- Dec
- 785
- 14,064
- مدالها
- 4
***
تقهای به در خورد. چشمهام رو باز کردم و سرم رو از روی میز برداشتم.
- خانوم دکتر، براتون دمنوش آوردم.
لبخند بیحس و حالی به روی منشی جوان و جذاب کلینیک زدم.
- ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدی؟
به لیوان روی میزم اشاره کردم و ادامه دادم:
- دو ساعت پیش لطف کردی و دمنوش بهارنارنج برام آوردی.
لبخندی به روم زد و کنارم ایستاد. دمنوش جدید که رنگ تیرهتری داشت رو مقابلم قرار داد. با چشمهای غرق در آرایش، نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
- از خانوم محسنی، منشی بخشِ تصویربرداری، گلگاوزبون گرفتم و براتون دم کردم، این بهتر از قبلی هست و حالتون رو بهتر میکنه.
دستش رو به دست گرفتم. نمیدونست من ظرفیت محبت دیدن ندارم؟ نمیدونست من با خوبی کردن آدمها غریبهم؟ نمیدونست خوب بودنش، آدمهای متضادش رو به یادم میاره؟
- سهیلا جان، ممنون عزیزم.
صدام درگیرِ بغضِ گلوم شد. سهیلا خم شد و بغلم کرد. آغوش بیریا و پر محبتش اینقدر خالصانه و پر عشق بود که اشکهام روونه صورتم شد. درست نبود، این درگیریهای عاطفی برای قلبم زیادی بود، نامردی بود.
- قربونتون برم، آروم باشین عزیزم همه چی خوب پیش میره، توکل کن به خدا.
داشت خوب پیش میرفت، زندگیم رنگ جدیدی گرفته بود. داشتم باهاش اُخت میگرفتم. من عوض شده بودم، روحیه گرفته بودم. من عاشق شده بودم! همه گرههای احساسم رو باز کرده بودم و همه چیز داشت خوب پیش میرفت؛ اما چطور در عرض چند دقیقه و توسط چندتا آدمی که حتی درست هم نمیشناختمشون، همه چی از بین رفت؟ این دیگه چه دنیایی بود!
- گاهی وقتها ما حکمت اتفاقات پیش اومده رو نمیفهمیم، چون خدا برنامه بهتری برامون در نظر گرفته.
و نوازش دستش رو روی مقنعهام حس کردم. صحبتهای منطقی به درد منی که تحقیر شده بودم نمیخورد. بیشتر داغ دلم رو تازه میکرد از اینکه چرا اتفاقات پر حکمت زندگی من اینقدر سنگینه؟
- حالا هم آروم باشین، از خلوتی کلینیک استفاده کنین و آرامش بگیرین... نفس عمیق بکشین.
کمی ازم فاصله گرفت. به حرفش گوش دادم و نفسهای عمیق کشیدم. به لیوان دمنوش اشاره کرد که بیحرف، جرعهجرعه نوشیدم. به صورتِ مهربونش نگاه کردم.
- مرسی سهیلا جان، خوبیهات رو فراموش نمیکنم عزیزم.
لبخندش دندوننما شد.
- فدای شما خانوم دکتر، کم برای ما زحمت کشیدین؟ کم قرص و دارو برای مادرم نوشتین؟ من خوبیهای شما رو یادم نمیره.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
- نگو عزیزم، بیشتر از این منو خجالت نده.
- انشاءالله همه چیز به خیر و خوشی پیش بره.
دستش رو دراز کرد و لیوانهای دمنوش رو داخل سینی گذاشت و در همون حالت گفت:
- شما صبور باشین، حتماً پدرتون هم بهتر میشن، همه تصادفها که نگران کننده نیست خانوم دکتر... درسته شما راه دورین اما خوبه این تماس تصویریها هست، باهاشون تصویری صحبت کنین تا خیالتون راحت بشه.
لبخندی به روش زدم و در جوابش «حق با توئه» گفتم و مجدد بابت دمنوش و خوبیهاش تشکر کردم. سهیلا هم دوباره من رو به آرامش دعوت کرد و رفت. بستن در مساوی شد با محو شدن لبخندم.
تقهای به در خورد. چشمهام رو باز کردم و سرم رو از روی میز برداشتم.
- خانوم دکتر، براتون دمنوش آوردم.
لبخند بیحس و حالی به روی منشی جوان و جذاب کلینیک زدم.
- ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدی؟
به لیوان روی میزم اشاره کردم و ادامه دادم:
- دو ساعت پیش لطف کردی و دمنوش بهارنارنج برام آوردی.
لبخندی به روم زد و کنارم ایستاد. دمنوش جدید که رنگ تیرهتری داشت رو مقابلم قرار داد. با چشمهای غرق در آرایش، نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
- از خانوم محسنی، منشی بخشِ تصویربرداری، گلگاوزبون گرفتم و براتون دم کردم، این بهتر از قبلی هست و حالتون رو بهتر میکنه.
دستش رو به دست گرفتم. نمیدونست من ظرفیت محبت دیدن ندارم؟ نمیدونست من با خوبی کردن آدمها غریبهم؟ نمیدونست خوب بودنش، آدمهای متضادش رو به یادم میاره؟
- سهیلا جان، ممنون عزیزم.
صدام درگیرِ بغضِ گلوم شد. سهیلا خم شد و بغلم کرد. آغوش بیریا و پر محبتش اینقدر خالصانه و پر عشق بود که اشکهام روونه صورتم شد. درست نبود، این درگیریهای عاطفی برای قلبم زیادی بود، نامردی بود.
- قربونتون برم، آروم باشین عزیزم همه چی خوب پیش میره، توکل کن به خدا.
داشت خوب پیش میرفت، زندگیم رنگ جدیدی گرفته بود. داشتم باهاش اُخت میگرفتم. من عوض شده بودم، روحیه گرفته بودم. من عاشق شده بودم! همه گرههای احساسم رو باز کرده بودم و همه چیز داشت خوب پیش میرفت؛ اما چطور در عرض چند دقیقه و توسط چندتا آدمی که حتی درست هم نمیشناختمشون، همه چی از بین رفت؟ این دیگه چه دنیایی بود!
- گاهی وقتها ما حکمت اتفاقات پیش اومده رو نمیفهمیم، چون خدا برنامه بهتری برامون در نظر گرفته.
و نوازش دستش رو روی مقنعهام حس کردم. صحبتهای منطقی به درد منی که تحقیر شده بودم نمیخورد. بیشتر داغ دلم رو تازه میکرد از اینکه چرا اتفاقات پر حکمت زندگی من اینقدر سنگینه؟
- حالا هم آروم باشین، از خلوتی کلینیک استفاده کنین و آرامش بگیرین... نفس عمیق بکشین.
کمی ازم فاصله گرفت. به حرفش گوش دادم و نفسهای عمیق کشیدم. به لیوان دمنوش اشاره کرد که بیحرف، جرعهجرعه نوشیدم. به صورتِ مهربونش نگاه کردم.
- مرسی سهیلا جان، خوبیهات رو فراموش نمیکنم عزیزم.
لبخندش دندوننما شد.
- فدای شما خانوم دکتر، کم برای ما زحمت کشیدین؟ کم قرص و دارو برای مادرم نوشتین؟ من خوبیهای شما رو یادم نمیره.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
- نگو عزیزم، بیشتر از این منو خجالت نده.
- انشاءالله همه چیز به خیر و خوشی پیش بره.
دستش رو دراز کرد و لیوانهای دمنوش رو داخل سینی گذاشت و در همون حالت گفت:
- شما صبور باشین، حتماً پدرتون هم بهتر میشن، همه تصادفها که نگران کننده نیست خانوم دکتر... درسته شما راه دورین اما خوبه این تماس تصویریها هست، باهاشون تصویری صحبت کنین تا خیالتون راحت بشه.
لبخندی به روش زدم و در جوابش «حق با توئه» گفتم و مجدد بابت دمنوش و خوبیهاش تشکر کردم. سهیلا هم دوباره من رو به آرامش دعوت کرد و رفت. بستن در مساوی شد با محو شدن لبخندم.