جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,390 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
خداحافظی سرسری کردم و بالاخره از اون فضای خفقان خارج شدیم. فکر کنم بابا فهمید حال و حوصله‌ی رانندگی ندارم چون سوئیچ رو از دستم گرفت و خودش پشت فرمون نشست. اولین کاری که کردم موبایلم رو از جیبم خارج کردم و تندتند برای مژده نوشتم:
- خوبی عزیزم؟ امشب بیشتر از سیزده روز قبل دلم برات تنگ شده.
پیام رو ارسال کردم و کلافه شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم. دیگه این دوری داشت برام سخت میشد. خصوصاً حالا که یک بخشی از حرص دلم رو خالی کرده بودم. فقط تلافی کار خاله‌ها مونده بود که اون‌ها نیازی به دعوا نداشتند. خبرهای خوشی که در آینده بهشون بدم قطعاً به اندازه کافی شوکه‌شون می‌کنه.
- تیرداد؟
به سختی به بابا نگاه کردم. امیدوار بودم فعلاً چیزی ازم نپرسه ولی این نگاه عجیب بابا، نشون از کنجکاوی زیادش می‌داد.
- بله بابا؟
- همه چی خوبه؟
کنجکاوی زیادی که در سه کلمه خلاصه شد، به‌خاطر من. نفس عمیقی کشیدم و فقط سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. بعد چند لحظه با خنده گفتم:
- فکر کنم منم دارم میرم تو گروه تینا، دیگه دلم نمی‌خواد به این مهمونی‌ها بیام.
و باز هم بابا چیزی نگفت... .

***
با حسام و روناک به خونه‌ی آینده‌شون رفتیم. در کنار استرسی که داشتند، هیجان عجیبی هم در وجودشون بود. روناک با کوچک‌ترین چیز ذوق می‌کرد و حسام برای دیدن ذوق روناک بزرگ‌ترین کارها رو انجام می‌داد. حسام می‌تونست یه الگوی بی‌نظیر برای عاشقی کردن باشه. برای یک لحظه لبخند روناک جونش رو می‌داد. من از الان برای روزی که بخوام برای مژده عاشقی کنم و لبخند روی لب‌هاش بنشونم هیجان زده‌ بودم. وای که چه فکرهایی برای خودمون دارم مژده، کاش زودتر برگردی. کاش این دوری تلخ به اتمام برسه.
جدیداً کمتر با هم صحبت می‌کردیم، جواب پیام‌هام رو یک در میون می‌داد. نمی‌فهمیدم چرا روزبه‌روز بدتر میشد و ذره‌ای روحیه‌ش بهتر نمی‌شد. مدام می‌گفت دلتنگ مادرجونش هست و من حس می‌کردم این دلتنگی بهانه‌ست. درک واژه‌ی «مرگ» واقعاً کار آسونی نیست؛ اما مژده، خیلی عجیب شده بود.
روناک لیوان چای رو به دستم داد و با لبخند گفت:
- مرسی که اومدی تیرداد، خسته نباشی.
به خودم اومدم. لبخند روی لب‌هام نشست و نگاهم رو دورتادور خونه‌ای که فعلاً گچ کاری شده بود و خبری از طراحی‌های خاص ما نبود، چرخوندم و خطاب به روناک گفتم:
- قربونت، با حسام فکرهای خوبی کردیم، مطمئن باش عالی میشه.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- حس می‌کنم خیلی زمان بره!
- خب زمان ببره! مطمئن باش هر چقدر هم طول بکشه به عروسیتون که آخر تابستونه میرسه.
جرعه‌ای از چای رو تلخ خوردم و چشمکی به چهره نگران روناک زدم.
- به ما اعتماد کن، کار رو سر وقت به مشتری تحویل می‌دیم.
دستش رو روی سی*ن*ه گذاشت و کمی گردنش رو خم کرد.
- ما مخلص مهندس‌های خفنمون هم هستیم.
و هر دو خندیدیم. صدامون در فضای خالی خونه پخش میشد. حسام، متر به دست از اتاق بیرون اومد و گفت:
- نقشه رو دوست داشتی دیگه؟
بار چندم بود این سوال رو می‌پرسید؟ نمی‌دونم فقط می‌دونم که حسام علاوه بر عاشق بودن، صبور هم بود.
- آره عزیزم، عالیه، فقط حسام... .
حسام کنارمون ایستاد اول نگاهی به من کرد و بعد به روناک چشم دوخت و گفت:
- جانم؟
لیوان چای رو مقابل دهنم گرفتم. روناک شالش رو روی سرش مرتب کرد و در همون حالت گفت:
- باید بریم خونه، تو هم باید باهام بیای، خاله زیبا برگشته.
خاله زیباش میشد مامان مژده! برگشته بودند؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
انگار فرآیند قورت دادن رو فراموش کردم که چای به گلوم پرید و به سرفه افتادم. سرفه‌های شدیدم حسام و روناک رو نگران کرد و مدام دورم می‌چرخیدند. حسام دستش رو بلند کرد و ضربه‌های محکم و پیاپی به کمرم زد. ضربه‌های بی‌فایده‌ش اینقدر محکم بود که کمردرد هم به دردم اضافه شد! خودم رو از زیر دستش کنار کشیدم.
- تیرداد سعی کن نفس عمیق بکشی!
به حرف روناک گوش دادم، نفس‌های عمیق با دم و بازدم طولانی کشیدم و کم‌کم سرفه‌هام کمتر شد.
- خطر رفع شد، داشتی سیاه پوشمون می‌کردی!
انگشتم رو به پلک‌های خیسم کشیدم و دستم رو روی سی*ن*ه‌م که به خس‌خس افتاده بود، گذاشتم و بهش توپیدم:
- پسر معلوم هست چیکار می‌کني؟ چیزی تو کلیه‌م گیر نکرده که هی به کمر و پهلوم می‌زنی! باید بین کتفم ضربه بزنی!
نگاهم رو از حسام که سعی داشت با فشردن لب‌‌هاش روی هم نخنده، گرفتم و به روناک نگاه کردم و گفتم:
- روناک توروخدا اگه سرفه‌ت گرفت زنگ بزن خودم بیام، این حسام ستون فقرات برات نمی‌ذاره.
با حرفم جفتشون به خنده افتادند و من هم همچنان دنبال نفس بودم برای آروم کردن ریه‌هام و قلبم! مژده برگشته بود؟ چرا من خبر نداشتم؟ کنجکاو به روناک نگاه کردم که انگار هنوز سر شوخی من‌ گیر کرده بودند و با حسام پچ‌پچ می‌کردند. بی‌طاقت پریدم وسط حرف‌هاشون و گفتم:
- خب، داشتی می‌گفتی، مسافرهاتون برگشتن؟!
حسام با شنیدن حرف من، «آهان» بلند و کش داری گفت و ادامه داد:
- خاله زیبا کی برگشت‌؟ چرا زودتر نگفتی؟ حالشون خوبه؟ کی رسیدن تهران؟
از حسام بابت این سوال‌هایی که پشت سر هم ردیف کرد و پرسید ممنون بودم و منتظر به روناک چشم دوختم که لبخندش محو و لحنش غمگین شد.
- امروز صبح رسیده، حالش که خوبه اما خب روحیه‌ش رو از دست داده.
حسام با ناراحتی سری تکون داد.
- ای بابا، بنده خدا خاله... نگران نباش حالا که برگشته پیش خودمون، حالش بهتر میشه.
متوجه نمی‌شدم، چرا روناک مفرد صحبت کرد؟ حالش خوبه؟ روحیه‌ش؟ خیلی دوست داشتم حرفی از مژده زده بشه اما فعلاً حرف‌ها درباره حال و احوال زیبا خانوم بود. کلافه پیشونیم رو خاروندم، فایده نداشت؛ خودم باید حرفش رو پیش می‌کشیدم. تک سرفه‌ای کردم که سکوت کردند و گفتم:
- خداروشکر که مژده برگشت، تینا این روزها خیلی بهش نیاز داره.
روناک دستش رو به صورتش زد و پر غصه گفت:
- وای الهی بگردم برای تینا... خیلی به مژده وابسته شده نه؟
رفتار روناک بیشتر گیجم کرد؛ پس فقط سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که ادامه داد:
- عزیزدلم، خیلی باید هواش رو داشته باشیم، می‌خوای هرازگاهی من بیام پیشش؟
ابروهام درهم رفت. دیگه داشتم کلافه می‌شدم که یک جواب درست و حسابی بهم نمی‌دادند!
- مژده نیومده؟
روناک سرش رو بالا انداخت و «نچ» گفت.
- مژده که معلوم نیست کی بیاد، شاید بعد کنکور تينا بیاد، اگه تو این مدت کمکی از دست ما برمی‌اومد حتماً بگو تیرداد، خواهش می‌کنم... .
دیگه توصیه‌های روناک و حسام رو نمی‌شنیدم. ذهنم فقط حول جمله‌ی « مژده که معلوم نیست کی بیاد» می‌چرخید. یعنی چی که معلوم نیست کی بیاد؟ چرا نباید بیاد؟ تا بعد کنکور؟ دل‌نگرون پرسیدم:
- حالش خوبه؟ چرا با مامانش برنگشته؟!
روناک که انگار این بحث آشفته‌ترش می‌کرد، لب و لوچه‌ش آویزون شد.
- چی بگم؟ دل ما براش یه ذره شده اما انگار حالش خوب نیست، گفته دوست دارم رامسر بمونم.
دیگه چیزی نگفتم. لیوان خالی رو به دست روناک دادم و زیر لب تشکر کردم و با گفتن «بریم» عقب‌عقب رفتم تا از خونه بیرون برم. بدون توجه به حسام و روناک که سمت آسانسور می‌رفتند مسیر پله‌ها رو پیش گرفتم و در همین حین به مژده پیام دادم؛ ولی سه پیام قبلیم بی‌جواب مونده بود! یعنی این هم بی‌جواب می‌مونه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
***
بی‌خبری بدترین اتفاق ممکنه. اینکه ندونی چه اتفاقاتی اطرافت داره میفته و باید چیکار بکنی از همه چیز بدتره. گیج میشی، حس می‌کنی هر قدمی که برمی‌داری درجا می‌زنی. از ندونستن‌ها سرگیجه می‌گیری و دور خودت می‌چرخی. زندگی من رو در همچین موقعیتی قرار داده بود. انگار تنها روی چرخ و فلک نشسته بودم و سرنوشت من رو به بازی گرفته بود و می‌چرخوند. نفهمیدم چی‌شد. درسته از بعد رفتنش خیلی کم با هم حرف زدیم؛ اما کم و بیش جواب پیام و تماس‌هام رو می‌داد. اینکه الان موبایلش خاموش باشه و هیچ ردی ازش نداشته باشم، دلشوره عجیبی رو برام به وجود آورده و انگار زندگی در این چند روز اصلاً نمی‌گذشت.
با دیدن تینا، لبخند بی‌حالی روی لبم نشست. بالاخره بعد چند روز داشت می‌خندید. با قدم‌های محکم، دست دور بازوی بابا انداخته بود و خوشحال به سمت من می‌اومدند. اینکه خوشحاله یعنی کنکور خوبی رو داشته! خیلی تلاش کرد، خیلی زیاد و حالا این لبخندی که رنگ موفقیت داشت قطعاً حق خواهرم بود.
با یاد درد قلبش در این چند روز اخیر، چشم‌هام رو روی هم فشردم. استرس درس‌ها و کنکور و نبود مژده داشت تینا رو از پا می‌نداخت. دیشب به‌خاطر دلشوره نتونستم بخوابم و امروز به قدری حالم بد بود و اضطراب داشتم که نتونستم تینا رو به محل آزمون برسونم. با بابا اومد و حالا با هم به دنبالش اومدیم. تینای پرتلاش و عزیز من بالاخره از چالش بزرگ زندگیش گذشته بود، با همه سختی‌های جسمی و روحی.
دست‌هام رو از هم باز کردم و بی‌معطلی خودش رو به آغوشم رسوند. دست‌هام رو دورش حلقه کردم و نفس راحتی کشیدم. تنها چیزی که این روزها ذره‌ای من رو از حس‌های بدم دور می‌کرد، خنده‌های تینا بود.
- خسته نباشی وروجک... خوب بود، آره؟
- آره! عالی بود خیلی خوشحالم تیرداد.
صورتش رو بوسیدم و بعد از چند روز من هم خندیدم و با شیطنت گفتم:
- می‌بینم که روپوش سفید تنته و گوشی پزشکی هم دور گردنته و آمپول تو دستته و... .
تینا و بابا بلند خندیدند. بابا با افتخار به تینا نگاه کرد و گفت:
- احسنت دخترم، می‌دونستم موفق میشی.
نمکی خندید و موهای بیرون اومده از گوشه‌ی مقنعه‌ش رو به داخل هل داد و در همون حالت گفت:
- خدا از دهنت بشنوه بابا جون، درسته من خیلی خوشحالم ولی باز هم نتیجه معلوم نیست.
- قطعاً عالی میشه.
و سه تایی به طرف ماشین رفتیم. تمام مسیری که تا خونه‌ی خاله فریده می‌رفتیم، تینا با هیجان از استرس و آزمونش می‌گفت و من و بابا در سکوت و با لبخند شنونده‌ی حرف‌هاش بودیم. جای خالی مامان عجیب بینمون حس میشد. بدترین پیامدی که رفتن مامان داشت این بود که در بهترین لحظات زندگیمون هم، نبودنش دلمون رو آتیش میزد. نفس عمیقی کشیدم و پام رو روی ترمز گذاشتم و پشت خط عابرپیاده، ماشین رو متوقف کردم. با صدای زنگ موبایل تینا، از آینه جلو به عقب نگاه کردم. گل از گلش شکفت و سریع تماس رو جواب داد:
- سلام مژده جونم.
مژده جونش از دیشب باهاش در تماس بود. صبح قبل رفتن هم بهش زنگ زده بود. دقیقاً بعد از آروم گرفتن درد قلبش، مژده بعد روزها بهش زنگ زد و شد قوت قلب برای تینا. هوای تینا رو داشت و این خوشحال کننده بود؛ اما هیچ نکته مثبتی از این قضیه برام درنمی‌اومد! چرا با من صحبت نمی‌کرد؟ چرا نمی‌ذاشت خبری ازش به من برسه؟
- عالی بود! فکر کنم نتیجه خوب بشه، خیلی خوشحالم مژده جون، از همه روش‌‌هایی که بهم یاد داده بودی استفاده کردم و ذهنم خیلی آماده بود.
با ضربه‌ی بابا به شونه‌م، به خودم اومدم و چشم از تینا گرفتم و ماشین رو به حرکت درآوردم. چرا من رو از شنیدن صدای خودت محروم می‌کنی مژده؟
- پس کی برمی‌گردین؟ خیلی دلم براتون تنگ شده... آره... هوم، باشه، مراقب خودتون باشین... ممنونم، چشم بزرگیتون رو می‌رسونم، خداحافظ.
باز نگاهم چرخید سمت آینه و چهره شاد تینا. در این لحظه به گوش‌های تینا که شنونده صدای مژده بود، شدیداً حسادت می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
خاله فریده مثل همیشه آغوش گرمش رو به رومون باز کرد. یک قطار قربون صدقه‌ی تینا رفت و بهش افتخار کرد. تینا که خونه‌ی خاله فریده رو مثل خونه‌ی خودمون می‌دونست، از بعد رسیدنمون شروع به شیطنت و خندیدن کرده بود و من خوشحال از اینکه حالش خوبه.
سارای مهربون و خنده‌رو رو بغل کردم.
- به‌به، سارا خانم خسته نباشی، حالا دیگه با تینا کتاب‌هاتون رو آتیش بزنین و برین دوردور.
سارا به حرفم بلند خندید و گفت:
- مرسی داداش تیرداد... تینا شنیدی چی گفت؟ قراره بریم دوردور.
تینا محکم دست‌هاش رو به هم کوبید و من به این همه سرخوشی تینا خندیدم.
به میز ناهاری که خاله فریده، با ذوق و سلیقه، مشغول چیدنش بود نگاهی انداختم، ابروهام بالا رفت و سوتی کشیدم.
- او... خاله چه کردی!
حسام کنارم ایستاد و درحالی که اون هم نگاهش بین غذاهای رنگی‌رنگی و خوشمزه خاله می‌چرخید، گفت:
- می‌بینی تیرداد؟ زمان ما مگه از این خبرها بود؟ بعد کنکور چقدر من و تو رو تحویل گرفتن که حالا سارا و تینا رو تحویل می‌گیرن؟... آره مامان خانوم؟
خاله فریده دیس سالاد رو وسط میز گذاشت و در همون حالت چشم‌ غره‌ای به حسام رفت و گفت:
- شما دوتا مثل اینکه یادتون رفته بعد کنکورتون زدین به کوه و دشت! اصلاً هم به خانواده توجه نکردین! وگرنه من و تابان اون روز هم براتون برنامه داشتیم، پسرهای سر به هوا!
و پشت چشمی برامون نازک کرد و به سمت آشپزخونه رفت. با خنده به طرف حسام برگشتم.
- ما باختیم داداش، زیاد تلاش نکن.
عمو علی و بابا به سمت میز اومدند و عمو علی خطاب به ما گفت:
- یادت که نرفته اون روز ماشین رو برداشتی آقا حسام؟ اون هم بدون گواهینامه!
و با بابا خندیدند و پشت میز نشستند. نگاه چپی به حسام انداختم و گفتم:
- من که بهت گفتم گذشته رو شخم نزن!
درحالی که نگاهش به باباش بود، زیر لب زمزمه کرد:
- خوبه باز سیگارمیگار نکشیدیم اینا مچمون رو بگیرن!
خندیدم و محکم ضربه‌ای به پشتش زدم و پرسیدم:
- کو عروس خانواده؟
صندلی طلایی رنگ رو عقب کشید و به من هم اشاره کرد بنشینم.
- روناک درگیر پایان‌نامه‌ شده، ترجیح داد امروز کارهاش رو جلو ببره.
من هم پشت میز نشستم.
- طفلی همه کارهاش خورده به هم.
- دقیقاً! بعد توقع داریم استرس نداشته باشه.
و لیوانِ بلند کریستال مقابلش رو با دلستر پر کرد و یک نفس سر کشید. خاله فریده با غذای آخر که قیمه نثار بود، برگشت و همگی دور میز نشستند. تینا ذوق زده و خوشحال از دیدن این همه غذای خوشمزه، با عشق رو به خاله فریده گفت:
- آخ من قربون دست و پنجه‌ت برم الهی!
خاله فریده دستش رو به سی*ن*ه‌ش کوبید و پر مهر در جواب تینا گفت:
- خدا نکنه مادر، خدا نکنه عزیزدلم، بخور جون بگیری دخترم، تا الان بهونه درس داشتی، از این به بعد همش باید بیای پیش خودم.
مکالمه‌شون لبخند روی لب‌هام نشوند. باز هم خدا رو شکر که خاله فریده و عمو علی رو داشتیم، اصلاً کل خانواده‌ی حسام!
ناهار خوشمزه خاله به سختی از گلوم پایین رفت. حتی پشت این میز هم با مژده خاطره داشتم. مژده عاشق فسنجون بود و اون شب، شبِ پاگشای حسام و روناک، چقدر با اشتها غذا خورده بود. یعنی الان خوب غذا می‌خوره؟! حتماً که از قبل هم لاغرتر شده!
- چیه داداش؟ چرا اخمات تو همه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
انگشتم رو بین ابروهام کشیدم و لبخندی به حسام زدم که یک تای ابروش بالا رفت و منتظر جوابم موند. مجبور بودم بهونه‌ی همیشگی رو بیارم.
- دیشب خوب نخوابیدم، استرس تینا رو داشتم چون این چند شب اخیر قلبش هم اذیت کرد... خوبم، اون شکلی نگام نکن!
چیزی نگفت و ظرف ماست و خیار رو مقابلم گذاشت و من هم بی‌حرف سعی کردم غذا رو بخورم.
بعد از ناهار و جمع کردن میز، با صدای موبایلم و دیدن اسم نگین، از روی مبل بلند شدم و به گوشه‌ی خلوت خونه رفتم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام به خوبی به نگین برسه چون صدای خنده‌های بچه‌ها زیادی بالا بود.
- جانم نگین؟
- سلام تیرداد جان، خوبی؟ بیرونی؟
- سلام، آره خونه‌ی حسامیم... تو خوبی؟ رضا خوبه؟
و تکیه به دیوار زدم.
- خوبیم، تینا چطوره؟ امتحانش چی‌شد؟
به تینا نگاه کردم که در حال غش کردن بود. چه خوب که سارا هم‌سن و سال تینا بود و انقدر با هم خوب بودند، مثل من و حسام.
- عالیه، کنکور هم مثل اینکه خوب بوده.
صدای نفس راحتی که کشید رو شنیدم و گفت:
- خوشحال شدم، خداروشکر، بعداً بهش زنگ می‌زنم و الان زیاد وقتت رو نمی‌گیرم... فقط زنگ زدم بگم فردا شب بیا پیش من و رضا، برای شام.
هوای گرم، باعث شد مقابل دریچه اسپیلت بایستم و در همون حالت در جواب نگین گفتم:
- چرا؟
صداش عصبی شد، ولی حتی موقع عصبانیت هم بامزه بود.
- چرا؟! چرا داره؟ میگم پاشو بیا!... بیا که یه دختر برات سراغ دارم.
از اونجایی که نگین سابقه این کارها رو داشت، با کلافگی چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- نه‌ نگین، بی‌خیال.
- فردا میای وگرنه نه من نه تو! کاری نداری؟ خداحافظ.
نذاشت کلمه خداحافظی کامل از دهنم بیرون بیاد و تماس رو قطع کرد. کاش خونه‌ی خاله ستون داشت. اون موقع حتماً سرم رو به ستونش می‌کوبیدم... .
نگین، همیشه برای من مثل یک خواهر بزرگ‌تر بود و این خواهر بزرگ اونقدر قوی بود که رو حرفش نمی‌تونستم حرف بزنم. حالا امشب، به خونه‌ش اومده بودم. نگین و رضا یک جور دیگه‌ای برای من باارزش بودند.
تیشرت لیمویی رنگ با شلوار جین روشن پوشیده بودم، سعی کردم رنگ لباسم رو روشن و شاد انتخاب کنم بلکه مورد سوالات تهاجمی نگین قرار نگیرم؛ ولی انگار یادم رفته بود که اون برای شناخت حال من نیاز به رنگ لباس نداشت! از روی چهره‌م می‌فهمید.
باهاشون دست دادم و وارد خونه نقلی و قشنگشون شدم. روی مبل‌های راحتی نسکافه‌ای رنگ، نشستم. بودن در این جمع سه نفره‌مون، اینقدر بهم مزه می‌داد که همیشه ترجیحم این بود حتی پروژه‌های راه دور رو هم با این زوج دوست‌داشتنی بردارم. پروژه، سفر، رامسر و باز مژده! چیزی بود که من رو یادِ مژده‌ی بی‌معرفتم نندازه‌؟
بعد کمی‌ گپ زدن و حرف‌هایی که نصفش به کار برمی‌گشت، پشت میز شام نشستیم و دست‌پخت خوشمزه‌ی نگین رو نوش جان کردیم‌. دستمال کاغذی رو به دور لبم کشیدم و رو به نگین گفتم:
- مرسی نگین جان، عالی بود.
به رضا اشاره کردم و ادامه دادم:
- من می‌بینم هی رضا داره چاق‌تر میشه، نگو تو دست‌پختت خوب شده.
نگین و رضا خندیدند و نگین گفت:
- نه بابا! طفلی رضا اگه تیپش بهم خورده به‌خاطر اینه که ما غذای آماده زیاد می‌خوریم چون من زیاد وقت آشپزی ندارم.
لب‌هاش آویزون شد و خجالت‌زده به رضا نگاه کرد که رضا در عوض نگاه قشنگ و پرعشقش رو تقدیم نگین کرد.
- تو کم هم آشپزی کنی، به گوشت تنم می‌شینه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
و خم شد گونه‌ی نگین رو بو*سید و از پشت میز بلند شد. لبخندم کش اومد و نظاره‌گر رفتن رضا شدم. روبه‌روی تلویزیونی که فوتبال نشون می‌داد نشست و نگاه دقیقش رو به توپ داخل زمین دوخت. با صدای نگین، به طرفش برگشتم.
- تو شرکت مثل میگ‌میگ می‌مونی! یه لحظه سرجات نمی‌شینی که بتونم باهات حرف بزنم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- چاره چیه؟
به صندلی تکیه داد و ساعد دست‌هاش رو روی میز گذاشت. نگاه تیزش رو به صورتم دوخت و گفت:
- چاره‌ش اینه که وظایفت رو کمتر کنی! تو تنها نیستی تیرداد اون شرکت کارمندهای زیادی داره.
خیره به کاسه‌ی نصف نیمه‌ی قرمه‌سبزی، سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و چیزی نگفتم.
- تو خسته‌ای، پریشونی، بی‌حالی... چته تیرداد؟
نگاهم رو همچنان روی غذا نگه داشتم و گفتم:
- خودت گفتی دیگه، کارها زیاده منم خسته شدم.
- تیرداد!
با تشر صدام زد که نگاهم رو به طرف نگاهش چرخوندم. موهای شرابی رنگش رو پشت گوش زد، خودش رو جلو کشید و آروم گفت:
- من می‌دونم که کار تو رو خسته نمی‌کنه! تو اگه عاشق کارت نبودی این همه مسئولیت به گردن خودت نمی‌نداختی!
آروم پلک زدم.
- درسته نگین ولی ذهنم درگیر این پروژه‌ی جدیده، پروژه‌های قدیمی و بازسازی دردسرهای خودشون رو دارن، اتفاقاً امشب می‌خواستم با رضا راجع بهش حرف بزنم، بیا بریم پیش رضا.
و صندلی رو عقب دادم تا از پشت میز بلند بشم که دستش دور مچ دستم حلقه شد. فایده نداشت! نگین فهمیده بود. پس بی‌حرف دوباره پشت میز نشستم و این‌بار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ابروهام درهم گره خورد.
- تیرداد؟ مژده برنگشت؟
فقط سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نمی‌خواد برگرده؟
آرنجم رو روی میز گذاشتم و کلافه سرم رو به کف دستم تکیه دادم. این‌جوری رضا هم من رو نمی‌دید. هرچند که مطمئن بودم فوتبال دیدن بهونه‌ی رضا بود برای تنها شدن ما.
- نمی‌دونم.
ملتمسانه نگاهم کرد و گفت:
- حرف بزن داداشی، حرف بزن... می‌دونم به هیچ‌کَس نگفتی، حتی به حسام... پس با من حرف بزن، می‌دونم تو دلت یه خبرهایی هست... بگو تا سبک بشی‌.
- خسته‌م‌ نگین، خسته.
هیچی نگفت و منتظر نگاهم کرد. دستش رو به زیر چونه‌ش زد. نگاهم دور صورت نگرانش چرخید. بعد لحظه‌ای مکث، حرف‌هام خودبه‌خود از دهنم بیرون پرید.
- همه چی خوب بود، ما هم رو دوست داشتیم! حالا این همه روزه رفته رامسر و حدوداً دو هفته‌ست جواب منو نمیده! درسته که تا مدتی با تینا هم حرف نزده بود، اما تازگی بهش زنگ می‌زنه... تا قبل اون فکر می‌کردم کلاً می‌خواد تنها باشه و از همه خودش رو دور کرده؛ اما الان فهمیدم مژده فقط از من دوره! با همه صحبت می‌کنه، هرچند کم، هرچند کوتاه؛ اما جوابشون رو میده... ولی من هرچی پیام میدم یا زنگ می‌زنم، اصلاً انگار نه انگار که تیردادی هم وجود داره!
کلافه موهام رو چنگ زدم و نگاهم به سمت گلدون بزرگ و سبز رنگ گوشه‌ی سالن رفت. لحظه‌ای فقط صدای گزارشگر بازی فوتبال شنیده میشد تا اینکه نگین گفت:
- مژده غم داره، من هروقت که دیدمش این رو از چشم‌هاش خوندم!
عصبی به نگین نگاه کردم و با صدایی که دو رگه شده بود گفتم:
- می‌دونم، می‌بینم! ولی مگه من نمی‌خواستم تو غمش کنارش باشم؟ خواستم باشم! ولی اون انگار نمی‌خواد.
نگین لحظه‌ای پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و بعد دستش رو روی دست آزادم گذاشت.
- چقدر سردی... داداشِ عاشقِ من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
سرم رو بالا گرفتم و روی صندلی جابه‌جا شدم، به طرف نگین متمایل شدم و گفتم:
- مژده دختر غیر منطقی نیست! هیچ‌وقت کار عجیب و غریب انجام نمیده، همیشه عاقلانه تصمیم می‌گیره... حالا نمی‌فهمم چشه!
لبخند روی لب‌‌‌هاش جای گرفت و زمزمه کرد:
- چون عاشقته! کسی که عاشقه زیاد رفتارهای منطقی از خودش نشون نمیده.
باز ابروهام درهم رفت و با ناراحتی گفتم:
- مژده مثل بقیه دخترها نیست، اون همیشه منطقی رفتار می‌کنه... نمی‌تونم باور کنم عاشقمه ولی بلاکم کرده!
- تو چی؟
دستم رو بین موهای نامرتبم کشیدم و سوالی نگاهش کردم.
انگشت‌هاش رو درهم گره زد و همچنان لبخند به لب داشت.
- تو عاشقشی؟
- معلوم نیست؟ از دوریش دارم دیوونه میشم!
- پس به حس اون فکر نکن، باید عاشقی خودت رو اثبات کنی.
گلوم خشک شده بود. دستم به سمت بطری آب رفت تا لیوان کریستال مقابلم رو پر کنم.
- مگه می‌ذاره؟ از دستم فرار کرده! هفته‌ی دیگه چهلم مادربزرگش میشه! این یعنی بیشتر از یک ماهه که نیست.
- تیرداد... چرا نمیری دنبالش؟ شاید تو موقعیت بدیه و به حضورت نیاز داره!
لیوان آب رو سر کشیدم و در بطری شیشه‌ای رو بستم که ادامه داد:
- شاید هم هیچ مشکلی نداشته باشه و دلش این رو بخواد که تو بری دنبالش، می‌فهمی چی‌ میگم؟!
آروم پلک زدم.
- معلومه که می‌فهمم... فکر کردی به ذهنم نرسیده برم؟ تا الان که به‌خاطر کنکور تینا نمی‌تونستم برم، انقدر استرس داشت و حالش خراب بود که نمی‌شد تنهاش بذارم! هفته‌ی قبل هم کلاً درگیر قلبش بودیم، این هفته هم نوبت چکاپ قلبشه... مگه من کم بدبختی دارم؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- نه اینجا رو می‌تونم ول کنم نه مژده رو... چیکار کنم نگین؟ این یک ماه به سخت‌ترین شکل ممکن برام گذشت... انگار تو باتلاق گیر افتادم! تمام این یک ماه ، هرروز و هرشب نگاهم به موبایلم بود بلکه جوابم رو داده باشه، مدام تینا یا یاسمن و حسام رو سوال پیچ می‌کردم تا بفهمم حالش چطوره... ولی اینکه جوابم رو نمیده رو نمی‌فهمم! یعنی منو گذاشت کنار؟ آخه این رو هم نمی‌تونم باور کنم!
- باور نکن! اصلاً! گفتم که اون تو رو دوست داره... تیرداد با شناختی که من از مژده دارم و چیزهایی که تو برام تعریف کردی، مطمئنم اون درگیره یه مشکلیه که خودش رو از همه دور کرده... ببین، شاید منطقش نخواد تو بری اونجا ولی دلش این رو می‌خواد! آروم باش و به خودت مسلط شو... بعد برای عشقت یک قدم بردار، بقیه‌ش رو بسپر به سرنوشت.
از پشت میز بلند شد و کنار صندلیم ایستاد و ادامه داد:
- من فقط این رو می‌دونم که مژده دختر فوق‌العاده‌ای هست و تو هم که داداش خفن و بی‌نظیر خودمی... صبور باش و قوی، مطمئن باش که بهترین‌ها برای جفتتون رقم می‌خوره و بدون، از این بالا بلندی‌ها در مسیر عشق زیاده... یه پیشنهاد دیگه هم دارم.
نگاهم رو به سمتش چرخوندم که لبخند زد و گفت:
- به بابات و تینا بگو و بعد برو.
سرم رو آروم تکون دادم و زیر لب گفتم:
- قبلش باید تلاش کنم بفهمم که مژده درگیر چه مشکلیه... باید بفهمم.
و دستش رو فشردم و لبخند خسته‌م رو به صورتِ مهربونش زدم.
- تو نبودی من دیگه خواهر بزرگ نداشتم که باهاش صحبت کنم!
نگاهش رنگ شیطنت گرفت و آروم گفت:
- درسته، حتی مژده هم خواهرشوهر بزرگی نداشت که براش چشم و ابرو بیاد، گفته باشم‌ ها! من روی داداشم حساسم.
و پشت چشمی نازک کرد و به طرف آشپزخونه رفت‌. به کارهای نگین خندیدم. به عقب برگشتم، رضا روی زانو خم شده بود و همچنان با دقت به رقابت بین دو تیم نگاه می‌کرد... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
***
نگاهم به حسام بود و فکرم هزار جای مختلف. مشغول جمع و جور کردن میزش بود و این‌طور که معلوم بود قصد رفتن داشت. همون‌طور که نگاهش می‌کردم دستم رو به طرف موس بردم و سیستم رو با چند تا کلیک، خاموش کردم.‌ موبایلم رو به دست گرفتم و با بلند شدن حسام، من از هم پشت میزم بلند شدم. مشغول خداحافظی با بچه‌ها بود. از اتاق بیرون رفتم و در باز رو بستم. من هم خداحافظی کردم و با حسام به سمت در خروجی رفتم که با تعجب نگاهم کرد. مقابل آسانسور ایستادیم. نیم نگاهی به پشت سرمون انداخت و دوباره متعجب من رو نگاه کرد و گفت:
- چیه؟ با من می‌خوای بیای؟
- تو با من میای!
- ها؟!
با باز شدن در آسانسور، جلوتر از حسام وارد شدم و با حرکت سر بهش اشاره کردم اون هم بیاد. گیج‌تر از قبل اومد داخل و من سریع دکمه‌ی طبقه همکف رو زدم و خونسرد گفتم:
- با ماشین من بریم دنبال روناک.
چشم‌هاش درشت شد.
- از کجا می‌دونی می‌خوام برم دنبال روناک؟
نگاه چپی بهش انداختم.
- موقع ناهار گفتی باید نیم ساعت زودتر بری دانشکده، دنبال روناک!
- آها... .
یک قدم جلو اومد و درحالی که با نگاه مشکوکش به سرتاپای من نگاه می‌کرد گفت:
- دقیقاً چی می‌خوای داداش؟
با ایستادن آسانسور، دو تا دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم و درحالی که به عقب هلش می‌دادم گفتم:
- با هم می‌ریم دنبال زن‌داداش من، چون می‌خوام با جفتتون حرف بزنم، نه هم نیار! قول میدم بعدش برسونمت شرکت تا ماشینت رو برداری... خب؟
و همون‌طور که دستم به شونه‌هاش بود بدنش رو چرخوندم و به قیافه‌ی مات و مبهوتش خندیدم. در کل مسیر، حسام حرفی نزد و فقط با اخمی که روی پیشونیش افتاده بود، یک لحظه هم نگاهش رو ازم نمی‌گرفت. من هم که بیشتر از این نمی‌تونستم خودم رو آروم نشون بدم، عصبی و کلافه رانندگی می‌کردم.
با ترمز کردن جلوی دانشکده زبان، روناک هم بهمون پیوست. در عقب رو باز کرد و نشست. خودش رو کشید وسط و با تعجب گفت:
- سلام دوقلوهای افسانه‌ای... خبریه؟
حسام نفسش رو بیرون فرستاد و به عقب برگشت. لبخند روی صورتش نشست و خطاب به روناک گفت:
- سلام خانمم، خسته نباشی، خوبی؟
من هم سرم رو به عقب چرخوندم و باهاش حال و احوال کردم و بعد بی‌توجه به نگاه پر سوال این زن و شوهر، بدون در نظر گرفتن هیچ مسیر خاصی فقط رانندگی کردم تا اینکه صداشون دراومد:
- تیرداد خان؟
- چی‌شده تیرداد؟
همزمان سوال پرسیدند. این روزها شاید خیلی کم صبر شده بودم. اونقدر که نقاب بی‌تفاوتیم رو نمی‌تونستم خیلی روی صورتم نگه دارم.
- می‌خوام با جفتتون صحبت کنم.
- خب ما که نشستیم! حرف بزن.
نیم نگاهی به حسام انداختم که جدی نگاهم می‌کرد. از آینه‌ی جلو، نگاهم رو به روناک دوختم که مضطرب، مردمک چشمش بین من و حسام می‌چرخید.‌ بی‌معطلی پرسیدم:
- روناک! چرا مژده برنمی‌گرده؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
چیزی نگفت، فقط نگاهش چند لحظه‌ای بیشتر روی حسام ثابت موند. فرمون رو زیر دستم فشردم و دوباره پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟ تو رامسر چیکار می‌کنه؟ دیروز چهلم مادربزرگش بود و مژده هنوز برنگشته!
- خب لابد کاری داره که برنگشته یا شاید هم حالش خوب نیست.
نگاه پر خشمم رو به حسام دوختم که ساکت شد. دوباره از آینه به روناک نگاه کردم.
- روناک! آخه چرا مژده برنمی‌گرده؟!
لب‌هاش می‌لرزید. دسته کیفش رو می‌چلوند. زیر لب گفت:
- نمی‌دونم، فقط می‌دونم زیاد حالش میزون نیست.
- بیخودی؟ یک مشکلی داره! اون مشکل چیه؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه آخه چه مشکلی‌؟
حسام پرید وسط صحبت روناک و گفت:
- مشکل تو چیه؟ چرا به برگشتن مژده گیر دادی؟
دیگه نمی‌تونستم رانندگی کنم. راهنما رو بالا زدم و گوشه‌ی خیابون خلوت نگه داشتم. روی صندلی جابه‌جا شدم و به طرف روناک برگشتم و بی‌توجه به حرف حسام گفتم:
- خواهش می‌کنم اگه چیزی می‌دونی بهم بگو.
مردمک لرزون چشم‌هاش، بین اجزای صورتم چرخید و گفت:
- اصلاً شاید بیاد، قبلاً می‌گفت بعد چهلم میام... می‌خوای ازش بپرسم؟
- آره، بهش زنگ بزن! جوابتو میده؟ چون جواب منو که نمیده!
باز هم به «تیرداد» گفتن حسام توجه نکردم. نگاه دودل روناک بین ما چرخید و در نهایت زیپ کیف مشکیش رو باز کرد. موبایلش رو بیرون آورد و صفحه‌ش رو لمس کرد. چند لحظه بعد صدای بوق‌های مکرر فضای ماشین رو پر کرد. پنج، شش، هفت‌ بار، نَه! جواب بده نیست.
- بهت که گفتم ج... .
- جانم روناک؟
با پیچیدن صداش در ماشین، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ساکت شدم. نگاهم خیره به صفحه موبایل روناک بود و گوش‌هام، تیز شده بود تا صدای گرفته و غمگین عشقم رو بشنوم. روناک سعی کرد ناراحتی کلامش رو پنهون کنه، کمی سرش رو به طرف موبایلش خم کرد و گفت:
- سلام عزیزم، حالت خوبه؟
- خوبم، تو خوبی؟ برنامه دفاعت چی‌شد؟
دفاع! از زندگی روزمره همه خبر داشت! جز من.
- شد واسه هفته‌ی دیگه... چهلم مادرجون هم گذشت، بلیط برگشتت رو نگرفتی؟ دوست دارم روز دفاع پایان‌نامه پیشم باشی.
نگاه نگران روناک روی صورت بی‌حال من نشست و صدای بی‌حال‌تر مژده به گوشم رسید:
- نه، بلیط که نگرفتم... من هم دوست داشتم پیشت باشم، چی بگم یکم اوضاع بهم ریخته‌ست، باز هم سعی خودمو می‌کنم بیام، همه خوبن؟ حسام چی؟
کلافه چرخیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. مژده مشغول پرسیدن حال تک‌تک اعضای خانواده بود و من هم اصلاً انگار وجود نداشتم! بیشتر از قبل دلم براش تنگ شد و بیشتر از قبل غمگین شدم. فقط سعی کردم به صداش گوش بدم تا بلکه یکم قلبِ ناآرومم، آروم بگیره؛ اما فایده نداشت، چون این صدا، زیادی بی‌انگیزه بود و معلوم بود که حالش خوش نیست. تماس قطع شد و حالا سکوت فضای ماشین رو پر کرد، تا وقتی که روناک لرزون، اسمم رو صدا زد که گفتم:
- مژده قبل از رفتنش قرار بود یه چیزی رو بهم بگه، الان هم گفت که اونجا اوضاع خوب نیست... .
دوباره سرم رو به عقب چرخوندم و خیره به روناک، با صدایی که هر لحظه بلند و بلندتر میشد گفتم:
- این یعنی یه چیزی هست، یعنی یه اتفاقی افتاده! پس ازت خواهش می‌کنم اگه چیزی می‌دونی به من بگو!
روناک لبش رو به دندون گرفت و بعد لحظه‌ای مکث، آروم در جوابم گفت:
- من چیز خاصی نمی‌دونم.
- اگه چیز غیر خاصی هم می‌دونی بگو! بگو روناک، بگو چرا برنمی‌گرده؟ مژده اسیر چیه؟ چرا به رامسر وصل شده و از اونجا دل نمی‌کنه؟ مگه میشه ندونی؟ تو مثل خواهرشی! اون جز شما کی رو داره؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
دیدن چشم‌های اشکیش باعث شد دیگه کنترلی روی تُن صدام نداشته باشم.
- روناک مطمئنم تو می‌دونی و نمی‌خوای بهم بگی!
با داد حسام، تکونی خوردم و نگاهش کردم.
- بسه! بس کن! پیاده شو!
و در رو باز کرد، پیاده شد و محکم در رو بست. عصبی از ماشین پیاده شدم و من هم در رو محکم به هم کوبیدم. جلوی کاپوت ماشین مقابل حسامی که دود از سرش بلند میشد ایستادم. دستش رو محکم به سی*ن*ه‌م کوبید که دو قدم عقب رفتم. فریاد زد:
- چته تو؟ چه مرگته؟ ها؟ دردت چیه؟ به چه حقی سر روناک داد می‌زنی؟ ها؟!
مثل حسام، من هم فریاد زدم:
- چون حرف نمی‌زنه! چون می‌دونه و حرف نمی‌زنه!
دوباره دستش رو به سی*ن*ه‌م کوبید.
- دلش نمی‌خواد حرف بزنه، تو بگو چه مرگته؟ چه مرگته که اشک روناک رو درمیاری؟ ها تیرداد؟ درست به من جواب بده تا نزدم لهت کنم!
به خودم اشاره کردم.
- نگرانم، نگران مژده! چهل روزه درست و حسابی باهام حرف نزده، یک ماهه صداشو نشنیده بودم! نمی‌فهمی نگرانشم؟
هردو با صدای بلند حرف می‌زدیم، خشم و عصبانیت از وجود جفتمون شعله‌ور بود.
- به تو چه؟ مژده به تو چه؟ تو چیکار به اومدن و نیومدن اون داری، به تو چه!
- به من چه؟ آره حسام؟
مقابل صورتم فریاد زد:
- آره تیرداد به تو ربطی نداره.
دستم رو محکم به شونه‌ش کوبیدم.
- چون قرارمون این نبود، چون برنامه‌هامون بهم خورد! چون قرار بود حرف‌هاش رو بهم بزنه و منم فکرهامو بکنم و تصمیم بگیرم... ولی منو ول کرد و رفت! مغز پر سوال منو گذاشت و رفت، دل عاشق من رو ول کرد و رفت!
انقدر داد زده بودم که به سرفه افتادم. دست‌هام رو بین موهام فرو بردم و پشت به حسام ایستادم. قلبم با بیشترین ریتم ممکن می‌تپید و داشتم منفجر می‌شدم. دستش رو به شونه‌م گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند و عصبی‌تر از قبل گفت:
- خاک تو سرت! الان باید به من بگی مژده رو دوست داری؟ الان که رفته؟!
دست‌هام رو در هوا تکون دادم، عصبی و با بغض و بی‌دفاع، به حرف اومدم:
- مگه من فهمیدم چی‌شد؟‌ انقدر بدبختم که از این چاله افتادم تو اون چاله، از این چاه افتادم تو اون چاه، از این بدشانسی افتادم تو یه بدشانسی دیگه! حالا هم پشتش رو کرده به من و حتی جواب پیامم رو نمیده! حالا من موندم و این کوهی که جلوی پام سبز شده! خودش که جوابم رو نمیده بماند، هیچ‌کسی هم حاضر نیست کمکم کنه، خب من چه غلطی بکنم حسام؟! دارم می‌میرم.
تُن صدام رفته‌رفته پایین اومد و بی‌انرژی شدم. به‌خاطر داد و فریادی که راه انداخته بودیم گلوم شدیداً می‌سوخت. حسام، نفس‌نفس میزد. یک قدم جلو اومد و نگاه عصبیش رو به صورت درمونده‌ی من دوخت. برخلاف چند لحظه قبل، این‌بار آروم گفت:
- چرا بهم نگفتی؟ تیرداد مگه من و تو چیز مخفی بینمون داشتیم؟ تو می‌گفتی شاید من یه کاری می‌تونستم برات بکنم.
پوزخندی زدم.
- فکر می‌کنی فاصله بین ابراز علاقه‌م و رفتن مژده چقدر بود؟ دو روز! منِ بیچاره حتی فرصت نکردم به گفتن و نگفتنش به تو فکر کنم!
- تو این چهل روز چی؟ چرا زبون به دهن گرفتی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
- من جون دادم تا این چهل روز گذشت حسام.
پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و بازدمش رو محکم بیرون فرستاد. نگاهم رو ازش گرفتم و به خیابونی که این وقت عصر، زیادی خلوت بود چشم دوختم.
- می‌دونی اگه وسط خیابون نبودیم، یه دل سیر می‌زدمت... پسره‌ی عوضی عاشق میشه و به من نمیگه! اونم کی؟ خواهرخانم من!
نگاه بی‌حوصله‌م رو به صورتش دوختم‌ که گفت:
- بیا بریم خونه یه فکری می‌کنیم، روناک هم چیزی نمی‌دونه یا اگه می‌دونه مطمئن باش مژده گفته نگو که نمیگه... پس یه بار دیگه سر خانم من داد بزنی، من می‌دونم و تو!
کلافه نگاهش کردم که بازوم رو کشید و گفت:
- برمی‌گردی و از دل روناک درمیاری، پسره نفهم! می‌بینی داره گریه می‌کنه بازم سرش داد می‌زنی؟!
و ضربه محکمی به پشتم زد که هیچی نگفتم.
- من رانندگی می‌کنم، با این اعصاب داغونت ما رو تو در و دیوار نبری خوبه، برو بشین!
 
بالا پایین