- Dec
- 685
- 12,364
- مدالها
- 4
خداحافظی سرسری کردم و بالاخره از اون فضای خفقان خارج شدیم. فکر کنم بابا فهمید حال و حوصلهی رانندگی ندارم چون سوئیچ رو از دستم گرفت و خودش پشت فرمون نشست. اولین کاری که کردم موبایلم رو از جیبم خارج کردم و تندتند برای مژده نوشتم:
- خوبی عزیزم؟ امشب بیشتر از سیزده روز قبل دلم برات تنگ شده.
پیام رو ارسال کردم و کلافه شیشهی ماشین رو پایین دادم. دیگه این دوری داشت برام سخت میشد. خصوصاً حالا که یک بخشی از حرص دلم رو خالی کرده بودم. فقط تلافی کار خالهها مونده بود که اونها نیازی به دعوا نداشتند. خبرهای خوشی که در آینده بهشون بدم قطعاً به اندازه کافی شوکهشون میکنه.
- تیرداد؟
به سختی به بابا نگاه کردم. امیدوار بودم فعلاً چیزی ازم نپرسه ولی این نگاه عجیب بابا، نشون از کنجکاوی زیادش میداد.
- بله بابا؟
- همه چی خوبه؟
کنجکاوی زیادی که در سه کلمه خلاصه شد، بهخاطر من. نفس عمیقی کشیدم و فقط سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. بعد چند لحظه با خنده گفتم:
- فکر کنم منم دارم میرم تو گروه تینا، دیگه دلم نمیخواد به این مهمونیها بیام.
و باز هم بابا چیزی نگفت... .
***
با حسام و روناک به خونهی آیندهشون رفتیم. در کنار استرسی که داشتند، هیجان عجیبی هم در وجودشون بود. روناک با کوچکترین چیز ذوق میکرد و حسام برای دیدن ذوق روناک بزرگترین کارها رو انجام میداد. حسام میتونست یه الگوی بینظیر برای عاشقی کردن باشه. برای یک لحظه لبخند روناک جونش رو میداد. من از الان برای روزی که بخوام برای مژده عاشقی کنم و لبخند روی لبهاش بنشونم هیجان زده بودم. وای که چه فکرهایی برای خودمون دارم مژده، کاش زودتر برگردی. کاش این دوری تلخ به اتمام برسه.
جدیداً کمتر با هم صحبت میکردیم، جواب پیامهام رو یک در میون میداد. نمیفهمیدم چرا روزبهروز بدتر میشد و ذرهای روحیهش بهتر نمیشد. مدام میگفت دلتنگ مادرجونش هست و من حس میکردم این دلتنگی بهانهست. درک واژهی «مرگ» واقعاً کار آسونی نیست؛ اما مژده، خیلی عجیب شده بود.
روناک لیوان چای رو به دستم داد و با لبخند گفت:
- مرسی که اومدی تیرداد، خسته نباشی.
به خودم اومدم. لبخند روی لبهام نشست و نگاهم رو دورتادور خونهای که فعلاً گچ کاری شده بود و خبری از طراحیهای خاص ما نبود، چرخوندم و خطاب به روناک گفتم:
- قربونت، با حسام فکرهای خوبی کردیم، مطمئن باش عالی میشه.
شونهای بالا انداخت و گفت:
- حس میکنم خیلی زمان بره!
- خب زمان ببره! مطمئن باش هر چقدر هم طول بکشه به عروسیتون که آخر تابستونه میرسه.
جرعهای از چای رو تلخ خوردم و چشمکی به چهره نگران روناک زدم.
- به ما اعتماد کن، کار رو سر وقت به مشتری تحویل میدیم.
دستش رو روی سی*ن*ه گذاشت و کمی گردنش رو خم کرد.
- ما مخلص مهندسهای خفنمون هم هستیم.
و هر دو خندیدیم. صدامون در فضای خالی خونه پخش میشد. حسام، متر به دست از اتاق بیرون اومد و گفت:
- نقشه رو دوست داشتی دیگه؟
بار چندم بود این سوال رو میپرسید؟ نمیدونم فقط میدونم که حسام علاوه بر عاشق بودن، صبور هم بود.
- آره عزیزم، عالیه، فقط حسام... .
حسام کنارمون ایستاد اول نگاهی به من کرد و بعد به روناک چشم دوخت و گفت:
- جانم؟
لیوان چای رو مقابل دهنم گرفتم. روناک شالش رو روی سرش مرتب کرد و در همون حالت گفت:
- باید بریم خونه، تو هم باید باهام بیای، خاله زیبا برگشته.
خاله زیباش میشد مامان مژده! برگشته بودند؟!
- خوبی عزیزم؟ امشب بیشتر از سیزده روز قبل دلم برات تنگ شده.
پیام رو ارسال کردم و کلافه شیشهی ماشین رو پایین دادم. دیگه این دوری داشت برام سخت میشد. خصوصاً حالا که یک بخشی از حرص دلم رو خالی کرده بودم. فقط تلافی کار خالهها مونده بود که اونها نیازی به دعوا نداشتند. خبرهای خوشی که در آینده بهشون بدم قطعاً به اندازه کافی شوکهشون میکنه.
- تیرداد؟
به سختی به بابا نگاه کردم. امیدوار بودم فعلاً چیزی ازم نپرسه ولی این نگاه عجیب بابا، نشون از کنجکاوی زیادش میداد.
- بله بابا؟
- همه چی خوبه؟
کنجکاوی زیادی که در سه کلمه خلاصه شد، بهخاطر من. نفس عمیقی کشیدم و فقط سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. بعد چند لحظه با خنده گفتم:
- فکر کنم منم دارم میرم تو گروه تینا، دیگه دلم نمیخواد به این مهمونیها بیام.
و باز هم بابا چیزی نگفت... .
***
با حسام و روناک به خونهی آیندهشون رفتیم. در کنار استرسی که داشتند، هیجان عجیبی هم در وجودشون بود. روناک با کوچکترین چیز ذوق میکرد و حسام برای دیدن ذوق روناک بزرگترین کارها رو انجام میداد. حسام میتونست یه الگوی بینظیر برای عاشقی کردن باشه. برای یک لحظه لبخند روناک جونش رو میداد. من از الان برای روزی که بخوام برای مژده عاشقی کنم و لبخند روی لبهاش بنشونم هیجان زده بودم. وای که چه فکرهایی برای خودمون دارم مژده، کاش زودتر برگردی. کاش این دوری تلخ به اتمام برسه.
جدیداً کمتر با هم صحبت میکردیم، جواب پیامهام رو یک در میون میداد. نمیفهمیدم چرا روزبهروز بدتر میشد و ذرهای روحیهش بهتر نمیشد. مدام میگفت دلتنگ مادرجونش هست و من حس میکردم این دلتنگی بهانهست. درک واژهی «مرگ» واقعاً کار آسونی نیست؛ اما مژده، خیلی عجیب شده بود.
روناک لیوان چای رو به دستم داد و با لبخند گفت:
- مرسی که اومدی تیرداد، خسته نباشی.
به خودم اومدم. لبخند روی لبهام نشست و نگاهم رو دورتادور خونهای که فعلاً گچ کاری شده بود و خبری از طراحیهای خاص ما نبود، چرخوندم و خطاب به روناک گفتم:
- قربونت، با حسام فکرهای خوبی کردیم، مطمئن باش عالی میشه.
شونهای بالا انداخت و گفت:
- حس میکنم خیلی زمان بره!
- خب زمان ببره! مطمئن باش هر چقدر هم طول بکشه به عروسیتون که آخر تابستونه میرسه.
جرعهای از چای رو تلخ خوردم و چشمکی به چهره نگران روناک زدم.
- به ما اعتماد کن، کار رو سر وقت به مشتری تحویل میدیم.
دستش رو روی سی*ن*ه گذاشت و کمی گردنش رو خم کرد.
- ما مخلص مهندسهای خفنمون هم هستیم.
و هر دو خندیدیم. صدامون در فضای خالی خونه پخش میشد. حسام، متر به دست از اتاق بیرون اومد و گفت:
- نقشه رو دوست داشتی دیگه؟
بار چندم بود این سوال رو میپرسید؟ نمیدونم فقط میدونم که حسام علاوه بر عاشق بودن، صبور هم بود.
- آره عزیزم، عالیه، فقط حسام... .
حسام کنارمون ایستاد اول نگاهی به من کرد و بعد به روناک چشم دوخت و گفت:
- جانم؟
لیوان چای رو مقابل دهنم گرفتم. روناک شالش رو روی سرش مرتب کرد و در همون حالت گفت:
- باید بریم خونه، تو هم باید باهام بیای، خاله زیبا برگشته.
خاله زیباش میشد مامان مژده! برگشته بودند؟!