باریک کرد و تهدیدآمیز نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم و در اتاقش رو بستم. بابا که حاضر و آماده نشسته بود با دیدن من از جا بلند شد و دوتایی از خونه بیرون رفتیم.
تحمل این دورهمی‌ها سخت بود، از بعد مجلس یادبود مامان، سخت‌تر هم شده بود. ولی باید می‌اومدم. تکلیف یک سری چیزها رو باید مشخص می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
انگشت‌هام روی لبم بود و نگاهم بین افراد حاضر در مهمونی می‌چرخید. به فوت مامان مربوط بود یا نه، نمی‌دونم؛ اما هیچ‌وقت علاقه خاصی به روابط خانوادگی نداشتم. قبلاً با وجود مامان مجبور بودیم همه جا بریم اما بعد از رفتن اون، به اختیار خودمون شد و دیگه تا جای ممکن در مهمونی‌ها شرکت نمی‌کردیم. خانواده‌ی مادری که بعد فوت مامان سلاح تلخ کلامشون رو سمت بابا نشونه گرفتند. با وجود محبت‌های زیادی که به من و تینا می‌کردند، مگه میشد بی‌توجهی‌شون به بابا رو نادیده بگیریم؟ ما سه نفر یکی بودیم، بی‌احترامی به هر کدوم از ما انگار بی‌احترامی به اون یکی هست و نمیشه ازش گذشت.
خانواده پدری با ما بد نبودند اما اونقدر درگیر تجملات و یک‌سری از رفتارهای مزخرف امروزی بودند که ما رو خسته می‌کردند‌. مامان همیشه از حاشیه‌ها دور بود. تا جای ممکن هم ما رو از حواشی دور می‌کرد و به‌ سمت خوبی کردن هُلمون می‌داد. شاید برای همین بد عادت شده بودیم و توان مقابله با این‌ها رو نداشتیم؛ اما دیگه بس بود‌.
جلوی چشم‌هام انقدر به چپ و راست رفته بود که توجه‌م جلب شد و این‌بار سوژه نگاهم اون شد. مثل همیشه موهای رنگ شده‌ش رو بالای سرش بسته بود و با غرور راه می‌رفت. نیمچه لبخند‌ی هم اون وسط به من تحویل می‌داد‌. انگشتم رو دور لبم کشیدم و روی صندلی جابه‌جا شدم‌. دستم رو روی دسته‌ی طلایی رنگ مبل گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم. حالا بیشتر متوجه تلاش‌هاش برای جلب توجه می‌شدم. انگار اون هم همین رو می‌خواست که کم‌کم کنار کشید. روبه‌روم روی مبل نشست. پای چپش رو روی پای راستش انداخت و سرش رو کج کرد. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و لبخند ژکوندی تحویلم داد.
لبخندم عمیق‌تر شد. آیناز کی بود؟ دخترعمویی که عاشقم بود؟ چقدر میشد به عشق دختری مثل آیناز اعتماد کرد؟
دوباره نگاهم کرد و این‌بار با ناز، مویی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زد. ناز و عشوه! شاید هیچ‌وقت در بند ناز و عشوه‌ی دختری نبودم. توجه نمی‌کردم و ساده از کنارشون رد می‌شدم. حالا آیناز تا کی می‌خواست ناز و عشوه‌ی نگاهش رو به سمت من بفرسته؟
خندید و از جا بلند شد. روی مبل کنار دستم نشست و آروم گفت:
- چرا نمیای کنارم بشینی؟ من باید بیام کنار تو؟
ابرو بالا انداختم که دوباره خندید. قری به گردنش داد و چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد.
- اشکالی نداره، من میام.
لبخند‌م عمیق شد و اون بیشتر ذوق کرد.
- خوبی؟
سرش رو تکون داد.
- آره خوبم.
خودش رو جلوتر کشید و زیر گوشم زمزمه کرد:
- تو که باشی عالی هم میشم.
سرم رو عقب کشید و گفتم:
- پس عالی باش.
دستش رو بند یقه‌ی شومیز نارنجی رنگش کرد و درحالی که آروم تکونش می‌داد گفت:
- گرمه نه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و خونسرد گفتم:
- نه، برای من که خوبه.
- برای تو که بله.
و من نمی‌فهمیدم تا کی می‌خواد گردنش رو با قر و قمیش تکون بده و یک چشم امروز باز کنه و یکی فردا. بی‌حوصله از حاشیه رفتن آروم گفتم:
- آیناز، میشه با هم حرف بزنیم؟
نگاهش رنگ اشتیاق گرفت.
- بله، چرا که نه؟
با چشم و ابرو به مهمون‌ها اشاره کردم و گفتم:
- دوست داشتم تنها باشیم، اینجا خیلی شلوغه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لب و لوچه‌ش آویزون شد و درحالی که نگاهش دور خونه می‌چرخید گفت:
- هوم، راست میگی، بریم یه جای دیگه منم اینجا راحت نیستم.
مکث کرد، گوشه‌ی لبش رو اسیر دندون‌هاش کرد و آروم گفت:
- بریم اتاق من.
- کسی نمیاد دیگه؟
- نه عزیزم.
و چشمکی بهم زد و از جا بلند شد. چند لحظه‌ای مکث کردم، نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به بابا انداختم که غرق صحبت با عمو بود. من هم ایستادم و مسیر اتاق آیناز رو طی کردم.
در اتاق نیمه باز رو کامل باز کردم و بلافاصله بستم. وسط اتاق ایستاده بود و راحت‌تر از قبل می‌خندید.
- از دست تو تیرداد! یعنی منتظر یه فرصت بودی؟
دست‌هام رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و سرم رو به نشونه تأیید حرفش تکون دادم. نگاه از دلبری‌هاش گرفتم و اتاقِ سفید رنگش رو از نظر گذروندم. همه چیز سفید بود و شیری رنگ. برعکس اتاق من که تیره بود.
- اتاقم رو دیده بودی؟
- یادم نیست.
و به طرف قاب عکس مربعی شکل روی دیوار رفتم. عکس بچگی آیناز. نیشخندی زدم و گفتم:
- کوچیک بودی زشت بودی.
صدای خنده‌ش بالا رفت.‌ از‌ پشت، دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- بی‌انصاف! من زشت بودم؟ حالا بودم که بودم... الان چی؟
خیره به آیناز پنج ساله، زمزمه کردم:
- الان خوشگلی.
شونه‌م رو فشرد. کلمه‌ی «عزیزم» کامل از دهنش بیرون نیومده بود که گفتم:
- ولی فقط خوشگلی.
- دختر خوشگل دوست داری؟
لحن لوسِ آیناز حالم رو بد کرد و در لحظه، صبر و تحملم رو از دست دادم.
شونه‌م رو از زیر دستش بیرون کشیدم و به‌ طرفش چرخیدم. کی موهاش رو باز کرد؟ پیش خودش چی فکر کرده بود؟
- دختر خوشگل دوست دارم ولی دختر باشعور بیشتر دوست دارم، چیزی که ذره‌ای در وجود تو نیست.
لبخندش محو شد و سوالی نگاهم کرد.
- جانم؟!
ابرو بالا انداختم و بلند و کشیده گفتم:
- جانت سلامت دخترعمو!
و از کنارش گذشتم و وسط اتاق ایستادم. آروم به طرفم برگشت.
- کاش بچگی هیچ‌وقت تموم نشه، اگر هم قراره تموم شه حداقل ذره‌ای از اون خصلت پاک کودکی تو وجود آدم‌‌ها باقی بمونه.
گیج‌تر از قبل شده بود.
- چی‌ میگی تیرداد؟
ابروهام درهم رفت و قدم به سمتش برداشتم.
- چی‌‌ میگم؟ یعنی نمی‌دونی؟ باشه، بهتر! یک راست میرم سر اصل مطلب.
مقابلش ایستادم و اون هم کمی سرش رو بالا گرفت. شوک زده بود.
- سر پیازی یا تهش؟ تو کی هستی؟ هان؟ از کی تا حالا با خانواده مادری من رابطه‌ت خوب شده؟ اصلاً مگه شماها چقدر هم رو می‌بینین؟!
بی‌حرف نگاهم می‌کرد و من دیگه نقاب خونسردیم رو کنار زده بودم.
- تو فکر کردی کی هستی؟ به چه حقی تو مجلس مادر من، مغز خاله‌های من رو به کار می‌گیری؟ چیکار می‌کنی آیناز؟ پشت سر دختر مردم حرف می‌سازی؟ که چی بشه؟ هان‌؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لبش رو از حصار دندون‌هاش آزاد کرد. ابروهاش درهم رفت و عصبی گفت:
- من چیز بدی نگفتم، چرا جوش میاری؟ اصلاً مگه دروغ گفتم؟ من هر چی چشم‌‌هام دیده بود رو براشون گفتم! خوب هم کردم.
خندیدم و یک قدم عقب رفتم. دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- احسنت، دمت گرم! تو چقدر زرنگی دختر.
لبخندم محو شد و عصبی، تند به‌ سمتش قدم برداشتم که ترسیده قدمی عقب رفت.
- خیلی زرنگی چون درست حدس زدی، چون هر چی به خاله‌هام گفتی حقیقت داشت... فقط می‌خوام بدونم با اون سوسه اومدن‌هات به چی می‌خواستی برسی؟ به من؟ بسه آیناز، بسه! نه مامان خدا بیامرزم وصیت کرده، نه بابام آرزوشه با دختر داداشش وصلت کنیم، عقدی هم تو آسمون‌ها بسته نشده پس این رو تو مغزت فرو کن.
نگاهش پر خشم شد و با صدای بلندی گفت:
- به جهنم! چرا سرم داد می‌زنی؟ عوضی.
سرم رو جلوی صورتش بردم و با کینه و نفرت نگاهش کردم.
- عوضی تویی! عوضی تویی که باعث ریختن اشک‌های مژده‌ی من شدی! جور دیگه‌ای باید باهات تسویه حساب می‌کردم تا حالیت بشه وقتی دیوار کوتاه می‌بینی ازش بالا نری!
دستش رو به سی*ن*ه‌م کوبید و با حرص گفت:
- تو قدیما اطراف من نمی‌پلکیدی‌؟ مامانت منو دوست نداشت؟ بابات منو بغل نمی‌کنه؟ چرا ادعا می‌کنی که من دارم خودم رو بهت می‌چسبونم؟!
پوزخندی زدم. هنوز هم با اعتماد به نفس بود.
- ادعا؟ من این جمله رو نگفتم! اطرافت نمی‌پلکیدم و هفته‌ای یک‌بار تو مهمونی‌ها می‌دیدمت، مامان من با همه مهربون بود و همه رو دوست داشت و بابام... بابام عموته! چی میگی تو؟!
با پررویی دست به کمر زد.
- من هیچ حرف دروغی نزدم، اصلاً خوب کردم جلوی خاله‌هات رسوات کردم، شاید اون‌ها جلوت رو بگیرن که با سر تو چاه نری!
بی‌اختیار تُن صدام بالاتر رفت.
- تو این زندگی و این خانواده، اون چاهی که تو میگی برای من نقطه خوشبختیه... آیناز بکش عقب، سوسه نیا، تو زندگی من دخالت نکن، من عاشق مژده‌م، می‌خوام باهاش ازدواج کنم، این رو تو سرت فرو کن!
چیزی نگفت، فقط عصبی نفس می‌کشید و می‌لرزید.
- چه بخوای چه نخوای من با مژده ازدواج می‌کنم، یه روزی تو همین مهمونی‌‌‌ها دستش رو می‌گیرم و با خودم میارمش، اگه ناراحتین مشکلی نداره، می‌تونین دعوتمون نکنین... ولی اینو بفهم که من نه از تو می‌ترسم نه از خاله‌هام، اگه چیزی بهشون نگفتم چون مثل تو نفهم نیستم و می‌دونستم اون شب جای اون حرف‌ها نیست! تینا قلبش مریضه، اینو می‌فهمی؟ پس من نمی‌تونستم تنش ایجاد کنم، ولی شک نکن به زودی با کارت عروسیم تو دهن همشون می‌زنم.
اخم‌هاش درهم بود؛ اما اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و باز هم چیزی نگفت. سرم رو عقب گرفتم و با چشم‌های باریک شده نگاهش کردم.
- لیاقتت حرف‌های بیشتر از این بود، ولی رعایتت رو کردم... یه ماهه دارم تحملت می‌کنم و هیچی نگفتم، تو زندگی منو آشوب کردی آیناز... تلافی نمی‌کنم ولی مطمئن باش اگه یک‌بار دیگه آثاری از تو اطراف خودم یا مژده ببینم، اون موقع تو اتاق باهات دعوا نمی‌کنم، جلوی جمع می‌زنم لت و پارت می‌کنم!
جیغ، قاطی صداش شد و بلند گفت:
- خیلی بی‌شعوری تیرداد، ازت متنفرم!
- خوبه، متنفر باش.
و لبخند کجی تحویلش دادم و به سرعت از اتاقش بیرون رفتم. به سمت بابا رفتم، سرم رو خم کردم و آروم، دم گوشش گفتم:
- بابا جان بریم؟
سوالی نگاهم کرد و چیزی نگفت. بیشتر نمی‌تونستم توضیح بدم برای همون گفتم:
- می‌خوای شما باش، من میرم خونه، تینا هم تنهاست.
- نه، با هم بریم.
 
بالا پایین