- Dec
- 675
- 12,197
- مدالها
- 4
در اتاق به آرومی باز شد و هنگامه بدون اینکه چراغ رو روشن کنه به سمت من که گوشهی تخت کز کرده بودم، اومد. روبهروم نشست و پرسید:
- خوبی؟ ببخشید مامان میخواست بیاد پیشت ولی بهش گفتم خوابی، موندم کنارش تا حرفاشو بزنه و شک نکنه.
زمزمه کردم:
- خوبم.
- خوبه که دیگه گریه نمیکنی، ولی چشمات حسابی پُف کرده.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، به جعبه قرصی که به دست داشت اشاره کرد.
- برات آرامبخش آوردم، بیا بخور و بعدش برو با تیرداد حرف بزن... مامان حتماً خوابیده.
ابروهام درهم رفت و سرم رو بالا انداختم. نگاه دقیقش میون اجزای صورتم چرخید.
- نه؟! قرص نمیخوای؟ خب نخور، پاشو برو تیرداد تو ماشین منتظره.
یک ساعتی هست که از پشت پنجره، هر پنج دقیقه چک میکنم به امید اینکه ماشینش رو نبینم؛ اما بود.
نگاهم رو به نگاهش انداختم و محکم گفتم:
- نه قرص میخورم، نه میرم تیرداد رو ببینم! برو بهش بگو بره.
در لحظه عصبانی شد. نذاشتم حرفی بزنه، چشمهام رو باریک کردم و ادامه دادم:
- مگه با تو هماهنگ نکرده؟ مگه از تو آدرس نگرفته؟ پس الان هم برو بهش بگو مژده نمیاد و بیخودی معطل نمونه!
با حرص دستش رو به بازوم کوبید.
- باز خل شدی؟ پاشو گفتم! بله که از من آدرس گرفته... الان هم اومده باهات حرف بزنه!
خودم رو عقب کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم. زیر لب گفتم:
- دلش شکسته... مطمئنم، حرفهای ما رو شنید... همه حرفهای من و اشکان رو شنیده! حالا برم چی بهش بگم؟ چی بگم هنگام؟
از روی تخت بلند شد و ایستاد. دست به کمر زد و گفت:
- برم بگم برگرده تهران؟!
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
- از کی تا حالا انقدر سنگدل شدی مژده؟ یک ماهه پسره رو بلاک کردی، بهش محل ندادی، هرچی هم من بهت گفتم انگار نه انگار! حالا پا شده اومده رامسر، پنج، شیش ساعت تنها رانندگی کرده تا فقط تو رو ببینه... بازم بهش محل نمیدی؟ میگی برگرده تهران؟ چطوری برگرده مژده؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه نمیدونی اونم عاشقته؟ اینجوری پشت پا میزنی به حستون؟ آره؟
سرم رو بالا گرفتم. آخرین بار کی انقدر شاکی و عصبانی بود؟ تقریباً دو ساعت پیش و شاید کل این چهل روز؛ اما کارساز نبود و فعلاً رگِ لجبازی خاندان آریان بود که میتازوند.
- آره! نمیخوام برم... من دیگه توان ندارم میفهمی؟ فقط کم مونده که تیرداد منو پس بزنه! بیشتر از این نمیتونم تخریب بشم... بهت میگم حرفهای من و اشکان رو شنید! فهمید ما نامزد بودیم... حالا برم جلوش وایستم تا تیرداد هم منو بزنه کنار؟ نه هنگامه دیگه نمیشه!
انگشت اشارهش رو تهدیدکنان بالا آورد؛ ولی همون انگشتی که برای من قرار بود خط و نشون بکشه، میلرزید، مثل تمام وجود من.
- یک ماهه بهش محل نمیدی ولی با همهی اینها اون الان اینجاست! این یعنی راحت ازت نمیگذره، حالیته مژده؟!
- تیرداد باید منو فراموش کنه! یک ماه باهاش حرف نزدم، الان هم که ما رو دید و همه چی رو شنید، حالا راحتتر منو فراموش میکنه.
و نگاه خیسم رو از هنگامه گرفتم تا وقتی که صدای گریهش رو شنیدم.
- باشه مژده، بازم اشتباه کن! فقط میدونی فرق این اشتباه با بقیه اشتباهات چیه؟ اینه که الان داری دل میشکونی! تو خودت دلت شکسته و میدونی چقدر درد داره، حالا خودت داری دل تیرداد رو میشکونی و دیگه از این به بعد تضمین نمیکنم که زندگیت از این جهنمی که بود بهتر بشه... یا برو و کنار تیرداد باش، یا بمون و با همون پسرعمهت ازدواج کن! تو که عرضه نداری مقابل مشکلاتت بایستی، عادت کردی یه گوشه کز کنی و گریه کنی... پس حرف از مقاومت و این حرفها نزن! همه چی رو به تیرداد بگو تا خودش تصمیم بگیره! تا الان اگه بقیه تو رو اذیت کردن، حالا تو داری اذیت میکنی، هم تیردادو... هم خودتو! عشق حرمت داره مژده تو نابودش کردی!
- خوبی؟ ببخشید مامان میخواست بیاد پیشت ولی بهش گفتم خوابی، موندم کنارش تا حرفاشو بزنه و شک نکنه.
زمزمه کردم:
- خوبم.
- خوبه که دیگه گریه نمیکنی، ولی چشمات حسابی پُف کرده.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، به جعبه قرصی که به دست داشت اشاره کرد.
- برات آرامبخش آوردم، بیا بخور و بعدش برو با تیرداد حرف بزن... مامان حتماً خوابیده.
ابروهام درهم رفت و سرم رو بالا انداختم. نگاه دقیقش میون اجزای صورتم چرخید.
- نه؟! قرص نمیخوای؟ خب نخور، پاشو برو تیرداد تو ماشین منتظره.
یک ساعتی هست که از پشت پنجره، هر پنج دقیقه چک میکنم به امید اینکه ماشینش رو نبینم؛ اما بود.
نگاهم رو به نگاهش انداختم و محکم گفتم:
- نه قرص میخورم، نه میرم تیرداد رو ببینم! برو بهش بگو بره.
در لحظه عصبانی شد. نذاشتم حرفی بزنه، چشمهام رو باریک کردم و ادامه دادم:
- مگه با تو هماهنگ نکرده؟ مگه از تو آدرس نگرفته؟ پس الان هم برو بهش بگو مژده نمیاد و بیخودی معطل نمونه!
با حرص دستش رو به بازوم کوبید.
- باز خل شدی؟ پاشو گفتم! بله که از من آدرس گرفته... الان هم اومده باهات حرف بزنه!
خودم رو عقب کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم. زیر لب گفتم:
- دلش شکسته... مطمئنم، حرفهای ما رو شنید... همه حرفهای من و اشکان رو شنیده! حالا برم چی بهش بگم؟ چی بگم هنگام؟
از روی تخت بلند شد و ایستاد. دست به کمر زد و گفت:
- برم بگم برگرده تهران؟!
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
- از کی تا حالا انقدر سنگدل شدی مژده؟ یک ماهه پسره رو بلاک کردی، بهش محل ندادی، هرچی هم من بهت گفتم انگار نه انگار! حالا پا شده اومده رامسر، پنج، شیش ساعت تنها رانندگی کرده تا فقط تو رو ببینه... بازم بهش محل نمیدی؟ میگی برگرده تهران؟ چطوری برگرده مژده؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه نمیدونی اونم عاشقته؟ اینجوری پشت پا میزنی به حستون؟ آره؟
سرم رو بالا گرفتم. آخرین بار کی انقدر شاکی و عصبانی بود؟ تقریباً دو ساعت پیش و شاید کل این چهل روز؛ اما کارساز نبود و فعلاً رگِ لجبازی خاندان آریان بود که میتازوند.
- آره! نمیخوام برم... من دیگه توان ندارم میفهمی؟ فقط کم مونده که تیرداد منو پس بزنه! بیشتر از این نمیتونم تخریب بشم... بهت میگم حرفهای من و اشکان رو شنید! فهمید ما نامزد بودیم... حالا برم جلوش وایستم تا تیرداد هم منو بزنه کنار؟ نه هنگامه دیگه نمیشه!
انگشت اشارهش رو تهدیدکنان بالا آورد؛ ولی همون انگشتی که برای من قرار بود خط و نشون بکشه، میلرزید، مثل تمام وجود من.
- یک ماهه بهش محل نمیدی ولی با همهی اینها اون الان اینجاست! این یعنی راحت ازت نمیگذره، حالیته مژده؟!
- تیرداد باید منو فراموش کنه! یک ماه باهاش حرف نزدم، الان هم که ما رو دید و همه چی رو شنید، حالا راحتتر منو فراموش میکنه.
و نگاه خیسم رو از هنگامه گرفتم تا وقتی که صدای گریهش رو شنیدم.
- باشه مژده، بازم اشتباه کن! فقط میدونی فرق این اشتباه با بقیه اشتباهات چیه؟ اینه که الان داری دل میشکونی! تو خودت دلت شکسته و میدونی چقدر درد داره، حالا خودت داری دل تیرداد رو میشکونی و دیگه از این به بعد تضمین نمیکنم که زندگیت از این جهنمی که بود بهتر بشه... یا برو و کنار تیرداد باش، یا بمون و با همون پسرعمهت ازدواج کن! تو که عرضه نداری مقابل مشکلاتت بایستی، عادت کردی یه گوشه کز کنی و گریه کنی... پس حرف از مقاومت و این حرفها نزن! همه چی رو به تیرداد بگو تا خودش تصمیم بگیره! تا الان اگه بقیه تو رو اذیت کردن، حالا تو داری اذیت میکنی، هم تیردادو... هم خودتو! عشق حرمت داره مژده تو نابودش کردی!
آخرین ویرایش: