جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,613 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
چشم‌هاش رو بست و با لذت گفت:
- وای! چقدر خوشمزه‌ست.
حالا به‌سختی لبخند کم رنگی روی لب‌هام نشوندم.
- اونا چیه؟ سالاد ماکارانی و الویه؟!
به دیس‌های سرامیکی روی میز اشاره کرد. تزئین الویه بهم می‌خورد اما سالاد ماکارانی نه. پس بی‌حرف قاشق شسته شده رو به گوشه ظرف سالاد ماکارانی فرو بردم و قاشق پر شده رو جلوی صورت تیرداد گرفتم. بشکنی در هوا زد.
- وای مژده محشره! تو چطور اینقدر ماهری؟ بعداً پز امشب رو به تینا میدم.
به‌سمت سینک رفتم، قاشق رو شستم و داخل جاقاشقی پلاستیکی گذاشتم. برخلاف عقلم، جلوی فر ایستادم و به تیرداد نگاه کردم تا به کنارم بیاد. با انگشت به داخل فر اشاره کردم که این‌بار چشم‌هاش درشت شد.
- لازانیا!
لازانیا پیشنهاد من بود. حالا که می‌دونستم عاشق لازانیاست خوب بود که قبل از رفتنم به این بهونه براش درست کنم. انگار کار درستی کرده بودم. دیدن خوشحالی تیرداد خیلی برام دلنشین بود. با شیطنت به خودش اشاره کرد.
- این لازانیا که برای همه نیست؟
صورت شش تیغه و موهای مجعد به علاوه‌ی تیشرت سفید، عجیب تیرداد رو تخس و شیطون نشون می‌داد و البته دوست‌داشتنی. خب چطور می‌تونستم زبون به دهن بگیرم؟
- فقط برای تو پختم، اما لطفاً با بقیه شریک شو.
و لبخندی به روش زدم و قدمی ازش فاصله گرفتم که گفت:
- خیلی زیبا شدی.
زیبا؟ این روزها اصلاً زیبا نبودم. صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- ولی نمی‌دونم چرا اینقدر لاغر شدی، با این حساب تا یه مدت برنامه غذایی جنابعالی با من.
چرخیدم و برای دیدن صورتش گردنم رو عقب کشیدم. چطور با نبودنش، با ندیدنش، با نداشتنش کنار بیام؟ تو تنها دلیل قوی بودنم شدی. اما اگه مجبور بشم پا به دریا بذارم چی؟ دیگه نیستی که نجاتم بدی تیرداد.
با سر انگشتش زیر چونه‌م رو قلقلک می‌داد که به خودم اومدم. مثل خودش کوتاه خندیدم و گفتم:
- بریم پیش بچه‌ها، بده اینجا باشیم.
و زودتر از اون از آشپزخونه بیرون رفتم. برای حسام دست می‌زدیم و «تولدت مبارک» می‌خوندیم. حسام و روناک عزیزم با عشق کنار هم ایستاده بودند و روناک با گفتن جمله‌ی «بدو آرزو کن» هیجان فوت کردن شمع رو بالا برده بود. حسام چه آرزویی می‌تونست داشته باشه جز حضور همیشگی روناک؟ حالا می‌فهمیدم که بودن عشق در زندگیت چه نیروی قوی‌ای برای ادامه دادن می‌تونه باشه و افسوس که باید از این نیرو دور می‌شدم... .
با ترس از خواب پریدم. نگاهی به اطرافم انداختم. یاسمن پیچیده لای پتو غرق خواب بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم انگار هوای اتاق برام کم بود که سی*ن*ه‌م خس‌خس می‌کرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم بی‌صدا از اتاق بیرون برم. خودم رو به حیاط ‌باغ مانند خونه رسوندم. هوا گرگ و میش بود نمی‌دونستم ساعت چنده. هوای تمیز خارج از شهر رو با دم عمیق به ریه‌های بی‌جونم فرستادم و بهتر شدم. ریتم نفس‌هام منظم شد اما تپش قلبم بالا رفت. این دیگه چه خوابی بود؟ یعنی حتی در خواب هم باید باهاشون بجنگم؟ نگاهی به در بسته‌ی خونه انداختم و از ترس اینکه بچه‌ها صدام رو بشنون خودم رو به درخت‌های انتهای باغ رسوندم. گریه‌م گرفته بود و دیگه نمی‌تونستم جلوی ریزش اشک‌هام رو بگیرم. تمام این یک هفته جلوی خودم رو گرفته بودم اما امشب خیلی بهم خوش گذشت و واقعاً چرا این آدم‌های خوب سهم من نیستند؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نم‌نم‌ بارون که به سر و صورتم خورد گریه‌هام اوج گرفت. با تمام حس مقاومتی که از خودم نشون می‌دادم ولی می‌ترسیدم! من از دیدن دوباره‌ی خانواده پدری وحشت داشتم، آخه چطور می‌تونستم مقابله‌شون بایستم؟ اون کابوس لعنتی انگار واقعی بود. من کابوس‌هام رو زندگی می‌کردم. اما یک ظرفیتی داشتم و دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود.
با صدای قدم‌هایی که به گوشم خورد، هق‌هق کنان سرم رو بلند کردم. بارون ملایم به سر و صورتش میزد و نگاه عمیقش به من بود. به چی فکر می‌کرد؟ به اینکه مژده ضعیف‌ترین دختره دنیاست؟ شاید هم بیچاره‌ترین! مقابلم ایستاد. دیگه برام مهم نبود که اشک‌هام رو ببینه یا نه، فقط گریه می‌کردم. برای بار چندم دهنش باز و بسته شد بدون اینکه کلمه‌ای ازش خارج بشه و درنهایت، یک قدم فاصله بینمون رو پر کرد و محکم بغلم کرد. برای لحظه‌ای نفسم قطع شد. این منبع آرامشم بود! که سهم من نبود. با این فکر، گریه‌هام اوج گرفت. هر چقدر صدای گریه‌هام بالاتر می‌رفت، حلقه دستش‌هاش دور شونه‌هام محکم‌تر میشد. دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به لباسش چنگ زدم. من نمی‌خواستم تیرداد رو از دست بدم، نمی‌خواستم. طولانی در آغوشش موندم و اشک ریختم. هق می‌زدم. سرم رو از روی سی*ن*ه‌ش برداشتم و نگاهش کردم. خبری از تیرداد تخس و شیطون نبود. نگران بود. بعد از یک نگاه شیرینِ تلخِ طولانی، لبخند کم رنگی زدم.
- تعجب نکن، مژده‌ی قدیم این شکلی بود.
چیزی نگفت. فقط مردمک چشم‌هاش بین چشم‌های خیسم در گردش بود. دستم رو از لباسش جدا کردم و دو طرفم رها کردم.
- از روزی که به تهران اومده بودم، کم پیش اومد که مثل اون روزها اشک بریزم.
گردنم رو عقب کشیدم و از بین شاخ و برگ درخت‌ها به آسمون تیره نگاه کردم. قطرات بارون روی صورتم فرود می‌اومد و حس خوبی بود. دوباره به تیرداد نگاه کردم و زمزمه کردم:
- برگشتم به قبل... دیگه این زندگی رو نمی‌خوام، دلم دریا می‌خواد.
حلقه دستش دور کمرم تنگ‌تر شد و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:
- و من دوباره اینجام و نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته.
تک خنده‌ای کردم.
- نه دیگه نمی‌ذارم پیدام کنی... نباید بذاری عذاب بکشم.
- تو این رو تعیین نمی‌کنی.
مکث کرد و آروم‌تر گفت:
- مژده؟ چیکار باید بکنم تا خوب بشی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- فقط نجاتم نده!
- برگردیم تهران، میرم پدر همه اون‌هایی که اذیتت کردن رو درمیارم! دیگه ساکت نمی‌شینم.
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- کاش درد من فقط اون آدم‌ها بودن... .
- هر کی که هست بگو، دیگه ساکت نمی‌مونم.
باز چونه‌م به لرز افتاد.
- اهمیتی نداره تیرداد، من باید سرنوشتم رو بپذیرم... من سعی کردم از صفر شروع کنم، چندبار سعی کردم اما نتیجه‌ای نداشت... نیست! خوشبختی سهم من نیست! ببین، حتی وقتی از ته دل می‌خندم، خنده‌م بی‌صدا میشه! هیچی برای من قشنگ نیست!
دستش رو بالا آورد و میون موهای نسبتاً خیسم کشید.
- تو زیباترین و شیرین‌ترین صدا و خنده‌های دنیا رو داری! اگه برای تو قشنگ نیست پس چرا وقتی می‌خندی انقدر ناز و تو دل برو میشی؟
به قطره اشکی که بی‌هوا از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود اشاره کردم.
- ولی این سهم خنده‌های منه... خیلی زود تبدیل به گریه میشه... انگار من آدم نیستم تیرداد، روزهای خوب برای من وجود نداره.
- روزهای خوب هم میاد، خورشید همیشه طلوع می‌کنه مژده... آخه چه دردی داری می‌کشی قربونت برم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
اشک‌هام رو پس زدم و مثل دختربچه‌ها نالیدم:
- درد تنهایی!
با لحن پر آرامشش گفت:
- مژده جانم، عزیزدلم، من پیشتم، می‌خوام پیشت باشم، من فقط همین رو می‌خوام، می‌خوام که کنار هم باشیم تا تنهایی رو حس نکنیم.
اخم ریزی روی پیشونیم افتاد.
- نه تیرداد، برو زندگیت رو بکن اون هم بدون من!
و دستم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم تا عقب بره اما دریغ از یک سانت!
- بدون تو؟ آره؟ من هیچ چی رو بدون تو نمی‌خوام!
- اما بدون من همه چیز بهتر... .
پرید وسط صحبتم و جدی‌تر از همیشه گفت:
- من بهترین چیزها رو هم بدون تو نمی‌خوام! من با وجودت، با حضورت... با همون مکالمه‌های جدی و شوخی بینمون، با خنده‌هامون، با روزهای قشنگی که گذروندیم اونقدر حس خوشبختی کردم که الان بدون اون حس قشنگ نمی‌تونم ادامه بدم مژده.
«مژده» آخرش چه پر درد بود، قلبم رو به درد آورد. قطره‌های بارون رو از روی صورتش پاک کردم و یک لحظه بیخیال همه چی آروم گفتم:
- من هم هیچ‌وقت به این اندازه خوشبخت نبودم.
- می‌دونی اگه با هم باشیم چقدر راحت‌تر از سختی‌ها عبور می‌کنیم؟ می‌دونی چقدر خوشحال‌تریم؟
- نه تیرداد، درست نیست... اصلاً این کارمون هم درست نیست... برو عقب.
و دوباره با کف دستم به سی*ن*ه‌ش فشار آوردم که شونه‌ای بالا انداخت.
- بیخودی تلاش نکن! اینجا جای شماست.
ابروهام بالا پرید که آروم و دلبرانه گفت:
- گفتم که قبلاً هم بغلت کردم.
بی‌طاقت، سرم روی سی*ن*ه‌ش خم شد و حلقه دستش دور کمرم تنگ‌تر شد. اینجا جای من بود!
- من از راهش میام‌، از اولش هم همین نیت رو داشتم ولی دنبال زمان مناسب می‌گشتم، دروغ چرا، با خودم گفتم بذارم بعد کنکور تینا که فکر جفتتون خلاص بشه.
چشم‌هام رو بستم و زیر لب پرسیدم:
- چه راهی؟
لحظه‌ای مکث کرد و بعد صدای سرخوشش رو کنار گوشم شنیدم:
- که خاله فریده به خونه‌تون زنگ بزنه و بگه می‌خوایم مژده خانوم رو برای تیرداد خواستگاری کنیم.
خندیدم، کوتاه و آروم. چه رؤیایی!
- خوبه؟
- نه! گفتم که کار درستی نیست.
لحنش عصبی شد و لبخندم رو پر رنگ‌تر کرد.
- مگه ازت درست و غلطش رو پرسیدم؟ مگه تو قبل اینکه خواستگارهات زنگ بزنن میری بهشون میگی کارشون درسته یا نه؟
سرم رو بالا گرفتم و چونه‌م رو به قفسه سی*ن*ه‌ش تکیه دادم. چشم‌های قشنگش باز دوباره برق میزد. داشت از این مکالمه با موضوع «خواستگاری» لذت می‌برد و من انگار روی ابرها بودم. انتظار نداشتم رؤیایی‌ترین حرف‌های زندگیم رو امشب بشنوم. باز احساسم پیشی گرفت.
- آره، بهشون میگم کارشون درست نیست.
نگاه چپی بهم انداخت.
- دختره‌ی پررو!
خندیدم و کمی خودم رو عقب کشیدم. انگشتم رو بین خودمون حرکت دادم و گفتم:
- تو که از بقیه این‌جوری خواستگاری نکردی؟
- نه! گفتم که اینجا فقط جای شماست!... اصلاً دیگه کی رو جز تو می‌خواستم؟
گونه‌هام گل انداخت و سرم رو پایین انداختم.
- بگم خاله فریده زنگ بزنه؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- خیر!
باز حرصی شده بود.
- دفعه سوم ازت اجازه نمی‌گیرم! میگم زنگ بزنه.
و حلقه دستش شل‌تر شد که انگشتم رو به‌سمت آسمون گرفتم.
- لابد این وقت شب؟
دستش رو کلافه بین موهاش کشید و من قدمی عقب رفتم و به تنه درخت تکیه دادم. بارون بند اومده بود. از آغوشش که بیرون اومدم انگار عقلم به کار افتاد. من نمي‌تونستم تيرداد رو اسير بدبختي هاي خودم بكنم.
- دیگه هم از این حرف‌ها نزن تیرداد!
ابروهاش درهم رفت.
- بی‌دلیل ازت دست بکشم؟ چرا فکر می‌کنی فکرت درسته؟
- چون من صلاح جفتمون رو می‌خوام! زندگی با من سخته! چرا متوجه نیستی؟
دست راستش رو به کف دست چپش کوبید.
- می‌خوام باهات سختی بکشم! من فقط می‌خوام کنارت باشم!
اخم کردم و با نوک کفشم به سنگ جلوی پام ضربه زدم.
- با هم سختی کشیدن هیچ لذتی نداره!
- وقتی با هم باشیم سختی‌ها کم رنگ میشن، تو بذار من باشم اون وقت می‌فهمی سختی کشیدن هم لذت خودش رو داره.
امشب حرف‌هاش بدجور به دلم می‌نشست! در يك لحظه حالم رو زير و رو مي‌كرد. باز از دهنم پريد:
- خوش سرزبونم.
سریع لبخند روی لب‌هاش نشست.
- پس میگم خاله فریده زنگ بزنه.
و دستش به سمت جيب شلوارش رفت كه كلافه گفتم:
- نه تیرداد دست از سر این خاله فریده‌ت بردار!
باز قیافه‌ش درهم شد و قدمی جلو اومد. چشم‌هاش رو ريز كرد و دقيق نگاهم كرد.
- مشکلت چیه؟ فامیل‌های مزخرف من؟ به کی قسم بخورم که... .
پریدم وسط حرفش.
- نه! فراموش کن... من حالم بده! دوباره دلم می‌خواد خودکشی کنم! بهتره ازم دور بشی.
- بیجا می‌کنی این یک! دوم اینکه سرکارخانوم یه دلیل بفرمایید که چرا باید ازتون دور شم؟
و دست به سی*ن*ه و شاکی نگاهم کرد. گفتنی بود؟ نبود! تحمل این رو نداشتم که تیرداد هم من رو بذاره و بره.
- گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه، فقط بهترین راه همینه... که با هم نباشیم، مثل همین مدتی که گذشت.
لحظه‌اي چشم‌هاش رو بست و نفسش رو محكم بيرون فرستاد و بعد چند لحظه كه فقط صداي نفس‌هاي عصبيش رو مي‌شنيدم، سكوت رو شكست:
- نتیجه‌ش چی‌شد؟ حال کی بهتر شد؟ هان؟! آخه این چیه که به من نمیگی مژده! نکنه مشکل خاصی داره؟ مژده نکنه... .
قدمي جلو اومد. نگاهش رو بين اجزاي صورتم چرخوند.
- مریض شدی؟ خب مریضی که درمان داره!
خیره‌خیره نگاهش کردم. ذهنش رو تا کجا برده بودم؟
- مژده نمی‌تونی بچه‌دار بشی؟ به خدا اشکال نداره من اصلاً بچه دوست ندارم.
خندیدم. شاید صدای بلندی نداشت اما من بلند خندیدم. وای خدای من! تأكيدش روي كلمه «اصلاً» خيلي بامزه بود.
- باور نمی‌کنی میگم بچه دوست ندارم؟!
لبم رو به دندون گرفتم و خجالت زده نگاهش کردم.
- هنوز نمی‌دونم که این مشکل رو دارم یا نه، چه ربطی داشت تيرداد؟!
- به هرحال بدون که فقط خودت واسم مهمی.
با خنده مشتم رو به بازوش زدم و روم رو ازش گرفتم. خیلی داشتم اذیتش می‌کردم.
- اگه دلت نمی‌خواد خاله فریده زنگ بزنه میگم بابام زنگ بزنه... من فکر کردم بهتر باشه یه خانوم با مامانت در این باره صحبت کنه که می‌دونی خاله فریده رو بیشتر از هر کسی بعد مامانم قبول دارم.
نگاهش كردم و بي‌معطلي زمزمه كردم:
- تیرداد... هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم این اولین و آخرین باره که این حس‌های خوب رو تجربه می‌کنم.
بهم نزدیک‌تر شد. دستش رو به درخت پشت سرم تکیه داد. ناراحت گفت:
- چرا انقدر تلخ صحبت می‌کنی بی‌انصاف؟ باهام حرف بزن! بگو چی داره اذیتت می‌کنه!
- سخته... .
و لب‌هام رو روی هم فشردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
- می‌خوام بیام خواستگاریت، می‌خوام تا آخر عمرم داشته باشمت... واست کافی نیست؟ چرا اینقدر سختش می‌کنی؟
بغضم رو قورت دادم و پر درد گفتم:
- چون زندگیم سخته! چون تو نباید با من باشی! نمی‌خوام اذیت بشی می‌فهمی؟
نگاهش عاجزانه شد و قلبم آتيش گرفت.
- چرا باور نمی‌کنی من با ندیدن نگاهت چقدر می‌تونم اذیت بشم؟ چرا متوجه نیستی که بدون تو این زندگی کوفتی رو نمی‌خوام؟ چرا باور نمی‌کنی که من عاشقتم؟
تصویرش جلوی چشم‌هام هر لحظه تارتر میشد تا وقتی که پلک زدم و اشکم ریخت.
- مژده واقعاً نمی‌فهمی؟ چرا فکر می‌کردم حسم رو می‌فهمی؟ اصلاً انگار نه انگار که من دوستت دارم.
با صدای لرزونم آروم گفتم:
- نه تیرداد، درست نیست... نگو... برو عقب.
اين‌بار صداي اون هم مي‌لرزيد. صورتش رو بهم نزديك‌تر كرد.
- از نظر تو هیچی درست نیست!
اونقدر نزديك که برای چند لحظه نفس نکشیدم. خیلی طول نکشید که صورتش رو عقب برد. هنوز چشم‌هام بسته بود و می‌لرزیدم. دستش رو روی دو بازوم حس کردم و بعد زمزمه‌ی آروم و پر احساسش کنار گوشم:
- ببخشید مژده، فقط خواستم بفهمی که چقدر دوستت دارم.
دیگه زندگی بدون تیرداد چطوری؟ دیگه چطور باید ادامه بدم؟
- ناراحتت کردم؟
آروم لای پلک‌هام رو باز کردم. هنوز هم چند نفس بيشتر بينمون فاصله نبود. چرا باید از این آدم که به این اندازه دوستش داشتم ناراحت بشم؟ سياهي چشم‌هاش مي لرزيد.
- میشه دل به دلم بدی؟ می‌میرم بدون تو... .
لبم رو به دندون گرفتم. اشکم رو پس زدم و دوباره نگاهش کردم. با جسارت کاری که همیشه دلم می‌خواست رو انجام دادم و انگشت‌هام رو بین موهای خوش حالتش فرو بردم.
- شاید پشیمون شدی... شاید نظرت عوض شد.
مکث کردم، نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- وقتی برگشتیم با هم حرف می‌زنیم... همه چی رو برات میگم، اگه هنوز هم پای تصمیمت بودی به خاله فریده بگو... باشه؟
اخم کرد.
- قول بده! قول بده دیگه بعدش واسم روضه نخونی!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- قول میدم، اگه تو نظرت عوض نشد من هم حرفی ندارم.
و دستم رو از بین موهاش بیرون کشیدم که نفس عمیقی کشید. زیر لب «خداروشکر» گفت. حالا چطور بايد مي‌موندم؟ به خونه نگاه کردم و دستپاچه گفتم:
- نزدیکی طلوع آفتابه، میرم بخوابم.
- برو بخواب عزیزم.
نگاهم رو ازش دزدیدم و سريع از کنارش رد شدم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستم رو گرفت. نفسم در سينه‌ حبس شد و ایستادم؛ اما برنگشتم. آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- ناراحتت نکردم؟
هنوز می‌ترسید که از بوسه‌ش ناراحت شده باشم؟
- ناراحت؟
نفس‌هاش لاله‌ی گوشم رو نوازش می‌کرد.
- بذار پای دیوونگی یه عاشق.
- دیوونگی؟
زمزمه صداش آروم‌تر شد.
- عاشق باشی می‌فهمی چی میگم.
صورتش رو کنار سرم حس می‌کردم، آروم دستم رو عقب بردم و روی صورتش گذاشتم. انگشتم رو نوازش‌وار حرکت دادم و زمزمه کردم:
- می‌فهمم چی میگی.
و قبل از اینکه دوباره هیجاناتمون بهمون غلبه کنند، پا تند کردم و به‌سمت خونه رفتم... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
لیوان چای رو به‌طرف دهنم بردم و نگاهم رو به مهندسین جلوم دوختم. کنار هم روی کاناپه بزرگ و راحتی زرشکی رنگ نشسته بودند و راجع به طراحی و دیزاین خونه‌ی حسام و روناک نظر می‌دادند. من هم مقابلشون روی مبل تک نفره، پا روی پا انداخته بودم و بنا به خواست روناک وظیفه انتخاب مدل پرده به من سپرده شده بود. حالا یک چشمم به صفحه‌ی موبایل بود و یک چشمم به تیرداد.
دیشب عقل و فکرم رو ازم گرفت و دریچه احساسم رو باز کرد. بعد از شنیدن کلمه‌ی « عاشقتم» یا «دوستت دارم» یا جمله‌های دلنواز دیگه، اون هم با لحن آروم و پر حس تیرداد، قطعاً نمی‌تونستم از منطقم‌ پیروی کنم و هیچی نگم. تیرداد عزیزم، من دیگه چی می‌خواستم جز این حس خوبی که بهم تقدیم کردی؟ بیان گذشته و اتفاقاتی که اخیراً پیش اومد اصلاً برام کار راحتی نبود؛ اما این‌جوری حداقل تکلیفم با تیرداد مشخص میشه. یا پیشم می‌مونه و من با انگیزه از رامسر برمی‌گردم، یا هم اینکه من رو نمی‌خواد و... و دیگه این زندگی ارزش ادامه دادن نداشت.
با حس سوختن پام، به خودم اومدم. بی‌حواس، لیوان چای رو کج کرده بودم و ذره‌ای روی پام ریخته بود. دستم رو به‌سمت پارچه نخی شلوارم بردم و تکونش دادم. نگاهم رو بالا آوردم تا ببینم کسی متوجه شد یا نه که با تیرداد چشم تو چشم شدم. با اخم، نگاهش اول به پام و بعد به صورتم افتاد. انگشت شستم رو به نشونه خوب بودن بالا گرفتم و لبخندی به روش زدم، بعد شلوارم رو رها کردم و دوباره خودم رو سرگرم دیدن مدل پرده‌ها کردم. واقعاً هم حس سوختگی شدیدی نداشتم چون حرارت چای کم شده بود.
- مژده خانوم؟
با شنیدن صدای روناک توجهم بهشون جلب شد. همهمه‌ها خوابیده بود و نگاهشون به من بود.
- بله؟
- اگه دلت می‌خواد بیا یه نظر بده!
ابرو بالا انداختم و دستم رو به‌طرف بچه‌ها گرفتم.
- با وجود این همه مهندس چرا نظر منو می‌خوای؟!
یاسی بی‌توجه به حرفم گفت:
- ببین برای اتاق خواب بین این‌ دو تا طرح گیر کردیم، بیا بگو کدومش بهتره.
ناچاراً بلند شدم و جلوی میزی که مقابلشون بود نشستم. دو تا نقشه رو روی میز گذاشته بودند. یاسی انگشتش رو روی برگه اول گذاشت.
- این نقشه رو هومن کشیده با کمک حسام، اون یکی رو تیرداد کشیده و کمی هم من.
اول روی برگه‌ی هومن و بعد نگاهم روی برگه‌ی تیرداد چرخید. خیلی خوب بود، واقعاً همچین طرح خفنی رو میشد اجرا کرد؟ نگاهم به بالا چرخید، مطمئن و لبخند به لب، به من نگاه می‌کرد. در همون حالت دستم رو روی برگه اول گذاشتم.
- این طرح، حسام و هومن.
صدای «ایول» گفتن هومن بالا رفت و کف دستش رو به دست حسام کوبید، تیرداد هم بی‌حرف و تقریباً شوکه شده نگاهم می‌کرد. لبخند دندون‌نمایی زدم، برگشتم سر جام و خودم رو با موبایل و طرح‌های متنوع پرده مشغول کردم.
بعد از اینکه روناک خانوم رضایت دادند، رفتیم برای بساط ناهار و حدوداً یک ساعتی زمان برد تا جوجه‌ها آماده بشه. نهایتاً زیر یکی از درخت‌های پر شاخ و برگ حیاط فرش انداختیم و دور سفره نشستیم.
حسام به دیس جوجه‌ی مقابل تیرداد اشاره کرد و با کنایه گفت:
- بیا داداش، بگیر بغلش کن!
همه به لحن مسخره‌ی حسام خندیدند، حتی من. تیرداد حق به جانب سرش رو بالا انداخت و گفت:
- هه! مسخره می‌کنی؟ اون لازانیا حق من بود، آخر هم بهتون لطف کردم گذاشتم بخورین.
و باز به کل‌کل افتادند. دیشب چهارچنگولی به لازانیا چسبیده بود و ولش نمی‌کرد! وای که هر چقدر دیشب، دلِ پر غصه‌م اجازه‌ی خندیدن بهم نمی‌داد، امروز بی‌پروا و از ته دل می‌خندیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
تکه‌ای جوجه به دهن گذاشتم و از طعم ترشِ رب انار و عطر سبزی‌های مخصوص و بافت لطفیش لذت بردم. جوجه به سبک مژده خانوم و شمالی‌طور بود. روناک با هیجان مشغول گفتن نقشه‌هاش برای روز عروسیش بود و تأکید داشت که همه باید به موقع برای فیلم‌برداری حضور داشته باشیم. با شنیدن صدای تیرداد که با کمی فاصله کنار من نشسته بود، سر چرخوندم و سوالی نگاهش کردم. نیم نگاهی به بچه‌ها که غرق صحبت بودند، انداخت و کمی خودش رو به‌طرفم خم کرد.
- منو تحویل نمی‌گیرین مژده خانوم.
این‌بار من برای اطمینان به بچه‌ها نگاه کردم و بعد آروم در جوابش گفتم:
- وا... چیکار باید بکنم؟
- که طرح منو رد می‌کنی؟!
با خنده سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. دستم رو خم کردم و تکه نونی برداشتم.
- چرا می‌خندی؟!
جوجه رو لای نون پیچیدم و مقابل صورتم گرفتم.
- چون‌ که اون طرح زیادی برای خونه روناک خوب بود! بده مال من باشه.
و گازی به لقمه‌م زدم و ادامه دادم:
- حسودیم میشد!
همون‌طور که نگاهِ عمیقش بهم بود، زمزمه کرد:
- اینکه چیزی نبود، برای خودمون طرح‌ها و برنامه دارم.
- جدی؟ پس این مال روناک.
و غش‌غش خندیدم. تیرداد هم خندید و باز نگاهی به بچه‌ها انداخت.
-‌ مژده؟
لقمه بزرگ‌تری گرفتم و لیمو رو از کنار دیس برداشتم.
- جانم؟
و لیمو رو روی جوجه فشردم. نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم. هیچی نمی‌گفت و بعد چند لحظه، دستی به پیشونیش کشید.
- انقدر کم ظرفیتم که حرفم رو یادم رفت!
خندیدم و لقمه رو داخل ظرف مقابلش گذاشتم و آروم گفتم:
- این همون حسیه که بعد هربار صدا کردنت به من هم دست میده.
و با چشم و ابرو به لقمه اشاره کردم تا بخوره.
- چقدر حس‌هامون مشترکه و نمی‌دونستیم.
خیلی زیاد، شاید هم همش مشترک بود! با عشق نگاهش کردم.
- خب بفرمایین آقا تیرداد، من گوشم با شماست.
گازی به لقمه‌ش زد و شونه بالا انداخت.
- من که گفتم بی‌جنبه‌م و حرفم رو یادم رفت!
خندیدم و سری به نشونه تأسف تکون دادم. همین که سرم چرخید با نگاه بچه‌ها مواجه شدم و لبخندم خشک شد. هومن با تعجب گفت:
- به چی انقدر می‌خندین؟
به چی انقدر می‌خندیدیم؟ به دل‌های عاشقمون؟ بهش چی بگم؟! تیرداد مشتش رو مقابل دهنش گرفت و در همون حالت گفت:
- داشتم مخ مژده رو می‌زدم تا رشوه‌م رو قبول کنه و برای آشپزخونه دیگه طرح منو انتخاب کنه.
انقدر بامزه گفت که همه زدن زیر خنده و من هم که امروز کلاً رو مود خندیدن بودم، بی‌خیال استرسِ رسوایی چند لحظه پیش، بلند خندیدم.
- واقعاً من ندیده بودم کسی تا به حال طرح تیرداد رو رد کنه و طرح منو انتخاب کنه، اصلاً انتظار انتخاب شدن نداشتم!
باز همه به حرف هومن خندیدیم و یاسی درحالی که اشک‌های گوشه چشمش رو پاک می‌کرد، گفت:
- مژده نمی‌دونه طرح چه مهندس خفنی رو رد کرده!
افکار رمانتیکم تند‌تند قربون صدقه‌ی مهندس خفن خودم می‌رفت ولی رو به بقیه گفتم:
- بچه‌ها من که گفتم سر درنمیارم، هر کاری درسته انجام بدین به نظر من توجه نکنین.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
تیرداد دستش رو به چپ و راست تکون داد.
- عمراً طرحم رو بهتون پس بدم! فقط یک‌بار حق انتخاب داشتین که فرصتتون سوخت.
حسام، کلاهش رو از روی سرش برداشت، دستی بین موهاش کشید، نگاهم کرد و گفت:
- ولش کن تیرداد قیمتش بالاست، برادرخانومم زحمتش رو می‌کشه.
صدای خنده بالا رفت و نمکدون از طرف تیرداد به‌سمت سی*ن*ه حسام پرتاب شد و بعد صدای پر حرصش میون خنده‌هامون پیچید.
- من داداشتم لامصب!
باز هم خندیدیم و در همین حین غذاها رو تموم کردیم و حالا دور همون سفره و ظروف خالی نشسته بودیم و درباره عروسی صحبت می‌کردیم. روناک انگشتش رو به‌طرفمون گرفت و نگاه تهدیدآمیزش رو بینمون چرخوند.
- شنیدین چی گفتم؟ تا روز مجلس همه باید زوج باشین!
تیرداد در جواب روناک که انگار جدی‌ترین مسئله زندگیش رو بیان می‌کرد، گفت:
- یعنی چی؟
- آخه برای کلیپ عروسیم باید چندتا زوج داشته باشیم و همه شما باید تا اون‌ روز دست یکی رو بگیرین و بیارین.
یاسی نگاه چپی بهش انداخت.
- ما تو این مدت مخ کی رو بزنیم؟!
روناک دستش رو به کمرش زد و شاکی گفت:
- ای بابا، همتون دارین پیر میشین هنوز بلند نیستین مخ بزنین؟... تیرداد؟
تیرداد بدون لحظه‌ای مکث در جواب روناک گفت:
- بله؟ من هم بلد نیستم مخ بزنم گفته باشم!
روناک که فقط یک چوب در دستش کم داشت تا باهاش بزنه پشت دست دانش‌آموزهای حرف گوش نکن کلاس، با اخم‌ گفت:
- اتفاقاً می‌خواستم بگم بیا این‌ها رو درس بده!
تیرداد چپ‌چپ نگاهش کرد و نیم نگاهی هم به من انداخت که پشت چشمی براش نازک کردم.
- برای هومن از شرکت پیدا کن، برای یاسی هم یه شخص خفن از بین رفقات جدا کن.
تیرداد ابرو بالا انداخت و با شیطنت در جواب روناک گفت:
- این‌جوری تموم میشه و به من نمی‌رسه که!... حسام تو هم می‌خوای‌؟
حسام چشمک ریزی زد.
- آره یه خوشگلش رو واسه من جدا کن.
روناک محکم به بازوی حسام کوبید که باز صدای خنده‌مون بالا رفت. با «زهرمار» پر خشمی که روناک گفت، ساکت شدیم. نفس عمیقی برای حفظ آرامشش کشید و این‌بار رو به من گفت:
- مژده تو هم دست اون آقای دکتر رو بگیر و بیار.
لبخند دندون نمایی به روش زدم و «چشم» گفتم.
- روناک جان چرا می‌خوای همه رو قاطی مرغ‌ها کنی؟ بابا ما الان خودمون دوتا دوتا زوج حساب میشیم دیگه، یک دختریم و یک پسر، فیلمت خوب میشه.
یاسی بشکنی در هوا زد و در ادامه حرف تیرداد گفت:
- دقیقاً،‌ میگیم هنگامه و سیروان هم بیان دیگه عالی میشه.
همه تأیید کردند و اون وسط تیرداد چپ‌چپ نگاهم کرد که توجه نکردم. روناک که حالا قانع شده بود سری به نشونه موافقت تکون داد.
- خوبه، پس از الان آماده بشین.
هومن به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- مژده پاشو از الان تمرین کن.
لب و لوچه‌م آویزون شد‌.
- واقعاً من نیاز به چند ماه تمرین دارم! رقصیدن خیلی سخته!
صدای خنده‌های این جمع رو برای همیشه می‌خواستم! برای همیشه... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. برخلاف چند روز گذشته پیامی از اشکان نداشتم. با خیال راحت، موبایلم رو داخل زیپ پشتی کیفم گذاشتم. به عقب و بچه‌ها که مشغول جمع و جور کردن وسایل بودند، نگاه کردم. کیف و سبد وسایل غذایی رو با دست‌هام بلند کردم و به طرف تیرداد که منتظر، پشت ماشینش ایستاده بود، قدم برداشتم. دیروز ما دخترها با ماشین هومن اومده بودیم و پسرها هم با ماشین تیرداد ولی راه برگشت قرار نبود به همون شکل باشه. زودتر از بقیه حاضر شده بود و بهم گفته بود که به پیشش برم. حرف‌هاش زیاد غیر قابل حدس نبود اما اشکالی نداشت. هم‌صحبتی باهاش خیلی برام شیرین بود. خصوصاً که الان راحت‌تر با هم صحبت می‌کردیم.
- احوالتون خانوم خانوما؟
پشت ماشین، مقابلش ایستادم و دستم رو در دستش که به‌سمتم دراز شده بود، گذاشتم. دیروز تیشرت سفید و امروز مشکی، چرا جفتش انقدر بهش می‌اومد؟ عینک مشکی هم بین موهای پر پشتش قرار داشت. دیگه بدون لبخند نمی‌تونستم مقابلش بایستم.
- خوبم آقا تیرداد... چیکارم داشتی؟
اخم کرد. در یک قدمیم ایستاد و آروم‌تر گفت:
- مگه باید کارت داشته باشم تا بیای پیشم؟
پچ‌پچ‌کنان، با شیطنت گفتم:
- جهت رسوا نشدن، بله!
تخس شد‌.
- من می‌خوام رسوا بشم! مشکلش چیه؟
سرم رو کج کردم و انگشتم رو تخت سی*ن*ه‌ش زدم.
- فعلاً لازم نکرده! بفرما عقب.
لبخندی به روم زد و خودش رو کمی عقب کشید.
- با هم برگردیم؟ راضی کردن بچه‌ها با من، بدون رسوایی!
با شنیدن صدای حسام دستم رو از حصار دست گرمش بیرون کشیدم. سرم رو عقب کشیدم و به حسام نگاه کردم که وسایل رو گذاشت دم در خونه و باز به داخل برگشت. ماشین اول حیاط پارک بود و فاصله‌مون تا ساختمون خونه که انتهای حیاط بود، نسبتاً زیاد بود. دوباره نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم.
- نه تیرداد، این یکی دو ساعت راه، ارزشش رو نداره.
- می‌خوام با هم حرف بزنیم، اون حرف‌هایی که قراره بهم بگی رو تو راه بگو.
دیگه بدتر شد! آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم.
- چرا عجله داری؟ بهت میگم دیگه.
در صندوق عقب رو باز کرده بود تا وسایل رو داخلش بذاره. هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌م کاشت. شوکه شدم!
- می‌خوام زودتر خودم رو رسوا کنم! دیگه چقدر ازت دور بمونم؟ من که می‌دونم بریم تهران باز ازم دوری می‌کنی.
مشتم رو به سی*ن*ه‌ش کوبیدم و چشم غره‌ای بهش رفتم که خندید و به در صندوق عقب اشاره کرد.
- جلومون دیوار چیدم، دیده نمی‌شیم قربونت برم... در ضمن چشم‌هات رو این‌جوری نکن که این‌دفعه یه‌ جور دیگه می‌بوسمت.
دهنم از این همه بی‌حیایی باز مونده بود که غش‌غش خندید. جدا از اینکه دلم می‌خواست بزنمش، دلم ضعف می‌رفت برای این خنده‌های از ته دلش، برای چشم‌های براقش، برای جمله‌های قشنگش. خم شد تا وسایل رو داخل صندوق بذاره، نفس عمیقی کشیدم و شالم رو پشت گوش زدم.
- اینکه من بیام تو ماشینت زیاد جالب نیست، ما دوتایی با هم برگردیم و بقیه بچه‌ها، چهارتایی، با یک ماشین؟ خب خوب نیست دیگه.
دست از وسایل کشید و سرش رو از صندوق عقب بیرون آورد. دست به کمر مقابلم ایستاد. دلم نمی‌اومد ذوقش رو از بین ببرم اما چاره‌ای نبود. دستم رو روی بازوش گذاشتم و آروم گفتم:
- قول میدم رفتیم تهران با هم در ارتباط باشیم، باشه؟
نگاهش رنگ دلخوری گرفت که یک قدم جلو رفتم و زیر لب گفتم:
- برام سخته تیرداد، یه ذره زمان لازم دارم اما باور کن دوری نمی‌کنم، دیگه بخوام هم نمی‌تونم... و تو قول دادی که بعد شنیدن حرف‌های من تصمیم بگیری!
فقط نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. چند لحظه‌ای نگاه پر خواهشم رو به نگاهش گره زدم تا کم‌کم نرم شد و با گفتن «باشه، باز هم به‌خاطرت صبر می‌کنم» این بحث رو تموم کرد و ادامه داد:
- پس به شرطی می‌ذارم بری که هومن پشت فرمون نباشه.
خندیدم و سری به نشونه تأسف تکون دادم.
- واقعاً که... هنوز تصادف رو فراموش نکردی؟
- مگه میشه حال بد اون شبت رو یادم بره؟
ابرو بالا انداختم و دست‌‌هام رو جلوی سی*ن*ه‌م گره زدم.
- من‌ که از اون شب چیزهای قشنگ‌تری یادمه جنتلمنِ من.
دو طرف لب‌‌هاش به بالا کشیده شد و دست‌هاش رو از هم باز کرد.
- آخ، می‌خوام بغلت کنم دلبر خانوم.
لبم رو به دندون گرفتم و سریع سه قدم عقب رفتم و از پشت دیواری که آقا تیرداد چیده بودند کنار کشیدم که نتیجه‌ش شد اخم و چشم غره‌ی اون و قهقهه‌ی من... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,090
مدال‌ها
4
سرم رو به شیشه تکیه دادم. یاسمن جلو نشسته بود و هومن هم پشت فرمون. با یادآوری نگاهِ عصبی تیرداد به هومن، دوباره خنده‌م گرفت. دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا بچه‌ها قیافه‌ی خنده‌‌روی من رو نبینند. تمام راه فکرم درگیر خودم و تیرداد بود. مدام حرف‌هایی که باید بهش می‌زدم رو در ذهنم مرور می‌کردم و تپش قلبم بالا می‌رفت. می‌ترسیدم! خیلی زیاد؛ اما چه میشد کرد، باید گفته میشد.
مسیر دو ساعته رو طی کردیم و خسته و کوفته به خونه رسیدیم. به طبقه خودمون رفتم، در رو باز کردم و وسایل رو همون جلوی در گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم‌. مثل اینکه مامان خونه‌ی خاله زهرا بود.
وارد خونه‌ی خاله شدم، «سلام» کردم و هر دو خاله رو بغل کردم.
- خوش گذشت مامان؟ تولد حسام خوب بود؟
روناک سرش رو تندتند تکون داد و در جواب خاله زهره با خوشحالی گفت:
- آره، جاتون خالی عالی بود.
یاسی خسته دستش‌‌هاش رو به عقب کشید و گفت:
- حسام خیلی سوپرایز شد.
و حرفش ختم به خمیازه شد. نگاهم بین خونه چرخید و رو به خاله زهره گفتم:
- مامانم کو؟
مردمک لرزون خاله، بالاخره از روی صورتم برداشته شد و نگاهش رو به خاله زهرا داد. خاله زهرا اما به من‌ نگاه کرد و گفت:
- رفته سرویس، الان میاد.
یک تای ابروم بالا رفت. به دخترها نگاه کردم و از چهره‌شون فهمیدم که اون‌ها هم چیزهای مشکوکی حس می‌کنند. یاسی با تردید پرسید:
- مامان چیزی شده؟
خاله زهرا لبخند روی صورتش نشوند و فقط «نه» گفت. این آشفتگی درونی خاله‌ها که سعی داشتند پنهونش کنند رو نمی‌فهمیدم. اینکه هنوز همه وسط پذیرایی ایستاده بودیم رو هم نمی‌فهمیدم. چرا کسی نمی‌نشست؟
مامان از راهرو بیرون اومد و من قدمی به‌سمتش برداشتم.‌ دو روز ندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود، پس بغلش کردم و حال و احوال کردیم و مامان هم تولد حسام رو مجدد تبریک گفت؛ اما نمی‌فهمیدم! چرا چشم‌های مامان قرمز بود؟! دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
-‌ مامان؟ خوبی؟
- خوبم، بهت خوش گذشت؟
این چشم‌ها نشونه‌ی گریه‌ی زیاد بود. شونه‌ش رو تکون دادم و دوباره سوالم رو تکرار کردم. اخم ریزی روی صورتش نشست و لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست. باورم نمی‌شد! بهت زده قدمی از مامان فاصله گرفتم و به خاله‌ها نگاه کردم. همچنان نگاهشون لرزون و خیس بود. به دخترها نگاه کردم که شوکه‌تر از من سرجای خودشون ایستاده بودند. دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود، باز نگاهم برگشت سرجای اول.
- مامان؟
و آروم‌تر پرسیدم:
- بابا زنگ زده؟ عمه؟... آره؟
جلو رفتم و نگران دست‌هاش رو به دستم گرفتم.
- باز اذیتت کردن؟ چرا گریه کردی مامان؟
چونه‌ش لرزید و دستش رو از دستم بیرون کشید و مقابل صورت گریونش نگه داشت. مانتویی که هنوز تنم بود رو چنگ زدم. به‌سختی نفس کشیدم و رو به خاله‌ها گفتم:
- خاله؟ چی‌شده؟ چرا هیچی نمیگین؟ یه چیزی شده و نمی‌خواین به من بگین!
روناک کنارم ایستاد.
- مامان خب حرف بزنین دیگه! از وقتی رسیدیم داریم قیافه‌های رنگ پریده‌تون رو می‌بینیم!
صدای خش‌دارم بالا رفت.
- مامان، اشکان اینجاست؟ دو روزه بهم پیام نداده... توروخدا اگه اومده بهم بگو!
به وضوح می‌لرزیدم. دست روناک روی بازوم نشست، اون هم ترسیده نگاهشون می‌کرد و این‌بار یاسی با صدای بلند گفت:
- نصف جون شدیم! مامان‌؟! یه چیزی بگین!
خاله زهرا قدمی جلو اومد. مشخص بود که تلاش می‌کنه آرامش خودش رو حفظ کنه و اون رو به من منتقل کنه.
- آروم باش خاله، چیزی نشده.
آب دهنم رو قورت دادم و به مامان که هنوز گریه می‌کرد اشاره کردم و پریشون گفتم:
- مشخصه هیچی نشده! گفتم بگین که... .
- مادرجون فوت کرد.
حرفم، با جمله‌ی ناگهانی مامان قطع شد. نگاهم چرخید به‌سمتش که نگاه نگرانش به من بود. میون گریه‌هاش گفت:
- مادرجون سکته کرده، دو روز بیشتر بیمارستان نمونده و تموم کرده... یکی دو ساعت پیش خبر دادن.
نگاهم مات مامان بود. مادرجونم مرده بود؟ من که هنوز ندیده بودمش.
- ما... ماد‌‌‌‌... مادرجون... مُرد؟!
مامان دستش رو بالا گرفت.
- مژده آروم باش،‌ مادرجون... مژده؟!
صدای فریاد مامان، با جیغ بلند روناک، بسته شدن چشم‌هام و بی‌حس شدن پاهام یکی شد. این دیگه آخر خط بود... .
 
بالا پایین