- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
«تیرداد»
صدای موبایلم از بالای سرم شنیده میشد. برای باز کردن پلکهام مقاومت کردم و دستم رو بالا بردم تا قطعش کنم. انگشتم كه به جسم سرد موبايل برخورد كرد، گوشهام تیز شد و لحظهای مکث کردم. این صدای آلارم نبود، صدای زنگ تماسم بود. مگه ساعت چنده؟ نکنه خواب موندم و باز حسام داره زنگ میزنه؟!
بهسختی لای پلکهام رو باز کردم و نگاهی به ساعت کوچیک زنگولهدارِ روی پاتختی انداختم؛ شش صبح بود. ديگه معطل نكردم، موبایل رو چنگ زدم و مقابل صورتم گرفتم. با دیدن اسم مژده، تماس رو وصل کردم و موبایل رو کنار صورتم گرفتم. با صدایی که انگار از ته چاه درمیاومد به حرف اومدم:
- جانم؟ سلام.
و کمی موبایل رو از صورتم فاصله دادم تا صدام رو صاف کنم.
- سلام تیرداد، زودتر از آلارم موبایلت بیدارت کردم؟ ببخشید.
صدای آروم و گرفتهش خواب رو از سرم پروند؛ همیشه آروم بود اما الان انگار ناراحت بود! پتو رو کنار زدم و پاهام رو از لبهی تخت آویزون کردم.
- نه عزیزم باید بیدار میشدم، خوبی؟! من دیشب خیلی زود خوابم برد نشد بهت پیام بدم.
صدای فینفینش میاومد یا من اشتباه میشنیدم؟ با دو انگشتم پشت چشمهام رو فشردم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم، نکنه شش عصر بود؟! با تردید صداش زدم:
- مژدهجان؟... حالت خوبه؟
بعد از لحظهای مکث، جوابم رو داد:
- تیرداد، راستش زنگ زدم بگم شاید امروز نتونیم همدیگه رو ببینیم.
ابروهام درهم رفت و کلافه از روی تخت بلند شدم.
- باشه عزیزم قرار امروز رو میذاریم برای یک روز دیگه، اما چرا صدات انقدر پریشونه؟ چیشده؟!
- من... من دارم میرم رامسر.
پاهام روي فرش كشيده شد و وسط اتاق ایستادم. متعجب و با استرسي كه نميتونستم مانع بروزش بشم پرسيدم:
- رامسر؟! چرا؟ درست بگو ببینم چیشده؟... داری گریه میکنی؟!
انگار همین جمله کافی بود تا گریههای آرومش اوج بگیره و نتونه درست جوابم رو بده. شوکه و کلافه چنگی به موهای نامرتبم زدم. نگرانش بودم و مژده هم انگار سختش بود صحبت کنه. بعد از چند لحظه بریدهبریده گفت:
- ما... مادر... جو... جونم... فو... فوت... کرد... .
نفسم حبس شد؛ آروم پلك هام رو روي هم گذاشتم و فقط به صدای آروم گریهش گوش دادم. نه! مژده عاشق مادرجونش بود.
- دیروز... که... برگشتیم... مامانم گفت... ال... الان... .
نفس عمیقی کشیدم، ناراحتیش رو عمیقاً میفهمیدم. دستم رو به پشت گردنم كشيدم و زمزمه كردم:
- آروم باش عزیزم، نمیخواد خودتو اذیت کنی، توضیح نده... فقط آروم باش.
شاید یکی دو دقیقه در سکوت، فقط به صدای پر از غم گریهي مژده گوش دادم و زیر لب باهاش حرف زدم تا نشون بدم که تنها نیست. وقتي ريتم آهنگ گريهش آرومتر شد، حدس زدم كمي بهتر شده باشه پس گفتم:
- آب دم دستت هست؟ اگه هست لطفاً بخور.
- باشه... یه دربست گرفتیم ما رو ببره رامسر، مامان حالش بد شد، راننده نگه داشت تا مامان یکم بیرون بایسته و هوا بخوره، من هم گفتم تو این فاصله بهت زنگ بزنم.
دوباره لبه تخت نشستم و با ناراحتی گفتم:
- مژدهجان خیلی متأسفم، دوست دارم پیشت باشم، منم بیام رامسر؟
- نه تیرداد! اونجا اوضاع پیچیدهتر از این حرفاست، منم که حالم خوب نیست، بیای چیکار؟
دستم مشت شد و باز با آرامش در جوابش گفتم:
- چون حالت خوب نیست میخوام بیام، بذار پیشت باشم.
دوباره «نه» گفت و سعی کرد من رو قانع کنه. شاید هم واقعاً رفتنم درست نباشه؛ پس اصرار بیشتری نکردم.
- بابت تینا هم معذرت میخوام اما قول میدم حواسم دورادور بهش باشه، تو هم حواست به تینا باشه خب؟ این بیست روز آخر نباید ازش دور میبودم، ببخشید تیرداد لطفاً هواشو داشته باش تا بیانگیزه نشه.
كلافه دستی به صورتم کشیدم. متنفرم از اتفاقات ناگهاني كه ريتم زندگي رو از دستت خارج ميكنه و به عقلت اجازهي فكر و تصميم نميده! با اين مژدهي پر غم، از راه دور، چيكار بايد ميكردم؟! با صداي گرفتهم زمزمه كردم:
- تو الان نگران تینایی؟! خواهش ميكنم نگران نباش، تینا درک میکنه! منم حواسم بهش هست... مژده خیلی نگرانتم، زیاد بیقراری نکن عزیزدلم، میدونی که این دنیا پر از تلخی و سختیه تو برای خودت سختش نکن!
بغض کرده، «باشه» گفت و خواست خداحافظی کنه که بيطاقت زبونم چرخيد و گفتم:
- خیلی دوستت دارم، خب؟
- دلم فقط به همین گرمه، میدونی که... .
و دل من برای صدای پر حس و غمگینش رفت. کاش پیشش بودم، کاش... !
صدای موبایلم از بالای سرم شنیده میشد. برای باز کردن پلکهام مقاومت کردم و دستم رو بالا بردم تا قطعش کنم. انگشتم كه به جسم سرد موبايل برخورد كرد، گوشهام تیز شد و لحظهای مکث کردم. این صدای آلارم نبود، صدای زنگ تماسم بود. مگه ساعت چنده؟ نکنه خواب موندم و باز حسام داره زنگ میزنه؟!
بهسختی لای پلکهام رو باز کردم و نگاهی به ساعت کوچیک زنگولهدارِ روی پاتختی انداختم؛ شش صبح بود. ديگه معطل نكردم، موبایل رو چنگ زدم و مقابل صورتم گرفتم. با دیدن اسم مژده، تماس رو وصل کردم و موبایل رو کنار صورتم گرفتم. با صدایی که انگار از ته چاه درمیاومد به حرف اومدم:
- جانم؟ سلام.
و کمی موبایل رو از صورتم فاصله دادم تا صدام رو صاف کنم.
- سلام تیرداد، زودتر از آلارم موبایلت بیدارت کردم؟ ببخشید.
صدای آروم و گرفتهش خواب رو از سرم پروند؛ همیشه آروم بود اما الان انگار ناراحت بود! پتو رو کنار زدم و پاهام رو از لبهی تخت آویزون کردم.
- نه عزیزم باید بیدار میشدم، خوبی؟! من دیشب خیلی زود خوابم برد نشد بهت پیام بدم.
صدای فینفینش میاومد یا من اشتباه میشنیدم؟ با دو انگشتم پشت چشمهام رو فشردم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم، نکنه شش عصر بود؟! با تردید صداش زدم:
- مژدهجان؟... حالت خوبه؟
بعد از لحظهای مکث، جوابم رو داد:
- تیرداد، راستش زنگ زدم بگم شاید امروز نتونیم همدیگه رو ببینیم.
ابروهام درهم رفت و کلافه از روی تخت بلند شدم.
- باشه عزیزم قرار امروز رو میذاریم برای یک روز دیگه، اما چرا صدات انقدر پریشونه؟ چیشده؟!
- من... من دارم میرم رامسر.
پاهام روي فرش كشيده شد و وسط اتاق ایستادم. متعجب و با استرسي كه نميتونستم مانع بروزش بشم پرسيدم:
- رامسر؟! چرا؟ درست بگو ببینم چیشده؟... داری گریه میکنی؟!
انگار همین جمله کافی بود تا گریههای آرومش اوج بگیره و نتونه درست جوابم رو بده. شوکه و کلافه چنگی به موهای نامرتبم زدم. نگرانش بودم و مژده هم انگار سختش بود صحبت کنه. بعد از چند لحظه بریدهبریده گفت:
- ما... مادر... جو... جونم... فو... فوت... کرد... .
نفسم حبس شد؛ آروم پلك هام رو روي هم گذاشتم و فقط به صدای آروم گریهش گوش دادم. نه! مژده عاشق مادرجونش بود.
- دیروز... که... برگشتیم... مامانم گفت... ال... الان... .
نفس عمیقی کشیدم، ناراحتیش رو عمیقاً میفهمیدم. دستم رو به پشت گردنم كشيدم و زمزمه كردم:
- آروم باش عزیزم، نمیخواد خودتو اذیت کنی، توضیح نده... فقط آروم باش.
شاید یکی دو دقیقه در سکوت، فقط به صدای پر از غم گریهي مژده گوش دادم و زیر لب باهاش حرف زدم تا نشون بدم که تنها نیست. وقتي ريتم آهنگ گريهش آرومتر شد، حدس زدم كمي بهتر شده باشه پس گفتم:
- آب دم دستت هست؟ اگه هست لطفاً بخور.
- باشه... یه دربست گرفتیم ما رو ببره رامسر، مامان حالش بد شد، راننده نگه داشت تا مامان یکم بیرون بایسته و هوا بخوره، من هم گفتم تو این فاصله بهت زنگ بزنم.
دوباره لبه تخت نشستم و با ناراحتی گفتم:
- مژدهجان خیلی متأسفم، دوست دارم پیشت باشم، منم بیام رامسر؟
- نه تیرداد! اونجا اوضاع پیچیدهتر از این حرفاست، منم که حالم خوب نیست، بیای چیکار؟
دستم مشت شد و باز با آرامش در جوابش گفتم:
- چون حالت خوب نیست میخوام بیام، بذار پیشت باشم.
دوباره «نه» گفت و سعی کرد من رو قانع کنه. شاید هم واقعاً رفتنم درست نباشه؛ پس اصرار بیشتری نکردم.
- بابت تینا هم معذرت میخوام اما قول میدم حواسم دورادور بهش باشه، تو هم حواست به تینا باشه خب؟ این بیست روز آخر نباید ازش دور میبودم، ببخشید تیرداد لطفاً هواشو داشته باش تا بیانگیزه نشه.
كلافه دستی به صورتم کشیدم. متنفرم از اتفاقات ناگهاني كه ريتم زندگي رو از دستت خارج ميكنه و به عقلت اجازهي فكر و تصميم نميده! با اين مژدهي پر غم، از راه دور، چيكار بايد ميكردم؟! با صداي گرفتهم زمزمه كردم:
- تو الان نگران تینایی؟! خواهش ميكنم نگران نباش، تینا درک میکنه! منم حواسم بهش هست... مژده خیلی نگرانتم، زیاد بیقراری نکن عزیزدلم، میدونی که این دنیا پر از تلخی و سختیه تو برای خودت سختش نکن!
بغض کرده، «باشه» گفت و خواست خداحافظی کنه که بيطاقت زبونم چرخيد و گفتم:
- خیلی دوستت دارم، خب؟
- دلم فقط به همین گرمه، میدونی که... .
و دل من برای صدای پر حس و غمگینش رفت. کاش پیشش بودم، کاش... !
آخرین ویرایش: