جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,319 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
***
تقه‌ای به در خورد. چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو از روی میز برداشتم.
- خانوم دکتر، براتون دمنوش آوردم.
لبخند بی‌حس و حالی به روی منشی جوان و جذاب کلینیک زدم.
- ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدی؟
به لیوان روی میزم اشاره کردم و ادامه دادم:
- دو ساعت پیش لطف کردی و دمنوش بهارنارنج برام آوردی.
لبخندی به روم زد و کنارم ایستاد. دمنوش جدید که رنگ تیره‌تری داشت رو مقابلم قرار داد. با چشم‌های غرق در آرایش، نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
- از خانوم‌ محسنی، منشی بخشِ تصویربرداری، گل‌گاوزبون گرفتم و براتون دم کردم، این بهتر از قبلی هست و حالتون رو بهتر می‌کنه.
دستش رو به دست گرفتم. نمی‌دونست من ظرفیت محبت دیدن ندارم؟ نمی‌دونست من با خوبی کردن آدم‌ها غریبه‌م؟ نمی‌دونست خوب بودنش، آدم‌های متضادش رو به یادم میاره؟
- سهیلا جان، ممنون عزیزم.
صدام درگیرِ بغضِ گلوم شد. سهیلا خم شد و بغلم کرد. آغوش بی‌ریا و پر محبتش اینقدر خالصانه و پر عشق بود که اشک‌هام روونه صورتم شد. درست نبود، این درگیری‌های عاطفی برای قلبم زیادی بود، نامردی بود.
- قربونتون برم، آروم باشین عزیزم همه چی خوب پیش میره، توکل کن به خدا.
داشت خوب پیش می‌رفت، زندگیم رنگ جدیدی گرفته بود. داشتم باهاش اُخت می‌گرفتم. من عوض شده بودم، روحیه گرفته بودم. من عاشق شده بودم! همه گره‌های احساسم رو باز کرده بودم و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت؛ اما چطور در عرض چند دقیقه و توسط چندتا آدمی که حتی درست هم نمی‌شناختمشون، همه چی از بین رفت؟ این دیگه چه دنیایی بود!
- گاهی وقت‌ها ما حکمت اتفاقات پیش اومده رو نمی‌فهمیم، چون خدا برنامه بهتری برامون در نظر گرفته.
و نوازش دستش رو روی مقنعه‌ام حس کردم. صحبت‌های منطقی به درد منی که تحقیر شده بودم نمی‌خورد. بیشتر داغ دلم رو تازه می‌کرد از اینکه چرا اتفاقات پر حکمت زندگی من اینقدر سنگینه؟
- حالا هم آروم باشین، از خلوتی کلینیک استفاده کنین و آرامش بگیرین... نفس عمیق بکشین.
کمی ازم فاصله گرفت. به حرفش گوش دادم و نفس‌های عمیق کشیدم. به لیوان دمنوش اشاره کرد که بی‌حرف، جرعه‌جرعه نوشیدم. به صورتِ مهربونش نگاه کردم.
- مرسی سهیلا جان، خوبی‌هات رو فراموش نمی‌کنم عزیزم.
لبخندش دندون‌نما شد.
- فدای شما خانوم دکتر، کم برای ما زحمت کشیدین؟ کم قرص و دارو برای مادرم نوشتین؟ من خوبی‌های شما رو یادم نمی‌ره.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
- نگو عزیزم، بیشتر از این منو خجالت نده.
- ان‌شاء‌الله همه چیز به خیر و خوشی پیش بره.
دستش رو دراز کرد و لیوان‌های دمنوش رو داخل سینی گذاشت و در همون حالت گفت:
- شما صبور باشین، حتماً پدرتون هم بهتر میشن، همه تصادف‌ها که نگران کننده نیست خانوم دکتر... درسته شما راه دورین اما خوبه این تماس تصویری‌ها هست، باهاشون تصویری صحبت کنین تا خیالتون راحت بشه.
لبخندی به روش زدم و در جوابش «حق با توئه» گفتم و مجدد بابت دمنوش و خوبی‌هاش تشکر کردم. سهیلا هم دوباره من رو به آرامش دعوت کرد و رفت. بستن در مساوی شد با محو شدن لبخندم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
نوک کفشم رو روی زمین فشار دادم، صندلی چرخ‌دار عقب رفت و از پشت میز بلند شدم. دستم رو دراز کردم و چند دستمال از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشیدم. به‌طرف آینه‌ای که بالای سینک روشویی، گوشه‌ی اتاق و مقابل تخت بیمار نصب شده بود، رفتم. دیدنِ مژده‌ی داخل آینه، نیشخندی رو روی صورتم به جا گذاشت. دستمال رو روی هم تا زدم و ذره‌ای خیسش کردم. خودم رو جلو کشیدم و با دقت، رد سیاهی که از گوشه چشمم تا نزدیکی خط فکم کشیده شده بود رو پاک کردم.
دستمال رو داخل سطل زباله انداختم و از داخل کیفم کرم پودرم رو بیرون کشیدم و دوباره جلوی آینه ایستادم. پشت پلک‌هام با سایه‌ی قهوه‌ای رنگ پوشیده شده بود. روی بُن مژه‌هام خط چشم کشیده بودم و با ریمل قوی که داشتم، مژه‌هام رو حسابی صفا داده بودم. اشک ریختن اخیر، خیلی آرایش چشمم رو خراب نکرده بود. فقط نیاز به کرم پودر داشتم که صورتم رو مجدد کاور کنه‌.
دست‌هام رو زیر شیر آب شستم و کرم رو به داخل کیفم برگردوندم. مجدد به خودم نگاه کردم و عینک طبی با فرم طلایی رنگ رو از بین موهام برداشتم و روی چشم‌هام گذاشتم. خوبه! حالا با این قیافه‌ای که برای خودم ساختم، ورم پلک‌ها و رنگ و روی زردم، کمتر دیده میشد.
مجدد پشت میز برگشتم و نگاهم ساعت مربعی شکل روی دیوار رو دنبال کرد. یک ظهر بود و همچین روز خلوتی تقریباً معنی معجزه می‌داد.
صبحِ زود با سهیلا تماس گرفتم تا اگه می‌تونه شیفت من رو با یکی دیگه از پزشک‌های کلینیک جابه‌جا کنه؛ اما چون دیر وقت اطلاع داده بودم کاری از دست سهیلا برنیومد، فقط با تماس و صحبت‌های استرسیم، نگرانی و کنجکاویش رو فعال کرده بودم که نتیجه‌ش شد تصادف پدرم در رامسر و نگرانی من از بابت این دوری! حالا دروغگو هم شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم. موس رو زیر دستم قرار دادم و مشغول وب‌گردی شدم. دمنوش‌های سهیلا کم‌کم داشت تأثیر خودش رو می‌ذاشت در حدی که پلک‌هام سنگین شده بود و کاش زودتر پزشک شیفت بعد برسه.
دیشب که نخوابیده بودم، یعنی امشب خوابم می‌برد؟ راه حلی برای پاک کردن صداهای داخل مغزم بلد نبودم؛ چون همون‌ها مانع بستن پلک‌‌هام و آرامش روحم می‌شدند.
تلفن به صدا دراومد. نگاهم رو از صفحه مانیتور گرفتم و دکمه اسپیکر رو زدم.
- جانم سهیلا‌؟
صدای آروم و پچ‌پچ‌وار سهیلا داخل اتاق پخش شد:
- خانوم دکتر مریض بفرستم‌؟
با گفتن «حتماً عزیزم» تماس رو قطع کردم و چشم انتظار مریض، به در نگاه کردم... .
ویزیت یک مریض و بعد اومدن پزشک بعدی، باعث شد بالاخره از کلینیک بیرون بیام. توصیه‌های آخر سهیلا لبخند روی لب‌هام آورده بود. سر بلند کردم و رو به آسمون صاف اما نه چندان آبی، زیر لب گفتم:
- خوبه باز محبت سهیلا رو برام بد ندونستی... البته اگه باز فردا یکی تو کلینیک پیداش نشه و راجع به من مزخرف نگه!
کلافه، دنباله‌ی شال یاسی رنگ رو روی دو شونه‌ام انداختم و دست‌هام رو داخل جیب‌های پاکتی مانتوی مشکیم فرو بردم.
سرم رو پایین انداختم و گوشه‌ترین قسمت پیاده‌رو رو برای رفتن انتخاب کردم.
شاید ده دقیقه از راه رفتنم نگذشته بود که با کشیده شدن کیفم ایستادم. لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. دور از انتظار نبود؛ چون کل این ده دقیقه سنگینی حضورش رو پشت سرم حس کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
- عزیزم حالت خوبه؟ معده‌ت چی؟
حالم؟ اثر دمنوش‌های سهیلا، باعث شده بود ضربان قلبم منظم‌تر باشه و راحت‌تر نفس بکشم. معده‌م؟ دیشب کل جونم بالا اومده بود و بعد از تزریق آمپول ضدتهوع به کلینیک اومده بودم.
سرم به‌سمت چپ چرخید و به‌ جای تمام این حرف‌ها، در سکوت نگاهش کردم. نگاهم سنگین بود، یا هرچی که کیفم رو رها کرد و آروم گفت:
- چرا موبایلت از دیشب خاموشه؟ می‌دونی دلم هزار راه رفت؟
یک تای ابروم بالا رفت و همچنان به چشم‌های بی‌رمقش خیره موندم.
- مژده جان؟ بریم تو ماشین با هم صحبت کنیم؟
پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست، سرم رو به چپ و راست تکون دادم. نگاهم رو به رو‌به‌رو دوختم و قدم برداشتم؛ اما فقط سه قدم! چون این‌بار راهم رو سد کرد.
- آخه تا با هم حرف نزنیم که این قضیه حل نمی‌شه.
چیزی نگفتم. به راست، چپ، هر جهتی که می‌رفتم پیش‌بینی می‌کرد و مقابلم قرار می‌گرفت. نفس عمیقی کشیدم. ابروهام درهم گره خورد و با حرص نگاهش کردم. موهای مجعدش، انگار شونه نشده بود. دو دکمه‌ی اول پیراهن چهارخونه‌ی سبز و مشکیش باز بود. ژولیده و نامرتب بود.
- مژده؟ خیلی متأسفم، بابت همه حرف‌هایی که ظاهراً شنیدی متأسفم، ازت خواهش می‌کنم آروم باش... مژده گاهی نمی‌فهمی چی میشه، وقتی هم می‌فهمی نمی‌تونی جلوش رو بگیری... دیشب هم از اون شبا بود.
لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
- چرا هیچی نمیگی؟
- مگه این‌جوری بیشتر دوست نداری؟
و سرم رو به جهت مخالفش چرخوندم و سرفه کردم بلکه راه صدام باز بشه. دوباره نگاهش کردم، مضطرب و آشوب نگاهم می‌کرد که گفتم:
- تازه فهمیدم چقدر سکوت کردن رو دوست داری، داشتم از روش خودت استفاده می‌کردم.
موهاش رو چنگ زد و من آروم از کنارش رد شدم.
- من که میگم باید با هم حرف بزنیم، اصلاً تو هیچی نگو فقط حرف‌های منو گوش کن، می‌دونم آروم میشی... عزیزدلم بهم گوش کن.
بی‌هوا به‌طرفش چرخیدم که سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ش شدم. سرم رو بالا گرفتم، اون خشمی که درون خودم نگه داشته بودم باز داشت خودش رو نشون می‌داد.
- دیشب هم گفتم، الان هم میگم، منو این‌جوری خطاب نکن!
اخم، پیشونیش رو چین انداخت.
- جایگاهت برای من همینه پس همین‌جوری صدات می‌زنم!
قدمی عقب رفتم و کف دستم رو مقابلش گرفتم.
- من اصلاً حوصله‌ی این حرف‌ها رو ندارم خب‌؟ پس بیخودی خودت رو خسته نکن، دنبالم نیا که ما حرفی با هم نداریم.
و پشت بهش یک قدم جلو رفتم که باز سریع به‌طرفش چرخیدم. به «مژده» گفتن و لحن پر خواهشش توجه‌ای نکردم و گفتم:
- فقط یک چیز رو لازمه برات یادآوری کنم که اگه نمی‌دونستی، بدونی! تیرداد... .
از مکث لحظه‌ای من استفاده کرد.
- جانِ تیرداد؟
لعنت به اون و زمزمه‌‌ی پر احساسش، لعنت به من، لعنت به قلبِ حرف گوش نکن و احمقم! لبم رو از داخل گاز گرفتم و بغضم رو قورت دادم.
- فقط می‌خوام این رو بدونی، من! چه پارسال، چه شش ماه پیش، چه یک ماه پیش، چه هفته پیش، چه چند روز اخیر و چه روزهای آینده... فقط و فقط به یک دلیل پام رو داخل خونه‌ی شما می‌ذاشتم و اون دلیل فقط تینا بود! من معلم خصوصی تینا بودم و هستم، رابطه‌ی خیلی خوبی باهاش دارم پس دوستش هم هستم... حضور من توی خونه‌تون یا صمیمیتم با تینا هیچ دلیل دیگه‌ای جز خودش نداره! متوجه شدی؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
آروم پلک زد. لبخند کم رنگی زد و زیر لب گفت:
- می‌دونم، می‌دونستم.
خنده‌ی تلخی کردم.
- دیشب فکر کردم نمی‌دونستی پس اینم بدون که اگه تینا رو دوست دارم باز هم به‌خاطر وجود مهربون خودش و حس مثبتی هست که نسبت بهش دارم.
انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم و با بغضی که حالا به وضوح در حرف زدنم مشخص شده بود گفتم:
- نمی‌بخشمت تیرداد اگه حتی برای یک لحظه، برای یک لحظه هم فکر دیگه‌ای درباره‌ی من کرده باشی.
دست‌هاش رو جلو آورد که قدمی عقب رفتم. محتاط و با آرامشی که ترس پشتش مخفی بود گفت:
- می‌دونم، به جون خودم می‌دونم، مژده به روح مامانم... .
پریدم وسط صحبتش.
- حتی حلوا درست کردنم، حتی بیشتر موندنم توی مهمونی دیشب... تیرداد من... من... .
قدمی جلو اومد.
- آره عزیزم، می‌دونم تو فقط بذار من... .
- نه!
لمس انگشتش با بازوم، باعث بالا رفتن صدام شد. سنگینی نگاه افراد عابر پیاده، باعث شد سرم رو پایین بندازم تا هیچ‌کَس رو نبینم. عقب‌عقب رفتم و تکیه زدم. سایه تیرداد روی تنم افتاد. خیره به آسفالت کهنه‌ی پیاده‌‌‌رو زمزمه کردم:
- دوباره شدم مژده‌‌ی قبل.
- نمی‌دونم چرا این اتفاق افتاد، نمی‌دونم چرا اون حرف‌های مزخرف رو شنیدی ولی فقط این رو بدون که من دیشب به احترام مراسم مامان چیزی نگفتم، حقشون این نبود؟ می‌دونم؛ اما نشد، چون اگه می‌خواستم مقابل اون فامیل و ذهن عقب مونده‌شون بایستم باید همه حرمت‌ها رو می‌شکوندم و نمی‌شد... دیشب نشد!
بی‌حال و بی‌حرف، چسبیده به دیوار پشت سرم و خیره به سایه‌ش ایستاده بودم و اون داشت از فرصت ناتوانی مغز و بدنم، استفاده می‌کرد.
- مژده به روح مامان قسم که هیچ فکر اشتباهی درباره تو نداشتیم تو خودت بهتر می‌دونی که چقدر برای بابا و تینا عزیزی، دیشب خودت دیدی که چه افراد مزخرفی شدن خانواده‌ی مادری ما! مژده اونا حتی بابام رو هم شماتت می‌کنن... می‌دونی دیشب چقدر تحمل کردم تا دندون‌هاشون رو خورد نکنم؟
دستم بند کیفم شد و آروم گفتم:
- لازم نبود، شاید اگه می‌گفتی مژده اهل دلبری کردن برای اهل خونه‌ی ما نیست، یه ذره خاله‌هات کوتاه می‌اومدن ولی تو حتی آروم هم نتونستی جوابشون رو بدی!
و نگاهم از زمین به ساعتش و از ساعتش به سیب گلوش و نهایتاً به صورتش ختم شد.
- حق با توئه عزیزم من اشتباه کردم اما... .
- اما بد جایی اشتباه کردی و من رو به مژده‌ی قبل برگردوندی.
انگشتم رو زیر بینیم نگه داشتم و سعی کردم بغض خسته‌م رو قورت بدم.
- تن من، پر زخم‌هاییه که آدم‌ها دونسته و ندونسته و با بی‌رحمی بهم وارد کردن ولی تیرداد شاید تلخی حرف‌های هیچ‌کدوم به تلخی حرف‌های خاله‌هات نبود! من به هرچی متهم شده بودم، به دلبری برای فردی به سن و سال بابات! متهم نبودم و حالا شدم.
- خودم درستش می‌کنم، مژده گفتم که به وقتش... .
سرم رو بالا گرفتم و چشم‌هام رو درشت کردم.
- من ازت وعده و وعید نخواستم الان فقط ازت یه چیز می‌خوام، ازم دور شو!
انگشتم رو تخت سی*ن*ه‌ش زدم.
- دور شو تیرداد... پارسال جسم من رو از دریا بیرون کشیدی، امسال روحم غرق شد و تو نجاتم ندادی، من فقط به ذره‌ای دفاع تو از خودم احتیاج داشتم حالا هم ازم دور شو که بدجور حالم خرابه.
از کنارش رد شدم اما قبل از اینکه قدمی بردارم گفتم:
- راستی همه آیناز رو دختر مناسبی برات می‌دونن، بد فکری هم نیست شاید برات مناسب باشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
و قدم تند کردم اما انگار این تیرداد برو نبود.
- بی‌انصاف، منو نمی‌بینی؟ دارم جلوت پرپر می‌زنم مژده، یک لحظه فقط من رو ببین... دِ آخه چرا اسم اون دختره رو میاری؟ عالم و آدم برای من چه ارزشی دارن وقتی این‌جوری به من پشت می‌‌کنی؟
دستم رو در هوا تکون دادم و بلند گفتم:
- برو دو دستی همون عالم و آدم رو بچسب، روی من حساب نکن.
باز سد راهم شد. دیگه خسته و کلافه شده بودم. عصبی پام رو به زمین کوبیدم.
- داری همه چی رو از بین می‌بری؟ باشه! اون حس مشترک بینمون چی؟
وحشت‌زده نگاهش کردم. قدمی جلو اومد و فاصله‌ای نذاشت. به اطرافم‌ نگاه کردم و معذب از نزدیکی تیرداد خواستم قدمی عقب برم که دستم رو گرفت. صدام می‌لرزید:
- من حس مشترکی نمی‌بینم! دستم رو ول کن.
- داری حس می‌‌کنی، داری می‌فهمی... پس چرا به چشم‌هام نگاه نمی‌کنی؟ مژده نگاه من و تو گویای حال دلمونه.
عصبی به سیاهی چشم‌هاش خیره شدم.
- خب که چی؟ الان چه فایده داره؟ گفتم نمی‌خوام ببینمت!
این‌دفعه خونسرد در جوابم گفت:
- اشکالی نداره، میرم، منو نبین، فقط خواستم یادت بیاد که من نمی‌تونم تو رو راحت ول کنم... شاید بهت زمان بدم تا آروم بشی ولی فکر فراموش کردن من رو از سرت بیرون کن.
تلاش کردم تا دستم رو از دستش بیرون بکشم.
- پررو! برو عقب میگم حالم خوب نیست.
قدمی عقب رفت اما دستم رو ول نکرد. با همون لحن آرومی که همیشه تأثیرش رو روی قلبم می‌ذاشت، گفت:
- می‌دونم که دوای آروم شدنمون خودمونیم؛ ما باید با هم حرف بزنیم، من بلدم آرومت کنم مژده.
نفس عمیقی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
- اما فعلاً می‌ذارم بری چون خودت این رو می‌خوای.
دستم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم. از اینکه تا این حد به من و قلبم تسلط داشت عصبی شده بودم. از خودم بیشتر متنفر بودم و دوست داشتم با تمام توانم تیرداد رو بزنم. اصلاً از تیرداد هم متنفرم!
- شما فعلاً برو به کارهای بدت فکر کن، شاید تجربه شد سر بقیه از این اشتباه‌ها نکردی، دیگه هم سمت من نیا، لعنت بهت!
با حرص دستم رو به صورت خیسم کشیدم، انگشت‌هام دور بند کیفم حلقه شد، قدم تند کردم و با حالت دویدن ازش دور شدم.
تا جایی که نفس‌هام اجازه داد دویدم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم، نفس‌نفس زنون ایستادم و دستم رو برای اولین ماشین زرد رنگی که بوق زد، دراز کردم. سوار شدم و ده دقیقه بعد به خونه رسیدم. پله‌ها رو بالا رفتم، کلید انداختم و با شدت در خونه رو بستم. نگاهِ خیسم دور خونه چرخید. سکوت محضِ خونه نشون از نبودن مامان بود.
هق‌هق کنان به‌طرف اتاقم رفتم. با همون لباس‌ها به تختم پناه بردم، سرم رو در بالشتم فرو بردم و بلند‌بلند گریه کردم. چطور خودم رو آروم کنم؟ مغزم از شنیده‌ها سوت می‌کشید و قلبم از دیدن تیرداد و بی‌قراریش پر می‌کشید. سکوت و جواب‌های ناکافی تیرداد در مقابل خاله‌هاش از فکرم بیرون نمی‌رفت و مدام حرص می‌خوردم. حالا چطور باید این قضیه رو حل می‌کردم؟ تا کی باید خودم رو پنهان کنم؟ نمی‌دونم! نمی‌دونستم. کاش میشد برای مدتی هم شده از زندگی کنار بکشم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
***
- متوجه نمی‌شم! یک مریض بد حال که نیاز به احیاء داشته و زنده نمونده تا این انداره حالت رو بد کرد؟
دستم رو به پشت پلک‌های ورم کرده‌م کشیدم و فقط سر تکون دادم‌. نگاهش کردم که نگران کنارم نشسته بود. کف دستم رو به‌سمتش گرفتم و گفتم:
- حالِ منو ول کن، قرار بود عکس خونه‌هایی که پسند کردی رو بهم نشون بدی.
لبخند زد و با هیجان سرش رو تکون داد. صفحه موبایلش رو با اثر انگشتش باز کرد و وارد گالری شد. موبایلش رو به دستم داد و خودش رو به‌طرفم خم کرد.
- ببین مژده، این سه‌ تا خونه رو خیلی پسندیدم، نظر تو چیه؟
عکس‌ها رو ورق زدم و به‌سختی سعی کردم روشون متمرکز بشم. سردرد اَمونم رو بریده بود؛ اما تازه مُسکن خورده بودم و هنوز اثر خودش رو به‌خوبی نذاشته بود، پس باید تحمل می‌کردم. شونه‌ای بالا انداختم و در جواب روناک گفتم:
- هر کدوم یه نقشه متفاوت داره و قشنگن، مهم اینه دلباز باشه، کمدهای خوب داشته باشه و فضای نشیمن هم به نسبت متراژ خونه بزرگ باشه.
نگاهش کردم و با خنده ادامه دادم:
- با توجه به مبل‌هایی که دوست داری سفارش بدی و حجمشون زیاده!
لب‌هاش رو غنچه کرد و متفکرانه نگاهم کرد.
- هوم... راست میگی، کابینت‌های این خونه دومی رو ببین.
و روی عکس‌های مورد نظرش زوم کرد و با هم راجع به جزئیات آشپزخونه‌ش صحبت کردیم. در نهایت روناک که انگار با صحبت درباره‌ی بزرگ‌ترین دغدغه این روزهاش، آروم‌تر شده بود، لبخند آسوده‌ای زد و گفت:
- خیلی خوب شد، حالا حسام یه ایده دیگه هم داره، میگه می‌تونه خونه‌ی در حال ساخت یکی از همکارانش رو بخره تا با سلیقه خودمون طراحی داخلیش رو انجام بدیم، بهش گفتم زمان‌بره اما گفت می‌تونن سریع پیش ببرن و به زمان عروسیمون می‌رسه.
انگشتم رو کنار شقیقه‌م فشردم و لبخند بی‌جونی به روش زدم.
- تو که شوهرت دستش تو کاره، پس این هم می‌تونه یک فکر خوب باشه.
با هیجان دستش رو به شونه‌م زد.
- مژده فردا قراره بریم اون خونه رو ببینیم باهام میای؟
- که چی بشه؟ مگه من مهندسم؟
خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نخیر، تو و یاسی هم بیاین تا نظر بدین.
از روی مبل بلند شدم. پارچ آب رو از روی میز برداشتم، لیوان رو مقابلش گرفتم و با خنده گفتم:
- داری خاطرات خرید عقدت رو برام یادآوری می‌کنی!
صدای خنده روناک بالا رفت. یادش بخیر! اون روز ترس دیدن تیرداد رو داشتم و الان... الان هم از دیدنش می‌ترسیدم! خیلی چیزها تغییر کرده بود اما ظاهراً نه.
- حالا تو بیا، قول میدم مثل خرید کفش وسواس به خرج ندم.
پارچ رو روی میز قرار دادم و لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم.
- نمی‌تونم روی قولت حساب کنم! ولی چشم، میام.
و در جواب خنده و چهره پر ذوق روناک عزیزم، لبخند گرمی روی صورتم نشست.
با اومدن مامان، حرفمون قطع شد. با هم برای بساط شام به آشپزخونه رفتیم و روناک هم که بیشتر از همیشه هیجان داشت مشغول نشون دادن عکس‌های خونه به مامان شد.
بعد از خوردن شام، زودتر از بقیه برای خواب به اتاق رفتم. چهار شب اخیر، اینقدر بد به خواب می‌رفتم که مجبور به خوردن قرص خواب می‌شدم. امشب دیگه صبر نکردم و همین اول کاری قرص رو خوردم و به زیر پتوم خزیدم.
بی‌حال‌تر از همیشه از خواب بیدار شدم. امشب شیفت شب بودم و تصمیم داشتم تا شب به برنامه‌های درسی تینا که برام ارسال کرده بود رسیدگی کنم. زمان کنکور داشت نزدیک‌تر میشد و استرس و نگرانی تینا هم بیشتر. کاغذها رو جلوم گذاشتم، عینکم رو به صورتم زدم و خودکارم رو به دست گرفتم که موبایلم لرزید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
کنجکاو سرم رو خم کردم، پیامی از طرف یاسی داشتم که نوشته بود:
- مُژی امشب قراره جیب روناک رو خالی کنیم تا شیرینی خونه‌ش رو بگیریم، لطفاً پایه باش.
لبخند کم رنگی روی صورتم نشست و جوابش رو با جمله‌ی «من پایه‌م» و استیکر خنده و قلب، براش ارسال کردم. با خنده سری تکون دادم و نگاهم رو به برنامه تینا دوختم. دوباره موبایلم لرزید اما به خیال اینکه جوابِ یاسی برام ارسال شده بود، بهش توجه نکردم.
ده دقیقه‌ای مشغول بررسی پاسخ‌نامه تینا بودم که موبایلم زنگ خورد. کلافه از اینکه موبایل رو سایلنت نکردم، عینکم رو از روی صورتم برداشتم. با دیدن اسم تیرداد، در یک لحظه همه بدنم یخ زد. اینقدر به اسمش خیره موندم و عکس‌العملی نشون ندادم که قطع شد.
ابروهام درهم رفت و دستی به موهام کشیدم. چهار روز بود نه زنگی زده بود نه پیام داده بود. خوشحال بودم که به حرفم گوش داده و ناراحت از اینکه چرا خبری ازم نمی‌گیره! داشتم دچار اختلال دو قطبی می‌شدم؟ نمی‌دونم!
با لرزش موبایلم، به خودم اومدم و پیامش رو باز کردم که متوجه شدم پیام چند دقیقه قبل هم از طرف تیرداد بوده. خوندن متن پیام‌هاش باعث لرزش دست‌هام شد. آب دهنم رو قورت دادم و وحشت‌زده از پشت میز بلند شدم. اسمش رو لمس کردم، تماس رو روی اسپیکر گذاشتم و به‌طرف کمدم رفتم.
- الو مژده؟
دستم به‌سمت اولین مانتویی که به چشمم خورد رفت و اون رو بیرون کشیدم.
- چی‌شده؟ حالش خوبه‌؟
صدای کلافه تیرداد بین سر و صدای ماشین و خیابون شنیده شد.
- نمی‌دونم! از مدرسه زنگ زدن گفتن قلبش درد گرفته، هرچی می‌خوایم به آمبولانس زنگ بزنیم اجازه نمی‌ده و میگه قرصم رو خوردم و خوب میشم؛ ولی انگار حالش خوش نیست.
شلوارم رو با شلوار جین عوض کردم و مانتوم رو پوشیدم، در حالی که دکمه‌هاش رو می‌بستم تندتند گفتم:
- باشه، تو برو من راه میفتم.
- اوکی مرسی.
به دنبال کِش موهام، اتاقم رو زیر و رو می‌کردم.
- فقط تیرداد؟... تیرداد‌؟!
صدای بوق‌های ممتد ماشین، لرز بیشتری به دست و پام انداخت. با چشم‌‌های درشت به صفحه موبایلم نگاه می‌کردم و برای بار سوم بلندتر صداش زدم که بالاخره با صدا و لحنی عصبی، جوابم رو داد:
- بله مژده؟ طرف نمی‌دونه چطور باید سبقت بگیره!
دستم روی سی*ن*ه‌م مشت شد و نگران پرسیدم:
- الان خوبی؟
- من که خوبم، هیچی نشد نترس.
لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و نفس راحت کشیدم. دوباره به دنبال کِش موهام افتادم که صدام زد و در جوابش گفتم «لطفاً داروهایی که برات پیامک می‌کنم رو بخر».
کش مو از زیر بالشتم پیدا شد. موهای کوتاهم رو به دست گرفتم.
- مواظب باش خب‌؟ آروم رانندگی کن.
شال رو روی سرم انداختم و بعد از شنیدن «باشه» تیرداد، تماس رو قطع کردم. کیفم رو چنگ زدم، وسایل لازمم رو داخلش انداختم و سریع از اتاق بیرون رفتم. رو به مامان که پشت میز آشپزخونه نشسته بود، مشغول سبزی پاک کردن و گوش دادن به کتاب صوتی بود، گفتم:
- مامان حال تینا بد شده دارم میرم مدرسه‌ش، لطفاً دیر اومدم نگران نشو چون نمی‌دونم چی‌شده.
مامان صدای موبایلش رو کم کرد و با نگرانی ایستاد.
- چی؟ باشه عزیزم، خدا رحم کنه... بهم خبر بده.
سرم رو تکون دادم، کفش پام کردم و پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم... .
از ماشین پیاده شدم و بدو به‌سمت مدرسه رفتم. پله‌ها رو بالا رفتم و وارد ساختمون شدم. تجربه‌ی اومدن به اینجا رو داشتم پس بدون فکر کردن راه اتاق ناظم رو پیش گرفتم و در رو با شدت باز کردم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
«سلام» بلندی گفتم. با دیدن تینا که روی صندلی مشکی رنگ ناظم، بی‌حال نشسته بود، قدم تند کردم و پایین صندلی روی زانوهام نشستم.
- عزیزدلم خوبی؟ چی‌شده؟
آروم سرش رو تکون داد، لبخند محوی روی لب‌هاش نشست و برای آروم کردن من پشت سر هم گفت:
- خوبم، قلبم خوبه نترسین، فقط لرز دارم.
دست‌های لرزونش رو به دستم گرفتم و عمیق به چهره‌ی رنگ پریده‌ش و مقنعه کج و کوله‌ش نگاه کردم.
- درست بگو ببینم.
چونه‌ش می‌لرزید، آروم گفت:
- قلبم درد گرفت، مثل همیشه، داروهام همراهم بود و خوردم... الان فقط لرز دارم، گفتم که!
ایستادم، خم شدم و صورتش رو بوسیدم. صدای فین‌فینش بلند شد. پریشون سر خم کردم تا کیفم رو بردارم. ناظم و مدیر عقب‌تر و تیرداد سمت چپم ایستاده بود. سنگینی نگاه نگرانشون رو حس می‌کردم؛ اما چیزی نگفتم. اول گوشی پزشکی رو روی گوش‌هام گذاشتم و ضربان قلبش رو چک کردم، بعد دستگاه فشار رو از کیفم بیرون آوردم. آستین مانتوی سرمه‌ای رنگش رو بالا زدم. کاف رو کمی بالاتر از آرنجش بستم و فشارش رو گرفتم. دیدن اعداد روی فشارسنج، باعث شد آه بکشم. شاید حالِ قلبش خوب بود اما حالش خوب نبود!
- همین‌ داروها رو می‌خواستی؟
چشمم به روی پلاستیک چرخید. دستم رو دراز کردم و محتویاتش رو بیرون کشیدم. سری برای تیرداد تکون دادم و رو به خانوم‌های داخل که فقط نظاره‌گر کارهای من بودند، گفتم:
- من باید سِرُم به تینا جان بزنم، اینجا مشکلی نداره؟
ناظم و مدیر نگاهی به هم انداختند و خانوم مدیر دستش رو به‌طرف در گرفت و گفت:
- بفرمایین بریم داخل اتاق من، اونجا رفت و آمد کمتره و تینا جان راحت‌تره.
تشکر کردیم. تیرداد دستش رو دور شونه‌های تینا حلقه کرد و کمکش کرد تا بایسته. من هم وسایلش رو برداشتم و با هم به اتاق مدیر رفتیم. طبق خواسته‌ی من، تینا روی صندلی نشست و جالباسی‌ای که حالا خالی شده بود رو کنار صندلی تینا قرار دادیم. سِرُم رو بهش آویزون کردم، روی صندلی کنارش نشستم تا بتونم رگش رو پیدا کنم.
- تینا؟ حالت خوبه؟
انگشتم رو روی پوست قسمت داخلی آرنجش گذاشتم و با احتیاط آنژیوکت رو وارد رگش کردم.
- خوبم تیرداد.
چسب رو روی سوزن محکم کردم تا قطرات مایع سرم به رگ‌های بی‌جون تینا منتقل بشه. لبخندی روی صورتم نشوندم و دستم رو جلو بردم تا موهای بیرون زده‌ش رو مرتب کنم.
- حالش خوبه، خوب‌تر هم میشه و جای نگرانی نیست.
تینا لبخند کم رنگی زد و من نمی‌فهمیدم این چشم‌های قشنگ چرا خیسه؟ تیرداد که مقابل تینا ایستاده بود با لحن شوخی گفت:
- جای مدیرت رو هم گرفتی عسل خانوم؟
دستش رو روی دسته‌ی صندلی چرمی گذاشت.
- آره داداشی، دیدی رَه چندساله رو چه سریع طی کردم؟
خودم رو عقب کشیدم و با خنده گفتم:
- اون جایی که من برات در نظر گرفتم بالاتر از این حرف‌هاست، پس دل به این جایگاه خوش نکن خانوم رستگار.
چشم‌هاش رو بست و بی‌حال خندید. با صدای موبایل تیرداد، قدمی ازمون فاصله گرفت. از حرف‌‌هاش فهمیدم که با باباش صحبت می‌کنه. نگاهِ متمرکز تینا به لب‌های تیرداد و حرف‌هایی که میزد بود و من هم از این فرصت استفاده کردم تا بعد چند روز ببینمش. شیک و مرتب بود. پیراهن طوسی و شلوار ذغالی. موهای مرتب شده به‌سمت بالا و بوی عطر همیشگی. فقط تفاوتش با روزهای قبل، ته ریش روی صورتش بود که عجیب تغییرش داده بود و جذاب‌تر به نظر می‌رسید.
با گرفتن موبایل مقابل صورتم، به خودم اومدم، سرم رو پایین انداختم و از دستش گرفتم. آقا پیمان نگران و پر از دلشوره بود. باهاش صحبت کردم و سعی کردم دل این پدر نگران رو آروم کنم، راضیش هم بکنم که به مدرسه تینا نیاد و دو ساعت دیگه داخل خونه هم رو ببینند.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
تیرداد دستش رو به زانوهاش گرفت و به‌طرف تینا خم شد. جدی پرسید:
- چرا حالت بد شد؟ کی اذیتت کرد؟ سر کلاس کدوم معلم بودی که این‌جوری شدی؟
تینا کلافه نگاهش کرد؛ اما نتونست از زیر نگاه تیز تیرداد فرار کنه و حرفش رو بی‌جواب بذاره.
- سر کلاس فیزیک، لابد از فشار درسی حالم بد شد... چه می‌دونم!
و نگاهش رو پایین انداخت.
- یعنی چی تینا؟ درست به من توضیح بده ببینم! مرتضوی بهت چیزی گفت؟
جوابش فقط «نه» محکم تینا بود اما این‌بار کمرش رو صاف کرد و جدی‌تر از قبل با اخمی که روی پیشونیش افتاده بود، گفت:
- حالت بد میشه، چرا اجازه ندادی به آمبولانس زنگ بزنن؟ ها؟ نمیگی حالت بدتر بشه؟ اگه ما زود نمی‌رسیدیم چی؟ اگه مژده نبود چی‌؟ تینا می‌فهمی حالِ قلبت خوب نیست و این‌طور وقت‌ها باید لجبازی رو کنار بذاری؟
صداش کمی بالا رفت. از گوشه‌ی چشم هم چونه‌ی لرزون تینا رو دیدم. آروم اما با تشر اسمش رو صدا زدم که ساکت شد و قدمی عقب رفت.
- انگار خودم نمی‌دونم مریضم! نمی‌دونم این قلب وامونده بلد نیست کارش رو خوب انجام بده؛ من از همه‌ی شما بهتر می‌دونم چطور آروم میشه پس جای نگرانی نیست!
- تینا!
- تیرداد!
صدای من از تیرداد بلندتر بود. جفتشون ساکت شدند و نگاهم کردند. با اخم نگاهشون کردم که دیگه چیزی نگفتند. پشت دست تینا رو نوازش کردم، قطره‌های اشکی که پشت پلکش آماده بودند، روونه صورتش شد.
- چشم‌هات رو ببند، خسته‌ای عزیزم.
با اون دست دیگه‌‌ش صورتش رو پاک کرد و گفت:
- نه مژده جون... .
با صدای بلند زنگ تفریح، مکثی کرد و ادامه داد:
- اوه‌اوه، الان همه میان تو این اتاق!
- اشکالی نداره ما هم هستیم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و به در گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و گفت:
- اونجا اتاق مدارکه، به نظرم برین اونجا چون این بچه‌ها شما رو ببینن راجع به درس و پزشکی سوال پیچتون می‌کنن.
و رو به تیرداد ادامه داد:
- تو هم که اون سوژه‌ی خوشتیپ و مورد نظر دخترایی! برین.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- اشکالی نداره می‌خوام‌ پیشت باشم.
- اما این‌جوری راحت‌ترین.
چیزی نگفتم، فکر کنم دوست نداشت دوست‌هاش ما رو ببینند. نگاهی به تیرداد انداختم که ابرو بالا انداخت. کیفم رو به دست گرفتم و از روی صندلی بلند شدم‌. رو به تینا گفتم:
- پس ما همین‌جاییم، وقتی رفتن یا اگه کار داشتی صدامون بزن.
«چشم» گفت. با شنیدن حجم سر و صدایی که به اتاق نزدیک میشد، به‌طرف همون در قهوه‌ای رنگ رفتم، بازش کردم و بعد از چند لحظه، تیرداد پشت سرم در رو بست.
یه اتاق نسبتاً کوچیک پر از قفسه و کمد و زونکن. مدارک و پرونده‌های بچه‌ها اینجا بود. یه میز اداری و صندلی، بین کمد و قفسه‌ها قرار داشت. به علاوه یک صندلی روبه‌روی میز. روی همون صندلی اول نشستم. صدای نازک دخترها رو می‌شنیدم. انگار مجبور بودند با جیغ و صدای بلند صحبت کنند! دستم رو گوشه‌ی لبم کشیدم تا لبخندم دیده نشه.
شالم رو پشت گوش زدم و نفس عمیقی کشیدم. وای که چه ساعات سختی رو پشت سر گذاشته بودم! قلبم هنوز محکم خودش رو به قفسه سی*ن*ه‌م می‌کوبید. یک لحظه‌هایی خیلی تلخ و ترسناکن. شنیدن خبر حال بد تینا هم از اون جنس خبرهای تلخ بود که خداروشکر بخیر گذشت. گردنم رو عقب کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. تیرداد مقابل قفسه‌ها و پشت به من ایستاده بود و لابد نگاهش به زونکن‌ها بود.
- ببخشید، نمی‌دونستم تو این شرایط به جز تو، به کی باید زنگ بزنم که بتونه به تینا کمک کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
785
14,064
مدال‌ها
4
و انگار حواسش به من بود که برگشت و به قفسه‌ها تکیه زد.
- بخیر گذشت، شوک عصبی بوده... احتمال زیاد!
نگرانی در نگاهش موج میزد.
- آخه چرا؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم! اتفاقی نیفتاده؟
- نه!
موهای کنار صورتم رو که به‌خاطر کوتاهی اسیر کِش مو نشده بودند، پشت گوش زدم.
- رفتین خونه، وقتی حالش بهتر شد، در آرامش باهاش صحبت کن... ان‌شاء‌الله که چیزی نباشه و زود هم خوب میشه.
- خوبی؟
مکث کردم و نگاهی که تا الان فراری بود رو به صورتش دوختم.
- بهتری؟ تو این چهار روز آروم‌تر شدی؟
تندتند پلک زدم‌. ابروهام درهم گره خورد و سرم رو پایین انداختم. قدمی برداشت به‌سمتم بیاد که در با شدت باز شد. گردنم به‌طرف در چرخید و با دیدن مرتضوی که در رو پشت سرش بست و به‌سمت تیرداد اومد، ابروهام به فرق سرم رسید! مرتضوی با مانتو و شلوار اداری به رنگ قهوه‌ای، بدون نگاه کردن به من مقابل تیرداد ایستاد و با نگرانی، پلک‌هایی که مژه‌های چندبعدی بهش متصل بود رو با ناز و ادا تکون می‌داد و گفت:
- سلام آقا تیرداد، خدا بد نده! وای که نبودی ببینی چطور دست و دلم لرزید وقتی تینا رو با اون حال دیدم، اصلاً داشتم از حال می‌رفتم، مُردم و زنده شدم! خب تینا هم دانش‌آموزمه هم عزیزدلمه، من حواسم بهش بود و ذره‌ای سخت نگرفتم، نفهمیدم چرا حالش این‌طور شد... .
چینی که روی پیشونی تیرداد افتاد، از نیم‌رخش هم قابل تشخیص بود. دستش رو مقابل مرتضوی گرفت که ساکت شد.
- سلام خانوم مرتضوی خوبین؟ خداروشکر حال تینا جان خوبه و بخیر گذشته.
- آها، همه چی خوبه؟
تیرداد دستش رو به‌طرفم گرفت و در جوابش گفت:
- مژده جان معاینه‌ش کرد و مثل اینکه خوبه.
نیم نگاهی به من انداخت که همون‌طور نشسته، سلام گفتم. زیر لب جوابم رو داد و مجدد به تیرداد نگاه کرد. قری به گردنش داد و لبخند ملیحی زد.
- خب خودت خوبی؟ کم پیدایی!
ناز و عشوه از لحنش فوران می‌کرد! چطور در عرض یک لحظه بغضش از بین رفت و لحن صداش تغییر کرد؟ خدای من!
- خوبم ممنون.
قدمی به تیرداد نزدیک شد.
- چه عالی! چرا تو میتینگ‌های بچه‌های دانشکده شرکت نمی‌کنی؟ نمیگی ما دلتنگت بشیم؟
نگاهم رو از حرکات مزخرف مرتضوی گرفتم. این هم از آیناز شماره دو!
- خیلی سرم شلوغه، وقتی برای اون کارها ندارم... بچه‌ها رو هم که خیلی نمی‌شناسم.
- خب منو که می‌شناسی! به‌خاطر من بیا.
چشم‌هام درشت شد. این چرا این شکلی حرف میزد؟ کاش هندزفری داشتم. سرم رو پایین انداختم و خودم رو با موبایلم سرگرم کردم.
- شماره‌م رو که داری؟ من شماره‌ت رو دارم، بهت زنگ می‌زنم... اصلاً میام دنبالت، دوتایی بریم پیش بچه‌ها و عشق و حال.
انگشتم روی صفحه متوقف شد. این همه بی‌شرمی یک دختر رو نمی‌تونستم باور کنم! خاله‌های شیر آقا تیرداد کجا بودند؟ من داشتم مخ می‌زدم یا مرتضوی؟
- وضعیت درسی تینا چطوره؟
تغییر بحث تیرداد در جواب مرتضوی، پوزخند روی لبم نشوند.
- عالی! مثل خودت باهوشه، تینا فوق‌العاده‌ست.
تیرداد مکثی کرد و در جوابش گفت:
- دیرت نشه؟ هنوز زنگ تفریح ادامه داره؟
صدای خنده‌ش روی مغزم بود. وارد گالریم شده بودم و بی‌هدف تندتند عکس‌‌ها رو ورق زدم.
- نه! راستی قبل عید جلسه بود و نیومدی مدرسه، اون روز یه چیزهایی شنیدم.
لحن صحبتش پچ‌پچ‌وار شده بود. وای که مغزم داشت سوراخ میشد.
- شنیدم ازدواج کردی، آره تیرداد؟ خیلی بی‌معرفتی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین