جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,103 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
در اتاق به آرومی باز شد و هنگامه بدون اینکه چراغ رو روشن کنه به سمت من که گوشه‌ی تخت کز کرده بودم، اومد. روبه‌روم نشست و پرسید:
- خوبی؟ ببخشید مامان می‌خواست بیاد پیشت ولی بهش گفتم خوابی، موندم کنارش تا حرفاشو بزنه و شک نکنه.
زمزمه کردم:
- خوبم.
- خوبه که دیگه گریه نمی‌کنی، ولی چشمات حسابی پُف کرده.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، به جعبه قرصی که به دست داشت اشاره کرد.
- برات آرام‌بخش آوردم، بیا بخور و بعدش برو با تیرداد حرف بزن... مامان حتماً خوابیده.
ابروهام درهم رفت و سرم رو بالا انداختم. نگاه دقیقش میون اجزای صورتم چرخید.
- نه؟! قرص نمی‌خوای؟ خب نخور، پاشو برو تیرداد تو ماشین منتظره.
یک ساعتی هست که از پشت پنجره، هر پنج دقیقه چک می‌کنم به امید اینکه ماشینش رو نبینم؛ اما بود.
نگاهم رو به نگاهش انداختم و محکم گفتم:
- نه قرص می‌خورم، نه میرم تیرداد رو ببینم! برو بهش بگو بره.
در لحظه عصبانی شد. نذاشتم حرفی بزنه، چشم‌هام رو باریک کردم و ادامه دادم:
- مگه با تو هماهنگ نکرده؟ مگه از تو آدرس نگرفته‌؟ پس الان هم برو بهش بگو مژده نمیاد و بیخودی معطل نمونه!
با حرص دستش رو به بازوم کوبید.
- باز خل شدی؟ پاشو گفتم! بله که از من آدرس گرفته... الان هم اومده باهات حرف بزنه!
خودم رو عقب کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم. زیر لب گفتم:
- دلش شکسته... مطمئنم، حرف‌های ما رو شنید... همه حرف‌های من و اشکان رو شنیده! حالا برم چی بهش بگم؟ چی بگم هنگام؟
از روی تخت بلند شد و ایستاد. دست به کمر زد و گفت:
- برم بگم برگرده تهران؟!
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
- از کی تا حالا انقدر سنگدل شدی مژده؟ یک ماهه پسره رو بلاک کردی، بهش محل ندادی، هرچی هم من بهت گفتم انگار نه انگار! حالا پا شده اومده رامسر، پنج، شیش ساعت تنها رانندگی کرده تا فقط تو رو ببینه... بازم بهش محل نمیدی؟ میگی برگرده تهران؟ چطوری برگرده مژده؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه نمی‌دونی اونم عاشقته؟ این‌جوری پشت پا می‌زنی به حستون؟ آره؟
سرم رو بالا گرفتم. آخرین بار کی انقدر شاکی و عصبانی بود؟ تقریباً دو ساعت پیش و شاید کل این چهل روز؛ اما کارساز نبود و فعلاً رگِ لجبازی خاندان آریان بود که می‌تازوند.
- آره! نمی‌خوام برم... من دیگه توان ندارم می‌فهمی؟ فقط کم مونده که تیرداد منو پس بزنه! بیشتر از این نمی‌تونم تخریب بشم... بهت میگم حرف‌های من و اشکان رو شنید! فهمید ما نامزد بودیم... حالا برم جلوش وایستم تا تیرداد هم منو بزنه کنار؟ نه هنگامه دیگه نمیشه!
انگشت اشاره‌ش رو تهدیدکنان بالا آورد؛ ولی همون انگشتی که برای من قرار بود خط و نشون بکشه، می‌لرزید، مثل تمام وجود من.
- یک ماهه بهش محل نمیدی ولی با همه‌ی این‌ها اون الان اینجاست! این یعنی راحت ازت نمی‌گذره، حالیته مژده؟!
- تیرداد باید منو فراموش کنه! یک ماه باهاش حرف نزدم، الان هم که ما رو دید و همه چی رو شنید، حالا راحت‌تر منو فراموش می‌کنه.
و نگاه خیسم رو از هنگامه گرفتم تا وقتی که صدای گریه‌ش رو شنیدم.
- باشه مژده، بازم اشتباه کن! فقط می‌دونی فرق این اشتباه با بقیه اشتباهات چیه؟ اینه که الان داری دل می‌شکونی! تو خودت دلت شکسته و می‌دونی چقدر درد داره، حالا خودت داری دل تیرداد رو می‌شکونی و دیگه از این به بعد تضمین نمی‌کنم که زندگیت از این جهنمی که بود بهتر بشه... یا برو و کنار تیرداد باش، یا بمون و با همون پسرعمه‌ت ازدواج کن! تو که عرضه نداری مقابل مشکلاتت بایستی، عادت کردی یه گوشه کز کنی و گریه کنی... پس حرف از مقاومت و این حرف‌ها نزن! همه چی رو به تیرداد بگو تا خودش تصمیم بگیره! تا الان اگه بقیه تو رو اذیت کردن، حالا تو داری اذیت می‌کنی، هم تیردادو... هم خودتو! عشق حرمت داره مژده تو نابودش کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
پایین تخت نشست. دستش رو روی صورتش گذاشت، لرزش شونه‌هاش نشون از گریه‌های بی‌صداش بود. حرف‌های هنگامه به محکمی یک سیلی بود؛ درد داشت اما واقعی و درست بود. خسته از خودم و غمگین از گریه‌های سوزناک خواهرم، پایین رفتم و مقابلش نشستم. دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم، سرم رو به سرش تکیه دادم، بهونه‌ای دست اشک‌هام دادم تا دوباره روی صورتم جاری بشن.
- لیاقت منو نداره... تیرداد خیلی خوبه، گناه داره.
- داره لامصب! تو خودت لیاقت یک زندگی عاشقانه و با آرامش رو داری، چرا همش فکر می‌کنی باید بدبختی بکشی؟ چرا به تحقیر شدن عادت کردی؟
سرش رو عقب کشید و با چشم‌های خیسش به صورتم زل زد.
- تیرداد همون نقطه آرامش زندگیته... اگه از دستش بدی دیگه همچین آرامشی رو به دست نمیاری! دیوونه بازی نکن مژده، به‌خاطر جفتتون!
فقط سر تکون دادم و چیزی نگفتم. هنگامه تمام حرف‌هایی که در این مدت در دل خودش نگه داشته بود رو بالاخره به زبون آورد. من حتی هنگامه رو هم اذیت می‌کردم! من برای همه دردسر بودم... .
هنگامه روی تخت خوابش برده بود. پتو رو کامل روش کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم. چهار و نیم صبح بود. گوشه‌ی پرده رو کنار زدم. حالا ماشینش جلوتر از جای قبلی و روبه‌روی خونه خاله پارک شده بود.‌ پرده رو انداختم و آروم و بدون سروصدا از اتاق هنگامه بیرون رفتم.
به قصد متمرکز کردن افکار آشوبم، طول و عرض خونه‌ی خاله رو با قدم‌هام طی کردم ولی هرچی بیشتر فکر می‌کردم، ذهنم بیشتر بهم می‌ریخت. در نهایت تسلیم شدم. به طرف جالباسی رفتم و باز همون مانتوی سیاه رو پوشیدم. مقابل آینه ایستادم و با دیدن قیاقه وحشتناکم، ابروهام بالا رفت؛ اما چه میشد کرد؟ دستی بین موهای پریشونم کشیدم و شال رو روی سرم انداختم.
قفل صفحه موبایلم رو باز کردم و برای هنگامه پیام نوشتم تا هروقت بیدار شد بخونه و نگرانم نشه. قبل از ارسال، زیر لب پیامم رو خوندم تا از درست نوشتنم مطمئن بشم. انقدر چشم‌هام می‌سوخت که حروف کیبورد رو واضح نمی‌دیدم.
- هنگامه من رفتم تا با تیرداد صحبت کنم، خودت یه جوری خاله رو توجیه کن.
باز هم وظیفه‌ای روی دوشش انداخته بودم! موبایل رو داخل جیب مانتوم انداختم و از خونه خارج شدم.
آفتاب ملایمی که نشون از طلوع خورشید بود به کوچه می‌تابید. دیدن ماشینش، تصاویر متوالی از خاطرات خوبمون رو به رخم می‌کشید. پاهای لرزونم رو به جلو هدایت کردم. کنار ماشینش ایستادم و سرم رو خم کردم. بیدار بود و نگاهش به روبه‌رو بود، البته تا قبل از اینکه حضورم رو احساس کنه. باورم نمی‌شد که اینجا بود! انقدر به دور شدن ازش فکر می‌کردم که دیدار دوباره‌مون حتی از خیالم هم نگذشته بود. دستش به سمت دستگیره در رفت و من قدمی جلو رفتم و مقابل کاپوت ماشین ایستادم. دستی به مانتوم کشیدم. از اینکه این شکلی مقابلش ظاهر شده بودم خجالت می‌کشیدم اما واقعاً بهتر از این نمی‌شد!
حالا بعد از حدوداً چهل روز، مقابل هم ایستاده بودیم. اولین کاری که باید می‌کردم این بود که خوب نگاهش کنم، فقط نگاهش کنم! تیشرت جذب مشکی به تن داشت و کلاه کپ مشکیش هم روی سرش بود. موهای مجعدش از اطراف کلاه بیرون زده بود و نگاهش، که سرد و بی‌حس بود. وای از این حس دلتنگی که هرچی بیشتر نگاهش می‌کردم، بیشتر و بیشتر درد دوری این مدت اذیتم می‌کرد. بغض کهنه و سنگینی که مدت‌هاست مهمون گلوم شده رو به سختی قورت دادم. دستم رو به پشت پلک‌های متورمم کشیدم و باز هم نگاهش کردم. چیزی نمی‌گفت، منتظر گفتن من بود.
دستم رو مقابلش گرفتم. نگاهش از روی صورتم برداشته شد و به دستم خیره شد، دوباره نگاهم کرد، جدی‌تر از قبل و بعد دستم رو بین دست گرم و محکمش گرفت. گرمایی که از وجود پر مهرش به دستم و بعد قلبم منتقل شد، اونقدر برام جان‌بخش بود که ناخودآگاه لبخند زدم، لبخندی که مطمئن بودم در این مدت لحظه‌ای هم روی لب‌هام ننشسته بود. با صدای خش‌دار و آرومم زمزمه کردم:
- با من میای؟
چیزی نگفت. فعلاً سکوتش برای من خودِ رضایت بود. با همون صورت خندون، یک قدم به عقب رفتم و دستش رو به دنبال خودم کشیدم.
میون کوچه پس کوچه‌های شهر قشنگم، دست در دست هم، هم‌قدم شدیم. هوای خنک و تمیز رو عمیقاً تقدیم ریه‌هام کردم و زمزمه کردم:
- من عاشق این زمان از روزم... طلوع خورشید و این هوای پاک و تازه، اون هم تو شهر سبز و قشنگم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
چیزی نگفت. می‌دونستم که حالاحالاها چیزی نمیگه و اشکالی نداشت. ذهنم کم‌کم داشت کلمات رو کنار هم می‌چید تا برای تیردادِ پریشون حالم، از پریشونیِ دلم حرف بزنم.
- تو این ۲۵ سالی که رامسر زندگی کردم، اگه ماجراهای خانوادگی رو فاکتور بگیرم می‌تونم بگم عشق کردم... من عاشق این شهرم، زندگی اینجا رو دوست داشتم، من تو همه‌ی خیابون‌های اینجا قدم زدم، هوای پاک و تازه شهر رو عمیق نفس کشیدم و لذت بردم هرچند که... .
خنده‌ی تلخی کردم و خیره به خیابونی که ماشین در اون پیدا نبود گفتم:
- هرچند که این زندگی رو به آسونی به دست نیاوردم!... مامان و بابای من به‌خاطر رابطه کاری بین پدرهاشون ازدواج کردن، زندگیشون خوب بوده تا زمانی که اون رابطه کاری بهم می‌خوره و مامان من از دیدن خانواده‌ش منع میشه... اونجاست که خانواده‌ی پدری به جون مامانم میفتن و از هرجهت بهش گیر میدن، مثلاً اینکه چرا بچه‌دار نمیشی!... مامان مجبور میشه این قضیه رو جدی پیگیری کنه و در نهایت بعد کلی دوا درمون، من به دنیا میام.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. با قیافه درهم و ابروهای بهم گره خورده، نگاهش به روبه‌رو بود.
آروم و پر غصه، بزرگ‌ترین نقطه ضعف زندگیم رو به زبون آوردم:
- مادر و پدرم بچه‌دار شدن اما چیزی بهتر نشد چون من دختر بودم! همه دوست داشتن تک پسر خانواده آریان، پسردار بشه نه دختر.
از کنار چادرهای مسافرتی که گوشه پیاده‌رو برپا شده بود، با قدم‌های آروم رد شدیم. یک لحظه دلم حسرت حال و هوای سفر و آرامش این مسافرها رو خورد. تک سرفه‌ای کردم و ادامه دادم:
- خانواده شلوغی ندارم، دو تا عمه دارم که یکیشون خارج از کشوره... از بعد تولدم، یادم نمیاد خانواده پدری برخورد خوبی با من داشته باشن، همیشه طوری رفتار می‌کردن که انگار من عضو اون خانواده نیستم... تنها کسی که با من خوب رفتار می‌کرد مادرجون عزیزم بود! پدربزرگم که شدیداً اخلاق مردسالاری و خشنی داره و هیچ‌وقت هم به من توجه نمی‌کرد، عمه‌م هم مدام سرزنشم می‌کرد... شاید اون‌ها برام مهم نبودن اگه بابام کمی باهام مهربون‌تر بود! بابا صبح تا شب سرکار بود و مشکل اینجا بود که اخلاقش هم رفته‌رفته شبیه پدربزرگم شد.
باز دوباره نگاهش کردم. هنوز اخم داشت و نمی‌دونست من عاشق این رخ جدی تیردادم. هرچی می‌گذشت راحت‌تر حرف می‌زدم. یادم رفته بود که چقدر در کنارش همه چی برام آروم و امنه و چقدر می‌تونم پر حرفی کنم.
- رابطه پدر و مادرم دیگه کم‌کم رنگ عاشقونه‌ش رو از دست داد، خونه‌مون مثل یک حکومت نظامی شده بود که بابا حاکمش بود و مامان خدمتکار، من هم که انگار بود و نبودم فرقی نمی‌کرد، یه گوشه برای خودم زندگی می‌کردم... مامان همیشه ازم خواست قوی باشم و از بی‌محلی بقیه ناراحت نشم، من هم خودم رو سرگرم درس خوندن می‌کردم و تفریحمم با هنگامه و خانواده خاله فتانه بود... تا شونزده سالگی که می‌تونستم کنکور بدم... کم‌کم انگار برای خانواده پدری کمی مهم‌تر شدم، دیگه عمه کمتر اذیتم می‌کرد و چیزی بهم نمی‌گفت و از اون طرف اشکان، پسرش، به بهونه درس و کنکور بهم نزدیک ‌و نزدیک‌تر میشد... من که یه بویایی برده بودم، دانشگاه رشت رو زدم که هم نزدیک باشه هم اشکان با من نباشه چون شک نداشتم دانشگاه تهران رو انتخاب می‌کنه اما اشکان انتخاب رشته‌ی منو از بابا پرسیده بود و اون هم مثل من انتخاب کرده بود و در نهایت یک رشته و یک دانشگاه قبول شدیم و اشکان تا تهش با من بود.
لب‌های خشکم رو با نوک زبونم تر کردم. نگاهی به اون سمت خیابون انداختم. با دیدن کافه‌ی نازخاتون که باز بود، لبخند روی لب‌هام نشست. ته دلم ذوق داشتم که با تیرداد قراره به کافه‌ی دوست داشتنی و پر خاطره‌ی نازخاتون برم. مقابلش ایستادم و آروم گفتم:
- یه صبحونه بهت بدم که مزه‌ش رو هیچ‌وقت فراموش نکنی.
و دستش رو به دنبال خودم کشیدم. از خیابون رد شدیم و وارد کافه نازخاتون شدیم. یه کافه‌ی قدیمی و سنتی، مورد علاقه‌ی من و هنگامه، پاتوقمون بعد از کوهنوردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
دست تیرداد رو رها کردم و جلو رفتم، بوی خوشمزه‌‌ی پیچیده در کافه رو نفس کشیدم و بلند گفتم:
- نازخاتون؟ سلام.
خیلی طول نکشید که از آشپزخونه‌ش بیرون اومد. بهت زده نگاهم می‌کرد. خندیدم.
- مژده رو که یادته؟
دست‌هاش رو از هم باز کرد و به طرفم اومد.
- سلام به روی ماهت دخترجان، کجایی تو معلوم هست؟ تی جانِ قربان.
بغلش کردم. چقدر از دیدن نازخاتون بعد این همه مدت هیجان‌زده شده بودم.
- خوبم فدای شما بشم، دلم تنگتون بود نازخاتونم.
- بی‌خبر میری تهران و یه خداحافظی نمی‌کنی؟ احوالت رو از هنگامه جان می‌پرسیدم.
کمی خودم رو عقب کشیدم و با عشق نگاهش کردم. با اون روسری سنتی که دور سرش بسته بود، صورت تپلی و سرخ و سفیدش زیباتر دیده میشد. این خانم مهربونِ گیلکی پنجاه ساله که پانزده ساله می‌شناسمش، بوی روزهای خوب و خاطره‌های اندک شیرین زندگیم رو می‌داد.
- امان از اتفاق‌های غیر قابل پیش‌بینی زندگی‌... شما ببخش تی جانِ ره بمیرم.
و با عشق صورت تپلیش رو بوسیدم. به تیرداد که اول کافه ایستاده بود اشاره کردم.
- یه مهمان از تهران دارم، آوردمش تا مزه صبحانه‌هایی که تا الان خورده رو فراموش کنه.
به تیرداد نگاه کردم و ادامه دادم:
- نازخاتون ما خیلی معروفه آقا تیرداد.
تیرداد قدمی جلو اومد و با نازخاتون سلام و احوال‌پرسی کرد و من بالاخره به این بهونه صدای تیردادم رو شنیدم، هرچند گرفته و بی‌حال. با دست نازخاتون که روی کمرم نشست به خودم اومدم و نگاهم رو از تیرداد گرفتم.
- برو جای همیشگی بشین و مهمانت رو سرپا نگه ندار.
چشم بلند و کشیده‌ای گفتم، با هیجان به سمت چپ و انتهای کافه نسبتاً کوچکش رفتم و پشت همون میز همیشگی نشستم. شیشه‌های رنگی‌رنگی، گلدون‌های رنگی‌رنگی، میز و صندلی‌های چوبی با پارچه‌های ترمه و سوزن دوزی قدیم؛ همه‌ چیز دلنشین و زیبا بود.
دستم رو زیر چونه‌م زدم و درحالی که با لذت به ویوی کوهستانی و سرسبز نگاه می‌کردم گفتم:
- اینجا پاتوق من و هنگامه برای بعد کوه بود، می‌رفتیم کوهنوردی و بعد می‌اومدیم اینجا صبحانه... قشنگه نه؟
نگاهم رو بهش دوختم. به اطراف نگاه کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد. به گلدون قرمز با گل شمعدونی وسط میز اشاره کردم و گفتم:
- این گلدون رو من و هنگامه خریدیم، نازخاتون گذاشتش روی این میز و از اون به بعد این شد میز ما... هرچند که یک‌ سالی هست نیومدیم... دستت!
با دیدن دست زخمیش که روی میز بود، نیم‌خیز شدم و خودم رو به سمتش کشیدم، انگشتم رو جلو بردم تا زخمش رو لمس کنم که دستش رو عقب کشید. نگران نگاهش کردم.
- دستت زخمیه! چرا این‌جوری شده؟ بذار ببینم.
- مهم نیست.
کلافه شالم رو پشت گوشم زدم، پوست لبم رو به دندون گرفتم و نگاهِ دلخورم رو بهش دوختم.
- یعنی چی مهم نیست؟ صبر کن!
از پشت میز کنار رفتم تا به سمت نازخاتون برم که مچ دستم رو گرفت. نگاهش کردم، درسته آروم حرف میزد اما اونقدر لحنش محکم و جدی بود که ناخودآگاه دهنم چفت شد.
- بشین! زخمی هم اگه بوده تا الان خشک شده و نیازی به چیزی نیست.
این همه سرد بودن از تیرداد، دلم رو لرزوند اما چاره چی بود؟ نمی‌شد که بعد این همه دوری و تلخی توقع برخورد خوب داشته باشم! با وجود اینکه هنوز نگاه نگرانم به دستش بود اما سرخورده، عقب‌عقب رفتم و دوباره پشت میز نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
سکوت بینمون تا زمان اومدن نازخاتون پابرجا موند. نازخاتون یک قوری با گل‌های سرخابی و دو استکان کمر باریک رو مقابلمون گذاشت، به اضافه سوسیس تخم‌مرغ و املت که درون دو تا ماهیتابه روحی قرار داشت و مخلفات دیگه.
- مژده جان، مادرجانت به رحمت خدا رفت؟
لبخند تلخی به روش زدم.
- بله، مادرجون دیگه طاقت نیاورد.
آه عمیقی کشید و درحالی که محتویات سینی رو به روی میز منتقل می‌کرد با حسرت گفت:
- حیف شد، خانم نازنینی بود.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
نازخاتون سینی خالی رو عقب برد و تشکر کرد. به میز اشاره کرد و با خوش‌رویی گفت:
- چیزی خواستی منو صدا کن مادر، نوش جان.
- چشم‌، ممنونم.
تیرداد هم تشکر کرد و نازخاتون رفت. نیم نگاهی به چهره‌ی خسته‌ش انداختم و برای ریختن چای پیش‌قدم شدم؛ یک استکان مقابل تیرداد گذاشتم. خیره به بخاری که از چای خوشرنگ خارج میشد، گفتم:
- از بعد قبولیِ دانشگاه، رفتار همه کمی باهام بهتر شد، حداقل کمتر تحقیر می‌شدم چون به هر حال با رتبه‌ای که آوردم، از طرف مدرسه و آموزشگاه نصف شهر رو بنر تبریک زدن و مگه میشد این افتخار براشون مهم نباشه؟ اما لذت این جایگاهِ خوب خیلی برام کم بود؛ تمام روزهایی که دانشگاه می‌رفتم اشکان کنارم بود، همه‌جا! تنها دلخوشیم حضور هنگامه توی دانشگاه ما بود، به بهونه‌ی دیدن و موندن کنار اون می‌تونستم کمی اشکان رو بپیچونم.
چیزی که نمی‌گفت بماند، چیزی هم نمی‌خورد! دستم رو دراز کردم سمت نون بربری و لقمه‌ای از املت خوشمزه گرفتم. دستم رو جلو بردم و لقمه رو مقابلش گرفتم. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت، لبخند کم رنگی به روش زدم که دستش رو جلو آورد و لقمه رو ازم گرفت. جرعه‌ای از چای رو خوردم و بالاخره گلوی خشکم ذره‌ای تازه شد.
- سخت بود، روزهای دانشجویی خیلی سخت برام گذشت... چون اشکان یه لحظه هم ازم دور نمی‌شد... دو سال که گذشت و هجده سالم شد، کم‌کم حرفای عجیبی به گوشم خورد.
استکان خالی چای رو گوشه‌ی میز گذاشتم و لقمه‌ پر و پیمون از سوسیس تخم‌مرغ با خیارشور رو به سمت تیرداد گرفتم. لقمه رو ازم گرفت و لقمه کوچکی هم برای خودم درست کردم.
- مهر و محبت‌ها بیشتر شد، از این بابت خوشحال بودم اما درست تا زمانی که فهمیدم نیت این محبت‌ها چیه! عمه‌م منو از بابام خواستگاری کرده بود!... خواستگاری و ازدواج شوک بزرگی برام بود، خب من سنی نداشتم و از طرفی فکر اینکه بخوام من هم مثل مامانم ازدواج فرمالیته داشته باشم، اون هم با کسی که خون آریان توی رگ‌هاش بود، شدیداً برام ترسناک بود... مامانم هم دقیقاً نگرانی‌های منو داشت اما مگه مامان چقدر می‌تونست مقابل حرف دستوری بابا بایسته؟! قهر و دعوا هم که فایده نداشت... در نهایت اومدن خواستگاری، یه مراسم فرمالیته که عمه‌م اون رو مدیریت می‌کرد، خودش دوخت و تنم کرد و ذره‌ای به حال خراب من توجه نکرد.
نفس عمیقی کشیدم و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. این مدت هزاربار اون روزها رو به یاد آورده بودم اما هیچ روزی به سختی امروز برام نگذشته بود.
- مامان اون شب بزرگ‌ترین لطف رو در حق من کرد، گفت مژده سنش کمه و درس‌هاش سنگینه، تدریس آموزشگاه هم داره و وقتش پره، حیفه که به این زودی درگیر ازدواج بشه و از پیشرفت عقب بمونه.
لحظه‌ای مکث کردم، لقمه رو سریع قورت دادم و ادامه دادم:
- مامان مانع عقدمون شد و خواست تا پایان درس و دانشگاه نامزد بمونیم... از اونجایی که اشکان هر روز کنارم بود و عمه‌م من رو دختر ضعیف و بی‌زبونی می‌دونست که شدیداً بهش تسلط داشت پس مخالفتی نکردن.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
به حرکات فک تیرداد خیره بودم که با چه حرصی لقمه‌هایی که به دستش می‌دادم رو می‌جوید. دوست نداشتم اذیت شدنش رو ببینم اما یک‌بار برای همیشه این حرف‌ها باید گفته میشد.
- بدترین روزهای دانشجویی رو گذروندم، اشکان به همه اعلام کرده بود ما نامزدیم و همه‌جا آویزون من بود و نذاشت لذت ببرم... هر روز با حس بد و استرس می‌رفتم و با گریه برمی‌گشتم اما اشکان ذره‌ای به حال من توجه نداشت و روز به روز خوشحال‌تر میشد؛ انقدر اشکان قاطی خاطرات پزشکیم شده بود که تا مدتی حتی دلم نمی‌خواست وارد بیمارستان و کار پزشکی بشم، مدام خاطرات و اذیت کردن‌هاش جلوی چشم‌هام بود و از اون بدتر، از خودم که اونقدر ضعیف بودم و همیشه کوتاه می‌اومدم متنفر بودم.
قوری رو به دست گرفتم تا دوباره استکان‌هامون رو با چای پر کنم.
- یه روزهایی می‌گفتم شاید بشه با اشکان زندگی کرد... اما وقتی زندگی اجباری مامانم و رفتارهای مشکوک اشکان و عمه‌م رو می‌دیدم نمی‌تونستم خوش‌بین باشم... همه‌چیز به همین روال ادامه داشت تا وقتی که دعواهای مامان و بابام شدت گرفت، در حدی که بحث طلاق توی خونه‌مون پیچید که اون روزها مصادف شد با فارغ التحصیلی ما، اما انقدر رابطه مامان و بابا خراب بود که کسی جرأت نداشت بحث ازدواج ما رو جلوی بابا پیش بکشه... راستش نمی‌تونستم از این بابت خوشحال باشم چون اوضاع خونه خیلی آشفته بود، بابا یه شبایی خونه نمی‌اومد و مامان اونقدر گریه و زاری می‌کرد که دیوونه می‌شدم از بابت اینکه کاری از دستم برنمیاد.
نفسم رو با خستگی بیرون فرستادم. نگاهی به میز و ظرف‌های خالی انداختم. همه لقمه‌ها رو خودم به دستش داده بودم، بی‌‌حال بود و کم‌کم با شنیدن حرف‌های من گرفته‌تر هم شد. موهای پریشونم رو به زیر شال هل دادم و آروم گفتم:
- بریم؟
سرش رو تکون داد و هر دو از پشت میز بلند شدیم. به طرف نازخاتون رفتم و باز هم بغلش کردم.
- مرسی نازخاتون، کافه‌ت همیشه برام منبع آرامشه.
با مهربونی نگاهم کرد، دو طرف صورتم رو نوازش کرد.
- نوش جونت، نوش جونت گل‌دختر.
حضور تیرداد رو کنارم حس کردم، با متانت همیشگیش از نازخاتون تشکر کرد و خواست حساب کنه که نازخاتون هیچ‌جوره زیربار نرفت و در انتهای حرف‌هاش خطاب به تیرداد گفت:
- مژده دخترِ گل منه، دلش خیلی بزرگه، مراقب باش کسی اذیتش نکنه پسرم که این دنیا بد براش ساخته، تو مراقبش باش پسر جان.
سرم پایین افتاد و نگاه اشکیم پارکت‌های قهوه‌ای زمین رو هدف گرفت. صدای تیرداد بعد از لحظه‌ای مکث به گوشم رسید:
- حتماً، خیالتون راحت باشه.
و بعد دست گرمش رو به طرف دستم آورد و انگشت‌هاش رو بین انگشت‌هام حلقه کرد‌. سرم به بالا چرخید و از پشت پرده اشک، به چهره‌ی مهربون حامیِ عزیزم چشم دوختم که با نازخاتون صحبت می‌کرد. نگاهم به دست‌های به هم گره خوردمون خیره موند، من همین رو می‌خواستم، همین آرامشی که حالا قلبم رو درگیر خودش کرده بود.
نازخاتون رو بوسیدم و از کافه خارج شدیم. مقابلم ایستاد و نگاهش رو بین چشم‌هام چرخوند. انگشتِ اشاره‌ی دست آزادش رو بالا آورد و به گوشه‌ی چشم خیسم کشید.
- چشمات ورم داره، نتیجه‌ی هر روز گریه کردنه؟!
لبخند کم رنگی به روش زدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. نفسش رو محکم و عصبی فوت کرد، سرم رو کج کردم و با ناراحتی گفتم:
- خسته‌ت کردم؟
با جدیت نگاهم کرد.
- من هیچ‌وقت با تو خسته نمیشم!
باشه تیرداد، من امروز باز هم عاشقت شدم!
- پس بریم سمت ساحل.
و دستش رو کشیدم به سمت خیابونی که می‌دونستم انتهاش به ساحل ختم میشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
- بهت گفته بودم که اومدن به تهران شد نقطه قوت زندگیم! برخلاف ترس و اضطرابی که درونم داشتم و به سختی از اینجا دل کندم، میشد گفت بهترین انتخاب زندگی من و مامان، اومدن به تهران بود، اگه رامسر می‌موندم از کجا معلوم دوباره به سرم نمی‌زد و خودکشی نمی‌کردم؟!... عوض شدن محل زندگیمون، بودن با خاله‌ها و خانواده‌شون، آشنا شدن با تینا و در نهایت هم تو! همه باعث شدین من روزبه‌روز بهتر و بهتر بشم، هم من و هم مامانم.
نفس عمیقی کشیدم و به خیابونی که کم‌کم رفت و آمدش بیشتر میشد چشم دوختم. دلگیر و ناراحت از پیشامد‌های تلخ زندگیم، شروع به تعریف از ماجراهای اومدن اشکان به تهران، تهدیدهاش، ماجراهای باغ و نقشه‌های خانواده پدری شدم. با لرز، با اشک‌های بی‌صدایی که روی صورتم جا خوش کرده بودند، همه ماجراهایی که اون شب در ویلا، موقع تولد حسام باعث بهم ریختگی حالم شده بود رو براش گفتم.
صدای خش‌دارم رو صاف کردم و آروم گفتم:
- می‌دونی، من هیچ‌وقت توی زندگیم عشق و محبت زیادی ندیدم، عشق بین پدر و مادرم رو ندیدم... خودم نامزد داشتم اما بازم عشقی ندیدم! مامان همیشه بهم عشق می‌ورزید و سعی می‌کرد دوست داشتن رو بهم یاد بده اما خب مامان که نمی‌تونست هم مادر باشه هم پدر و هم نامزد!
به ساحل رسیدیم، از تیرداد جدا شدم و با قدم‌های بلند جلو رفتم و روی ماسه‌ها، نزدیک‌ترین قسمت به دریا نشستم. باد خنکی میون موهای پریشونم می‌وزید. لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم. شبی که خودکشی کردم پشت پلک‌هام پر رنگ شد.
- من نجات پیدا کردم اما... اما نمی‌دونی چه حال بدی داشتم که خودکشی کردم... من اون حال بدو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
با انگشت شست و اشاره‌م، پشت پلک‌هام رو فشردم. دستی به موهام کشیدم، تیرداد کنارم نشسته بود. نگاهم رو ازش گرفتم و خیره به دریای آبی و تمیز گفتم:
- زندگی من این بوده تیرداد! من پدربزرگ قدرت‌مند و ثروت‌مندی داشتم، پدر باهوشی داشتم جوری که جفتشون رو بیشتر مردم این شهر می‌شناسن، نامزدم هم تو زمینه پزشکی آدم زرنگی بود... با وجود این سه نفر من هیچ‌‌وقت مردی رو توی زندگیم نداشتم که بهش تکیه کنم، تنها تگیه‌گاه من مامانم بود!... من از دل اون سختی‌هایی که داستانش رو برات گفتم بیرون اومدم و شدم اینی که می‌بینی! خانواده پدری من تا زمانی که به سازشون نرقصم جوری با نفرت به من نگاه می‌کنن که انگار مال اون خانواده نیستم! نامزد سابقم شده طوطی سخنگوی خانواده آریان و مدام آویزونمه و حرف‌های مفتش تمومی نداره.
زانوهام رو بغل گرفتم و آروم گفتم:
- چهل روزی که اینجا بودم هم رفت جزء سخت‌ترین روزهای زندگیم! از دست دادن مادرجون که شدیداً دوستش داشتم و برام سخت بود بماند، عمه و بابام از روز اول سعی داشتن منو به سمت خودشون بکشونن... انگار مژده هنوز اون دختر پنج یا شش ساله‌ی قدیمه! عمه‌م به همه وعده‌ی عروسی من و اشکان رو می‌داد و می‌گفت بعد چهلم مادرجون قراره کارها‌ی عروسی رو بکنیم... باورت میشه تو مراسم چهلم همه بهم تبریک می‌گفتن؟ من با چه رویی باید برمی‌گشتم تیرداد؟ من حالم از خودم و زندگیم بهم می‌خورد! ترجیح دادم خودم رو اینجا زندانی کنم تا تکلیف همه‌چیز مشخص بشه و بعد برگردم... تیرداد من... .
موهام رو پشت گوش زدم و سرم رو به طرفش چرخوندم.
- من نمی‌تونستم بیام پیشت چون خجالت می‌کشیدم! تیرداد تو کمبودهای زندگی من رو نداشتی، تو خوب زندگی کردی، خانواده خوبی داشتی، پدر و مادر و عشق داشتی! فکر می‌کنم این سه تا برای خوب کردن حال آدم کافی باشه، پذیرفتن آدمی مثل من و کنار اومدن با گذشته‌ی من واقعاً سخته، تو نباید من و همه کمبودهام رو وارد زندگیت کنی... من خجالت می‌کشیدم تیرداد! خواستم از هم دور باشیم تا هم من بتونم راحت‌تر فراموشت کنم، هم تو منو کنار بذاری... تیرداد قصه‌هایی که برات گفتم الکی نیست! من اونقدر با طلاق پدر و مادرم بهم ریختم که خودکشی کردم! هنوز هم پنجاه درصد وجودم تمایل به رفتن داره! اینا نقطه ضعف‌های بزرگ زندگی منن که خیلی مهمه و من نمی‌خوام ساده از نقطه ضعف‌های من بگذری چون تو... تو خیلی خوبی... .
موج دریا تا نزدیکی پاهام اومد اما دلش نیومد بهم برسه و به عقب برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
حالا نیاز داشتم یک دل سیر گریه کنم، اما الان وقتش نبود. بغضم رو فرو دادم و به صدای امواج دریا گوش سپردم، صدایی که از بچگی تا الان، برام آرامش‌بخش بود.
- می‌دونی از دیشب دارم به چی فکر می‌کنم؟
چیزی نگفتم، چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم و انگشتم رو میون ماسه‌ها و صدف‌های ریز و درشت زیرش، حرکت دادم.
- به اینکه چی باعث میشه تو ازم دوری کنی و این دو تا دلیل می‌تونه داشته باشه؛ یک اینکه تو از وارد کردن یه مرد به زندگیت می‌ترسی! دوم اینکه می‌ترسی با من ازدواج کنی و من روزی گذشته‌ت رو به رخت بکشم... درسته نمی‌دونستم اصل ماجرا چیه اما می‌دونستم که اینجا مشکلاتی هست که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنی، می‌دونستم که می‌ترسی.
دست‌هام رو دور ساق پام حلقه کردم و سرم رو به سمتش چرخوندم، سمت راست صورتم رو به زانوهام تکیه دادم و مشتاق بهش نگاه کردم.
- تو خیلی زرنگی تیرداد!
لبخند تلخی روی صورتش نشست و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد. لحظه‌ای بدون اینکه نگاهم کنه به روبه‌رو چشم دوخت و سکوت کرد و من محو تماشای چهره‌ای بودم که با وجود اینکه کنارم بود، باز هم دلتنگش بودم. سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، جدی گفت:
- مژده من مگه تو رو الکی انتخاب کردم؟ من روزها به انتخاب تو فکر کردم! من به همه چی فکر کردم... درسته از یه‌سری مشکلاتت اطلاعی نداشتم، اما حرفایی که الان بهم گفتی هیچ‌کدوم عیبی روی تو نمی‌ذاره! مگه ازدواج پدر و مادرت دست تو بوده که حالا شرمنده طلاقشونی؟
لب‌هام رو روی هم فشردم و سعی کردم بغض سنگینم رو فرو بدم.
- تو خانواده نداری؟ مادرت نمی‌تونه همه کَست باشه؟ کسی که با وجود سختی‌ها و مشکلات زندگیِ خودش تونسته تو رو به این خوبی تربیت کنه بی‌نظیر نیست؟ خانواده مادریت رو نمی‌بینی؟ خوبی اونا رو نمی‌بینی؟ اگه خانواده پدری نقطه ضعفن، پس اونا می‌تونن نقطه قوتت باشن!
کمی خودش رو به سمتم خم کرد. انگشتش رو جلو آورد و موهای پریشونی که جلوی چشم‌هام رو گرفته بود، کنار زد. قلبم به لحن آرومش حساسیت داشت، چون بدجور به تپش می‌افتاد.
- مژده تو فوق‌العاده‌ای! تو هنرمندی، باهوشی، پزشکی، فعالی، باشخصیتی، متانت و خانومیت فوق‌العاده‌ست! تو آروم و مهربونی، تو دلسوز و سنگ صبوری... می‌فهمی که تو از ایده‌آل منم ایده‌آل‌تری؟ چطور فکر کردی که با شنیدن گذشته‌ت ازت دست می‌کشم؟!
از پشت پرده اشک نگاهش کردم و زمزمه‌وار گفتم:
- اشکان چی؟ من چند سال نامزد داشتم.
انگشتش رو عقب برد، کف دستش رو به زمین تکیه داد و بدنش رو عقب کشید.
- قطعاً درک وجود اشکان برام سخت هست و خواهد بود... ولی اینم مثل بقیه کسایی که دنبالت بودن! فکر کردی کم توی تهران درباره تو حرف شنیدم؟ می‌دونی چند نفر می‌خواستن بیان جلو و من مانعشون شدم؟ خب پسر عمه‌ت هم مثل یکی از خاطرخواهات! اون شاید زرنگ باشه، ولی فقط دکتر زرنگیه، چون آدم بی‌عرضه‌ایه و شده بازیچه‌ی دست بقیه! پس نمی‌تونه عددی باشه.
سرم رو بلند کردم، دستی به صورت خیسم کشیدم و پاهام رو جمع کردم، چهارزانو مقابلش نشستم.
- باشه تیرداد، این نظر توئه... تو باید این حرف‌ها رو با خانواده‌ت هم درمیون بذاری، من دوست ندارم کسی فکر بدی نسبت به من داشته باشه، خصوصاً خانواده‌ت که برام عزیزن! بهشون بگو و بعد تصمیم بگیر!
لبخند عمیقی روی صورتش نشست و من انقدر دلتنگ این لبخند بودم که بی‌اراده محو صورتش شدم.
- خانواده؟ می‌دونی بابام از کی تو رو به عنوان عروسش زیر نظر گرفته‌؟ از شب مراسم حسام و روناک! من تازه فهمیدم که اگه عاشقت نمی‌شدم اون بازم دوست داشت که تو عروسش بشی!
لحظه‌ای مکث کرد، سرش رو به طرف دریا چرخوند و ادامه داد:
- آره خب من تو خانواده‌ی متفاوتی بزرگ شدم، پدر و مادرم عاشق هم بودن و همیشه عاشق بودن رو به من و تینا یاد می‌دادن... مژده مامانم همیشه می‌گفت دوست داره تیرداد عاشق رو ببینه! برام از ارزش عشق و مسئولیت‌پذیری می‌گفت، از اینکه آدم لایقی باشم تا عشق خوبی هم نصیب دلم بشه.
سرش که به سمتم چرخید، پلک‌هام از هم دورتر شد. رنگ پوستش به قرمزی میزد، رگ روی پیشونیش برجسته شده بود و چشم‌هاش، پر از اشک بود؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
صدای غمگینش بم‌تر از همیشه بود.
- دیگه نیست تا نصیحتم کنه و راه و رسمش رو بهم نشون بده، نیست که قدم جلو بذاره و با عروسش صحبت کنه، نیست که از انتخابم ذوق کنه... ولی می‌دونی مژده، خوب می‌دونم که حواسش بدجور از اون بالا بهم هست، اونقدری که اولین نفر خوده مامانم بود که تو رو به من نشون داد.
متوجه حرف آخرش نشدم، ابروهام درهم گره خورد و گیج نگاهش کردم، چونه‌ش لرزون شده بود و حالا اشک‌هاش یکی‌یکی به آرومی روی گونه‌هاش سر می‌خورد. با ترس دستش رو بین دست‌هام گرفتم.
- تیرداد؟ داری اذیت میشی.
سرش رو تکون داد.
- هر وقت بهش فکر می‌کنم لرز به تنم میفته مژده، انقدر حالم دگرگون میشه که... که... .
نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
- مژده، هر وقت به این فکر می‌کنم که مامانم تو رو گذاشت سر راه من، نمی‌دونی چه حال عجیبی میشم.
دستم رو جلو بردم و اشک‌هاش رو پاک کردم.
- آروم عزیزم، متوجه نمیشم.
سرش رو به طرف دریا چرخوند.
- پارسال همین موقع‌ها بود که داشتم توی این ساحل قدم می‌زدم، اولش باورم نمی‌شد درست دیده باشم، اما بیشتر که دقت کردم دیدم که وسط دریا ایستادی و بعد هم از نگاهم محو شدی... نتونستم بی‌تفاوت بمونم و با تمام سرعت به سمتت دویدم، یکم طول کشید اما تونستم پیدات کنم و از دریا بیرون بیارمت؛ یخ زده و بی‌هوش توی بغلم بودی و نمی‌دونستم باید چیکار کنم اما نمی‌خواستم شاهد مرگ یه آدم اون هم توی همچون شبی باشم! پس هر کاری که از احیا دیده و شنیده بودم رو انجام دادم، بهت نفس مصنوعی دادم، ماساژ قلبی انجام دادم تا جایی که به سرفه افتادی، سرفه‌های شدیدی که به دنبالش آب دریا رو پس می‌‌دادی... خوشحال بودم که نجاتت دادم، شاید یکی از حس‌های خوب زندگیم بود، بردمت ویلا و پزشک آوردیم و من همچنان خوشحال بودم که آدمی رو به زندگی برگردوندم، اما... ‌.
سرش رو چرخوند و نگاه خیسش رو به نگاه نگرانم دوخت.
- اما نمی‌دونستم دختری که شب سالگرد فوت مامانم پیداش کردم، کمکش کردم، بهش نفس دادم تا به زندگی برگرده، قراره همونی بشه که مامانم همیشه می‌گفت، قراره بشه هم‌نفس زندگیم... من مطمئنم که پیدا کردن تو، اون هم درست توی اولین سالگرد فوت مامانم بی‌ربط نیست مژده... من اون شب زودتر از سر پروژه برگشتم چون تهران مراسم داشتیم و نمی‌تونستم اونجا باشم، انقدر کلافه شدم که زدم بیرون و کنار ساحل قدم زدم. تو فکر غصه‌ی کنار اومدن با نبودن مامان بودم و باهاش حرف می‌زدم که تو رو دیدم... مژده! برای همین بود که شوکه شدم، برای همین بود که وقتی توی خونه‌مون دیدمت جا خوردم چون تو بعد از اینکه نجاتت دادم ازم شاکی بودی و من تن و بدنم بعد دیدن دوباره تویی که برام نشونه عجیبی بودی، لرزید!
کلاهش رو از روی سرش برداشت و دستش رو میون موهای پریشونش کشید و زیر لب گفت:
- کم‌کم هم موندی و شدی یه مهره مهم توی زندگی هر سه نفر ما!
دیگه گریه نمی‌کرد، فقط اشک‌های باقی‌مونده روی صورتش رو پاک کرد و کمی خودش رو جلو کشید و خیره به چشم‌های منی که مات و مبهوت مونده بودم، گفت:
- گفتم تا بدونی چقدر ارزشت برام بالاست، چقدر نشونه مهم و خاصی توی زندگیمی، چقدر برای همه ما عزیزی... روزهایی که گذشته و رفته چه اهمیتی داره وقتی تو حال خوب و آرامش رو به زندگیمون دادی؟ تو برای همه ما یه جور عجیبی مهمی و من می‌دونم که مامانمم عاشقته.
دستش رو بین موهای پریشونِ من که یک لحظه ثابت نمی‌موند کشید. حرکت انگشت‌هاش بین تارهای موهام، جریان خون رو به مغز یخ‌زده‌م برگردوند. کلاهش رو روی سرم گذاشت تا رقص موهام توسط باد رو متوقف کنه.
- در جریان حس قلبی خودمم که هستی... اگه از خانواده گفتم چون از خانواده گفتی و برات مهم بود وگرنه تکلیف خودم که مشخصه، خیلی وقته روز و شب بهت فکر می‌کنم و قلب بی‌تابم برای تو می‌تپه، حالا که می‌بینم همه عاشق توان، پس بیشتر از عاشقت بودن لذت می‌برم، دوست دارم بیشتر عاشقت باشم، بیشتر نازتو بکشم تا کنارم بمونی... پس بذار باشم، بذار این راهو با هم جلو بریم، بذار با هم بخندیم و گریه کنیم؛ من می‌خوام تا ابد مثل همین امروز تو خیابون کنار هم راه بریم و تو برام از دغدغه‌های فکریت بگی و من با جون و دل به حرفات گوش بدم و آرومت کنم... مژده من فقط با تو کامل میشم، فقط تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
با انگشت شستش، پشت دستم رو نوازش کرد و این‌بار با لبخند گفت:
- پس منت بذار... بذار منم نیمه تو باشم، کنارت نفس بکشم و زندگی کنم، برات عاشقی کنم و قربون صدقه‌ت برم، قدمت رو بذار روی چشمای من و خانم خونه‌ی من باش، منو قبول کن تا کنار تو پیر بشم، منو قبول کن مژده، من دوستت دارم، خیلی زیاد.
شنيدن شيرين‌ترين حرف‌هايي كه تا ديروز فكر مي‌كردم تا ابد از شنيدنشون محروم خواهم بود باعث شد، تمام مدتی که حرف میزد، من فقط گریه كنم اونقدری که به هق‌هق افتادم. بي‌طاقت خودم رو جلو کشیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم. دست‌هاش دور کمرم حلقه شد و محکم بغلم کرد. الان فقط باید گریه می‌کردم تا آروم بشم... .
نمی‌دونم چقدر گذشت که آروم‌تر شدم، سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم و نگاهش کردم. حس سنگینی که روی شونه‌هام بود انگار از بین رفت و سبک شدم. حس می‌کردم حال تیرداد هم خیلی بهتره‌ و این از بار عذاب وجدان درونم کم می‌کرد. بی‌حرف، نگاهم بین اجزای صورتش چرخید. این لبخند جذاب برای من می‌مونه؟ این حلقه‌ی امن و گرم و پر احساسِ آغوشش، این شونه‌های محکم مال منه؟ حالا دیگه تا ابد می‌تونم به این چشم‌های براق و جذاب نگاه کنم؟
دستم رو بین موهای مجعدش فرو بردم و زمزمه کردم:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود.
آروم پلك زد.
- ۴۳ روز نبود، ۴۳ سال گذشت!
مکثی کرد، با صدای مردونه و جذابش ادامه داد:
- چرا جوابمو نمیدی؟
ابرو بالا انداختم و آروم گفتم:
- سوالی نپرسیدی.
- هر چی! حرف‌هام جواب می‌خواد.
من که فهمیده بودم منظورش چیه و عجیب دلم می‌خواست جواب این همه عشق و خوبیش رو با تمام وجودم بدم، اما با شیطنت سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-‌ مگه حتماً باید به زبون بیارم؟
لبخندش عمیق‌تر شد و با چشم و ابرو به قفسه سی*ن*ه‌ش اشاره کرد.
- حداقل برای اینکه تپش قلبم کمتر بشه خانم دکتر.
دستم رو روی قلبِ پر تپشش گذاشتم و زمزمه‌ کردم:
- من راه دیگه‌ای برای آروم کردنش بلدم.
فقط خندید. من هم خندیدم و سرم رو کج کردم و صورتم رو آروم جلو بردم. لب‌هام رو به گونه‌ش نزدیک کردم؛ لحظه‌ای مکث کردم، صدای نفس‌هاش قطع شد، لبخندم عمیق‌تر شدم و بو*سه‌ای روی گونه‌ش کاشتم. بالا و پایین رفتن قفسه سی*ن*ه‌ش به وضوح معلوم بود، خودم هم حال خوبی نداشتم پس از ضعف تیرداد استفاده کردم و از میون حلقه‌ي شل شده‌ی دست‌هاش خودم رو بیرون کشیدم. بی‌معطلی به طرف دریا دویدم، موبایلم و کلاه تیرداد و شالی که دور گردنم بود رو لب دریا رها کردم و خودم رو به آب سپردم. همه‌ي وجودم آتش بود و به خنکی آب نیاز داشتم. تا کمر جلو رفتم، به طرف ساحل برگشتم و با دیدن چهره‌ی شوکه تیرداد بلند خندیدم. از اون خنده‌های از ته دلی که کم در زندگیم پیش می‌اومد. اونقدر خندیدم که مقابل موج محکم دریا کنترلم رو از دست دادم و افتادم. صدای «مژده» گفتن تیرداد رو شنیدم، با موج دریا دوباره بالا اومدم که تیرداد به سرعت خودش رو بهم رسوند. باز هم خندیدم و بهش اجازه کاری ندادم، دستم رو زیر آب بردم و مشغول آب‌پاشی روی سر و صورت تیرداد شدم. سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد و در همون حالت گفت:
- دیوونه شدی؟!
دستم رو متوقف کردم و قدمی عقب رفتم و با صدای بلندی گفتم:
- آره! مگه تو دیوونه نشدی‌؟
دست به کمر با سر و صورت خیسش بهم خیره شد و جدی گفت:
- برگردیم تا یه بلایی سر خودت نیاوردی!
و خواست دستم رو بگیره که خودم رو عقب کشیدم و از زیر دستش فرار کردم.
- منو دور می‌زنی؟
حق به جانب سرم رو بالا گرفتم.
- بله پس چی؟ فکر کردی به همین راحتی می‌تونی منو بگیری؟
دستش رو میون موهاش کشید و با شیطنت گفت:
- آره عزیزم، می‌خوای نشونت بدم‌‌؟
لب‌هام رو به پایین خم کردم و شونه‌ای بالا انداختم.
- بدم نمیاد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین