- Dec
- 787
- 14,090
- مدالها
- 4
چشمهاش رو بست و با لذت گفت:
- وای! چقدر خوشمزهست.
حالا بهسختی لبخند کم رنگی روی لبهام نشوندم.
- اونا چیه؟ سالاد ماکارانی و الویه؟!
به دیسهای سرامیکی روی میز اشاره کرد. تزئین الویه بهم میخورد اما سالاد ماکارانی نه. پس بیحرف قاشق شسته شده رو به گوشه ظرف سالاد ماکارانی فرو بردم و قاشق پر شده رو جلوی صورت تیرداد گرفتم. بشکنی در هوا زد.
- وای مژده محشره! تو چطور اینقدر ماهری؟ بعداً پز امشب رو به تینا میدم.
بهسمت سینک رفتم، قاشق رو شستم و داخل جاقاشقی پلاستیکی گذاشتم. برخلاف عقلم، جلوی فر ایستادم و به تیرداد نگاه کردم تا به کنارم بیاد. با انگشت به داخل فر اشاره کردم که اینبار چشمهاش درشت شد.
- لازانیا!
لازانیا پیشنهاد من بود. حالا که میدونستم عاشق لازانیاست خوب بود که قبل از رفتنم به این بهونه براش درست کنم. انگار کار درستی کرده بودم. دیدن خوشحالی تیرداد خیلی برام دلنشین بود. با شیطنت به خودش اشاره کرد.
- این لازانیا که برای همه نیست؟
صورت شش تیغه و موهای مجعد به علاوهی تیشرت سفید، عجیب تیرداد رو تخس و شیطون نشون میداد و البته دوستداشتنی. خب چطور میتونستم زبون به دهن بگیرم؟
- فقط برای تو پختم، اما لطفاً با بقیه شریک شو.
و لبخندی به روش زدم و قدمی ازش فاصله گرفتم که گفت:
- خیلی زیبا شدی.
زیبا؟ این روزها اصلاً زیبا نبودم. صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- ولی نمیدونم چرا اینقدر لاغر شدی، با این حساب تا یه مدت برنامه غذایی جنابعالی با من.
چرخیدم و برای دیدن صورتش گردنم رو عقب کشیدم. چطور با نبودنش، با ندیدنش، با نداشتنش کنار بیام؟ تو تنها دلیل قوی بودنم شدی. اما اگه مجبور بشم پا به دریا بذارم چی؟ دیگه نیستی که نجاتم بدی تیرداد.
با سر انگشتش زیر چونهم رو قلقلک میداد که به خودم اومدم. مثل خودش کوتاه خندیدم و گفتم:
- بریم پیش بچهها، بده اینجا باشیم.
و زودتر از اون از آشپزخونه بیرون رفتم. برای حسام دست میزدیم و «تولدت مبارک» میخوندیم. حسام و روناک عزیزم با عشق کنار هم ایستاده بودند و روناک با گفتن جملهی «بدو آرزو کن» هیجان فوت کردن شمع رو بالا برده بود. حسام چه آرزویی میتونست داشته باشه جز حضور همیشگی روناک؟ حالا میفهمیدم که بودن عشق در زندگیت چه نیروی قویای برای ادامه دادن میتونه باشه و افسوس که باید از این نیرو دور میشدم... .
با ترس از خواب پریدم. نگاهی به اطرافم انداختم. یاسمن پیچیده لای پتو غرق خواب بود. نفسهای عمیق میکشیدم انگار هوای اتاق برام کم بود که سی*ن*هم خسخس میکرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم بیصدا از اتاق بیرون برم. خودم رو به حیاط باغ مانند خونه رسوندم. هوا گرگ و میش بود نمیدونستم ساعت چنده. هوای تمیز خارج از شهر رو با دم عمیق به ریههای بیجونم فرستادم و بهتر شدم. ریتم نفسهام منظم شد اما تپش قلبم بالا رفت. این دیگه چه خوابی بود؟ یعنی حتی در خواب هم باید باهاشون بجنگم؟ نگاهی به در بستهی خونه انداختم و از ترس اینکه بچهها صدام رو بشنون خودم رو به درختهای انتهای باغ رسوندم. گریهم گرفته بود و دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکهام رو بگیرم. تمام این یک هفته جلوی خودم رو گرفته بودم اما امشب خیلی بهم خوش گذشت و واقعاً چرا این آدمهای خوب سهم من نیستند؟
- وای! چقدر خوشمزهست.
حالا بهسختی لبخند کم رنگی روی لبهام نشوندم.
- اونا چیه؟ سالاد ماکارانی و الویه؟!
به دیسهای سرامیکی روی میز اشاره کرد. تزئین الویه بهم میخورد اما سالاد ماکارانی نه. پس بیحرف قاشق شسته شده رو به گوشه ظرف سالاد ماکارانی فرو بردم و قاشق پر شده رو جلوی صورت تیرداد گرفتم. بشکنی در هوا زد.
- وای مژده محشره! تو چطور اینقدر ماهری؟ بعداً پز امشب رو به تینا میدم.
بهسمت سینک رفتم، قاشق رو شستم و داخل جاقاشقی پلاستیکی گذاشتم. برخلاف عقلم، جلوی فر ایستادم و به تیرداد نگاه کردم تا به کنارم بیاد. با انگشت به داخل فر اشاره کردم که اینبار چشمهاش درشت شد.
- لازانیا!
لازانیا پیشنهاد من بود. حالا که میدونستم عاشق لازانیاست خوب بود که قبل از رفتنم به این بهونه براش درست کنم. انگار کار درستی کرده بودم. دیدن خوشحالی تیرداد خیلی برام دلنشین بود. با شیطنت به خودش اشاره کرد.
- این لازانیا که برای همه نیست؟
صورت شش تیغه و موهای مجعد به علاوهی تیشرت سفید، عجیب تیرداد رو تخس و شیطون نشون میداد و البته دوستداشتنی. خب چطور میتونستم زبون به دهن بگیرم؟
- فقط برای تو پختم، اما لطفاً با بقیه شریک شو.
و لبخندی به روش زدم و قدمی ازش فاصله گرفتم که گفت:
- خیلی زیبا شدی.
زیبا؟ این روزها اصلاً زیبا نبودم. صداش رو از پشت سرم شنیدم.
- ولی نمیدونم چرا اینقدر لاغر شدی، با این حساب تا یه مدت برنامه غذایی جنابعالی با من.
چرخیدم و برای دیدن صورتش گردنم رو عقب کشیدم. چطور با نبودنش، با ندیدنش، با نداشتنش کنار بیام؟ تو تنها دلیل قوی بودنم شدی. اما اگه مجبور بشم پا به دریا بذارم چی؟ دیگه نیستی که نجاتم بدی تیرداد.
با سر انگشتش زیر چونهم رو قلقلک میداد که به خودم اومدم. مثل خودش کوتاه خندیدم و گفتم:
- بریم پیش بچهها، بده اینجا باشیم.
و زودتر از اون از آشپزخونه بیرون رفتم. برای حسام دست میزدیم و «تولدت مبارک» میخوندیم. حسام و روناک عزیزم با عشق کنار هم ایستاده بودند و روناک با گفتن جملهی «بدو آرزو کن» هیجان فوت کردن شمع رو بالا برده بود. حسام چه آرزویی میتونست داشته باشه جز حضور همیشگی روناک؟ حالا میفهمیدم که بودن عشق در زندگیت چه نیروی قویای برای ادامه دادن میتونه باشه و افسوس که باید از این نیرو دور میشدم... .
با ترس از خواب پریدم. نگاهی به اطرافم انداختم. یاسمن پیچیده لای پتو غرق خواب بود. نفسهای عمیق میکشیدم انگار هوای اتاق برام کم بود که سی*ن*هم خسخس میکرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم بیصدا از اتاق بیرون برم. خودم رو به حیاط باغ مانند خونه رسوندم. هوا گرگ و میش بود نمیدونستم ساعت چنده. هوای تمیز خارج از شهر رو با دم عمیق به ریههای بیجونم فرستادم و بهتر شدم. ریتم نفسهام منظم شد اما تپش قلبم بالا رفت. این دیگه چه خوابی بود؟ یعنی حتی در خواب هم باید باهاشون بجنگم؟ نگاهی به در بستهی خونه انداختم و از ترس اینکه بچهها صدام رو بشنون خودم رو به درختهای انتهای باغ رسوندم. گریهم گرفته بود و دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکهام رو بگیرم. تمام این یک هفته جلوی خودم رو گرفته بودم اما امشب خیلی بهم خوش گذشت و واقعاً چرا این آدمهای خوب سهم من نیستند؟